باسمه تعالی: سلام علیکم: سیرهی زندگی امثال مرحوم آیت اللّه مرحوم انصاری همدانی تحت عنوان «سوخته» کمک میکند.
عنایت داشته باشید بعد از امام معصوم بايد مجارى امور به دست علماى الهى باشد كه حلال و حرام شريعت را مى شناسند. حضرت امام خمينى «رضوان الله تعالى عليه» مى فرمايند: من با تمام اين جناحهايى كه براى اسلام خدمت مى كنند، چه جناحهاى روحانى كه از اول تا حالا خدمت كرده اند و چه جناح هاى ديگر، از سياسيون، از روشنفكرها كه براى اسلام خدمت مى كنند، من به همه ى اينها علاقه دارم و از همه ى اينها هم گلايه دارم. اما علاقه دارم چون وقتى انسان ببيند گروه هايى در خدمت انسان هستند، در خدمت انسانيت هستند، در خدمت اسلام كه انسان ساز است هستند، چاره ندارد الّا اينكه علاقه داشته باشد به آن، از آن طرف گلايه هم هست براى اينكه مى بينم در بعضى نوشته هايشان، راجع به علماى اسلام، راجع به فقه اسلام، اينها يك قدرى زياده روى كرده اند، يك قدرى حرف هايى زده اند كه مناسب نبوده است. ما مى بينيم اين اسلام را در همه ى ابعادش روحانيون حفظ كرده اند، يعنى معارفش را روحانى حفظ كرده، فلسفه اش را روحانى حفظ كرده، اخلاقش را روحانى حفظ كرده، فقهش را روحانى حفظ كرده، احكام سياسى اش را روحانى حفظ كرده. از اول كه زمان پيغمبر بوده است و دنبالش زمان ائمه، اين علماى شيعه بودند كه جمع مى شدند دور ائمه (ع) و احكام را از آنها اخذ مى كردند و در اصولى كه چهار صد تا كتاب بوده است نوشته اند ... اينها همه با زحمت علماى شيعه، فقهاى شيعه درست شده است. تمام ابعادى كه اسلام دارد و قرآن دارد، آن مقدارى كه درخور فهم بشر است، تمام اينها را اين جماعت عمامه به سر - به قول اين آقايان، عمامه به سر و ريش دار - اينها درست كرده اند. تا اينجا اسلام را اينها رسانده اند، اسلام بى آخوند اصلًا نمى شود. پيغمبر هم آخوند بوده؛ يكى از آخوندهاى بزرگْ پيغمبر است. رأس همه ى علماء پيغمبر است. حضرت جعفر صادق (ع) هم يكى از علماى اسلام است.[1]
موفق باشید
[1] ( 1)- صحيفه ى امام، ج 3، ص 10. 234 آبان 1356.
باسمه تعالی: سلام علیکم: بالاخره بنا به سخن مقام معظم رهبری«حفظهاللّه»: «وجودِ چالش، انسانهای آگاه و بصیر و شجاع را نگران نمیکند. وجود چالش انسانهای متعهد را به نگاه به ظرفیتهای موجود و احیاناً معطلمانده وادار میکند». بنده معتقدم این نقصها بالاخره از طریق نقشههای عمیق دشمن حتی وارد سپاه نیز شد و خیلی قبل بنده به رفقا عرض کردم دشمن از این طریقه بدنهی نظام دفاعی ما را در اشرافیتزدگی آلوده خواهد کرد و بحمداللّه بزرگیِ انقلاب زندهی اسلامی موجب شد که در این مورد نیز دشمن ناکام بماند و یکی از حیلههای آن که حیلهی خطرناکی هم بود، خنثی شود. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: در کتاب « چگونگى فعليت يافتن باورهاى دينى، ص: 110» در این مورد اینطور عرض شده است: گفت:
آب گِل خواهد كه در دريا رود |
گِل گرفته پاى او را مى كشد |
|
چيست اين از گِل گرفتن آب را |
جذب تو نُقل و شراب ناب را |
|
حتماً ملاحظه فرموده ايد كه چگونه خيالات دنيايى در نماز به سراغ انسان مى آيد و مزاحم حضور قلب مى شود، در حالى كه در امور معمولى اين خيالات ظاهر نمى شوند. چون در نماز بنا داريد از ساحت عالم ماده و دنياى كثرات به ساحت عالم غيب و معنا سير كنيد. به عبارت ديگر مى خواهيد ساحت خود را تغيير دهيد، در اينجاست كه موانع ظاهر مى شوند. تا وقتى نمى خواستيم تغيير ساحت دهيم، در همان ساحتى بوديم كه خيالات و كثرات نيز در همان ساحت بودند، لذا مانعى محسوب نمى شدند كه در مقابل ما صف بكشند. عالم كثرت وقتى مانع ما است كه بخواهيم از كثرت به سوى وحدت سير كنيم.
