باسمه تعالی
1- سلسله مباحث «هدف حیات زمینی آدم» به کمک آیات قرآنی چشم خوانندگان خود را به عمیق ترین لایه های حیات انسان معطوف می دارد تا معلوم شود آدم و آدمیت از کجا به سوی زمین آمده و چرا آمده و حال باید چگونه عمل کند تا در رسیدن به نتیجة نهایی موفق باشد.
2- در راستای نظر به بهشتی که آدم و آدمیت از آن هبوط کرده اند با اسرار زیادی روبه رو می شویم که از همه مهم تر معنی آدم و آدمیت و معنی ابلیس و شیطان است، و سخنران محترم سعی وافر نموده تا این نکته عمیق در مدّ نظر خوانندگان قرار گیرد که عامل رفع ابهام بسیاری از مسائل در تحلیل انسان و جایگاه زمینی او و گشایش درهای معرفت در این زمینه خواهد شد.
3- وقتی چهره آدم و خلیفه اللهی او مطرح است، ضرورتاً شناخت چهرة مقابل این خلیفه الهی یعنی شیطان به میان می آید و به جدّ می توان گفت کتابی که در روبه روی خود دارید از جهت تحلیل جایگاه شیطان در زندگی انسان با توجه به آیات قرآن نکات بسیار دقیق و مفیدی را در اختیار خوانندگان قرار داده و زوایای حضور وسوسه های شیطانی را که منجر به محرومیت از ارتباط با عالم قدس می شود گوشزد نموده است.
4- آنچه که باید خوانندگان عزیز در رابطه با این کتاب عنایت فرمایند؛ پی گیری مباحث است. به این معنی که اولاً: کتاب باید از ابتدا، یعنی از جلسه اول و به طور دقیق مطالعه شود. ثانیاً: در ادامه مطالعه جلسات بعدی باید مطالب مطرح شده در جلسات گذشته مدّ نظر عزیزان باشد تا بتوان نقش اساسی این مباحث را در زندگی خود احساس کرد و از نتیجه واردشدن به یک دستگاه سلوکی محروم نگردید.
5- کتاب در دو بخش تنظیم شده؛ یک بخش مباحثی است قرآنی در رابطه با بهشت برزخ نزولی و ظهور جنبه آدمیت آدم ها و نحوه فعالیت شیطان، و بخش دیگر در رابطه با نقش وسوسه شیطان و الهام ملک در روان انسان، که به شرح نظرات فلسفی ملاصدرا«رحمه الله علیه» پرداخته است و در عین این که حاوی مطالب ارزشمندی است موجب تکمیل بخش اول نیز می گردد.
6- مباحثی که فعلاً به صورت این کتاب در اختیار عزیزان قرار دارد قبلاً به صورت نوزده جزوه منتشر گشت که با توجه به استقبال و استفاده ای که خواهران و برادران ایمانی از آن کرده بودند و اصراری که بر چاپ آن به صورت کتاب داشتند با ویراستاری مجدد و اضافاتی، به صورت کتاب حاضر در اختیار همگان قرار گرفت. امید است مورد استفاده طالبان حیات طیبه قرار گیرد.
گروه فرهنگی المیزان
باسمه تعالی
1- همان طور که از عنوان کتاب برمی آید هدف ما تدبّر هرچه بیشتر در آیاتی است که نظرها را به موضوع بهشت اولیه جلب می کند، در نتیجه در مطالبی که لابلای اوراق کتاب در روبه روی خود دارید کمتر سخن از ناله و فغانی است که چرا آدم به شجره ممنوعه نزدیک شد ودر نتیجه ما گرفتار زمین شدیم، بلکه نظر به حقیقت آدمیت در میان است و موشکافی شخصیت آدمیتی که هرکس در خود دارد، از این رو باید دائماً به کمک آیات قرآن آن آدمیت را بازخوانی کرد، و شاید کتاب حاضر بتواند کلیدهایی را برای بازگشودن بعضی از قفل های پر رمز و راز این موضوع در اختیار خوانندگان عزیز قرار دهد، کلیدهایی فکرانگیزتر برای کشف حقایقی ازلی در بطن انسانیت و آدمیت آدم ها.
2- در این کتاب ناگزیر به بعضی از حاشیه ها و شاخ و برگ هایی پرداخته ایم که در جای خود طرح آن ها برای جمع بندی نهایی ضروری است، و روی سخن با عزیزانی است که معتقدند قرآن رمز و رازهایی در ارائه فلسفه دقیق حیات زمینی دارد و باید با تدبّر در آیات قرآن آن رمز و رازها گشوده شوند و اعتبار و عظمت آیات الهی بیش از آن حدّی که در ابتدای امر به چشم می خورد، نمایان گردد.
3- امروزه با طرح و استحکام حکمت متعالیه جناب صدرالمتألهین«رحمه الله علیه» که در واقع جمع بین شرع و عقل و حکمت و عرفان است، وقت آن رسیده است که متفکران جامعه قدمی جلوتر بگذارند و حکمت برتر را از متن قرآن و ادعیه و روایات خارج کنند و دیگر شایسته نیست در حالی که زمانه آمادگی تدبّر و تفکر بیشتری دارد هنوز ما و مراکز علمی ما در فضای سال هایی به سر ببرند که نه زمینه ظهور حکمت متعالیه صدرایی فراهم بود و نه کسی آمادگی ظهور حکمت قرآنی را داشت.
4- دیگر وقت آن نیست که هر وقت خواستیم تعقل کنیم به کتب حِکمی و فلسفی رجوع نماییم و هر وقت خواستیم عبادت کنیم به قرآن و ادعیه و روایات رجوع نماییم. باید با بودن این همه آمادگی فرهنگی و داشتن زبان تفکر، بتوانیم عظمت های حکمت قدسی را در دل متون مقدس اسلامی ببینیم و بنمایانیم. سرمایه فکری تدوین شده توسط دانشمندان بزرگ اسلامی، زمینه تدبّر در قرآن و روایات را به خوبی فراهم کرده است.
امروز دیگر مثل آن روزهایی نیست که بر سر مجردبودن یا مادی بودن نفس ناطقه بحث داشته باشیم. امروز دیگر مثل آن روزهایی نیست که فکر بشر در مادی بودن و یا مجردبودن خیال متوقف باشد. سال ها زمان برد تا صدرالمتألهین«رحمه الله علیه» توانست تفکری را به میان آورد که به کمک آن بتوان در متون دین تدبّر نمود و به عمق عمیق آن نزدیک شد و از سطحی نگری نسبت به آیات الهی نجات یافت. و اکنون تاریخ، مسئولیت دیگری را به عهدة ما گذاشته است و آن تدبّر و تفکر در متون قدسی است جهت دست یابی به حکمت برتر.
5- راستی چرا حاصل نزدیکی به شجره ممنوعه، هبوط بر زمین است؟ این عیب ها چه عیب هایی بود که با نزدیکی به شجره ممنوعه ظاهر شد؟ آیا قبلاً نبود یا اعتنایی به آن ها نمی شد؟ چرا اگر خدا در ابتدا می خواست در زمین خلیفه ای برای خود تعیین کند کار انسان ها را از بهشت شروع کرد و آن را به هبوط در زمین ختم نمود؟ آیا داستان بهشت آدم یک نوع نمایش آدم و آدمیت است به خود او و یا قصه خطایی است که امکان انجام ندادن آن نیز بود؟ آیا آدمیت در مقابل حکم خدا عصیان کرد و سپس توبه نمود و یا شخص آدم چنین کرد؟ راستی چرا با این که توبه او پذیرفته شد، نتیجه نزدیکی به شجره ممنوعه که هبوط بر زمین است از او برداشته نشد؟ اصلاً هبوط یعنی چه؟ آیا یک جابجایی مکانی است که از مکان بهشت او را به مکان زمین راندند، یا یک نوع تغییر منظر و تغییر مرتبه نفس است از مکانتی به مکانت دیگر؟ اگر شیطان به شخص آدم سجده نکرد، چرا با فرزندان آدم دشمنی می کند؟ آیا آدمی که جمیع اسماء الهی را آموخت، آدم ابوالبشر بود یا حقیقت الانسان که مصداق کامل آن حضرت محمدf است؟ رابطه جان ما با وسوسه های شیطان چگونه است؟ حدّ تأثیر وسوسه های شیطان تا کجاست؟ الهامات ملائکه در خنثی کردن وسوسه های شیطان چگونه است؟ نقش انتخاب و اراده ما در تأثیرپذیری از وسوسه های شیطان یا الهامات ملائکه در چه حدّ است؟ این ها از جمله نکاتی است که در کتاب به آن ها پرداخته شده است.
6- چنانچه ملاحظه می فرمایید موضوع بهشت اولیه آدم موضوعی است بسیار پر رمز و راز و در عین حال زندگی ساز و حکمت پرداز، و اگر درست با آن برخورد شود و شرط تدبّر در آیات مربوطه تا آخر رعایت گردد اصول بسیار مهمی را در رابطه با چگونگی زندگی زمینی در اختیار ما می گذارد و نه تنها جایگاه زندگی زمینی ما را در هستی برای ما روشن می کند، به خودی خود یک دستگاه سلوکی کاملی است برای سیر از کثرت به وحدت و از شجره شاخه شاخه به حضرت اَحدیت.
امّا توصیه مؤکد این حقیر آن است که باید با این کتاب برخورد خاص خودش را داشت. اولاً: به عنوان یک دستگاه سلوکی و سیر از کثرت به وحدت به آن نگریست. ثانیاً: با تأمل و عزم چندساله با آن برخورد کرد، و پیشنهاد بنده آن است که چند نفر به طور جداگانه هر هفته قسمتی از کتاب را بخوانند و سپس هفته ای یک ساعت با همدیگر مباحثه کنند و یا از کسی که آمادگی بیشتر دارد کتاب را درس بگیرند تا إن شاءالله بتوانند وارد عالَم خاص و وقت و حضوری مناسب گردند عالَمی که خداوند انتظار دارد آدمیان در زندگی زمینی وارد آن عالَم شوند و از آن طریق راه بهشتی را برای خود بگشایند که در آن شیطان را راه نمی دهند و انسان ها در ابدیتی بی کرانه، بی دغدغه وسوسه شیطان سراسر در حضورِ با حق به سر برند. إن شاءالله
فرصت شِمُر طریقه رندی که این نشان
چون راهِ گنج بر همه کس آشکار نیست
طاهرزاده
بسم الله الرحمن الرحیم
«وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلاَئِكَةِ إِنِّی جَاعِلٌ فِی الأَرْضِ خَلِیفَةً قَالُواْ أَتَجْعَلُ فِیهَا مَن یُفْسِدُ فِیهَا وَیَسْفِكُ الدِّمَاء وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنِّی أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ»؛[1]
و چون پروردگار تو به فرشتگان گفت من در زمین جانشینی خواهم گماشت [فرشتگان] گفتند آیا در آن كسی را می گماری كه در آن فساد انگیزد و خونها بریزد و حال آنكه ما با ستایش تو [تو را] تنزیه می كنیم و به تقدیست می پردازیم فرمود من چیزی می دانم كه شما نمی دانید.
موضوع هدف حیات زمینی آدم از جمله مباحث عمیق قرآنی است كه تأمل و تدبر در آن موجب گشایش معارف بسیار عمیقی می گردد و جایگاه انسان در دنیا و وظایفی كه پیرو آن بر عهده انسان هست را روشن می نماید. همین طور كه می دانید معارفی كه قرآن به انسان ارائه می دهد، دارای درجات متفاوتی است و هركس در حدّ خود می تواند از آن بهره گیری كند، و مسلّم است كه بعضی از معارف قرآنی برای جواب گویی به ابعاد عمیق و سؤال های دقیق انسانی است به طوری که امام سجاد(ع) می فرمایند: بعضی از آیات قرآن مربوط به انسان های ژرف نگری است که در آخرالزمان می آیند.[2] از جمله آن معارف عمیق، موضوع حیات آدم قبل از هبوط در زمین است كه خداوند در چندین جا از قرآن كریم از زوایای مختلف بدان پرداخته و رازهای گرانقدری را برای ما آشكار نموده است. قرآن می فرماید: «وَاتَّبِعُوا اَحْسَنَ ما اُنْزِلَ اِلَیْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ»؛[3] تبعیت كنید از بهترین چیزی كه برایتان از طرف پروردگارتان نازل شده است. با اندك تأمل در آیات مربوط به شرایط قبل از هبوط آدم، مشخص می شود كه از جمله آیاتی كه باید در زمره «اَحْسَنَ مَا اُنْزِلَ اِلَیْكُمْ» قلمداد كرد، آیات مربوط به موضوع فوق است. به عنوان مثال؛ خدا در قرآن می فرماید: «فَاذْكُروُنی اَذْكُرْكُم»[4] یاد من باشید تا من هم یاد شما باشم. در جای دیگر می فرماید: «اُذْكُروُا نِعْمَتِیَ الَّتی اَنْعَمْتُ عَلَیْكُم»[5] به یاد نعمت های من باشید كه به شما دادم. چنانچه ملاحظه می کنید عده ای را دعوت می كند كه از نعمت ها بگذرید و مستقیماً به یاد خدا باشید و عده ای را دعوت می كند كه از طریق نعمت ها به یاد خدا باشید. آری؛ هر دو دعوت، دعوت حقّی است ولی درجه آن دو متفاوت است. آری مستقیماً یادِ خودِ خدا بودن كار همه كس نیست و عموماً از طریق توجه به نعمت های الهی می توانند یاد خدا باشند. گفت:
خود هنر دان دیدن آتش عیان
نی گپ دلَّ عَلَی النّار دُخان
با توجه به این مقدمه خواستم عرض كنم بحث از این كه سعی شود آدم جایگاه خود را در هستی بشناسد، یك بحث عمیقی است و بررسی آن شامل حال همه افراد نمی شود. ولی کسانی كه می توانند در این موضوع و آیات مربوطه تدبّر كنند، نباید خود را محروم نمایند. زیرا کسی که می تواند حقایق بالاتری را بفهمد، اگر در فهم آن حقایق همت نكند و به حقایق پایین یا متوسط بسنده نماید، در عین این كه جواب سؤالات و استعدادات خود را به خوبی نداده ، یكی از مشكلاتش در قیامت این است كه چرا جای خالی استعدادهایش را با معارف عمیق پر نكرده است.
از بحث های ذهن پرور و نظام مند؛ بحثِ حضور آدم و آدمیت در بهشت اولیه یا برزخ نزولی است. در قرآن به این معنا كه بودن انسان در مراتب هستی - اعم از برزخ نزولی و دنیا و برزخ صعودی- به چه معناست و فلسفه وجودی عالَم در رابطه با آدم چگونه است، بحث حساسی شده است و در واقع باید گفت این بحث به خودی خود یك دستگاه فكری دقیقی است كه جایگاه همه معارف دین را روشن می نماید. عموماً هم دیده اید كه به راحتی كسی وارد آن نمی شود و نباید هم بشود، زیرا معارفی را كه مربوط به این موضوع است، به دست نمی آورد و بیشتر برای این افراد موضوع بهشت اولیه آدم یك قصه محسوب می شود. در صورتی كه قرآن هیچ چیزی را كه جنبه هدایتی برای ما نداشته باشد، نیاورده است، زیرا قرآن كتاب هدایت است و نه كتاب قصه.
مسلّم آن هایی كه می توانند معنی بودن خودشان را در زندگی زمینی درست كشف كنند، تجزیه و تحلیل شان نسبت به زندگی خیلی عالمانه و دقیق می شود. شاید شما از خودتان سؤال كنید آیا واقعاً اولیاء خدا كه به راحتی دنیا را زیر پا می گذارند، بدون تفکر عمیق نسبت به دنیا و جایگاه آن در کلّ زندگی، به این حالت رسیده اند؟ یا چیزهایی را از جایگاه خود در این دنیا می شناسند كه آن شناسایی و معرفت، فلسفه بودنشان را در این دنیا طور دیگری معنا می كند. این ها در زیر سایه آن معرفت و بصیرتی كه از بودن زندگی زمینی به دست آورده اند توانسته اند دنیا را زیر پا بگذارند، زیرا برای تحقق اهداف حقیقی زندگی زمینی، ساده ترین كار، زیر پا گذاشتن دنیاست و این كار جزءِ معنی وجودآنها می شود و این روش بهترین روشی است كه در اصلاح خود و جای دادن شأن خود در آن جایی كه انسان باید باشد، مؤثر خواهد بود. زیرا اولیاء خدا دائماً همه افكار و رفتارشان را نسبت به معنی و جایگاه خود در زندگی زمینی ارزیابی می كنند و هرگز از آن افقی كه باید در آن قرار گیرند روی نمی تابند.
مثلاً مسافری که خودش می داند مسافر است، برای ادامه راه، بارهای سنگینی را برای خود جمع نمی کند، و این كار هم برای خودش معنی می دهد و هم برای دیگران كه متوجه اند او مسافر است، اما اگر كسی در عینی كه مسافر است معنی مسافر بودن خود را نفهمد، هم خود او هر چه بیشتر بار خود را سنگین می كند، و هم کسانی كه ندانند او مسافر است اگر اقدام به جمع كردن مال نکرد تعجب می كنند كه این فرد چرا به جمع آوری اموال نمی پردازد، پس می خواهد در این دنیا چه كار كند!
پس درست انتخاب كردن و درست عمل كردن در گرو فهمیدن معنی زندگی زمینی است. اگر معنی حیات زمینی و معنی آدمیت خودمان را بفهمیم تمام زندگی، معنی پیامبری پیدا می كند. پیامبری زندگی كردن و پیامبری اندیشیدن، به معنی درست فهمیدن و درست عمل كردن است و ریشه آن این است كه آن انسان های بزرگ برای خودشان زندگی را درست معنی می كردند و لذا ظرفیت ارتباط با حقایق در آن ها پدید آمد.
كسی كه به درستی بفهمد در این دنیا در حكم مسافر است و برای مقصدی خاص در زمین هبوط كرده، و كلّ دنیا برای او یك سفر است، آن هم سفری خاص، حالا در این منظر «زهد» معنی بسیار زیبایی برایش دارد، چون مسافر باید بارش كمتر باشد تا به بهترین نحوه سفر را به پایان برساند، به قول بابا طاهر:
دلا راه تـو پر پیـچ و خطـر بِی
گـذرگاه تو بر اوج فلك بـِـی
گر از دستت برآید پوست از تن
در آور تا که بارت کم ترک بی
حالا اگر كسی مسافر بودن خودش را، آن هم به معنی خاص و دقیق آن، در این دنیا نفهمد و به او بگویند از دنیا كمتر استفاده كن، مگر دیوانه است كه این حرف را بشنود! چرا كم استفاده كند؟ چون به ظاهر آمده است در این دنیا و می خواهد از خودِ دنیا - نه از فرصتِ بودن در دنیا- حداكثر استفاده را بكند. هر چه هم شما به او نصیحت كنید، چون جایگاه این نصایح را در زندگی دنیایی خود نمی شناسد، در او اثر نمی كند. ممكن است شما چند نكته اخلاقی بگویید و او احساساتی شود و مدتی تحت تأثیر آن جملات، اعمالی انجام دهد، ولی نمی تواند زندگی اش را با «زهد» و آزاد شدن از زخارف دنیا معنا و پایه ریزی كند.
حاصل عرایض بنده تا این جا این است که؛ هرچه بر این موضوع بیشتر تأمل كنید كه: «اگر انسان خودش را در این دنیا درست تفسیر نكرد، نمی تواند درست عمل كند»، به عظمت موضوع جریان زندگی بهشتی آدم و فلسفه هبوط زمینی او بیشتر پی خواهید برد. خدا می خواهد داستان زمینی بودن آدم را در كتاب هدایت خود برای ما بگوید.
اولین آیه ای كه مورد بحث قرار می گیرد، آیه 30 سوره بقره است كه می گوید:
«وَ اِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ اِنّی جاعِلٌ فِی الْاَرْضِ خَلیفَةً»
هنگامی كه خدا به ملائكه گفت: من بنا دارم همواره خلیفه ای از خود در زمین قرار دهم.
از كلمه «قال رَبُّك» می فهمیم كه حضرت حق می خواهد از نحوه بودن انسان به ما خبر بدهد. چون گفتنِ با الفاظ در عالَم معنا محال است. لازمه گفتن با الفاظ زبان و حنجره است كه برای مقام مطلق خداوند، داشتنِ چنین اعضایی محدودیت و نقص است. در واقع می توان گفت: «قُولُهُ فِعْلُهُ»؛ یعنی، گفتن برای خدا، همان عمل خدا است. وقتی كه می گوییم خدا گفت، یعنی این چنین محقق شد. مثال: مثل این كه آب بگوید «من تر هستم». یعنی این گفتنش همان بودنِ تری برای آب است. یا می گوییم «به آب گفتم چرا شتابان می روی، گفت: دریا در انتظار من است» این در واقع خبر از واقعیت می دهد بدون آن كه لفظ و حرف در صحنه باشد. یا این كه خدا در قرآن می فرماید: از فرزندان آدم آنگاه كه در پشت پدرانشان بودند و هنوز به این دنیا نیامده بودند، پرسیدم: «اَلَسْتُ بِرَبّكُم»؛ آیا من پروردگار شما نیستم؟ با این که هنوز شما در آن عالم بدن نداشتید كه گوش و زبان داشته باشید. ولی می فرماید: از آن ها پرسیدم: «آیا من پروردگار شما نیستم؟» و بنی آدم هم جواب دادند: «قالوا بَلی»؛ آری تو پروردگار مائی. این «قالوا» كه می فرماید: بنی آدم گفتند، این گفتن، گفتن تكوینی است. یعنی بودنِ ذات انسان مساوی این نوع گفتن است.
