کوفه و بنبست در جانفشانی به جهت غفلت از حضور تاریخی
باسمه تعالی
1- کوفه نفهمید با حضور امام حسین (ع) در صحنه وقت رفع مشکل به صورت اساسی پیش آمده است و چوه مبارزه را در حدّ پیروزی بر شام تعریف کرده بود، به بنبست رسید و گرفتار آیندهای بس سهمناک شد.
2- در مواجهه با کوفه و نظر به جناب مسلمبنعقیل با سنتی روبهرو میشویم که آن سنت در دل آن حادثه نهفته است. سنت بینتیجهبودنِ حرکتی که آن حرکت از درک شرایط تاریخی خود غافل است و کوفه در این رابطه جایگاه تاریخی مسلمبنعقیل را نشناخت و گرفتار عبیداللّه شد، در حالیکه در عمق جان خود عهد با حسین(ع) آن را فرا گرفته بود و میفهمید باید با حسینu باشد؛ و قصهی جان خود را در این امر میشنید ولی گرفتار غفلت از اقتضائات و امکانات زمانهی خود شد و به ندای بیصدای جان خود پشت کرد.
3- مسلمبنعقیل یعنی نمایندهی امامِ بشریت، جهانی را در برابر مردم کوفه به ظهور آورد که آنها در درون خود آن را تصدیق کردند و به گِرد مسلم آمدند، ولی عادت به روزمرّگیها آنها را از آنچه مسلم بنعقیل در برابر آنها به ظهور آورد، غافل کرد و مرعوب عبیداللّه شدند، ولی حسینu به راه خود برای به تاریخآوردنِ جهانی منهای یزید ادامه داد.
4- همانطور که در این عصر در ظهور اسلام با انقلاب اسلامی،مردم ما به جهت بصیرتشان گرفتار سقیفه نشدند و سنت امام خمینی با حاکمیت مقام معظم رهبری ادامه یافت. در تحقق کوفه به عنوان مرکز تشیع با روحیهی حماسه و تفقه، گرفتار ضعفهای کوفه نخواهیم شد و اتحادی مناسب تقابل با استکبار امویِ این زمان به میان می آید.
5- سال شصت هجرى بود مردم كوفه از اقدام انقلابى امام حسين(ع) و عدم بیعت با یزید خوشحال و اميد وار شدند ، خاطره حكومت چهارساله علوى را به ياد داشتند . در اين شهر شخصيتهاى برجسته و چهرههاى درخشانى از مسلمانان متعهد و ياران اهلبيتبودند.گروهى را هم به نمايندگى از طرف خود به سركردگى «ابوعبدالله جدلى» جهت دعوت به کوفه به نزد آن حضرت فرستادند و نامههايى همراه آنان ارسال كردند.
6- امام براى ارزيابى دقيق اوضاع كوفه و ميزان علاقه و استقبال مردم مناسبترين فرد براى اين ماموريت محرمانه را «مسلمبن عقيل» ديدند، به آن هایی که به نمايندگانى از طرف مردم كوفه آمده بودند، فرمودند:من، برادر و پسر عمويم (مسلم) را با شما به كوفه مىفرستم، اگر مردم با او بيعت كردند;من نيز خواهم آمد. اين كه امام از مسلم به عنوان «برادرم» و «فرد مورد اعتمادم» نام مىبرد، ميزان اعتبار و لياقت و كفايت مسلمبن عقيل را مىرساند. آن گاه مسلم را طلبيد و به او فرمود: به كوفه مىروى، اگر ديدى كه دل وزبان مردم يكى است و آنچنان كه در اين نامهها نوشتهاند متفقند و مىتوان به وسيله آنان اقدامى كرد،نظر خودت را بر من بنويس و مسلم را وصيت و سفارش كرد، به اين كه: پرهيزكار و با تقوا باش; نرمش و مهربانى به كار ببر; فعاليتهاى خود را پوشيدهدار; اگر مردم، يكدل و يكجان بودند و در ميانشان اختلافى نبود، مرا خبر كن. و در نامه ای که به مردم کوفه نوشتند متذکر شدند: «فَلَعَمْرِي مَا الْإِمَامُ إِلَّا الْحَاكِمُ بِالْكِتَابِ الْقَائِمُ بِالْقِسْطِ الدَّائِنُ بِدِينِ الْحَقِّ الْحَابِسُ نَفْسَهُ عَلَى ذَاتِ اللَّهِ وَ السَّلَامُ» به جانم سوگند پيشوا و امام، تنها و تنها كسى است كه به كتاب خدا حكم و عمل كند و به قسط رفتار نمايد و به حق، گردن بنهد و خود را وقف و پايبند فرمان خدا سازد، والسلام.
