متن پرسش
سلام استاد روزتون بخیر:
من یک ضعفی دارم که به مدت دو سال شاید به عنوان سوال با من بود و تا الان تقریبا به پاسخ آن رسیدهام اما نه خیلی قوی به طوری که فقط به درد خودم میخوره و نمیتونم به دیگرانی که میبینم این ضعف رو دارن کمک کنم.
من از حدود چهار سال پیش سیر عرفانیام سرعت گرفت و هر لحظه به حیات جدیدی می رسیدم و با بینشی که داشتم دنبال بهترین بودم و میخواستم از همه جلو بزنم و به نهایت کمال برسم و یاری امامم را و بندگی خالصانه خدا را نیت کرده بودم. اما از وقتی وارد دانشگاه شدم و در اردوهای تشکیلاتی دانشگاه و جهاد دانشگاه فعالیت کردم افکاری به من تزریق شد که برداشت اشتباهی از ایثار و فداکاری و کار جهادی بود که در این تشکلها وجود داشت و همینطور باعث ناامیدی و نارضایتی افرادی که در این تشکلها بودند میشد. تلاشهای زیاد و نتایج کم. و اکثرا افرادی که در رشته تحصیلیشان خیلی موفق نبودند عضو این تشکلها بودند و خلاصه به همه چیز غر می زدند! آنچه که من در ابتدا از این تشکلها و اسامیشان در ذهن ساختم و آنچه که در واقعیت با آن روبرو شدم خیلی فاصله داشت و نواقص را می دیدم اما چون وقت نداشتم و درسم در اولویت بود نمیتوانستم برای رفع آنها زمان بگذارم و بیشتر مشکل گرههای ذهنی افرادی بود که در این تشکلها فعالیت داشتند. من بعد از کمی فعالیت در تشکل جهاد دانشگاه سوالی برایم پیش آمد من که تا آن موقع فقط به فکر رشد خودم بودم و داشتم با دیگران سر بهتر شدن مسابقه می دادم حالا سوالم این شده بود که پس بقیه چی؟ نمیدونم وقتی با بچهها بحث می کردم می دیدم فاصله بین افکار و زاویه نگاههامون خیلی زیاده و خیلی چیزها که برای من بدیهی بود و با تمام وجود می دیدم آنها نمی دیدند و این باعث شد فکر کنم چرا دیگران انقدر عقب هستن و این سوال در من شکل گرفت که پس بقیه چی؟! شده بودم معلم عرفان، که این کار اصلا در قد و قواره من نبود و داشت مسیری که انتخاب کرده بودم را مختل می کرد و روی درس و زندگیم خیلی اثر منفی گذاشت باید برای فهماندن خیلی از مسائلی که فهمیده بودم وقت مطالعه می گذاشتم تا برای دوستانم روشن توضیح دهم و کمکم این موضوع که برای من جزو کارهای فرعی بود با این سوال که خب پس بقیه چی؟! داشت با کارهای اصلی زندگیم جاش رو عوض می کرد و من کمکم خودم رو داشتم فراموش می کردم و مصر شده بودم روی هدایت دوستان اما اصلا راضی نبودم و فقط این سوال که پس بقیه چی؟! اجازه نمی داد که من برگردم به زندگی خودم و همینجاها بود که من رشدم متوقف شد و حجابها روز به روز بیشتر شد و می دیدم دارم از خدا فاصله می گیرم اما این سوال من رو لجباز کرده بود و نمی توانستم برگردم و هر روز ناراضیتر بودم. صحبتهایم فوقالعاده روی دیگران تاثیر می گذاشت و عملا داشتم هدایت خودم رو فدای هدایت دیگران می کردم و این شده بود ایثار من!!!! دوستانم هم سوالاتی میپرسیدند که باز بیشتر مرا در این مسیر که پس دیگران چی؟ میانداخت. بعضی از این افراد تمام فکرشان شده بود هدایت دیگران و خودشان را فراموش کرده بودند و رشدشان متوقف شده بود و این حجاب نمیگذاشت که پیش بروند و مخصوصا اگر برای هدایت شخصی وقت می گذاشتند و آن شخص هدایت نمیشد به اصل موضوع شک میکردند و خلاصه که هدایت خودشان را به هدایت دیگران گره زده بودند. من هم مدتی گرفتار این موضوع شدم اما توانستم از آن فرار کنم! اما هنوز ته قلبم راضی نیست و خیلی سوالهای بیجواب در من ماند که میخواهم فراموششان کنم ولی از آنجایی که میترسم دوباره دچار این اشتباه شوم دوست دارم به پاسخ سوالاتم برسم. فکر میکنم مشکل اصلی این قضیه اینجاست که با خواست و اراده خودمون و صرف اینکه دوست داریم دیگران هدایت بشن و طعم حیات برتر رو بچشن میخوایم دیگران رو هدایت کنیم و تو این قضیه تسلیم اراده خدا نبودیم. و اعتراف میکنم هر چه قدر هم تلاش کنی نمیشه آنچه که تجربه میکنی رو به دیگران بفهمونی مگر اینکه خودش آمادگیش رو داشته باشه و خودش بره تجربه کنه و شما فقط یک تذکر دهنده بودی شاید!
لطفا یک راهی برای تفکر به این موضوع که چی شد اینجوری شد؟! رو بهم نشون بدید
ممنون.
متن پاسخ
باسمه تعالی: سلام علیکم: فکر نمیکنم اصلِ کار، کارِ بدی بوده! آری! در درک حقیقت و با در میانگذاردنِ حقیقت با دیگری باید خود را معنا بخشید. وقتی رجوع به حقیقت در میان باشد، دائماً نسبت خود را با تجلیات آن میسنجیم و نه با ردّ یا قبولِ دیگران. موفق باشید