خداوند از فلسفه بودن انسان به این شكل خبر می دهد و می فرماید: «وَ اِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ»؛ آن وقتی را به یاد بیاور، توجه به آن حال و عالَمی بكن، كه پروردگار تو به ملائكه گفت: «اِنّی جاعِلٌ فِی الْاَرْضِ خَلیفَةً»؛ مـن جاعل و پدید آورنده خلیفه ای روی زمیـن هستـم. ملائـكه جواب می دهند - ملاحظه كنید كه گفتار ملائكه هم تكوینی است یعنی بودنشان این چنین بودن است- كه «اَتَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیهَا وَ یَسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّـحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ، قالَ اِنّـی اَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ»؛[6] آیا می خواهی در زمین كسی را كه فساد می كند و خون می ریزد خلیفه قرار دهی؟ در حالی كه ما، هم تسبیح تو را می گوییم و هم تو را تقدیس می كنیم و تو را از هر نقصی پاك می داریم. پس باید علی القاعده ما را خلیفه كنی. آدم، خون می ریزد و فساد می كند، ما تو را تقدیس و تحمید می كنیم. در این جمله ظاهراً می گویند: خدایا! اگر بناست جاعلِ خلیفه ای باشی، ما باید آن خلیفه باشیم. «قالَ اِنّی اَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ» خداوند نفرمود آدم خون نمی ریزد و فساد نمی كند، خونریزی و فساد را انكار نكرد. ولی فرمود: من چیزی می دانم كه شما نمی دانید.
بحث فلسفه زندگی زمینی انسان ها در واقع از این جا شروع می شود كه در آیات قبل از آیه مورد بحث - آیه 28 سوره بقره - خداوند می فرماید: ای آدم ها «كَیْفَ تَكْفُروُنَ بِالله وَ كُنْتُمْ اَمْواتاً فَاَحْیاكُمْ ثُمَّ یُمیتُكُمْ ثُمَّ یُحْییكُمْ ثُمَّ اِلَیْهِ تُرْجَعُون» چگونه به خدا كفر می ورزید و در دنیا زندگی دینی پیشه نمی كنید؟ مگر نمی دانید فلسفه زمینی بودن شما چیست؟ شما در بهشت بودید و نتوانستید در آن جا خود را نگه دارید و لذا «زمینی» شدید و می توانید با دینداری، دوباره به آن عالَم بهشتی برگردید. و لذا برای روشن شدن این مسئله، قصه زمینی شدن آدم را برای او مطرح می كند. یعنی شما انسان ها فلسفه زمینی بودن خود را نمی دانید كه مقابل دین می ایستید.
خداوند قبل از آن كه داستان آدم(ع) را مطرح بفرماید، می گوید: «كَیْفَ تَكْفُروُنَ بِالله»؛ ای آدم ها! چرا به خدا كفر می ورزید، در حالی كه مسیرتان این طور است كه «وَ كُنْتُمْ اَمْواتاً فَاَحْیاكُمْ»؛ در ابتدا نبودید، «امواتاً»؛ پس شما را حیات داد «فَاَحْیاكُم»؛ و به همین جهت است كه الآن موجود هستید. شما اكنون در مقام حیاتِ بعد از عدم هستید «ثُمَّ یُمیتُكُمْ»؛ بعد شما را می میراند «ثُمَّ اِلَیْهِ تُرْجَعُون»؛ بعد به سوی حق برمی گردید. شما چنین وسعتی در روی زمین و بعد از زندگی زمینی دارید. از عدم شروع شده اید نه این که از عدم به وجود آمده باشید. چون هیچ وقت «عدم» علتِ وجود نمی شود، ولی عدمِ شما قبل از شما بوده است. این ساختمان از عدم به وجود نیامده است، اما عدمِ آن قبل از خودش بود. می گوییم «نبود»، و «بود» شد، چون قبلاً بودنِ این ساختمان، نبود، نه این كه آجر و سیمان نبود. هیچ چیز از عدم درست نمی شود. همه چیز را خدا خلق می كند، اما قبل از این كه باشید، شما نبودید. یعنی مبنای خلقتِ بدن شما، عالم ماده است، روحتان هم كه در عالَم معنا بوده است. پس شما از «هیچی» درست نشدید، اما قبل از این كه این گونه حیات انسانی را خدا به شما بدهد، از این نظر شما نبودید. گفت:
ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف او ناگفته ما می شنود
و لذا وسعت خودت را فراموش نكن. تو «نبودی» و «بود» شدی و این بودنت با مرگِ این چنین بودن، به بودنی برتر تبدیل خواهد شد به نام «بودن برزخی»، و بعد از بودن برزخی به بودن رجوع الی الحق تبدیل می شود، یعنی «ثُمَّ اِلَیْهِ تُرْجَعُون»؛ تو موجودیتی با این وسعت داری، حال چطور به خدا كفر می ورزی؟ «كَیْفَ تَكْفُروُن»؛ چرا وسعت خودت را فراموش می كنی؟ به این همه وسعت چگونه كفر می ورزی؟
بعد در ادامه آن در سوره بقره آیه 29، خداوند خود را معرفی می كند و می فرماید: «هَوَ الَّذی خَلَقَ لَكُمْ مَا فِی الْاَرْضِ جَمِیعاً ثُمَّ اسْتَوی اِلَی السَّماءِ فَسَوَّیهُنَّ سَبْعَ سَمَواتٍ، وَ هُوَ بِكُلِّ شَیْءٍ عَلِیــمٌ»
او خدایی است كه كلّ آنچه در زمین است را برای شما آفرید، سپس بر آسمان، حاكمیت خود را اِعمال كرد و هفت آسمان را به اعتدال كشاند، و او به هر چیزی آگاه است.
شما به خدایی دارید كفر می ورزید كه اوّلاً: خلقت هستی در قبضه اوست، ثانیاً: «هَوَ الَّذی خَلَقَ لَكُمْ مَا فِی الأرْضِ جَمیعاً» آسمان و زمین را برای شما آفریده است. آن وقت در مهد آسمان و زمین كه برایتان آفریده است، آیا كفر ورزیدن منطقی است و یا برعكس، باید با پذیرفتن دستورات دین با نظام هستی هماهنگ شوید و به مقصد برسید؟
در واقع می فرماید در نظام تكوین، یعنی در نظام هستی، شرایط پروریدن شما را اراده كرده ام و در نظام تشریع، یعنی از طریق نبوت كه باید با اختیار خود آن را انتخاب كنید، شرایط اصلاح شما را تشریع نموده ام، حالا چه شده است كه به شریعت پشت كرده اید؟ به عنوان مثال: ما برای كسی خانه ای می سازیم كه برود در آن جا به نحوة صحیح و به كمك قواعد و احكام مطمئن زندگی كند، حالا كه خانه ساخته شد، اگر نرود در آن خانه زندگی كند، بلكه بیاید بیرون از خانه، بنشیند و زار زار گریه كند كه چرا مشكل دارم. می گوییم این خانه را برای تو ساختیم كه در آن زندگی كنی و از این مشكلات آزاد شوی، خودت با رعایت قواعد حضور در این خانه، با اراده و انتخاب خود از این مشكلات رهایی یابی، چرا از این خانه استفاده نمی کنی و یا چرا قواعد حضور در این خانه را رعایت نمی کنی؟ چنین كسی مثل انسانی است كه در نظام الهی، خود را به معنی تشریعی - و نه تكوینی- از متن خلقتِ خود و خلقت عالَم، خارج كرده است، یعنی در نظام هستی، برخلاف اراده تشریعی خداوند اراده كرده است. قرآن می فرماید: این خدایی كه ما می گوییم چرا به او كفر می ورزید، خدایی است كه «خَلَقَ لَكُمْ مَا فِی الْاَرْضِ جَمِیعاً»؛ همه آنچه را در زمین است برای شما آفرید تا به مقاصد عالیه برسید، حالا چرا زمین و زندگی زمینی كه باید وسیله كمال شما باشد، مقصد شما شده است، مگر شما زمینی بوده اید كه این چنین زمین را چسبیده اید؟
چنانچه در این آیه دقت كنید، متوجه اهمیت بحث «خَلَقَ لَكُم» می شوید كه می گوید، آسمان و زمین را برای شما آفریدم. چون بعد از این كه می فرماید: «خَلَقَ لَكُمْ مَا فِی الْاَرْضِ جَمِیعاً» می فرماید: «ثُمَّ اسْتَوی اِلَی السَّماءِ فَسَوَّیهُنَّ سَبْعَ سَمَواتٍ»، سپس به آسمان پرداخت، یعنی آسمان ها را برای شما متعادل كرد. حالا اگر در متن آسمان و زمین كه برای تو آفریده است كفر بورزی و از آن استفاده نكنی - در حالی كه تو برای آسمان و زمین نیستی، بلكه آسمان و زمین برای توست- ببین چه خطای بزرگی كرده ای! اگر كسی دوچرخه اش را به عنوان وسیله ببیند، به وسیله آن می خواهد به جایی برسد، ولی اگر او برای دوچرخه باشد، می خواهد دوچرخه را به جایی برساند، آن وقت دوچرخه را زینت می كند و مشغول آن می شود. عده ای از افراد آجر و سیمانِ طبیعت را به جایی می رسانند، عده ای آسمان و زمین را در خدمت خود قرار می دهند تا به جایی برسند.
با جمله «خَلَقَ لَكُم» می فرماید: ای آدم مواظب باش در زمین معنی خودت را گم نكنی، كه آسمان و زمین برای توست. حالا اگر شما به این شكل موضع گیری كنید كه جهان برای شماست، دیگر چطور راضی خواهید شد كه شما برای این آجر و سیمان و فرش باشید؟ دیگر ما حاضر نیستیم در اختیار آن ها قرار گیریم، بلكه آن ها را در اختیار اهداف بلند خود قرار می دهیم و مواظب هستیم این دنیا، هدف ما نشود، وگرنه تفسیر صحیحی که باید از خود داشته باشیم را، فراموش كرده ایم. اگر دنیا در خدمت ما باشد، ما دیگر به جای این كه دنیا را بخواهیم، از طریق استفاده از دنیا، غیر دنیا را می خواهیم.
اگر دنیا را بخواهیم، دنیا در خدمت ما نیست، ما در خدمت دنیا هستیم. اگر دائماً دنیا را برای خود آرایش دادیم، همان بلایی می شود كه غرب از طریق رنسانس، با پشت كردن به دین، برای خود به وجود آورد. تمدن غرب یعنی دنیا مقصد و مقصود انسان شد، و این جاست كه آیه 29 سوره بقره ما را متذكر می شود كه ای انسان ها! حواستان كجاست؟ «خَلَقَ لَكُمْ مَا فِی الْاَرْضِ جَمِیعاً ثُمَّ اسْتَوی اِلَی السَّماءِ»؛ خداوند همه آنچه در زمین است را برای شما خلق، سپس با احاطه بر آسمان، نظام عالم را برای شما آماده كرد.
در این جا سخنان علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» را ابتدا در تفسیر آیة فوق بیان می كنیم و سپس حول آن عرایضی مطرح خواهد شد.
خداوند خطاب به آدم فرمود: «و شما را جانشین خود در زمین قرار دادم و ملائكه را به سجده بر شما وادار نمودم، و خلاصه ای انسان! شأن تو با این سعه وجودی و این شرایط رشدی كه برایت فراهم شد، شأن كفر ورزیدن نیست و نبود».[7]
حال بعد از این كه متوجه شدید خداوند به آسمان هم پرداخت، تا زمین را تدبیر كند و زمین هم برای انسان است، می خواهد در آیات بعدی فلسفه وجودی انسان را در زمین مطرح بفرماید و موضوع را از این جا شروع كند كه:
«وَ اِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ اِنّی جاعِلٌ فِی الْاَرْضِ خَلیفَةً»، که بحث آن خواهد آمد.
انسان از دو جهت دارای وسعت وجودی است؛ یكی از جهت «قبل از خلقت» و یكی هم از جهت «ابدیت و بودن همیشگی»، این ها دو جنبه وسعت انسان است. به گفته حكیمان، سعه و وسعت انسان «لا یَقِفْ» است، یعنی اصلاً در هیچ مرتبه از مراتب هستی تمام و متوقف نمی شود و هیچ مرحله ای از مراحل زندگی اش او را در آن مرحله محدود نمی كند. دقت كرده اید كه مثلاً وقتی در دوران كودكی هستید، شما كودكی خود را می نوشید و در واقع آن مرحله را مزمزه می كنید، ولی اگر كودكی شما را بنوشد، شما فقط كودك خواهید ماند، اما وقتی شما كودكی را بنوشید، از آن می گذرید و جوان می شوید و بعد جوانی را نیز می نوشید، و همچنان جلو می روید تا پیر شوید، پیری را می نوشید و می میرید و مرگ را می چشید، نه این كه مرگ شما را بچشد. قرآن می فرماید: «كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ، وَ نَبْلُوكُمْ بالشَّرِّ وَ الْخَیْرِ فِتْنَةً وَ اِلَیْنا تُرْجَعُونَ»؛[8] «هر كس مرگ را می چشد و شما را از این طریق به سختی ها و راحتی ها امتحان می كنیم - و این سیرِ چشیدن مرگ همچنان ادامه می یابد- تا به سوی ما برگردید».
پس شما مرگ را می چشید، همچنان كه جوانی را چشیدید. و لذا نه در چشیدن جوانی، در آن حالت متوقف شدید، و نه در چشیدن مرگ، در مرگ و نابودی، متوقف می شوید، بلكه همچنان سیرِ چشیدن ها ادامه می یابد. و لذا از دریچه چشیدنِ مرگ به برزخ می آیید و همچنان تا ملاقات خدا جلو می روید. شما مرگ را چشیدید، همین طور كه شما آب را می خورید، نه آب شما را. اگر آب شما را بخورد، شما نابود می شوید و آب می ماند. ولی اگر شما آب را بخورید، آب می رود و شما می مانید. و این است معنی «سعه وجودی» انسان، كه در هیچ مرحله ای تمام نمی شود، در هر مرحله ای از مراحلِ سیر خود، مرگ را می چشد و گذر می كند، چون نفس انسان مادی نیست كه فرسایش و مرگ در آن حاكم باشد. به گفته فیلسوفان، نفس انسان یك حقیقت وجودی است، مثل دیوار و سنگ و انواع ماهیات نیست كه وجودش اعتباری باشد، بلكه یك نوعِ از «بودن» است. شما به اعتبار نفس خودتان، بودن هستید، منتها بودنی به بودن خدا، و نه بودنِ بالذّات. ولی به جهت مجردبودن تان، این بودن خلاص شـدنی و تمام شدنی نیست. آری! «سوار چون كه به منزل رسد پیاده شود». انسان وقتی كه به قیامت رسید، بودنش وسعت می یابد و قیام ابدی پیدا می كند، دیگر گذر كردنش به انتها رسیده است و دیگر بودنش همراه با شدن نیست. قرآن می فرماید كه انسان پس از سیر از قبر و برزخ و آمدنش در قیامت، در یك قیام و بقاء دائمی است، «فَاِذَاهُمْ قِیَامٌ یَنْظُروُنَ»؛[9] این نوع بودن كه در قیامت برای هر كس حاصل می شود، یك نوع حضور و بودن كاملی است كه دیگر تغییر و سیر در آن نیست. جوانی در یك انسان جوان، «قائم» است، ولی «قیام» نیست. یعنی آن جوانی به عنوان یک واقعیت وجود دارد، دروغ نیست، اما آن، نهایتِ بودن نیست. پیری هم در یك انسانِ پیر «قائم» است، ولی «قیام» نیست. مثلاً می گوییم «زیدٌ عادلٌ» یعنی زید عادل است. اما یك وقت می گویی «زیدٌ عدلٌ»؛ یعنی، زید آن قدر عادل است كه خود عدل است. در قرآن هم می فرماید: چون در «صُور» در مرتبه دوم دمیدیم، در این حالت تمام اهل قیامت، عین قیام می شوند «فَاِذَاهُمْ قِیَامٌ یَنْظُروُنَ» انسان ها در عین قیام شدن، ناظر صحنه قیامت خواهند بود و هستی را نظاره می كنند.
بیان علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» این است که قرآن می فرماید: «ای انسان! تو با این سعه وجودی و این شرایط رشدی كه داری، كفر ورزیدن شأن تو نیست»، منظور از سعه وجودی، این وسعتی است كه انسان تا ابدیت دارد. بعد ادامه می دهند: «زیرا مسیر حیات تو از گِل مرده شروع شد تا آنجا كه انسانِ تمام عیار شدی، با روح و روانِ فوق جسم و جسمانی».
چرا «فوق جسم و جسمانی»؟ چون خود قرآن در مورد انسان می فرماید: «فَاِذا سَوَّیْتُهُ»؛ چون بدن او را در دوره جنینی آماده و متعادل كردیم«وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحی»؛[10] و از روح الهی در آن دمیدیم. پس از این جهت هم انسان دارای سعه وجودی است؛ و یا این كه قرآن می فرماید: «ثُمَّ اَنْشَأْناهُ خَلْقاً اخَر»؛[11] پس از آماده كردن بدن، یك خلقت دیگری را برای انسان به وجود آوردیم، اشاره به این بُعدِ فوق جسمانی انسان دارد و در یك كلمه می خواهد وسعت انسان را به او متذكر شود تا بعد به او بگوید آری از گِل شروع شدی، اما بنا نیست در گِل متوقف شوی، بلكه «در همین زمین باید تكامل خود را شروع كنی». پس حیات زمینی آدم، بستر حیات تكاملی آدم است و نه حیاتی كه زمین مقصد آدم شود. می خواهند اثبات كنند كه حیات آدم از زمین شروع می شود، ولی به زمین ختم نمی شود. علامه«رحمه الله علیه» در ادامه می فرمایند:
«بله باید تكامل خود را از زمین شروع كنی تا به مرحله فوق ماده برسی، و آنگاه كه آماده شدی و تكامل لازم را یافتی، فرشته مرگ تو را می گیرد بدون كم و كاست، و این صراط و راهِ هستی توست» چون در آخر آیه 28 سوره بقره فرمود: «ثُمَّ اِلَیْهِ تُرْجَعُون» سپس به سوی حق برمی گردید، چون بناست منزل تكامل را طی كنی، نه این كه آن را مقصد بگیری و به تكاملی مافوق زندگی زمینی فكر نكنی».
سپس در تفسیر آیه مورد بحث در ادامه می فرمایند:
«پس این كه می فرماید «خَلَقَ لَكُم» یعنی این تسخیر زمین برای شما انسان ها، و استواء و پرداختن به آسمان برای شما، و آن هم هفت آسمان، همه برای حضور زمینی و سیر و مسیر این حضور است، تا این حیات زمینی درست به انجام برسد».
در واقع این آیه خطاب است به انسان كه مواظب باش در این زمین با این همه برنامه كه برای تكامل تو ریخته شده است، در غفلت زندگی نكنی، و از مقصد و مقصود اصلی زندگی زمینی ات باز بمانی. آیه می خواهد شعاع عمل انسان را در هستی به او گوشزد كند كه درست است عمل و فعالیت های انسان در زمین و در زندگی زمینی انجام می گیرد، ولی در حد زمین نمی ماند، بلكه زمین گهواره ای است برای تربیتی كه انتهایش ملاقات ربّ العالمین است، هر چند این تربیت و شایستگی از زمین آغاز می شود. پس رسیدیم به این نكته بسیار مهم كه اگر انسان معنی و فلسفه بودن در زمین را بشناسد، زندگی خود را درست شكل می دهد.
علامه«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«وقتی فرمود: «جمیع ما فی الارض» همه را برای انسان خلق كردیم، می خواهد بگوید این انسان كیست. یعنی این انسان كه در زمین مستقر است، چه موجودی است و چرا به او خلیفه خدا در زمین گفته اند؟»
همه آنچه در زمین است را برای انسان خلق كردیم. پس معلوم است انسان یك پدیده عادی كنار پدیده های این عالَم نیست، بلكه بر عكس، جایگاهش بسیار بلند مرتبه است، فكر می كند حالا كه به اذن الهی، می تواند در زمین تصرف كند و زمین را هر طور خواست مطابق میل خود در آورد، موفقیت بزرگی به دست آورده است. در حالی كه بنا بود زمین تماماً خود را در اختیار انسان قرار دهد تا انسان گرفتار چنین زمینی نباشد. آری كشتی و كشتیبان هر دو، دریا را طی می كنند، ولی آیا كشتیبان در حدّ چوب های كشتی دارد دریا را طی می كند یا بر كشتی حكم می راند تا به كمك كشتی به مقصد برسد؟ درست است كه در یك مرحله ای می توان گفت كشتی و كشتیبان هر دو مسافت دریا را طی می كنند. اما یكی غایت نگر است و كشتی در اختیار او است تا به ساحل برسد و دیگری دریا را طی می كند. رسیدن كشتی به ساحل برای خودش نیست، برای كشتیبان است.
آری؛ زمین و آنچه در آن است، در اختیار انسان است تا انسان به راحتی از آن ها استفاده كند و به نقطه ای مهم تر از زمین نظر كند، نه این كه تصور كند حالا كه زمین در اختیار من است و امكان هر گونه تصرفی هم در آن دارم، تمام كار من تغییر زمین بشود. بینش کسی كه بگوید همان طور كه درخت نموّ می كند، انسان هم در عرض درخت نموّ می كند، مطابق با واقعیت انسان نیست. انسان در ابتدا در این حد خود را پایین آورد كه خودش را در عرض طبیعت دانست و به نقطه بالاتر نظر نكرد و سپس تن به انواع پوچی ها و سستی ها داد. اگر كسی نتواند خود را فوق این عالم ببیند و جایگاه خلیفةالله بودن خودش را نفهمد و خود را در عرض عالم قرار می دهد، ناخودآگاه در خدمت عالم قرار می گیرد. كشتیبانی كه به كشتی فكر كند تمام تلاش او این است كه كشتی نپوسد، اما كشتیبانی كه به ساحل فكر كند تمام تلاشش این است كه كشتی را به ساحل برساند، نه این كه كشتی را برای كشتی بودن حفظ كند. كشتی را به ساحل رساندن، هنر كشتیبان است، ولی بالأخره كشتی می پوسد و باز كشتی دیگری ساخته می شود. ولی اگر همه زندگی مان صرف دنیا شد، دنیا می رود و ما هم بدون هیچ معنایی از دنیا به برزخ سیر می كنیم.
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام
کارهایت ابتر و نان تو خام
پس نمی شود به همه کارها پرداخت، بلکه:
در تمام کارها چندین مکوش
جز به کاری که بود در دین مکوش
پس چنانچه ملاحظه فرمودید خداوند قبل از این كه مقام خلیفةاللهی بودن آدم را مطرح بفرماید، جایگاه او را در هستی روشن می كند و می فرماید «جمیع ما فی الارض» را برای او خلق كردیم و سپس علت آن را مطرح می فرماید و موضوع خلیفه الهی بودنِ آدم را در آیه 30 سوره بقره به میان می كشد و روشن می كند كه چرا آدم ظرفیت خلیفه الهی شدن را دارد. ملائكه چنین ظرفیتی را ندارند و لذا شأن ملائكه آن است كه بر آدم سجده كنند، ولی شیطان هم كه در آن حال در مقام ملائكه بود - هر چند ملك نبود- باید سجده می كرد و نكرد و لذا دشمنی بین شیطان و آدم شروع شد و كار به زندگی زمینی آدم منجر گشت.
