امام کاظم (ع)
( رجوع به هویت شیعه در تاریخ اسلام)
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
مقدمه:
1- برای رهایی از اکنونزدگی و روکردن به آینده، نگاهی به آغاز حیات دینی خود یعنی اسلام و تشیع باید داشت. رسوبکردن در اکنون، مایهی جهل و تباهی یا لااقل درماندگی است. تشیع را اگر وارثان تشیع ندانند که چیست و با آن چه باید کرد، هرچه باشد تلف میشود. در حالیکه تشیع علاج ضعف دل و جان و خرد ماست.
2- تاریخ هویت ما از آن جهت مهم است که میتواند مادهی تذکر و تفکر امروز ما باشد تا بتوانیم به زمان خود بیندیشیم، و در زمان ما همهی اهل نظر باید در این اندیشیدن مشارکت کنند.
3- اگر بدانیم که اسلاف ما چرا به تشیع گرائیدند و بدانیم آن را چگونه دریافتند و به کدام سو بردند و دیانت آنها به چه سرانجامی رسید، با راههای تفکر و امکانهایی که برای دینداری داریم بهتر و بیشتر آشنا میشویم.
4- هر زمانی که آغازی باشد، تاریخ جان میگیرد، تاریخ یا آغاز میشود یا حرکتش را از نو آغاز میکند. تاریخ، منتقلساختن یک قوم به وظیفهی مقدّرشان همچون دخول به عطیهی آن قوم است. تاریخ، تبدیل یک جماعت بالقوه به یک جماعت زنده است، و آغاز ما با انقلاب اسلامی شکل گرفته، آغازی که بریده از گذشتهی ما نیست، گذشته ای که هویت دینی ما را تشکیل میدهد.
5- شخصیتهایی که الهامبخش ما برای زیستن قدسی هستند، تنها کسانیاند که مجالیِ اسماء الهی هستند. به همین دلیل آنها باید تابناک باشند. پیامبر خدا(ص) و امامان(ع) به عنوان آنهاییکه باید الهامبخش افراد در زندگی اسلامی باشند، باید بدرخشند و این با نظر به تاریخ تشیع ممکن است. در حالیکه مدرنیته حس خود نسبت به امر قدسی را کاملاً از دست داده است و در آن فرهنگ آدمیان و اشیاء را به گردِ خود فراهم نمیآورد تا به وسیلهی چنین گردهمآیی، تاریخ جهان و اقامتگزیدن در عالم روشن شود. با رجوع به فرهنگ سکولاریسم دنیای مدرن، دیگر خداوند به زندگی و فرهنگِ ما به عنوان یک کلّ، شکل نمیدهد، ما با فقدان پرتو الوهیت همراه خواهیم شد. به طبیعت و به خانواده بهعنوان اموری مقدس واکنش نشان نمیدهیم.
6- ما باید به تاریخ و وضع تاریخی خود -که همان تاریخ تشیع است- بیندیشم و بدون تذکر به چنین تاریخی راه به جایی نمیبریم. تقلید در بهترین صورت ما را به چین و کره میرساند.
7- در تاریخی که در آن هویت دینی خود را جستجو نکنیم هر نسلی نسل قبل خود را فراموش خواهد کرد و این یعنی بیتاریخی و عدم پیوستگی به گذشتهی خود، در حالیکه وجود این پیوستگی ضروری است. و این به جهت دلدادگی بیش از اندازه به زندگی غربی است که با فراموشی مواریث فرهنگیِ خود همراه است، زیرا ما هنوز به گذشتهی خود نگاه عمیق نداریم و شاید ندانیم که زمان گرچه به گذشته و حال و آینده تقسیم میشود، در حقیقت یکی است و پیوسته است؛ گذشته که نباشد، آینده هم نیست.
8- تاریخ، قلمرو امکانهاست، وقتی دوران یک تاریخ به پایان میرسد، امکان اینکه افق تازهای گشایش یابد و تاریخ دیگری بنا و آغاز شود بیشتر میشود. آیندهی هر تاریخ، امکانهای آن است و با نظر به سیرهی امامان(ع) در طول تاریخ گذشتهی شیعه میفهمیم چه امکانهایی برای حضور در آینده داریم. راه تاریخ با نظر به انسانهای قدسی گشایش مییابد، بنیادهای تاریخ را هم انبیاء و اولیاء استوار میکنند.
به امید آنکه نوشتهی روبهروی شما بتواند تذکری باشد برای قدمگذاشتنِ بنیادین در تاریخی که با انقلاب اسلامی شروع شد.
والسلام
طاهرزاده
1- دورهی امامت امام از سال 148 هجری تا 184 میباشد. به طوری که 36 سال دورهی امامت آن امام میباشد که مقارن با خلافت چهار خلیفهی عباسی به نامهای منصور دوانقی، مهدی و هادی و هارون عباسی میباشد که هر دو خلیفهی اخیر یعنی هادی و هارون، فرزندان مهدی هستند.
2- حکومت منصور حکومتی است فردی، در آن حدّ که حتی وزراء او هم چندان در امور کشور مؤثر نیستند. ده سال از امامت حضرت کاظم(ع) در زمان حاکمیت منصور است و بعد از منصور، مهدی حاکم میشود که در این دوران بر عکس دوران منصور، وزراء در امور جامعه نفوذ چشمگیری دارند مثل برامکه، و از این جهت حکومت از حالت فردی خارج میشود و غیر عرب به صورت خانوادگی وارد حکومت میشوند و زنان نیز در حکومت نفوذ دارند، مثل نفوذ خیزران همسر مهدی و یا همسر هارون به نام زبیده. مهدی نه خشونت منصور را دارد و نه خسیسبودن او را. و در همین رابطه به عنوان یک ژشت سیاسی به امام کاظم(ع) پیشنهاد میکند که میخواهیم فدک را به شما برگردانیم. امام میفرمایند نمیگیرم مگر همهی آن را، و او میگوید بفرمائید همهی آن در چه محدودهای است؟ و امام محدودهی فدک را از سمرقند تا مصر تعیین میکنند که همان حدود حکومت خلیفه است که خلیفه میگوید باید فکر کنم.
3- حکومت مهدی 10 سال طول میکشد و بعد از او هادی عباسی در سن 24 سالگی حاکم میشود با همان خشونت منصور و حساس نسبت به این که چرا خانهی مادرش خیزران محل رفت و آمد دیپلماتها شده. در این دوران اولاد امام حسن(ع) به قتل میرسند به آن صورت که حاکم خشن مدینه آنقدر با آنها به سختی برخورد میکند که بالأخره مجبور میشوند قیام کنند و حاکمیت مدینه را بهدست گیرند و به سوی مکه حرکت کنند که بالاخره با لباس احرام و با فرماندهی حسین بن علی از اولاد امام حسن(ع) در حالیکه حدود 400 نفر بودند به شهادت میرسانند که به شهدای فخ مشهور شدند. هادی عباسی به امام کاظم(ع) هم حساس میشود ولی عمرش کفاف نمیدهد و بیش از یک سال حکومت ندارد.
هارونالرشید:
4- هارونالرشید شخصی است باهوش و خرّاج و پیچیده. بعد از بدبینی به وزراء ایرانی به غلامان ترک اعتماد میکند که بعدها به مرور ترکان اختیار دربار را بهکلّی در دست میگیرند. جهان اسلام تقسیم میشود به یک قسمت بزرگ برای عباسیان و یک لقمه هم برای امویان.
14 سال از امامت امام کاظم(ع) با هارونالرشید است که به شیعه حساس میشود و کار تا زندان امام کاظم(ع) هم کشیده میشود. (1)
دورهی سیاسی امام کاظم(ع)
5- امام کاظم(ع) جوان 20 سالهای هستند که در زمان منصور دوانقی به امامت میرسند در حالی که فرزند کوچ حضرت صادق(ع) میباشند و فرزند یک کنیز هستند و منصور در ابتدا متوجه نیست چه کسی امام است و باور نمیکند امام کاظم(ع) امام شیعیان باشند به خصوص که عبدالله اَفْتَح یعنی فرزند بزرگ امام صادق(ع)مدعی امامت هم است ولی با سؤالاتی که بزرگان شیعه از او کردند معلوم شد او امام شیعیان نیست - تقیه آن قدر شدید بوده که بعضی متکلمان شیعه هم در ابتدای امر نمیدانستند چه کسی امام است و با سؤالاتی که از حضرت کاظم(ع) میکنند متوجه امامت حضرت میشوند و نگرانی بقیه نیز از بین میبرند-.
