شرح غزل شماره 58
عید فطر امکان نظر به مثال نورانی
بسم الله الرحمن الرحیم
سرِ ارادت ما و آستان[1] حضرت دوست
که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست
****
نظیر دوست ندیدم اگرچه از مه و مهر
نهادم آینهها در مقابل رخِ دوست
------
صبا ز حال دلِ تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج[2] ورقهای غنچه تو برتوست
-----
نه من سبوکشِ این دیرِ رندسوزم و بس
بسا سرا[3] که در این کارخانه خاکِ سبوست
-----
مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد، غالیهسا[4] گشت و خاک عنبر بوست؟
-----
نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قد تو، هر سروْ بن که بر لب جوست
-----
رخ تو در دلم آمد، مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فالِ نکوست
-----
زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جای کلکِ بریدهزبانِ بیهوده گوست؟
****
نه این زمان دلِ حافظ در آتشِ هوس است
که داغدارِ ازل همچو لالهی خودروست
============
سرِ ارادت ما و آستان[1] حضرت دوست
که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست
در دلسپردن عاشق به معشوق ازلی که در بیت آخر این غزل بدان اشاره دارد، رسم آن است که تمام ارادت انسان به حضرت دوست باشد که محبوب ازلی ما است. میگوید: سر ارادت و دلسپردن ما و در آستانهی حضرت دوست فرودآمدن، همه به جهت ارادتی است که از او شروع شده.
او خواست که به عنوان «کنز مخفی» خود را به عالم و آدم بشناساند و لذا محبت به خلق را در این راستا آغاز کرد و راز محبتِ ما به او در تجلی او در وجود ما ریشه دارد و همان تجلی است که موجب ظهور صورت مثالی او در موطن خیال ما میشود و میتوانیم - اگر در مسیری که جناب حافظ حرکت کرد، حرکت کنیم- او را و زیباییاش را در جان خود به تماشا بنشینیم و در عید فطر که انسان تا حدّی توانسته در ماه رمضان راه اُنس با حضرت محبوب را بگشاید، عید لقای او گردد، باشد که با اشارات حافظ که مفتخر به این نوع رؤیت در حضرت خیال خود شده، ما نیز با خیال نورانی خود وجه ملکوتی خود را که ظهور حق در جان ما است را دریابیم.
============
نظیر دوست ندیدم اگرچه از مه و مهر
نهادم آینهها در مقابل رخِ دوست
او محبوبی بینظیر است و کسی را نمیتوان به جای او قرار داد. هرچند از ماه و خورشید آینههایی ساختم و در مقابل رخ دوست قرار دادم و به مقایسهی آنها با محبوب جان خود نشستم، ولی باز محبوب من در زیبایی و درخشش بینظیر بود.
خیال فعّال یا خلاّق به عنوان قوهای میانجی، شرط محبت کامل یعنی محبت عرفانی است. در این مرتبه، ساحت روحانی یا روحِ مطلق، خویش را در صورت جسمانی متجلی میسازد. این صورت میتواند یک شخص محسوس باشد که قوهی خیال آن را تبدیل به یک مظهر میکند یا صورت مثالی باشد که قابل ادراک است. این محبوب حقیقی است که خویش را در قالب این مظهر متجلی میسازد. بنابراین محبوب حقیقی و نامرئی باید از طریق خیال فعّال در قالب یک صورت عینی مُمثّل شود. عارف از طریق خیال فعّال به نوعی از وجود که برای شهود آن نیاز به خیال فعّال است، دست مییابد، با چشمی که مناسب رؤیت آن حضرت است.
============
صبا ز حال دلِ تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج[2] ورقهای غنچه تو برتوست
چگونه باد صبا میخواهد از حال دل ما که به جهت بیصبری به تنگ آمده و سخت مانند غنچه، تو برتو است، شرح دهد و با ورزیدنهای خود همانطور که غنچهها را باز میکند، آن را باز کند. زیرا اگر کسی متوجهی رابطهی آغازین خود با خدا بشود که حضرت ربّ با تمام اسماء رابطهی صمیمت خود را با ما آغاز کرد، مییابد که هیچ سخنی نمیتواند گزارشگر آن حالت تو بر تو شود مگر آنکه خود انسان خودش به آن «وقت» دست یابد.
============
نه من سبوکشِ این دیرِ رندسوزم و بس
بسا سرا[3] که در این کارخانه خاکِ سبوست
تنها من نیستم که سبوکش و بادهنوشِ این دیرِ رندسوز شدهام و نعرهی مستی عشق به محبوب را تا سوختن و فانیشدن سر دادهام، چه سرهایی که در این کارخانه به خاک سبو تبدیل شده و در پرتو آن عشق ازلی، چون به آن دست یافتند، فانی شدند.
============
مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد، غالیهسا[4] گشت و خاک عنبر بوست؟
در نظر به محبوب ازلی و در خطاب به او میگوید: مگر زلف عنبرافشان را تو شانه زدهای که باد، بوی عطر میدهد و خاک، بوی عنبر دارد؟ چگونه ظهور کردهای که عالم صفایی خاص یافته که باد، مشک میبیزد و خاک، عنبربو شده و هستی بهکلی معطر گشته. این قصهی هرکسی است که عالم را با حضور حضرت محبوب بنگرد و خلقت عالم را نوعی شانهزدن به زلفاش که همان تجلی نور اسماء است، بنگرد.