در این مباحث باید خوب دقت شود كه آیا آدم به عنوان یك شخص مطرح است؟ یا به عنوان یك شخصیت؟ یعنی وقتی بحث آدم می شود، اوّلین آدم مورد بحث است یا آدمیت به عنوان حقیقت همه آدم ها؟ اگر بحث روی آدمیت است، دیگر نمی توان گفت بحث روی اولین آدم است. چرا كه آدمیت، حقیقت همه آدم است و اول و آخر ندارد.
علامه«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«آنچه به خوبی از سیاق آیات به دست می آید این است كه «خلافت» یعنی همان «اِنّی جاعِلٌ فِی الْاَرْضِ خَلیفَةً» شخصیت حقوقی حضرت آدم است و نه شخصیت حقیقی».
یعنی هر كس كه آدم است، خلیفه خدا است، چون موضوع به شخصیت حقوقی آدم ربط دارد، نه شخصیت حقیقی او كه فرد خاصی از افراد انسانی است، یك وقت بحث روی شیرینی شِكر است، دیگر شكرهای خانه ما و خانه شما در این موضوع فرقی ندارند. حقِ شكر این است كه شیرین باشد نه این که شیرینی حق این شكر و یا آن شكر باشد، شیرینی منحصر به این شكرهای خاص نمی شود، ولی می توانیم بگوییم چون شكر شیرین است، پس شكرهای خانه ما هم شیرین است، ولی به اعتبار آن كه شكر است نه به اعتبار آن که مربوط به خانه ما است.
می فرماید «شخصیت حقیقی» آدم در رابطه با خلیفه الهی، به عنوان یك شخص خاص مورد بحث نیست، بلكه «شخصیت حقوقی» آدم مورد بحث است كه شامل همه آدم ها می شود. حال اگر این نكته خوب روشن شود، آیا می توانید بگویید اگر ما در بهشت بودیم و با شیطان روبه رو می شدیم، حواسمان را جمع می كردیم كه فریب شیطان را نخوریم یا این كه شخصیت حقوقی آدم كه همان آدمیت است و شامل همه ماها می شود، در بهشت بوده است؟ اگر دقت كنید در آیه مورد بحث «آدمیت»، یعنی اصل همه ما آدم ها مطرح است و جنس ما انسان ها كه همان «آدمیت» است، فریب خورده و فریب خوردن از شیطان در موطن بهشت اولیه مربوط به همه آدم هاست، از آن جهت كه آدم هستند. در واقع آدمیت مساوی است با این فریب خوردن، نه این كه او فریب خورد. همه تان از بُعد آدمیت فریب خورندگان شیطان هستید كه در مباحث آینده به آن پرداخته می شود. از آن طرف هم مقام خلافت، مقام شخصیت حقوقی آدم است. یعنی مربوط به بُعد آدمیتِ آدم ها است، پس پیامبر اکرمf دارای همان مقام خلافت هستند كه همه آدم ها استعداد آن را دارند و كم و زیاد هم از آن بهره گرفته اند، منتها آن حضرت به عنوان نمونه كامل خلیفه الهی مطرح اند. پس مقام آدمیت به عنوان مقام حقوقی همه انسان ها، مقام خلافت الهی است. حالا فردی آن را بالقوه دارد و تلاش نمی كند آن را به صورت بالفعل در آورد، و شخصی هم نمونه عینی و مطلق آن مقام خلیفةاللهی خواهد شد. چون با آوردن جمله «اِنّی جاعِلٌ فِی الْاَرْضِ خَلیفَةً»؛ می فرماید: من همواره خلیفه ای بر روی زمین جَعل و ایجاد می كنم كه امروز نمونه عینی آن خلیفه، وجود مقـدس امـام زمـانg می باشد، به همین جهت علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«خلیفه الهی بودن منحصر به حضرت آدم نیست، بلكه هر كه انسان است خلیفه است، منتهی شدت و ضعف دارد».
آیت الله جوادی آملی«حفظه الله تعالی» می فرمایند: به همین جهت شیطان می گوید من ذریّه آدم را منحرف می كنم. پس شیطان با مقام آدمیت دشمن است. چون خلافت مربوط به آدمیت آدم است و نه شخص حضرت آدمu. و این دشمنی با همه آدم ها نشان می دهد كه شیطان به آدمیت -كه مقام حقوقی آدم باشد و نه شخص خاص- سجده نكرده است.[12]
آری آن گوهری كه شیطان با آن دشمنی كرد، مقام خلیفةاللهی است و آن عبارت است از گوهر آدمیت. و حضرت آدم(ع) هم یكی از مظاهر عالی این گوهرند.
در راستای این كه شیطان با آدمیت دشمن است و به همین جهت هم با فرزندان آدم دشمنی ورزید، قرآن می فرماید:
«قالَ اَرَءَیْتَكَ هَذَاالَّذی كَرَّمْتَ عَلَیَّ لَئِنْ اَخَّرْتَنِ اِلَی یَوْمِ الْقِیمَةِ لَاَحْتَنِكَنَّ ذُرِّیَّتَهُ اِلاّ قَلِیلاً»[13]
شیطان گفت: آیا این آدم همانی است كه بر من برتری دادی؟ اگر به من فرصت دهی تا روز قیامت، حتماً دهنه به فرزندان او می ز نم، مگر عده كمی از آن ها را.
پس چنانچه ملاحظه می فرمایید شیطان به فرزندان آدم نیز از جهت این كه همگی در آدمیت مشترك اند، دشمنی می ورزد. از طرفی تعلیم اسماء كه می فرماید: «آن اسماء را به آدم آموختم» مسلّم شامل حضرت حواءi هم می شود، همچنان كه شامل فاطمه زهراi هم می شود. پس باید گفت: آن آدمی كه مورد تعلیم اسماء قرار گرفته است، حقیقت همه انسان ها است. و در مورد حقیقت انسان ها كه زن و مرد كثیری از آن به وجود آمدند، می توان توجه خود را به آیه اول سوره نساء انداخت كه می فرماید:
«یا اَیُّهَاالنَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِی خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْهَا زَوْجَهَا وَ بَثَّ مِنْهُمَا رِجَالاً كَثِیراً وَ نِسَاءً،...»
ای مردم نسبت به پروردگارتان تقوا پیشه كنید، پروردگاری كه شما را از نَفْس واحدی خلق كرد و از آن نفس، زوجش را نیز آفرید، و از آن دو، مردان و زنان كثیری را به وجود آورد.
این نَفْس واحد كه در آیه فوق متذكر آن است و منشأ زنان و مردان است، همان حقیقت آدم، یا به تعبیر دیگر آدمیت است و به همین جهت هم، چون آن حقیقت كه اصل همه انسان ها است به شجره ممنوعه نزدیك شد، همه انسان ها از بهشت بیرون رانده شدند، و اگر انسان ها بگویند: خداوندا ! پدر ما به شجره ممنوعه نزدیك شد و حق آن بود كه او از بهشت بیرون شود، چرا ما را بیرون كردی؟ جواب می شنوند كه همه شما به شجره ممنوعه نزدیك شدید و لذا حق همه شما است كه زمینی شوید. منتها در آیه 38 سوره بقره می فرماید: «اگر در زندگی زمینی از دین خدا تبعیت كنید، نه تنها زندگی زمینی برای شما مشكلی به وجود نمی آورد، بلكه به بهشتی برمی گردید كه در آن شیطان نخواهد بود»، كه بحث آن خواهد شد.
مرحوم علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرمایند: آدم، اول در زمین بوده است و به همین جهت هم خداوند به ملائكه فرمود: من می خواهم روی زمین خلیفه قرار بدهم. آنگاه قبل از این كه آدم به عیب های خودش نظر كند، او را به بهشت بردند تا او را امتحان كنند. - بهشت آدم، غیر از آن بهشتی است كه مؤمنین پس از دنیا می روند- پس بهشت آدم، بهشت امتحان است و نه بهشت استراحت. برای همین هم شیطان در آن است. و بعد روی زمین هبوطش دادند تا به خود آدم ثابت كنند بالأخره شما زمینی هستید و باید از زمین شروع كنید.
طبق نظر علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» اول آدم روی زمین بوده است و برای زمین هم آفریده شده بود و چون خلقت زمینی آن ها تمام شد قبل از این كه به عیب هایشان نظر كنند، آن ها را به بهشت می برند. در آن بهشت خوب امتحان نمی دهند، یا این كه می فهمند مقام آدم یا آدمیت چیست؟ مقامشان فریب خوردن از شیطان است. بعد هبوط می كنند بر زمین، تا از طریق زمین شایسته بهشتی شوند كه دیگر شیطان در آن بهشت نیست. علامه«رحمه الله علیه» می فرماید این كه ملائكه گفتند: «اَتَجْعَلُ فیها مَنْ یُفْسِدُ فیها و یَسْفِكُ الدِّماء» آیا می خواهی كسی را خلیفه خود در زمین قرار دهی كه در آن فساد خواهد كرد و خون خواهد ریخت؟ این سخن ملائكه اعتراض نیست، سؤال است.
پس اولاً: خدا گفت در زمین خلیفه قرار می دهم. یعنی معلوم می شود كه بحث خلیفه الهی بودن آدم مربوط به زمین بوده است و نه مربوط به بهشت. ثانیاً: باید به آدم ثابت شود بی جهت او را در زمین قرار ندادیم. و لذا برای این كه به آدم ها بفهمانند شما باید از زمین كمالات خود را شروع كنید، و اساساً خودتان زمین را انتخاب می كنید، پس از خلقت زمینی آن ها را در بهشت قرارشان دادند، اما در بهشتی كه امتحان شوند. و این بهشتی كه در آن امتحان واقع می شود، باید شیطان داشته باشد. و بالأخره آدم ها زمینی بودن خود را یافتند. یعنی فهمیدند جایشان باید كجا باشد. و این كه ملائكه سؤال كردند آیا می خواهی كسی را خلیفه خود قرار دهی كه خون می ریزد و فساد می كند؟ عملاً متوجه بودند كه لازمه زندگی زمینی كه زندگی جمعی است، چنین حركاتی است.
آدم ها در زمین نمی توانند به تنهایی و به صورت فردی زندگی كنند، چون شرایط زمین طوری است كه به راحتی در اختیار افراد قرار نمی گیرد. مثلاً می خواهد خانه بسازد، جمعی باید كمك كنند. حتی برای داشتن فرزند حداقل یك زن و یك مرد نیاز است. پس مسلّم تحقق صحیح زندگی زمینی به زندگی جمعی است. و طبیعی است وقتی كه جمعی كنار هم آمدند، هر كس همه خوبی ها را برای خودش می خواهد، چون انسان كمال طلب است. حالا كه هر كس همه خوبی ها را برای خودش خواست - این هم در زمین كه محدود است- كار انسان ها به تزاحم و حذف همدیگر می انجامد. مثلاً جای خنك و سرزمین سرسبز را شما می خواهید، من هم همان را می خواهم، تمام زمین هم دارای این خصوصیات نیست. پس طبق این محدودیت نباید این جا كه من می خواهم، شما هم همین جا باشید، چون جای مرا می گیرید و لذا درصدد حذف همدیگر برمی آییم و فساد و خونریزی شروع می شود، ولی در قیامت این طور نیست. جنس قیامت، جنس بُعد و حد و محدودیت نیست و لذا ظرفیتِ داشتن همه كمالات را در همة مراتب خود دارد، اما زمین، بُعد و حدّ دارد و نمی شود همه خوبی ها را در همه زمین پیدا كرد و چون انسان كمال طلب است و همه خوبی ها را برای خود می خواهد، در زمین بین انسان ها دعوا و خونریزی می شود، پس دعوا و خونریزی جزء طبیعی زندگی زمینی است. ملائكه هم این را می دانستند. ملائكه این قدر بصیرت دارند كه بفهمند جنسِ زمین، تزاحم است و آدم های قرار گرفته در زمین كارشان به فساد و خونریزی می كشد، خدا هم حرف آن ها را رد نفرمود، ولی گفت: من چیزی می دانم كه شما نمی دانید. آری! در عالَم غیر ماده، تزاحم نیست. مثلاً می شود در یك لحظه همه ما یك مطلب را كه استاد می گوید بفهمیم، و مزاحم فهم همدیگر هم نباشیم. اما نمی شود كه همه ما در یك لحظه در یك مكان باشیم، جنس عالَم ماده این است. بنا به فرمایش علامه طباطبایی«رحمه الله علیه»:
«در زندگی جمعی تزاحم منافع پیش می آید و موجب خونریزی می گردد. لذا مطرح كردند با چنین شرایطی، چگونه زندگی زمینی اجازه بروز خلافت الهی را می دهد؟».
ملائكه می گویند: خدایا! روی زمین می خواهی خلیفه ایجاد كنی. زمین كه نمی تواند جایگاه خلیفه برای خداوند باشد. لازمه خلیفه بودن هر موجودی این است كه هیچ ضعفی در او نباشد، زمین پر از ضعف است و اهل آن به طور طبیعی دارای ضعف می شوند. چگونه می خواهی در زمین خلیفه خود را رشد دهی؟ در حالی كه ما در عالَمی هستیم كه اهل تسبیح و تحمید و تقدیس می باشد و امكان خلیفه شدن، در این عالَم هست«وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِك و نُقَدِّسُ لَك»؛[14] و ما به حمد تو تسبیح تو را می گوییم و تو را تقدیس می كنیم. علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» در ذیل این آیه از زبان ملائکه می فرمایند:
«پس ما با تسبیح و تقدیس تو می توانیم چنین خلافتی را به عهده بگیریم. و خدا هم خونریزی و فساد آدم را كه فرشتگان مطرح كردند نفی نكرد، بلكه فرمود: من چیزی می دانم كه شما نمی دانید«قالَ اِنّی اَعْلَمُ مَا لا تَعْلَمُون».
وقتی كه ملائكه گفتند: نمی شود خلیفه روی زمین تعیین كرد، خداوند حقیقت آدمیت را به ملائكه نشان داد كه عبارت بود از اولاً: «وَ عَلَّمَ ادَمَ الْاَسْمَاءَ كُلَّهَا» همه اسماء را به آدم یا آدمیت آموخت، كه این می رساند آدمیت در مقامی است كه استعداد آموختن همه اسماء الهی را دارد. ثانیاً:«عَرَضَهُمْ عَلَی الْمَلائِكَةِ» آدم آن اسماء را به ملائكه عرضه كرد، تا معلوم شود كه آدم، علاوه بر توان گرفتن همه اسماء، توان ارائه و ظهور و عرضه آن ها را نیز دارد و روشن شود آدمیت نه سیره فرشتگان را دارد و در حدّ آنان متوقف است، و نه سیره حیوانی دارد و از پذیرش و ارائه اسماء ناتوان است، بلكه اقتضای آدمیت او آن است كه در عین زمینی بودن، آینه گردان حق است و در خراب آباد دنیا می تواند حق نما باشد و لذا به گفته حافظ:
مقام اصلی ما گوشه خرابات است
خداش خیر دهاد آن كه این عمارت كرد
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«وَ إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلاَئِكَةِ إِنِّی جَاعِلٌ فِی الأَرْضِ خَلِیفَةً قَالُواْ أَتَجْعَلُ فِیهَا مَن یُفْسِدُ فِیهَا وَ یَسْفِكُ الدِّمَاء وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنِّی أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ* وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَی الْمَلاَئِكَةِ فَقَالَ أَنبِئُونِی بِأَسْمَاء هَؤُلاء إِن كُنتُمْ صَادِقِینَ * قَالُواْ سُبْحَانَكَ لاَ عِلْمَ لَنَا إِلاَّ مَا عَلَّمْتَنَا إِنَّكَ أَنتَ الْعَلِیمُ الْحَكِیمُ».[15]
و چون پروردگار تو به فرشتگان گفت من در زمین جانشینی خواهم گماشت [فرشتگان] گفتند آیا در زمین كسی را می گماری كه در آن فساد کند و خون ها بریزد و حال آن كه ما تو را تسبیح و حمد و تقدیس می كنیم، خداوند فرمود من چیزی می دانم كه شما نمی دانید.
و [خدا] همه [معانی] نامها را به آدم آموخت سپس آنها را بر فرشتگان عرضه نمود و فرمود اگر راست می گویید از اسامی این ها به من خبر دهید.
گفتند منزهی تو ما را جز آنچه [خود] به ما آموخته ای هیچ دانشی نیست تویی دانای حكیم.
بحث در رابطه با فلسفه وجودی انسان در زمین بود و این که مقصد او کجا باید باشد، متفكران در مورد ارزش هر موجودی یك بحث اساسی دارند، حاصل آن عبارت از این است که: «ارزش هر موجودی به غایت آن موجود است» و لذا اگر غایت انسان مشخص شود، ارزش انسان نیز مشخص می شود. حال به من بگو غایت و مقصد انسان چیست؟ تا بگویم چه ارزشی دارد. به همین جهت ابتدا خداوند به انسان تفهیم می كند كه ای انسان غایت تو چیست و شأن تو می تواند شأن ملاقات با رب العالمین باشد. حال با توجه به چنین شأن و غایتی، ببین ارزش تو چه اندازه است.
بحث «هدف حیات زمینی آدم» می خواهد بگوید كه انسان ها برای حفظ ارزش خود، باید هدف خود را بشناسند و برای رسیدن به آن هدف برنامه ریزی كنند. آیات الهی که متذکر هدف انسان است، آیات عجیبی است. چون اگر انسان بداند چرا در زمین آمده است و به كجا می خواهد سیر كند، معنای خود را یافته است. انسانی كه مبنا و جایگاه خود را در هستی نمی داند، اصلاً معنایی برای خود ندارد، چون با توجه به غفلت از مبنا و جایگاه خود در هستی، نتوانسته خودش را معنا كند و اگر زندگی انسان در بی معنایی گذشت، به هر زبونی و فسادی تن می دهد. چون معنی هر پدیده ای، به هدف و غایت آن پدیده است و هدف و غایت هر پدیده است که آن را و حرکات آن را معنی می كند، حال اگر کسی غایت خود را گم کرد، حتماً معنی خود را گم می کند و لذا حقیقتاً شأنی برای خود نمی شناسد که بخواهد آن را حفظ کند. مثلاً وقتی از شما می پرسند این آجر برای چیست؟ اگر نتوانستی بگویی این آجر برای ساختمان است، عملاً چیزی از این آجر نگفته اید، چون معنی پدیده به غایت و هدف آن پدیده است. انسان اگر معنای خودش را بخواهد، باید هدف خودش را بشناسد. حالا اگر هدف را غلط به او معرفی كنند، عملاً تمام وجود او را بی معنی كرده اند.
دقیقاً مشكل بشر امروز همین است كه به او هدف های دروغین معرفی كرده اند و در نتیجه او را به كلی از معنی حقیقی اش ساقط نموده اند. در حالی که این یک قاعده اساسی است که تا معنای حقیقی بشر برایش مشخص نشود، این بی معنایی موجب احساس پوچی برای او می شود، و تا هدف اساسی بشر - آن طور که ابعاد اصیل وجودش، یعنی فطرت بپذیرد- برایش مشخص نشود، برای خود هیچ معنایی احساس نمی کند. و از طرفی هم ممکن نیست جز خالق بشر هدف بشر را تعیین و معنی كند. چون فقط خالق شیئ است که حقیقتاً می داند برای چه هدفی آن را خلق کرده و بر آن اساس هدف آن شیئ را تعیین می كند. آری موجودیت همه انسان ها به خالق شان است، و بودن و موجودیت ما در قبضه خالق ما است و اوست كه در راستای خلقت من، هدف از ایجادكردن مرا نیز برای من تعیین كرده و اساساً برای همان هدف مرا خلق كرده است تا به کمال لازم برسم، آیا من می توانم معنی بودن خود را تعیین كنم؟ مگر بودن من از خودم است، تا هدف این بودن از خودم باشد؟ خالق انسان ها كه عالَم و آدم را خلق كرده است، در راستای هدفی كه برای انسان در نظر گرفته، عالَم را نیز به وجود آورده، و آن را جهت به هدف رسیدن این انسان خلق كرده است، و كمال انسان هم به همان هدفی است كه خالق انسان برای او تعیین نموده است و جهان هستی براساس همان هدفِ مشخص، در خدمت انسان است و می تواند برای او مفید باشد و به همین جهت فرمود: «خَلَقَ لَكُم ما فِی الاَرْضِ جَمیعا»[16] همه آنچه در زمین هست را برای شما خلق کرد. اگر انسان ها خودشان بخواهند به جای هدفی كه خداوند برای آن ها تعیین كرده، هدف خود را تعیین كنند، به آنچه كه در اثر خلقت می توانستند دست یابند، نمی رسند. آن كه خالق توست، بر اساس ربوبیتش خلقت تو را كامل می كند، پس در ارتباط با او و با برنامه ریزی او می توانی كامل شوی. او می گوید: من برای تو این اهداف را تعیین كرده ام، اگر غیر این ها را به عنوان هدف خود بشناسی، غیر خود را شناخته ای. اگر شما جدای از راهنمایی های الهی بخواهید برای خود هدف گذاری کنید عموماً گرفتار هدف های وَهمی و غیر واقعی می شوید.
مبنای بحث این است كه باید دقیقاً روشن شود که خالق بشر می گوید، بشر در زندگی زمینی خود چه هدفی دارد، و معنای انسان از طریق تفسیر هدفی كه خالق انسان برایش تعیین كرده است، چیست. اگر به مقدمه ای که عرض شد عنایت کافی بفرمایید، دقیقاً به این مطلب خواهید رسید.
خالق انسان گفت: «اِنّی جاعِلٌ فِی الاَرْضِ خَلیفة» من بنا دارم بر روی زمین همواره برای خود خلیفه تعیین كنم. خلیفه یعنی كسی كه به جای «مُستخلَفٌ عَنه» است. معاون مدرسه، خلیفه مدیر مدرسه است. یعنی همه اختیارات مدیر را دارد، تفاوتش این است كه همه این اختیارات را «از مدیر» دارد. یعنی مدیر كه در مدرسه نباشد، معاون همه اختیارات مدیر را داراست، حق امضاء دارد، تدبیر مدرسه را به دست می گیرد و خلاصه كلیه حقوقی كه برای مدیر بود، برای معاون او نیز هست. خلیفه خداوند هم نمایش اسماء حسنای خداوند است و به عبارت دیگر خلیفه خداوند در زمین، مظهر خدایی، خدا است.
