باسمه تعالی: سلام علیکم: ابداً نمیتوان از معارف عرفانی به روش علمی عرفان غافل شد. بحث بر سر آن است که در مسیر عرفان به حکم «کلّ یومٍ هو فی شأن» با خدایی روبهرو شویم که در تاریخ انقلاب اسلامی ظهور کرده. یعنی با خدایِ سالکانی مثل شهدا. و هر اندازه در معارف اسلامی موفقتر باشیم، در اُنس با خدای خود موفقتر خواهیم بود. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: چرا سر به سرِ بدنتان میگذارید تا این روحِ بیچاره را به زحمت بیندازید؟!! مگر واجب است که این روزههای مستحب را رها نمیکنید؟ اینهمه کار مستحب دیگر هست که میتوانید انجام دهید، حالا چسبیدهاید فقط به روزهی ماه رجب؟!!! که در جای خود و برای کسی که تحمل آن را دارد، بسیار ارزشمند است. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: بحث آن مفصل است. به یاد دارم که مرحوم علامه در جمعبندی میفرمایند الفاظ قرآن حادث است، ولی حقیقت آن از شئونات الهی است و قدیم میباشد. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: روح است که بدن را تدبیر میکند و با ظهورِ آثاری از بدن معلوم میشود روح آمادگی انجام وظایف و تکالیف شرعی را دارد. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: مسلّم باید تا آنجا که ممکن است با شبکههای اجتماعیِ خودی کار کرد ولی عنایت داشته باشید که مقام معظم رهبری«حفظهاللّه» اخیراً در تاریخ 19/8/95 که با جبههی انقلاب فرهنگی داشتند؛ در جواب سؤالی که از ایشان شده بود، میفرمایند: «دربارهی استفاده و ورود به شبکههای اجتماعی و مجازیِ خارجی، ورود هوشمندانه به شبکههای اجتماعی و مجازی خارجیها – که سؤال شده است – خوب است اما به شرطی که خودمان غرق نشویم و مثال آن غلام و آب جو نشود «شد غلامی که آب جوی آرد/ آب جوی آمد و غلام ببرد» ورودِ تهاجمی لازم است و گرفتن میدان از دست دشمن. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم:
عزیز دلم: فکر نمیکنم نسبت به این احساست بهکلّی بیگانه باشم و یک عالَم دروغ را بهخصوص دروغ به خود را احساس نکنم. بنده با تمام وجود قصّهی دوران را که چون زوزهی سگی نیمهشبان عالم را فراگرفته میشنوم. تذکر شما به پوچیِ دوران، استقبال از تذکری است که روح و روحیهی جنابعالی، به یک معنا متذکر آن است و انعکاسِ حالتی است که خود را در آینهی گفتار و احوال شما تجربه میکنم.
از اینکه بعضی انسانها به خود دروغ میگویند و آنها با خودِ دروغین خود با امثال بنده روبهرو میگردند؛ در فشارم. خطاب بنده به این نوع انسانها، ماورای چهرهای است که آنها از خود مینمایانند. بنده گمگشتهای را در پشت ظاهر این انسانها مییابم و با نظر به آموزههای دینی که از معصوم صادر شده است، وجهِ یمینیِ آنها را مورد خطاب قرار میدهم.
تو را همزبان با جان خود یافتم و میبینی که چگونه با روبهروشدن با سخنانت به شور میآیم وقتی از بیخبریِ دوران میگویی. به دنبال فرصت بودم تا بعد از آن آخرین جلسه چیزی برایت بنویسم. وقتی سخن اخوان ثالث را در آن جلسه به میان آوردی، شوقِ فرونشستهی مرا زنده کردی.
قصّهی همزبانیِ من با خود را در نوشتهای که سالهای قبل، سالهای دور با خود در میان گذاشتم، در پاورقی برایت میآورم.[1]
در به در به دنبال تاریخی هستم که اندیشمندان آن، روحِ بیخبری و سردی آن تاریخ را حسّ کرده و گزارش دادهاند. با هولدرلین و هگل و شیلینگ که سخت در طلبِ انقلابی بزرگ بودند و در تقلا و دست و پازدنهای خود روزگار میگذراندند؛ و به همین جهت به انقلاب فرانسه دل بستند، هماحساسم.
بنده شما را نحوهای از تفکر اصیل این دوران میدانم و در آینهی وجود شما، میفکرم. موضوعِ یافتن یا نیافتنِ من در میان نیست، موضوعِ حضور در تاریخی است که در آن بهسر میبریم. میتوانیم بگوییم خداوند در این تاریخ، هیچ حضوری برای ما ندارد؟ و اسم هادی او بهکلّی از عالَم رخت بر بسته و تنها ما را با افکارِ انتزاعیمان و خدایِ ساختهی اذهانمان رها کرده است؟ در آن صورت چگونه میتواند ما را دعوت به عبادت خود بکند و آن را بر ما واجب نماید. در حالیکه او باید در قبلهی نمازگزار قرار داشته باشد تا نماز، نماز باشد.
اگر خدا تنها در تاریخ ظهور دارد در این زمان خدایِ هدایتگر ما در کجاست و در کدام تاریخ حاضر و ظاهر است؟ در تاریخ مدرنیته یا در تاریخی که بنای تقابل با مدرنیته را دارد؟
ای پوچیِ بزرگ دوران! ای خانهی اُنس من در تاریخ بیخبری! چگونه تو را که وجهی از احساس من هستی و خود را با تو احساس میکنم، نادیده بگیرم؟!
اگر آن سه همشاگردی به پاس انقلاب فرانسه درختی نشاندند که قصّهی امید آنها بود، چه شد که آن امید باقی نماند؟ و هولدرلین در یأسی عمیق تا مرز نابودی جلو رفت. آیا جز این بود که آن افق سرابی بیش نبود؟ و سیطرهی مدرنیته آن امید را به یأس کشاند؟ زیرا آنچه بعد از انقلاب فرانسه ماند همان سیاهی بود ولی به اسم آزادی، چرا که در آن انقلاب، راهِ آسمان حقیقت گشوده نشد و تنها عادتهای دینی بود که به اسمِ گشودگی امیدی واهی به میان آورد. آیا میتوان گفت انقلاب اسلامی نیز امید نافرجامی است؟ و بسط همان پوچیهای مدرنیته است؟ یا افقی است در مسیر اسلام علی و مهدی«علیهماالسلام» که در طول تاریخ هرگز ما با قرارداشتن در چنین افقی یک لحظه هم مأیوس نبودهایم؟ والسلام
در منظری که نه چندان گشوده است و نه چندان فروبسته، با شما خداحافظی دارم. موفق باشید
[1] - بسم الله الرّحمن الرّحيم
آنچه در روبهروى خود داريد، دلنوشته و ناله ى قلمى است كه گفتنى هاى زيادى در رابطه با ظهور امام «رضوان الله تعالى عليه» در زندگى خود و مردم كشورش دارد، ولى حتماً عذر بنده را مى پذيريد كه گفتنِ آنچه جان و دل بدان رسيده ممكن نيست، ولى با اين همه شما سعى كنيد به بهانه ى خواندن اين نوشته، نانوشته ها را نيز بخوانيد، نانوشته هايى كه پس از خواندن اين سطور، از قلب خود مى شنويد. چگونه مى توان شرايطى را توصيف كرد كه با حاكميت فرهنگ مدرنيته افقهاى زندگى را از هر طرف تيره و تار نمود، شرايطى كه همه در حال جان كندن بوديم، همه ى تلاش من آن است كه آن جان كندن ها را توصيف كنم.