مسلم، وارد كوفه شد و به خانه مختار ثقفى رفت. مشتاقان به سوى مسلم، روان گشتند. درون چشمهاشان اشگهاى شوق و جانها تشنه آزادى و دلها پر از شادى هزاران دست گرم شيعيان در دست مسلم بود و بيعت تا غروب، آن روز بر پا بود.
در يكى از همين ديدارها «عابس بن شبيب شاكرى» برخاست و پس از ستايش خداوند، خطاب به مسلم گفت: «من از مردم چيزى نمىگويم و نمىدانم كه در دلها چه دارند و تو را به آنها مغرور نمىكنم. من از خود و آمادگى خودم به تو خبر مىدهم. به خدا سوگند! اگر بخوانيد، شما را اجابت مىكنم و در ركابتان با دشمنانتان مىستيزم و در راه شما با شمشيرم كارزار مىكنم تا با شهادت، خدا را ملاقات كنم; و از اين كار، فقط پاداش الهى را مىطلبم.» پس از او «حبيببن مظاهر» برخاست و خطاب به عابس گفت: «رحمتخدا بر تو باد! آنچه را در دل داشتى با سخنى كوتاه و گويا بيان كردى. به خداى يكتا سوگند، عقيده و موضع من نيز همچون تو است.» و كسان ديگر هم برخاسته و اعلام وفادارى و آمادگى براى فداكارى كردند.
مسلمبن عقيل، طى نامهاى اوضاع را به امام گزارش داد و با بيان شرايط و زمينه مساعد براى نهضت از امام خواست كه به سوى كوفه بشتابد. با گزارش اين كه صدهزار شمشير براى يارى تو آماده است،از آن حضرت خواستند كه در آمدن به كوفه شتاب كند.
7- يزيد براى حفظ سلطه و حاكميت بر كوفه «عبيدالله بن زياد» را كه حاكم بصره بود، انتخاب كرد. مردمى كه با مسلم بيعت كرده و در انتظار آمدن حسين بن على(ع) به كوفه بودند، با ورود ابنزياد به كوفه، وضعى ديگر پيدا كردند. فردا صبح كه مردم براى نماز جماعتبه مسجد آمدند، ابنزياد از دارالاماره بيرون آمد و در سخنان خود، خطاب به مردم گفت: «... اميرالمؤمنين يزيد، مرا فرمانرواى شهر و اين مرز و بوم و حاكم بر شما و بيتالمال قرار داده است و به من دستور داده كه با ستمديدگان،انصاف و با محرومان بخشش داشته باشم و به فرمانبرداران نيكى كنم و با متهمان به مخالفت و نافرمانى با شدت و با شمشير و تازيانه رفتار كنم. پس هر كس بايد بر خويش بترسد. راستى گفتارم هنگام عملروشن مىشود; به آن مرد هاشمى (مسلمبن عقيل) هم برسانيد كه از خشم و غضب من بترسد.»
از اين پس، مجراى بسيارى از حوادث، دگرگون شد و اوضاع برگشت. ابنزياد، رؤساى قبايل و محلهها را طلبيد و برايشان صحبتهاى تهديدآميز كرد و از آنان خواست كه نام مخالفان يزيد را به او گزارش دهند، و گرنه خون و مال و جانشان به هدر خواهد رفت.
8- مسلم بن عقيل، در خانه «مختار» بود ، حال مىبايست جاى امن تر و مطمئنترى انتخاب كند. اين بود كه مقر و مخفيگاه خود را تغيير داد و به خانه «هانى» رفت. هانىبن عروه از چهرههاى معروف و پرنفوذ شيعه كه هواداران و نيروهاى مسلح او به چهارهزاران نفر مىرسيد. هانى، در آن هنگام حدود نود سال داشت و حضور پيامبر را هم درك كرده بود و در زمان اميرالمؤمنين(ع) هم در جنگهاى جمل و صفين و نهروان ملازم ركاب آن حضرت بود . هانى، مسلم را در خانه خود در موقعيتى مطمئن جا داد. از آن پس، شيعيان دوباره رفتوآمدهاى پنهانى خود را به خانه هانى شروع كردند و ديدارها با مسلم، در آن جا انجام مىگرفت و هنوز «عبيدالله زياد» از مخفيگاه جديد مسلم بىاطلاع بود.
