غزل شماره 108
ما و سرگردانیِ تاریخی این دوران
بسم الله الرحمن الرحیم
دل ما به دورِ رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو، پایبند است و چو لاله داغ دارد
****
سر ما فرو نیاید به کمانِ ابرویِ کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
-----
من و شمع صبحگاهی، سزد اَر به هم بگرییم
که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد
-----
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن؟
مگر آن که شمعِ رویت به رهم چراغ دارد
-----
به فروغ چهره زلفت، ره دل زند همه شب
چه دلاور است دزدی که به شب چراغ دارد
-----
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاهِ کم بها بین که چه در دماغ دارد
-----
سزدم چو ابرِ بهمن که بر این چمن بگریم
طربْ آشیانِ بلبل بنگ ر که زاغ دارد
-----
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
****
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ[1] دارد
==================
دل ما به دورِ رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو، پایبند است و چو لاله داغ دارد
جناب حافظ با نظر به حضرت محبوب و در خطاب به او اظهار میدارند، دل ما با گردشکردن به دور و اطراف روی تو و گردیدن به دور جمالت، از نظر به چمن فارغ است، از بس صفای جمال تو راضیکننده است در راستای اُنس با حقیقت و همین ما را کفایت میکند. دلی که همانند سرو، پایبندِ انس با تو و مانند لاله، داغدار شوقی است که در جانش شعلهور است. در ادامه این نجوا اظهار میدارند:
سر ما فرونیاید به کمانِ ابرویِ کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
ما در نظر به تو و کفایتی که در انس با حقیقت در این رابطه برایمان پیش میآید، آنچنان ما را مستغنی میکند که به کمانِ ابروی کس دیگری جز تو، سر فرود نمیآوریم. زیرا که با باقیماندن در این عشق و بریده شدن از غوغایِ اهل دنیا، قصه ما قصه گوشهگیرانی خواهد شد که در درون خود از جهان فارغاند.
جناب حافظ تا اینجاها احساس حضور در خود را دارد و لذا اگر دست در کار دارد ولی دل با یار دارد. و از آن طرف متوجه استغنای خداوند است از بندگان. و در این رابطه میفرماید:
من و شمع صبحگاهی، سزد اَر به هم بگرییم
که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد
در مسیر دلدادگی به حضرت محبوب، من و شمع صبحگاهی که به پایان خود رسیده، آنچنان شبیه هم هستیم که جا دارد با هم گریه کنیم که سوختیم ولی بت ما از سر استغنایی که دارد نسبت به ما فراغ دارد و اعتنایی نمیکند، مگر آنکه ما به خود آییم و در چنین عرصههایی خود را در خود پیدا کنیم، بدون آنکه بخواهیم محبوب خود را بیرون از خود جستجو نماییم و در طلب توجه به او در بیرون خود باشیم، که این نوعی ابژهکردن و در دوردستها قراردادنِ مقصد است، امری که در ناموس وجود جناب حافظ نمیگنجد. حافظی که میگوید: «بیدلی در همه ایّام خدا با او بود/ او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد». آری! چنین خدایی که در دور دستها است هیچ توجهی به سوختهدلان ندارد. سوختهدلانی که از خدای درونی جانشان غافلاند.
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن؟
مگر آن که شمعِ رویت به رهم چراغ دارد
و جناب حافظ با اینهمه احوال و در عین آنکه میداند حضرت محبوب نسبت به دلسوختهگانش فراغ دارد و بیاعتنا میباشد، همچنان در بستر راهجویی، قصه سرگردانی خود را در آن موقعیت خاص، با خداوند در میان میگذارد که چگونه گرفتار سکراتی میشود که برایش پیش آمده، مانند آنکه انسان در شب ظلمانی در بیابانی سرگردان باشد و نداند حالْ که خدایِ بیرونی را نمیتواند دنبال کند، کجا برود. لذا خطاب به حضرت محبوب عرضه میدارد: مگر آنکه همان جلوه نورانی و آن شمعِ روی تو برایم چراغی شود و به خود آیم و از این سرگردانی رها شوم. رهایی از بیابان تاریکی که نه «خدای پریروز» مدّ نظر انسان است و نه «خدای پسفردا» که خدایِ حقالیقین تاریخی است و با دلآگاهیِ تاریخی در متن انقلاب اسلامی به ظهور میآید و شهدا متوجه او شدند و با شهادت خود در این تاریخ حاضر گشتند و بسط یافتند.