انعكاس وَجه آرمانى
خوش خرامان مى روى اى جانٍ جان، بى ما مرو |
اى حيات دوستان در بوستان بى ما مرو |
|
اين جهان با تو خوشست و آن جهان با تو خوش است |
اين جهان بى ما مباش و آن جهان بى ما مرو |
|
ديگرانت عشق مى خوانند و من سلطان عشق |
اى تو بالاتر ز وهم اين و آن، بى ما مرو |
|
اى امام! ما بيش از آنكه به سوگ تو نشسته باشيم، در ضمير خود يافتيم كه از رويارويى با تمنّاى بزرگ خود محروم شديم. ما درواقع خودِ حقيقى و اصلِ اصيل خود را كه تو انعكاس وَجه آرمانى آن بودى، از دست داديم. قبلًا بيگانه را خودْ پنداشته بوديم و خود را نچشيده بوديم، و تازه داشتيم با دست زدن به دامان تو، خود را مى يافتيم كه ناگهان دامن از دست ما كشيدى. به خود آمديم، راستى چه بود؟! چه هست؟ چه بايد باشد؟ به خود آمديم كه راستى چه بود؟! در سالهاى تخته بندى خواب، «مرگ» برايمان رهايى و آزادى بود. آرى در آن روزهاى سياه؛ «مرگ» آرزوى بلندى شده بود كه مى خوانديم و نمى يافتيم. امروز كه مى توانيم سرشار از زندگى باشيم، از آن خفتن سخت دلهره داريم. بر آن خيره خيره مى نگريم كه دوباره بر ما حمله نكند، ديروز به خفتن عشق مى ورزيديم و امروز آن را دشمن مىداريم و به ادامه دادنى دل بسته ايم كه هر روزش بهتر از ديروز است، تو ما را با انبياء و اولياء هم تاريخ كردى.
راستى آنهايى كه زندگى را مى شناسند، چگونه آن همه خفتن را - كه بيرون افتادگى از تاريخ نور بود - دشمن ندارند؟
ديروز؛ زندگى، قطار روزهاى مسخره و يكنواختى بود كه با زوزه ى مرگ به گورستان مى رفت و امروز تو زندگى را طورى معنى كردى كه زندگى، رودخانه هاى حيات را در رگ هايمان جارى كرده و به پريدن از زشتى ها و پرواز به سوى خوبى ها دعوتمان مى نمايد. افقى را بر ما گشودى
كه اميدها يك جا در عمق جان ما جاى گرفت و راستى زندگى با اين همه اميد و اميدوارى چه لطف بزرگى است.
پوچى چقدر آزاردهنده بود
آن روزها، زندگى مرور شكنجه بود و پليدى، ديدنِ آن همه زشتى و پلشتى و نامردى، و «حقيقت» ستاره اى بود كه انبوه سياهى حتّى سوسويش را از ما ربوده بود، و هر قدمى، عفونتِ حياتِ راكد روزمرّگى بود و پوچى، راستى كه پوچى چقدر آزاردهنده بود. راستى كه پوچى چقدر آزار دهنده بود.
امروز؛ زندگى هميشه آبستن لحظه هاست. لحظه هايى كه زيبايى خواهند زاييد، لحظه هايى كه غذاى جان است، هرچند نفس امّاره از آن كراهت دارد.
پيش از اين؛ زندگى كويرِ همه جا كشيده بود كه نابودى حياتمان را فرياد مى كشيد و هيچ لاله اى از انسانيت در آن امكان سبزشدن نداشت، ما به نان خواستن و نام جستن گرفتار بوديم و از آن حيات برينِ روحانى، كه تو به ما معرفى كردى، غافل بوديم. تو متذكر پنجره هاى حيات معنوى گشتى و فهميديم چگونه خودمان مأمور به بندكشيدن خود بوديم.
پيش از اين؛ دنيا سراسر، زندان بود و گور، خانه ى موعود، و اصلًا از زندگى چيزى نمى فهميديم جز يك غروب سرد و ساكن، و امروز حياتى كه تو به ما معرفى كردى، وسعت بى مرزى است كه ديوار نمى شناسد، و تا عمق فراخناى روحمان بلند شده و تا پشت قلّه هاى حيات معنوى سركشيده و كنگره هاى غيب را نظاره مى كند و به تماشاى مددهاى الهى نشسته است.
راستى اگر انقلاب اسلامى به وقوع نپيوسته بود چه كسى باور مى كرد ملائكةُالله در تدبير امور، اين همه فعّالانه در صحنه اند. پيش از اين؛ بيزار از آنچه بود و نااميد از آنچه بايد مى بود. مرگ را مى خوانديم و نمى يافتيم، هر چند همه حياتمان مرگ شده بود، و امروز، خشنود از آنچه بايد و هست و ناخشنود از آنچه هست و نبايد، و اميدوار لحظه هاى آبستن، كه بى شك حيات موعود را خواهد زاد، هرچند چشمهاى عادت كرده به مرگ، آن را به رسميت نشناسد و به ستيز با آن به پا خيزند.
آرى؛ اگر امروز از خفتن و غفلت مى گريزيم و عطشِ چشمهايمان به خواب را، به چيزى نمى گيريم، و از هيبت خارِ كنار گل، دل خونى به خود راه نمى دهيم، زيراكه نسبت به صداى زوزه ى مرگِ انسانيت در پشت پرچين هاى خراب نمى توانيم گوش بربنديم و آرام بخوابيم.
چه غروب سردى بود!
اى برادر! بگذار تا قدرى از روزگارى كه بر اين قريه گذشت براى تو بگويم، شايد كه جوانى ات نگذاشته از آن باخبر شوى و شايد مرور زمان از يادت برده و فراموش كرده باشى كه در چه غروبِ سردى به سر مى برديم، شايد جوانى ات امكان احساس آن غروب را به تو نداده.
اى برادر! دزدان كه آمدند تا غارتمان كنند! آرى تا غارتمان كنند، امّا نه فقط زمين و نفت ما را بدزدند، بلكه «خودمان» را، يعنى هويت اسلامي مان را بربايند. تو كجا بودى؟ ما كجا بوديم؟ اصلًا همه مان كجا بوديم؟ مگر اسم آن بودن را مى توان «بودن» گذاشت؟
مگر نه نيمى در خواب و نيمى در گور بوديم كه همه مان را بردند و هيچ صداى اعتراضى برنخاست؟ در آن هنگامه ها اگر ما از داشته هامان بى خبر بوديم، دشمن آگاهى كامل داشت، ارزشهامان را مى شناخت و راز ماندگارى ديرپايمان را مى دانست و خوب باخبر بود كه چگونه در چشمه پايان ناپذير و هميشه جوشان فرهنگ اسلامى آسيب ناپذير مى شديم.
