رنج دوران
باسمه تعالی
با توجه به اینکه دوران، دورانِ بیخبری از عالم قدس و معناست و کارد احساسِ پوچی به استخوان روحها و روحیههای هوشیار رسیده است و گزارش این نوع آزارهای روحی توسط بعضی از کاربران محترم در سوالاتشان منعکس گشته؛ در حالیکه هرگز نخواسته اند این پوچی و بیمحتوایی را بپذیرند و در تلاشاند تا به نحوی از این زخم جانکاه عاطفی خود را آزاد کنند؛ احساس شد که خوب است از سؤالاتِ آنها در حدّ امکان استقبال شود و آنچه در زیر مورد مطالعه قرار میگیرد قصهی گفتگو و سؤال و جوابی است با آن عزیزان. به امبد آنکه ما نیز در احساس پوچیِ زمانه، خود را به نشنیدن نیندازیم و نیز راههای ظریف و اسرارآمیز عبور از آن را بیابیم. هرچند ابداً جوابهای داده شده تمامشده نیست، ولی شاید چشماندازی برای شروع تفکر باشد إنشاءاللّه.
طاهرزاده
**********
(1)
یک عالَم دروغ ، بهخصوص دروغ به خود!!
سوال
اعترافات: تمرینِ خودکشی با قلم
می خواهم با اعتراف، از شرِّ دروغ گویی به خویشتن خلاصی یابم، می خواهم حرف دل را بی پرده بگویم، می خواهم از تجربه ی شکست و نرسیدن و ناکامی بگویم، می خواهم نقاب نفرت انگیز حفظِ ظاهر را از چهره بردارم، اعتراف کنم و بی پروا بگریم، شما، قاصدک بودید و حامل خبر و هر خبر را مخاطبی ست، امّا من، نمی توانستم مخاطب شما باشم، شما از مأوایی سخن گفتید که می توان در آن سکنی گزید، من گشتم و نیافتم، رفتم و نرسیدم، گوش سپردم و در خلوت بر خود لعنت فرستادم، زمان، فاصل من و شماست، شما متعلّق به زمان ما نیستید. شما را فروماندگان در لجن، نمی فهمند، شما، معلّم و راه نمای بینایان و شنوایان هستید و من کور و کرم. شما را بیگانگان با غربت، تصدیق خواهند کرد؛ تصدیقِ آنان که در وطن خویش غریبند، دروغ گویی به خویشتنِ خویش است، کاش می توانستم اینها را نگویم، کاش می توانستم مخاطب خبر شما باشم، کاش قاصدک من بودید؛ شما که چون جان، عزیز هستید،
کاش این نفی زمانِ نیست انگاری، مسأله ای شخصی بود و نه مشکلِ زمان، کاش مریدان تان دروغ گو نبودند، کاش شما در عصر بی خبری، مفسر اخوان ثالث بودید، کاش زمان ما، زمان بی خبری و کوری و کری نبود، کاش می توانستم در کلامتان سکنی گزینم، کاش اخبارتان، ایمان به بی خبری را به ارمغان نمی آورد، کاش کلامتان اجاقی گرم بود، کاش سردی جانم را علاجی بود،
کاش حرف دل را در زبان اخوان ثالث نمی یافتم، وقتی قاصدک را این چنین مورد خطاب قرار داد:
قاصدک هان! چه خبر آوردی؟
از کجا؟ از که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، امّا امّا گرد بام و بر من بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیّاری، باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه هایی همه تلخ
با دلم می گوید که دروغی تو دروغ، که فریبی تو فریب
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی ورزم، خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک، ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند
دیگر منتظر خبری نیستم
دیگر در جستجوی مأوا نیستم
دیگر به بی پناهی خو کرده ام
دیگر گریستن هم ممکن نیست
من به قاصدِ بی خبری خوش آمد گفته ام.
با تقدیم خاکساری عاشقانه
جواب
باسمه تعالی
سلام علیکم:عزیز دلم: فکر نمیکنم نسبت به این احساست بهکلّی بیگانه باشم و یک عالَم دروغ را بهخصوص دروغ به خود را احساس نکنم. بنده با تمام وجود قصّهی دوران را که چون زوزهی سگی نیمهشبان عالم را فراگرفته میشنوم. تذکر شما به پوچیِ دوران، استقبال از تذکری است که روح و روحیهی جنابعالی، به یک معنا متذکر آن است و انعکاسِ حالتی است که خود را در آینهی گفتار و احوال شما تجربه میکنم.
از اینکه بعضی انسانها به خود دروغ میگویند و آنها با خودِ دروغین خود با امثال بنده روبهرو میگردند؛ در فشارم. خطاب بنده به این نوع انسانها، ماورای چهرهای است که آنها از خود مینمایانند. بنده گمگشتهای را در پشت ظاهر این انسانها مییابم و با نظر به آموزههای دینی که از معصوم صادر شده است، وجهِ یمینیِ آنها را مورد خطاب قرار میدهم.
تو را همزبان با جان خود یافتم و میبینی که چگونه با روبهروشدن با سخنانت به شور میآیم وقتی از بیخبریِ دوران میگویی. به دنبال فرصت بودم تا بعد از آن آخرین جلسه چیزی برایت بنویسم. وقتی سخن اخوان ثالث را در آن جلسه به میان آوردی، شوقِ فرونشستهی مرا زنده کردی.
قصّهی همزبانیِ من با خود را در نوشتهای که سالهای قبل، سالهای دور با خود در میان گذاشتم، در پاورقی برایت میآورم.[1]
در به در به دنبال تاریخی هستم که اندیشمندان آن، روحِ بیخبری و سردی آن تاریخ را حسّ کرده و گزارش دادهاند. با هولدرلین و هگل و شیلینگ که سخت در طلبِ انقلابی بزرگ بودند و در تقلا و دست و پازدنهای خود روزگار میگذراندند؛ و به همین جهت به انقلاب فرانسه دل بستند، هماحساسم.
بنده شما را نحوهای از تفکر اصیل این دوران میدانم و در آینهی وجود شما، میفکرم. موضوعِ یافتن یا نیافتنِ من در میان نیست، موضوعِ حضور در تاریخی است که در آن بهسر میبریم. میتوانیم بگوییم خداوند در این تاریخ، هیچ حضوری برای ما ندارد؟ و اسم هادی او بهکلّی از عالَم رخت بر بسته و تنها ما را با افکارِ انتزاعیمان و خدایِ ساختهی اذهانمان رها کرده است؟ در آن صورت چگونه میتواند ما را دعوت به عبادت خود بکند و آن را بر ما واجب نماید. در حالیکه او باید در قبلهی نمازگزار قرار داشته باشد تا نماز، نماز باشد.
