غزل شماره 117
«دوستداشتن» آن نقطه نهایی که باید در این تاریخ تجربه کرد
بسم الله الرحمن الرحیم
شاهد آن نیست که موییّ و میانی دارد
بنده طلعتِ آن باش که آنی دارد
****
شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فُلانی دارد
-----
چشمه چشمِ مرا ای گلِ خندان دریاب
که به امّیدِ تو خوش آبِ روانی دارد
-----
خَمِ ابرویِ تو در صنعتِ تیراندازی
بُرده از دستِ هر آن کس که کمانی دارد
-----
گوی خوبی که بَرَد از تو؟ که خورشید آنجا
نه سواری است که در دست عِنانی دارد
-----
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری، آری، سخنِ عشق نشانی دارد
-----
در رَهِ عشق نشد کَس به یقین محرمِ راز
هر کسی بر حَسَبِ فکر، گُمانی دارد
-----
با خرابات نشینان ز کَرامات مَلاف
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد
-----
مرغِ زیرک نزند در چمنش پرده سرای
هر بهاری که به دنباله خزانی دارد
****
مدعی گو لُغَز و نکته به حافظ مفروش
کِلکِ ما نیز زبانی و بیانی دارد
شاهد آن نیست که موییّ و میانی دارد
بنده طلعتِ آن باش که آنی دارد
جناب حافظ در نظر به محبوبی که باید جان خود را با آن محبوب در شیدایی قرار دهد، متذکر میشود «شاهد» و «معشوق» و «محبوب»، آن کسی نیست که موهای بلند و میان باریک دارد، بنده طلعت محبوبی باش که دارای «آن» و لحظه است و نوعی حضور و عشق از او برمیخیزد و بودنی خاص و با صفایی را در انسان زنده میکند. بودنی که گویا انسان در ابدیت خود در بهشت قرار میگیرد.
شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فُلانی دارد
درست است که شیوه حوریان و پریان در جای خود لطافت خاص دارند، ولی در مسیر عشقِ حقیقی چیزی در میان است که قابل توصیف و تعریف نیست. هم اوست که اوست و در نسبت با اوست که آن حضور که آن را «آن» نامید، پیش میآید و انسان احساس میکند در بودن خود حاضر شده است. مثل نسبتی که انسان در این تاریخ با حضرت روح الله«رضواناللهتعالیعلیه» در خود احساس میکند که تنها میتوان گفت در آن نسبت «لحظه»ای پیش آمد و دیگر هیچ، و یا مثل آنچه با حاج قاسم سلیمانی در این تاریخ برای مردم ما پیش آمد، لحظه و آنی که نه قابل توصیف بود و نه قابل تعریف. جناب حافظ میفرمایند: خوبی و لطافت را باید در چنین افرادی دنبال کرد.
چشمه چشمِ مرا ای گلِ خندان دریاب
که به امّیدِ تو خوش آبِ روانی دارد
ای «آن»! ای لحظهای که با شهادت حاج قاسم پیش آمد! ای گل خندانی که در بستر انقلاب اسلامی از هر روزنی رخ مینمایی! این اشکها به امید نزدیکیِ هرچه بیشتر به تو سرازیر میشود تا آن «آن» و آن لحظه را بیشتر و بیشتر احساس کنم که این، همه زندگی در این تاریخ است و چه اندازه از همه چیز محروماند آنانی که نتوانستند بنده طلعت تاریخی باشند که چنین «آناتی» دارد، راز گرفتارشدن در چنگالهای امپراطوری رسانهای غفلت از آن حضور و آن «آنات» است.
خَمِ ابرویِ تو در صنعتِ تیراندازی
بُرده از دستِ هر آن کس که کمانی دارد
در صنعت تیراندازی و در اختیارگرفتن شکار، خم ابروی تو و اشارات ربّانی که در این آنات پیش میآید، آنچنان جذاب و قدرتمند است که هر تیرانداز و کمانداری که من میشناسم و در صدد است انسانها را شکار کند، به پای آن نمیرسد، به همان معنایی که حضرت روح الله«رضواناللهتعالیعلیه» در مورد تأثیر «آناتی» که در جبهههای دفاع مقدس برای جوانان پیش آمد فرمودند: «یکشبه ره صدساله را پیمودند و آنچه عارفان و شاعران عارف پیشه در سالیان دراز آرزوی آن را می کردند، اینان ناگهان به دست آوردند و عشق به لقاءالله را از حد شعار به عمل رسانده و آرزوی شهادت را با کردار در جبهه های دفاع از اسلام عزیز به ثبت رساندند و این تحول عظیم معنوی با این سرعت بیسابقه را جز به عنایت پروردگار مهربان و عاشق پرور نتوان توجیه کرد...» (صحيفه امام، ج17، ص: 304)
گوی خوبی که بَرَد از تو؟ که خورشید آنجا
نه سواری است که در دست عِنانی دارد
آنچنان آن جذبات و آنات میدانِ جان انسان را در این تاریخ در بر میگیرند و گوی سبقت را از همهگان در هر صحنهای میربایند که حتی خورشید با آنهمه درخشندگی نسبت به جذبات آن آنات همچون سواری است که عنان از کف میدهد و بیاختیار میشود.