از نقطه ضعفى كه بايد بگذرد بى خبر نبود و همچنان انتظار كشيد تا بر دامن خواب، هوشيارى نيرومندمان را بر زمين بگذاريم، تا از گذرگاه غفلت و خفتنِ ما بگذرد و قلّه ى كهنِ نفوذ ناپذيرمان را تسليم تباهى كند، و نقطه ى آسيب پذير، خفتن بود و غفلت، چشمان بازى كه بايد همچنان به دشمن خيره مى شد، آرام آرام به خواب رفت و دشمنى دشمن فراموش شد با اينكه نسيم وَحى بر گوش جان ما خوانده شده بود.
«لايَزالُونَ يُقاتِلُونَكُمْ حَتَّى يَرُدُّوكُمْ عَنْ دينِكُمْ إِنِ اسْتَطاعُوا» مشركان، پيوسته با شما مى جنگند، تا اگر بتوانند شما را از آيين تان برگردانند.
آرى؛ روزگارِ اين قريه به آنجا كشيد كه دشمن پيروزى يافت و تباهى آغاز شد، و ما نيمى در گور و نيمى در خواب، يا در گورستانِ كينه ى اين برادر، و يا در سنگستانِ تهمت به آن برادر، خفته و مرده بوديم و دشمن بى خواب، ما را نظاره مى كرد.
سالهاست كه به آن تباهى عادت كرده ايم، حتّى فراموش كرده ايم كه دزدان چه ربوده اند، تا بر باز ستاندنش همّت كنيم. لذا آن پير فرزانه فرمود: ما هنوز اول راه هستيم.
چشم بستن چرا؟
اى برادر! اينان كه در چنين شرايطى آسوده مى خوابند، اصلًا زندگى را نمى شناسند، تا نگران ربودن آن باشند، چه رسد بخواهند به زندگى ربوده شده باز گردند. اينان با چنين خفتنى مرگ را تمرين مى كنند، در حالى كه زندگان مسئوليت زنده بودن را بر دوش دارند.
نمى توان زنده بود و حركتى براى انتخاب كردن زندگى نداشت. زيرا: «كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهينَة»[1] هركس در گرو آن چيزى است كه انتخاب مى كند، پس زنده بودن و انتخاب نكردن محال است، و انتخاب كردن و مسئول انتخابهاى خود نبودن نيز بى معنا است. اينك اگر مدّعى زنده بودنيم، چشم گشودن و ديدن را ناگزيريم، و مسلّم در برابر امواجى كه بر نگاهمان مى گذرد مسئوليم. چشم بستن، نه نجات دهنده است و نه آرامش بخش، و فقط پشيمانى را دو برابر مى كند.
مگر نه اينكه در كنار هر گُلى، خارى لنگر انداخته تا بُزدلان از ترس خار براى هميشه از گُل محروم شوند و كابوس ترس از خار، غذاى جانشان شود و نتوانند به گُل فكر كنند. پس چگونه به بهانه هاى واهى، خود را بر اين موج بلند انسانيت كه تا سقف آسمان غيب پركشيده، نيفكنيم و امام خود را در تاريخ تنها گذاريم و خود را بدون هيچ دست و پايى در مرداب روزمرّگى ها رها كنيم. نسيم وَحى بر جانها چنين مى سرايد كه: «وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ حَتَّى نَعْلَمَ الْمُجَاهِدِينَ مِنكُمْ وَالصَّابِرِينَ وَنَبْلُوَ أَخْبَارَكُمْ» و البته شما را مى آزماييم تا مجاهدان و شكيبايان شما را باز شناسانيم و گزارشهاى [مربوط به] شما را رسيدگى كنيم.
اى برادر! آيا مى دانى پيش از اين بر ما چه گذشت؟ بگذار بگويم كه شايد جوانى ات نگذاشته از آن باخبر شوى و شايد مرور زمان از يادت برده و شايد جوانى ات امكان احساس آن غروب سراسر سرد و پوچ را به تو نداده.
ديروز
چشم كه مى گشوديم، زشتى و نامردى وجودمان را مى شكست و آنچنان ديرپا بود كه اميد نوجوانى مان به نااميدى بزرگ مبدّل مى شد، بى انتظار فردا، كه نه فردا، بل امروزى زشت و سياه و بى رحم بود.
از عمق جان چشم مى بستيم كه بيارميم. و از همه ى نامردى ها روى برگردانديم، امّا چشم بستن؛ آرميدن نبود، مرگى بود در انتظار مرگى عميق تر.
چشم بستيم و خواب را آرزو كرديم. درست همچون محكوم به اعدامى كه مى خواهد بخوابد و تمامى اميدش اين است كه با خوابى سنگين از وحشت مرگ آسوده بگذرد، زيرا بيدارى، رودررويى با دنيايى بود پر از نفرت و نفرين، و خواب براى دورشدن و از يادبردن و چشيدن مرگى كوتاه.
اى كاش مى توانستم بگويم بر ما چه مى گذشت؟! اى كاش معنى پوچى را مى فهميدى! چگونه مى توان به كسى كه مرگ را نچشيده از احساس مرگ سخن گفت. بشكنى اى قلم كه چقدر در ترسيم آن پوچى، ناتوانى.
امروز
تو كجا باور مى كنى بر ما چه گذشت؟ امروز، از قفس هاى زرّينِ رفاهِ دروغين پر كشيده ايم و به دشتها رسيده ايم و اكنون با سبزه هاست كه مى روييم و با شكوفه هاست كه مى شكفيم و با حضور در جبهه ى نور كه مى خواهد از غربِ سرد و سياه بگذرد، زندگى در دست هامان در حال بارورشدن است و با چنين احساسى است كه مى توان انحراف ها را ديد و بر سر آن فرياد كشيد.
ديروز، آينده گراى شكست خورده اى بوديم كه آرامشِ بعد از مرگ را آرزو مى كرديم، پيش خود مى گفتيم: بگذار همه چيز نابود شود، ببينيم چه مى شود، و به سرنوشتى تن داده بوديم كه پوچى؛ دردى هميشگى را بر پيشانيمان نوشته بود و امروز، واقع گرايى هستيم كه بر واقعيتها چشم نبسته ايم ولى با اين همه از امكانات انسانى كه با انقلاب اسلامى فراهم شده، بى خبر نيستيم و تا نهايت دشتِ انسانيت پرواز خواهيم كرد، و واى بر ما اگر به بهانه هاى واهى از پريدن به سوى وعده ى موعود شانه خالى كنيم.
اى اميد كه از فريب ها خود را آزاد كرده اى! چقدر دوست داشتنى هستى.
اى امام! تو اميدوارى را نهادينه كردى، با تو امكان پرواز فراهم شد.
ديروز، با غرورى پلنگ وار، بدون درك امكانات، به ماه مى پريديم و در درّه ى غرورِ نزديكى به دروازه ى تمدّن غربى، پريشان و متلاشى مى شديم، و امروز با خلق امكانات مى توان بر بال خود تكيه زد و اعتياد ديرينه ى بيگانه از خود بودن، و بيگانه را خود انگاشتن، را شكست. من نمى گويم آنچه شدنى است، شده است، مى گويم روزگارِ به بار نشستنش به پا شده، بايد مواظب بود آن را از ما نربايند و ما را در خود ادغام كنند.
ديروز، مرگِ انسانيت خود را، زندگى پنداشته و به آن عادت كرده بوديم و امروز، فساد را مرگ مى شناسيم و از اعتياد به آن نوع زندگى كه ديروز بر ما رفته است، در فشاريم، ولى مصمّم به ترك آن هستيم تا باز با زندگى آسمانى آشنا شويم و بتوانيم با زمين انس بگيريم.