============
نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قد تو، هر سروْ بن که بر لب جوست
آنچنان جمال تو زیبا است که من هر برگ گل که در چمن است را نثار روی تو میکنم. همچنان که هر سروی که بر لب جوی است را فدای قد تو مینمایم، از بس که در این تجلیِ آغازین، خود را به زیبایی هرچه تمامتر متجلی کردی و خیال مرا با صورت زیبای خود آبادان نمودی. به همان معنایی که رسول خداf فرمودند: «رَأَيْتُ رَبِّي لَيْلَةَ الْمِعْرَاجِ فِي أَحْسَنِ صُورَةٍ»[5] من پروردگارم را به زیباترین صورتش مشاهده کردم. این رازِ خیال است که خدایِ متجلیشده بر نفس پیامبر را بر او آشکار کرد، مبتنی بر آنکه «هرکس خود را بشناسد، پروردگارش را شناخته است». زیرا حضرت ربّ به حکم آنکه خواست شناخته شود و مخلوق را خلق کرد، تو را خلق کرد که او را بشناسی، پس کافی است درست به خود نظر کنی تا او را بیابی.
============
رخ تو در دلم آمد، مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فالِ نکوست
چون رخ تو و صورت متجلیشدهات در دلم جلوه کرد، به همهی آنچه میخواستم رسیدم - خیالِ روی تو موجب میشود من به مرادم برسم- این فالی است نیکو که به دنبالهی خود، حال نیکی را به دنبال دارد. این جلوهی زیبای رخ تو حکایت از آن دارد که به مقصود خواهم رسید. زیرا تأویل صورتهای خیالی برای عارف، زمینهای است تا او به مقام باطنی آن صُور نزدیک شود.
============
زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جای کلکِ بریدهزبانِ بیهوده گوست؟
آنچنان در اُنسِ با تجلی تو به شوق آمدهام که زبانِ گویا از وصف آن نالان و ناتوان است. حال وقتی زبان که آزادی بیشتری در توصیف دارد برای وصف آن حالت ناتوان است، قلم چگونه میتواند شمّهای از آن شوق را بیان کند؟
قصه، قصهی یگانگی عبد با ربّ خویش است، وقتی انسانی مثل جناب حافظ توانسته باشد با صورت خیالیِ تجلی الهی در جان خود مأنوس گردد؛ میفرماید هیچ وسیلهای توان گزارشدادن آن را ندارد.
ابن عربی در صفحهی 325 جلد دوم فتوحات میگوید:
«لقد بلغ بي قوة الخيال إن كان حبي يجسد لي محبوبي من خارج لعيني كما كان يتجسد جبريل لرسول اللَّهf فلا أقدر أنظر إليه و يخاطبني و أصغى إليه و أفهم عنه و لقد تركني أياما لا أسيغ طعاما كلما قدمت لي المائدة يقف على حرفها و ينظر إلي و يقول لي بلسان أسمعه بإذني تأكل و أنت تشاهدني فامتنع من الطعام و لا أجد جوعا و أمتلئ منه حتى سمنت و عبلت من نظري إليه فقام لي مقام الغذاء و كان أصحابي و أهل بيتي يتعجبون من سمني مع عدم الغذاء لأني كنت أبقى الأيام الكثيرة لا أذوق ذواقا و لا أجد جوعا و لا عطشا لكنه كان لا يبرح نصب عيني في قيامي و قعودي و حركتي و سكوني».
قوهی خیال من به مرتبهای رسید که حبّ من، محبوبم را در خارج از من، وجودِ عینی میبخشید، درست همانطور که جبرائیل برای رسول خداf متجسم میشد، نمیتوانستم در او نظر کنم و او با من سخن میگفت و من به او گوش میسپردم و سخن او را فهم میکردم. این تمثیل با من چنان میکرد که چندین روز غذایی تناول نمیکردم. گاه سر سفره قرار میگرفتم، او در طرف دیگر سفره مینشست و در من نظر میافکند و به زبانی که با گوش، سخنِ او را میشنیدم میگفت: آیا غذا تناول میکنید در حالیکه نظارهگرِ من هستی؟ پس از طعام امتناع میورزیدم، ولی احساس گرسنگی نمیکردم. و چنان از آن مشاهده پر میشدم که سیر میگشتم، و با مشاهدهی آن تشنه میشدم. پس این مشاهده جای غذا را برایم میگرفت. دوستان و خانواده از اینکه بدون غذا سیر شدهام، حیرت میکردند، زیرا روزهای بسیاری بر من میگذشت که هیچ غذایی را نمیچشیدم و احساس گرسنگی و تشنگی نمیکردم، ولی آن صورت شهودی همچنان در قیام و قعود، و در حرکت و سکون، نصبالعینِ من قرار داشت.
============
نه این زمان دلِ حافظ در آتشِ هوس است
که داغدارِ ازل همچو لالهی خودروست
این شیفتگی که دل حافظ را آتش زده، یک حادثه نیست که فعلاً اتفاق افتاده باشد، بلکه داغی است ازلی که همانند لالهای خودرو، روئیده است. مثل نقطهی سیاهی که لاله در دل دارد که «عین ثابت» گل لاله است. دل انسان نیز داغدار محبت و عشق الهی است و هرکس به درستی خود را شناخت، داغِ محبت الهی را در خود احساس میکند و جناب حافظ متذکر این امر است تا انسانها از چنین زیستی غفلت نکنند، در حالیکه در این روزگار، بیش از پیش به این نحوه از زندگی نیازمندیم.
والسلام
[1] - واو مفتوح و همزه به صورت وصل خوانده میشود. «واو» معنای معیت را افادت میکند.
[2] - شکنج یعنی چینخورده
[3] - یعنی چه بسا و چه بسیار سرها هست که در این کارخانه به خاک سبو تبدیل شده.
[4] - غالیهسا، یعنی کسی که مشک را میساید.
[5] - عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية، ج1، ص: 53