با پى بردن به مخفيگاه مسلم از طریق جاسوس مشهور ابن زیاد به نام «معقل» ، هانی را به نقشه ای حساب شده به دار الاماره کشاند «عبيدالله بن زياد» والى كوفه در اولين برخورد، سخنان تندى به او گفت، از جمله اين كه هنگام ورود هانى گفت: «خيانتكار، با پاى خود آمد!» هانى انكار كرد، اما ابنزياد، هانى را با «معقل» روبهرو كرد. اين جا بود كه هانى فهميد كه معقل،جاسوس ابنزياد بوده است ، به فرمان عبيدالله زياد او را به زندان انداختند.
مسلم تصميم گرفت وقتحمله را جلو بيندازد. عدهاى زياد از نيروها كه در خارج شهر بودند و انتظار رسيدن وقت موعود را مىكشيدند،از تصميم جديد، بىخبر بودند. مسلم به يكى از ياران خود دستور داد تا رمز حمله و شروع نهضتحقطلبانه را در قالب درگيرى با نيروهاى دشمن در شهر اعلام كند. شعار پرشور و حماسى «يامنصور، امت» طنين افكند. دلها به هم پيوست و پنجهها بر قبضه شمشيرها فشرده شد و پيروان حق و سربازان دين و بيعت كنندگان با مسلم از هر سو براى يارى او گرد آمدند. قلب تپنده اين حركت، خانه هانى بود كه مسلم را در خود جاى داده بود. در خانههاى اطراف هم، حدود چهارهزار نفر، نيروى مسلح براى كارهاى ضرورى و برنامههاى پيشبينى نشده، به عنوان ذخيره، آماده بودند. نيروهاى موجود، مىبايستبه شكلى سازماندهى مىشدند تا با سپاه مهاجم دشمن، مقابله كنند
9- عبيدالله، براى نجات از اين بحران از شيوه به كارگيرى مزدوران خود فروخته استفاده كرد. از سويى جمعى را به بيرون فرستاد تا ضمن تشكيل يك گروه مقاومتبراى مبارزه با ياران مسلم از طريق پخش شايعات، در صفوف سربازان مسلم دودستگى ايجاد كنند، و از طرفى هم،كسانى را مامور ساخت كه با گفتههاى خود،مردم را از اطراف مسلمبن عقيل متفرق سازند تا به اين طريق، هم حلقه محاصره قصر، شكسته شود و هم مسلم تنها بماند. خائنانى خودفروخته حاضر شدند براى رضاى خاطر عبيدالله كه در داخل قصر محاصره شده و چيزى به نابودىاش نمانده بود،به ميان جمع مردم آيند و از آنان بخواهند كه پراكنده شوند و جان خود و سرنوشتخانواده خويش را به خطر نيندازند.
تمام آن هزاران مرد كه با او عهدها بستند به هنگام «بلا» هنگامه سختى شگفتا! عهد بشكستند. يكى از قطع نان ترسيد يكى مرعوب قدرت بود يكى مجذوب زر، مغلوب درهم، عاشق دينار چه شد آن عهدهاى سخت؟ چه شد آن دستهاى گرم بيعتگر؟ كجا ماندند؟... كجا رفتند؟... كه مسلم ماند و شهرى بىوفا مردم؟... .