اميدِ طلوع مرده بود، نمى دانم باور دارى آن روزها، همه جا غروب بود و در چشمانمان خورشيد به خسوف گراييده بود و اميد طلوع در خشك گونه هايمان مرده بود؟ باور مى كنى در خاموشى روز، ما نيز به مرور خاموش مى شديم و با روز پايان مى گرفتيم، پايانى بى آغاز؟
نمى دانم باور خواهى كرد كه در آن غروبستان، طلوع را از ياد مى برديم و به تماشاى غروب مَردان آمده بوديم، نه به نجاتشان. با كوله بارهاى سنگين بر دوش و اشكهاى خشكيده در چشم و با دردى آماس كرده در قلب، به غروب مى رفتيم و همه چيز با ما و در وجدان ما سياه مى شد و مى مرد.
در جان خود داشتيم خاموش مى شديم و به آخرين طلوع - كه شايد اصلًا نبود، چراكه آن طلوع را در آن غروب چشيده بوديم - آرى به آخرين طلوع مى انديشيديم تا غروب كردن انسانيت را، يعنى غروب كردن خودمان را آسان كرده باشيم، و فكر مى كرديم چه تماممان خواهد كرد.
خورشيد از غروب بالا آمد
داشتيم به مرگ رضايت مى داديم، و زمين ما را به درون خود مى كشيد و چون سگى اين پاره استخوان ها را مى جويد و مى بلعيد. داشتيم در غروبِ همه ى اميدهاى انسانى فرو مى رفتيم كه صدايى از جنس صداهاى ديگر، صداى پيرمردى آشنا از جنس صداى دوردستهاى 15 خرداد سال 1342 به گوشمان رسيد. گفتيم: چيزى نيست، اين آخرين طلوع به غروبمان مى خواند. ما ديگر داشتيم به غروب همه ى اميدهاى انسانى خود فرو مى رفتيم كه طنين صداى او غروب را پر كرد، ولى انگار ما ديگر تن به مرگ داده بوديم و جز صداى گشوده شدن دهان خاك و جويده شدنِ همه ى اميدهاى انسانى، صدايى را نمى خواستيم بشنويم. اصلًا به صداهاى سرد و سراسر پوچ عادت كرده بوديم؛ داشتيم غروب مى كرديم و خاك ما را مى بلعيد، كه ديديم خورشيدى در دل غروب بالا مى آيد، گفتيم: نه؛ اين همان آفتاب است كه دارد مى ميرد - مگر طلوع و غروب در نهايت همانند نيستند؟ - خواستيم اميدوار شويم، پيش خود گفتيم: اميدوارى در پايان، مردن را سنگين تر مى كند، اميد را برانيم و مرگِ تسكين دهنده را بپذيريم. گفتيم: چشم ببنديم تا غروبى كه اميد طلوع را در ما انگيخته، كامل شود و شب، مرگ را بشارتمان دهد. پلكهايمان گرم شد، چشم بستيم و به شبى انديشيديم كه بايد پشت پلك هايمان مى بود، كه ديديم نه! پلكهايمان گرم شد، گفتيم: اين مرگ است كه بر پلك هايمان مى گذرد و پايان را بشارت مى دهد، پلكهايمان داغ شد! گفتيم: اينك آرامش مرگ. پلك هايمان سوخت، خواستيم بگوييم: نفرين بر مرگ راحت كننده كه اين همه رنج آور است، كه ديديم طلوع! كه ديديم آفتاب! كه ديديم روز! تو كجا بودى در آن غروب اميدزا، من چگونه آن را توصيف كنم؟! گفتيم: نه، ديوانگى است، طلوع در غروب ممكن نيست و همچنان بين يأس و اميد دست و پا مى زديم، چشم گشوديم، خيره شديم، هراسان نظاره كرديم، ديديم آرى اين بار به واقع خورشيد طلوع كرد، درست در انتهاى روز كه همه چيز داشت تمام مى شد، خورشيد تابيدن را شروع كرد و هر خانه اى نورى از آن گرفت، و نورِ «الله اكبر- خمينى رهبر» از پنجره ى هر دلى به بيرون مى تابيد. گفتيم: اين همه خورشيد! آنچنان ظلمات دوران غربزدگى در مغز استخوانمان فرو رفته بود كه باز باورمان نمى شد، فكر كرديم اين خاصيت مرگ است، پايان دنياست. در پايان، دنيا پر از آتش مى شود و هر چه هست را مى سوزاند. اين همان آتش پايان است و ما داريم مى سوزيم. خورشيدى نيست، ناله و فغان مرگ است. يك شورش كور و مذبوحانه است تا همه چيز به نفع تاريكى تمام شود. چشم بستيم و گفتيم: تمام!
صدايى محمّد وار
امّا آن صدا در ما انقلابى بر پا ساخت، مثل صدايى كه بر موسى (ع) در طور و بر محمّد (ص) در حراء ريخت، كه «تَعالَوْا»؛ بيا و بالا بيا ... و ما بى آنكه ياراى اميدوار شدن داشته باشيم، از وحشت آكنده بوديم، گفته بوديم، يا داشتيم مى گفتيم: اين مرگ است كه مى وزد و اين ماييم، لقمه اى در دهان گرگ هميشه آدمها، مثل همه ى اعتراض هاى بى هدف. دوباره چشم بستيم، و اين بار ما بوديم كه مرگ را صدا مى زديم چون او را پذيرفته و به آن عادت كرده بوديم. كه صدايى مثل صدايى در طور، مثل صدايى در حراء، ما را خواند، به قيام خواند؛ اما نه قيامى پلنگ وار بر ستارگان، كه محّمدوار بر بتانِ پليد روزگار و شوريدن بر هر آنچه غير انسانى است.
تمام باغهاى جهان در ما سبز شد
صدا بر ما باريدن گرفت و ما رها شديم. از دست يأس و از دست ترس، از خاك جدا شديم، و خاك از ما دور مى شد، راه پرواز به سوى آسمان در حال گشودن بود و آن صدا همچنان مى خواند، از نجف، از پاريس، نامه اى بعد از نامه اى، رهنمودى بعد از رهنمودى، اعلاميه اى بعد از اعلاميه اى ... به برخواستنمان مى خواند، به رهايى از قيد همه چيز جز حق. ديديم وه!! بهارِ تاريخى مان وزيدن گرفت و تمام باغهاى دنياى اولياء الهى در ما سبز شدند، جوانه زدند، در حال شكفتن و به بار نشستن اند و تاريخ جديدى به پيش رويمان گشوده شد. با ناباورى تمام، اميدوار شديم در حالى كه همه ى سرمايه ى انسانى مان در حال پوچ شدن بود، آيا باز مى شود زنده بود و دوباره معنى زندگى را در آغوش خدا تجربه كرد؟ و بدين شكل ظلمت روزگار شكاف برداشت. تابِ چشم بستنمان نماند. چشم گشوديم و ديديم كه نه در خاك، كه بر خاكيم، و آفتاب از همه سو مى رويد و مى بارد و آن صدا، ما را در وسعت چشمانش پناه داد، و اميد زندگى به اهل زمين برگشت.