بر اساس نكته ى فوق تا كسى قلب خود را راه نيندازد نمى فهمد حب دنيا چه بلائى بر سر او آورده، در اين حالت است كه دستورات شريعت معنى حقيقى خود را پيدا مى كند، چه دستوراتى كه ما را از موانع نهى مى كند و چه آن دستوراتى كه ما را در ايجاد عوامل امر مى نمايد.
دستورالعملى جهت رهايى از وَهم
امامان معصوم كه صاحب اصلى دل اند و مى دانند چگونه انسانها مى توانند دل را در صحنه بياورند و به تماشاى عالم معنويت بنشينند، راه عبور از موانع را گوشزد مى كنند، موانعى كه پاى جان ما را مى گيرد و نمى گذارد افق خود را به سوى عالم تكوينِ خود سير دهيم. راوى به حضرت امام صادق (ع) عرض مى كند:
«جُعِلْتُ فِدَاكَ، الرَّجُلُ مِنْ إِخْوَانِي يَبْلُغُنِي عَنْهُ الشَّيْءُ الَّذِي أَكْرَهُ لَهُ، فَأَسْأَلُهُ عَنْهُ فَيُنْكِرُ ذَلِكَ، وَ قَدْ أَخْبَرَنِي عَنْهُ قَوْمٌ ثِقَاتٌ، فَقَالَ لِي يَا مُحَمَّدُ! كَذِّبْ سَمْعَكَ وَ بَصَرَكَ عَنْ أَخِيكَ- فَإِنْ شَهِدَ عِنْدَكَ خَمْسُونَ قَسَامَةً وَ قَالَ لَكَ قَوْلًا فَصَدِّقْهُ وَ كَذِّبْهُمْ، وَ لَا تُذِيعَنَّ عَلَيْهِ شَيْئاً تَشِينُهُ بِهِ وَ تَهْدِمُ بِهِ مُرُوَّتَهُ، فَتَكُونَ مِنَ الَّذِينَ قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَجَلَّ، إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ»[1] قربانت گردم! از يكى از برادرانم خبر ارتكاب عمل بدى به من مى رسد، از خودش مى پرسم انكار مى كند، با اينكه افراد موثقى آن را به من خبر دادند. راوى مى گويد؛ حضرت به من فرمودند: اى محمد! گواهى گوش و چشمت را هم نسبت به برادرت دروغ شمار و اگر پنجاه عادل هم گواهى دهند و خودش بر خلاف آنها گفت؛ او را باور دار و همه را تكذيب كن. و چيزى در باره او فاش مكن كه زشتش كنى و آبرويش را ببرى و از آنان باشى كه خداى عزّ و جلّ در باره شان فرموده: «هركه دوست دارد زشتى درباره مؤمنان فاش شود براى او در دنيا و آخرت عذابى دردناك است».
انسان با رعايت دستورالعمل فوق از هلاكتِ دنبال كردن عيوب مؤمنين رها مى شود و راه ارتباط با عالم ملكوت را بر خود مى گشايد.