خداوند دارای اسمای حسنا است و می فرماید: «وَ لِلّهِ الْاَسْماءُ الْحُسْنی فَادْعُوهُ بِها»[17] یعنی برای خدا اسماء حُسنایی هست و او را با آن اسماء حسنا بخوانید، مثل این كه می گوییم خدا «رحیم» است یا «سمیع» و یا «حیّ» است. حال خلیفه خدا هم حامل همه آن اسماء است. با این تفاوت كه این اسماء، ذاتاً از خداست، و بالعرض از انسان است و انسان چنانچه شایستگی خلیفه خدابودن را از خود نشان داد عملاً سراسر حرکات و سکناتش می شود نمایش اسماء الهی، همان مقامی که رسول خدا در رابطه با آن فرمود: «مَنْ رَاٰنِی فَقَدْ رَأی الحق».[18]
حال که روشن شد فلسفه خلقت آدم همین یك كلمه است، كه خدا می خواهد در زمین خلیفه تعیین كند و خلیفه خداوند هم حتماً مَجْلی و محل ظهور اسماء الهی است. معلوم می شود فلسفه خلقت انسان، ظهور اسماء الهی است و به همین جهت خلقت انسان به معنی خلقت زیبایی ها است. چون همه اسماء الهی، اَحْسن و نیكو و خوب است و خلقت خوبی ها، خوب است. و چون همه اسماء الهی باید به طور كامل در خلیفه خداوند جلوه كند، پس اولاً: باید انسان خلق شود كه ظرفیت پذیرش همه اسماء الهی را دارد - برعكس ملائكه كه ظرفیت پذیرش همه اسماء را ندارند - ثانیاً: باید آن انسان، انسان كامل باشد، تا بتواند آن اسماء را به طور كامل اظهار كند و بروز دهد.
خلیفه خدا، نمایش «مستخلف عنه» و عامل نمایش تمام صفات الهی است و خداوند به جهت فیاض بودنش، می خواهد اسماء خود را بنمایاند و این خلیفه خداست كه محل نمایاندن اسماء الهی می شود، و علت خلقت انسان هم بر همین اساس است كه چون خداوند خودش را دوست دارد جلوه های خود را نیز دوست دارد، و چون خوبی را دوست داشتن خوب است، و جلوه خوبی را هم دوست داشتن خوب است، پس در راستای دوست داشتن خود و دوست داشتن نمایش اسماء حُسنای خود، انسان را خلق می كند.
حتماً متوجه اید كه ما خودمان را دوست داشته باشیم، بد است. چون ما در ذات خود چیزی نیستیم جز عدم، هر چه هست، خداست و جلوه اسماء او، ما فقیران الی الله هستیم. دوست داشتنِ عدم و ظلمت، بد است. ولی اگر خدا خود را و اسماء خود را دوست داشته باشد، دوست داشتن كمال مطلق و جلوه های كمال مطلق است. و در راستای چنین دوست داشتن است كه انسان خلق می گردد تا خلیفه خدا شود و کمالات الهی را به نمایش بگذارد.
فرمود: «عَلَّمَ ادَم الاَسْماءَ كُلَّها»[19] یعنی به آدم همه اسماء را آموخت و چون می خواهد خود را در آیینه مخلوق، به نحو کامل بنگرد و همه اسماء خودش را ببیند، انسان را خلق می كند. چرا خلق می كند؟ باز تكرار می كنم، دقت بفرمایید؛ چون خدا كمال مطلق است و دوست داشتنِ كمال مطلق، خوب است پس خداوند خودش را دوست دارد و در همان راستا ظهور كمالات خود را نیز دوست دارد و ظهور كمالات، به تعلیم اسماء به خلیفه ای است كه بتواند محل ظهور آن اسماء باشد. پس علت و انگیزه خلقت، خودِ ذات خداوند است، تا بر خود نظر كند. یعنی خلق نمی كند برای هدفی، بلكه خود خداوند هدف خلقت مخلوقات است و به اصطلاح منشأ و انگیزه خلقت انسان، خود ذات حق است، به همین جهت هم شعری كه در رابطه با خلقت می گوید:
من نكردم خلق تا سودی كنم
بلكه تا بر بندگان جودی كنم
شعر کاملی نیست، چون در این شعر انگیزه خلقت بیرون از ذات تفسیر می شود، زیرا می گوید: خلق كردم تا بر بندگان جود و بخشش كرده باشم. در این شعر در انگیزة خلقت، نظر به غیر هست. در حالی كه وقتی «غیر» بیاید، دیگر «اَحَد»، «اَحد» نیست، اَحد یعنی فقط اوست. در واقع حرف صحیح این است که:
چو آدم را فرستادیم بیرون
جمال خویش بر صحرا نهادیم
فرمود: «عَلَّمَ ادَم الاَسْماءَ كُلَّها» چرا؟ چون فقط به خودش نظر دارد، «غیر» در صحنه نیست، اسماء الهی است و ظهور كمالات خدا. مگر می شود خدا به غیر نظر داشته باشد. به قول فیلسوفان «العالی لا یَلْتَفِتُ اِلَی السَّافِل» عالی هرگز به سافل نظر ندارد. خدا فقط به خودش نظر دارد. غیری در رابطه با خدا نیست، همه عالَم شئونات حق اند. پس اگر اسماء را دوست دارد، به خاطر این است که اسماء جلوه های خودش هستند. آدم را خلق كرد، چون می خواست اسماء خودش را در آینه مخلوق ببیند، و آدم آینه حق شد تا خداوند خود را در آینه مخلوق خود ببیند. به همین جهت به گفته حافظ:
نظری كرد ببیند به جهان قامت خویش
خیمـه در مزرعـه آب و گـل آدم زد
پس آدم را بری خودش خلق كرد تا در واقع خود را نظاره كند. به همین جهت در حدیث قدسی داریم كه ای آدم «خَلَقْتُ الْاَشْیاءَ لِاَجْلِكَ، وَ خَلَقْتُكَ لِاَجْلی»[20] همه عالم و اشیاء را برای تو خلق كردم، و تو را برای خودم.
ملائكه از خدا نپرسیدند چرا می خواهی خلیفه تعیین كنی، بلكه گفتند: چرا ما را خلیفه خود نمی كنی؟ چون می فهمیدند خداوند بی خلیفه ای كه مجلای اسماء حسنای او باشد، نمی شود. گفتند: «نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ» ما كه تقدیس و تسبیح می كنیم، ما شأن خلیفه شدن را داریم. یعنی حالا كه می خواهی در غیر ذات خود جلوه و ظهور كنی، این ظهورات را ما می توانیم داشته باشیم، چون ما در مقام تسبیح و تقدیس تو هستیم و می توانیم با تقدیس تو، نمایش بی نقصی تو باشیم و با تحمید تو، زیبایی هایت را به نمایش بگذاریم. خداوند در جواب فرمود: «اِنّی اَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُون» من می دانم چیزی را كه شما نمی دانید. و لذا تعلیم اسماء را به تمامه در آدم محقق كرد. قرآن در این رابطه می فرماید: «وَ عَلَّمَ ادَم الاَسْماءَ كُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَی الْمَلائِكَةِ»[21] و همه اسماء الهی را بر آدم تعلیم کرد و همان اسماء را بر ملائكه نیز عرضه داشت. «فَقالَ اَنْبِئُونِی بِاَسْماءِ هَؤُلاءِ اِنْ كُنْـتُمْ صادِقِین» و فرمود: در مورد این اسماء به من خبر دهید اگر راست می گویید که شما می توانید در مقام خلیفه الهی قرار گیرید و همة اسماء الهی را در خود به نمایش بگذارید. ملائكه عذر خواهی كردند. «قَالُوا سُبْحانَكَ لاَ عِلْمَ لَنَا اِلاَّ مَا عَلَّمْتَنَا» گفتند: خدایا تو منزّهی از این كه ما در مقابل تو سؤال و اعتراض داشته باشیم. ما فقط آنچه را كه به ما تعلیم داده اید می دانیم و می توانیم عرضه بداریم.
به همین جهت در مورد طرح اسماء به ملائکه نفرمود «عَلَّمَهُم»، بلکه فرمود «عَرَضَهُمْ» چون ظرفیت تعلیم آن ها را نداشتند و لذا به آن ها عرضه داشت تا خودشان ببینند اگر ظرفیت پذیرش آن ها را دارند، بگیرند و سپس بنمایانند. لذا فرمود: «اَنْبِئُونِی بِاَسْماءِ هَؤُلاءِ اِنْ كُنْـتُمْ صادِقِین» به من خبر دهید از این اسماء که به آدم تعلیم دادم. و از این طریق ملائکه متوجه ظرفیت خود شدند که ظرفیت آن ها در حدّ پذیرش و ظهور همه اسماء الهی نیست و لذا نمی توانند «خلیفه الله» باشند، چون «اسم الله» اسمی است که جامع همه کمالات الهی است و خلیفه الله نیز باید حامل همه اسماء الهی باشد.
در هر حال موضوع تعلیم اسماء، موضوع بسیار ظریفی است. هزار نكته در این قسمت نهفته است. این اسماء چیست که فقط آدم ظرفیت پذیرش و نمایش آن را دارد؟ ذات حق سراسر نور و کمال است، حقْ ذاتی است مستغرق در خود. حالا این ذاتِ سراسر نور و کمال، حتماً جلوه می كند و این جلوه كردن، ذاتی حق است. اگر جلوه نكند مقام او، «جواد» نیست، مقام بُخل است، در حالی که در ذات کمال مطلق، بخل نیست، در ذات او جُود و فیض هست. خداوند فیّاض است، به گفته فیلسوفان «واجب الوجود، واجب الوجود است، از جمیع جهات». پس عین جُود و فیض است، نمی شود خدا جلوه نكند و یا فیض نداشته باشد. از طرفی دوگانگی بین خدا و فیض او نیست كه یك فیض داشته باشیم و یك خدا آن هم به دوگانگی. امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند: «مَعَ كُلِّ شَیْءٍ لا بِمُقارَنَةٍ، وَ غَیْرُ كُلِّ شَیْءٍ لا بِمُزایَلَة»[22] «او با هر شیئ هست، اما نه به مقارنه و این كه عین آن شیئ باشد، و غیر هر شیئ ای است اما نه به دوگانگی، كه جدای از آن شیئ باشد». آری! «خداوند با همه اشیاء و با همه فیض های خود هست، اما نه به یگانگی، و از آن ها جدا است، اما نه به دوگانگی» برای تقریب به ذهن، مثل صُوَر ذهنی ما و خود ما، كه نه آن صور ذهنی عین ماست و نه جدای از ما است.
پس گفتیم او فیاض است و فیض از او جلوه می كند، ولی نه آن فیض عین خودش است و نه غیر خودش. و به همین جهت هم می گویید «لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ» یعنی این طور نیست كه خدا مخلوق خود را مثل مادر كه فرزند را تولید می كند، تولید كند. چون در این حالت یك نوع دوگانگی در كار است. در حالی كه رابطه مخلوق با خالق این طور نیست. خداوند در سوره نور مثال خوبی می زند. می فرماید:
«اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَةٍ ...»[23]
خدا نور آسمان ها و زمین است، مَثَل نور او چون چراغدانی است كه در آن چراغی و آن چراغ در شیشه ای است.
چراغی را در نظر بگیرید كه وسط آن یك حباب باشد،[24] وسط حباب یك فتیله ای باشد كه روشن است. شما ابتدا آن چراغ را روشن می بینید، در حالی كه آن روشنایی از آن حباب است، تازه آن حباب به وسیله آن فتیله روشن است و آن فتیله به جهت آن روغن یا نفتی كه در مخزنِ چراغ هست روشن می باشد. یعنی اصل همه این نورِ حباب و فتیله را از جای دیگر بدانید ولی آن نور در همه جا ظاهر است و نمی توانید حباب را جدا و نور را جدا ببینید. و لذا فرمود: «اَللهُ نُورالسَّمواتِ وَ الْاَرْض» نور آسمان و زمین به جهت حضور و ظهور و جلوه «الله» است، و بحث دوگانگی بین اصل نور و مظاهر آن نیست، همچنان كه رابطه خورشید با نورهایی كه از آن صادر می شود همین طور است. از طرفی هم می توان گفت: نورِ قسمت پایین خورشید همان نور بالایی است - چون نور است- و هم می توان گفت: نور قسمت پایین خورشید نور قسمت بالا نیست - چون جلوه آن است و نه خود آن- ولی با این كه از یك جهت نور پایین غیر نور بالایی است، این طور نیست كه نور پایین غیر نور باشد، یا یك مقداری ظلمت داخل نور پایین شده باشد، چون اصلاً ظلمت چیزی نیست كه بتواند داخل نور شود. ظلمت، عدم نور است. عدم كه چیزی نیست. حال متوجه می شویم که همه جا ظهور خدا است و چیزی جز خدا در صحنه نیست، ولی این ظهور به اسماء الهی است و نه به ذات خداوند، و از طرفی ظهورات اسماء متفاوت است. خدا «حـیّ» است، «قـدیـر» است، «سمیع و بصیر و لطیف» است. خدا وقتی در مقام ذات است، فقط اوست بدون هیچ ظهوری. از طرفی همانند نور دارای ظهورات است، وقتی هم كه ظهور كرد باز خدا است كه ظهور می كند، منتها به اسماء خود ظهور می كند، یعنی به اسم «حیّ» یا «قدیـر» یا «سمیـع» یا «غفـور» یــا «مُصَوِّر» ظهور می كند. به همین جهت می گویند: «اسم خدا، همان ذات است به صفتی خاص» چون اسم حی و قدیر و غیره، چیزی جز خدا نیست. پس وقتی هم كه می گویید: «یا حیّ و یا قیّوم» در واقع با خدا حرف می زنید، منتها با جلوه حیّ و قیّومی اش. و خدا هم جواب شما را با جلوه حیّ و قیّومی اش می دهد.
پس ذات الهی چون به صفتی جلوه كند «اسم» می شود. خود ذات كه فقط ذات است، وقتی جلوه كرد «حیّ»، «رحمان»، «رحیم» می شود. ما هر چه با خدا ارتباط داریم، با اسماء الهی مرتبط هستیم، نه با ذات. چرا كه اصلاً ارتباط با ذات خدا، حدّ مخلوق نیست، خود ذات با خودش ارتباط دارد، او بلندتر از آن است كه مخلوق بتواند با او ارتباط پیدا كند. به همین جهت توصیه می شود برای ارتباط با خدا به سراغ اسماء الهی بروید. «وَ لِلّهِ الأسْماءُ الْحُسْنی فَادْعُوهُ بِها».[25] گفت:
برو این دام در جایی دگر نه
كه عَنقا را بلند است آشیانه
در مقام ذات الهی چیزی نمی ماند، همه در آن مقام هیچ اند، هیچ. مثل وجود نور زرد و سبز و آبی است در نور بی رنگ، که نور زرد و سبز و غیره هیچ موجودیتی از خود ندارند.
تعبیر استاد ما این بود که: كناره اقیانوس ها گاهی بادهایی به سرعت 500 كیلومتر در ساعت می آید. حالا آیا كسی می تواند برود در آن جا بساط پهن كند و چیزی بفروشد؟ یا خودش و بساطش در هواست؟ اصلاً آن جا جایی نیست كه كسی بتواند بماند. اصلاً چیزی در مقام ذات نیست كه آن باشد و ذات هم باشد. حق است كه حق است. ولی وقتی كه حق جلوه كرد، باز حق است، اما به صفتی. پس در واقع وقتی كه می گویید «یا شافی»، یعنی «یا حق»، با ظهور شافی بودنش.
بعد از این مقدمات امیدواریم به آن دقت بفرمایید و فراموش نكنید كه خدا در قرآن می فرماید: «وَلِلّهِ الاَسْماء الحُسْنی فَادْعُوهُ بِها»[26] برای خدا اسمایی هست كه همه آن اسماء نیك هستند و خدا را با آن اسماء بخوانید. و فراموش نكنید كه جز خدا در صحنه نیست. هر چه هست، حق است به صفتی خاص كه همان «اسم» است.
حال متوجه می شوید چرا در قرآن می فرماید: «وَ عَلَّمَ ادَمَ الْاَسْماء كُلَّها» یعنی تمام اسماء را به آدم آموخته است. یعنی خلیفه خدا ظرف پذیرش تمام جلوه های حضرت حق است، و از آن طرف نه تنها ظرف پذیرش تمام اسماء الهی است بلکه محل ظهور تمام كمالات الهی نیز هست كه إن شاء الله معنی خلیفه الهی و معنی این که گفته می شود قلب حضرت حجتg حامل كلیة اسماء الهی است روشن خواهد شد. چون آن قلب مقام آدمیت حقیقی است.
آدم اسماء الهی را به تمامه دریافت كرد، از طرفی هم خداوند فرمود: من همواره در زمین خلیفه دارم، چون فرمود: «اِنِّی جاعِلٌ فی الاَرْضِ خلیفة» من همواره در زمین خلیفه قرار می دهم. پس امروز هم یك انسان كامل هست كه خلیفه اوست و ظرفیت پذیرش و اظهار بالفعل همه اسماء الهی را دارد، ظرفیتی که ملائکه نتوانستند داشته باشند. آن خلیفه همان امام زمانg هستند. و به همین جهت هم پیامبرf فرمودند: «هركس امام زمانش را نشناسد، به مرگ جاهلیت مرده است»[27] منظور شناخت مقام امام زمانg است، كه مقام حمل اسماء حضرت حق است بتمامه. یعنی اگر كسی مقام خلیفه الهی را نشناسد، از دین بهره ای نمی تواند ببرد، چون اصلاً فلسفه وجود دین را نمی فهمد. پس تا این جا تا حدودی معنی «عَلَّمَ ادَمَ الاَسْماءَ كُلَّها» روشن شد.
اگر یك روز خدا كمك مان كند و یكی از اسماء الهی به قلب مان جلوه كند، و مثلاً اسم «حیّ» را حس كنیم، ببینید چه قلبی می شود. در آن صورت قلب ما می شود حرم حق به نور اسم حیّ، همه باید امیدوار باشیم. فرمود: شما چنین ظرفیتی را دارید، چون آدمید، و این دین آمده است برای احیاء همین ظرفیتی كه دارید. در نظر بگیریم امام زمانg در مقامی هستند که همه اسماء الهی به قلبشان تجلی می کند و خداوند را با همه اسماء اش می شناسند و او را با همه اسماء اش عبادت می کنند. حالا خداوند به ما می فرماید: ای انسان ها «كَیْفَ تَكْفُرُونَ» چه شده است، به دینی كه می خواهد قلب شما را آماده برای تجلیات اسماء الهی نماید كفر می ورزید؟ اگر یك اسم به قلب انسان تجلی كند و انسان حق را در صفت آن اسم بیابد، تا ابد مست حق می شود. حالا چقدر شیرین است كه این دین آمده تا همه اسماء را در قلب انسان جلوه دهد، تا انسان خلیفه خدا شود ولی ما به این دین كم بهاء می دهیم. اسلام آمده است تا هم اسم «جلال» الهی بر قلب ها جلـوه كنـد و انسان در مقـابل حـق مبهوت شود، و هم اسم «جمال» جلوه كند و انسان در اُنس با حق قرار گیرد، و هم اسم «ظاهر» جلوه كند و انسان همه عالم را حق ببیند، و هم اسم «باطن» جلوه كند و حقایق معنویِ عالم برایش آشكار شود، و همین طور اسمی بعد از اسمی بر قلب او تجلی نماید. آدمیت ظرفیت چنین كمالی را دارد، كافی است با تمام صدق و اخلاص از دین خدا استقبال كند.
ملائكه گفتند: «نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَك» ما با اسم سبحان بودنِ تو آشناییم و از آن طریق تو را حمد می کنیم و اسم قدوس بودن تو را هم می شناسیم و تو را از هر نقصی منزه می داریم، و لذا می توانیم خلیفه تو باشیم. خدا هم سخن آن ها را نفی نفرمود كه حامل آن اسماء نیستید، به آن ها نشان داد كه خدایی كه جامع جمیع اسماء است، خلیفه اش باید ظرفیت پذیرش و ظهور جمیع اسماء را داشته باشد، و آدم را با داشتن چنین ظرفیتی به آن ها نشان داد. پس كسی كه بعضی از اسماء الهی بر جانش جلوه كند، هنوز خلیفه خدا نیست، چون فرمود: «عَلَّمَ ادَمَ الاَسْماءَ كُلَّها» همه اسماء را به آدم آموخت. پس آدم جامع همه اسماء الهی است. سپس آن اسماء را به ملائكه عرضه كرد: «ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَی الْمَلائِكَةِ» قبلاً عرض شد؛ نفرمود: «عَلَّمَ» به آن معنی که اسماء را به آن ها آموخت، بلکه فرمود: «عَرَضَ» و این نشان می دهد كه ملائكه در مقام ذات خود نمی توانستند همه اسماء را بگیرند. حال اگر بعد از این عرضه اسماء، ملائكه جمیع اسماء را گرفته بودند، شأن آنها، شأن آدم می شد، و اگر شأن آن ها شأن آدم می شد دیگر سجده کردن بر آدم برای آن ها معنی نداشت. به همین جهت قرآن می فرماید: «فَقَالَ اَنْبِئُونِی بِاَسْماءِ هؤُلاَءِ اِنْ كُنْتُمْ صَادِقِینَ» خداوند به ملائكه فرمود: به من از این اسماء خبر دهید اگر راست می گویید که می توانید خلیفه خدا باشید. یعنی اگر شما این اسماء را گرفتید و جانتان به اسماء الهی متصل شد، پس آن ها را ظهور دهید و نشان دهید كه شأن شما، شأن خلیفه الله شدن است.