اگر خدا تنها در تاریخ ظهور دارد در این زمان خدایِ هدایتگر ما در کجاست و در کدام تاریخ حاضر و ظاهر است؟ در تاریخ مدرنیته یا در تاریخی که بنای تقابل با مدرنیته را دارد؟
ای پوچیِ بزرگ دوران! ای خانهی اُنس من در تاریخ بیخبری! چگونه تو را که وجهی از احساس من هستی و خود را با تو احساس میکنم، نادیده بگیرم؟!
اگر آن سه همشاگردی به پاس انقلاب فرانسه درختی نشاندند که قصّهی امید آنها بود، چه شد که آن امید باقی نماند؟ و هولدرلین در یأسی عمیق تا مرز نابودی جلو رفت. آیا جز این بود که آن افق سرابی بیش نبود؟ و سیطرهی مدرنیته آن امید را به یأس کشاند؟ زیرا آنچه بعد از انقلاب فرانسه ماند همان سیاهی بود ولی به اسم آزادی، چرا که در آن انقلاب، راهِ آسمان حقیقت گشوده نشد و تنها عادتهای دینی بود که به اسمِ گشودگی امیدی واهی به میان آورد. آیا میتوان گفت انقلاب اسلامی نیز امید نافرجامی است؟ و بسط همان پوچیهای مدرنیته است؟ یا افقی است در مسیر اسلام علی و مهدی«علیهماالسلام» که در طول تاریخ هرگز ما با قرارداشتن در چنین افقی یک لحظه هم مأیوس نبودهایم؟ والسلام
در منظری که نه چندان گشوده است و نه چندان فروبسته، با شما خداحافظی دارم.
موفق باشید
________________________________________
[1]
بسم الله الرّحمن الرّحيم
آنچه در روبه روى خود داريد، دلنوشته و ناله ى قلمى است كه گفتنى هاى زيادى در رابطه با ظهور امام «رضوان الله تعالى عليه» در زندگى خود و مردم كشورش دارد، ولى حتماً عذر بنده را مى پذيريد كه گفتنِ آنچه جان و دل بدان رسيده ممكن نيست، ولى با اين همه شما سعى كنيد به بهانه ى خواندن اين نوشته، نانوشته ها را نيز بخوانيد، نانوشته هايى كه پس از خواندن اين سطور، از قلب خود مى شنويد. چگونه مى توان شرايطى را توصيف كرد كه با حاكميت فرهنگ مدرنيته افقهاى زندگى را از هر طرف تيره و تار نمود، شرايطى كه همه در حال جان كندن بوديم، همه ى تلاش من آن است كه آن جان كندن ها را توصيف كنم.
انعكاس وَجه آرمانى
خوش خرامان مى روى اى جانٍ جان، بى ما مرو
اى حيات دوستان در بوستان بى ما مرو
اين جهان با تو خوشست و آن جهان با تو خوش است
اين جهان بى ما مباش و آن جهان بى ما مرو
ديگرانت عشق مى خوانند و من سلطان عشق
اى تو بالاتر ز وهم اين و آن ، بى ما مرو
اى امام! ما بيش از آنكه به سوگ تو نشسته باشيم، در ضمير خود يافتيم كه از رويارويى با تمنّاى بزرگ خود محروم شديم. ما درواقع خودِ حقيقى و اصلِ اصيل خود را كه تو انعكاس وَجه آرمانى آن بودى، از دست داديم. قبلًا بيگانه را خودْ پنداشته بوديم و خود را نچشيده بوديم، و تازه داشتيم با دست زدن به دامان تو، خود را مى يافتيم كه ناگهان دامن از دست ما كشيدى. به خود آمديم، راستى چه بود؟! چه هست؟ چه بايد باشد؟ به خود آمديم كه راستى چه بود؟! در سالهاى تخته بندى خواب، «مرگ» برايمان رهايى و آزادى بود. آرى در آن روزهاى سياه؛ «مرگ» آرزوى بلندى شده بود كه مى خوانديم و نمى يافتيم. امروز كه مى توانيم سرشار از زندگى باشيم، از آن خفتن سخت دلهره داريم. بر آن خيره خيره مى نگريم كه دوباره بر ما حمله نكند، ديروز به خفتن عشق مى ورزيديم و امروز آن را دشمن مىداريم و به ادامه دادنى دل بسته ايم كه هر روزش بهتر از ديروز است، تو ما را با انبياء و اولياء هم تاريخ كردى.
راستى آنهايى كه زندگى را مى شناسند، چگونه آن همه خفتن را - كه بيرون افتادگى از تاريخ نور بود - دشمن ندارند؟
ديروز؛ زندگى، قطار روزهاى مسخره و يكنواختى بود كه با زوزه ى مرگ به گورستان مى رفت و امروز تو زندگى را طورى معنى كردى كه زندگى، رودخانه هاى حيات را در رگ هايمان جارى كرده و به پريدن از زشتى ها و پرواز به سوى خوبى ها دعوتمان مى نمايد. افقى را بر ما گشودى
كه اميدها يك جا در عمق جان ما جاى گرفت و راستى زندگى با اين همه اميد و اميدوارى چه لطف بزرگى است.
پوچى چقدر آزاردهنده بود
آن روزها، زندگى مرور شكنجه بود و پليدى، ديدنِ آن همه زشتى و پلشتى و نامردى، و «حقيقت» ستاره اى بود كه انبوه سياهى حتّى سوسويش را از ما ربوده بود، و هر قدمى، عفونتِ حياتِ راكد روزمرّگى بود و پوچى، راستى كه پوچى چقدر آزاردهنده بود. راستى كه پوچى چقدر آزار دهنده بود.
امروز؛ زندگى هميشه آبستن لحظه هاست. لحظه هايى كه زيبايى خواهند زاييد، لحظه هايى كه غذاى جان است، هرچند نفس امّاره از آن كراهت دارد.
پيش از اين؛ زندگى كويرِ همه جا كشيده بود كه نابودى حياتمان را فرياد مى كشيد و هيچ لاله اى از انسانيت در آن امكان سبزشدن نداشت، ما به نان خواستن و نام جستن گرفتار بوديم و از آن حيات برينِ روحانى، كه تو به ما معرفى كردى، غافل بوديم. تو متذكر پنجره هاى حيات معنوى گشتى و فهميديم چگونه خودمان مأمور به بندكشيدن خود بوديم.
