باسمه تعالی: سلام علیکم: بحثی را در کتاب «مبانی نظر نبوت و امامت» داشتهایم؛ عیناً آن را خدمتتان ارسال میداریم.
حدود علم غيب امام
علم غيب امام به ميزانى است كه خدا بخواهد. راوى مى گويد از امام صادق (ع) پرسيدم: آيا امام غيب مى داند؟
«قَالَ: لَا وَ لَكِنْ إِذْ أَرَادَ أَنْ يَعْلَمَ الشَّيْءَ أَعْلَمَهُ اللَّهُ ذَلِك»[1]
حضرت فرمود: نه، ولى هرگاه بخواهد چيزى را بداند خدا آن را به او بياموزد.
با توجه به روايت فوق آنچنان نيست كه علم غيبى امام ذاتى باشد و امام بدون اذن الهى همواره از آن علم برخوردار باشد، بلكه هرچه حكمت خدا اقضاء كند كه امام بداند مى داند. امام هم به عنوان انسانى كه تنها به بندگى خدا راضى است، خواست خدا را مى پسندد. البته آنچه در هدايت مردم لازم است كه امامان بدانند، خداوند به ايشان مىدهد به همين جهت مى فرمايند:
«بَلْ قُلُوبُنَا أَوْعِيَةٌ لِمَشِيَّةِ اللَّه»[2]
دلهاى ما ظروف مشيت و خواست الهى است و آنچه خدا مى خواهد ما مى خواهيم.
نكته ى ديگر در مورد علم امام آن است كه گاهى امام بنا به مصلحتى در موضوعى اصلًا نظر به عوالم غيبى نمى كنند و اظهار بى اطلاعى مى نمايند و سعى مى نمايند از طريق عادى اقدام به تحقيق نمايند، پس اگر سؤال شود: اگر پيامبر و امامان (ع) علم غيب داشتند، چرا رفتارشان آنچنان عادى است كه گويا هيچ اطلاعى از غيب ندارند، آيا اگر واقعاً علم غيب داشتند نبايد خودشان را در معرض هلاكت قرار نمى دادند؟ در جواب بايد گفت: قرار نيست امامان از علم غيبى كه خداوند در اختيار آنها گذارده تا بشريت را هدايت كنند، در زندگى عادى و به نفع شخصى خود استفاده كنند و نظام زندگى خود را از مجارى عادى خارج كنند. به همين جهت با اينكه منافقين را مى شناختند با آنها با حفظ ظاهر برخورد مى كردند و يا در قضاوت هرگز از علم غيب استفاده نمى كردند. از طرفى علم غيب، مسير حوادث را تغيير نمى دهد بلكه علم به مسير حوادث است از طريقى كه واقع مى شود. يعنى امام علم دارد كه فلان حادثه با چه عللى حادث مى شود، در واقع علم غيب، علم به سلسله ى زنجيرهاى علل است كه اراده ى خود فرد يكى از اجزاء اين سلسله است و علم به سلسله و زنجيره ى علل مسير سلسله و زنجيره را تغيير نمى دهد، امام پى مى برند كه فلان حادثه به طور حتم در فلان زمان واقع مى شود. علم به غيب، علم است به آنچه پيش خواهد آمد و اين علم، مسير حوادث را تغيير نمى دهد و تكليفى هم نمى آورد تا امام براى تغيير آن واقعه تلاش كنند زيرا آن علم، علم به نظام تكوينى و غيبى عالَم است، مى بينند كه اين فرد به خاطر اعمالش طبق نظام تكوين سرنوشتش چنين مى شود. زيرا علم امام، علم است به آنچه در لوح محفوظ هست و حتمىالوقوع مىباشد و لذا آنچه حتمى الوقوع است تكليف به آن تعلق نمى گيرد. امرى را انسان در موردش تلاش مى كند كه امكان شدن و نشدن دارد، پس علم امام ربطى به تكاليف خاصه او ندارد. و چون امام به مقام رضا به قضاى الهى رسيده، دوست دارد آنچه را خدا اراده كرده است واقع شود. لذا چون در قضاى الهى رانده شده كه مثلًا حضرت على (ع) به دست ابن ملجم شهيد شود، امام جز اين مطلب را طلب نمى كند، و اين غير از آن است كه انسان در شرايط عادى بايد از مهلكه خود را رها كند، چون اين مهلكه ها را در نظام عالمِ تكليف، براى او ايجاد مى كنند و او هم بايد با اراده و اختيار خود در رفع آنها تلاش كند.[3] برعكسِ آن حقايق غيبى كه براى امام از طريق علم غيب مى نمايانند و خبر از نظام حتمى و قضاى رانده شده به او مى دهند تا در هدايت مردم به آن حقايق آگاهى كامل داشته باشد و هدايتش همه جانبه باشد، نه اينكه اين علوم غيبى براى او تكليف و موضعگيرى شخصى در برداشته باشد.