قرآن همه این ها را می گوید تا آدم، آدمیت خودش را بشناسد، و بداند برای چه هدفی در این زمین آمده است. می پرسد ای انسان ها: «كَیْفَ تَكْفُروُنَ بِالله» اصلاً می دانید حامل چه مقامی بودید و برای چه آمدید روی زمین؟ چگونه به خداوند كفر می ورزید. در حالی كه گوهر اصلی شما خلیفه خدا بودن است و ظرفیت آن را دارید که همه اسماء الهی را بگیرید و بروز دهید، مَلَك نیستید كه با بعضی از اسماء به سر بَرید، بلکه می توانید ظرف پذیرش و ظهور همه اسماء الهی باشید. پس شأن شما، شأن كفر نیست. روی زمین آمدید تا حقیقت خودتان را كه: «عَلَّمَ ادَمَ الاَسْماءَ كُلَّها» است به فعلیت در آورید. شما آمدید روی زمین تا قلبتان را تماماً آماده كنید که همه اسماء الهی بر آن جلوه كند. «ثُمَّ اِلَیْهِ تُرْجَعُون» سپس برگردید و با پروردگارتان ملاقات كنید. چون با همه اسماء الهی در زمین آشنا شده اید و توانسته اید با حق یگانه شوید، می توانید به سوی او برگردید و به مقصد حقیقی خود راه یابید. بیایید از طریق دینداری زمینه قلب تان را آماده پذیرش تمام اسماء الهی كنید و بعد با این ذخیره بزرگ به سوی پروردگارتان برگردید. اصلاً می دانید جایگاهتان در هستی كجاست و تا كجا وسعت دارید؟
تو ز چرخ و اختران هم برتری
گرچه بهر مصلحت در آخوری
اما نباید جایگاه و حقیقت خود را، بودن در آخور زمین ببینی، مقام تو مقام ظهور «اسماء حُسنای» الهی است و به ملائكه هم فرمود كه: اگر تصور می كنید می توانید با انسان رقابت كنیـد، من آن اسماء را به شما عرضه می كنـم، بگیــرید و سپس از آنهــا به من خبـر دهیـد. «قالوا سُبْحانَكَ لاَ عِلْمَ لَنَا اِلاَّ مَا عَلَّمْتَنَا» ملائكه می گویند: خداوندا! تو از هر نقص منزه هستی، ما فقط آنچه به ما یاد داده ای را می دانیم. چون بعضی از اسماء را توانسته اند بگیرند و لذا می گویند: همان هایی را می دانیم كه به ما آموختی. اما خدا در مرحله بعد همه اسماء را به آن ها عرضه كرد و آن ها نتوانستند بگیرند. برای همین هم می گویند: «لاَ عِلْمَ لَنَا اِلاَّ مَا عَلَّمْتَنَا» یعنی آن اسمائی را می توانیم بگیریم كه به ما ظرفیتش را داده ای و قبلاً به ما آموختی، ولی حالا همه اش را تو به ما عرضه كردی، می دانی كه نمی توانیم بگیریم. یعنی ظرفیت ما همان هایی است كه گرفتیم. «اِنَّكَ اَنْتَ الْعَلیمُ الْحَكیم» تو علیم و حكیم هستی، هم از همه اسماء با خبری و هم می دانی هر كدام را سر جای خود بگذاری. در واقع ملائکه با قسمت آخر حرف شان، حقانیت آدم را اثبات می كنند. چرا؟ چون می گویند خدایا تو حكیم هستی - «حكیم» یعنی كسی كه كار را روی حساب می كند- تو به آدم كلّ اسماء را تعلیم دادی. یعنی حق این بود كه كلّ اسماء به آدم آموخته شود. به گفته علامه طباطبایی«رحمه الله علیه»:
«ملائكه به اسماء علم نداشتند و اگر این علم، همان علم های معمولی بود كه با آموختن می توان به دست آورد، باید پس از عرضه اسماء بر ملائكه، آن ها هم اسماء را می آموختند و در حدّ و منزلت آدم قرار می گرفتند. و چون علم به اسماء موجب شرافت آدم شد، باید آن اسماء، حقایقی اعلی و برتر از اسماء معمولی باشد، به طوری كه آن علم برای ملائكه هم پنهان بوده، یعنی خارج از سِعه وجود آن ها بوده است، و به همین جهت هم بعد از آن كه آن اسماء را به ملائكه نشان دادند، باز گفتند: ما علم به آن نداریم... و بعد از عرضه اسماء به آن ها باز می گویند: «لاَ عِلْمَ لَنَا اِلاَّ مَا عَلَّمْتَنَا» و این می رساند كه در ظرفیت آن ها چنین علمی به اسماء نبوده تا بتوانند مظهر ارائه آن باشند، و سپس خداوند از آدم می خواهد آن اسماء را بنمایاند و مظهر آن اسماء شود».
با دقت در آیه 31 سوره بقره متوجه شدیم كه خداوند پس از تعلیم اسماء به آدم، آن اسماء را به ملائكه عرضه كرد. و به آن ها گفت: اگر مدعی هستید كه می توانید خلیفه خدا باشید از آن اسماء به من خبر دهید. در آیه 32 می فرماید: ملائكه گفتند: ما غیر از آنچه تو به ما آموخته ای، قدرت ارائه چیزی را نداریم... و عرضه اسماء به آن ها موجب تعلیم آن ها نشد، مثل این که عرضه آیات قرآن به تنهایی موجب فهم حقیقت آن آیات نمی شود و به همین جهت علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرمایند: معلوم است آن اسماء، حقایق غیبی بسیار متعالی است، به طوری كه برای ملائكه هم پنهان بود. و معلوم می شود مرتبه وجودی آن اسماء بسیار بالاتر از حقایق غیبی عادی بوده است. حال بدون آن که فعلاً بخواهیم به علت تعلیم نگرفتن ملائکه پس از عرضه اسماء بپردازیم، اگر به این آیات خوب دقت كنیم متوجه می شویم چطور باید خود را تحلیل كنیم و بفهمیم لازمه خلیفه الهی شدن، داشتن ظرفیت پذیرش این اسماء به نحو خاص و ظهور آن ها است.
«قَالَ یَا ادَمُ اَنْبِئْهُمْ بِاَسْمَائِهِمْ ، فَلَمَّا اَنْبَأَهُمْ بِاَسْمائِهِمْ، قَالَ اَلَمْ اَقُلْ لَكُمْ اِنِّی اَعْلَمُ غَیْبَ السَّمواتِ والْاَرْضِ وَ اَعْلَمُ مَا تُبْدوُنَ وَ مَا كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ»[28]
خداوند به آدم فرمود: ای آدم خبر بده از اسماء و حقایق ملائكه، پس چون بر آن ها حقایق شان راآشكار كرد، خداوند فرمود: آیا نگفتم من به غیب آسمان ها و زمین عالِم هستم و از آنچه شما آشكار كرده و پنهان نموده اید، آگاهی دارم؟
در واقع ملائكه حدّ خود را نمی دانستند. یعنی نمی دانستند حقایق و اسمایی هست كه آنها نمی دانند. به بعضی از اسماء آگاه بودند، ولی آن ها را همة حقیقت می پنداشتند. نمی دانستند برای خلیفه الهی شدن، کامل نیستند، طبق این آیه آدم مأمور شد تا محدودیت شان را به آن ها نشان دهد و معلوم شد آدم با تعلیم اسماء، همة حقایق عالم هستی را می داند و این تذكر بزرگی است به ما انسان ها كه ببین تا كجا وسعت داری و می توانی تا كجاها برسی که حقیقت و باطن هرچیز برای تو آشکار شود. چون علم به اسماء الهی، یعنی علم به مبادی تمام موجودات عالم وجود، و در واقع تذکری است به ما که اگر به آنچه باید برسی، نرسی، خسران بزرگی کرده ای. چون:
شیر را بچّه همی ماند به او
تو چه می مانی به پیغمبر؟ بگو
از جهت آدمیت همه انسان ها در مقام تعلیم اسماء الهی قرار گرفته اند و چنان ظرفیتی را دارا هستند، حال چرا بعضی انسان ها با پیشه کردن کفر، خود را از تجلی اسماء الهی، آن هم تجلی همه اسماء محروم می کنند؟
ای آدم زاده ها ! به حقایق عالم یعنی به اسماء نظر بكنید آنگاه عالَم را ببینید. خداوند از طریق همه عالَم با شما حرف می زند. چون شما می توانید با همة اسماء، خداوند را بشناسید. با تعلیم همه اسماء، سرّ تمام هستی را به ما آموخته اند چرا كه هستی چیزی جز ظهور اسماء الهی نیست، و آن اسماء نزد ما است. همچنان كه قرآن مقام كلّ اسماء الهی است. یعنی قرآن متذكر همان حقایق و اسمائی است كه خداوند به ما یاد داده است. پس اگر انسان قلبش، قلب قرآن شد، مقام تعلیم اسماء برای او بالفعل می گردد، و برای همین هم قلب پیامبرf مقام كامل «عَلَّمَ الاَسْماءَ كُلَّها» است. و قصه این قلب عبارت است از «نَـزَلَ بِهِ الـرُّوحُ الْاَمیـنُ، عَلی قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرینَ»[29] خداوند آن قرآن را از طریق روح الأمین بر قلب تو نازل کرد تا از جمله انذارکنندگان باشی. پس این قرآن بر قلب انسان كامل نازل شده و او توانسته است آن را بگیرد.[30] مثل ملائكه نبوده است كه نتواند بگیرد. پس این قلب و این قرآن یك حقیقت اند و منطبق بر همدیگر و این مقام همه ائمه معصومینh است. و لذا می فرمایند: «وَالله نَحْنُ اَسْماءُ الْحُسنی» یعنی به خدا قسم، مائیم آن اسماء حسنای الهی. پس قرآن و اسماء الهی و اهل البیت دارای یك حقیقت اند و لذا قابل تطبیق با همدیگر می باشند. عمده آن است كه اسماء را، حقایق بدانیم و قرآن را نیز صرفاً الفاظ بدون باطن ندانیم و امام را هم مقام واسطه فیض الهی بدانیم. آن وقت امام یعنی مقام ظهور كل قرآن در اعمال. امام، قرآن مجسم و خلیفه حقیقی خدا و متذكر ظرفیت مقام خلیفه اللهی برای بقیه انسان ها است.
خداوند به آدم فرمود: «اَنْبِئْهُمْ بِاَسْمَائِهِمْ» از حقایق و اسمائی كه ملائكه حامل آن هستند خبر بده، و آدم هم بر عكسِ ملائكه كه نتوانستند، از عهده آن برآمد و لذا می فرماید: «فَلَمَّا اَنْبَأَهُمْ بِاَسْمائِهِمْ» چون آدم اسماء آن ها را نمایاند و از حقیقت آن ها خبر داد، خداوند فرمود: ای ملائكه آیا نگفتم من به غیب آسمان ها و زمین و آنچه شما می نمایانید و آنچه را پنهان می كنید، دانا هستم؟ چون در آخر آیه 30 سوره بقره وقتی ملائكه عرض كردند: شایسته است ما كه تسبیح و تقدیس تو را می كنیم، خلیفه تو باشیم، نه آدمی كه فساد می كند و خون می ریزد. خداوند فرمود: «اِنِّی اَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ» من چیزی می دانم كه شما نمی دانید و حالا كه آدم حقایق اسماء و حقایق ملائكه را نشان داد، خداوند می فرماید: نگفتم كه من چیزی می دانم كه شما نمی دانید، حتی چیزهایی را می دانم كه شما با وجود خود، آنها را پنهان كرده اید.
می خواهد بفرماید: ببین ای آدم! چه شیرین كاری هایی در عالَم بالا از تو سر زده است، حالا چطور می شود كه به آن مقام نظر نكنی و به آن حال و هوی دل نبندی. اگر به آن عالم نظر داشته باشی، حتماً دامن آن شریعتی را كه می خواهد تو را از ارتباط با عالَم اسماء به نحو بالفعل، برخوردار كند، محکم می گیری. به همین جهت هم به كسی كه مقابل دین می ایستد، كافر می گویند، چون حقایق متعالی وجود خودش را پنهان كرده است و متوجه تعلیم همه اسماء در جان خودش نیست. به غیر حقایق ذات خود نظر كرده و لذا حقایق ذات خود را پوشانده است، چون به دنیا، یعنی پایین ترین درجه وجود نظر كرده است.
این كه می فرماید: کل اسماء را به آدم تعلیم دادیم، معلوم می شود استعداد یافتن حقیقت كلیِ جامعی نزد انسان است كه می تواند با اعمال و افكار و اخلاق، آن را به نمایش بگذارد. این نكته را می توان به كمك آیه 21 سوره حجر روشن كرد كه می فرماید: «اِنْ مِنْ شَیْءٍ اِلاّ عِنْدَنَا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُوم»، «هیچ چیزی نیست مگر این كه خزائن و اصل آن چیز نزد ما است، و ما نازل نمی كنیم آن را مگر به اندازه ای معلوم و محدود». معلوم می شود كه هر شیی ای که در این عالم نازل شده، مثل انسان یا درخت یا حیوان، یك وجود خزینه ای و كلی دارد كه آن پیش خدا است، و جنس آن جنس عنداللهی است، نه عندالخلقی و عندالارضی، یعنی هر چیزی یك حقیقت جامع متعالی دارد. اگر دقت بفرمایید؛ فرمود هر چیزی، خزینه ها دارد «خزائنُهُ»، و یك جلوه محدود و معلومی از آن نازل و ظاهر می شود. پس هر چیزی را كه در این عالم ملاحظه می كنیم دارای حقایق غیبی است. همان طور كه حضرت حق به آدم فرمود: ای آدم ! از حقایق ملائكه خبر بده، فرمود: «اَنْبِئْهُمْ بِاَسْمَائِهِمْ»، پس معلوم می شود كه حقیقت ملائكه همان مقام عنداللهی ملائكه است، چون فرمود: هر شیئ یك مقام عنداللهی دارد كه آن نزد مااست، و حقیقت ملائكه هم مقام عنداللهی خواهد بود. حالا ملاحظه كنید آدم به كجا دست یافته! به مقام عنداللهی موجودات عالم. پس معلوم می شود مقام «عَلَّمَ ادَمَ الاَسْماءَ كُلَّها» یعنی دانایی به مقام عنداللهی اشیاء. حال می توان به این نكته رسید كه به گفته علامه طباطبایی«رحمه الله علیه»:
«این اسماء، غیب بوده اند و خداوند به وسیله آدم ظاهر كرد و آدم بنا به آیه «عَلَّمَ ادَمَ الاَسْماءَ كُلَّها» مظهریت همه اسماء را دارد، در حالی كه حقیقت همه عالم نیز اسماء الهی است».
چنانچه ملاحظه می فرمایید همه این نكات دقیق و عرفانی را با دقت در این چند آیه می توان به دست آورد. اگر این حقایق از دل قرآن در آید خیلی برای انسان اطمینان بخش تر است، تا یك عارفی براساس ظرایف كشف شخصی خودش بگوید. عمده آن است كه متوجه باشیم با تدبّر در قرآن مطالبِ فوق العاده ارزش مندی به دست می آید كه سال ها می توان از آن ها تغذیه كرد و جلو رفت و به سلوك خود حرارت بخشید.
بالاخره تا حدی معلوم شد معنی این كه آدم متعلّم به كل اسماء است یعنی چه. به گفته مولوی:
تا ابد هر چه بُوَد او پیش پیش
درس كرد از عَلَّمَ الاسماء خویش
یعنی در جان همه انسان ها علم به حقایقِ همه عالم گذاشته شده است، به همین جهت ما در عالمی زندگی می كنیم كه از حقایق آن عالَم بیگانه نیستیم، مگر اینكه از خود بیگانه شده باشیم. یعنی خلیفه خدایی هستیم كه خالق همه هستی است و ما را با تعلیم كل اسماء، به باطن همه عالم كه همان مقام خزینه عنداللهی همه اشیاء است، راه داده است. آری عمده آن است كه به خود آییم و از خود بیگانه نباشیم و خودمان را به دنیا نفروشیم و به خود بگوییم:
چه شد زان آشیان بیگانه گشتی
چو دونان، مرغ این ویرانه گشتی
و فراموش نكنیم كه آدم توان مظهریت همه اسماء الهی را دارد، آن هم اسماء حسنا را، چرا كه برای خدا جز اسماء حسنا، اسمی نیست، و لذا همان اسماء حسنا را به آدم تعلیم فرمود. چنانچه در سوره حشر آیه 24 به همین اسماء اشاره دارد كه می فرماید: همه اسماء حسنا از آن خداست و پشت پردة این موجودات اسماء الهی هستند كه حقیقت این موجودات اند. می فرماید: «هُوَ اللهُ الْخالِقُ الْبَارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الاَسْمَاءُ الْحُسْنَی، یُسَبِّحُ لَهُ مَا فِی السَّمَواتِ وَ الْاَرْضِ وَ هُوَ الْعَزیزُ الْحَكِیمُ»؛ او همان «الله» است كه آفریدگار عوالم وجود و پدیدآورنده موجودات و تصویر كننده صورت ها است، و برای اوست «اسماء حسنی»، همه آنچه در آسمان و زمین است به تسبیح او مشغول اند و اوست عزیز و حكیم. هم او جامع جمیع اسماء است - یعنی الله- هم او خالق و پدیدآورنده و صورت دهندة عالَم است، و همه اسماء حسنا و حقایق غیبی عالَم از آن اوست و این مخلوقات همه ظهور آن اسماء حُسنا هستند كه همه و همه از اوست. حال انسان ظرفیت یافتن و ارائه آن اسماء را داراست و می تواند در این عالم طوری زندگی کند که با هر چیز که روبه رو می شود به حقایق آن چیز منتقل گردد و از حقیقت هیچ چیز بیگانه نباشد.
خدا إن شاء الله به من و شما توفیق بدهد كه بتوانیم گردی از معارف قرآنی را بر قلب مان برسانیم و از آن طریق جای خودمان را در این هستی بشناسیم تا بتوانیم معنی خودمان را آن طور كه خدا به ما تفهیم كرده است، بفهمیم و استعدادهای خودمان را ضایع نگردانیم.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«قالَ یا ادَمُ اَنْبِئْهُمْ بِاَسْمائِهِمْ، فَلَمّا اَنْبَأَهُمْ بِاَسْمائِهِمْ، قالَ اَلَمْ اَقُلْ لَكُمْ اِنّی اَعْلَمُ غَیْبَ السَّمَواتِ وَ الْاَرْضِ وَ اَعْلَمُ مَا تُبْدوُنَ وَ مَا كُنْـتُمْ تَكْتُمُونَ»[31]
خداوند فرمود: ای آدم از اسامی ملائکه خبر ده و چون آدم از اسماء ملائکه خبر داد، خداوند فرمود: آیا به شما نگفتم كه من غیب آسمان ها و زمین را می دانم و به آنچه آشكار می كنید و به آنچه پنهان می داشتید دانایم؟!
در جلسات گذشته عرض شد: داستان آدم در قرآن، معنی انسانیت انسان در عالَم است، و در واقع خداوند در این نوع از آیات، انسانیت ما را برای ما معنی می كند. بحث شد كه فقط خدا می تواند انسان را معنا كند، چون حقیقت انسان نزد خالق اوست و بر اساس آن حقیقت و آن معنی، انسان را خلق كرده و عالَم را هم در اختیار انسان گذارده است و به همین جهت راه منطقی و روش حق در تبیین معنای انسان این است كه ببینیم خالق انسان چگونه انسان را معنی و تبیین می كند.
روی این جمله تأكید زیاد داریم كه هر كس معنای خودش را نشناسد، هرگز به هیچ مرتبه ای از كمال نمی رسد. مثلاً اگر یك مرغ خانگی، مرغ بودن خودش را ادامه ندهد و بخواهد كلاغ بودن را ادامه دهد، به هیچ كمالی نمی رسد. چون كلاغ بودن كه مربوط به مرغ نیست، و لذا اگر این مرغ كمالات كلاغ بودن را به دست آورد،شما هیچ ارزشی برای چنین مرغی قائل نیستید، هر چند این مرغ، كلاغ خوبی هم باشد و به خوبی هم قارقار كند.
اگر كمالات آدم بودن در شما ظهور پیدا كند، چون در آن كمالات واقع شدید، در آن حال خود شمایید كه كامل شده اید. هركمال دیگری برای شما غیر از كمال مربوط به آدم بودن تان، نسبت به شما پوچی است. ما هر چیز دیگر شویم، از خودمان، ناخود شده ایم و مسلماً ناخودِ ما، ما نیستیم. برای همین هم می گویند انسان كامل شدن، شأن انسان است، همین طور كه مرغ كامل شدن، شأن مرغ است. بنابراین اگر كسی معنی خودش را ندانست، جهت خودش برایش درست تبیین نمی شود، در نتیجه خودش برای خودش گم می شود. معنی واژه «غَیّ» همین است. یعنی كسی كه بی هدف است و نمی داند كجا باید برود. یك وقت انسان هدف را گم نكرده، بلكه راه را گم كرده است، این آدم، گمراه است، یعنی می داند هدف چیست، منتها نمی داند از چه راهی برود. این غیر از كسی است كه اصلاً نمی داند به كجا باید برود. انسانی كه معنی خودش را نشناسد، در حالت «غَیّ» و بی هدفی است.[32] این دیگر دنبال پیداكردن جاده ای نیست كه او را به هدف برساند، چون اصلاً نمی داند كجا باید برود. انسانی كه معنای خودش را گم كند، نمی داند با داشتن چه خصوصیاتی انسان خوبی است و با داشتن چه خصوصیاتی انسان بدی است. این در واقع هدف خودش را گم می كند و دیگر نمی داند كه گمراهی چیست؟ اولین نکته ای که آیات مربوط به زندگی در بهشتِ قبل از هبوط و سپس هبوط بعد از آن برای انسان ها روشن می کند، هدف زندگی زمینی است تا از این طریق بتواند جایگاه و معنی امروزین خود را بشناسد و تجزیه و تحلیل درستی از گمراهی و هدایت به دست آورد.
با این مقدمه رسیدیم به این فرمایش علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» راجع به آدم كه می فرمایند: آدم به عنوان انسان كامل، محكوم مقتضیات زندگی زمینی نشد. ملائكه گفتند كه لازمة زندگی زمینی خونریزی و قتل و فساد است، و خدا نفرمود: نه. ولی آدمیت آدم كه همان مقام «عَلَّمَ ادَمَ الاَسْماء كُلَّها» باشد، طوری است كه در زمین محكوم مقتضیات زمین نیست. خداوند به ملائكه نفرمود كه لازمه زندگی زمینی خونریزی نیست، بلكه فرمود: «اِنّی اَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُون» یعنی شما آدمیت آدم را نمی شناسید. درست است كه جنس زندگی زمینی تزاحم و خونریزی است. اما انسان كامل یعنی كسی كه اسیر مقتضیات زمین نیست، و فوق این تزاحم ها و خونریزی ها قرار می گیرد.علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«لازمة زندگی دنیایی، تزاحم و در نتیجه خونریزی وسَفكِ دِماء است. ولی «آدم» یعنی انسان كامل این طور نیست. انسان كامل مستقیماً از طرف خدا خلق شده و خدا همه حقایق را بدون واسطه به او تعلیم كرده است».