پيش از اين؛ دنيا سراسر، زندان بود و گور، خانه ى موعود، و اصلًا از زندگى چيزى نمى فهميديم جز يك غروب سرد و ساكن، و امروز حياتى كه تو به ما معرفى كردى، وسعت بى مرزى است كه ديوار نمى شناسد، و تا عمق فراخناى روحمان بلند شده و تا پشت قلّه هاى حيات معنوى سركشيده و كنگره هاى غيب را نظاره مى كند و به تماشاى مددهاى الهى نشسته است.
راستى اگر انقلاب اسلامى به وقوع نپيوسته بود چه كسى باور مى كرد ملائكةُالله در تدبير امور، اين همه فعّالانه در صحنه اند. پيش از اين؛ بيزار از آنچه بود و نااميد از آنچه بايد مى بود. مرگ را مى خوانديم و نمى يافتيم، هر چند همه حياتمان مرگ شده بود، و امروز، خشنود از آنچه بايد و هست و ناخشنود از آنچه هست و نبايد، و اميدوار لحظه هاى آبستن، كه بى شك حيات موعود را خواهد زاد، هرچند چشمهاى عادت كرده به مرگ، آن را به رسميت نشناسد و به ستيز با آن به پا خيزند.
آرى؛ اگر امروز از خفتن و غفلت مى گريزيم و عطشِ چشمهايمان به خواب را، به چيزى نمى گيريم، و از هيبت خارِ كنار گل، دل خونى به خود راه نمى دهيم، زيراكه نسبت به صداى زوزه ى مرگِ انسانيت در پشت پرچين هاى خراب نمى توانيم گوش بربنديم و آرام بخوابيم.
چه غروب سردى بود!
اى برادر! بگذار تا قدرى از روزگارى كه بر اين قريه گذشت براى تو بگويم، شايد كه جوانى ات نگذاشته از آن باخبر شوى و شايد مرور زمان از يادت برده و فراموش كرده باشى كه در چه غروبِ سردى به سر مى برديم، شايد جوانى ات امكان احساس آن غروب را به تو نداده.
اى برادر! دزدان كه آمدند تا غارتمان كنند! آرى تا غارتمان كنند، امّا نه فقط زمين و نفت ما را بدزدند، بلكه «خودمان» را، يعنى هويت اسلامي مان را بربايند. تو كجا بودى؟ ما كجا بوديم؟ اصلًا همه مان كجا بوديم؟ مگر اسم آن بودن را مى توان «بودن» گذاشت؟
مگر نه نيمى در خواب و نيمى در گور بوديم كه همه مان را بردند و هيچ صداى اعتراضى برنخاست؟ در آن هنگامه ها اگر ما از داشته هامان بى خبر بوديم، دشمن آگاهى كامل داشت، ارزشهامان را مى شناخت و راز ماندگارى ديرپايمان را مى دانست و خوب باخبر بود كه چگونه در چشمه پايان ناپذير و هميشه جوشان فرهنگ اسلامى آسيب ناپذير مى شديم.
از نقطه ضعفى كه بايد بگذرد بى خبر نبود و همچنان انتظار كشيد تا بر دامن خواب، هوشيارى نيرومندمان را بر زمين بگذاريم، تا از گذرگاه غفلت و خفتنِ ما بگذرد و قلّه ى كهنِ نفوذ ناپذيرمان را تسليم تباهى كند، و نقطه ى آسيب پذير، خفتن بود و غفلت، چشمان بازى كه بايد همچنان به دشمن خيره مى شد، آرام آرام به خواب رفت و دشمنى دشمن فراموش شد با اينكه نسيم وَحى بر گوش جان ما خوانده شده بود.
«لايَزالُونَ يُقاتِلُونَكُمْ حَتَّى يَرُدُّوكُمْ عَنْ دينِكُمْ إِنِ اسْتَطاعُوا» مشركان، پيوسته با شما مى جنگند، تا اگر بتوانند شما را از آيين تان برگردانند.
آرى؛ روزگارِ اين قريه به آنجا كشيد كه دشمن پيروزى يافت و تباهى آغاز شد، و ما نيمى در گور و نيمى در خواب، يا در گورستانِ كينه ى اين برادر، و يا در سنگستانِ تهمت به آن برادر، خفته و مرده بوديم و دشمن بى خواب، ما را نظاره مى كرد.
سالهاست كه به آن تباهى عادت كرده ايم، حتّى فراموش كرده ايم كه دزدان چه ربوده اند، تا بر باز ستاندنش همّت كنيم. لذا آن پير فرزانه فرمود: ما هنوز اول راه هستيم.
چشم بستن چرا؟
اى برادر! اينان كه در چنين شرايطى آسوده مى خوابند، اصلًا زندگى را نمى شناسند، تا نگران ربودن آن باشند، چه رسد بخواهند به زندگى ربوده شده باز گردند. اينان با چنين خفتنى مرگ را تمرين مى كنند، در حالى كه زندگان مسئوليت زنده بودن را بر دوش دارند.
نمى توان زنده بود و حركتى براى انتخاب كردن زندگى نداشت. زيرا: «كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهينَة»[1] هركس در گرو آن چيزى است كه انتخاب مى كند، پس زنده بودن و انتخاب نكردن محال است، و انتخاب كردن و مسئول انتخابهاى خود نبودن نيز بى معنا است. اينك اگر مدّعى زنده بودنيم، چشم گشودن و ديدن را ناگزيريم، و مسلّم در برابر امواجى كه بر نگاهمان مى گذرد مسئوليم. چشم بستن، نه نجات دهنده است و نه آرامش بخش، و فقط پشيمانى را دو برابر مى كند.
مگر نه اينكه در كنار هر گُلى، خارى لنگر انداخته تا بُزدلان از ترس خار براى هميشه از گُل محروم شوند و كابوس ترس از خار، غذاى جانشان شود و نتوانند به گُل فكر كنند. پس چگونه به بهانه هاى واهى، خود را بر اين موج بلند انسانيت كه تا سقف آسمان غيب پركشيده، نيفكنيم و امام خود را در تاريخ تنها گذاريم و خود را بدون هيچ دست و پايى در مرداب روزمرّگى ها رها كنيم. نسيم وَحى بر جانها چنين مى سرايد كه: «وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ حَتَّى نَعْلَمَ الْمُجَاهِدِينَ مِنكُمْ وَالصَّابِرِينَ وَنَبْلُوَ أَخْبَارَكُمْ» و البته شما را مى آزماييم تا مجاهدان و شكيبايان شما را باز شناسانيم و گزارشهاى [مربوط به] شما را رسيدگى كنيم.