6- در دوران زندگی امام کاظم(ع) با منصور که ده سال طول میکشد، حساسیتی منصور به حضرت پیدا نمیکند و متوجه نیست چه اتفاقی در حال وقوع است زیرا حلقههای آموزشی در اطراف اصحاب امام تشکیل میشود و نه در اطراف خود امام و حتی حضرت وجوه مالی را در نزد خود متمرکز نمیکردند و سازمان وکالت نیز در این زمان بسیار پیچیده شده و به صورت یک تشکیلات هرمی عمل میکرده که تنها وکلای اصلی با امام مرتبط بودهاند و وکلا نه تنها وجوه مالی را مدیریت میکنند بلکه نقش علمی و ارشادی را نیز به عهده داشتند و در حکم نایبُ الامام را بودند و از این طریق شیعه جهت دوران غیبت آماده میشود در حدّی که در زمان امام عسکری(ع) تقریباً آحاد شیعیان با امام ارتباط مستقیم ندارند.
7- بعد از منصور دوانقی فرزند او مهدی عباسی به خلافت میرسد که برخورد او مثل پدرش با شیعیان خشن و تند نیست و امام نیز تلاش دارند حرکتی حساس برانگیز نداشته باشند به همین جهت حتی حضرت به هشام بن حکم دستور میدهند بحث کلامی نکند(2) حتی وقتی میخواستند از حضرت نقل سخن بکنند اسم حضرت را نمیبردند میگفتند «عن عبدٍ صالحٍ».
8- اطرافیان خلیفه به خصوص خیزران همسر مهدی علائقی به حضرت امام کاظم(ع) دارند و این در آرام کردن اوضاع مؤثر است. از آن مهمتر حضور علی بن یقطین است که پدرش از نزدیکان منصور و مهدی عباسی است و خودش دارای مسئولیتهای بالایی است در آن حدّ که در دورهی هارون به وزارت هارونالرشید میرسد. البته برامکه رابطهی خوبی با خاندان پیامبر نداشتند و بعضاً مشکلاتی برای امام ایجاد میکردند.
9- ظاهراً مهدی عباسی در اواخر عمر نسبت به امام حساس میشود و تصمیم به قتل امام میگیرد و حمیدبن قحطبه که یکی از سرداران اوست را نیمه شبی احضار میکند و از او میخواهد وفاداری خود را به خلیفه اعلام کند او در نهایت میگوید مال و جان و دینام فدای خلیفه و در این شرایط که از سرسپردگی او مطمئن میشود، خلیفه به او دستور قتل حضرت را میدهد و خلیفه در همان شب خواب علی(ع) را میبیند و از شدت ترس بیدار میشود و به حمیدبن قحطبه پیام میدهد که آن کار را نکند.
10- پس از مهدی عباسی، فرزند او هادی به خلافت میرسد که مردی تندخو و جنگجو است و تقریباً با دربار و به خصوص با خاندان برامکه رابطهی خوبی ندارد و مرگ زودرس او که تنها یک سال حکومت کرد، مشکوک به نظر میرسد. با مادرش خیزران نیز درگیر است که چرا سران حکومت با او مشورت داشتند.
11- چنانچه قبلاً عرض شد در دوران یک ساله حکومت هادی جریان شهدای فَخْ واقع میشود و جمعی از اولاد علی(ع) در آن منطقه کشته میشوند. قیام کننده نواده حسن مثنی است به نام حسین بن علی. هادی عباسی حاکمی را بر مدینه میگمارد که با اولاد علی(ع) بسیار دشمنی میکرد و موجبات آبروریزی آنها را فراهم مینمود که در نهایت با همهی درایتی که حسین بن علی بهکار میبرد، درگیری شروع میشود و مؤذن در اذان صبح «حیّ عَلی خَیر العَمَل» را به جای «الصلوت خَیرٌ مِنَ النَوم» میگوید که خبر از خروج آن خاندان دارد، اولاد امام حسن(ع) شهر را به دست میگیرند و به سوی مکه حرکت میکنند و در کنار مکه همه 400 یا 500 نفریشان شهید میشوند. در روایت داریم هیچ قتلگاهی بعد از طف،(3) سنگینتر از فتح برای ما خاندان پیامبر نبوده. معلوم است که حاکم مدینه در پی کشتن علی بن الحسین و یاران او بوده و آنها چاره را در آن دیدند که مرگ عزتمندانه را انتخاب کنند. وقتی جسدهای آنها را به مدینه آوردند حضرت کاظم(ع) در وصف علیبنالحسین فرمودند: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ مضى و الله مسلما صالحا صوّاما آمرا بالمعروف ناهيا عن المنكر ما كان في أهل بيته مثله»، (4) إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ به خدا قسم مردى پاكنهاد و مسلمانى نيكوكار كه پيوسته روزهدار بود و در حالیکه امر به معروف و نهى از منكر ميكرد از دنيا رفت، كسى در ميان خويشاوندانش چون او يافت نميشد. البته چنین مقابلههایی موجب میشود که حکومت مجدداً سالها به فکر چنین اقدامی نیفتد با این همه تصور مهدی عباسی این بوده که این جریانها به امام کاظم(ع) ختم میشود و درصدد قتل امام بود که عمر او کفاف چنین اقدامی به او نداد.
12- پس از هادی، هارون عباسی در سن 23 سالگی به کمک مادرش و خاندان عباسی به حکومت میرسد و بیشتر از خودش، مادرش و یحیی بن خالد برمکی او را اداره میکردند و خیزران در این سالها میمیرد و برامکه میداندار میشوند و آنچه در این دوران مهم است حضور علی بن یقطین و رابطه بسیار پیچیده او با امام کاظم(ع) است.
علی بن یقطین:
13- علی بن یقطین یک آقازاده عباسی است و امام او را به عنوان نمایندهی خود در دربار دارند و پدرش هم میداند که علی چنین گرایشی به امام دارد، در حالیکه خود یقطین از افراد مورد اعتماد دربار است و امام کاظم(ع) سخت مواظباند علی بن یقطین لو نرود.
روزی هارون برای علی بن یقطین لباسی به عنوان پاداش فرستاد که آن لباس طلادوخت بود و علی بن یقطین آن را با لباسها و اموالی دیگر به عنوان خمس مال، برای حضرت کاظم(ع) فرستاد، و امام اموال را میپذیرند ولی لباس را با زرهای که با لباسها بوده برمیگردانند و میفرمایند اینها را حفظ کن و از دسترسِ خود خارج مکن، بعداً به آن احتیاج پیدا میکنی. چند وقت بعد همان غلامی که اموال را برای امام برده بوده جریان را به هارون الرشید لو میدهد، در حالیکه امام، لباس و زره را از طریق دیگر برگردانده بودند. لذا وقتی هارون از علی بن یقطین میخواهد با آن لباس چه کار کردی میگوید آن را چون شما به من دادید عطرآگین کردهام و نگه داشتهام و به آن تبرک میجویم و هارون دستور میدهد بیاورد و او لباس را میآورد و هارون دستور میدهد به آن غلام 1000 شلاق بزنند که در بین ضربههای شلاق میمیرد.
14- رابطهی پیچیدهی علی بن یقطین با امام کاظم(ع) در آن حدّ است که وقتی از امام در رابطه به وضوء میپرسد، حضرت دستور میدهند مثل اهل سنت وضوء بگیرد و وقتی به هارون خبر میدهند که علی بن یقطین شیعه است، هارون به صورت پنهانی وضوء گرفتن او را زیر نظر میگیرد و وقتی از زاویهای پنهانی میبیند او مثل اهل سنت وضو میگیرد از آن زاویه بیرون آمد و گفت ای علی دروغ میگوید هرکس میگوید تو رافضی هستی و از این به بعد از طرف حضرت کاظم(ع) نامه آمد که ای علی از این به بعد به همان صورتی که خدا دستور داده وضوء بگیر.