آری؛ فرمود: «عَلَّمَ آدَمَ»؛ به آدم تعلیم داد، چه كسی به آدم تعلیم داد؟ خدا او را تعلیم داد. اصلاً بنا نیست انسان روی زمین محكوم زمین شود، و اگر محكوم زمین شد، انسان نیست، آدمیتِ خودش را فروخته است. و خدا در واقع همین را می خواهد نشان دهد كه؛ «خلیفه الهی آن است كه در شرایطی كه مقتضی خونریزی و فساد است، خونریزی و فساد نمی كند». چون عالم به مقام اسماء الهی است. پس اگر کسی به ما بگوید حدّ آدمیت را معلوم كن، می توانیم بگوییم طبق سخنی كه خداوند به ملائكه فرمود: «اِنّی اَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُون» من چیزی می دانم كه شما نمی دانید، پس خلیفه خدا هم چیزهایی می داند كه ملائكه نمی دانند. و این مسأله را هم به خود ملائكه ثابت كرد. چون به آن ها دستور داد؛ «اَنْبِئُونِی بِاَسْماءِ هؤُلاءِ اِنْ كُنْتُمْ صادِقِین»؛ به من خبر دهید از این اسمایی كه به آدم آموختم، اگر راست می گویید كه امكان خلیفه الهی شدن در شما هست. و ملائكه هم گفتند: «سُبْحانَكَ لاَ عِلْمَ لَنَا اِلاّ مَا عَلَّمْتَنَا»؛ خدایا تو منزه از آن هستی كه كار بی جایی بكنی، ما در همان حدّی می دانیم كه خودت به ما تعلیم فرمودی، و مسلّم همة اسماء را به ما تعلیم نفرمودی و ما هم از آن ها آگاهی نداریم. پس در واقع خلیفة خدا است که فقط صفات مستخلف عنه را به تمامه دارد. و لذا بعد از خطاب به ملائکه و عدم توانایی آن ها از ارائه اسمائ الهی به نحو جامع به آدم فرمود: «اَنْبِئْهُمْ بِاَسْمائِهِمْ» از اسماء آن ها به آن ها خبر بده، نگفت تعلیم شان بده. فرمود: خبرشان بده، چون ملائكه در مقام خودشان نسبت به آن اسمایی كه آدم آن ها را می دانست تعلیم پذیر نبودند.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» در ادامه می فرمایند:
«ملائكه به طور ضمنی گفتند: كه خلیفه شما ای خدا باید اهل تسبیح باشد. و خدا فرمود: من می دانم آنچه را شما نمی دانید و خلیفه هم باید چیزی بداند كه شما نمی دانید. خداوند حقایق اشیاء را به آن ها نشان داد و گفت: چیستند؟ گفتند: نمی دانیم. و آدم همه حقیقت اشیاء را می دانست».
پس معلوم شد آدم شناسی در منطق قرآن از چه زاویه ای است. به گفته علامه«رحمه الله علیه» این كه فرمود: «اِنِّی جاعِلٌ فِی الأرْضِ خلیفةً»؛ من همواره در زمین خلیفه ای جعل و خلق می كنم. پس حضور خلیفه، منحصر به حضرت آدم(ع) نیست، بلكه هیچ روزی نیست كه خداوند در زمین، خلیفه ای به آن معنا كه مظهر و مجلای همه اسماء الهی باشد، نداشته باشد. و امروز خلیفه خدا امام زمان حضرت مهدیg می باشند.
خلیفه كاری به پیغمبر بودن ندارد. پیامبری یك مأموریت است توسط خلیفه خدا. لازمه خلیفه خدا بودن، داشتن قلبی كامل است كه ظرفیت پذیرش همه اسماء الهی را داشته باشد. چرا كه قلب ناقص استعداد پذیرش همه اسماء را در خود ضایع كرده است، پس همه انسان ها نمی توانند خلیفه بالفعل خداوند باشند. قلب كامل، یعنی قلب بی نقص، یعنی قلب معصوم، كه آن حقیقت همه قلب ها است. و از اینجا معلوم می شود كه همیشه در هستی باید یك قلب معصوم در صحنه باشد و همین حالا ملائكه كه مبادی عالم و مدبّرات عالم اند، در حال سجده و تسلیم در مقابل امام زمانg هستند. و از این نكته هم نباید غفلت كرد كه وقتی می فرماید: در زمین می خواهم خلیفه قرار دهم، به این معنی است كه مبدأ شخصیت فردی انسان و جایگاه بدن عنصری او، زمین است وگرنه از نظر سعه وجودی، انسان كامل، در همه عوالم غیب و شهود، خلیفه الله است.
چرا كه بنا به فرمایش آیت الله جوادی آملی: «خداوند مقام خلیفه الهی را برای حقیقت انسان جعل نمود، و چون هم خلافت الهی تشكیكی است، یعنی شدت و ضعف برمی دارد و هم كمال های انسانی درجات مختلفی دارد. هر مرتبه از خلافت برای مرتبه ویژه ای از مراتب هستیِ آدمی جعل شده است. پس کسانی كه در حدّ استعداد انسانیت هستند، تنها از استعداد خلافت بهره مندند».[33]
حالا به جمله علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» عنایت داشته باشید كه می فرمایند:
«طبق جمله «اِنّی جاعِلٌ فِی الأرْضِ خلیفةً»؛ یعنی همواره در زمین خلیفه جعل می كنم. پس فقط از آدم شروع نشده و به او هم ختم شود، بلكه سنتی است جاری در طول حیات انسان».
روی این جملات باید تأمل كنیم تا نتیجه بگیریم. بر اساس بحث جلسه گذشته، وقتی كه آدم، خدا را در صفات مختلف نشان داد - چون گفتیم اسماء الهی، همان ذات است در صفات مشخص - ملائكه سجده كردند. و حتماً هم می دانید اسماء، حقایقی است كه در قلب انسان كامل جای می گیرد و تجلی می كند. پس وقتی آدم، مظهر حق است در صفات الهی، آن هم به صورت جامع، شأن سجده ملائكه را پیدا كرد.
حالا اگر ملائكه به جهت ظهور اسماء به وسیله آدم، بر آدم سجده كردند، در واقع بر خدا سجده كرده اند. زیرا در شرایط تعلیم اسماء الهی و ظهور آن اسماء به وسیله آدم، خود خدا در صحنه است، اما به ظهورات اسمائی كه آدم مجلای آن اسماء شده است. یعنی:
به پرده بود جمال جمیل عزّوجلّ
علی شد آینه خیرُالْكَلام قلّ و دَلّ
پس شما در جمال پرجلال امیرالمؤمنین(ع) حق را می بینید، اما نه ذات حق را. چون اصلاً از این حرف ها كه عرفا بخواهند در مظاهر عالیه، ذات را بما هو ذات ببینند، مطرح نیست. اسماء الهیه در جمال پر جلال امیرالمؤمنین(ع) پیدا شد. به همین معنی پیامبرخداf فرمودند: «مَنْ رَانِی فَقَدْ رَأیَ الْحَقّ»؛[34] كسی كه من را ببیند، خدا را دیده است. یعنی اگر شما بخواهید حق را ببینید، تمام حركات و سكنات و افعال و افكار پیامبرf، مظهر همان اسماء الهی است. عارف بالله که می خواهد حق را ببیند، ذات حق را نمی خواهد ببیند، چون؛ «كه عنقا را بلند است آشیانه». اگر كسی گفت قلبِ ما با حق آشناست و به قول امام صادقu: «بِمُعایَنَةِ الْقُلُوب؛ با چشم قلب ها حق دیده می شود»، به این معنی نیست كه كسی ذات حق را بما هو ذات می بیند، وجود مقدس پیامبرf هم ذات حق را نمی بینند.
اگر اوایل كتاب تفسیر حمد امام خمینی«رحمه الله علیه» را ملاحظه بفرمایید، امام می فرمایند: فقط خود خدا آگاه به ذات خود است، پیامبرf هم ذات را نمی بینند، اسم «الله» را می بینند. و متوجه اید كه «الله» اسم است و نه ذات. «الله» یعنی اسمی كه جامع جمیع صفات است. پس در قلب آدم همه اسماء ظهوركرد، یعنی جان او محل ظهور اسم«الله» شد. و لذا علامه«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«سجده به آدم به امر خدا، چنین است كه مسجود در حقیقت خدا است و آدم آینه حق است، و اولیاءْ مظاهرِ فعل حق و مظاهر اسماء حق اند. و آدم یكی از مصادیق كامل اولیاء است».
چون اولیاء الهی مظاهر اسماء الهی اند، پس در واقع با اظهار اسماء الهی توسط اولیاء، درست است كه ملائكه به آدم سجده كردند، ولی در حقیقت به حق سجده كردند، و شیطان هم كه سجده نكرد و در مقابل فرمان حق تمرد كرد، در واقع در عملْ به حق سجده نكرد، چون با تعلیم اسماء الهی و ارائه آن ها توسط آدم، آدم از آن جهت و در آن شرایط نمایش حق شد.
همواره عنایت داشته باشید كه بحث آدم، یعنی خلیفه الله را به صورت بالفعل و كامل در وجود اَقدس پیامبرf بنگرید. پس هر وقت بحث آدم مطرح است، شما حضرت ختمی مرتبت، پیامبرآخرالزمانf و اهل البیت آن حضرتh را در نظر داشته باشید، پیامبرf می فرمایند: «اِنَّ اللهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَی خَلَقَ آدَمَ فَاَوْدَعَنَا صُلْبَهُ وَ اَمَرَ الْمَلَائِكَةَ بِالسُّجُودِ لَهُ تَعْظِیماً لَنَا وَ اِكْرَاماً...»؛[35] خداوند آدم را خلق كرد و ما را در صلب او به ودیعت قرار داد و به ملائكه دستور داد تا به خاطر تعظیم و تكریم به او سجده كنند. چون ظهور تامّ آدمیت، پیامبرِ آخر حضرت محمدf است. و این نكته نیز در ذهن عزیزان باشد كه مقام ظهور اسماء به نحو جامع، قلب آدم است. حالا شرایط ظهور تامّ و تمام آن در آخرالزمان و در آخرین پیامبر و اهل البیت آن حضرتh محقق می شود. همین طور كه دین اسلام در شرایطی ظهور می كند كه شرایط ظهور دین تامّ و كامل است. و خداوند فرمود: «...اَلْیَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِینَكُمْ وَ اَتْمَمْتُ عَلَیْكُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِینًا،...»؛[36] ... اكنون در آخرین روزها كه بناست دین را به انتها برسانیم، راضی شدیم كه اسلام دین شما باشد.
قبل از دین اسلام، دین حقیقی كه همان اسلام است ظهورتامّ و تمام نداشت، و لذا با اسلام، ظهور تام و تمام دین، عملی شد. چرا که فرمود: «اِنَّ الدِّینَ عِنْدَاللهِ الْاِسْلَام»؛[37] دین در نزد خدا همان اسلام است، و به این نکته هم توجه داشته باشید که دین تامّ و تمام بر قلبی كه آن قلب هم تامّ و تمام است، نازل می شود. و لذا خداوند می فرماید: قرآن را از طریق جبرائیل بر قلب تو ای پیامبر نازل كردیم «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الاَمِین عَلی قَلْبِك».[38] از طرفی قلب كامل، یعنی قلبی كه تمام اسماء را بگیرد. درست است كه آدم همه اسماء را گرفت، ولی حقیقت آدم یا آدمیت در وجود مقدس حضرت محمّدf ظهور تامّ و تمام كرد. برای همین هم به یك اعتبار فرق نمی كند كه وقتی می گوییم آدم همه اسماء را تعلیم گرفت، شما همه انبیاء و اوصیاء را در نظر بیاورید، ولی به یك اعتبار هم باید به پیامبرآخرالزمانf نظر داشته باشید، چون ایشان صورت تامّ و تمام آن حقیقت است. البته دقت دارید كه حقیقت تشكیكی است و دارای شدت و ضعف است، مثل نور است. و نور ضعیف هم به واقع چیزی جز نور نیست، و آن طور نیست كه مقداری ظلمت در آن باشد و لذا در قلب هیچ یك از انبیاء ذره ای جهل نیست، ولی همین طور كه نور شدید داریم، آدم تامّ تمام كه حقیقت مطلق آدمیت است با همه آن كمالاتی كه آدم دارد را هم داریم و آن پیامبر آخرالزمان و اهل البیت اوh هستند، چون در عین عصمتِ همه پیامبران، درجات آن ها از نظر توحید و معرفت متفاوت است و خداوند در مورد آن ها فرمود: «وَ لَقَدْ فَضَّلْنَا بَعْضَ النَّبِیِّینَ عَلَی بَعْض»؛[39] محقّقاً ما بعضی از انبیاء را بر بعضی دیگر برتری دادیم، با این که همه انبیاء در مقام عصمت هستند.
و لذا علامه«رحمه الله علیه» در مورد آدم می فرمایند:
«و آدم یكی از مصادیق كامل اولیاء است و به وسیله همین انسان های كامل كه مظهر كل اسماء اند، معلوم می شود چه كسی چه كاره است».
حال طبق آیه مطرح شده، کسی برتری بیشتری دارد و در این كار نقش بیشتری به عهده اش هست، که در نمایش اسماء الهی به نحو اتمّ موفق تر است. عمده آن است كه متوجه باشیم گوهر آدمیت است كه اسماء الهی را آموخته است و انبیاء الهی و ائمه معصومینh مصداق بالفعل آن مقام هستند و بقیه نسبت به آن مقام حالت بالقوّه دارند.
شما به اندازه نزدیکی به آدمیت، آدم هستید، آدمیت هم به تعلیم گرفتن اسماء است. آدم، ظرفیت گرفتن همه اسماء را دارد، پس رسماً خلیفه الله شد و هركس به اندازه ای كه قلبش محل جذب اسماء الهی باشد، رسماً آدم خواهد بود، و گرنه اسماً آدم است ولی رسماً آدم نیست، و از حقیقت خود كه مقام خلیفه اللّهی است فاصله گرفته و عملاً با عالَمی غیر از عالَم حقیقی خود -که عالَم آدمیت است - به سر می برد، یعنی با «ناخودِ» خود به سر می برد و در نتیجه «بی خود» است. انسان همواره بایدبا حقیقت خود، خود را مقایسه كند تا ببیند اصلاً در مقام آدمیت وآدم بودن قرار دارد و یا از آدمیت خارج شده است. حقیقت انسانی، همان انسان كامل است و اگر حقیقت انسانیت یك ظهور بیرونی نداشت كه همان پیامبر و امامِ حیِّ حاضر باشد، انسان ها در ارزیابی خود دچار سرگردانی می شدند، چون ملاك مقایسه عینی و عملی برای ارزیابی آدمیت خود نداشتند.
پس صحبت علامه«رحمه الله علیه» این شد كه به وسیله همین انسان های كامل كه مظهر كل اسماء اند، معلوم می شود چه كسی چه كاره است، چه كسی درونِ شیطانی دارد و چه اندازه به شیطان نزدیك است، و چه كسی فرشته سیرت است و چه اندازه سیرت مَلَكی دارد. و به همین جهت هم حضرت علی(ع) فرمودند: «نَحْنُ مِیزانُ الْاَعْمال»؛[40] ما میزان اعمال هستیم، و دوری و نزدیكی بندگان از حق نسبت به ما سنجیده می شود. خیلی حرف دقیقی است، ما شیعیان بحمدالله متوجه چنین فرهنگ و سنتی شده ایم، چون می دانیم نظام عالم برای نمایش حق و باطل، ملاك دارد و با آن ملاك ها می توان حق را از باطل جدا كرد، و لذا اگر درست استفاده كنیم، هر روز از چیزی بازی نمی خوریم و گرفتار این حرف ها نمی شویم كه بگوییم دیگر دورِ این حرف ها گذشته است، این ها حرف كسانی است كه از شاخص دور شده اند و یا شاخص ندارند.
دورِ انسانیت در همیشه تاریخ، به انسان كامل است. آیا اگر دیوارهای خشتی آجری شود، دورِ انسانیت هم عوض می شود؟ یا هر چه از انسان كامل فاصله بگیریم، از حقیقت خود و از انسانیت خود فاصله گرفته ایم؟ چرا می گویند با قرآن زندگی كنید تا نجات یابید. برای این كه در ارتباط با قرآن و با تذكرات قرآن، معنی آدم ها برایشان گم نمی شود. این چیز ساده ای نیست. شما در بین دوستان دیده اید كه وقتی كمی از دین فاصله می گیرند، در عین این كه می خواهند خوب باشند، بد می شوند! چون معنی خودشان را گم می كنند. معنی ما انسان ها، انسان كامل است، دوره اش هم نمی گذرد، چون یك روز نمی شود كه انسانیت ما تغییر كند و غیر انسان شویم. بله! اگر ما از انسان بودن در آمدیم و مثلاً گنجشك شدیم، حالا میزان ارزیابی ما دیگر بر اساس كمالات انسان كامل نمی تواند باشد، بلكه با حقیقت گنجشكی باید گنجشكی خود را تعیین كنیم. این است كه ملاحظه می فرمائید چقدر این جمله اساسی است كه حضرت می فرمایند: «ما میزان اعمال هستیم»؛ در واقع دارند از یك حقیقت موجود در این عالم خبر می دهند. برای همین هم وقتی شما صلوات بر محمد و آل محمدh می فرستید، دارید به جان اصیل خودتان نظر می كنید. پیامبر و ائمهh اصلِ اصیل انسانیت هستند. در واقع با صلوات بر آن ها، جهت جانتان را به اصل اصیل انسانیت خود می كشانید، و افق جانتان را از ویران شدن نجات می دهید.
پس به گفته علامه طباطبایی«رحمه الله علیه»:
«این كه علی(ع) فرمودند: ما میزان اعمال هستیم، در واقع می فرمایند: انسان كامل وسیله ارزیابی شخصیت حقیقی انسان ها است و از آدم شروع شد ... و با جمله «اِنّی جاعِلٌ فِی الأرضِ خلیفةً» خبر داد كه خلیفه من به آدم محدود نمی شود».
سقوط بشر از این جا شروع می شود كه ملاك های حق و باطل را رها كند و عملاً مصلحت خود را -كه همان نزدیکی و قرب به انسان كامل است- نادیده بگیرد، در چنین حالتی از طریق اعمال خود چنین گفته ایم راهنمایی های امامان معصومh، مصلحت بشر و جامعه نیست و بشر مصلحت های خود را در سخنان دیگران باید دنبال كند. آیا این درست است كه ما با جهل و وَهمیّات خودمان چیزهایی را ملاك قرار دهیم و حالا كه سخن معصوم مقابل و خلاف آن وهمیات نظر می دهد، بگوئیم این حرف ها فعلاً مصلحت نیست؟ این جاست که جهل ما، ما را از انسانیت دور می كند و بعد برای خود شرایطی فراهم می كنیم كه در آن شرایط حفظ انسانیت مان مشكل می شود. حال به جای آنكه شرایط را تغییر دهیم تا رابطه مان با اصل اصیل انسانیت محفوظ بماند، بیاییم از انسانیت خود دست برداریم و در حالی كه مصلحت ما همانی بود كه خالق ما از طریق خلیفه خود كه همان امام معصوم باشد به ما گوشزد كرد، از خود نمی پرسیم به چه مصلحتی از مصلحت حقیقی خود دست برمی داریم؟ اصلاً چه كسی این مصلحت های مَن درآوری را برای ما مصلحت كرده است كه دیگر مصلحتی كه خدا تعیین كرده، مصلحت محسوب نمی شود. در صورتی كه مصلحت ما آن است كه ما را از حقیقت انسانیت خود خارج نکند و به کمک تأسی به او هدف حیات زمینی مان را گم نكنیم. شما به زندگی خودتان توجه بفرمائید، هر چه از انسان های كامل یعنی امام و پیامبرh فاصله بگیرید، از خودتان فاصله گرفته اید. هر چه با دقت بیشتر به این مسأله توجه كنید، بیشتر قبول خواهید كرد كه مسأله به واقع همین است. بنابراین می فهمیم كه چگونه خودمان را حفظ كنیم تا امواج روزمرّ گی ما را به ناكجا آباد پرت نكند، و آن وقت روشن می شود داستان حضرت آدم، داستان معنی كردن انسان ها است. و انسان كامل، وسیله ارزیابی شخصیت انسان ها است تا از خود غافل نشوند.
فراموش نكرده ایم كه آدم با اظهار اسماء روشن نمود خلیفه خدا است و از طریق همین اظهار اسماء الهی اعتراض ملائكه را فرو نشاند. یعنی وقتی كه آدم، حقایقِ خود ملائكه را نشان داد، ملائكه سجده كردند و سجده كردن ملائكه یعنی قبول كردن مقام خلیفه اللّهی آدم. زیرا كه دیدند فقط ادعا نیست، بلكه واقعاً قدرت اظهار همه اسماء الهی را دارد. این است كه عرض می كنم قلبی كه اسماء الهی در آن نتابد و محل جلب نظر امام معصوم نیست، خلیفه الهی نیست. خودتان را ارزیابی كنید. به اندازه ای كه به امام نزدیك هستید، آدم هستید، و امام هم خلیفه الله است، اگر غیر از این هم باشیم خودمان را بازی داده ایم.
