باسمه تعالی: سلام علیکم: کار شیطان ترساندنِ انسانها است و با ایجاد آن حالت میخواسته است شما را از ادامهی سلوک منصرف کند. راهکارِ اصلی آن است که شما عبادات خود را ادامه دهید تا از آن نقشهها و حیلهها که شیطان میآفریند، عبور کنید. مولوی این موضوع را در بحث «مسجدِ مهمانکُش» که بنده در کتاب «هنر مردن» آوردهام، بهخوبی تبیین میکند. کتاب «المراقبات» در رابطه با پاسداشتِ ماه رجب کمک میکند. موفق باشید.
قسمتی از کتاب «هنر مردن» را خدمتتان ارسال میدارم. مسجد مهمان كُش
در راستاى آن كه بايد زندگى را ماوراء مرگ بشناسيم و از آن ديدگاه با آن برخورد كنيم، مولوى داستان مسجد مهمان كُش را در مثنوى مطرح مى كند. او در اين داستانِ بلند در راستاى تحليل صحيح از مرگ براى خوب زندگى كردن، نكات ارزنده اى را به بشريت هديه كرده است و كسى كه دغدغه ى درست فهميدن زندگى را دارد، مى تواند از نكات اين داستان استفاده هاى خوبى ببرد كه بنده خلاصه ى آن را عرض مى كنم، به اميد آن كه زواياى خوبى در درست زندگى كردن به ما ارائه دهد. مى گويد:
يك حكايت گوش كن اى نيك پى |
مسجدى بُد بر كنار شهر رى |
|
هيچ كس در وى نخفتى شب ز بيم |
كه نه فرزندش شدى آن شب يتيم |
|
هر كسى گفتى كه پريانند تُند |
اندر او مهمان كشان با تيغ كُند |
|
در مورد رمز كشته شدن مهمانان در آن مسجد شايعاتى بر سر زبان ها بود، عده اى مى گفتند: جنّيان بدون آن كه با تيغ سر ببرند، آن مهمانان را مى كشند.
آن دگر گفتى كه سحر است و طلسم |
كين رصد باشد عدوّ جان و خصم |
|
و عده اى هم مى گفتند: كه با هنرِ سحر و جادو، جان هاى مهمانان گرفته مى شود. بالأخره در چنين فضايى كه شهرت مهمان كشى آن مسجد به همه جا رسيده بود:
تا يكى مهمان درآمد وقت شب |
كو شنيده بود آن صيتِ عجب |
|
گفت: كم گيرم سرو اشكمبه اى |
رفته گير از گنج جان، يك حبّه اى |
|
عمده تفاوت در همين موضع گيرى نسبت به مرگ و زندگى است كه اين فرد جديد نسبت به قبلى ها داشت كه گفت: گيرم اصلًا اين تن را نداشتم و از گنج جان يك حبه اى كم بشود، مگر چه مى شود؟ گفت:
صورت تن گو برو من كيستم |
نقش، كم نايد چو من باقيستم |
|
اگر صورتِ تن برود، جان من كه يك حقيقت باقى است كه نمى رود.
چون تمنّوا موت گفت: اى صادقين |
صادقم، جان را بر افشانم برين |
|
خدا فرمود: اگر در دوستى خدا صادقيد، تمناى مرگ كنيد، حالا من مى خواهم به جهت اثبات دوستى ام به حق، جانم را بدهم و لذا مرا از مرگ نترسانيد.
قوم گفتندش كه هين اين جا مَخسب |
تا نكوبد جان ستانت همچو كسب |
|
كه غريبى و نمى دانى ز حال |
كاندر اين جا هر كه خفت، آمد زوال |
|
مردم آن شهر به او گفتند: اين جا نخواب وگرنه مثل تفاله كنجد كه وقتى روغنش را گرفته باشند به آن «كسب» مى گويند، جانت گرفته مى شود و استثناء هم ندارد. مردم آن مرد را از مرگى مى ترساندند كه براى او ترس آور نبود و رمز موفقيت آن مردِ غريب در برخورد با اين مسئله ى دنيايى يعنى مرگ، همين نوع موضع گيرى خاصش بود.
