متن پرسش
با عرض سلام خدمت استاد بزرگوار: در روایتی - به فرض که صحیح السند باشد - داریم: «من تفلسف تزندق» که فلسفه را معادل کفر شمرده و تفکیکی ها هم زیاد به ان استناد می کنند. آیا می شود اینطور بگوییم که مراد امام از فلسفه در اینجا فلسفه بافی است نه فیلسوفی؟ به این معنا که بگوییم شخص در فلسفه بافی از حقیقت دور افتاده و گرفتار باطل شده و برای توجیه بطلان خود دلیل می تراشد. مثل بخشی از فلسفه ی غرب که در واقع یک نحوه تفلسف است و ابتدا دنیای غرب دچار عمل زدگی شد و بعد شروع کرد به اینکه برای اعمال و رفتار خود که ناشی از ظهور نفس اماره بود مبنای علمی و فکری پیدا کند - صرفنظر از این که بعضی فلاسفه ی غرب برای رهایی از این بحران متوسل به حقیقت شدند. مثل هایدگر -
ولی فیلسوفی آن است که انسان جویای حقیقت بدون اینکه عمل را مقدم بر نظر کند به حقیقت می اندیشد و به آن می رسد و بر طبق آن عمل می کند. و این همان حکمتی است که ما را به آن تشویق کرده اند؟
و با این فرض آیا می شود فلاسفه ی غرب را به سه دسته تقسیم کنیم: 1. آنهاکه با تفکر خود به ظهور هرچه بیشتر مدرنیته کمک کردند مثل بیکن و کانت. 2. آنها که به این تفلسف تذکر دادند و از آن خبر دادند مثل نیچه. 3. آنها که علاوه بر تذکر به فکر چاره جویی هم بر آمدند مثل هایدگر؟
متن پاسخ
باسمه تعالی: سلام علیکم: گفت: «خسن و خسین هر سه دختران مغاویه هستند». به او گفتند: اولاً خسن نه و حسن، و خسین نه و حسین، و هر سه نه و هر دو، دختران نه و پسران، مغاویه نه و معاویه، و در آخر فرزندان علی»علیهالسلام» هستند. در مورد جملهی فوق هم اولاً: مشهور است که گفته شده است: «من تمنطق تزندق». و نه «من تفلسف تزندق». ثانیاً: روایت که نیست، سخن اخباریون است، از آن جهت که اهل تفکر منطقی نیستند 2- به نظر بنده تقسیمبندی جنابعالی رویهمرفته میتواند قابل پذیرش باشد. موفق باشید