حیله كرد انسان و حیله اش دام بود
آن كه جان پنداشت، خون آشام بود
یعنی وقتی با خلیفه الهی در ارتباط نباشیم و او را امام خود نگیریم، به حیله هایی دست می زنیم كه گمان می كنیم آن حیله ها موجب حیات ما است، در حالی كه وسیله خون آشامی ما است. جانتان آن است كه شما را معنی كند. حالا اگر چیزی غیر حقیقت خودتان را جان خودتان بگیرید، خون آشامی را كنار خودتان آورده اید. یك وقت می گویید جان من به این فرش است، من عاشق این فرش هستم، یعنی جانم برای این فرش می رود، روحم در این فرش است. بعضی از افراد حقوق شان را، معنی خود می دانند. وقتی از عده ای سؤال می كنیم كه شما كیستید؟ می گویند: من دارای شغلی ام كه حقوقش این اندازه است. یعنی خود را با مقدار حقوقش می شناسد. این ارزیابیِ كاملاً گمراه كننده ای است. مثل این است كه مردها، خودشان را به مرد بودن بشناسند، یا زن ها، خودشان را به زن بودن خود بشناسند. در حالی كه بدن شما مرد و یا زن است. همین طور است اگر ما خودمان را به محلی كه در آن متولد شده ایم و یا در آن زندگی می كنیم بشناسیم، در حالی كه در و دیوار و آجر و زمین كه چیزی نیست كه مرا معرفی كند! پس در واقع من دارم می گویم من هیچ كس نیستم. این نشان می دهد كه آن شخص خودش را گم كرده كه می خواهد با این چیزها خودش را معرفی كند. این است معنی این كه می فرماید: «آن كه جان پنداشت، خون آشام بود» چون این چیزها را شخصیت و جان خود گرفت، در حالی كه این ها او را از خودش غافل كرد.كسی كه من را از خودم بگیرد دشمن من و خون آشام من است. مگر دشمن، سر من را نمی بُرد؟ اگر این فرش مرا از خودم بگیرد، دشمن من است. دشمن آن است كه می خواهد مرا بكُشد. دشمن تنِ من، تنِ من را می كشد. دشمن جانِ من، جان مرا می كشد. از من، من را می گیرد. الآن اگر كسی بخواهد سرِ تن من را ببُرد، می گوییم دشمن من است. حالا اگر كسی منِ من را از خودم بگیرد، آیا این دشمن من نیست؟ یا هزار برابر خطرناك تر از آن كس است كه تنِ مرا می كشد. مولوی در ادامه همین بیت، قصه آن هایی كه سخت با دشمن خودشان به سر می برند و نمی فهمند را به میان می كشد. می گوید:
در ببست و دشمن اندر خانه بود
حیله فرعون از ایـن افسانه بود
علت نابود شدن فرعون همین بود كه انسان كامل، یعنی حضرت موسی(ع) را كه متذكر آدمیت او بود تا او معنی خود را بیابد، رها كرد و با او دشمنی نمود. ولی كاخ و قدرت و طلا را كه او را از آدمیت خارج می كرد دوست گرفت، و لذا حضرت موسی(ع) را رها كرد و با آن هایی كه او را از خودش می گرفتند به سر برد «در ببست و دشمن اندر خانه بود». پس به اندازه ای كه به امام معصوم نزدیك هستید، به من حقیقی تان نزدیك هستید. جان انسان، آدمیتی است كه همه اسماء را گرفت و اظهار كرد. در جلسه گذشته بحث شد كه مقام شخصی آدم مطرح نیست، مقام حقوقی او مطرح است. برای همین هم شیطان با فرزندان آدم مثل آدم، دشمن است. چون شیطان در مقابل اسماء، سجده نكرد، معلوم است با آدم ها دشمن است. یعنی آدم ها حامل اسماء می توانند باشند و شیطان می خواهد نگذارد.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» در ادامه می فرمایند:
«خداوند فرمود: ای آدم! خبر از حقایق اسماءِ آن ها بده تا برتری وجودی تو برای خلافت من معلوم شود. و این خبر دادن، خبر دادن لسانی نیست، بلكه ظهور اسماء الهی است از طریق وجود انسان كامل. و چون جامعیت اسماء و حقیقت كل اشیاء را در آدم دیدند و ملاحظه كردند كه انسان كامل، خودْ حقیقت كل اشیاء است، استحقاق خلافت او را در زمین و بر جمیع ملائكه یافتند».
از این نكته مهم نباید غفلت كرد كه آدم استحقاق خلافت بر جمیع عالم، حتی ملائكه را دارد و نیز متوجه باشیم كه انسان كامل یا آدم بالفعل، حقیقت كل اشیاء است. و البته این دو نكته جای بحث دارد كه إن شاء الله مطرح خواهد شد. به گفتة علامه«رحمه الله علیه»:
«در آخر آیه مورد بحث فرمود: «وَ اَعْلَمُ مَا تُبْدوُنَ وَ مَا كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ» یعنی مگر نگفتم من می دانم آنچه را شما آشكار كرده اید، از جمله تعجب تان از خلافت آدم را نیز می دانم، و آنچه را در آن مقام مَلَكی خود پنهان كردید نیز می دانم».
خداوند می فرماید: «من می بینم كه شما در مقام خودتان یك چیزی را پنهان كردید، و من می دانم چه چیز را پنهان كردید». یعنی مقام ملائكه مقامی است كه از جهتی، درجه وجودی آن ها منشأ ظهور حقایق است و از جهتی دیگر حجاب حقایق برتر هستند، حقایقی كه خلیفه خدا می تواند آن ها را بنمایاند، مثل درخت كه مظهر اسم حیّ است و حیات و طراوت را به نمایش می گذارد و از طرفی حجاب بقیه اسماء الهی است. لذا در ادامه آیه می فرماید: شما در عین حال حقایقی را پنهان می كنید و مقام تان، مقام نمایش آن حقایق نیست و آن چیزها، یكی «كفر شیطان» بود، به طوری كه شیطان توانسته بود در كنار ملائكه باشد بدون آن كه كفر او معلوم گردد و آدم وسیله شد تا آن كفر نمایان شود، چون با سجده نكردن بر آدمی كه نمایش كل اسماء الهی است، معلوم شد كه شیطان كافر بود. به همین جهت هم در آخر آیه 34 سوره بقره می فرماید: «كَانَ مِنَ الْكَافِرِین»؛ ابلیس، كافر بود - نه این كه كافر شد- تا نزد ملائكه بود، كفرش ظاهر نبود. پس:
اولاً: مقام ملائكه طوری بود كه كفر ابلیسی آن جا می توانست پنهان باشد.
ثانیاً: آدمیت آدم با ظهور كل اسماء، كفرِ ابلیس را نمایاند. چون خطاب خدا جهت سجده ملائكه به آدم، خطاب به مقام ملائكه بود - نه به صِرف ملائكه بودن - پس هر كس در آن مقام قرار دارد جهت سجده به آدم، مورد خطاب است و باید تبعیت كند. شیطان هم در اثر عبادات شش هزار ساله در آن مقام واقع شده بود، هر چند جنس ملائكه نبود، ولی در مقام ملائكه بود و لذا باید سجده می كرد.
برای روشن شدن این نكته به عنوان مثال ملاحظه كنید كه قبل از انقلاب اسلامی، مذهبی ها یك گروه و جمعی بودند كه بعضی مخالف شاه و بعضی هم موافق بودند و همه در یك طبقه و تحت عنوان مذهبی و مسلمان جای داشتند، حالا چه آن شخص مذهبی و انقلابی باشد و چه مذهبیِ حجتیه ای و اشرافی و طرفدار شاه. ولی امام خمینی«رحمه الله علیه» به عنوان جلوه ای از كمالات جامع انسان كامل در سال 1341 كه به صحنه آمد، انحراف امثال حجتیه ای ها معلوم شد، به طوری كه این جدایی آرام آرام به نهایت خود رسید و امام«رحمه الله علیه» در سخنرانی تیرماه سال 1360 یعنی یك روز بعد از شهادت اعضای حزب جمهوری اسلامی، تعبیرشان برای جریان انجمن حجتیه این بود كه: «عده ای همّشان علف شان است» یعنی همه همت آنها دنیا است. اصلاً كسی باور نمی كرد پشت این مقدس مآبی انجمن حجتیه ای ها چه روحیه انحرافی بزرگی پنهان است، و این را امام خمینی«رحمه الله علیه» با ظهور حقایق الهی، نمایاندند. حالا حساب كنید انسان كامل، یعنی امام زمانg اگر ظهور كنند، در آن شرایط چه كفرهایی كه امروز به اسم ایمان در صحنه اند، بر ملا می شود. این یك مثال ساده و ملموس و اجتماعی بود، ولی در عالم تكوین مسأله خیلی دقیق تر است.شما بدانید كه اگر امام زمانg به عنوان حامل بالفعل همه اسماء الهی بر قلب شما جلوه نكند تا كفر ابلیس برایتان روشن گردد دائم تحت تأثیر حیله های ابلیس قرار می گیرید. آیا به راحتی كفر ابلیسی كه این قدر ریاضت كشید و مبارزه با نفس كرده تا با ملائكه همنشین شده و شش هزار سال هم عبادت كرده است، برای ما روشن می شود؟ كدام عارفی این قدر وضعش خوب بوده است كه با ملائكه همنشین باشد و در آن عالم، همراه ملائكه عبادت كند؟ پس می شود عارف منهای امام زمان(ع) بود و با بعضی از حقایق غیبی هم مأنوس بود ولی باز شیطانی بود. عارفی كه نظر به مظهـریت جامع اسمـاء الهی - یعنی امام زمانu- نداشته باشد، بلكه به یك مجموعه عبادات و حالات خوش معنوی راضی باشد غافل از این كه مقام انسان، مقام ارتباط و تعلیم همه اسماء الهی است، سر به سلامت نمی برد. به همین جهت در روایات داریم كه ایمان و عرفان بدون ولایت امام زمانg كسی را به جایی نمی رساند. اصلاً این قضیه یك تعصب دینی نیست، بلكه مقام انسان كامل مقامی است كه كفر انسان را بروز می دهد و اگر انسان ها با انسان كامل ارتباط نداشته باشند، متوجه كفر خود نمی شوند تا بخواهند آن را جبران كنند. علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» در ادامه بحث می فرمایند:
«خدا فرمود: من می دانم آنچه را در آن مقام پنهان كرده اید - در آن مقام چنین موضوعی قابل ظهور نبوده، و آدم موجب ظهور آن شد- كه آن كفر ابلیس بود چون قرآن می فرماید: ابلیس قبل از سجده نكردن، كافر بود ولی كفر آن پنهان بود و با دستور سجده به آدم روشن شد كه قبلاً كفرش در آن مقام پنهان بود. این که می فرماید: «كانَ مِنَ الكافِرین» یعنی در واقع كفر ابلیس پنهان بود، ولی پنهان کردن را به همه نسبت داد از باب رعایت ادب».
چون این سؤال مطرح است كه چرا خداوند به ملائكه فرمود: «كُنْتُم تَكْتُمون»؛ شما پنهان كردید، و این طور ابتدا به ذهن می آید که همه این مقام که ملائکه در آن هستند چنین است كه آن كفر را پنهان می كند. می فرمایند: این به جهت رعایت ادب است كه عمل یك نفر را به جماعتی كه با آن یك نفر آمیخته اند و امتیازی بین شان نیست، نسبت می دهند.
سپس خداوند در آیه 34 می فرماید:
«وَ اِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِأدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِیسَ أَبَی وَاسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِینَ».
آنگاه كه به ملائكه گفتیم به آدم سجده كنید، پس همه سجده كردند مگر ابلیس كه از انجام این دستور سر باز زد و كبر ورزید و او كافر بود.
خداوند با طرح این آیه دارد ما را معنی می كند كه ای آدم اگر مقامت مقامی بشود كه اسماء الهی را در قلبت بگیری، تمام عالَم در خدمت تو هستند. چون سجدة ملائكه بر آدم یعنی تسلیم بودن آن ها در مقابل انسان. البته به اندازه ای كه قلب، نزدیك به قلب امام زمانg باشد، آن قلبْ مقامش مقام سجده ملائكه است. از آن طرف هم می فهمیم كه ای انسان تو هر چه هم می خواهی خوب باش، ولی یك دشمن غیبی داری. همین طور كه قوای ملائكه در اختیار تو هستند و دائم با تو حرف می زنند و جان تو را نوازش می دهند و روحت را نورانی می كنند و حقایق را برای قلبت روشن می نمایند، یك دشمن غیبی هم داری كه همواره می خواهد نگذارد تو در مقام خلیفه اللّهی واقع گردی.
پس معنی بودنِ ما در زمین این گونه روشن شد و این بودن، از بهشتِ آدم شروع شد. رسیدیم به این كه ملائكه با سجده بر آدم، كرامت او را پذیرفتند و با تمام قوا خود را در اختیار او قرار دادند و شیطان هم مقام خلیفه اللّهیِ آدم را نپذیرفت و با سجده نكردن بنای دشمنی را گذاشت. و خدا هم فرمود: ای آدم!
اولاً: تو توانستی ظرف اسماء الهی شوی. ثانیاً: توانستی آن اسماء را نشان بدهی. ثالثاً: دشمن تو هم مشخص شد. حالا با چنین شرایطی در این بهشت بمان. لذا در آیه 35 سوره بقره می فرماید:
«وَ قُلْنا یا ادَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجَكَ الْجَنَّةَ وَ كُلاَ مِنْهَا رَغَداً حَیْثُ شِئْتُمَا وَ لاَ تَقْرَبَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الظَّالِمِینَ».
و گفتیم: ای آدم تو و همسرت در بهشت سكنی گزینید و از آن با یك فراوانی، هر چه خواستید بخورید و به این درخت نزدیك نشوید و در آن تصرف نكنید كه از ظالمین خواهید شد و با این كار به خود ظلم كرده و از رحمت خدا محروم می شوید.
پس معلوم است آن بهشت از جهتی مثل دنیا بوده كه هم رحمت داشته و هم محل تزاحم و محدودیت و ممنوعیت بوده است. یعنی حیات بهشتی آدم و آدمیت چنین خصوصیاتی داشته و دارد و به همین دلیل می فرماید: «وَ لاَ تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرة»؛ به این درخت نزدیك نشوید، و این نشان می دهد یك نوع محدودیتی داشته اند و در آن بهشت، راحت نبوده اند و باید مواظب باشند ظالم نشوند. و گفتیم این ظلم، ظلم به خود است و در نتیجه آن گرفتار تشنگی و گرسنگی و عریانی می شدند كه نتیجه نزدیكی به آن درخت بود. و آدمیت هم نتوانست این محدودیت را بپذیرد و از آن سر باز زد و به گفته علامه طباطبایی«رحمه الله علیه»:
«با این امتحان برای خود او هم روشن شد باید در زمین زندگی كند و در زمین بمیرد».
معلوم شد كه حقیقت آدم این چنین است كه نمی تواند این نهی را رعایت كند و معلوم شد آدمیت آنچنان است كه در آن بهشت نمی ماند، بلكه با انتخابِ نزدیكی به شجره ممنوعه، زندگی زمینی را برای خود انتخاب می كند. آری زندگی او از بهشت شروع می شود، ولی به زندگی زمینی سیر می كند و این قصه همه انسان ها است نه این كه مخصوص شخص آدم باشد. به گفته حافظ:
صوفیان جمله حریف اند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دل سوخته بدنام افتاد
آدمیت آدم اقتضای خرابات دارد و خرابات آن جایی است كه به جهت نفس حیوانی و زهد و ریا خراب است و انسان ها باید كمال حقیقی خود را از آن جا شروع كنند.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
وَ قُلْناَ یَا ادَمُ اسْكُنْ اَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ وَ كُلاَ مِنْهَا رَغَداً حَیْثُ شِئْتُمَا وَ لاَ تَقْرَباَ هَذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُوناَ مِنَ الظَّالِمِینَ[41]
و گفتیم ای آدم تو و همسرت در بهشت جای گیرید و بخورید از آن همراه با یك فراوانی، هرطور كه می خواهید و نزدیك به این درخت نشوید و در آن تصرف نكنید كه از ظالمین خواهید شد.
در واقع می خواهد بفرماید؛ ای آدم! حالا كه خلیفه خدابودنت و دوست و دشمنت و نیز لیاقت هایت مشخص شد، «اُسْكُنْ اَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ»؛ تو وهمسرت در بهشت باشید، «وَ كُلاَ مِنْهَا رَغَداً حَیْثُ شِئْتُمَا»؛ و هر طور که می خواهید می توانید در بهشت تصرف كنید. خواست، خواست شماست اما «وَ لاَ تَقْرَباَ هَذِهِ الشَّجَرَةَ»؛ در این درخت تصرف نكنید كه اگر تصرف كنید «فَتَكُوناَ مِنَ الظَّالِمِینَ» ظالم می شوید.
البته این كه می فرماید: اگر در این درخت تصرف كنید «ظالم می شوید» نه به این معنی است كه معصیت كار می شوید، بلكه به این معنی است كه به مشكلات می افتید. و بعداً روشن می شود كه این نهی، نهی ارشادی است و نه نهی مولوی، همین قدر توجه داشته باشید كه این «ظلم» به معنای ظلم به خود است.
پس فرمود: به این شجره نزدیك نشوید و اگر نزدیك شدید ظالم می شوید. حالا این شجره چیست كه وقتی به آن نزدیك می شویم، ظالم می شویم؟
امام خمینی«رحمه الله علیه» در رابطه با معنی شجره ممنوعه می فرمایند:
«پس خطیئه آدم و آدم زاد گان را مراتب و مظاهری است. چنانچه اول مرتبه آن توجه به کثرات اسمائیه و آخر مظهر آن اَکْل از شجره منهیه است که صورت ملکوتی آن، درختی است که در آن انواع اثمار و فواکه است، و صورت مُلکی آن، طبیعت و شئون آن است، و حبّ دنیا و نفسْ که اکنون در این ذریه است از شئون همان میل به شجره و اَکل آن است». [42]
بعد می فرمایند:
«خطای آدمی این بود که به کثرت اسماء متوجه شده و از کثرت اسماء متوجه به لوازم اسماء شده و از محبوب، نظر را قطع کرد، و این توجه به غیر، در پیشگاه سلاطین مکروه است، به خصوص که خلاف قانون حبّ و محبت باشد. لذا شجره؛ شجره کثرات بود و اصل آن شجره، این عالم طبیعت و هیولای اولی بود که تعینات در آن استقلال پیدا کرده و شرک ها به وجود آمده است و عدم نماها خود را نمایان کرده، باعث غفلت وی از آنچه که باید مدّ نظر قرار دهد شد. و شاید مراد از شجره منهیه همین باشد که مورد نهی واقع شده بود و شیطان آدم را به این کثرت و دنیا هدایت کرد و نظر او را از محبوب، انحراف و انصراف داد ... آدم به کیفر نظر به عالم طبیعت إهباط شد تا از این کثرات سیر کرده و بداند که این کثرات لایق توجه نبوده و این جهنم است ...».[43]
و در جای دیگر می فرمایند:
«همین بود که نظر به این مرتبه کثرت کرد و به مجازات این نظر، از «جمعی» گرفتار «فرقت» شد تا هبوط از جنّت وصل، به دار فرقتِ دنیا حاصل گردید».[44]
ملاصدرا«رحمه الله علیه» می گوید:
«نزول او [آدم] از نشئه غیبیه و هبوط نفس از محل اعلای ارفع به ارض سفلای طبیعت و ردّ او به اسفل سافلین از احسن تقویم، برای سلوک اختیاری الی الله و عروج به معراج قرب و وصول به فناء الله و جناب ربوبیت است که غایت خلقت و نهایت مقصد اهل الله است، «رَحِمَ الله امْرَاً عَلِمَ مِنْ اَینَ وَ فِی اَینَ وَ اِلی اَینَ».[45]
پس به تعبیر حضرت امام خمینی«رحمه الله علیه»، اولا: هبوط یک نحوه تغییر منظر و تغییردادن جهت جان از وحدت به سوی کثرت است. ثانیا: سمت و سوی سلوک اختیاری به سوی حضرت الله است، تا انسان با پای اختیار خود به مقام فناء الی الله نایل شود و آن مقام را سرمایه ابدی خود نماید.
به همین جهت باطن كثرات دنیا در آن عالم، صورت شجره است. یعنی اگر عالم كثرت در عالم برزخ بر ما ظهور كند، به صورت شجره است.
شما می دانید كه هر موجودی در عالم مُلك یا ناسوت یك وجه «عنداللهی» دارد و یك وجه «عندالخلقی». خداوند در آخر سوره یس می فرماید: «فَسُبْحَانَ الَّذِی بِیَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَیْءٍ» منزه است خدایی است كه ملكوت هر چیزی در دست اوست. هر چیزی كه در این عالم هست جنبه ملكوتی و صورت ملكوتی آن در دست خدا است. مثل من و شما كه یك جنبه مُلكی داریم كه همین بدن ما است و از این طریق همدیگر را می بینیم، چون این وَجه خلقی ما است. ولی یك جنبه غیر مادی و مجرد داریم كه تمام حركات و سكنات این بدن ما تحت قبضه آن جنبه ملكوتی ما است، به طوری كه مثلاً اگر«نفس» یا «مَنِ» ما اراده كند، دست ما بالا می آید. حال آن جنبة ملكوتی ما، در قبضه خداوند است، و همین كه خواست بدن ما را حركت دهد، یك میلی در نفس ما ایجاد می كند و بدن ما به حركت می آید. طبق آیه فوق باید متوجه باشیم که ملكوت تمام اشیاء در دست خدا است.
با توجه به این نکته که اشیاء دارای جنبه ملكوتی هستند و آن جنبة ملكوتی، باطن و حقیقت جنبه های ناسوتی یا مُلكی می باشد، عنایت داشته باشید كه كلّ عالم ماده نیز یك وجود غیبی و ملكوتی دارد كه در عالم ملكوت به صورت «شجره» است. پس اگر كسی به عالم ماده نزدیك شود، صورت برزخی عمل او نزدیك شدن به شجره است كه عبارت بود از عالم كثرت. از طرفی اگر كسی به عالم كثرت نزدیك شود، عمرش تلف خواهد شد، چون از «اَحَد» دور می شود و لذا حضرت پروردگار به هر زن و مرد فرمود: «وَ لاَ تَقْرَباَ هَذِهِ الشَّجَرَةَ» به این شجره که جنبه ملکوتی عالم کثرت است نزدیک نشوید، چون از حضرت اَحد دور می شوید. از طرفی «اَحد»، صفت خالق عالم است که عین وجود است و به مخلوقات وجود می بخشد. پس هر كس به كثرت نزدیك شود از هستی و وجود فاصله گرفته و به نیستی و وَهمیات امید بسته است. چون در برهان صدیقین روشن شد كه خداوند عین وجود است. از طرفی هم می دانیم كه خداوند «اَحد» است و هیچ گونه كثرت در ذاتش نیست. پس هر چه از «اَحد» فاصله بگیریم و به كثرت ها نزدیك شویم، از عین وجود فاصله گرفته و به عدم و نیستی و پوچی و بطلان گرفتار شده ایم. خیالات و وَهمیاتمان، جدایی از «اَحد» را «وجود» می نمایاند و به همان اندازه كه خیالات است و حقیقت ندارد، دل بستن به آن ها یعنی دل بستن به سراب و گرفتار به پوچی شدن.