آری تا «خدای پریروز و پس فردا» به سراغ انسان نیاید، در زمانهای که خدای ابژهشده برای روح بشر کافی نیست، قصه، قصه «شب ظلمانی و بیابان» و شمعی است که این راه ظلمانی را روشن میکند که آن شمع انقلاب اسلامی است که بشر را در حضور تاریخی بیکرانه اکنونِ جاودانهاش حاضر مینماید.
به فروغ چهره زلفت، ره دل زند همه شب
چه دلاور است دزدی که به شب چراغ دارد
راستی را! ای محبوب من! چگونه است که هر شب فروغ چهره زلف تو که همیشه رهزن است و انسان را از آن حضور بیکرانه باز میدارد؛ به سراغ من میآید و تواناییهایی از خود نشان میدهد! چه اندازه دلاور و جذاب است که میتواند در ظلمات سرگردانی مذکور، دل ما را به خود جذب کند و این چیز عجیبی است که در عین سرگردانی در بیابان تاریکی که نه «خدای پریروز» را دارم و نه «خدای پسفردا» را، فروغ چهره زلف تو چگونه دل من را میرباید تا از دست نروم. آیا مراحل گوناگون انقلاب اسلامی همان فروغ چهره زلف محبوب نیست که هم او در آن صحنهها هست و هم نیست، تا ما نه مأیوس شویم و نه مغرور؟
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاهِ کم بها بین که چه در دماغ دارد
از عجایب روزگار اینکه من به عنوان انسان سیاه کم بهایی وقتی مییابم چگونه جانم از بنفشهای تاب دارد که آن بنفشه از زلف محبوبم دم میزند ، همین به من جرأت میدهد تا امورات کم اهمیت را از سر بیرون کنم و امیدوار حضوری باشم که از مسیر با فروغ چهره زلف او به من میرسد، از طریق بنفشهای که واسطه بین من و زلف او شده.
سزدم چو ابرِ بهمن که بر این چمن بگریم
طربْ آشیانِ بلبل بنگ ر که زاغ دارد
آری! در چنین شرایطی جا دارد که در این چمن مانند ابر بهمن که در تندی و تندبادی معروف است، گریه سر دهم زیرا آشیانه بلبل بدون زاغ نیست و لذا به راحتی و بدون حجاب به مأوایی که باید برسم نمیرسم و این موجب بیتابی و اشک و گریه در من شده که راه وصول نیاز به صبر و پشتکار و نیایش دارد. مانند اشکها و نیایشهای شبهای حمله به دشمن در دفاع مقدس، تا زاغهای سیاه صدامی از طرب آشیان بلبلان توحیدی بیرون رانده شوند.
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
در حالیکه دل دردمند حافظ طالب عشق است و شور ایمانی و ظرفیت او چنین طلبی را برای او به میان آورده، در این حال نه طالب تماشای چیزی است و نه هوای باغ و راغ دارد. به دنبال حضور گستردهای است مافوق حضور قرون وسطایی قدیسان زهدفروش.
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ[2] دارد
به چمن برو و نظر کن که چگونه گل لاله همانند ندیم و خدمتگذار شاه، جامی را در دست دارد تا تقدیم شاه کند و قصه ما نیز از این قرار است که در عین حضوری لالهگون، حضوری که سراسر شعف و شور است، باز همچنان نظر به حضرت محبوب داریم تا در آنچه هنوز در آن حاضر نیستیم، خود را حاضر کنیم که همان سر در هوای عشقداشتن است، عشقی از جنس حضور تاریخی شهدا، احساسی متعالی در عین نظر به آیندهای که «نه هنوز» است.
والسلام