شرح غزل شماره 104
بهشتآفرین شیرینتر است
بسم الله الرحمن الرحیم
آن که رخسار تو را رنگِ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد؟
****
وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کَرَمش دادِ من غمگین داد
****
من همان روز ز فرهاد طمع ببُریدم
که عنانِ دل شیدا به لب شیرین داد
****
گنج زرّ گر نبود ، گنج قنا عت باقی است
آنکه آن داد به شاهان، به گدایان این داد
****
خوش عروسی است جهان از ره صورت، لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد
****
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
****
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فِراق رُخت ای خواجه قوام الدین داد
=====================
آن که رخسار تو را رنگِ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد؟
جناب حافظ از یک طرف به رخسار محبوبی نظر دارد که رخسارش از فرط گلگونی و زیبایی، رنگ گل نسرین دارد و میپرسد آیا آن صفا دهندهای که تو را اینچنین جذاب کردهاند میتواند به من مسکین هم صبر و آرامش دهد تا از احساس پوچی و سرگردانی به قرار و آرامش برسم؟
جناب حافظ به چه چیزی مینگرد که در آن جلوههایی از زیبایی مییابد مثل زیبایی گل و نسرین و برایش این سؤال پیش میآید که آیا هم او که چنین زیباییهای جذاب را میآفریند میتواند به من صبر و آرامش بدهد؟ آیا این امید هست تا حضرت محبوب که در جمال حضرت روح الله«رضواناللهتعالیعلیه» این زیباییهای فوقالعاده را به ظهور آورد، ما را نیز در صبر و آرامشی برساند که معنای بودن خود را درک کنیم؟
وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کَرَمش دادِ من غمگین داد
آن کسی که توانسته است به گیسو و زلف تو رسم تطاول بدهد تا همه دلها را به سوی خود برُبایی، میتواند از روی کرم، دادِ منِ غمزده را از تو بگیرد. او که تو را وسیله کرده تا اینچنین همه را جذب جمال خود کنی و من خود را نسبت آنچه باید باشم دور احساس کنم و غمی اینچنین مرا فرا گرفته که چرا این اندازه از آنچه باید باشم عقب افتادهام. آیا ای مظهر کمال! او که تو را تا این حدّ جلو برده، میتواند از سر کرمش دادِ من را که غم دوری از آن کمالات است و آن غم سراسر وجود مرا فرا گرفته، از روی عدل و داد، دادِ مرا بستاند تا این اندازه احساس محرومیت نکنم؟ ای بیوفا یاران! چگونه تحمل کنم که بالها گشودید و دلها را با خود بردید، آیا همو که شما را برد تا من تنها بمانم، آیا میتواند از سر کرم دادِ من غمگین را از شما بستاند تا من نیز در زمره شما قرار گیرم و با حضور خود در عالم، ظلمات از عالم زدوده شود؟
من همان روز ز فرهاد طمع ببُریدم
که عنانِ دل شیدا به لب شیرین داد
در چنین فضایی باید به منشأ این زیباییها نظر کنم، به آن کسی که رخساری چون گل نسرین و گیسوان چپاولکننده عنایت میکند پس از فرهاد که دل خود را در گرو لب شیرین قرار داد، دل کندم و طمع خود را بریدم از آن که چون فرهاد مشغول لب شیرین شوم، زیرا «اگر بهشت شیرین است، بهشتآفرین شیرینتر است» چرا به حضور بیکرانه همو نظر نیندازم که این مظاهرِ زیبا همه و همه آینه ظهور او هستند؟ تا اگر دل به آینهها سپردم از او که در آینهها به ظهور آمده، غافل نباشم که منشأ همه خوبی ها است. چرا به آفتابی که بر دیوارها افتاده، دلگرم باشم، به خورشید نظر میکنم که در گرمای آن احساس جاودانگی خواهم کرد ، بدون نگرانی که نکند این آفتاب از دیوارها دامن برکَنَد و باز من بمانم و دیوارهای سرد و تاریک.
گنج زرّ گر نبود، گنج قناعت باقی است
آنکه آن داد به شاهان، به گدایان این داد
اگر به شاهان و اهل دنیا ثروتی داد تا به وسیله ابزارهای دنیایی زندگی را بگذرانند، راه دیگری را نیز در مقابل ما قرار داده تا فارغ از این مظاهر، مظاهری که چه گنج زرّ باشند و چه لب شیرینی که فرهاد را مشغول خود کرده، با او که منشأ همه این امور است بهسر ببریم و در جهانی وارد شویم که در آن با چیز دیگری غیر از این امور روبهرو میشویم. با او که «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ»(شوری/11) هیچ شبیه این امور نیست، فقط اوست که اوست.
خوش عروسی است جهان از ره صورت، لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد
آری! اگر ظاهر جذاب عالم همچون ظاهر عروسی زیبا، سخت جذاب است، اگر از آن زیبایی به منشأ آن سیر نکنیم و در زیباییهای دنیا که در واقع اشارهاند به صاحب آن، متوقف شویم، عملاً عمر خود را مهریه آن عروس و آن زیباییهای دنیا میکنیم و با رفتن آفتاب از دیوارها، ما میمانیم و عمر از دست رفته و سردی و پوچی زندگی، به جای نشاطی که میتوانستیم با منشأ آن زیباییها برای خود جاودانه کنیم. یعنی با خدای حضرت روح الله«رضواناللهتعالیعلیه» که توانست با دلی آرام و ضمیری امیدوار به سوی او سفر کند.
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
حال که چنین است و صورتها تنها آینهاند تا به صاحب آن صورت ها اشاره کنند و حکایت از وجودی برتر و اصیل میکنند، من در این فروردینی که در پیش است و حکایتها از زیباییهای او در آینهها دارد، دست خود را به سوی دامن سرو و لب جوی میگشایم تا بهرهای از او را در عین مظاهر زیبا به دست آورم و در همین دنیا و با همین زیباییها با او بهسر برم تا نه به امید زندگی با او، مشغول مفاهیم باشم و نه با غفلت از او تنها مشغول ظاهر دنیا بگردم.
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فِراق رُخت ای خواجه قوام الدین داد
حال این حافظ است و فِراق حضرت محبوب در دنیایی که حجاب سیر به سوی حقیقت است و رُخ خواجه قوام الدین، هر که باشد، به هر حال توان آن را دارد تا این حجاب را برطرف کند لذا از رُخ او طلبِ داد و فریادرسی میکند، زیرا او قوام دین است و میتواند حافظ را در این مسیر پایدار نگه دارد.
حال مائیم و جناب حافظ و افقی که میتواند در امروزِ ما مقابل ما بگشاید. جهانی که این شهداء مظاهر آن بودند تا ما مشغول جهان تاریک این دوران نباشیم. اگر دل به انقلاب اسلامی و جبهههای دفاع از حریم اهلبیت«علیهمالسلام» سپردهایم، همه و همه به جهت آن است که اینها همه مظاهر او و مظاهر جهانیاند که در آن جهان او در میان است و بر این مبنا دست خود را به سوی دامن سرو لب جوی دراز کردهایم و به فروردینی فکر میکنیم که در پیش است و ما را هرچه بیشتر به او میخوانند به عنوان بنیاد همه آنچه هست و بنیاد همه زیباییها. همو که جناب حافظ نظر به او انداخته تا صبر و قراری که به دنبال آن است را از او بگیرد.
والسلام