گفت او: اى ناصحان! من بى ندم |
از جهانِ زندگى سير آمدم |
|
منبلى ام، زخم جو و زخم خواه |
عافيت كم جوى از منبل به راه |
|
من مثل آن منبلى هستم كه اگر هر روز چند زخم چاقو نخورم، اصلًا راحت نيست.
مرگ شيرين گشت و نَقلم زين سرا |
چون قفس هِشتن، پريدن مرغ را |
|
من مثل كارى كه مرغ مى كند و قفس را مى گذارد و مى پرد، مرگ را مى بينم.
آن قفس كه هست عين باغْ در |
مرغ مى بيند گلستان و شجر |
|
مثل يك قفسى كه در وسط باغى است و اطراف آن هم مرغ ها آزاد در حال خواندنِ قصه و سرود آزادى خويشند.
جمع مرغان از برون گِرد قفس |
خوش همى خوانند ز آزادى قصص |
|
مرغ را اندر قفس، زان سبزه زار |
نه خودش مانده است، نه صبر و قرار |
|
سر ز هر سوراخ بيرون مى كند |
تا بود كين بند از پا بركند |
|
حال اگر چنين مرغى را در چنين حالتى از قفس آزاد كنند چه خدمتى به او كرده اند؟
چون دل و جانش چنين بيرون بود |
آن قفس را درگشايى، چون بود؟ |
|
در واقع مى گويد: شما نوع تحليل تان از مرگ، غير از تحليلى است كه من از مرگ دارم، شما از ترس مرگ هر روز مى ميريد، برعكس آن مرغ كه خود را در ميان قفسى مى داند كه در وسط باغ است، شما مرگ را رها شدن مرغ از قفسى مى دانيد كه اطرافش را گربه هاى عربده جو احاطه كرده اند و
لذا اين مرگ برايتان جانكاه است، و آرزو مى كنيد كه نه در يك قفس بلكه در صد قفس باشيد.
نه چنان مرغِ قفس در آن دهان |
گِرد بر گِردش به حلقه گربكان |
|
كى بود او را در اين خوف و حزن |
آرزوى از قفس بيرون شدن؟ |
|
او همى خواهد كزين ناخوش حصص |
صد قفس باشد به گرد اين قفس |
|
وقتى انسان آزادشدن خود از قفس تن را چنين ديد كه با بيرون آمدن از آن با انواع سختى ها و هلاكت ها روبه رو مى شود تمام آرزويش اين است كه از اين دنيا بيرون نرود و هر چه بيشتر دنيايش را محكم مى كند و كلًا نوع زندگى اش، بيشتر فرورفتن در سوراخ هاى دنياست و دنيا را وطن اصلى خود مى گزيند و به آن دل مى بندد.
مرغ جانش موش شد، سوراخ جو |
چون شنيد از گربكان او، عرَّجوا |
|
گويا دارد از گربه هاى اطراف قفسِ تن مى شنود كه دارند مى گويند: بيا بالا تا تو را بدرانيم، بيرون رفتن از تن را اين طور مى بيند.
زان سبب جانش وطن ديد و قرار |
اندرين سوراخ دنيا موش وار |
|
هم در اين سوراخ بنّايى گرفت |
در خور سوراخ، دانايى گرفت |
|
پيشه هايى كه مر او را در مزيد |
اندر اين سوراخ كار آيد گزيد |
|
جهان بينى اش در حدّ سوراخ دنيا و مطلوبش در حد وسعت دادن به اطلاعات دنيايى گشت، همّتش در حدّ بيشتر دانستن از دنيا شد و همه ى آن را صرف دنيا كرد و كارآيى خود را در حدّ موفقيت در دنيا ارزيابى كرد و چون جهت جان خود را به طرف عالم غيب نينداخت، آرام آرام راه هاى رهيدن از دنيا و وصل شدن به عالم غيب نيز برايش پنهان شد.