اى برادر! آيا مى دانى پيش از اين بر ما چه گذشت؟ بگذار بگويم كه شايد جوانى ات نگذاشته از آن باخبر شوى و شايد مرور زمان از يادت برده و شايد جوانى ات امكان احساس آن غروب سراسر سرد و پوچ را به تو نداده.
ديروز
چشم كه مى گشوديم، زشتى و نامردى وجودمان را مى شكست و آنچنان ديرپا بود كه اميد نوجوانى مان به نااميدى بزرگ مبدّل مى شد، بى انتظار فردا، كه نه فردا، بل امروزى زشت و سياه و بى رحم بود.
از عمق جان چشم مى بستيم كه بيارميم. و از همه ى نامردى ها روى برگردانديم، امّا چشم بستن؛ آرميدن نبود، مرگى بود در انتظار مرگى عميق تر.
چشم بستيم و خواب را آرزو كرديم. درست همچون محكوم به اعدامى كه مى خواهد بخوابد و تمامى اميدش اين است كه با خوابى سنگين از وحشت مرگ آسوده بگذرد، زيرا بيدارى، رودررويى با دنيايى بود پر از نفرت و نفرين، و خواب براى دورشدن و از يادبردن و چشيدن مرگى كوتاه.
اى كاش مى توانستم بگويم بر ما چه مى گذشت؟! اى كاش معنى پوچى را مى فهميدى! چگونه مى توان به كسى كه مرگ را نچشيده از احساس مرگ سخن گفت. بشكنى اى قلم كه چقدر در ترسيم آن پوچى، ناتوانى.
امروز
تو كجا باور مى كنى بر ما چه گذشت؟ امروز، از قفس هاى زرّينِ رفاهِ دروغين پر كشيده ايم و به دشتها رسيده ايم و اكنون با سبزه هاست كه مى روييم و با شكوفه هاست كه مى شكفيم و با حضور در جبهه ى نور كه مى خواهد از غربِ سرد و سياه بگذرد، زندگى در دست هامان در حال بارورشدن است و با چنين احساسى است كه مى توان انحراف ها را ديد و بر سر آن فرياد كشيد.
ديروز، آينده گراى شكست خورده اى بوديم كه آرامشِ بعد از مرگ را آرزو مى كرديم، پيش خود مى گفتيم: بگذار همه چيز نابود شود، ببينيم چه مى شود، و به سرنوشتى تن داده بوديم كه پوچى؛ دردى هميشگى را بر پيشانيمان نوشته بود و امروز، واقع گرايى هستيم كه بر واقعيتها چشم نبسته ايم ولى با اين همه از امكانات انسانى كه با انقلاب اسلامى فراهم شده، بى خبر نيستيم و تا نهايت دشتِ انسانيت پرواز خواهيم كرد، و واى بر ما اگر به بهانه هاى واهى از پريدن به سوى وعده ى موعود شانه خالى كنيم.
اى اميد كه از فريب ها خود را آزاد كرده اى! چقدر دوست داشتنى هستى.
اى امام! تو اميدوارى را نهادينه كردى، با تو امكان پرواز فراهم شد.
ديروز، با غرورى پلنگ وار، بدون درك امكانات، به ماه مى پريديم و در درّه ى غرورِ نزديكى به دروازه ى تمدّن غربى، پريشان و متلاشى مى شديم، و امروز با خلق امكانات مى توان بر بال خود تكيه زد و اعتياد ديرينه ى بيگانه از خود بودن، و بيگانه را خود انگاشتن، را شكست. من نمى گويم آنچه شدنى است، شده است، مى گويم روزگارِ به بار نشستنش به پا شده، بايد مواظب بود آن را از ما نربايند و ما را در خود ادغام كنند.
ديروز، مرگِ انسانيت خود را، زندگى پنداشته و به آن عادت كرده بوديم و امروز، فساد را مرگ مى شناسيم و از اعتياد به آن نوع زندگى كه ديروز بر ما رفته است، در فشاريم، ولى مصمّم به ترك آن هستيم تا باز با زندگى آسمانى آشنا شويم و بتوانيم با زمين انس بگيريم.
اميدِ طلوع مرده بود، نمى دانم باور دارى آن روزها، همه جا غروب بود و در چشمانمان خورشيد به خسوف گراييده بود و اميد طلوع در خشك گونه هايمان مرده بود؟ باور مى كنى در خاموشى روز، ما نيز به مرور خاموش مى شديم و با روز پايان مى گرفتيم، پايانى بى آغاز؟
نمى دانم باور خواهى كرد كه در آن غروبستان، طلوع را از ياد مى برديم و به تماشاى غروب مَردان آمده بوديم، نه به نجاتشان. با كوله بارهاى سنگين بر دوش و اشكهاى خشكيده در چشم و با دردى آماس كرده در قلب، به غروب مى رفتيم و همه چيز با ما و در وجدان ما سياه مى شد و مى مرد.
در جان خود داشتيم خاموش مى شديم و به آخرين طلوع - كه شايد اصلًا نبود، چراكه آن طلوع را در آن غروب چشيده بوديم - آرى به آخرين طلوع مى انديشيديم تا غروب كردن انسانيت را، يعنى غروب كردن خودمان را آسان كرده باشيم، و فكر مى كرديم چه تماممان خواهد كرد.
