در راستای آن که باید زندگی را ماوراء مرگ بشناسیم و از آن دیدگاه با آن برخورد کنیم، مولوی داستان مسجد مهمان كُش را در مثنوی مطرح می کند. او در این داستانِ بلند در راستای تحلیل صحیح از مرگ برای خوب زندگی كردن، نكات ارزنده ای را به بشریت هدیه كرده است و كسی كه دغدغه ی درست فهمیدن زندگی را دارد، می تواند از نكات این داستان استفاده های خوبی ببرد که بنده خلاصه ی آن را عرض می كنم، به امید آن که زوایای خوبی در درست زندگی كردن به ما ارائه دهد. می گوید:
یك حكایت گوش كن ای نیك پی
مسجدی بُد بر كنار شهر ری
هیچ كس در وی نخفتی شب ز بیم
كه نه فرزندش شدی آن شب یتیم
هر كسی گفتی كه پریانند تُند
اندر او مهمان كشان با تیغ كُند
در مورد رمز كشته شدن مهمانان در آن مسجد شایعاتی بر سر زبان ها بود، عده ای می گفتند: جنّیان بدون آن كه با تیغ سر ببرند، آن مهمانان را می كشند.
آن دگر گفتی كه سحر است و طلسم
كین رصد باشد عدوّ جان و خصم
و عده ای هم می گفتند: كه با هنرِ سحر و جادو، جان های مهمانان گرفته می شود. بالأخره در چنین فضایی كه شهرت مهمان كشی آن مسجد به همه جا رسیده بود:
تا یكی مهمان درآمد وقت شب
كو شنیده بود آن صیتِ عجب
گفت: كم گیرم سرو اشكمبه ای
رفته گیر از گنج جان، یك حبّه ای
عمده تفاوت در همین موضع گیری نسبت به مرگ و زندگی است كه این فرد جدید نسبت به قبلی ها داشت كه گفت: گیرم اصلاً این تن را نداشتم و از گنج جان یك حبه ای كم بشود، مگر چه می شود؟ گفت:
صورت تن گو برو من كیستم
نقش، كم ناید چو من باقیستم
اگر صورتِ تن برود، جان من كه یك حقیقت باقی است كه نمی رود.
چون تمنّوا موت گفت: ای صادقین
صادقم، جان را بر افشانم برین
خدا فرمود: اگر در دوستی خدا صادقید، تمنای مرگ كنید، حالا من می خواهم به جهت اثبات دوستی ام به حق، جانم را بدهم و لذا مرا از مرگ نترسانید.
قوم گفتندش كه هین این جا مَخسب
تا نكوبد جان ستانت همچو كسب
كه غریبی و نمی دانی ز حال
كاندر این جا هر كه خفت، آمد زوال
مردم آن شهر به او گفتند: این جا نخواب وگرنه مثل تفاله كنجد که وقتی روغنش را گرفته باشند به آن «كسب» می گویند، جانت گرفته می شود و استثناء هم ندارد. مردم آن مرد را از مرگی می ترساندند كه برای او ترس آور نبود و رمز موفقیت آن مردِ غریب در برخورد با این مسئله ی دنیایی یعنی مرگ، همین نوع موضع گیری خاصش بود.
گفت او: ای ناصحان! من بی ندم
از جهانِ زندگی سیر آمدم
منبلی ام، زخم جو و زخم خواه
عافیت كم جوی از منبل به راه
من مثل آن منبلی هستم كه اگر هر روز چند زخم چاقو نخورم، اصلاً راحت نیست.
مرگ شیرین گشت و نَقلم زین سرا
چون قفس هِشتن، پریدن مرغ را
من مثل كاری كه مرغ می كند و قفس را می گذارد و می پرد، مرگ را می بینم.
آن قفس كه هست عین باغْ در
مرغ می بیند گلستان و شجر
مثل یك قفسی كه در وسط باغی است و اطراف آن هم مرغ ها آزاد در حال خواندنِ قصه و سرود آزادی خویشند.
جمع مرغان از برون گِرد قفس
خوش همی خوانند ز آزادی قصص
مرغ را اندر قفس، زان سبزه زار
نه خودش مانده است، نه صبر و قرار
سر ز هر سوراخ بیرون می كند
تا بود كین بند از پا بركند
حال اگر چنین مرغی را در چنین حالتی از قفس آزاد کنند چه خدمتی به او كرده اند؟
چون دل و جانش چنین بیرون بود
آن قفس را درگشایی، چون بود؟
در واقع می گوید: شما نوع تحلیل تان از مرگ، غیر از تحلیلی است که من از مرگ دارم، شما از ترس مرگ هر روز می میرید، برعکس آن مرغ که خود را در میان قفسی می داند که در وسط باغ است، شما مرگ را رها شدن مرغ از قفسی می دانید كه اطرافش را گربه های عربده جو احاطه كرده اند و لذا این مرگ برایتان جانكاه است، و آرزو می کنید که نه در یک قفس بلکه در صد قفس باشید.
نه چنان مرغِ قفس در آن دهان
گِرد بر گِردش به حلقه گربكان
كی بود او را در این خوف و حزن
آرزوی از قفس بیرون شدن؟
او همی خواهد كزین ناخوش حصص
صد قفس باشد به گرد این قفس
وقتی انسان آزادشدن خود از قفس تن را چنین دید كه با بیرون آمدن از آن با انواع سختی ها و هلاكت ها روبه رو می شود تمام آرزویش این است كه از این دنیا بیرون نرود و هر چه بیشتر دنیایش را محكم می كند و كلاً نوع زندگی اش، بیشتر فرورفتن در سوراخ های دنیاست و دنیا را وطن اصلی خود می گزیند و به آن دل می بندد.
مرغ جانش موش شد، سوراخ جو
چون شنید از گربكان او، عرَّجوا
گویا دارد از گربه های اطراف قفسِ تن می شنود كه دارند می گویند: بیا بالا تا تو را بدرانیم، بیرون رفتن از تن را این طور می بیند.
زان سبب جانش وطن دید و قرار
اندرین سوراخ دنیا موش وار
هم در این سوراخ بنّایی گرفت
در خور سوراخ، دانایی گرفت
پیشه هایی كه مر او را در مزید
اندر این سوراخ كار آید گزید
جهان بینی اش در حدّ سوراخ دنیا و مطلوبش در حد وسعت دادن به اطلاعات دنیایی گشت، همّتش در حدّ بیشتر دانستن از دنیا شد و همه ی آن را صرف دنیا کرد و كارآیی خود را در حدّ موفقیت در دنیا ارزیابی کرد و چون جهت جان خود را به طرف عالم غیب نینداخت، آرام آرام راه های رهیدن از دنیا و وصل شدن به عالم غیب نیز برایش پنهان شد.
زآن كه دل بركند از بیرون شدن
بسته شد راه رهیدن از بدن