10- مسلم، غریب و تنها در کوچه های کوفه می گشت. نمی دانست کجا برود. افزون بر تنهایی، هر لحظه بیم آن می رفت او را دستگیر کرده، به شهادت برسانند. به ناگاه در کوچه ای، زنی را دید که بر درِ خانه ایستاده است. تشنگی بر مسلم غلبه کرد. نزد آن زن رفته، آبی طلبید. زن که طوعه نام داشت، کاسه آبی برای مسلم آورد. مسلم بعد از آشامیدن آب همانجا نشست. طوعه ظرف آب را به خانه برد و بعد از لحظاتی بازگشت و دید که مرد از آنجا نرفته است. به او گفت: ای بنده خدا! برخیز و به خانه خود، نزد همسر و فرزندانت برو و دوباره تکرار کرد و بار سوم، نشستنِ مسلم را بر در خانهاش حلال ندانست. مسلم از جای خویش برخاست و چنین گفت: من در این شهر کسی را ندارم که یاری ام کند. طوعه پرسید: مگر تو کیستی؟ و پاسخ شنید: من مسلم بن عقیل هستم. طوعه که از دوستداران خاندان پیامبر (ص) بود، در خانه را به روی مسلم گشود و از او پذیرایی کرد.بلال، فرزند طوعه، به دلیل ترس و به طمع رسیدن به جایزه، صبح زود وارد قصر شده، مخفیگاه مسلم را لو داد. عبیداللّه با شنیدن این خبر، به محمد بن اشعث دستور داد به همراه هفتاد نفر مسلم را دستگیر کنند. مسلم در درگیری با سربازان عبیداللّه، حدود 45 نفر از آنان را از پای درآورد تا آن که ضربه شمشیری صورتش را درید. وقتی ابن اشعث به آسانی نمی تواند مسلم را دستگیر کند، دست به نیرنگ زد و گفت: ای مسلم! چرا خود را به کشتن می دهی؟ ما به تو امان می دهیم و ابن زیاد تو را نخواهد کشت. مسلم به دلیل زخمهایی که برداشته و ضعفی که در اثر آنها بر او چیره شده بود، تن به امان داد. «بکربن حمران احمری» مامور شد که مسلم را به بام «دارالاماره» ببرد و گردنش را بزند و پیکرش را بر زمین اندازد.
مسلم را به بالای دارالاماره می بردند، در حالی که نام خدا بر زبانش بود، تکبیر می گفت، خدا را تسبیح می کرد و بر پیامبر خدا و فرشتگان الهی درود می فرستاد و می گفت: خدایا! تو خود میان ما و این فریبکاران نیرنگ باز که دست از یاری ما کشیدند، حکم کن!
شکوه و عظمت «مسلم بن عقیل» در آن اوج و بر فراز آن سکوى شهادت و معراج، دیدنى بود. گرچه آنان، این قهرمان اسیر و دست بسته را با تحقیر و توهین براى کشتن به آن بالا برده بودند، لیکن عزت مرگ شرافتمندانه در راه حق، چیز دیگرى است که دیدههاى بصیر و دلهاى آگاه، شکوهش را مییابند.
پس از شهادت «مسلم بن عقیل»، به سراغ «هانى» رفتند و با دو ضربت، سر این انسان والا و حامى بزرگ «مسلم بن عقیل» را از بدن جدا کردند. در حالی که این چنین با خدای خود میگفت: «بازگشت به سوى خداست. خدایا مرا به سوى رحمت و رضوان خویش ببر!
در پى این شهادتها که وضع کوفه بحرانى و اوضاع نامساعد شد، کاروان امام حسین (علیهالسلام) هم که از مکه به سوى کوفه حرکت کرده بود به سوى این شهر میآمد. در یکى از منازلِ میان راه، خبر شهادت «مسلم بن عقیل»، «هانى بن عروه» و «عبدالله یقطر» را شنید از خداوند رحمت طلبید و گفت: «خدایا براى ما و پیروانمان منزلتى والا قرار بده و ما را در قرارگاه رحمت خویش جمع گردان، که تو بر هر چیز، توانایى!» آنگاه نامهاى را که محتوایش گزارش شهادت آنان و دگرگونى اوضاع کوفه بود بیرون آورد و براى همراهان خود، خواند و گفت: هر کس از شما میخواهد برگردد، برگردد، از جانب ما بر عهده او پیمان و عهدى نیست...