خورشيد از غروب بالا آمد
داشتيم به مرگ رضايت مى داديم، و زمين ما را به درون خود مى كشيد و چون سگى اين پاره استخوان ها را مى جويد و مى بلعيد. داشتيم در غروبِ همه ى اميدهاى انسانى فرو مى رفتيم كه صدايى از جنس صداهاى ديگر، صداى پيرمردى آشنا از جنس صداى دوردستهاى 15 خرداد سال 1342 به گوشمان رسيد. گفتيم: چيزى نيست، اين آخرين طلوع به غروبمان مى خواند. ما ديگر داشتيم به غروب همه ى اميدهاى انسانى خود فرو مى رفتيم كه طنين صداى او غروب را پر كرد، ولى انگار ما ديگر تن به مرگ داده بوديم و جز صداى گشوده شدن دهان خاك و جويده شدنِ همه ى اميدهاى انسانى، صدايى را نمى خواستيم بشنويم. اصلًا به صداهاى سرد و سراسر پوچ عادت كرده بوديم؛ داشتيم غروب مى كرديم و خاك ما را مى بلعيد، كه ديديم خورشيدى در دل غروب بالا مى آيد، گفتيم: نه؛ اين همان آفتاب است كه دارد مى ميرد - مگر طلوع و غروب در نهايت همانند نيستند؟ - خواستيم اميدوار شويم، پيش خود گفتيم: اميدوارى در پايان، مردن را سنگين تر مى كند، اميد را برانيم و مرگِ تسكين دهنده را بپذيريم. گفتيم: چشم ببنديم تا غروبى كه اميد طلوع را در ما انگيخته، كامل شود و شب، مرگ را بشارتمان دهد. پلكهايمان گرم شد، چشم بستيم و به شبى انديشيديم كه بايد پشت پلك هايمان مى بود، كه ديديم نه! پلكهايمان گرم شد، گفتيم: اين مرگ است كه بر پلك هايمان مى گذرد و پايان را بشارت مى دهد، پلكهايمان داغ شد! گفتيم: اينك آرامش مرگ. پلك هايمان سوخت، خواستيم بگوييم: نفرين بر مرگ راحت كننده كه اين همه رنج آور است، كه ديديم طلوع! كه ديديم آفتاب! كه ديديم روز! تو كجا بودى در آن غروب اميدزا، من چگونه آن را توصيف كنم؟! گفتيم: نه، ديوانگى است، طلوع در غروب ممكن نيست و همچنان بين يأس و اميد دست و پا مى زديم، چشم گشوديم، خيره شديم، هراسان نظاره كرديم، ديديم آرى اين بار به واقع خورشيد طلوع كرد، درست در انتهاى روز كه همه چيز داشت تمام مى شد، خورشيد تابيدن را شروع كرد و هر خانه اى نورى از آن گرفت، و نورِ «الله اكبر- خمينى رهبر» از پنجره ى هر دلى به بيرون مى تابيد. گفتيم: اين همه خورشيد! آنچنان ظلمات دوران غربزدگى در مغز استخوانمان فرو رفته بود كه باز باورمان نمى شد، فكر كرديم اين خاصيت مرگ است، پايان دنياست. در پايان، دنيا پر از آتش مى شود و هر چه هست را مى سوزاند. اين همان آتش پايان است و ما داريم مى سوزيم. خورشيدى نيست، ناله و فغان مرگ است. يك شورش كور و مذبوحانه است تا همه چيز به نفع تاريكى تمام شود. چشم بستيم و گفتيم: تمام!
صدايى محمّد وار
امّا آن صدا در ما انقلابى بر پا ساخت، مثل صدايى كه بر موسى (ع) در طور و بر محمّد (ص) در حراء ريخت، كه «تَعالَوْا»؛ بيا و بالا بيا ... و ما بى آنكه ياراى اميدوار شدن داشته باشيم، از وحشت آكنده بوديم، گفته بوديم، يا داشتيم مى گفتيم: اين مرگ است كه مى وزد و اين ماييم، لقمه اى در دهان گرگ هميشه آدمها، مثل همه ى اعتراض هاى بى هدف. دوباره چشم بستيم، و اين بار ما بوديم كه مرگ را صدا مى زديم چون او را پذيرفته و به آن عادت كرده بوديم. كه صدايى مثل صدايى در طور، مثل صدايى در حراء، ما را خواند، به قيام خواند؛ اما نه قيامى پلنگ وار بر ستارگان، كه محّمدوار بر بتانِ پليد روزگار و شوريدن بر هر آنچه غير انسانى است.
تمام باغهاى جهان در ما سبز شد
صدا بر ما باريدن گرفت و ما رها شديم. از دست يأس و از دست ترس، از خاك جدا شديم، و خاك از ما دور مى شد، راه پرواز به سوى آسمان در حال گشودن بود و آن صدا همچنان مى خواند، از نجف، از پاريس، نامه اى بعد از نامه اى، رهنمودى بعد از رهنمودى، اعلاميه اى بعد از اعلاميه اى ... به برخواستنمان مى خواند، به رهايى از قيد همه چيز جز حق. ديديم وه!! بهارِ تاريخى مان وزيدن گرفت و تمام باغهاى دنياى اولياء الهى در ما سبز شدند، جوانه زدند، در حال شكفتن و به بار نشستن اند و تاريخ جديدى به پيش رويمان گشوده شد. با ناباورى تمام، اميدوار شديم در حالى كه همه ى سرمايه ى انسانى مان در حال پوچ شدن بود، آيا باز مى شود زنده بود و دوباره معنى زندگى را در آغوش خدا تجربه كرد؟ و بدين شكل ظلمت روزگار شكاف برداشت. تابِ چشم بستنمان نماند. چشم گشوديم و ديديم كه نه در خاك، كه بر خاكيم، و آفتاب از همه سو مى رويد و مى بارد و آن صدا، ما را در وسعت چشمانش پناه داد، و اميد زندگى به اهل زمين برگشت.
تولّدى ديگر، و زاده شدنى نو!
از درون خود مهر و عشق ريشه دارى را به آن صدا احساس كرديم. اصلًا او آشنايى بود گمشده. به مهرش نشستيم، مهر او خورشيدى شد در جانمان، در چشمه ى مهر او چرك و خون سالهاى درد و تنهايى و مرگ را شستيم و عرياني مان را با تن پوشى از ارادت و اطاعت از او پوشانديم، و آهسته و آهسته داشتيم انسان و دنياى حقيقى انسانيت را مى يافتيم. به ما گفته بودند مدرنيته پايان تاريخ است و بشر در آن به تماميت خود رسيده است و راه ديگرى نيست، و ما نيز پذيرفته بوديم. و نيز به ما قبولانده بودند ديگر خدا با انسانها سخن نمى گويد و بايد در ظلمتكده ى فرهنگ مدرنيته همه ى اميدهاى بلند انسانى را دفن كنيم و به بدترين مرگ، آرى اى برادر به بدترين مرگ تن دهيم ولى آن صدا ما را به حيات، آن هم حياتى كه در سينه ى پيامبران جستجو مى كرديم، خواند.
ديگر پس از آن، ما با او بوديم و آسودن در زير سايه ى آن بيد كهن، كه متذكر سايه ى آرامش ديانت بود و عبوديت، سايه به سايه ى او مى رفتيم. باز هم دروغ بود و نيرنگ، سود بود و سرمايه، و دندان نمودن و انسان دريدن، ولى ديگر ما در آن غروب به سر نمى بريم. دعوت او دعوتى بود به اميد و زندگى و انسان ماندن. او چشم ما را به آبهاى زلال باز كرد و نگاهمان را از مردابى كه مى بلعيدمان و ما ناخودآگاه به سوى آن قدم مى گذاشتيم، رهانيد.
