متن پرسش
با سلام و عرض وقت به خیر:
اینجانب در مسیر پیاده روی اربعین امسال با شما استاد گران قدر صحبت کردم. راجع به استاد اخلاق و ادامه تحصیل در حوزه و البته در حال حاضر هیئت علمی دانشگاه در رشته مهندسی کامپیوتر هوش مصنوعی هستم. متاسفانه در حوزه که ترم اول بودم علی رغم توانایی های زیادی که داشتم اجازه ندادند ادامه بدهم چون با کلاس های دانشکاه تداخل ذاشت. البته من خیلی پیگیر مباحث شما هستم چون نور واقعی را در آنها دیدم حتی بیش تر از حوزه که الان تقریبا مثل دانشگاه شده است. قصد دارم مباحث شما را ادامه بدهم و کار کنم. الان در قسمت های آخر حرکت جوهری هستم و مباحث مربوط به تمدن غرب و جامعه شناسی و... شما را هم دنبال می کنم. استاد شما خیلی در زندگی من نقش داشتید (البته با اراده الهی). سوال من دو قسمت است اگر لطف کنید و پاسخ دهید.
۱. من خیلی با مباحث ارتباط برقرار کردم اما در عمل به آن ها هنوز خیلی مشکل دارم.
چه کنم؟ مشتاقم ولی درگیر ماده.
۲. از بچگی طبع شعری داشتم و الان در موسسه سها شعر کار می گنیم. کتاب ادب خبال عقل و قلب را خوانده ام. شرح غزلیات شما را هم می خوانم. دوست دارم شعرم جهت پیدا کند. چه کسی بهتر از شما می تواند من را راهنمایی کند؟
می دانم خیال ام باید ادب شود ولی استاد:
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
۳. استاد! من الان در مرتبه مربی در دانشگاه هستم. از طرفی باید دکتری بگیرم از طرفی نفس ام به هوش مصنوعی و سیستم ها هوشمند که (ذاتا حاصل تمدن و فلسفه غرب است و من قبولش ندارم) دیگر کششی ندارد. البته چون در دانشگاه شریف خواندم فکر نمی کنم در دکتری ایران چیز بیشتری نصیبم شود و البته مشکلات خارج را هم می دانم. البته خیلی مهم است که من یک زن هستم از جهت وظایف نه حقیقت وجودی. وظایف مادری و همسری و فرزندی ام مهم تر از همه است و فکر می کنم حتما هم نباید دکتری بگیرم باید خودم باشم. زن وقتی شعر می نویسم خودم ترم! به خوذم نزدیک ترم... یا شاید به حقیقت ام. استاد من کی ام؟ کدام اونها منم؟
این همه علایق و ابعاد... و در عین حال هیج کدام
وه چه بیرنگ و بینشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندر این میان که منم
کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بیکران که منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب
کاین دو گم شد در آن جهان که منم
فارغ از سودم و زیان چو عدم
طرفه بیسود و بیزیان که منم
گفتم ای جان تو عین مایی گفت
عین چه بود در این عیان که منم
گفتم آنی بگفتهای خموش
در زبان نامدهست آن که منم
گفتم اندر زبان چو درنامد
اینت گویای بیزبان که منم
می شدم در فنا چو مه بیپا
اینت بیپای پادوان که منم
بانگ آمد چه می دوی بنگر
در چنین ظاهر نهان که منم
شمس تبریز را چو دیدم من
نادره بحر و گنج و کان که منم
التماس دعا
سپاس فراوان
متن پاسخ
باسمه تعالی: سلام علیکم: 1- این یک امر طبیعی است که انسان بعد از آشناشدن با حقایق عالم، باید به مرور افقِ عمل به آن را در زندگی ظهور دهد 2- «گر خون نکنی دیده و دل پنجاه سال / از قال تو را ره ننمایند به حال»، صبر و پایداری را برای همین جاها گذاشتهاند 3- به نظرم انسان این تاریخ، وسعت آن را دارد که طوری بین سنت و تجدد جمع کند که نه تجدد هرطور خواست خر خود را براند و نه ما به اسم فرار از تجدد بخواهیم به گذشته برگردیم. این نکتهای است که هایدگر در بحث بسیار دقیق خود تحت عنوان «گَشتْ» به ما تذکر میدهد. موفق باشید