تولّدى ديگر، و زاده شدنى نو! از درون خود مهر و عشق ريشه دارى را به آن صدا احساس كرديم. اصلًا او آشنايى بود گمشده. به مهرش نشستيم، مهر او خورشيدى شد در جانمان، در چشمه ى مهر او چرك و خون سالهاى درد و تنهايى و مرگ را شستيم و عرياني مان را با تن پوشى از ارادت و اطاعت از او پوشانديم، و آهسته و آهسته داشتيم انسان و دنياى حقيقى انسانيت را مى يافتيم. به ما گفته بودند مدرنيته پايان تاريخ است و بشر در آن به تماميت خود رسيده است و راه ديگرى نيست، و ما نيز پذيرفته بوديم. و نيز به ما قبولانده بودند ديگر خدا با انسانها سخن نمى گويد و بايد در ظلمتكده ى فرهنگ مدرنيته همه ى اميدهاى بلند انسانى را دفن كنيم و به بدترين مرگ، آرى اى برادر به بدترين مرگ تن دهيم ولى آن صدا ما را به حيات، آن هم حياتى كه در سينه ى پيامبران جستجو مى كرديم، خواند.
ديگر پس از آن، ما با او بوديم و آسودن در زير سايه ى آن بيد كهن، كه متذكر سايه ى آرامش ديانت بود و عبوديت، سايه به سايه ى او مى رفتيم. باز هم دروغ بود و نيرنگ، سود بود و سرمايه، و دندان نمودن و انسان دريدن، ولى ديگر ما در آن غروب به سر نمى بريم. دعوت او دعوتى بود به اميد و زندگى و انسان ماندن. او چشم ما را به آبهاى زلال باز كرد و نگاهمان را از مردابى كه مى بلعيدمان و ما ناخودآگاه به سوى آن قدم مى گذاشتيم، رهانيد.
اى امام! تو انسانيت را به ما نمودى و امكان هاى سالم انسانى را و بصيرتِ شناختِ انحراف را.
اينك چگونه مى توانيم چشم بر هم گذاريم و به خفتن و غفلت رضايت دهيم و از غروب مرگبار ديروزين نهراسيم؟! در آخرين كلامات به ما گفتى: «هميشه با بصيرت و با چشمانى باز به دشمنان خيره شويد و آنها را آرام نگذاريد و گرنه آرامتان نمى گذارند» و ما عهد كرده ايم همه ى زندگى را به پاى اين سخن به پايان بريم و راه رسيدن به عالَم قدس را از اين طريق بر جان خود بگشاييم.
ما را سرِ خفتن نيست
چنين است كه چشمانمان در عطش يك قطره خواب مى سوزد، امّا ما را سر خفتن نيست، بيدار مى مانيم و به زوزه ى گرگهايى گوش مى دهيم كه با خشم منتظرند و بر چهره ى شب ناخن مى كشند تا در خوابِ دوباره مان، دوباره بر ما حمله كنند.
بيدار مى مانيم، چون تمام زندگى مان در خواب گذشت، و طعم آلودهى خواب هنوز از مزاق مان پاك نشده. اكنون از يك لحظه چشم بستن نيز مى هراسيم، كه هر چشم بستن، بى خبر گذشتن از كنار چشمه ى هدايتى است كه تو جارى اش كردى و بى تفاوت از كنار اين انقلاب الهى گذشتن، غافل شدن از شبيخونى است كه دشمنِ بيدار، منتظر آن است. بيدار مى مانيم تا دشمن قدّار را مأيوسانه به خستگى و يأس بكشانيم و در اين راستا زندگى خود را معنى بخشيم.
بيدار مى مانيم، زيرا چگونه مى توان از انقلابى كه هديه ى خدا است در اين قرن به ملّت مسلمان، پاسدارى نكرد؟! آيا مى شود راز ماندگارىمان را، رها كنيم و به خواب، رضايت دهيم؟
اى امام! هر چه در لابه لاى كلامت مى نگريم، راه گمشده ى انسان سرگشته ى قرن را مى يابيم، تو در عصرى كه بشر بيش از هميشه به هدايت اسلامى نياز داشت، با سخنات و زندگى ات مفسر اسلام و هدايت گشتى.
فتح قله هاى آينده ى تاريخ
اى امام! تو به ما درس صحيح زندگى كردن دادى و تا تو را شاگردى مى كنيم، زنده ايم، از خود انقلابى به جاى گذاشتى كه خورشيدى است در شب تاريك و يخ زده اين قرن.
تو رمز و راز حيات آسمانى و عزّت زمينى را بر جاى گذاردى، حال از خدايت بخواه تا بتوانيم از آن پاسدارى كنيم. ما خوب فهميده ايم كه اگر مى خواهيم شور و شوق زندگى در ما فرو ننشيند بايد دست در آغوش انقلاب اسلامى، همه ى قله هاى آينده ى تاريخ را فتح كرد.
اى امام! هر چه زمان بگذرد بيشتر معلوم مى شود كه چه بانگى زير اين آسمان به صدا درآوردى، سالهاى سال بايد بگذرد تا پژواك اين بانگ در فضاى فرهنگ بشرى بپيچد و اثراتش پى در پى به گوش بشريت برسد. اكنون پژواك آن صدا شروع شده و خانه ى كفر و استكبار را به لرزه انداخته، اين طور نيست؟
وقتى به ما گفتى: «هميشه با بصيرت و با چشمانى باز به دشمنان خيره شويد و آنها را آرام نگذاريد و گرنه آرامتان نمى گذارند»؛ هرچه گفتنى بود، گفتى.
بسيار تلاش مى كنم تا معنى آن را بفهمم و نيز بسيار تلاش مى كنم تا آن را عمل كنم، آنچه مرا در اين راه پايدار نگه مى دارد، سوزِ فراق توست كه عجيب تصميم ساز و عزم آفرين است، مثل اشك بر حسين (ع).