اى امام! تو انسانيت را به ما نمودى و امكان هاى سالم انسانى را و بصيرتِ شناختِ انحراف را.
اينك چگونه مى توانيم چشم بر هم گذاريم و به خفتن و غفلت رضايت دهيم و از غروب مرگبار ديروزين نهراسيم؟! در آخرين كلامات به ما گفتى: «هميشه با بصيرت و با چشمانى باز به دشمنان خيره شويد و آنها را آرام نگذاريد و گرنه آرامتان نمى گذارند» و ما عهد كرده ايم همه ى زندگى را به پاى اين سخن به پايان بريم و راه رسيدن به عالَم قدس را از اين طريق بر جان خود بگشاييم.
ما را سرِ خفتن نيست
چنين است كه چشمانمان در عطش يك قطره خواب مى سوزد، امّا ما را سر خفتن نيست، بيدار مى مانيم و به زوزه ى گرگهايى گوش مى دهيم كه با خشم منتظرند و بر چهره ى شب ناخن مى كشند تا در خوابِ دوباره مان، دوباره بر ما حمله كنند.
بيدار مى مانيم، چون تمام زندگى مان در خواب گذشت، و طعم آلودهى خواب هنوز از مزاق مان پاك نشده. اكنون از يك لحظه چشم بستن نيز مى هراسيم، كه هر چشم بستن، بى خبر گذشتن از كنار چشمه ى هدايتى است كه تو جارى اش كردى و بى تفاوت از كنار اين انقلاب الهى گذشتن، غافل شدن از شبيخونى است كه دشمنِ بيدار، منتظر آن است. بيدار مى مانيم تا دشمن قدّار را مأيوسانه به خستگى و يأس بكشانيم و در اين راستا زندگى خود را معنى بخشيم.
بيدار مى مانيم، زيرا چگونه مى توان از انقلابى كه هديه ى خدا است در اين قرن به ملّت مسلمان، پاسدارى نكرد؟! آيا مى شود راز ماندگارىمان را، رها كنيم و به خواب، رضايت دهيم؟
اى امام! هر چه در لابه لاى كلامت مى نگريم، راه گمشده ى انسان سرگشته ى قرن را مى يابيم، تو در عصرى كه بشر بيش از هميشه به هدايت اسلامى نياز داشت، با سخنات و زندگى ات مفسر اسلام و هدايت گشتى.
فتح قله هاى آينده ى تاريخ
اى امام! تو به ما درس صحيح زندگى كردن دادى و تا تو را شاگردى مى كنيم، زنده ايم، از خود انقلابى به جاى گذاشتى كه خورشيدى است در شب تاريك و يخ زده اين قرن.
تو رمز و راز حيات آسمانى و عزّت زمينى را بر جاى گذاردى، حال از خدايت بخواه تا بتوانيم از آن پاسدارى كنيم. ما خوب فهميده ايم كه اگر مى خواهيم شور و شوق زندگى در ما فرو ننشيند بايد دست در آغوش انقلاب اسلامى، همه ى قله هاى آينده ى تاريخ را فتح كرد.
اى امام! هر چه زمان بگذرد بيشتر معلوم مى شود كه چه بانگى زير اين آسمان به صدا درآوردى، سالهاى سال بايد بگذرد تا پژواك اين بانگ در فضاى فرهنگ بشرى بپيچد و اثراتش پى در پى به گوش بشريت برسد. اكنون پژواك آن صدا شروع شده و خانه ى كفر و استكبار را به لرزه انداخته، اين طور نيست؟
وقتى به ما گفتى: «هميشه با بصيرت و با چشمانى باز به دشمنان خيره شويد و آنها را آرام نگذاريد و گرنه آرامتان نمى گذارند»؛ هرچه گفتنى بود، گفتى.
بسيار تلاش مى كنم تا معنى آن را بفهمم و نيز بسيار تلاش مى كنم تا آن را عمل كنم، آنچه مرا در اين راه پايدار نگه مى دارد، سوزِ فراق توست كه عجيب تصميم ساز و عزم آفرين است، مثل اشك بر حسين (ع).
هر پگاه از فراق آن خورشيد
داغ در صحن سينه مهمان
در عزاى تو اى بهار سپيد
تا ابد چشم لاله گريان
**********
(2)
بمانیم، میمیریم و این، ابتدایِ ویرانی است
سوال
چقدر خوب نویسندهی متن «یک عالَم دروغ، بهخصوص دروغ به خود!!» توانست اعتراف کند! و بگوید: «میخواهم با اعتراف، از شرِّ دروغگویی به خویشتن خلاصی یابم......» درگیر آن تارهای نامرئی دینی نبود، که تا خواستی کمی صادق باشی پیچ و تابت دهد درون خودش ... چه خوب چهره از من برداشت «میخواهم نقابِ نفرتانگیز حفظِ ظاهر را از چهره بردارم...» آن ظاهرِ موجه دینی که نمیگذارد خودت باشی، خودت با همهی زخمِ ریشهکرده در جانت... لنگان لنگان به پهنهی انقلابم که شد آمدهام... اما بریدهتر از قبلم! بهراستی هر موقع که دیدمتان همهی حرفها تمام میشدند! زبانم به همان ادبی که آموخته بودید، باز میشد... اما آن زبانِ دل من نبود! حرفی می راند که از دل نبود! زبانتان، زبان قاصدکیست که از لجنزاری عبور میکند، تا به وطن قریبش برسد... کجا خبر از دلشکستگی، ناامیدی و غریبی، بدانید وقتی امید روزگار ما هستید! اگر جای من بودید هر روز به چیزهایی پناه میبردیدکه هزاربار دلتان میخواست نباشید! آن متن، زبانش باز است به اعترافاتش... آنکه غیر از کور و کربودن، لال است چه کند؟ هرچند خراب، ولی نوشتم... منی که حتی قاصرم از گفتن
حرفهای دلم باید هزاربار مزمزه کنم تا بگویم آخرش هم راحت نشدم!! «کاش قاصدک من هم بودید؛ شما که چون جان، عزیز هستید» کاش اینقدر بیخبر از من نبودید!!
