متن پرسش
با عرض سلام:
می خواستم نظر استاد راجع به متن ذیل درباره تلقی از خداوند نامتشخص را جویا شوم و تفاوتش را با وحدت وجود مورد قبول شما. ممنون
پاسخي که خواهم داد پاسخ شخص من است نه اين که همه معنويان به چنين چيزي قايلاند. من غالباً در زمان توضيح اين مساله اين مثال را تکرار ميکنم. فرض کنيد کسي يک سرشماري و آمار از موجودات جهان هستي تهيه کند. بعد به او بگوييد خدا را فعلاً در آن سرشماري راه ندهيد و کنار بگذاريد و به بقيه بپردازيد. فرض کنيم آن شخص سرشماري را انجام داد و آمد و گفت: تعداد موجودات جهان هستي n عدد بودند. بعد به او بگوييد: خدا را هم اضافه کن. اگر گفت حالا که خدا را هم اضافه ميکنم تعداد موجودات هستيn + 1 ميشود، در اين صورت معلوم ميشود او خدا را هم يکي از موجودات جهان هستي ميداند چرا که وقتي او را به حساب نياورديم تعداد موجودات n تا بودند و با محاسبه خدا شدند n + 1. اين يعني خداي متشخص؛ اما چنانچه او بگويد اگر خدا را هم به حساب بياوريم تعداد موجودات هستي همان عددn است، به خداي غير متشخص قائل است. اگر به خداي متشخص هم قايل باشيم، موضوع شباهت خدا به انسان پيش ميآيد و پرسشهايي از اين قبيل که آيا همان طور که ما خشم و خشنودي و اراده و کراهت داريم او هم دارد؟ آيا حالات انساني در او ولو به نحو کاملتري وجود دارد يا ندارد؟ کما اينکه بشقاب هم موجود من الموجودات است، اما انسانوار نيست. در اينجا ممکن است به دو قول قايل باشيد. اگر بگوييد شبيه انسان است، آنگاه خداي شما هم متشخص است و هم انسانوار است. اما چنانچه بگوييد مثل انسان نيست آنگاه خداي شما متشخص هست، اما انسانوار نيست. پس سه تصور از خدا ميتوان داشت. اين که امري غير متشخص باشد يا متشخص باشد و بعد آن امر متشخص، متشخص ناانسانوار باشد يا انسانوار. البته درباره وصف انسانواري عدهاي آنقدر افراط ميکردند که اعتقاد داشتند خدا ميتواند مثل مجسمه باشد. در فرهنگ اسلامي عدهاي معتقد بودند که خدا جسم دارد و ريش دارد و حتي رنگ ريش خدا را هم تعيين ميکردند يا فاصله دو چشم او را هم تخمين ميزدند. منظور من اين مقدار خام انديشي نيست يعني همان طور که ما رضا و غضب داريم. او هم رضا و غضب دارد. ما لطف و قهر داريم او هم دارد. بنده به شخصه راي بسياري از عرفا را ميپذيرم، که ميگفتند خدا موجودي غير متشخص است. خدا يکي از موجودات هستي نيست. پس چيست؟ اينجاست که کساني که به خداي غيرمتشخص قائلند، حدسهاي مختلفي ميزنند. راي من اين است که خدا نفس وجود است. موجود نيست وجود است. از باب تشبيه بگويم که در خيلي از غذاها آب است اما هيچ کدام از غذاها آب نيست. خدا خود هستي است، نه داراي هستي. موجود يعني داراي هستي، به تعبيري گويا همه ما حسههايي از او داريم. بهرههايي از او داريم. فرض کنيد دريا پر از آب است و غير از آب هم چيزي در دريا نيست. بعد هر کدام از ما به اندازه ظرفمان آب از دريا برميداريم. ما آب نيستيم، صاحب آب هستيم. موجوديم؛ خدا هم خود وجود است. اگر چنين باشد مورد سوال شما يعني رابطه انسان و خدا به اين صورت تفسير ميشود که ما حسهاي از خداييم. ما غير خدا نيستيم. خدا هم غير ما نيست. ولي خدا منحصر در ما نيست. چون اگر خدا منحصر در من بود، شما حسهاي از او نداشتيد. اما من گفتم همه ما حسهاي از خداييم. من براي اين که اين رابطه را نشان بدهم، معمولاً از مثال استفاده ميکنم که البته فقط مثال است و در