سؤال: حدّ علم امام در علوم معمولى چقدر است؟ و امام چقدر از اين علوم معمولى را بايد دانا باشد؟
جواب: نصاب علم امام، كليه ى علوم و معارف و احكامِ شريعت و مطالبى است كه براى زمامدارى و هدايت مردم لازم است و اصولًا مقام امام اقتضاء دارد كه هرگاه مصلحتى در ميان بود، هرچيزى را بخواهد برايش روشن شود.
از نمونه ى اعمالى كه نشان مى دهد پيامبر و ائمه (ع) مأمور به حكم به ظاهر بودند اينكه علامه ى عسگرى مى فرمايد: ابن ملجم از اسكندريه با گروهى جهت تبريك و بيعت، خدمت اميرالمؤمنين (ع) رسيدند. حضرت به ابن ملجم نگاه كردند و چون بيرون رفت فرمودند: «اريدُ حَياتَهُ وَ يُريدُ قَتْلي»[4] من مى خواهم او زنده بماند و او مى خواهد مرا به قتل برساند. عده اى گفتند پس او را بكش. فرمودند: «اذاً قَتَلْتُ غَيرَ قاتِلي» در اين صورت غير قاتل خود را كشته ام.[5] ملاحظه مى كنيد علم غيبى امام موجب تكليف خاص براى حضرت نشد تا اراده كنند ابن ملجم را به قتل برسانند.
[1] ( 1)- تفسير نورالثقلين، ج 5، ص 633.
[2] ( 2)- بحارالأنوار، ج 52، ص 51.
[3] ( 1)- مثل آنجا كه امام على( ع) از سايهى ديوار كج بلند شده و جاى ديگرى مىنشينند.
[4] ( 2)- ارشاد، ترجمهى ساعدى، ص 16.
[5] ( 1)- در رابطه با علم غيبى امامان« بحارالانوار، ج 58، ص 138» به نقل از« بصائر الدّرجات» با سند متّصل خود از بعضى از اصحاب أميرالمؤمنين( ع) نقل كرده است كه: عبدالرّحمنبنملجم مرادى با جماعتى از مسافرين و وافدين مصر در كوفه وارد شد و آنها را محمّدبنأبىبكر فرستاده بود، و نامهى معرّفىآن مسافرين و وافدين در دست عبدالرّحمن بود. چون آن حضرت نامه را قرائت مىكرد و مرورش به نام عبدالرّحمنبنملجم افتاد، فرمود: تو عبدالرّحمانى؟ خدا لعنت كند عبدالرّحمن را! عرض كرد: بلى اى اميرمؤمنان! من عبدالرّحمن هستم! سوگند به خدا اى أميرمؤمنان من تو را دوست دارم! حضرت فرمود: سوگند به خدا كه مرا دوست ندارى! حضرت اين عبارت را سه بار تكرار كرد. ابنملجم گفت: اى اميرمؤمنان! من سه بار سوگند مىخورم كه تو را دوست دارم؛ آيا تو هم سه مرتبه سوگند ياد مىكنى كه من تو را دوست ندارم؟ حضرت فرمود: واى بر تو! خداوند ارواح را دوهزارسال قبل از اجساد خلق كرده است، و قبل از خلق اجساد، ارواح را در هوا مسكن داده است. آن ارواحى كه در آنجا با هم آشنا بودند در دنيا هم با هم انس و الفت دارند، و آن ارواحى كه در آنجا از هم بيگانه بودند در اينجا هم اختلاف دارند؛ و روح من روح تو را اصلًا نمىشناسد! و چون ابنملجم بيرون رفت حضرت فرمود: اگر دوست داريد قاتل مرا ببينيد، او را ببينيد. بعضى از مردم گفتند: آيا او را نمىكشى؟ يا آيا ما او را نكشيم؟ فرمود: سخن از اين كلام شما شگفتانگيزتر نيست؛ آيا شما مرا امر مىكنيد كه قاتل خود را بكشم؟