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری، آری، سخنِ عشق نشانی دارد
از آن جهت سخن من دلنشان و دلنشین و مقبول تو افتاد که از عشق گفت و سخن عشق به دل مینشیند و نشانی از دل دارد تا انسان بتواند به آنچه حقیقتاً مقبول اوست که همان دوست داشتن است، برسد. چیزی که شما در رخداد اربعینیِ این سالها ملاحظه میکنید که چگونه همه جا و به هر صورت آنچه در صحنه است «دوستداشتن» و عشقورزیدن است، دوستداشتنی که همه را به نور حضرت سیدالشهداء«علیهالسلام» در بر گرفته. این است آن نقطه نهایی که باید تجربه کرد و رشد داد، چیزی که عکس آن را در دشمنان انقلاب اسلامی ملاحظه میکنید که سراسر تنفر و کینه و خشماند، با هر آنکس که کس باشد.
در رَهِ عشق نشد کَس به یقین محرمِ راز
هر کسی بر حَسَبِ فکر، گُمانی دارد
در مسیر رجوع به حقیقت و در شرایط قرارگرفتن در معرض تجلیات ربّانی، هر اندازه هم که انسان جان خود را آماده کند، تنها بهرهای از انوار آن حقیقت را دریافت میکند و شیدای آن حضور میگردد و همچنان خود را مطابق ظرفیت و امکانی که دارد طالب و شیفته حضوری برتر و بیشتر مییابد ولی هیچگاه آنطور نخواهد بود که صاحب حقیقت شود و گمان کند صاحب همه انوار و تجلیات الهی و ربّانی شده است، بلکه آنقدر هست که هرکس به اندازه فهمی که از حقیقت دارد، در عین آنکه از اُنس با حقیقت به جهت عشق و شیداییاش محروم نیست، گمانی نسبت به آن در نزد خود دارد، بدون آنکه گمان کند صاحب حقیقت شده و همه زیبایی عشق حقیقی در همین امر است که انسان را مقابل بینهایت شیدایی و امیدواری قرار میدهد بدون آنکه گمان کند به حقیقت رسیده است.
با خرابات نشینان ز کَرامات مَلاف
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد
در راستای اُنس با حقیقت و در حوزه زیست در ساحت خرابات که ترک تعلّقات از هر چیزی است برای حضور در معرض تجلیّات ربّانی، جای کرامات که عموماً نمایاندن قوای نفس ناطقه است، نیست و نباید به صِرف داشتن کرامات لاف سلوک بنمایی زیرا که حضورِ توحیدی و نفی هرگونه اراده در مقابل حضرت حق بسیار متفاوت است با تقویت قوای نفس ناطقه و به میانآوردن کرامات، و این دو زیست، با همدیگر تفاوت اساسی دارند و سخنگفتن از هر کدام باید در جای خود باشد و گمان نکنیم خراباتنشینی و حضور در توحید و نفی هرگونه وجود برای سالک در عرض کرامتداشتن است، مگر کراماتیکه خداوند بدون اراده سالک از طریق او ظاهر کند که بحث آن با لافِ کرامت زدن و اظهار فضلکردن متفاوت است.
مرغِ زیرک نزند در چمنش پرده سرای
هر بهاری که به دنباله خزانی دارد
از آنجای ی که به دنبال هر بهاری، خزانی هست و به دنبال هرگونه احوالات ربّانی نوعی فیض پیش میآید تا پس از آن احوالات، زبان برتری به سراغ انسان آید، مرغ زیرک و سالک اهل پرواز آنگاه که در چمن احوالات معنوی حاضر شد و منوّر به شعف حضور گشت، خود را در آن احوالات متوقف نمیکند و پردهسرایی نمیافکند، به گمان آنکه به مقصد رسیده است، زیرا متوجه خزانی میشود که در پسِ این چمنِ شورانگیز هست و باز خزانی و باز بهاری. پس نه جای غرور هست و نه جای یأس. در مسیری که «هنوز نه» همچنان در صحنه میباشد و لذا در حضور «فَأتُوبُ اِلَیْه» پس همچنان به سوی او رجوع دارد. ندیدی آنگاه که در حرکت اربعینی خود به حرم رسیدی و راههای آسمان به سویت گشوده شد، در جان و در دلِ آن شور و حضور، خزانی پیش آمد تا معلوم شود: «بینهایت حضرت است این بارگاه / صدر را بگذار، صدرِ توست راه». هرجا ایستادی مشغول ظاهر شدهای و هر وقت مشغول ظاهر شدی در چمن خود پردهسرایی بهپا کردی که از رفتن بازت میدارد.
مدعی گو لُغَز و نکته به حافظ مفروش
کِلکِ ما نیز زبانی و بیانی دارد
قصه سلوک، قصه داناییهای عرفانی نیست تا هر کس با داناییهای خود بخواهد خود را بنمایاند و آن ها را به امثال حافظ که سالک راه حقیقتاند،آموزش دهد. قصه ح افظ و حافظها، قصه دریافت حقیقت است و به ظهورآوردن آن با کلام و قلم تا خود را بیشتر در خود و در میدان کلام احساس کنند و با این کلمات و این غزل ها در واقع جهانِ خود را هرچه بیشتر از اجمال به تفصیل آورند و هر آن کس طلب چنین عالمی دارد با سخنان حافظ خود را بیشتر تجربه میکند تا بنده طلعت آنی باشد که «آنی» دارد و در «لحظه»ها خود را بیشتر و بیشتر احساس میکند. در این رابطه جناب حافظ میفرمایند: به مدعی بگویید اینقدر لُغَز و سخنانی که به ظاهر ادعای فضل و کمال میکند به حافظ مفروشد زیرا قلم حافظ در ذات خود زبان و بیانی دارد که حکایت اصیل خود را ماورای فضلفروشی به میان میآورد، بلکه سخنی است ناشی از «آنات» حال گوینده.
والسلام