اديان شرقي هم گاهي به کار رفته و به نظر من مثال بسيار خوبي است. شما يک درخت را در نظر بگيريد با اين فرض که از بيرون هيچ چيز دريافت نميکند. نه نور و نه حرارت، نه آب، نه خاک، نه هوا و .... از طرفي چيزي هم به بيرون از او پرتاب نميشود. يعني اگر از او شکوفهاي پرپر شد يا ميوهاي از او پلاسيد و افتاد، باز در پاي ريشه ميافتد و بلافاصله از ريشه جذب درخت ميشود. اين درخت فرضي را تصور کنيد که هيچ گونه داد و ستدي با بيرون ندارد. اگر من به شما گفتم درخت را به من نشان بدهيد، شما با انگشت خود به سوي او اشاره ميکنيد. ولي اگر من دقيقاً امتداد انگشت شما را ادامه دهم، به يک شاخهاي از اين درخت يا به يک گل يا به قسمتي از ساقه يا ميوه ميرسم. با اين همه شما براي نشان دادن درخت چارهاي جز اشاره کردن نداريد ولو اشاره شما نميتواند کل درخت را در بر بگيرد. اگر شما به من بگوييد آن چه نشان دادي تکههايي از درخت بوده و مثلاً گل و شکوفه و ساقه آن بوده، حالا خود درخت را به من نشان بده. آنگاه من به شما ميگويم درخت چيزي غير از اين مجموعه نيست. کسي نميتواند جايي از درخت را نشان بدهد که نه ساقه باشد، نه برگ، نه جوانه و .... پس غير از اين مجموعه چيز ديگري به نام درخت وجود ندارد. اين هم يک نکته که از تمام اينها ميخواهم درباره خدا استفاده کنم. نکته ديگر اينکه اگر در هنگام نشان دادن درخت به شکوفه اشاره کنم و شکوفه سر بلند کند و بگويد: من درخت هستم و بقيه اجزا درخت نيستند، چون ملکيان به من اشاره کرد، او هم اشتباه کرده. چرا که او درخت نيست. اگر او درخت بود، بقيه اجزا درخت نبودند. با اين که به کل بايد به او گفت: تو درختي. يعني از درخت بودن در تو چيزي هست. اما نه اين که باقي اجزا درخت نيستند. نکته ديگر، حجم اين درخت مقدار ثابتي است. چون اگر يک قسمت از آن مثلاً يک گل به بيرون افتاد درست است که مقداري از حجم آن کم ميشود، اما در عوض مجدداً جذب خودش ميشود. نکته ديگري که البته ممکن است نتوانم در زبان فارسي آن را درست بيان کنم، اين است که شما وقتي ربط و نسبت درخت را با يکي از اجزايش ميخواهيد بيان کنيد، چه ميگوييد؟ از سويي شکوفه که درخت نيست، از سويي هم درخت جز مجموع اين اجزا نيست. پس آيا بايد گفت درخت شکوفه را آفريد؟ نميشود گفت. چرا که اين به معناي آن است که قبلاً درخت وجود داشت و شکوفه نبود و اکنون درخت شکوفه را به وجود آورد. اينطور نيست. درخت خود را اين چنين جلوه داد و شد شکوفه. خود را طور ديگري جلوه ميدهد و ميشود برگ. جايي ديگر خود را به صورت ساقه و ... جلوه ميدهد. هيچکدام را بهوجود نميآورد. مثل اين که آب رطوبت خود را به وجود نميآورد. رطوبت يک جلوه از آب است. کما اينکه مايع بودن هم جلوه ديگري از آب است و قس الي هذا. اينها جلوههاي آب هستند نه پديدآمدگان توسط آب. در زبان فارسي وقتي درخت شکوفه ميکند ميگوييم: «درخت شکفت يا شکوفيد» وقتي هم درخت گل ميکند بايد گفت: «درخت گليد» اين است که ميگوييم در زبان فارسي بيان آن مشکل است. يا در زماني که ساقه ميکند بايد گفت: «درخت ساقيد» درخت ميگلد و ميجواند و ميساقد. و امثال ذلک. ما به ازاي هر جلوه از درخت نامي ميگذاريم. اين تصور من درباره خداست. من ميگويم جهان هستي يک موجود است؛ اين خداست. و چون برون از جهان هستي وجود ندارد (يعني نيست) او ديگر نميتواند با بيرون از خود داد و ستد داشته باشد، چون بروني وجود ندارد. هيچ موجودي با