چنانچه ملاحظه مى فرمائيد حضرت مى خواهند ذهن و فكر ما مشغول موضوعات وَهمى نشود تا نسبت به برادران ايمانى خود كدورت پيدا نكنيم وگرنه نمى توانيم از ملاقات آنها بهره ى لازم را ببريم و درنتيجه امكان سير به سوى عالم معنا از ما گرفته مى شود.
مى فرمايند اگر خودش مى گويد من چنين عمل زشتى را انجام ندادم ولى پنجاه نفر قسم مى خورند كه ما ديديم او انجام داد، حرف برادر مؤمن خود را تصديق كن و مواظب باش در باره ى او چيزى فاش نكنى كه شخصيت او را زشت جلوه دهى و آبروى او را ببرى وگرنه شامل كسانى مىشوى كه خداوند در موردشان فرمود در دنيا و آخرت برايشان عذابى دردناک است. موفق باشید
[1] ( 1)- بحار الأنوار، ج 72، ص 255.
باسمه تعالی: سلام علیکم: بعد از مطالعهی بحث «ده نکته در معرفت نفس» و «برهان صدیقین» إنشاءاللّه موضوع برایتان قابل تصدیق میگردد. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: 1- موضوع مقام حضرت محمد«صلواتاللّهعلیهوآله» که اصل و اساس نبوت همهی انبیاء و اولیاء است جدا است، حضرت عیسی«علیهالسلام» هم بر اساس دین محمد«صلواتاللّهعلیهوآله» به صحنه آمدهاند، از این جهت موضوع ایشان با بقیه فرق میکند. در مورد جناب ابوطالب و عبدالمطلب قرائن نشان میدهد که در ذیل نور مسیح«علیهالسلام» نظر به مبنای آن یعنی حقیقت حضرت ابراهیم«علیهالسلام» داشتهاند. در هر حال در مورد عموم مردم آن زمان تنها راه ارتباط با خدا دین حضرت مسیح«علیهالسلام» بوده 2- فکر نمیکنم امروز هم مسیحیان واقعی چنین اعتقادی داشته باشند. آنها هم مثل ما گناه را گناه میدانند و اهل توبه و إنابه هستند. ظرایفی در موضوع مصلوبشدن حضرت مسیح«علیهالسلام» در ذهن خود دارند که قابل تأمل است. مشکل شان اطلاعات غلطی است که نسبت به مصلوببودن حضرت مسیح«علیهالسلام» دارند. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: چیزی برای مفصل گفتن در این مورد ندارم. همین اندازه میتوان گفت روی هم رفته برای اصلاح یک جامعه روحانیون تأثیر بیشتری دارند مگر آنکه مخاطبان، خاص باشند و فرد هم در موقعیّت شناخته شدهای باشد. شرایط اولیهی انقلاب چنین اقتضا کرد که برای افرادی امثال بنده امکان طرح مسائل معرفتی را بدون آنکه لازم باشد معمم گردند بود و این به جهت شرایط خاص انقلاب به وجود آمد که افراد در یک نحوه اتحاد و یگانگی همدیگر را درک میکردند ولی بعد از آن، این موضوع به آن شکل به جهت گستردگی شهر منتفی شد و از این جهت افراد، با کسوت روحانی میتوانند سخن دینی خود را بیشتر برای عموم قابل پذیرش کنند. موفق باشید.
باسمه تعالی: سلام علیکم: به اسم مخالفت با فلسفه، عملاً کار به مخالفت تعقل در دین کشیده است. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: 1- خوب است 2- با توجه به مباحث روخوانیِ کتاب «خردِ سیاسی در زمان توسعهنیافتگی» میتوانید متوجهی نحوهی برخورد با نوشتههای دکتر داوری بشوید 3- کار خاصی جز همان اعمال شب قدر، نیاز نیست انجام دهید 4- بجهت اینکه پختگی اولیه در طلبه پیش آید، اواخر سطح و یا اوایل خارج، خوب است که معمم شوید. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: کار شیطان ترساندنِ انسانها است و با ایجاد آن حالت میخواسته است شما را از ادامهی سلوک منصرف کند. راهکارِ اصلی آن است که شما عبادات خود را ادامه دهید تا از آن نقشهها و حیلهها که شیطان میآفریند، عبور کنید. مولوی این موضوع را در بحث «مسجدِ مهمانکُش» که بنده در کتاب «هنر مردن» آوردهام، بهخوبی تبیین میکند. کتاب «المراقبات» در رابطه با پاسداشتِ ماه رجب کمک میکند. موفق باشید.