15- جریان آن مرتاضی که هارون دعوت کرد تا در جلسهای امام را تحقیر کند و آن مرتاض کاری میکرد که آنچه را امام میخواستند از ظرف غذا بردارند پرتاب میشد جای دیگری و هارون میخندید که امام به آن شیری که بر روی پرده بود دستور دادند: «یَا اَسَدالله خُذ عَدُوَ الله»، ای شیرِ خدا دشمن خدا را بگیر. و شیری بزرگ از پرده بیرون آمد؛ هارون و اطرافیان از هوش رفتند و آن مرتاض هم خورده شد و شیر به پرده برگشت. علی بن یقطین در آن مجلس حاضر است و خود او ناقل داستان است.
16- على بن يقطين از موسى بن جعفر(ع) اجازه خواست كه از وزارت هارون استعفا دهد. امام(ع) فرمودند: «لَا تَفْعَلْ فَإِنَّ لَنَا بِكَ أُنْساً وَ لِإِخْوَانِكَ بِكَ عِزّاً وَ عَسَى أَنْ يَجْبُرَ اللَّهُ بِكَ كَسْراً وَ يَكْسِرَ بِكَ نَائِرَةَ الْمُخَالِفِينَ عَنْ أَوْلِيَائِهِ يَا عَلِيُّ كَفَّارَةُ أَعْمَالِكُمُ الْإِحْسَانُ إِلَى إِخْوَانِكُمْ اضْمَنْ لِي وَاحِدَةً وَ أَضْمَنَ لَكَ ثَلَاثاً اضْمَنْ لِي أَنْ لَا تَلْقَى أَحَداً مِنْ أَوْلِيَائِنَا إِلَّا قَضَيْتَ حَاجَتَهُ وَ أَكْرَمْتَهُ وَ أَضْمَنَ لَكَ أَنْ لَا يُظِلَّكَ سَقْفُ سِجْنٍ أَبَداً وَ لَا يَنَالَكَ حَدُّ سَيْفٍ أَبَداً وَ لَا يَدْخُلَ الْفَقْرُ بَيْتَكَ أَبَداً يَا عَلِيُّ مَنْ سَرَّ مُؤْمِناً فَبِاللَّهِ بَدَأَ وَ بِالنَّبِيِّ ص ثَنَّى وَ بِنَا ثَلَّث»(5) اين كار را نكن ما بتو انس و علاقه داريم و شغل تو در دربارِ هارون سبب عزت و سربلندى برادران دينى تو است. شايد خداوند به وسيلهی تو يك ناراحتى را رفع كند و يا آتش كينهی مخالفين را نسبت به دوستانِ خود به وسيلهی تو خاموش كند. ای على! كفارهی خدمت تو در دربار سلطان همان نيكى بر برادران دينى است. تو يك چيز را براى من ضمانت كن، من سه چيز را براى تو ضامن ميشوم. ضمانت كن كه هر يك از دوستان ما را ديدى احترام كنى و حاجتش را برآورى، من ضامن ميشوم كه هرگز سقف زندان بر سرت سايه نيافكند و تيزى شمشير پيكرت را فرا نگيرد و فقر و تنگدستى به خانهی تو راه نيابد. ای على! هر كس مؤمنى را شاد كند ابتدا خدا را خرسند و در مرتبه دوم پيامبر را و در مرتبه سوم ما را خرسند نموده.
بالأخره وقتی کسی وزیر حاکم ظالم است در مسیر رعایت دستورات خلیفه به گناهانی مرتکب میشود و حضرت احسان به مؤمنین را کفارهی آن گناهان معرفی میکنند.
پدر علی بن یقطین در حالیکه متوجه گرایش فرزندش به تشیع هست؛ از او میپرسد چرا آنچه برای ما بود - که پیروزی بنی عباس بود- رخ داد، ولی پیروزی شما شیعیان رخ نمیدهد؟ علی به پدرش میگوید آنچه در مورد ما و شما پیشبینی شده از یکجا -که همان پیشبینی توسط امام بود- صادر شده، آنچه از شما بود واقع شد، و ما را با آرزوها تربیت کردهاند و اگر زماناش را میگفتند - در حالیکه آن وعده طولانی مدت بود - دلها از امام برمیگشتند.
علاوه بر علی بن یقطین و بعضی از استانداران و فرمانداران، خاندان حاجبها نیز رابطهشان با امام خوب بوده و در همین رابطه فضل بن ربیع از امام کاظم(ع) دعاهایی آموخته.
17- امام کاظم(ع) در مرگ هادی به خیزران یعنی مادر هادی عباسی تعزیت میگوید و هادی را تحت عنوان امیرالمؤمنین نام میبرند و از این طریق حساسیت بنی العباس نسبت به امام(ع) و شیعیان را به شدت کاهش میدهند و نفس چنین برخوردی یک نحوه یارگیری از دربار خلیفه است که فعلاً هارون خلیفه شده و میبینیم تا خیزران زنده است از طرف دربار عرصه بر امام تنگ نمیباشد و امام هم تلاش دارند در مرکز حساسیت قرار نگیرند.
بنی الاشعث نیز از درباریانی هستند که به امام ارادت دارند و در روایت داریم خداوند بنی الاشعث را از شرّ خلیفه نجات داد به جهت ولایتی که نسبت به خاندان پیامبر داشتند.
با رحلت خیزران دوران تسلط برامکه آغاز میشود و برخوردهای هارون با امام تند میشود و حضرت را در سال 179 به زندان میاندازد و حدود 4 سال یا 9 سال امام زندانی هستند.
شرایط در دورهی زندان در مواردی متناوب و متفاوت است، در بعضی موارد حضرت را در حفرههایی که در قعر زمین کندهاند زندانی میکنند. یک بار حضرت را آزاد میکنند و دوباره زندان میکنند. سال شهادت حضرت سال 183 و یا سال 186 میباشد. علت تغییر زندانها و زندانبانها آن است که آنها به جهت قداست امام آنچه را هارون میخواسته است نمیتوانستند اجراء کنند.
18- برنامهی امام کاظم(ع) آن بود که نظام حاکم نسبت به امام حساس نباشد، اگر به فضل و جایگاه امام تأکید میشد عملاً حاکمیت نسبت به امام حساس میگشت و سختگیری میکرد، این در حالی است که بنی العباس متوجه صاحب الوصیت بودن امام از امامان قبلی هستند. در خبر داریم که حضرت میفرمایند: وقتى مرا پيش هارون الرشيد بردند سلام كردم جواب نداد، بسيار خشمگين بود. نامهاى پيش من انداخته گفت: بخوان، نامه را خواندم خدا ميدانست كه من در آن مورد هيچ تقصيرى نداشتم، در آن نامه نوشته بود كه براى موسى بن جعفر از اطراف عالم پيروانِ گزافِ گوى و غالى، كسانى كه به امامت او اعتقاد دارند، خراج مىآورند. اين كار را يك وظيفهی دينى ميدانند و بر خود واجب ميشمارند تا وقتى كه خداوند زمين را به ارث ببرد و كسانى كه بر روى زمين هستند. معتقدند هر كس يكدرهم مال خود را به آنها ندهد و تصديق به امامت آنها نداشته باشد و به اجازهی ايشان مكه نرود و به امرشان جنگ نكند و غنيمت را به آنها نسپارد و آنها را بر جميع مردم فضيلت ندهد و اطاعت ايشان را واجب نداند مانند اطاعت خدا و پيامبر، كافر است و خون و مالش حلال است.
در آن نامه نسبتهاى ناروائى بود مثل ازدواج بدون شاهد و حلال شدن زنان مردم به اجازه امام، اگر چه با يكدرهم باشد و بيزارى از خلفاى پيشين كه در نماز به آنها لعنت ميكنند و معتقدند هركس از آنها متنفر نباشد زنش به او حلال نيست، هركس نماز را به تأخير اندازد نمازش درست نيست، به واسطهی اين آيهی قرآن: «أَضاعُوا الصَّلاةَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا»(مریم/59) چنين ميپندارند كه (غىّ) يك درهاى است در جهنم.
