متن پرسش
مخاطب این نوشتهم نمیدانم کیست، شاید خدا شاید امام معصوم شاید هم خودِ خودِ خودم که گم شده است:
می دانم نمی شود و اصلن شدنی نیست و دارم زر و زور مفت میزنم اما دوست دارم بگویم تا همه بفهمند. با صدای بلند هم میگویم؛ داد می زنم تا یا گلویم پاره شود یا پرده گوش بقیه ...
آخر اگر فکر دل من را نمیکنی فکر آبروی خودت را چی؟ فردا دربارهت چه میگویند؟ حالا من دلم را تخته کنم و چیزی نگویم یا اصلن گفتن و نگفتن من بجایی بر نخورد اما مردم که گوششان دراز نیست، آخر بین خودشان چیزی خواهند گفت! چرا شدهای مثلِ دیوار، این دل بیصاحب وقتی بهم می ریزد و التماست میکند، به پایت میافتد چرا تکانی هم نمیخوری بفهمم اصلن شنیدهای یا نه! آخر اگر این قدر با دیوار هم صحبت و درد دل می کردم ترک برمی داشت یا تکانی به خودش می داد اما دریغ از همان تکان کوچک. اصلن می دانی چیست؟ ایراد از من است که رک و رو راستم، بلد نبودم شاعری کنم و حرفم را با استعاره و کنایه و این چیزها قشنگش کنم و برایت بفرستم. همان چیزی که بود را ساده و خلاصه شده می گفتم، می دانی چند بار برایت گفتهام که دلم تنگ است، صاحب ندارد، بیخود شده است، بهم ریخته است، آشفته شده.
فایده که نداشته. اصلن همین الان گوش می کنی چه میگویم؟ حتما شنیدهای که شاعر میگوید ما را به خیر تو امید نیست شر مرسان؟ می خواهم بگویم ما را به خیر تو امید هم اگر نباشد حداقل فحشی بده، یا بیا بزن توی گوشم تا بدانم حداقل از من بدت میآید، بیا من مثل بچههای لوس گوشم را می گیرم جلو تا بزنی سرخ و کبودش کنی اما بدانم در این حد قابل توجه بودهایم. ولش کن هرچه بگویم که فایدهای ندارد. ولی بدان که اگر بقیه از حال و احوالی که شب و روز از بیتوجهی جنابعالی بر من می گذرد با خبر شوند زشت می شود. از ما گفتن بود نگویی که نگفتم. جناب استاد عزیز خواستم بگویم که:
دیگر کسی به داد دل ما نمیرسد / شب خانهزاد ماست، به فردا نمیرسد / رودیم، سربهزیر و سرازیر میرویم / رود شکستهای که به دریا نمیرسد / سیبیم، سیب شاخهنشینی که از قضا /
یک عمر سنگ میخورد اما نمیرسد / بوی گل و نسیم سحر قسمت شماست / پای بهار ما که به صحرا نمیرسد / من با تمام حنجرهام داد میزنم / یا میرسد به گوش شما یا نمیرسد /
ای ساکنان سایه! شما هیچتر ز هیچ / چشم شما چرا به تماشا نمیرسد؟ /
حس و حال کسی رو دارم که تو لجنزار گیر افتاده و هر چی دست و پا می زنه در نمیاد و منتظر نشسته کسی بیاد بغلش کنه و تیکه شکستهی وجودش رو به هم بچسپونه.
متن پاسخ
باسمه تعالی: سلام علیکم: فدای شما شوم شما که با تمام حنجرهتان داد میزنید نباید معلوم کنید قضیه چیست و خود را معرفی نکرده انتظار دارید که گوش بنده بشنود؟ معلوم است باید اینگوش به گویندهای گوش بسپارد که مشخص باشد کیست. آری انسان وقتی به مأوایی رسید سرگردانیهایش شروع میشود. مگر قصهی «من عشقنی عشقته» تا آنجا که فرمود «چون عاشقش شوم به قتلش میرسانم و خودم دیهی او میشوم» را نشنیدهای؟ پس چرا جای بیتابی؟ نگاه عمان سامانی به کربلاییان را بنگر و فکر کن. موفق باشید
چون دل عشاق را در قيد كرد / خودنمائي كرد و دلها صيد كرد / امتحانشان را ز روي سرخوشي /
پيش گيرد شيوه ي عاشق كشي / در بيابان جنونشان سر دهد / ره به كوي عقلشان كمتر دهد / دوست مي دارد دل پر دردشان / اشكهاي سرخ و روي زردشان / چهره و موي غبارآلودشان /
مغز پر آتش دل پر دودشان / دل پريشانشان كند چون زلف خويش / زانكه عاشق را دلي بايد پريش / خم كندشان قامت مانند تير / روي چون گلشان كند همچون زرير / يعني اين قامت كماني خوشتر است / رنگ عاشق زعفراني خوشتر است / جمعيتشان در پريشاني خوش است / قوت جوع و جامعه عرياني خوش است / خود كند ويران دهد خود تمشيت / خود كشدشان باز خود گردد ديت / تا گريزد هر كه او نالايق است / درد را منكر طرب را شايق است / تا گريزد هر كه او ناقابل است / عشق را مكره هوس را مايل است / وانكه را ثابت قدم بيند به راه / از شفقت مي كند بر وي نگاه / اندك اندك مي كشاند سوي خويش / مي دهد راهش به سوي كوي خويش /
بدهدش ره در شبستان وصال / بخشد او را هر صفات و هر خصال / متحد گردند با هم اين و آن /
هر دو را موئي نگنجد در ميان / مي نيارد كس به وحدتشان شكي / عاشق و معشوق مي گردد يكي / لاجرم آن شاهد صبح ازل / پادشاه دلبران عزوجل / چون جمال بي مثال خود نمود /
ناظران را عقل و دل از كف ربود / پس شراب عشقشان در جام ريخت / هر يكي را درخور اندر كام ريخت / بادشان اندر رك و پي جا گرفت / عشقشان در جان و دل مأوا گرفت / جلوه ي معشوق شورانگيز شد / خنجر عاشق كشي خون ريز شد.