قسمتی از کتاب «هنر مردن» را خدمتتان ارسال میدارم. مسجد مهمان كُش
در راستاى آن كه بايد زندگى را ماوراء مرگ بشناسيم و از آن ديدگاه با آن برخورد كنيم، مولوى داستان مسجد مهمان كُش را در مثنوى مطرح مى كند. او در اين داستانِ بلند در راستاى تحليل صحيح از مرگ براى خوب زندگى كردن، نكات ارزنده اى را به بشريت هديه كرده است و كسى كه دغدغه ى درست فهميدن زندگى را دارد، مى تواند از نكات اين داستان استفاده هاى خوبى ببرد كه بنده خلاصه ى آن را عرض مى كنم، به اميد آن كه زواياى خوبى در درست زندگى كردن به ما ارائه دهد. مى گويد:
يك حكايت گوش كن اى نيك پى |
مسجدى بُد بر كنار شهر رى |
|
هيچ كس در وى نخفتى شب ز بيم |
كه نه فرزندش شدى آن شب يتيم |
|
هر كسى گفتى كه پريانند تُند |
اندر او مهمان كشان با تيغ كُند |
|
در مورد رمز كشته شدن مهمانان در آن مسجد شايعاتى بر سر زبان ها بود، عده اى مى گفتند: جنّيان بدون آن كه با تيغ سر ببرند، آن مهمانان را مى كشند.
آن دگر گفتى كه سحر است و طلسم |
كين رصد باشد عدوّ جان و خصم |
|
و عده اى هم مى گفتند: كه با هنرِ سحر و جادو، جان هاى مهمانان گرفته مى شود. بالأخره در چنين فضايى كه شهرت مهمان كشى آن مسجد به همه جا رسيده بود:
تا يكى مهمان درآمد وقت شب |
كو شنيده بود آن صيتِ عجب |
|
گفت: كم گيرم سرو اشكمبه اى |
رفته گير از گنج جان، يك حبّه اى |
|
عمده تفاوت در همين موضع گيرى نسبت به مرگ و زندگى است كه اين فرد جديد نسبت به قبلى ها داشت كه گفت: گيرم اصلًا اين تن را نداشتم و از گنج جان يك حبه اى كم بشود، مگر چه مى شود؟ گفت:
صورت تن گو برو من كيستم |
نقش، كم نايد چو من باقيستم |
|
اگر صورتِ تن برود، جان من كه يك حقيقت باقى است كه نمى رود.
چون تمنّوا موت گفت: اى صادقين |
صادقم، جان را بر افشانم برين |
|
خدا فرمود: اگر در دوستى خدا صادقيد، تمناى مرگ كنيد، حالا من مى خواهم به جهت اثبات دوستى ام به حق، جانم را بدهم و لذا مرا از مرگ نترسانيد.
قوم گفتندش كه هين اين جا مَخسب |
تا نكوبد جان ستانت همچو كسب |
|
كه غريبى و نمى دانى ز حال |
كاندر اين جا هر كه خفت، آمد زوال |
|
مردم آن شهر به او گفتند: اين جا نخواب وگرنه مثل تفاله كنجد كه وقتى روغنش را گرفته باشند به آن «كسب» مى گويند، جانت گرفته مى شود و استثناء هم ندارد. مردم آن مرد را از مرگى مى ترساندند كه براى او ترس آور نبود و رمز موفقيت آن مردِ غريب در برخورد با اين مسئله ى دنيايى يعنى مرگ، همين نوع موضع گيرى خاصش بود.