نامه طولانى بود من همان طور ايستاده ميخواندم و او ساكت بود. پس از تمامشدن نامه سر بلند كرده گفت: كافى است خواندن اين نامه اكنون خود را از آنچه در اين نامه است با دليل تبرئه كن.
گفتم: يا امير المؤمنين قسم به خدائى كه محمّد را به پيامبرى برانگيخته هيچكس يك درهم يا دينار به عنوان خراج براى من نياورده، ولى ما خاندان ابوطالب هديه و پيشكشى را كه خداوند براى پيامبرش حلال نموده مىپذيريم. فرموده است: اگر براى من پاچه گوسفندى هديه بياورند، مىپذيرم و اگر دعوت به خوردن دست گوسفندى نمايند اجابت ميكنم. امير المؤمنين خود اطلاع دارد كه ما در تنگدستى قرار گرفته ايم و دشمن زياد داريم، از گرفتن خمس كه قرآن شاهد آن است ما را منع نكردهاند در تنگدستى قرار گرفتهايم، صدقه بر ما حرام است كه خداوند به جاى آن خمس را براى ما قرار داده و مجبور از قبول هديه هستيم، تمام اينها را امير المؤمنين خود اطلاع دارد. صحبت من كه تمام شد سكوت كرد.
بعد گفتم اگر امير المؤمنين اجازه دهد به پسر عمويش حديثى از آباء كرام خود از پيامبر اكرم نقل كنم. مثل اينكه از پيشنهاد من خوشش آمد گفت: اجازه دارى بگو. گفتم: پدرم نقل كرد از جدم از پيامبر اكرم كه فرمود: هرگاه دو خويشاوند نزديك يكديگر آيند و هم را در آغوش گيرند خويشاوندى به هيجان مىآيد، اگر صلاح بدانيد دست خود را به من بدهيد. دست به سوى من دراز كرد، سپس گفت نزديك بيا جلو رفتم با من مصافحه كرد و مدتى مرا در آغوش گرفت. ديدم چشمهايش پر از اشك شد.
گفت بنشين موسى! ناراحت نباش راست گفتى، جدت نيز درست فرمود: همچنين پيامبر اكرم، چنان خون من به جوش آمد و هيجانى در من پيدا شد كه فهميدم تو با من همنژاد و همخونى و آنچه گفتى صحيح است.(6)
ملاحظه میکنید که امام حقیقت را میگویند که خراجی دریافت نمیکنند. عمده آن است که متوجه باشیم با آن وسعتی که شیعه پیدا کرده اگر برخوردی حساب شده با خلیفه صورت نگیرد همهی زحمات امامانِ قبلی و آیندهی شیعه همه از بین میرفت. میتوان گفت علت آن که متکلمین نهی میشوند که بحثهای کلامی در حقانیت امامت بکنند و یا میفرمایند کسی را به تشیع دعوت نکنید در رابطه با چنین فضایی است.
19- امامان سعی دارند خلفا را متوجه کنند شیعیان دو گروهاند، آنهایی که معتقد به مبارزه مسلحانه با خلفاء هستند و عدهای که از آنها جدایند لذا وقتی یحیی بن عبدالله حسن – برادر نفس زکیه – در این دوره برنامه مقابله با خلیفه را دارد و به امام کاظم(ع) نامه مینویسد و او را نیز دعوت میکند و امام در جواب نامه او از ورود به آن امر ابا میکنند و اتفاقاً آن نامه و آن جواب به دست خلیفه میافتد، خلیفه تا حدّی متوجه این امر میشود که امام بنا ندارند جریانی در مقابل خلیفه به پا کنند. (7)
20- بالاخره هارون الرشید تحمل حضور امام را در بین مردم ندارد و در یکی از سفرهایش که از حج برمیگردد، شبانه به نزد قبر رسول خدا(ص) رفته گفت: «يَا رَسُولَ اللَّهِ! إِنِّي أَعْتَذِرُ إِلَيْكَ مِنْ شَيْءٍ أُرِيدُ أَنْ أَفْعَلَهُ أُرِيدُ أَنْ أَحْبِسَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ فَإِنَّهُ يُرِيدُ التَّشْتِيتَ بَيْنَ أُمَّتِكَ وَ سَفْكَ دِمَائِهَا»؛ اى رسول خدا! من از تو پوزش ميخواهم از كارى كه ميخواهم انجام دهم، ميخواهم موسى بن جعفر را به زندان اندازم، زيرا او ميخواهد ميان امت تو دودستگى اندازد و خون آنان را بريزد. سپس دستور داد آن حضرت را در مسجد گرفتند و بنزد او بردند، پس آن حضرت را به زنجير بسته و دو محمل ترتيب داد و آن حضرت را در يكى از آنها نهاده بر استرى بست و محمل ديگر را بر استرى ديگر گذارده، و هر دو محمل را كه اطرافش پوشيده بود از خانه او بيرون بردند و همراه هر دوى آنها سوارانى فرستاد، (همين كه از شهر بيرون رفتند) سواران دو دسته شدند، دستهای با يك محمل به سوى بصره رفتند، و دسته ديگر با محملِ ديگر راه كوفه را پيش گرفتند، و موسى بن جعفر(ع)در آن محملى بود كه به بصره بردند، و اينكه هارون اين كار را كرد (و دو محمل ترتيب داد) براى آن بود كه مردم ندانند موسى بن جعفر(ع) را به كجا مىبرند و به آن دسته از سواران كه همراه موسى بن جعفر(ع) بودند دستور داد آن حضرت را در بصره به عيسى بن جعفر بن منصور كه در آن زمان فرماندار بصره بودند بسپارند، پس آن جناب را در بصره به او سپردند و عيسى يك سال آن بزرگوار را در بصره زندان كرد، تا اينكه هارون نامه به او نوشت كه حضرت را به قتل برساند.
عيسى بن منصور برخى از نزديكان و مشاورين خود را خواسته در بارهی كشتن آن جناب با آنان مشورت كرد، آنان صلاح او را در اين كار نديده رأى دادند كه از كشتن او دست باز دارد و از هارون بخواهد كه او را از اين كار معاف دارد، پس عيسى بن جعفر نامه به هارون نوشت كه: زمانى است موسى بن جعفر در زندان من است و من در اين مدت او را آزمودم و ديدهبانانى بر او گماشتم و هيچ ديده نشد به چيزى جز عبادت سرگرم شود و كسى را گماردم تا هنگام دعاى او گوش فرا دارد و بشنود در دعا چه ميگويد، و شنيده نشد بر تو و بر من نفرين كند و نام ما را به بدى ببرد، و براى خود نيز جز به آمرزش و رحمت دعائى نمىكند، پس اكنون كسى را بفرست تا من موسى بن جعفر را باو بسپارم و گر نه من رهايش خواهم كرد زيرا من بيش از اين نمىتوانم او را در حبس نگهدارم.