هر پگاه از فراق آن خورشيد |
داغ در صحن سينه مهمان |
|
در عزاى تو اى بهار سپيد |
تا ابد چشم لاله گريان |
|
باسمه تعالی: سلام علیکم: شاید در تاریخ فلسفه نتوان به این شکلها یک نوع تقابل را دنبال کنیم. جناب صدرالمتألهین موضوع حدوث و قدم را به شکلی دقیقتر به این صورت مطرح میکند؛ وقتى براساس برهان حركت جوهرى مشخص شد كه زمان، بُعدى از عالم مادّه است و خارج از عالم مادّه، زمان معنى ندارد، نتيجه مى گيريم كه با خلق عالم مادّه، زمان به وجود مى آيد، يعنى همين كه جهان مادّه هست، زمان هست؛ نه اينكه اوّل زمان بوده و بعداً جهان مادّه در آن زمان به وجود آمده؛ پس اينطور نيست كه عالم مادّه در يكى از مراحل زمان به وجود آمده باشد و يا عالم مادّه از اوّل، همين كه زمان بوده، در كنار آن زمان به وجود آمده و تصور كنيم عالم مادّه يا «حادث زمانى» باشد و در زمان حادث شده باشد و يا «قديم زمانى» باشد، و از ابتداى زمان به وجود آمده باشد. زيرا زمان، موجود مستقلّى نيست كه جهان، در آن و يا همراه آن به وجود آمده باشد، بلكه طبق حركت جوهرى «جهان مادّه» هر لحظه به وجود مى آيد و «زمان» هم پيرو آن، لحظه به لحظه موجود مى شود. پس مى توان گفت: جهان مادّه هر لحظه حادث است و زمانِ مخصوص به آن نيز هر لحظه حادث است. پس كلّ عالم مادّه در بى زمان و بى مكان ايجاد شده است، يعنى همانطورىكه عالم مادّه در زمانى ايجاد نشده، بلكه همراهِ به وجود آمدن خود، زمان خود را هم به وجود آورده است، همانطور كه در مكانى ايجاد نشده، بلكه خودش همان مكان است، و همين كه به وجود آمد، مكان و زمان معنى پيدا كرد. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: بنده چندان متوجهی حرکات ایشان نمیشوم. ظاهراً مشاور، یا مشاورانِ حکیمی ندارند وگرنه، نه آن یکشنبهی سیاه را بهوجود میآوردند تا آن حدّ که رهبر معظم انقلاب آن کار را خلاف شرع بدانند؛ و نه این حرکات را که بیشتر ملعبهای است برای رسانههای بیگانه! اَدمهایی که سه نفری در محل ثبتنام نامزدها دست در دست هم قرار دهند به آن شکل، را چطور برای یک انسان فهیم و حکیم میتوان توجیه کرد؟! آیا این یک نحوه توهین به مخاطبان نیست که آنها را در حدّ کودک حساب کردهاند؟ موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: در آیهی مذکور بحث تکلم حضرت حق با بشر در میان است و نه ارتباط بشر با خداوند که از طریق تجلی انوار الهی بر قلب اولیاء انجام میگیرد و رسول خدا نیز با مقام ولایت خودشان ماوراء جبرائیل در معرض انوار تجلیات الهی قرار میگیرند که در جانشان به صورت صوت جلوه میکند و آن حضرت با گوش جان میشنوند و با چشم جان میبینند. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: صبر شاکرین یعنی حتی سختیها را نبینیم و در سختیها هم خدا را بنگریم و این مربوط به مقام «رضا»ست و نه مقام صبر. و چقدر زیبا در این دعا ما را متوجهی صبر شاکرین میکنند. خداوند این صبر را نصیب من و شما گرداند. 2- در این فراز از حضرت حق میخواهیم که زشتیهایی که در پنهانیترین ابعاد ما جای دارد را نیز اصلاح گرداند. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: بنده هم با این سؤالات شما روبهرویم. سالهای قبل یکی از اتهامات بنده، مخالفت با آقای هاشمی بود و بحث «چه شد که کار به قتل حسین«علیهالسلام» کشیده شد؟» در همین رابطه مطرح شد. با اینهمه خودِ بنده اینطور موضوع را برای خود توجیه کردم که آیت اللّه جوادی با توجه به نگاهِ تمدنی که دارند و آثارشان را بر این مبنا تنظیم میکنند؛ برای آقای هاشمی یک نحوه نقشِ تمدنسازی قائل بودند که در کنار تمدن غربی شکل بگیرد. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: از آن جهت که ولایت، سرپرستیِ خدا بر مخلوقات است امامت، صورت متعیّنِ آن ولایت است. لذا امام، ظهور ولایت الهی در شخص معین است. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: به نحوی قابل پذیرش است از آن جهت که بوی خوش، جهتِ روحها را بهشتی میکند. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: 1- رفاقت با آنها 2- طرح مباحث معرفت نفس به آن شکل که در کتاب «جوان و انتخاب بزرگ» مطرح شده که رویکردِ معادی دارد تا با نظر به معاد، مزهی لذّاتِ دنیایی چنان برای آنها جایگیر نشود. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: همانطور که علامه طباطبایی«رحمةاللّهعلیه» میفرمایند: مقام «واحد قهار» همان مقام احدیت است. بنابراین از این جهت سخن شما سخن صحیحی است به شرطی که مقام عین محمدی را، تعیّنِ مقام اللّه در مقام احدیت نگیریم و آن را در مقام واحدیت و الوهیت که مجمع اسماء الهی است در نظر بگیریم. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: 1- وقتی نظام عالم بر اساس سنت و قاعده خلق شده باشد، گفته میشود خلقت عالم بر اساس میزان ساخته شده[1] و از آنجایی که حضرت حق عین وحدت است به معنای یگانگیِ محض، هر آنچه از او صادر شود عین قاعدهمندی و نظم است 2- جواب قسمت دوم سؤال با توجه به ابعاد مختلفی که دارد را در کتاب «هدف حیات زمینی آدم» دنبال بفرمایید. کتاب بر روی سایت هست. موفق باشید
[1] - و قرآن در سوره الرحمن می فرماید «أَلَّا تَطْغَوْا فِي الْمِيزَانِ ﴿۸﴾ تا مبادا از اندازه درگذريد (۸) وَأَقِيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ وَلَا تُخْسِرُوا الْمِيزَانَ ﴿۹﴾
و وزن را به انصاف برپا داريد و در سنجش مكاهيد (۹)
باسمه تعالی: سلام علیکم: بحث آن مفصل است. آنها بهخصوص کانت، به این نتیجه رسیدهاند که عقل انسانی قدرت درک حقیقت را به آن شکلی که در خارج است و در واقعیت وجود دارد؛ ندارد. لذا ما فقط آنچه در ذهن یا فنومن را داریم میتوانیم بپذیریم. از این جهت کانت به این نتیجه رسید که باید بیشتر به اخلاق پرداخت نه به اثبات یا نفیِ خداوند. و دکارت هم میگفت چون ما میتوانیم بینهایت را تصور کنیم و فقط کسی که بینهایت است میتواند این تصور را به ما بدهد، پس باید خدای بینهایتی وجود داشته باشد. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: بنده نهتنها دعا میکنم که سرنوشت شما سرنوشت سلیمان صرد نشود که تاریخ خود را در وقتِ خود نشناخت، بلکه دعا میکنم شما در زمرهی چمرانهای تاریخ خود باشید که در عین شناخت پوچیها و ظلمات دوران، افق گشودهای که در این تاریخ از طریق انقلاب به روی بشر باز شد را، به نحوی آگاهانه و نه مرتجعانه، بشناسید. بنده با تمام وجود قصّهی دورانی را که چون زوزهی سگی نیمهشبان عالم را فراگرفته میشنوم. تذکر شما به پوچیِ دوران، استقبال از تذکری است که روح و روحیهی جنابعالی، به یک معنا متذکر آن است و انعکاسِ حالتی است که خود را در آینهی گفتار و احوال شما تجربه میکنم. از اینکه انسانها به خود دروغ میگویند و با خودِ دروغین خود بهسر میبرند؛ آگاه میباشم. ولی خطاب بنده به انسانها، ماورای چهرهای است که آنها از خود مینمایانند. بنده گمگشتهای را در پشت ماسک این انسانها مییابم و آن را مورد خطاب قرار میدهم. سخن آقای دکتر زرشناس را عیناً در ذیل خدمتتان ارسال داشتم. موفق باشید
جناب استاد شهريار زرشناس در رابطه با اينکه هر انقلابي طي يک فرايند تاريخي شکل ميگيرد، در مورد ادوار تاريخي مدرنيته ميفرمايد:
«عهد مدرن که تقريباً از اواخر قرن چهاردهم ميلادي آغاز شده است در تاريخِ بسط و تطور خود ادواري را طي کرده است. اين مراحل را ميتوان اين گونه فهرست کرد: دوره اول: آغاز مدرنيته يا دوران رنسانس، زمان تقريبي آن از نيمه قرن 14 تا نيمهي قرن 16 ميلادي است . دوره دوم: دوران بسط رفرماسيون مذهبي و تکوين فلسفه مدرن است که زمان تقريبي آن از نيمه قرن 16 ميلادي تا نيمه قرن هفدهم که مصادف با رحلت دکارت ميباشد. دوره سوم: دوران مهم کلاسيسيسم و عصر روشنگري و آغاز انقلاب صنعتي است و زمان تقريبي آن از نيمهي قرن هفدهم تا آغاز قرن نوزدهم يعني تا سال 1800 است . دوره چهارم: دورهي اعتراض رمانتيک به عقلگرايي و کلاسيسيسم عصر روشنگري است که زمان تقريبي آن از آغاز قرن نوزدهم تا نيمه قرن نوزدهم يعني سالهاي 1850 - 1800 ميباشد. دوره پنجم: روزگار بروز بحرانهاي گستردهي اقتصادي - اجتماعي و بسط انقلاب صنعتي در اروپا و گسترش آن به ايالات متحده و ظهور زندگي و توليد صنعتي- شهري مدرن به عنوان وجه غالب معاش و سلوک مردمان در غرب و آغاز ترديدها نسبت به مباني مدرنيته است که زمان تقريبي آن از 1850 تا 1900 ميباشد. دوره ششم: آغاز زوال مدرنيته و سرعتگرفتن سير انحطاطي آن و بسط وضعيت پست مدرن به عنوان نحوي خود آگاهي نسبت به بحران است که از آغاز قرن بيستم تا حدود سال 1980 ميلادي است . دوره هفتم: عصر موسوم به فراصنعتي، تداوم و تعميق رويکرد پست مدرن، قدرت گيري نئوليبراليسم راست گرا در کشورهاي اصلي غربي و گسترش دامنه و نفوذ رويکرد معنوي در جوامع غربي است و زمان تقريبي آن از 1980 ميلادي است تا به امروز.