جواب
باسمه تعالی
سلام علیکم:آیا میتوان باور کرد که انسانها ماورای کلمات با همدیگر سخنها دارند؟! آیا میتوان باور کرد که:
متحد بودیم یک گوهر همه
بیسر و بیپا بُدیم آن دم همه
و از این جهت میتوان سخنهای ناگفتهی همدیگر را شنید و به رویِ خود نیاورد؟! زیرا:
وقتْ تنگ و میرود آبِ فراخ
پیش از آن کز هجر گردی شاخ شاخ
شهره کهریزیست پر آبِ حیات
آب کَش ، تا بَر دَمَد از تو نبات
آب خضر از جوی نطق اولیاء
میخوریم ای تشنهی غافل بیا
پس باید در دامنهی این کوه بلند، نَفَسنَفَس هم که شده جلو رفت. میدانم میگویی احساساتمان را درک نمیکنی، نه! اینطور نیست، جایِ درد و دل نیست، زمان، زمانِ رفتن است حتی در شورهزاری سخت و گرم و بیآب و علف. بمانیم، میمیریم و این، ابتدایِ ویرانی است و چنگالهای سردِ نیهیلیسم تا عمق جانمان فرو خواهد رفت. باید به سوی عبودیت او حرکت کرد تا بالاخره راهْ گشوده شود، حتی اگر سالها با حرکت در این کویر، سرگردان بمانیم باز باید رفت و به ارتفاعهای حقیر نباید دلبست. در افقِ این تاریخ چیز دیگری نمایان است و باید زندگی را با نگاه به آن افق معنا کرد وگرنه چه فرقی است بین احساسی که یک داعشیِ خونخوار در این دوران دارد با آن کاخنشینِ مرفه که مشغول وقتکشی در زندگی است؟! هر دو به خودْ دروغ میگویند و زندگی را وارونه میبینند و هر دو تسلیم پوچیهای دوران خود هستند و به راهِ گشودهای که در افق نمایان است و گهگاه گنجشکها از آن خبر میآورند، نظر نمیکنند.
اگر به تولدی دیگر که در آن تولد، شب میمیرد و صبحگاه بهدنیا میآید نیندیشیم، چگونه معنای حضور در تاریخی را که خداوند را از آسمان به زمین آورده، فهم خواهیم کرد؟! سراسرِ فرهنگ زندگی به سبک مدرنیته پوچی است و پوچی آن تا عمق استخوان انسانها نفوذ کرده است و در مقابل، افق برای عبور از آن به روشنایی گرائیده است زیرا که گفت:
چونکه سرکه سرکِگی افزون کند
پس شکر را واجبْ افزونی بُوَد
به همان معنایی که اخوان ثالث گفت: «بهار، آنجا نگه کن، با همین آفاقِ تنگ خانهی تو، باز هم آن کوهها پیداست». و من افقی که انقلاب اسلامی در مقابل ما گشوده است را، اشاره به آن کوههایی میدانم که با گذر از خانهی تنگِ زندگی مدرن، میتوان آرامآرام به آن نزدیک شد. موفق باشید
**********
(3)
نجات از غربتِ تلخ کشندهی دوران
سوال
حالا که می نویسم خودم هم نمیدانم مخاطبم کیست ... فقط همین را میدانم که بعد از این چند سال دلم باز هم تایتانیک خواست ... میدانم تایتانیک آرامم میکند . تایتانیک لذت نقد به من میدهد ، تایتانیک دلم را می بَرَد . خسته شدم از دروغ ، از فریب ! پنج سال اسم آنچه را بعدها فهمیدم مدرنیته میگویند ، بوسیدم و کنار گذاشتم . پنج سال زجر کشیدم ، فحش خوردم ، کنار گذاشته شدم ، فرصت هایم را یکی یکی ازدست دادم و به دامان کسانی پناه بردم که گمان کردم راه رهایی مرا بلدند. تاریخ فلسفه خوانده ام ، رمان خوانده ام ، فیلم مستهجن دیده ام ، آواره ی خیابانهای ... بوده ام ، صدای قه قه های دخترانه مان پر بود در فضا ، در لجنزار خودم کسی بودم ! من در سکولارترین ِ خودم زندگی کردم ! فاکنر ، پائولو ، آندره ژید و کافکا مونس خلوت هایم بودند ، حالا پنج سال گذشته است ... پنج سال پشت کردم به تمام شان . حالا فهمیدم من لذت نقد میخواستم ، کمی هویت میخواستم . خسته شدم از دروغ و ریا ! از نیرینگ و فریب ! از سوالهای بی جواب ! از این همه تناقض و دورویی ...شاید صداقت برای من کافی بود ! برادرم راه دیگری رفت ... راه ترقی را در فرنگ جست و رها کرد ... سوئد را ، ایتالیا و آمریکا را شاید جای بهتری دید ... او به آمریکا سفر کرد و من به فکه رفتم ! او اکنون در مدرنیته ی خویش مردی ست برای خود و من در انقلاب دیگران بی سهم ترین مانده ام ... ! شأن منه گمگشته چه بود ؟! کمرم زیر این بار شکست ... آوینی چهره ی محبوب من است ... او که پاسخ های مرا خوب میدانست چرا که راه طی شده ی مرا طی کرده بود اما چه کنم زمان ما را از هم دور ساخت... !من به کدامین سو میروم ؟! ظهور موعود ؟! مرا بیش از این صبری نیست ... بریده ام ! به خودم نمیتوانم دروغ بگویم . در انقلاب جای زن را ندیدم . گویی مردانگی برای همراهی انقلابی میسرتر است ... انقلاب جایی برای دختری همچون من نداشت ، صدای ما صدای دیگری ست ، نفسهامان نفس های دیگری ست ، ما لذت های دیگری چشیده ایم . ما جور دیگری ناجوریم ... میگویند شأن ما بی شأنی ست ... من ِ لعنتی شأن نمیخواستم اما جسم نحیف دورانم را توان حمل این همه تضاد نیست ... خسته ام ... خسته همچون بیابان نوردی که به یک کلبه پناه آورده و از شدت تشنگی و بیچارگی حتی رمق در زدن ندارد ، امیدم را دیگر امیدی نیست ... راه گذشته ام را به باد دادم ، در اعتبار گذشته ام بی اعتبارم و اکنون راه پیشرویم بسته است ، صادقانه پیش آمدم اما نمیدانستم دروغ ِ این راه سیلی بدی به من میزند و نمیدانستم روزی آنهایی را که انقلابی یافتم دیگر پاسخی برای من ندارند . شاید مدرنیته مرا نمک گیر کرده است ، گرسنگی این راه مرا به نمک ِ او حواله داد ... با ناامیدی به راهیان نور رفتم و به دل لعنتی ام گفتم آنجا ، آنجا همه چیز خوب میشود ، تحمل کن ! تحمل ... اما همه چیز بدتر شد ... همه چیز ... آنجا دروغ چهره ی دیگرش را به من نشان داد !گناه من چیست که گذشته ام مرا بیشتر میفهمد . من در این غربت ذره ذره جان میدهم و ایکاش کسی را میافتم مرا از این غربت تلخ و کشنده نجات میداد ... گمان بردم انقلاب جواب روح سرگردان من است ، در گذشته خود را برده ای میدیدم اما نمیدانستم مسیر امروز روزی خودش با دستهای خودش مرا میفرستد به راه پنج سال قبل ، نمیدانستم روزی خواهد رسید که خودم را به حساب بکشم و بگویم : چه غلطی کردی با دست خودت ؟! اینجا هم همان بردگی ست ، اینجا راه حریت بسته است ، حر که باشی چوب میخوری ، حر که باشی تو را میگذارند در زمره ی شفیتگان غرب ... حال آنکه من از همان جا گریخته ام . انقلاب شما مردانه است ، انقلاب شما برای همرنگ های خودتان است ، ما بیچاره ها ، باید از دور نظاره گر شما باشیم و مدام حسرت بخوریم که چرا این گونه شد عاقبت کار ما . دنیای آباد خویش را رها کردم و حالا دنیا و آخرتی سوخته می بینم که از دور به من پوزخند میزنند . ناجوری ام بدجوری ناجور تر شده ، میترسم برگردم و خرابکاری ام بیشتر از این شود ...کباب میگندد اما نان فقط خشک میشود ! حالا از گندیدن میترسم ... تشنه ام ، آب میخواهم ، بی خانمان ِ امروز منم ، جای ماندنم دیگر نیست ...