پس هارون كسى را فرستاد آن حضرت را از عيسى بن جعفر بگيرد و به بغداد ببرد، و در آنجا او را به دست فضل بن ربيع- يكى از وزراى خويش- بسپارد و زمانى دراز آن حضرت نزد فضل ماند، هارون از او خواست اقدام بكشتن آن جناب كند، او نيز از انجام اين كار خود دارى كرد، پس نامه به فضل نوشت كه آن حضرت را به فضل پسر يحيى ابن خالد برمكى بسپارد، فضل بن يحيى او را گرفته در برخى از اطاقهاى خانهاش جا داد، و ديدهبانانى بر آن حضرت گماشت، و آن بزرگوار شب و روز سرگرم عبادت بود، همه شب را به نماز و تلاوت قرآن و دعا و كوشش در عبادت پروردگار ميگذراند، و بيشتر روزها روزه بود، و روى خويش را از محراب عبادت به جانب ديگر نميگرداند. فضل بن يحيى كه چنين ديد گشايشى در كار آن حضرت داده و او را گرامى داشت و وسائل آسايش او را فراهم نمود، اين خبر به گوش هارون رسيد، پس نامه به فضل بن يحيى نوشت و از اكرام و احترامى كه نسبت به موسى بن جعفر انجام داده بود او را باز داشته و به او دستور داده آن حضرت را به قتل برساند. فضل اقدام بدان كار ننمود، هارون از اينكه فضل دستورش را نپذيرفته در خشم شد و مسرور، خادم خود را طلبيده به او گفت: هم اكنون با شتاب به بغداد برو و يكسره به نزد موسى بن جعفر ميروى و اگر ديدى كه او در آسايش و رفاه است اين نامه را به عباس بن محمد برسان و به او دستور بده آنچه در آن نوشته شده انجام دهد، و نامهی ديگرى نيز به او داد و گفت: اين نامه را نيز به سندى بن شاهك برسان و به او دستور ده از فرمان عباس بن محمد پيروى كند. مسرور، شتابانه به بغداد آمد و يكسره بخانه فضل بن يحيى رفت و كسى نميدانست براى چه كارى آمده، پس بنزد موسى بن جعفر«عليهماالسّلام» رفت، و او را به همان حال كه به هارون خبر داده بودند - در آسايش و رفاه- بديد، پس بدون درنگ به نزد عباس بن محمد و سندى بن شاهك رفته و نامهها را به ايشان داد، زمانى نگذشت كه مردم ديدند فرستادهی عباس بن محمد دوان دوان به خانهی فضل بن يحيى رفت و فضل وحشتزده و هراسان با آن فرستاده به نزد عباس بن محمد رفت، پس عباس بن محمد چند تازيانه و عقابين خواست - عقابين ظاهراً چيزى بوده مانند تخته كه شخص را جهت تازیانه بر روى آن مىبستهاند- و دستور داده فضل را برهنه كرده و سندى بن شاهك صد تازيانه بر او زد، و فضل از خانه عباس رنگ پريده بيرون آمدو بر خلاف هنگام رفتن، به مردمى كه در چپ و راست كوچه ايستاده بودند سلام ميكرد. پس از اين جريان مسرور، داستان را براى هارون نوشت، هارون دستور داد حضرت را به سندى بن شاهك بسپارند، و خود هارون مجلسى ترتيب داد كه گروه بسيارى در آن مجلس جمع شدند. آنگاه گفت: اى گروه مردم همانا فضل بن يحيى نافرمانى مرا كرد، و از دستور من سرپيچى نمود، و من در نظر گرفتهام او را لعنت كنم، پس شما نيز او را لعن كنيد، پس مردم از هر سو او را لعنت كرده بدانسان كه از صداى لعنت آنان در و ديوار قصر به لرزه درآمد. اين خبر به گوش يحيى بن خالد - پدر فضل- رسيد، با شتاب به نزد هارون آمد، و از در مخصوص، غير از درب معمول وارد قصر هارون شده و از پشت سر هارون به طورى كه او نفهميد وارد شده، به نزد او آمد و گفت: اى امير المؤمنين! به سخن من گوش فرا دار، هارون با ناراحتى گوش بسخن يحيى داد، يحيى گفت: همانا فضل جوانى تازه كار است و من آنچه تو خواهى- از كشتن موسى بن جعفر- انجام خواهم داد، هارون صورتش از هم باز شده و خوشحال شد، و رو به مردم كرده گفت: همانا فضل در بارهی چيزى نافرمانى مرا كرده بود پس من او را لعن كردم، و همانا توبه و بازگشت به فرمانبردارى من كرد پس او را دوست بداريد، مردم گفتند: ما دوستدار هركس هستيم كه تو او را دوست دارى، و دشمن هستيم با هر كه تو او را دشمن دارى، و ما اكنون او را دوست داريم.
سپس يحيى بن خالد به شتاب از آنجا بيرون آمد تا وارد بغداد شد. مردم از آمدن يحيى به بغداد - به اين شتاب- وحشتزده شدند و هركس در بارهی آمدن يحيى به بغداد سخنى گفت، و خود يحيى وانمود كرد كه براى ترتيبدادن وضع شهر و سركشى به كارهاى عُمال و فرمانداران به شهر آمده، و براى پوشاندن مقصد شوم خود نيز چند روزى به اين كارها مشغول شد. سپس سندى بن شاهك را طلبيد و دستور كشتن آن حضرت را به او داد و او نيز انجام آن را گردن گرفت، و ترتيب كشتن آن امام معصوم(ع) به اينگونه بود كه سندى بن شاهك زهرى را در رطب قرار داد و به حضرت خوراند.
از آنجایی که حساسیت معتقدین به حضرت نسبت به شهادت ایشان در جامعه فراوان بود و هیچکس اعم از هارون و یا وزراء او نمیخواستند قتل حضرت را به گردن بگیرند، سندی بن شاهک 80 نفر از فقهاء و بزرگان اهل بغداد را به نزد آن بزرگوار آورد تا نشان دهد امام در سلامتاند. پس اگر مشکلی برای حضرت پیش آمد او و خلیفه یعنی هارون الرشید نقشی در این امر ندارند که امام به آن جمع خبر دادند اینها 7 خرمای مسموم به حضرت خوراندهاند و از این طریق نقشه آنها آشکار شد و دیگر هم نمیتوانند کاری بکنند که سمّ اثر نکند و امام را شهید کردند.
21- هارون مکرر تصمیم داشت به قتل امام مبادرت کند ولی از از آنجایی که هنوز رسالت حضرت امام کاظم(ع) به پایان نرسیده بود، موفق نمیشد. به عنوان نمونه داریم که عبد اللَّه بن فضل از پدر خود نقل كرد كه من دربان هارون الرشيد بودم، روزى با خشم تمام وارد شد، شمشير در دست داشت و آن را ميچرخانيد، به من گفت: فضل! سوگند به خويشاوندى كه با پيغمبر(ص) دارم اگر پسر عمويم را نياورى سر از پيكرت برميدارم. گفتم: كدام پسر عمو؟ گفت همين حجازى. پرسيدم كداميك از حجازيها؟ گفت: موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب(ع). خيلى بيمناك شدم كه جواب خدا را چه بدهم اگر در اين حال او را بياورم. ولی چون به فكر شكنجهی هارون افتادم، به او گفتم مىآورم. گفت: خبر كن شكنجهگران از شلاقزنها و دست و پا قطعكنان و جلادها بيايند، آنها را آماده كردم به جانب منزل موسى بن جعفر(ع) رهسپار شدم. وارد خرابهاى شدم كه در آن خانهاى از چوب و شاخه خرما بود، غلام سياهى نيز بر در خانه بود. گفتم: براى من از مولايت اجازه بخواه. گفت داخل شو او حاجب و دربانى ندارد. وارد شدم ديدم غلام سياهى يك قيچى در دست گرفته و برآمدگى پيشانى و روى بينى آن جناب را كه از كثرت سجده بالا آمده بود مىچينيد. سلام كرده گفتم: هارون الرشيد شما را خواسته. فرمود: مرا با هارون چه كار. زرق و برق و نعمت دنيا مرا از ياد او نبرده؟ با عجله از جاى حركت كرده، گفت: اگر در خبرى از جدم پيامبر اكرم نشنيده بودم كه اطاعت سلطان از نظر تقيّه واجب است اكنون به همراه تو نمىآمدم. عرض كردم يا ابن رسول اللَّه! آمادهی شكنجه سخت باش خدا تو را رحمت كند.