11-کوفه با روحیهی خاص خود حاکم عثمان یعنی سعیدبن عاص را به داخل خود راه نداد و اساساً کوفه سهم بزرگی در رابطه با انقلاب بر علیه عثمان و هیئت حاکمه داشت در آن حدّ که 4000 نفر از مخالفین عثمان از کوفه بودند. زمان معاویه هم کوفه آرام نبود و دائماً مبارزاتی با معاویه داشت و از طریق امثال حجربنعدی نام علیu در مقابل معاویه را زنده میکرد. در آن حدّ که معاویه به یزید وصیت کرده بود که اگر اهل آن خطه هر روز از تو خواستند حاکمشان را عزل کنی و دیگری را نصب نمایی، این کار را بکن زیرا این بهتر از آن است که 100 هزار شمشیر بر تو کشیده شود. آری! کوفه 100 هزار شمشیرزن دارد ولی اینان تسلیم یک رأی و یک عقیده نبودند، از یک طرف کوفه مهد تشیع است و در اواخر عمر حضرت امیرالمؤمنینu 100 هزار شمشیرزن در کنار حضرت بودند، ولی دیگر دیر شده بود و این در روزهایی بود که شمشیر ابن ملجم کار خود را کرد.
در رابطه با تشتت آراء کوفه چون کوه آتشفشانی بود که گاهی دود رنگ و زمانی دود بنفش و یا دود سرخ و کبود فضای آن را پر میکرد و این بود که عموماً در مقابل دشمنشان یعنی معاویه یک رنگ و یک صدا نبودند. همهی عناصر روحی در کوفه بودند و در نهایت تدافع بعضی از بعضی کارها را از گرفتن نتیجه ناتوان میکردند. در یک لحظه خود را از ترس سپاه شام میباختند و در اندکمدتی خود را باز مییافتند و به قیام آماده میشدند و آن وقتی بود که فرصت دیگر از دست رفته بود و چون گردبادی به خود میپیچیدند و طوفانی در نگاههای سیاسی پدید میآمد در آن حدّ که بعد از جریان حکمیّت 12 هزار نفرشان تحت عنوان خوارج در بیرون کوفه در مقابل امیرالمؤمنینu شمشیر کشیدند و اگر با نصایح آن حضرت 8 هزار نفر از آنها منصرف شدند و به کوفه برگشتند، کسانی نبودند که آرام بنشینند از جملهی آن 8 هزار نفر، شمر را در نظر بگیرید. بسیار یاز تواناییهای فکری این مردم صرف هیجانات بیمصرف میشد و هر گروه در هوای مخصوص خود سرگرم و سرگردان بود. از یک طرف یاد و خاطره و محبت علیu را در عمق جان خود داشت و از طرف دیگر هیجانات قبیلگی نمیگذاشت تا ملتی یکدل و یکدست باشد و مسلمبنعقیل با چنین جمعیتی روبهروست و امید دارد فشارهای 20 سالهی معاویه کاری کرده باشد که اینان به حُسنِ سلوک رسیده باشند و شاید بتوانند از معاویه و جاهلیت پنهان درونی عبور کنند مثل بیماری که به تدریج به سلامتی نزدیک شود و مثل پرندهای که آشیانهی خرابشدهی خود را بازسازی کند زیرا میدانستند اگر به معنی حقیقی اسلام را میخواهند، باید پیرامون خاندان حضرت مصطفیf بگردند وگرنه خطر تجدید بنیامیه در پیش است. و از این جهت در بعضی موارد با رهنمودهای حضرت علیu کوفه، دانشگاهِ حکمت میشد و در مقایسه با لشکر شام در مبارزات خود به دنبال غنائم و تجاوز نبود. و به روح مولای خود امیرالمؤمنینu وابسته میشد.
با حضور مسلم در کوفه با فوّارهی نور خورشید، طوفانهای سیاسی فرو نشست و کوفه مرکز همهی اسلام شد، ولی همه به دنبال آن نور حرکت نکردند و همه دارای چراغی نشدند که خود، نور بدهند لذا شب که شد با وزیدنهای بادهای ارعاب عبیداللهی، آن فانوسها خاموش شد و نتوانستند چراغِ عدلی که میرفت عالمگیر شود را، پیروی کنند.