گفت او: اى ناصحان! من بى ندم |
از جهانِ زندگى سير آمدم |
|
منبلى ام، زخم جو و زخم خواه |
عافيت كم جوى از منبل به راه |
|
من مثل آن منبلى هستم كه اگر هر روز چند زخم چاقو نخورم، اصلًا راحت نيست.
مرگ شيرين گشت و نَقلم زين سرا |
چون قفس هِشتن، پريدن مرغ را |
|
من مثل كارى كه مرغ مى كند و قفس را مى گذارد و مى پرد، مرگ را مى بينم.
آن قفس كه هست عين باغْ در |
مرغ مى بيند گلستان و شجر |
|
مثل يك قفسى كه در وسط باغى است و اطراف آن هم مرغ ها آزاد در حال خواندنِ قصه و سرود آزادى خويشند.
جمع مرغان از برون گِرد قفس |
خوش همى خوانند ز آزادى قصص |
|
مرغ را اندر قفس، زان سبزه زار |
نه خودش مانده است، نه صبر و قرار |
|
سر ز هر سوراخ بيرون مى كند |
تا بود كين بند از پا بركند |
|
حال اگر چنين مرغى را در چنين حالتى از قفس آزاد كنند چه خدمتى به او كرده اند؟
چون دل و جانش چنين بيرون بود |
آن قفس را درگشايى، چون بود؟ |
|
در واقع مى گويد: شما نوع تحليل تان از مرگ، غير از تحليلى است كه من از مرگ دارم، شما از ترس مرگ هر روز مى ميريد، برعكس آن مرغ كه خود را در ميان قفسى مى داند كه در وسط باغ است، شما مرگ را رها شدن مرغ از قفسى مى دانيد كه اطرافش را گربه هاى عربده جو احاطه كرده اند و
لذا اين مرگ برايتان جانكاه است، و آرزو مى كنيد كه نه در يك قفس بلكه در صد قفس باشيد.
نه چنان مرغِ قفس در آن دهان |
گِرد بر گِردش به حلقه گربكان |
|
كى بود او را در اين خوف و حزن |
آرزوى از قفس بيرون شدن؟ |
|
او همى خواهد كزين ناخوش حصص |
صد قفس باشد به گرد اين قفس |
|
وقتى انسان آزادشدن خود از قفس تن را چنين ديد كه با بيرون آمدن از آن با انواع سختى ها و هلاكت ها روبه رو مى شود تمام آرزويش اين است كه از اين دنيا بيرون نرود و هر چه بيشتر دنيايش را محكم مى كند و كلًا نوع زندگى اش، بيشتر فرورفتن در سوراخ هاى دنياست و دنيا را وطن اصلى خود مى گزيند و به آن دل مى بندد.
مرغ جانش موش شد، سوراخ جو |
چون شنيد از گربكان او، عرَّجوا |
|
گويا دارد از گربه هاى اطراف قفسِ تن مى شنود كه دارند مى گويند: بيا بالا تا تو را بدرانيم، بيرون رفتن از تن را اين طور مى بيند.
زان سبب جانش وطن ديد و قرار |
اندرين سوراخ دنيا موش وار |
|
هم در اين سوراخ بنّايى گرفت |
در خور سوراخ، دانايى گرفت |
|
پيشه هايى كه مر او را در مزيد |
اندر اين سوراخ كار آيد گزيد |
|
جهان بينى اش در حدّ سوراخ دنيا و مطلوبش در حد وسعت دادن به اطلاعات دنيايى گشت، همّتش در حدّ بيشتر دانستن از دنيا شد و همه ى آن را صرف دنيا كرد و كارآيى خود را در حدّ موفقيت در دنيا ارزيابى كرد و چون جهت جان خود را به طرف عالم غيب نينداخت، آرام آرام راه هاى رهيدن از دنيا و وصل شدن به عالم غيب نيز برايش پنهان شد.