فرمود: مگر كسى كه مالك دنيا و آخرت است به همراه من نيست. إنشاءاللّه امروز نسبت به من هيچ كارى نمىتواند بكند. فضل بن ربيع گفت: در اين هنگام سه مرتبه دست خود را دور سر خويش چرخانيد. همين كه پيش رشيد رسيدم ديدم چون زنان بچه مرده حيران و سرگردان است. گفت: پسر عمويم را آوردى؟
گفتم: آرى. گفت مبادا او را آزرده باشى؟ گفتم نه. گفت: به او نگفته باشى كه من از دست او خشمگين هستم . براى من يك ناراحتى بهوجود آمده بود كه خود من هم نميدانستم. بگو وارد شود؛ همينكه موسى بن جعفر(ع) وارد شد هارون از جا جست و او را به بغل گرفت، و گفت خوش آمدى پسر عمو و برادرم و وارث نعمتم. آن جناب را روى زانوى خود نشانده گفت: كه كمتر بديدار شما نائل مىشوم. فرمود: قدرت و سلطنت زيادى كه دارى با شدت علاقهات بدنيا، مانع ديدار است. دستور داد مشكدان مخصوص بياورند با دست خود امام را عطرآگين نمود. امر كرد خلعت بياورند با دو بدره زر. موسى ابن جعفر فرمود اگر نبودند جوانان ازدواج نكرده در ميان اولاد على بن ابى طالب كه احتياج به ازدواج دارند تا نسل آنها قطع نشود اين پول را نمىپذيرفتم، بعد راه خود را گرفت و برگشت و ميگفت: «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ».
من به هارون الرشيد گفتم: يا امير المؤمنين! تصميم كيفر او را داشتى خلعت بخشيدى و اين قدر احترام كردى؟ گفت ای فضل! وقتى تو رفتى او را بياورى، گروهى را ديدم كه خانهام را محاصره كرده اند، در دست هر كدام حربهاي است كه در زير پايه هاى خانه فرو بردهاند، ميگفتند: اگر پسر پيامبر را بيازارد خانه اش را فرو ميبريم اگر به او احترام و نيكى كند كارى نخواهيم داشت.
فضل گوید: من از پى موسى بن جعفر(ع) رفته گفتم: آقا چه كردى كه از شرّ هارون خلاص شدى؟ فرمود: دعاى جدم على بن ابى طالب را خواندم. وقتى اين دعا را مىخواند مقابل هر سپاهى كه بود آنها را شكست ميداد و نيز بر دشمن چابكسوار غلبه ميكرد، اين دعا براى رفع بلا است. عرض كردم: دعا چيست؟ فرمود: اين است آن دعا : «اللَّهُمَّ بِكَأُسَاوِرُ وَ بِكَ أُحَاوِلُ وَ بِكَ أُحَاوِرُ وَ بِكَ أَصُولُ وَ بِكَ أَنْتَصِرُ وَ بِكَ أَمُوتُ وَ بِكَ أَحْيَا أَسْلَمْتُ نَفْسِي إِلَيْكَ وَ فَوَّضْتُ أَمْرِي إِلَيْكَ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ اللَّهُمَّ إِنَّكَ خَلَقْتَنِي وَ رَزَقْتَنِي وَ سَتَرْتَنِي وَ عَنِ الْعِبَادِ بِلُطْفِ مَا خَوَّلْتَنِي أَغْنَيْتَنِي وَ إِذَا هَوِيتُ رَدَدْتَنِي وَ إِذَا عَثَرْتُ قَوَّمْتَنِي وَ إِذَا مَرِضْتُ شَفَيْتَنِي وَ إِذَا دَعَوْتُ أَجَبْتَنِي يَا سَيِّدِي ارْضَ عَنِّي فَقَدْ أَرْضَيْتَنِي»(عيون أخبار الرضا(ع)، ج 1 ، ص 76.)
مواردی بوده که هارون به جهت خواب ترسناکی که دیده است حضرت را از زندان آزاد کرده ولی مجدداً دستور داده حضرت را زندانی کنند. البته همچنان که عرض شد بعضی از زندانهای حضرت در قعر زمین بوده و بر عکس، بعضاً طوری بوده که افراد میتوانستند با حضرت تماس بگیرند و درس بیاموزند.
22- از جمله مواردی که میتوان گفت در شهادت امام کاظم(ع) نقش داشته سعایت علی فرزند اسماعیل برادر حضرت کاظم(ع) بود. راويان گفتهاند علت آنكه هرون الرشيد، موسى بن جعفر(ع) را دستگير و زندانى كرد آن بود كه رشيد، فرزندش را تحت تربيت و سرپرستى جعفر بن محمد بن اشعث قرار داد، يحيى برمكى به وى حسد برد و با خود گفت هرگاه زادهی هارون تحت سرپرستى نامبرده رشد كند و به مقام خلافت نائل آيد، وزارت را از من و فرزندان من مىگيرد و به جعفر و كسان او ميسپارد، به همين مناسبت در صدد حيله برآمد تا جعفر را از اين سمت، عزل نمايد.
جعفربن محمد اشعث از كسانى بود كه حضرت ابوالحسن را امام ميدانست و به ولايت و خلافت آن حضرت ايمان داشت. يحيى كه از رويهی او باخبر بود فرصت مناسبى بدست آورد و طرح الفت و دوستى تازه با وى برقرار كرد و پيوسته به خانهی او رفت و آمد ميكرد تا كاملا از رويه و مرام او باخبر شد و بالاخره تمام اسرار و نهانيهاى او را به اضافهی آنچه را خود درست كرده بود به عرض هارون ميرسانيد تا آخرالامر قلب هارون را عليه او تيره كرد.
روزى يحيى به يكى از معتمدان خود گفت آيا يكى از آل ابىطالب را كه بىبضاعت و تهىدست باشد سراغ دارى؟ او را به من معرفى كن. او على بن اسماعيل برادرزادهی حضرت موسى بن جعفر(ع) را به او معرفى كرد. يحيى از موقعيت استفاده كرد و پولى براى او فرستاد. على بن اسماعيل چنانچه نوشتيم برادرزادهی حضرت ابوالحسن(ع) بود و حضرت با وى الفت داشت و به او همواره كمك مىكرد.
يحيى براى پيشبردنِ غرض خود مالى براى او فرستاد و او را ترغيب كرد به بارگاه هارون الرشيد بيايد و به او وعدهی احسان و مقام داده بود، نامبرده هم كه فریب مقام و رياست سر و كلهاش را پر كرده بود اسباب سفر به بغداد را آماده كرد. حضرت موسى بن جعفر از آهنگ او باخبر شد، وي را طلبيده فرمود آهنگ كجا دارى؟ عرض كرد ميخواهم سفرى به بغداد نمايم. فرمود هدف تو از اين مسافرت چيست؟ عرض كرد قرضدار و گرفتارم میخواهم شايد بدين وسيله بتوانم دينم را ادا كنم و هزينهی زندگى فراهم سازم. حضرت فرمود قرضات را من ادا مىكنم و هزينهی زندگيت را به عهده مىگيرم. ليكن نامبرده به سخن راست امام(ع) توجهى نكرده و بر مركب سفر سوار شد. حضرت فرمود به راستى عزيمت بغداد دارى؟! عرض كرد آرى چاره جز اين نيست . حضرت فرمود اى برادر زاده بيا فكرى كن و از اين سفر منصرف شو و فرزندان مرا يتيم مكن. آنگاه حضرت سيصد دينار زر و چهار هزار درهم سيم به او عنايت فرمود. چون مرخص شد حضرت به حاضران فرمود سوگند به خدا اين آشناى بيگانه در حق من سعايت خواهد كرد و فرزندان مرا يتيم مىنمايد. آنها گفتند فداى شما با آنكه از هدف او باخبريد باز هم به او احسان مىكنيد و مساعدت مىنمائيد؟! فرمود آرى پدرم از پدرانش از رسول خدا(ص) روايت كرده «أَنَّ الرَّحِمَ إِذَا قُطِعَتْ فَوُصِلَتْ فَقُطِعَتْ قَطَعَهَا اللَّهُ وَ إِنَّنِي أَرَدْتُ أَنْ أَصِلَهُ بَعْدَ قَطْعِهِ لِي حَتَّى إِذَا قَطَعَنِي قَطَعَهُ اللَّه» رحم هرگاه قطع شود و دوباره وصل گردد و بار ديگر قطع گردد، خدا هم آن را قطع خواهد كرد و من ميخواهم پس از آنكه به سعايت نامبرده قطع شد وصل نمايم، زيرا اگر من هم قطع رحم نمايم، خدا هم قطع خواهد فرمود.