12- مسلم در خانهی طوعه بود که صدای شیههی اسبها از دور شنید، دعای نماز صبح خود را به تعجیل تمام کرد و از طوعه تشکر نمود، زرهی خود را پوشید و مهیّای مرگی شد که مرگی است تاریخساز. مرگی که با خود غوغایی را به همراه میآورد. برای آنکه خانهی طوعه را آتش نزنند، سریعاً از آن خانه فاصله گرفت تا در حفظ مال مردم حتی سر سوزنی کوتاهی نکرده باشد. وقتی دستبسته در مقابل عبیداللّه قرار گرفت به او گفت: تو آمدی که شهر را به هم بزنی، و مسلم گفت: مردم این شهر از کارهای پدرت به ستوه آمده بودند و خواستند خیانتکار را از سر خود باز کنند، ما را دعوت کردند تا به حکم کتاب خدا، عدل را بر آنها جاری کنیم. عبیداللّه خشمگینانه گفت: تو را چه به اجرای عدل؟! مگر حکومت خودش وظیفهی عدل را انجام نمیداد؟ ابن زیاد شروع به توهین کرد و جناب مسلم زبان به تسبیح گشود و فرمود: چون مرا خواهي كشت؛ بگذار كه يكي از حاضرين را وصي خود كنم كه به وصيت هاي من عمل نمايد، گفت مهلت ترا تا وصيت كني. پس مسلم در ميان اهل مجلس رو به عمر بن سعد كرده، گفت: ميان من و تو قرابت و خويشي است. من به تو حاجتي دارم! مي خواهم وصيت مرا قبول كني، آن ملعون براي خوش آمد ابن زياد گوش به سخن مسلم نداد. و ابن زیاد گفت: به او گوش بده، و مسلم عمر سعد را به گوشهای کشاند تا به تنهایی وصیت خود را با او در میان بگذارد و فرمود: اولاً؛ من در اين شهر هفتصد درهم قرض دارم، شمشير و زره مرا بفروش و قرض مرا ادا كن، ثانیاً؛ آنكه چون مرا به قتل رساندند بدن مرا از ابن زياد گرفته و دفن نمايي، ثالثاً؛ آنكه به حضرت امام حسين (ع) بنويسي كه به اين جانب نيايد، چون كه من نوشته ام كه مردم كوفه با آن حضرت اند و گمان مي كنم كه به اين سبب آن حضرت به طرف كوفه مي آيد. پس عمر سعد تمام وصيت هاي مسلم را براي ابن زياد نقل كرد، عبيدالله كلامي گفت كه حاصلش آن است كه اي عمر تو خيانت كردي كه راز او را نزد من افشا كردي اما جواب وصيت هاي او آن است كه ما را با مال او كاري نيست هر چه گفته است چنان كن، و اما چون او را كشتيم در دفن بدن او مضايقه نخواهيم كرد. و به روايت ابوالفرج ابن زياد گفت: اما در باب جسد مسلم شفاعت ترا قبول نخواهم كرد چون او را سزاوار دفن كردن نميدانم؛ به جهت آنكه با من طاغي، در هلاك من ساعي بود. اما حسين؛ اگر او اراده ما ننمايد ما اراده او نخواهيم كرد.
اگر لب و دهان مسلم را خون نگرفته بود و راه سخن بند نمیآمد، بیش از آنکه جواب عبیداللّه را داد، میداد. ولی همین مختصر هم به قدری جامع و مفید بود که خطبای خوش لب و دهان هم نمیتوانند بهتر از آن بگویند. به مسلم گفت تو را چه به عدل؟ و سنگ تهمت به سوی او رها کرد و گفت: وقتی تو در مدینه شراب میخوردی، حاکمان به عدل عمل میکردند و مسلم فرمود: واللّه خدا میداند که تو صادق نیستی و من چنین نکردم و شما بودید که با قتل نفوس محترمه در خون مسلمین غلطیدید، خونها را ریختید و بدمستی کردید، خاصیت شرابخوارگی از شرابخوار جدا نیست. عبیداللّه گفت خدا مرا بکشد که تو را به بدترین وضع نکشم، و مسلم فرمود: آگاه باشد که البته تو برای انجام چنین کارهایی ساخته شدهای، و او مسلم را به باد فحش گرفت و به امام حسین و علی«علیهماالسلام» و به عقیل ناسزا گفت. و مسلم تا آنجا که سخن، سخن علمی بود جواب داد و پس از آن به تسبیح خدا مشغول شد. در برابر درندهای آنچنان مهار سخن از دستش نرفت و نشان داد که به چیزی ماورای مرگ نظر دارد، تکبیر میگفت و استغفار میکرد و بر خدا و ملائکهاش صلوات میفرستاد و میگفت: بار خدایا! بین ما و بین این قوم حکم کن و ما را بیامرز