در قرن پانزدهم و باشکوفايي رنسانس در ايتاليا، «لورنزو والا» (1457)، «نيکولاي کوزايي» (1464) و به ويژه «پيکودلا ميراندولا» (1494) و «مارسيليو فيچينو» (1499) هر يک به طريقي شؤوني از روح اومانيستي رنسانس را با خود جلوهگر ساختهاند. «لورنزو» داعيهدار لذتطلبي جسماني و دنيوي و «هدونيسم» فارغ از قيود اخلاقي و ديني بود. «مارسيليو فيچينو» روح سيطره جويانه بشر مدرن را در رساله «الهيات افلاطوني درباره جاودانگي روح» منعکس کرده و آشکارا از بشر سالاري نام ميبرد. در نگاه «فيچينو» بشر، سالار هستي بود و مصداق بشر نيز در اين زمانه بيشتر در اَشراف و به ويژه بورژواهاي اروپايي جستجو ميشد. اين نگرش خودبنيادانه به آدمي به عنوان دائر مدار عالم به نحوي ديگر در «پيکودلا ميراندولا» خودنمايي ميکند. نيکولاي کوزائي اگرچه گرايشهاي پررنگ نوافلاطوني داشت اما با اهميت ويژهاي که براي «عقل» و «حس» و تفسير «نوميناليستي» مفاهيم «کلي» قائل بود و نيز تأکيدي که بر دور کردن فلسفه از صبغه ديني و بخشيدن صبغه طبيعي بدان داشته است از پيشروان تفکر مدرن غربي است. پيکودلا ميراندولا، مارسيليو فيچينو و به ويژه نيکولاي کوزايي هيچ يک آشکارا ملحد نبودند و حتي ظاهري مذهبي و مسيحي داشتند اما تفسيري که از عالم و نسبت بشر با خود و جهان و جايگاه و حقيقت بشر ارايه ميدادند (به ويژه فيچينو و ميراندولا) به گونه اي بود که نحوي خودبينانهي نفساني در آن غلبه داشت و اين چيزي نبود مگر بيان روح عهد مدرن. در اين ميان هنرمنداني چون «لئوناردو داوينچي» {1519}، «رافائل» {1520} و «ميکل آنژ»{1564} در گستره نقاشي و پيکره سازي به ارائه تصويري بشرانگارانه از آدمي و حتي موضوعات و روايتهاي مذهبي پرداختند. لئوناردو داوينچي به ويژه تفسيري رياضي و کمّيانديشانه از طبيعت داشت و نگاه او به شدت تکنيکي بود. مارتين لوتر روح فرد گرايي بورژوايي رنسانس را به حوزه تفکر مسيحي وارد کرد. در واقع ژروتستانتيسمِ او نحوي تداوم روح رنسانس در قالبي به ظاهر مذهبيتر در اروپاي شمالي بود. اگر کاتوليسم مذهب مطلوب قرون وسطاي غرب و مورد حمايت و پذيرش فئودالها، پادشاه و روستاييان تنگدست بود، پروتستانتيسم، صورتي از مذهب مدرن شدهاي بود که مورد حمايت و استقبال شاهزادگان و بورژواهاي نوظهور آلماني بود.