بالاخره على بن اسماعيل وارد بغداد شد و به محضر يحيى حضور يافت. نامبرده چگونگى احوال موسى بن جعفر(ع) را از وى بازجوئى كرد و خود او با اضافاتى كه در نظر داشت آنچه كه شنيده بود به هارون اطلاع داد، پس از اين وي را پيش هارون برد، هارون پرسشهائى راجع به حضرت موسى بن جعفر از وى نمود او تا توانست سعايت كرد و افزود كه «إِنَّ الْأَمْوَالَ تُحْمَلُ إِلَيْهِ مِنَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ أَنَّهُ اشْتَرَى ضَيْعَةً سَمَّاهَا الْيَسِيرَةَ بِثَلَاثِينَ أَلْفَ دِينَارٍ» پولها از مشرق و مغربِ عالم براى او آورده مىشود و او بوستانى به نام (يسير) به سىهزار دينار خريده ...رشيد به سخنان اين ساعى كاملاً توجه كرد، آنگاه مبلغ دويست هزار درهم از عوائد فلان نواحى به وى حواله كرد. على بن اسماعيل به يكى از قراى مشرق رفت و رسولان خليفه براى اخذ وجه رفتند، على بن اسماعيل روزى براى قضاى حاجت رفته بود تصادفا شكمروى عجيبى به او دست داد كه تمام رودههاى او بيرون ريخت و هر چه كردند شايد بتوانند آنها را بمحل اصلى خود برگردانند نتوانستند تا بر اثر اين پيشآمد در بستر مرگ افتاد و هنگامى كه وجه حواله رسيد وى در حال جاندادن بود، چون او را از وصول وجه مژده دادند گفت اينك كه در حال نزع هستم با آن پول چه خواهم كرد.
با اینکه حضرت هنگام حرکت او به سوی بغداد به او فرمود: بتو سفارش ميكنم از خدا بترس و شركت در خون من مكن. گفت: خدا لعنت كند كسى را كه سعى در ريختن خون شما بنمايد، باز گفت وصيتى بفرما مرا عموجان. فرمود: سفارش ميكنم كه از شركت از خون من بپرهيزى.
23- جریان مرگ هشام بن حکم این طور پیش آمد که یحیی بن خالد برمکی علماء و متکلمین را در خانه خود جمع میکرد تا با همدیگر مباحثه کنند و او در جریان افکار آنها قرار گیرد، هارون الرشید خبردار میشود و به صورت پنهان ناظر گفتگوی آنها میشود و هشام بن حکم را دعوت میکنند و با او در مورد امامت بحث میکنند که او بهخوبی از عهدهی آن برمیآید. پس هارون «عَضَّ عَلَى شَفَتِهِ وَ قَالَ مِثْلُ هَذَا حَيٌّ وَ يَبْقَى لِي مُلْكِي سَاعَةً وَاحِدَةً فَوَ اللَّهِ لَلِسَانُ هَذَا أَبْلَغُ فِي قُلُوبِ النَّاسِ مِنْ مِائَةِ أَلْفِ سَيْف» دندان روى لبهاى خود گذاشت و فشرد. گفت: چنين شخصى زنده باشد و من بتوانم يك ساعت سلطنت كنم، به خدا اثر زبان اين مرد در دل مردم بيشتر از صد هزار شمشيرزن است. يحيى بن خالد فهميد كه كار هشام تمام است و كشته خواهد شد پشت پرده پيش هارون آمد. هارون باو گفت واى بر تو يحيى اين كيست كه آوردهاى؟ گفت: يا امير المؤمنين به حسابش ميرسيم، كشته خواهد شد. بعد يحيى پيش هشام بن حكم آمد و چشمك زد، هشام فهميد كه كارش ساخته است از جاى حركت كرد، چنين وانمود كرد كه مىخواهد قضاى حاجت كند، كفشهاى خود را پوشيد و با عجله فرار كرد. فرزندان خويش را ملاقات نمود به آنها گفت: مخفى شويد، به طرف كوفه فرار كرد و وارد خانهی بشير شد كه او از راويان حديث از اصحاب حضرت صادق(ع) به شمار ميرفت. جريان را برايش شرح داد. چيزى نگذشت كه هشام سخت بيمار شد، بشير گفت: برايت طبيب بياورم؟ گفت: نه. من مردنى هستم. هنگام فوتش كه رسيد گفت: وقتى از كار تجهيز من فارغ شدى، نيمه شب بدن مرا ببر و در ميدان بگذار و نامهاى بنويس كه اين جسد هشام بن حكم است كه امير المؤمنين در جستجوى او بود به اجل خود از دنيا رفت.
24- در خصوص مسائل داخلی شیعه در زمان امام کاظم(ع) عدم ارتباط طبیعی و مستقیم امام با شیعیان است زیرا حکومت به امام حساس است به خصوص که شیعیان در اقصا نقاط جهان اسلام بسیار گسترده شدهاند و سازمان وکالت تدبیر امور را به عهده دارد و این رمز اساسی حضور شیعه در تاریخ ائمه است که با آنهمه تنگناها که برای امامان ایجاد میکردند شیعیان به نحوی چشمگیر کار خود را میکنند بدون آن که حکومت بتواند نقش امام را در این مسیر ببیند و تازه وجود سازمان وکالت بعد از غیبت برای ما معلوم شده که چه شبکهی پیچیدهای بوده.
از آن طرف در آن زمان شهر قم و شهر ری محل امنی برای شیعیان شده بود و عدهای به آنجا مهاجرت میکردند و طبرستان نیز محل شیعیان بود.
به تدریج در بین جامعهی شیعه گروه مَرْجَع که همان علماء هستند ایجاد میشود و مردم وظیفه دارند به آنها که روات احادیث ائمهاند رجوع کنند و مجاری امور به دست آنها میافتد. البته به جهت در دسترس نبودن امام بعضاً اصحاب گرفتار اختلاف با همدیگر در امور علمی و کلامی میشوند در حدی که هشام کتابی مینویسد تحت عنوان «الرَّد علی شیطان الطاق» که تعریضی است بر مؤمن طاق و یا فرقه واقفیه در این زمان بهوجود میآیند که انحرافی است در بین بعضی از وکلای امام و با وفات امام کاظم(ع) ظهور میکند و البته در زمان امام رضا(ع) منتفی میشود.
در زمانی که امامان در حصر نبودند موضوع «تمام الحجج لقاء الامام» موجب میشد شیعیان که در طول سال به حج میرفتند خدمت امام برسند، و این امر یک نوع اتصال دائم اجتماعی را با ائمه(ع)برقرار میکرده.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاتة
-------------------------------------
1- برای تحقیق بیشتربه مرسوعه المصطفی جلد 11 و بحارالانوار ج 48 و یا نرمافزار «نورالسره» و تاریخ یعقوبی رجوع شود.
2 - تصور هشام آن بوده که بعد از خلافت مهدی عباسی اجازه دارد که باز بحثهای کلامی را ادامه دهد و همین موجب حساسیت هارونالرشید شد از آن جهت که از سخنان هشام در جلسهای که تشکیل شده بود فهمید چه اندازه شیعیان در رابطه با امامت حرف دارند و چه جایگاهی برای امام قائلاند که منجر به زندانی و شهادت امام شد و خود هشام هم فراری گشت و در تنهایی رحلت کرد.