جواب
باسمه تعالی
سلام علیکم:مگر تاریخِ بیخبری قصهی کوچکی است که بهجز امثال حضرت روح اللّه از جهتی و امثال شهید اهل قلم از جهت دیگر آن را توانِ درککردن باشد؟! دوران، سیاهیاش را به همه نشان نمیدهد و اگر هم نشان دهد، راهِ عبور در چنین ظلماتی سختْ ناپیداست مثل ناپیدایی تشعشع نور در بین انبوه درختان جنگلی سیاه. میگویی به راهیان نور حوالتت دادهاند؛ و عجب جایی است جایی که دروغِ دوران را در مقابل راستقامتترین راستانِ این تاریخ در خود مزمزه کردهای، چه قبض و بسطی است حالت رویارویی با عزیزترین عزیزانِ جان ما که بر خاک فرو رفتهاند، این تنِ علمالهدی نیست که در هویزه ابتدا از پای نشست و سپس به زیر خاک رفت، ولی این خاک، خاک نیست، راهِ گشودهای است در جنگل سیاه این دوران. این همان تشعشع نوری است که تمام عمر میتوان با آن زندگی کرد.
این گناه تو نیست که گذشتهات را بیشتر میفهمی، این گناه هرکسی است که بخواهد از عهدِ نفس امّاره به سوی عهدِ نفس لوّامه گذر کند. مگر آب گلآلودِ دوران گذشته، این پایِ ما را رها میکند؟ که گفت:
آب گِل خواهد که بر دریا رود گِل گرفته پای او را میکشد
آیا راهی برای رسیدن به نفس مطمئنه جز جنگ بین نفس امّاره و مطمئنه میشناسی؟! نجات از این غربتِ تلخ را جز انقلاب روحاللّهی که روحم فدای او باد، نیافتم. ولی این انقلابِ سیاستبازان نیست. در این راه است که اگر هزار بار زمین بخوری و هزاران بار پایت بشکند، باز باید لنگان لنگان هم که شده است همین راه را ادامه دهی. فقط باید به خودت بگویی:
بیا باز امشب ای دل در بکوبیم بیا این بار محکمتر بکوبیم
از کدام بیراهه رفتهای که میگویی امروزت میخواهد تو را به پنجسالِ قبل برگرداند؟! راه، بیراهه بوده است یا در جنگ بین عهدِ قبلی و عهدِ جدید در قبض و بسط در حالِ دست و پا زدنی؟! و این سخن دیگری است که باید در موردش گفت:
اگر دیر آمدم مجروح بودم اسیر قبض و بسط روح بودم
نه انقلاب محمد«صلواتاللّهعلیهوآله» انقلابِ مردان بود و نه انقلاب حضرت روح اللّه«روحی فداه» انقلابِ مردان است. اگر فاطمه و زینب«سلاماللّهعلیهما» نداشتیم، آری. و اگر رهبر ما چِگوارا بود، آری. ولی حضور فاطمه«سلاماللّهعلیها» در جبههها مگر فراموششدنی است؟ مگر پهلوی شکستهی بسیجیان ما در عملیاتهای «یا فاطمهی زهرا» سند حضور آن حضرت نیست؟!! مگر قصهی فرماندهی آن حضرت را از زبان آن سردار بزرگ یعنی شهید برونسی نشنیدی؟!!
من، راه را در این دورانِ فترت و سرگردانی، پیداکردنِ خدایی میدانم که در این تاریخ ظهور کرده است که این، خدایِ کتابها و سخنرانیها نیست. از «هستی و زمانِ» هایدگر متوجه شدهام که هستی را در زمان که امروز، همان تاریخِ ما است باید جستجو کرد، هرچند میدانم این واژه را یعنی این تاریخ را یعنی این آینهی حضورِ «کلّ یومٍ هو فی شأن» را روحِ مدرنیته میبلعد مثل بلعیدنِ جرقهها توسط ظلمات. اما اگر بر این راه ویران، صبر پیشه کنی، صدای «بَشِّرالصابرین» گوشهایمان را حتماً مینوازد. و مگر آن مرد الهی در «اسفار اربعه«ی خود گزارش نداد «المعرفة بذر المشاهده»، یعنی اگر با معارف الهیه بهسر بردی مسلّم با مصداقهای آن مفهوم روبهرو خواهی شد و این معجزهی صبر است. صبری که باید بین عهدِ قدیمی که میشناسیم و میخواهیم از آن عبور کنیم، و عهدِ جدیدی که هنوز رُخ ننمایانده است، تجربه نماییم. که گفت:
پردههای دیده را داروی صبر
هم بسوزد هم بسازد شرح صدر
آینة دل چون شود صافی و پاک
نقشها بینی برون از آب و خاک
هم ببینی نقش و هم نقاش را
فرش دولت را و هم فراش را
موفق باشید