زآن كه دل بركند از بيرون شدن |
بسته شد راه رهيدن از بدن |
|
ولى بالأخره چه؟!
عاقبت آيد صباحى خشم وار |
چند باشد مهلت؟ آخر شرم دار |
|
جستن مهلت، دوا و چاره ها |
كه زنى بر خرقه ى تن پاره ها |
|
فرصتِ آماده شدن براى ابديت را به هر چه بيشتر بر تن وصله زدن تبديل كردى!
عذر خود از شه بخواه اى پر حسد |
پيش از آن كه آنچنان روزى رسد |
|
در حالى كه وظيفه ى تو آن است كه چشم خود را باز كنى و قبل از آن كه با مرگِ سختى روبه رو شوى به سوى خداوند برگردى و استغفار كنى.
بالأخره آن مرد غريبه براى مردم آن شهر روشن كرد كه موضوعِ شما مرگ نيست، چراكه از مرگ، گريزى نيست، مشكل، نوع نگاهى است كه به مرگ داريد. شما از نوع نگاه خود مى ترسيد.
قوم گفتندش مكن جَلدى برو |
تا نگردد جامه و جانت گرو |
|
در جواب مردم كه به او مى گفتند: اين جا جاى بى باكى نيست، اين جا قصه ى مرگ و زندگى است، گفت:
اى حريفان! من از آن ها نيستم |
كز خيالاتى در اين ره بيستم |
|
من از آن هايى نيستم كه با خيالات و وَهميات از مسير خود برگردم. با چنين روحيه و تحليلى نسبت به مرگ، به قصد خوابيدن در مسجد وارد مسجد شد.
خفت در مسجد، خود او را خواب كو؟ |
مرد غرقه گشته چون خسبد بجو؟ |
|
نيم شب آواز با هولى رسيد |
كايم آيم بر سرت اى مستفيد |
|
در مقابل اين صداهاى ترسناك تهديدآميز، آن مرد:
بر جهيد و بانگ بر زد كى كيا |
حاضرم، اينك اگر مردى بيا |
|
همين كه خود را نباخت و جان بر كف با آن تهديد مقابله كرد، شرايط برايش تغيير كرد.
در زمان بشكست ز آوازش طلسم |
زرهمى ريزيد هر سو قِسْم قِسْم |
|
بل زر مضروبِ ضرب ايزدى |
كو نگردد كاسد، آمد سرمدى |
|
وقتى تهديد مرگ را به چيزى نگرفت، پرده ها در مقابلش فرو ريخت و حقايق عالم و آدم برايش آشكار شد و ديگر
روحيه ى تنگ دنيادوستى و محدود كردن خود در حدّ دنيا در او نماند، زرهاى بصيرت و روشنگرى جان او را فراگرفت.
آن زرى كه دل از او گردد غنى |
غالب آيد بر قمر در روشنى |
|
شمع بود آن مسجد و پروانه او |
خويشتن درباخت آن پروانه جو |
|
در واقع نظر به مرگ، نظر به روشنايى برترِ سير حيات است تا با ابتكار زندگى كنى، و با شجاعت بميرى. اين جاست كه عرض مى كنم تمدن غربى آنچنان مقاصد انسان را دنيايى كرده كه هنر مردن از انسان گرفته شده به طورى كه بيمارستان ها وسيله ى غفلت از مرگ گشته و بشر را در پاى مرگ ذليلانه به التماس واداشته اند، حاصل كار بيمارستان ها بيش از آن كه درمان حقيقى باشد، تحقير كردن انسان در مقابل مرگ است وگرنه اصل درمان با هنر مُردن تضادى ندارد. چرا بايد اين همه از مرگ ترسيد؟ چرا بايد فضاى ترس از مرگ، سراسر زندگى بشر را اشغال كند؟ و از بصيرتى كه مى توان در زندگى با عبور از مرگ به دست آورد محروم شويم؟