نيستي نميتواند داد و ستد کند. اين جهان است. يکي شکوفه اين درخت است، ديگري گل، يکي ساقه و ديگري ميوهی اين درختند. وقتي آب پديد ميآيد، خدا به صورت آب جلو ميکند. اينجا بايد بگوييم: خدا آبيد. و وقتي يک انسان پديد ميآيد ميگوييم: خدا انسانيد. کما اينکه وقتي خرگوشي پديد ميآيد ميگوييم: خدا خرگوشيد. پس انسان، خرگوش، آب و ... جلوههايي از خدا هستند. برگرديم به همان بحث «اشاره» که گفتيم. من اگر اشاره را جدي بگيرم و امتداد بدهم به يک قسمت از درخت ميرسم. اکنون اگر به من بگوييد خدا را نشان بده، من اشاره ميکنم، نميتوانم به جايي اشاره نکنم و بگويم اين خداست. منظورم تنها اشاره انگشت نيست. اشاره ذهني هم هست. اما از سوي ديگر همانطور که گفتم به محض اشاره، شکوفه نبايد به خود غره شود که درخت است. به همين ترتيب به محض اشاره من به يک شخص، نبايد چنين شود؛ در عين اينکه همه خدا هستند و جلوههايي از خدا هستند. با تمام اين مثالها معلوم ميشود که انسان نسبت به خدا مثل گلي است بر يک درخت. يا جوانه و شکوفهاي بر يک درخت. اين شکوفه اما يک فرق با شکوفه قبلي دارد و آن اين که اگر شکوفه مثالي من خبر داشته باشد که جزيي از درخت است يا خبر نداشته باشد، در وضعش تاثيري ندارد. اما شکوفه دوم (انسان) استثنائاً اين فرق را دارد که اگر خبر داشته باشد که جزيي از خداست، آرامش مييابد و براي او رضايت و ابتهاجي پديد ميآيد که وقتي خبر ندارد اين چيزها برايش پديد نميآيد. اگر اين درست باشد، خدا را دوست داشتن يعني هستي را دوست داشتن. بنابراين، براي دانستن اينکه کسي خداپرست و خداگرا هست يا نيست بايد ديد آيا به کل اين نظام راضي است يا نه. هرکه به کل اين نظام رضايت دهد (که رضايت دادن به يک قسمت از آن بسيار مشکل است) خدادوست است. قسمت مشکلي که نميتوان به آن رضايت داد، شرور هستي است. بنابراين، به نظر من انسان معنوي به شرور هم رضايت ميدهد. يعني تمام بديهاي طبيعي چه بديهاي اخلاقي، چه بديهاي عاطفي (و اگر به بديهاي مابعدالطبيعي هم قايل باشيم) به تمام اين بديها رضايت ميدهد. يعني در عين اينکه ميبيند فراوان بيگناهاني هستند که رنج ميبرند و بسا نيکوکاراني هستند که به حسب ظاهر پاداشي نميگيرند، در عين اينکه ميبيند ظلم و فريبکاري و خشونت و بيماري و زلزله و رعد و برق و همه شرور طبيعي و عاطفي (مثل دندان درد و ...) هست، همهی آنها را رويهمرفته دوست ميدارد، اما رويهمرفته رضایت میدهد یا دوست میدارد به معناي آن نيست که با اين شرور مقابله نميکند. چون يکي از چيزهايي که بايد به آن رضا بدهد، اختياردار بودن انسان است وآن را اعمال ميکند. پس انسان معنوي در عين اينکه هم در بيرون و هم در درون خود مشغول مقابله با پلشتيها و بدکاريهاست، به کل نظام رضا داده و تسليم کل نظام است. اين تلقي من از رابطه انسان و خداست.
متن پاسخ
باسمه تعالی: سلام علیکم: بنده این نوع نگاه را به خدا، رویهمرفته مغایر وحدت وجودی که بدان معتقدم، نمیبینم. میماند که با فکر و فرهنگ دیگری بیان شده که معلوم نیست برای مخاطب شیعهی ایرانی با آن سابقهی فرهنگیِ خاص خودش قابل درک باشد. زیرا زمین و زمینهی ما با رشد تفکر صدرایی بیشتر همخوانی دارد. به همین جهت در حین خواندن این نوشته فکر میکردم آیا از طریق معرفت نفس و عرفان اسلامی، ما به صورتی روشنتر و کاملتر به چنین دریافتی نمیرسیم که خطراتی که نتیجهگیریهای بعضاً خطا در آن نباشد؟ موفق باشید