زآن كه دل بركند از بيرون شدن |
بسته شد راه رهيدن از بدن |
|
ولى بالأخره چه؟!
عاقبت آيد صباحى خشم وار |
چند باشد مهلت؟ آخر شرم دار |
|
جستن مهلت، دوا و چاره ها |
كه زنى بر خرقه ى تن پاره ها |
|
فرصتِ آماده شدن براى ابديت را به هر چه بيشتر بر تن وصله زدن تبديل كردى!
عذر خود از شه بخواه اى پر حسد |
پيش از آن كه آنچنان روزى رسد |
|
در حالى كه وظيفه ى تو آن است كه چشم خود را باز كنى و قبل از آن كه با مرگِ سختى روبه رو شوى به سوى خداوند برگردى و استغفار كنى.
بالأخره آن مرد غريبه براى مردم آن شهر روشن كرد كه موضوعِ شما مرگ نيست، چراكه از مرگ، گريزى نيست، مشكل، نوع نگاهى است كه به مرگ داريد. شما از نوع نگاه خود مى ترسيد.
قوم گفتندش مكن جَلدى برو |
تا نگردد جامه و جانت گرو |
|
در جواب مردم كه به او مى گفتند: اين جا جاى بى باكى نيست، اين جا قصه ى مرگ و زندگى است، گفت:
اى حريفان! من از آن ها نيستم |
كز خيالاتى در اين ره بيستم |
|
من از آن هايى نيستم كه با خيالات و وَهميات از مسير خود برگردم. با چنين روحيه و تحليلى نسبت به مرگ، به قصد خوابيدن در مسجد وارد مسجد شد.
خفت در مسجد، خود او را خواب كو؟ |
مرد غرقه گشته چون خسبد بجو؟ |
|
نيم شب آواز با هولى رسيد |
كايم آيم بر سرت اى مستفيد |
|
در مقابل اين صداهاى ترسناك تهديدآميز، آن مرد:
بر جهيد و بانگ بر زد كى كيا |
حاضرم، اينك اگر مردى بيا |
|
همين كه خود را نباخت و جان بر كف با آن تهديد مقابله كرد، شرايط برايش تغيير كرد.
در زمان بشكست ز آوازش طلسم |
زرهمى ريزيد هر سو قِسْم قِسْم |
|
بل زر مضروبِ ضرب ايزدى |
كو نگردد كاسد، آمد سرمدى |
|
وقتى تهديد مرگ را به چيزى نگرفت، پرده ها در مقابلش فرو ريخت و حقايق عالم و آدم برايش آشكار شد و ديگر
روحيه ى تنگ دنيادوستى و محدود كردن خود در حدّ دنيا در او نماند، زرهاى بصيرت و روشنگرى جان او را فراگرفت.
آن زرى كه دل از او گردد غنى |
غالب آيد بر قمر در روشنى |
|
شمع بود آن مسجد و پروانه او |
خويشتن درباخت آن پروانه جو |
|
در واقع نظر به مرگ، نظر به روشنايى برترِ سير حيات است تا با ابتكار زندگى كنى، و با شجاعت بميرى. اين جاست كه عرض مى كنم تمدن غربى آنچنان مقاصد انسان را دنيايى كرده كه هنر مردن از انسان گرفته شده به طورى كه بيمارستان ها وسيله ى غفلت از مرگ گشته و بشر را در پاى مرگ ذليلانه به التماس واداشته اند، حاصل كار بيمارستان ها بيش از آن كه درمان حقيقى باشد، تحقير كردن انسان در مقابل مرگ است وگرنه اصل درمان با هنر مُردن تضادى ندارد. چرا بايد اين همه از مرگ ترسيد؟ چرا بايد فضاى ترس از مرگ، سراسر زندگى بشر را اشغال كند؟ و از بصيرتى كه مى توان در زندگى با عبور از مرگ به دست آورد محروم شويم؟