3 - لَمْ يَكُنْ لَنَا بَعْدَ الْطَّفِّ مَصْرَعٌ أَعْظَمُ مِنْ فَخ
4 - بحار الأنوار ، ج48، ص: 165
5 - بحار الأنوار ، ج48، ص: 136
6 - «لَمَّا أَمَرَ هَارُونُ الرَّشِيدُ بِحَمْلِي دَخَلْتُ عَلَيْهِ فَسَلَّمْتُ فَلَمْ يَرُدَّ السَّلَامَ وَ رَأَيْتُهُ مُغْضَباً فَرَمَى إِلَيَّ بِطُومَارٍ فَقَالَ اقْرَأْهُ فَإِذَا فِيهِ كَلَامٌ قَدْ عَلِمَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بَرَاءَتِي مِنْهُ وَ فِيهِ أَنَّ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ يُجْبَى إِلَيْهِ خَرَاجُ الْآفَاقِ مِنْ غُلَاةِ الشِّيعَةُ مِمَّنْ يَقُولُ بِإِمَامَتِهِ يَدِينُونَ اللَّهَ بِذَلِكَ وَ يَزْعُمُونَ أَنَّهُ فَرْضٌ عَلَيْهِمْ إِلَى أَنْ يَرِثَ اللَّهُ الْأَرْضَ وَ مَنْ عَلَيْها وَ يَزْعُمُونَ أَنَّهُ مَنْ لَمْ يَذْهَبْ إِلَيْهِ بِالْعُشْرِ وَ لَمْ يُصَلِّ بِإِمَامَتِهِمْ وَ لَمْ يَحُجَّ بِإِذْنِهِمْ وَ يُجَاهِدْ بِأَمْرِهِمْ وَ يَحْمِلِ الْغَنِيمَةَ إِلَيْهِمْ وَ يُفَضِّلِ الْأَئِمَّةَ عَلَى جَمِيعِ الْخَلْقِ وَ يَفْرِضْ طَاعَتَهُمْ مِثْلَ طَاعَةِ اللَّهِ وَ طَاعَةِ رَسُولِهِ فَهُوَ كَافِرٌ حَلَالٌ مَالُهُ وَ دَمُهُ وَ فِيهِ كَلَامُ شَنَاعَةٍ مِثْلُ الْمُتْعَةِ بِلَا شُهُودٍ وَ اسْتِحْلَالِ الْفُرُوجِ بِأَمْرِهِ وَ لَوْ بِدِرْهَمٍ وَ الْبَرَاءَةِ مِنَ السَّلَفِ وَ يَلْعَنُونَ عَلَيْهِمْ فِي صَلَاتِهِمْ وَ يَزْعُمُونَ أَنَّ مَنْ لَمْ يَتَبَرَّأْ مِنْهُمْ فَقَدْ بَانَتِ امْرَأَتُهُ مِنْهُ وَ مَنْ أَخَّرَ الْوَقْتَ فَلَا صَلَاةَ لَهُ لِقَوْلِ اللَّهِ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى أَضاعُوا الصَّلاةَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا يَزْعُمُونَ أَنَّهُ وَادٍ فِي جَهَنَّمَ وَ الْكِتَابُ طَوِيلٌ وَ أَنَا قَائِمٌ أَقْرَأُ وَ هُوَ سَاكِتٌ فَرَفَعَ رَأْسَهُ وَ قَالَ اكْتَفَيْتَ بِمَا قَرَأْتَ فَكَلِّمْ بِحُجَّتِكَ بِمَا قَرَأْتَهُ قُلْتُ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الَّذِي بَعَثَ مُحَمَّداً ص بِالنُّبُوَّةِ مَا حَمَلَ إِلَيَّ أَحَدٌ دِرْهَماً وَ لَا دِينَاراً مِنْ طَرِيقِ الْخَرَاجِ لَكِنَّا مَعَاشِرَ آلِ أَبِي طَالِبٍ نَقْبَلُ الْهَدِيَّةَ الَّتِي أَحَلَّهَا اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لِنَبِيِّهِ ص فِي قَوْلِهِ لَوْ أُهْدِيَ لِي كُرَاعٌ لَقَبِلْتُ وَ لَوْ دُعِيتُ إِلَى ذِرَاعٍ لَأَجَبْتُ وَ قَدْ عَلِمَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ضِيقَ مَا نَحْنُ فِيهِ وَ كَثْرَةَ عَدُوِّنَا وَ مَا مَنَعَنَا السَّلَفُ مِنَ الْخُمُسِ الَّذِي نَطَقَ لَنَا بِهِ الْكِتَابُ فَضَاقَ بِنَا الْأَمْرُ وَ حُرِّمَتْ عَلَيْنَا الصَّدَقَةُ وَ عَوَّضَنَا اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَنْهَا الْخُمُسَ وَ اضْطُرِرْنَا إِلَى قَبُولِ الْهَدِيَّةِ وَ كُلُّ ذَلِكَ مِمَّا عَلِمَهُ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ فَلَمَّا تَمَّ كَلَامِي سَكَتَ ثُمَّ قُلْتُ إِنْ رَأَى أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ أَنْ يَأْذَنَ لِابْنِ عَمِّهِ فِي حَدِيثٍ عَنْ آبَائِهِ عَنِ النَّبِيِّ ص فَكَأَنَّهُ اغْتَنَمَهَا فَقَالَ مَأْذُونٌ لَكَ هَاتِهِ فَقُلْتُ حَدَّثَنِي أَبِي عَنْ جَدِّي يَرْفَعُهُ إِلَى النَّبِيِّ ص أَنَّ الرَّحِمَ إِذَا مَسَّتْ رَحِماً تَحَرَّكَتْ وَ اضْطَرَبَتْ فَإِنْ رَأَيْتَ أَنْ تُنَاوِلَنِي يَدَكَ فَأَشَارَ بِيَدِهِ إِلَيَّ ثُمَّ قَالَ ادْنُ فَدَنَوْتُ فَصَافَحَنِي وَ جَذَبَنِي إِلَى نَفْسِهِ مَلِيّاً ثُمَّ فَارَقَنِي وَ قَدْ دَمَعَتْ عَيْنَاهُ فَقَالَ لِي اجْلِسْ يَا مُوسَى فَلَيْسَ عَلَيْكَ بَأْسٌ صَدَقْتَ وَ صَدَقَ جَدُّكَ وَ صَدَقَ النَّبِيُّ ص لَقَدْ تَحَرَّكَ دَمِي وَ اضْطَرَبَتْ عُرُوقِي وَ أَعْلَمُ أَنَّكَ لَحْمِي وَ دَمِي وَ أَنَّ الَّذِي حَدَّثْتَنِي بِهِ صَحِيحٌ». (بحار الأنوار ، ج48، ص: 121)
7 - حضرت اینطور به یحیی بن عبدالله حسن نوشتند: «أُحَذِّرُكَ مَعْصِيَةَ الْخَلِيفَةِ وَ أَحُثُّكَ عَلَى بِرِّهِ وَ طَاعَتِهِ وَ أَنْ تَطْلُبَ لِنَفْسِكَ أَمَاناً قَبْلَ أَنْ تَأْخُذَكَ الْأَظْفَارُ وَ يَلْزَمَكَ الْخِنَاقُ مِنْ كُلِّ مَكَانٍ فَتَرَوَّحَ إِلَى النَّفَسِ مِنْ كُلِّ مَكَانٍ وَ لَا تَجِدُهُ حَتَّى يَمُنَّ اللَّهُ عَلَيْكَ بِمَنِّهِ وَ فَضْلِهِ وَ رِقَّةِ الْخَلِيفَةِ أَبْقَاهُ اللَّهُ فَيُؤْمِنَكَ وَ يَرْحَمَكَ وَ يَحْفَظَ فِيكَ أَرْحَامَ رَسُولِ اللَّهِ وَ السَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى . .. أَنَّ كِتَابَ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ ع وَقَعَ فِي يَدَيْ هَارُونَ فَلَمَّا قَرَأَهُ قَالَ النَّاسُ يَحْمِلُونِّي عَلَى مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَ هُوَ بَرِيءٌ مِمَّا يُرْمَى بِه.» من تو را از نافرمانى خليفه بر حذر مىدارم و تو را به سپاس و اطاعت او تشويق مىكنم، و به تو سفارش مىكنم كه از او امان بخواهى پيش از آن كه چنگالها تو را بگيرد و از همه جانبه گلو گير شوى و خواهى از هر سو نفس راحتى بر آرى براى تو ميسر نباشد تا خدا به من و فضل خود و مهربانى خليفه ابقاه الله بر تو احسان كند تا به تو امان دهد و مهر ورزد و خويشى با رسول خدا را در باره تو منظور دارد وَ السَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى... نامهی حضرت موسى بن جعفر بهدست هارون الرشيد میافتد و چون آن را خواند گفت: مردم مرا به موسى بن جعفر بدبين مىكنند و وادار به تعقيب او مىنمايند با اين كه او از آنچه به وى نسبت مىدهند برى و بر كنار است.