خدایا مرا به دریای جنون خودت ببر ولی آنجا دستم را نگیر، رهایم کن، بگذار در دریای جنونت غرق شوم، من اصلا درد دیوانگیِ تو را دارم، این جنون طعم دیگری دارد. خدایا همه اش فدای یک لبخند شیرینت، همه آسودگی ساحل امن عقلم فدای یک لبخندت. خدایا به کسی نگو بگذار بین خودمان بماند ولی من تو را خیلی دوستت دارم؛ نگاه نکن به سربه هوایی و بیتوجهیام، نگاه نکن به این همه گناه و بدیام؛ به عزّت و جلالت قسم که تو را خیلی دوستت دارم، کاش هر صبح چشمم که باز می شد اول از همه خیره در چهره تو بود، خدایا بگذار بگویند کافرم، دیوانه ام ، مجنونم، ولی به خودت قسم که بارها گرمای وجودت را حس کرده ام، گرمی دستانت را! خدایا عقل و استدلال راست می گوید که تو جسم نداری اما قلبم بارها گرمی دستان تو را چشیده! بارها لبخند و دلجویی تو را دیده، این عقل، خودش انگار بیشتر آدم را دیوانه میکند. خدایا راستی یک سوالی داشتم، یعنی خیال میکنم که سوالی دارم چرا که تو خودت سوال منی و جواب سوالم هستی، یعنی شاید خودت را در کالبد سوالی مثل یک برقی، مثل شهابی از خاطرم عبور میدهی و میگذرانی، خدایا من که از خودم چیزی ندارم؛ اصلا خودم هم چیزی نیستم که چیزی داشته باشم و گویا همه سوالها در واقع تو هستند که جلوه میکنی؛ یا شاید همه نوشتهها، همه شعرها. خدایا اگر کسی به مقام ثبات برسد و در ساحت بهشت قرار بگیرد می گویند با حوریان دمساز است اما چگونه کسی که تو را داشته باشد حاضر میشود حضور تو را کنار نهد و سرگرم حوری شود!؟ چه معامله اندوهبار و زیان باری! نکند که حوری هم خودت هستی؟ حتی اگر تو حوری نباشی باید آنوقت آدمها دیوانه باشند که حوری بطلبند! خدایا! ببین همین کارها را میکنی که میگویم به میدان آمدهای تا دیوانهام کنی، قربان عهدت بروم خدا، حالا که به میدان آمدهای کار را تمام کن؛ یکسره مرا دیوانه خودت کن! همه جانم را، همه ایمانم را، همه سامانم را، خدایا رهایم نکن که میمیرم. خدایا مدتی است خیلی گرفتار دنیا شدهام، دنیا مثل غذای متعفنی است که کلی اسانس و چاشنی به آن زدهاند تا لذیذ به نظر آید، وقتی میچشیم هم انگار لذیذ است، ولی آخرش کار خودش را میکند، اگر نکُشد، دست کم مریضمان میکند. خدایا! خیلی ادعایم میشد سر خودم، آب نبود وگرنه شناگر ماهری بودم، اما آنقدر دریای دنیا عمیق و بیسر و تَه است که حتی ماهرترین شناگر هم که باشی آخرش توان جانت کم میشود، خسته میشوی و اگر پناهی پیدا نکنی غرق میشوی. خدایا! حیف نیست وقتی اینهمه جا در آسمان برایم گذاشتهای در دریا غرق شوم؟ خدایا وحشتم گرفته از این دنیای سیاه و گود و بیساحل، التماست میکنم که مرا برکش، خدایا حیف نیست وقتی تو را داشته باشم با گناهآلودگیام؛ تو باشی و من با تو نباشم، خدایا مرا تنهایم نگذار، خدایا دیگر کم آوردهام از فرط کوتاهیهایم، آه مردم مرا دعا بکنید.
باسمه تعالی: سلام علیکم: چه خوش است که حضرت محبوب آغوش میگشاید تا خود را به ما بشناساند و سپس رُخ برمیکشد تا ما را با سوز جدایی از او همچنان تنها بگذارد و در همین رابطه به ما گفتهاند: «دلا بسوز که سوز تو کارها بکند».
قصه دلدادگی به حضرت محبوب، اتفاقاً بیشتر از دیروز قصه امروزینِ بشر جدید است با ظرفیت گستردهای که دارد. بشری که جناب مولوی خیلی زودتر از امروز در فضای آن قرار گرفت و گفت:
آزمودم عقلِ دوراندیش را / بعد از آن دیوانه سازم خویش را
عقل، بندِ رهروان است ای پسر / وان رها کن ره عیان است ای پسر
حال باز مائیم و جلوه او، و باز رُخبرکشیدنش، و ما و سوز حرمان او. اینجا است که همراه جناب مولوی ندا سر میدهیم:
رحم کن برآن که چون روی تو دید / فرقت تلخ تو چون خواهد کشید
موفق باشید