دورهي دوم از تاريخ تطور غربِ مدرن را ميتوان دورهي پيدايي فلسفه مدرن دانست. بزرگترين نماينده و سخنگوي اصلي و پدر معنوي اين فلسفه جديد رنه دکارت است که روح عصر جديد و افق مدرنيته بيش از هر فيلسوف اين دوره در آراء او به صورت يک دستگاه منسجم فلسفي ارايه گرديده است. هرچند ميتوان از «مونتني» (1598) و «جوردانو برونو» (1600) نيز به عنوان چهرههايي که پيشتاز و نماينده برخي افقهاي فلسفه جديد بودهاند نام برد. اما فلسفه سياسي مدرن در آغاز قرن شانزدهم و با «نيکولو ماکياولي» آغاز گرديده است. ماکياولي به بيان اجمالي مباني انديشه سياسي غربِ مدرن در دو کتاب معروف «شهريار» و «گفتارها» پرداخته است. به راستي جالب است که در بحثهايي که ماکياولي در خصوص مفاهيمي نظير «آزادي»، «وحدت ملي» و «قدرت سياسي» کرده است، به روشني گرايشهاي سلطه طلبانه و امپرياليستي و نفسانيت مدار مشهود است. با ماکياولي، فلسفه سياسي غرب مدرن براي خود ماهيت و مبنايي غيرديني و غيراخلاقي تعريف ميکند و تفکر سياسي در اين افق سير ميکند. دورهي سوم: کلاسيسيسم و عصر روشنگري تدوين جهانبيني مدرن از نيمه قرن هفدهم ميلادي در تاريخ غرب مدرن آغاز ميشود و تا قرن نوزدهم ادامه دارد و «عصر روشنگري» و دوران غلبهي کلاسيسيسم ناميده ميشود، شايد مهمترين مقطع در پي ريزي بناي تمدن مدرن بوده است. اين دوران از چند نظر اهميت دارد: اولا از نظر تدوين جهان بيني مدرن و اين که اصالت عقلِ منقطع از وحي خود بنيادِ نفسانيت مدارِ ابزاري و در عبارت کوتاهتر «عقلگرايي اومانيستي» يا «راسيوناليسم دکارتي» در عصر روشنگري از صورت معرفتشناختي و مابعدالطبيعي خارج شده و در هيأت انديشهها و تئوريهاي سياسي و نظريات اقتصادي و نظامهاي حقوقي، بسط و تفصيل ميگيرد. در اين دوره مباني نظري ليبراليسم در آراء «جان لاک» و «منتسکيو» تدوين ميگردد و «فرانسوا ماري ولتر» درباره تساهل و تسامح ليبرالي و سکولاريسم و ضديت با تفکر ديني به بحث ميپردازد و «ژان ژاک روسو» با طرح نظريه «اراده اجتماعي» خود، مباني تئوريک دموکراسيهاي مدرن را بيش از پيش بسط ميدهد. جهانبيني روشنگري تفسيري مکانيکي از عالم ارايه ميکرد و با تکيه بر روششناسي تجربي- حسي طرح شده توسط بيکن و جان لاک و ديويد هيوم، ارکان تئوريک علوم جديد، به ويژه بر پايه فيزيک نيوتوني، تدوين گرديد. ».[1] (پايان سخنان آقاي زرشناس)
در مورد فرايندي بودن انقلاب اسلامي نسبت به مسيري که بايد به اهدافش برسد، نيز نبايد غفلت کنيم، مگر يک تمدن يک شبه به دست ميآيد؟ بنده معتقدم حرکت ما به سوي اهدافي که بايد با آن روبهرو شويم خيلي خوب بوده و وعدههاي رهبري در رابطه با نزديکي اهداف متعالي انقلاب، يک واقعيت انکارناپذير است. به همان صورتي که خداوند به رسولش در سورهي نصر وعده داده است که «إِذَا جَاء نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ * وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا» (نصر/1و 2) مثل فرآیند رشد یک کودک که در ابتدا حتی نمیتواند دست خود را بهسوی دهان خود هدایت کند ولی در مسیر بلوغ خود تا آنجا همهی اعضایش با هم هماهنگ میشود که در یک لحظه دهها عضو او به کار است، در حالی که در ابتدا که راه رفتن را شروع کرده بود اگر شما او را صدا میزدید و او روی خود را به طرف شما برمیگرداند، زمین میخورد.
وظيفهاي براي آينده
وقتي در آيندهاي نه چندان دور، مردم دل از فرهنگ مدرنيته کندند و با تمام وجود به سوي انقلاب اسلامي و وعدههاي آن روي نمودند اگر ما زيرساختهاي درستي از نظر فکري و فرهنگي نداشته باشيم آنوقت است که مردم حيران و سرگردان ميشوند. همينطور که اگر ما آثار شهيد مطهري را نداشتيم کمونيستها در ابتداي انقلاب، انقلاب را به نفع خود مصادره ميکردند و جوانان را تحت تأثير افکار خود قرار ميدادند، اگر بعد از پشتکردن به غرب، مردم جهان با تمدني روبهرو نشوند که جوابگوي همهي نيازهاي مادي و معنوي آنها باشد عدهاي فرصتطلب از زحمات شما به نفع خود بهره ميگيرند و باز تحقق تاريخ توحيدي به عقب ميافتد. با توجه به اين امر است که بنده تأکيد دارم در آيندهاي نه چندان دور که منحني رجوع به غرب تغيير خواهد کرد، اگر ما شخصيت عرفاني امام را در صحنه نداشته باشيم و اگر معناي زندگي با جنبهي ملکوتي امام، به عنوان يک راهکار عملي، نهادينه نشده باشد، کم ميآوريم و آن انقلابي که بايد آماده بشود تا به مهديu ختم گردد به زحمت ميافتد. رهبري عزيز«حفظهاللّه» در جمع فرماندهان سپاه فرمودند:
«ما ترديدى نداريم كه آيندهى روشنى داريم؛ البتّه اينكه اين آينده زود باشد يا دير باشد، دست من و شما است: اگر خوب حركت كنيم، آينده زودتر خواهد رسيد؛ اگر چنانچه تنبلى و كوتاهى و خودخواهى و دنياپرستى و دل دادن به اين ظواهر، چشم ما را يك قدرى پُر كند، ما را ساقط كند، در درون خودمان ريزش - چه ريزش شخصى در درون، چه ريزش اجتماعى - پيدا بكنيم، البتّه ديرتر به دست خواهد آمد؛ امّا بدون ترديد به دست خواهد آمد و اين به بركت مجاهدت ها و فداكارىها است».[2]
[1] - http://www.bashgah.net/fa/content/show/22391
[2] - بيانات در ديدار فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامى در تاريخ ۱۳۹۲/۰۶/۲۶.
باسمه تعالی: سلام علیکم: بحث در اینجاها نیست و اتهام انحرافیبودن را آقای هاشمی به اینها زدند. اشتباه آقای احمدینژاد در آن بود که از امثال آیت اللّه مصباح و جریان اصیل نیروهای انقلاب، به عشق آقای مشائی فاصله گرفت. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: در قسمت آرشیو پرسش و پاسخهای سایت تحت عنوان «حوزه یا دانشگاه» سؤال و جوابهای متعددی شده است که میتوانید جواب خود را در آن جا پیدا کنید. آرشیو سؤال و جوابها در ستونِ راست قسمت پرسش و پاسخها است. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: 1- اینکه انسانها چرا چنین اختیارهایی را قبل از تولد میکنند، مربوط به خودشان است. ولی اینکه با همان اختیار میتوانند کنار بیایند و زندگی را طوری تعریف کنند که همان زندگی، بسترِ کمال برای آنها باشد، باز به اختیار خودشان است 2- به نظرم خوب است سری به کتاب «آشتی با خدا» که بر روی سایت هست بزنید و از اول تا آخر آن را مطالعه کنید. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: اصلاً اینطور نبود. بنده بعضی از کتابها را به ایشان تقدیم کردم و عرض کردم جهت آنکه جنابعالی خوشحال شوید که به سخنان شما بیمحلی نشده است و بعضاً کتابی یا کتابهایی در آن راستا نوشته شده؛ اینها را به جنابعالی تقدیم میکنم. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: این روایت بدین معنا است که خود انسانها در درون خود به دنیا علاقهمند باشند که نشان میدهد نور ایمان در درونشان جایگزین نشده. ولی ما در مورد بقیه نمیتوانیم چنین قضاوتی بکنیم. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: بنده این کارها را کارهای بیخود و بیثمر و بیهوده میدانم. در حالیکه علمِ معرفت نفس میتواند هزار دریچه از معرفت در مقابل ما بگشاید. موفق باشید
باسمه تعالی: سلام علیکم: 1- مقابل ولایت الهی استکبار قرار دارد که گرفتار نفس امّاره است و مسلّم هیچ حقی را برای هیچکس قائل نخواهد بود و از این جهت مقابل با ولایت، بیعدالتی را به همراه میآورد 2- انسان در آینهی راهنمایِ ولیّ الهی راهِ زندگی را گم نمیکند. بنا نیست بر هر حکومتی به جهت آنکه مورد تأیید امام معصوم نیست، قیام شود. ولی در جامعهای که اکثر افراد آن شیعه هستند، این حقِ افراد آن جامعه است که حاکم آن جامعه، فقیهِ آگاه به احکام الهی باشد. موفق باشید