پس خداوند به آدم و حوا فرمود: «وَ لاَ تَقْرَباَ هَذِهِ الشَّجَرَةَ» به این شجره نزدیك نشوید. این كه می فرماید نزدیك نشوید، یعنی از آن نخورید، و چون مقدمه خوردن، میل است در واقع فرمود: میل به این شجره نداشته باشید. زیرا این یك قاعده است به اندازه ای كه به كثرات نظر كنید به مشكل می افتید. می خواهد بفرماید جنس نظام الهی این چنین است كه نزدیكی به آن شجره، خروج از بهشت را به همراه دارد، مثل نزدیکی به کثرت که خروج از وحدت را به همراه دارد. پس این كه می گوید: «وَ لاَ تَقْرَباَ هَذِهِ الشَّجَرَةَ» یعنی ای آدم و حوا و ای همه مردان و زنان! و به عبارت دیگر ای انسان در بهشت به صورت های ملكوتی كثرت نزدیك نشو و اگر نزدیك شدی به زحمت می افتی، در نتیجه در زمین قرار خواهی گرفت و زمینی می شوی در حالی كه می توانی آسمانی بمانی، و اگر نزدیك شدی، دیگر جایگاهت زمین خواهد بود و در واقع ظالم می شوی، به اعتبار ظلم به خود. علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«این ظلم، ظلم به خود است، مثل تشنگی و گرسنگی و عریانی، كه همه آنها در نتیجه نزدیكی به آن درخت به وجود آمد و با این امتحان برای خودِ آدم هم روشن شد كه باید در زمین زندگی كند و در زمین بمیرد».
در واقع به آدم و آدمیت فهمانده شد كه تو آنچنانی كه به شجره نزدیك می شوی و به زمین هبوط می كنی، یعنی جنس تو نزدیكی به زمین است و وجهی داری كه مطابق آن وجه زمین را انتخاب می كنی و لذا آدم به عنوان آدمیت به شجره نزدیك شد.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» در ادامه می فرمایند:
«چیزی كه هست راه زمینی شدن آدم همین بوده كه نخست در بهشت منزل كند و برتری اش بر ملائكه و لیاقتش برای خلیفه الهی بودن اثبات شود».
باید یك محلی و یك نشئه و موطنی باشد كه انسان بتواند اسماء الهی را بیاموزد و بنمایاند. چرا كه در زمین چنین كاری ممکن نیست، حداقل اگر انسان از اولیاء خدا هم باشد سال ها عمر می خواهد تا شرایط ارائه اسماء برایش فراهم شود. پس باید برای این كار، یك موطنی غیر از این زمین باشد كه ظرفیت چنین ارائه ای را داشته باشد. از طرفی باید آن موطن طوری باشد كه پس از ارائه اسماء، توسط آدم ملائكه بتوانند به او سجده كنند و نیز در آن موطن امکان ظهور شیطان باشد و سجده نكردن او نمایان گردد، در یك كلمه برای ظهور چنین حقایقی لازم است آدم در موطن ملكوتِ این عالم یا باطن این عالم مستقر شود.
شما می دانید كه سرّ حیات زمینی، در عالم ملكوت است و همیشه این گونه است. هر چیزی یك سرّی دارد، سرّ هر چیز یعنی آن مقامی كه همه حقایق آن چیز در آن مقام جمع است، حتی این كه عرفا به مریدانی که لایق اند سرّی از اسرار را القاء می كنند، به همین معنا است كه آنها را متوجه باطن یا حقیقت آن شئ یا آن حادثه می نمایند، كه نمونه كامل آن از طریق حضرت پیامبرf برای حضرت امیرالمؤمنین(ع) اتفاق افتاد آنگاه كه در هنگام رحلت، وجود مقدس پیامبرf حضرت علی(ع) را مدتی طولانی در بغل گرفتند، سپس حضرت علی(ع) فرمودند: سرّ اولین و آخرین را برایم فرمودند.[46]
«سرّ» یعنی آن گونه معارفی كه اگر بخواهیم از طریق تعلیم حصولی و با گوش بشنویم و با تفكر و تعقل آن را دنبال كنیم اولاً؛ صدها سال طول می كشد و ثانیاً؛ از این طریقه هرگز آن طور كه هست هم نمی توانیم بیابیم. حقایق در عالم دیگر همه یك حقیقت واحدند. خود همین عالم ماده را نگاه كنید خیلی چیز است، زمین، آسمان، دریا، حالا همه این ها اگر در عالم ملكوت جمع شود یك شجره می شود، تازه جنس شجره هم جنس خاص همان عالم است.
صورت شجره در عالم ملكوت، همه این عالم ماده است با همه این صورت های كثیری كه دارد و اگر كسی حقیقت آن شجره را بشناسد، حقیقت همه عالم ماده را شناخته است. حالا بناست به آدم و آدمیت قانون ها و اسراری تعلیم بدهند كه در این عالم نمی شود آن طور تعلیم داد، پس باید در عالمی كه مقام سرّ این عالم است مسئله را برایش روشن كنند، تا به جهت خصوصیت خاص آن عالم، همه چیز یک جا برای بشریت روشن شود. آمدند صحنه ملكوتی حیات آدمی را با همه ابعادش به او نمایاندند، از تعلیم همه اسماء الهی گرفته تا نشان دادن صورت باطنی عالم ماده. پس قصه آدم در قرآن شرح و تبیین حیات ملكوتی آدم است با نشان دادن همه فرازها و نشیب های مربوطه. به آدم می خواهند بگویند كه تو از جهت وجه آدمیت این چنین هستی و بدون نزدیكی به شجره نیستی.
جمله علامه«رحمه الله علیه» جمله دقیقی است كه می فرمایند:
«چیزی كه هست راه زمینی شدن آدم همین بوده كه نخست در بهشت منزل كند. و برتری اش بر ملائكه و لیاقتش برای خلیفه الهی بودن اثبات شود. و بعد در بهشت منزلش دهند - بعد از این كه شرافت آدم از یك طرف و دشمنی شیطان با آدم از طرف دیگر روشن شد، تازه می گوید: «اُسكن اَنْتَ وَ زَوْجك»- و از نزدیكی به آن درخت نهی اش كنند و بعد به تحریك شیطان از آن بخورد و عورت آدم و همسرش ظاهر شود و به زمین هبوط كنند».
پس موضوع این بود كه به آدم بگویند تو زمینی هستی، بیا و زمینی بودن خودت را، خودت به خودت ثابت کن. ما تو را در بهشت مستقر كردیم ولی جنبه آدمیت تو آنچنان است كه زمینی بودن را برای خود انتخاب می كند و اساساً اقتضای آدمیت هر انسان چنین است كه باید از مقام برزخ نزولی و بهشت اولیه به خرابات دنیا بیاید و زندگی تکاملی خود را از این جا شروع كند.
به گفته علامه«رحمه الله علیه»:
«و ابلیس هم هدفی جز این نداشته كه به هر وسیله شده عیب آن دو را ظاهر كند، زیرا آنچه از آیات مربوط به آدم و همسرش برمی آید این است كه وقتی خلقت آدم و حوا در زمین تمام شد، بلافاصله و قبل از این كه متوجه شوند، عیب های شان پوشیده شد، داخل بهشت شدند».
ایشان می فرمایند: اول این ها در زمین خلق شدند، یعنی جنبه بدنی شان و توجه روح به بدنشان در زمین واقع شد ولی خداوند نگذاشت در زمین بمانند. مثل بعضی از عرفا و اولیاء كه با جذبه الهی، آنچنان توجهشان به عالم ملكوت معطوف می شود كه اصلاً متوجه بدنشان نیستند و در واقع همان وقتی هم كه در زمین هستند، در عالم ملكوت زندگی می كنند، هر چند در مورد عرفا موضوع شدت و ضعف دارد. ولی در مورد مقام آدم، یك حقیقت كلی مطرح است كه پس از خلقت در زمین به عالم برزخ نزولی سیر داده می شود، كه البته در آن جا بدن زمینی جای ندارد، عالمی است با بدن خاص خودش. علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«وقتی خلقت آدم و حوا در زمین تمام شد، بلافاصله و قبل از این كه متوجه شوند، عیب هایشان پوشیده شد و داخل بهشت شده اند».
یعنی وارد یك موطن دیگر شدند و در یك مقام دیگر سیر داده شدند. آری در زمین خلق شدند ولی زمینی نماندند. جنس حیات زمینی توجه به عیب هاست، حیات زمینی را شروع نكرده به عالم برزخ نزولی كشیده شدند، همان بهشتی كه تا حال بحث می كردیم، بهشتی كه شیطان هم دارد.
سپس علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«ظهور عیب در زندگی زمینی و نیز خوردن از آن درخت یكی از قضاهای حتمی خدا بوده».
بنا بود خدا آدم را زمینی قرار دهد، چون خود خدا از اول فرمود: «اِنّی جاعِلٌ فِی الاَرْضِ خلیفه» من می خواهم در زمین همواره خلیفه ای قرار دهم. پس آنچه خداوند حتمی الوجود قرار داده بود، وجود خلیفه در زمین است و اراده كرده بود آدم زمینی باشد. ولی حقایقی در آدم هست كه باید ظهور كند و لذا ابتدا در عالم ملكوت سرّ آدم را نمایاند، چون باید محل تحقق و ظهور آن اسرار از آن جا باشد، مثل مقام تعلیم اسماء كه فرمود:«عَلَّمّ ادَمَ الْاَسْماءَ كُلَّهَا» یا مقام نمایاندن اسماء كه در این رابطه به آدم فرمود:«اَنْبِئْهُمْ بِاَسْمائِهِم» یا «اِذْ قُلْنَا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِاَدَمَ فَسَجَدُوا اِلاّ اِبْلِیسَ اَبَی وَاسْتَكْبَرَ»؛ این ها مسائلی بودند كه در آن عالم، امكان ظهور و تعیّن داشتند، در آنجا باید سرّ آدم را به آدم نشان دهند، چون زمین ظرفیت تعیّن و ظهور یك جا و كامل آن ها را نداشت، در زمین سال ها طول می كشد تا یك كلمه از غیب های انسان برای جان انسان روشن شود، آن جا باید همه ضعف ها یك جا به انسان نشان داده شود.
پس یكی از قضاهای حتمی الوقوع این بود كه انسان باید زمینی می شد و بنا به گفته علامه«رحمه الله علیه»:
«و به همین جهت هم بعد از آن كه خطایشان را آمرزید به بهشتشان برنگردانید».
با این كه آدم و حوا توبه كردند و گفتند:«ظَلَمْنَا اَنْفُسَنَا» و خدا هم توبه شان را قبول كرد، ولی آن ها را به بهشت باز نگردانید، در حالی كه این قانون خداست كه اگر انسان از گناهی توبه كند، مقامش، مقام قبل از گناه می شود. رسول خداf فرمود: «اَلتَّائِبُ مِنَ الذَّنْبِ كَمَنْ لاَ ذَنْبَ لَه»؛[47] هركس از گناهی توبه كرد مانند كسی است كه گناه نكرده، در نتیجه انسان پس از توبه، همان مقام قرب قبلی را دارد. از طرفی قرآن در رابطه با توبه آدم می فرماید: «فَتَابَ عَلَیْهِ اِنَّهُ هُوَ التَّوّاب الرَّحیم»؛[48] آدم توبه كرد و خدا هم توبه او را پذیرفت، ولی با این همه به مقام قبلی برنگشت، زیرا اصلاً بنا نبوده جایگاهش آن جا باشد و این قاعده كه انسان با توبه به مقام قبلی اش برمی گردد مربوط به نظام زمین است و گناه زمینی. در حالی كه خداوند با این كار، یعنی خلقت زمینی و سپس سیر به سوی ملكوت زمین و نوع انتخاب آدم و نزدیكی به شجره، خواست بفهماند كه شما زمینی هستید و انتخاب زمین جزء اقتضائات شما است.
بنا به فرمایش علامه طباطبایی«رحمه الله علیه»:
«بعد از آن كه خطایشان را آمرزید به بهشتشان برنگردانید، بلكه به سوی دنیا هبوط شان داد تا در آن جا زندگی كنند، و اگر این قضا حتمی نبود باید بعد از توبه و پذیرش آن، به جای اولشان برمی گشتند. پس علت بیرون شدن آدم از بهشت آن خطیئه نبود بلكه آشكار شدن عیب آن دو بود».
اگر این خطا را هم نمی كرد به زمین برمی گشت. حضرت حق می خواهد به همه ما این نكته را بفرماید كه در عالم ملكوت هم كه باشید، ابعاد زمینی آن عالم را - كه همان شجره باشد- انتخاب می كنید. یعنی برای آدم و آدمیت روشن شد كه جایشان آن بهشت نیست، چون با خوردن آن شجره عیب هایشان پیدا شد و در این حال دیگر جایشان بهشت نبود. با تصرف در صورت باطنی دنیا و خوردن از شجره و در نتیجه ظهور نقص ها باید به زمین بروند و در زندگی زمینی این نقص ها را برطرف كنند كه این قسمت در آیات مربوط به این موضوع در «سوره طه» إن شاء الله روشن می شود.
تا این جا بحث این بود كه آدم و حوا با نزدیكی به شجره و تصرف در آن، عیب هایشان ظاهر شد و لذا باید از آن بهشت بیرون می رفتند. چون وقتی عیب انسان در جایی ظاهر شود كه نتواند برطرف كند، دیگر آن جا جای ماندن او نیست. تا عیب و نقصمان ظاهر نبود، خود بودیم و خدای خود، حالا كه عیب ظاهر شد با عیب و با نظر به عیب كه نمی شود ما را نگهدارند و اصلاً این لطفی به ما نیست، لذا است كه می گویند: برو روی زمین، یك فكری برای این عیب ها بكن و بیا. پس از این جهت كار خوبی شد كه ما روی زمین آمدیم، وقتی زندگی زمینی بد است كه ما روی زمین هم كه آمدیم، توجهمان به كثرات باشد و از «اَحد» غافل باشیم و در كنار نقص هایمان، به همان نقص ها دلخوش باشیم. بله این بد است. موقعی آمدن در زمین برایمان خوب است كه در عین قرار گرفتن در عالم كثرات ، نقص هایمان را ببینیم و با توجه به خداوند واحد و اندیشه توحیدی - از طریق شریعت - نقص هایمان را برطرف كنیم، تا بهشت جاودان مقصد نهایی ما باشد كه محل بی عیبی و بی نقصی ما است.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«درختی كه نباید آدم بدان نزدیك می شد، درختی بوده كه نزدیكی بدان مستلزم تَعَب و بدبختی در زندگی دنیا بوده و آن این كه پروردگار خود را فراموش می كند و از مقام او غفلت می ورزد».
التفات داشته باشید كه بحث در خصوص سرّ حیات دنیایی آدم است كه اگر آن اَسرار خوب روشن شود، زندگی زمینی معنی خود را پیدا خواهد كرد. لذا می فرماید: اگر به طبیعت نزدیك شوید، یعنی طوری در این دنیا زندگی كنید كه طبیعت، مقصد انسان شود، بعد از به دست آوردن جزئی و شاخه ای از این طبیعت، باز جزء و شاخه دیگری از آن را می خواهید، چون شاخه شاخه است. اگر ابتدا خانه انحصاری بخواهید که جدا از پدر و مادر و به تنهایی در آن زندگی کنید، بعد از آن، شهر بزرگی می خواهید که این همه خانه را در خود جای دهد و اگر شهر بزرگ بخواهید، بعد از آن خیابان هایی می خواهید تا بتوانید در خانه های بزرگ و گسترده و دور از همدیگر به سر ببرید. چون وقتی شهر كوچك است و خانه ها نزدیك همدیگر، با یك جاده معمولی هم می توان رفت و آمد كرد، این وقتی است که چندخانواده در یك خانه زندگی كنند و هر كدام در یك اطاق، لذا سر به این اطاق می زنید و می گویید مادر حال شما چطور است؟ به آن اطاق سر می زنید و می گویید برادر یا عمه یا خاله حالتان چطور است؟ خودت هم در یكی از این اطاق ها زندگی می كنی، پس رفت و آمدی هم نخواهید داشت كه این همه وسیله نقلیه و این همه جاده نیاز داشته باشید. اما وقتی بیشتر از یك اطاق از این طبیعت خواستید، یعنی وقتی خانه های مستقل به وجود آمد، دیگر انسان ها نزدیك هم و در یك خانه نیستند، از همدیگر دور می شوند، حالا باید با تلاش و زحمت بیشتر جاده های وسیع و طولانی بسازند تا بتوانند به دیدار همدیگر بروند. این یك مثال ساده بود برای روشن شدن این قاعده كه هر چه كمتر در طبیعت تصرف كنید، كمتر به تعب و سختی می افتید، و برعكس، اگر نیازهای مان را در آنچه نزد خدا است قرار ندهیم و در آنچه در طبیعت است قرار دهیم، سختی ها و مشكلاتمان شروع می شود و نقص هایمان در این رابطه رخ می نمایانند، در واقع این ها نقص هایی است كه با نزدیكی به شجره شاخه شاخه برایمان پیدا شد. وقتی با ساختن شهرهای بزرگ فاصله ها زیاد شد و نیازمان به ماشین سواری رخ نمود، حالا جاده اسفالت می خواهیم، پس قیر و پالایشگاه و وسایل و ابزارهای پالایشگاه را می خواهیم، هزار زحمت برایمان ظاهر شد، همه این ها از لوازم نزدیكی به شجره ممنوعه ای بود كه خداوند نزدیكی به آن را نهی فرموده است. این یك نمونه از آن مطلب است كه هر چه به طبیعت نزدیك بشوید، به تعب می افتید و از بهشت خارج می شوید، آن وقت نقص ها و زشتی ها ظاهر می شود.
علامه«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«در آیه 22 سوره اعراف دارد؛ همین كه از آن درخت چشیدند، عیب هایشان بر ملا شد: «فَلَمَّا ذَاقَا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُما سَوْءاَتُهُمَا» به علت نزدیكی به طبیعت، نقص های آن ها پیدا می شود، حالا هر چه بیشتر به آن نزدیك شوند- به امید بر طرف شدن نیاز- نیازشان بیشتر می شود».
پس این قاعده را نباید فراموش كنیم كه هركس به طبیعت نزدیك شود، نقص او مرتفع نمی شود، بلكه برعكس نقصش زیاد می شود. حالا ماشین كه خریدیم و جاده طولانی هم كه كشیدیم، تصمیم می گیریم اداره صدور شناسنامه كه در اولین خیابان بود به یكی از شهرك های اطراف منتقل شود، چون هم خیابان ها وسیع است و هم ماشین داریم، و بدین شكل ماشین تندرو و جاده وسیع، زحمت ما را بیشتر كرد، و فكر كردیم شهرها را گسترده كنیم تا راحت تر باشیم، در حالی كه منابع رفع نیاز ما از دسترس ما در محلی دورتر قرار گرفت و این زحمت ها را زندگی پنداشتیم، چرا كه فراموش كردیم زندگی نزدیك نشدن به این شجره ممنوعه است و نه نزدیك شدن، و لذا مرتب ضعف ها و عیب ها آشكار و افزون شد و با نزدیكی به طبیعت شاخه شاخه، به جای برطرف شدن نیازها، آن نیازها افزون تر و متنوع تر گشت و به عنوان عیب و نقص ما را به برطرف كردن آن نیازها وادار نمود.
پس مشخص شد چرا می فرمایند:
«درختی كه نباید آدم به آن نزدیك می شد، درختی بود كه نزدیكی بدان مستلزم تعب است (و نه گناه) و موجب بدبختی در زندگی دنیایی می شود و موجب غفلت از پروردگار می گردد».
با قرب به شجره ممنوعه شرایط آن چنان مشكل می شود كه در آن، شرایطی که دینداری موجب قرب به خدا است، در تنگنا قرار می گیرد. حالا در نظر بگیرید در چنین شهر های گسترده چگونه می توان آرامش در عبادت را برای خود حفظ كرد و دائم قلب را آماده تجلیات نور پروردگار قرار داد؟ در حالی كه كثرت در مقابل وحدت است، و شجره در آن بهشت تمثّل كثرت است و نزدیكی به آن به عنوان دوری از دستور خدا است و مساوی است با فاصله گرفتن از انوار حضرت اَحد. عین همین مسئله در زندگی زمینی با نزدیكی به دنیا پیش می آید، چون هر چه به دنیا نزدیك شویم، به كثرت نزدیك شده ایم و نزدیكی به كثرت مساوی است با فاصله گرفتن ازحضرت اَحد، به همین دلیل دلی که مشغول دنیا است امكان مأنوس شدن با حضرت اَحد برایش غیرممكن است.
علامه«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«ظلم آدم و همسرش با نزدیكی به آن درخت، ظلم به خود بود».
نزدیكی به طبیعت كار آدم را سخت كرد. مثلاً الآن با امید به جاده های گسترده و ماشین های تندرو، خانه خودش این طرف شهر است و خانه پدر و مادرش آن طرف شهر، حالا اگر نسبت به والدینش بی توجهی كند، به دستور الهی پشت كرده است، اگر بخواهد به آن ها به نحو شایسته احسان نماید، مجبور است راه طولانی را طی كند و زحمت زیادی را تحمل نماید.
پس نزدیكی به طبیعتِ شاخه شاخه «ظلم به خود بود، و نه نافرمانی خدا. مثل تعب و سختی در زندگی دنیا به جهت گرسنگی و تشنگی و عریانی و ...» كه این ها همه در اثر نزدیكی آدم ها به شجره به وجود آمد. شجره را چشیدند، دل را متوجه كثرت ها كردند، حالا گرسنگی و تشنگی و عریانی، كه حاكی از ظهور نقص هایی است كه با نزدیكی به دنیا برای انسان پیش می آید، ظاهر شد.
علامه«رحمه الله علیه» در ادامه می فرمایند:
«و به همین جهت هم نهی خدا ارشادی بود و نه مولوی»
می دانید كه یك وقت است خداوند دین و شریعتی را برای بشر فرستاده و در آن دین می گوید نماز بخوان، حال اگر ما نماز نخوانیم، در مقابل امر مشخص خدا عصیان كرده ایم، این را عصیانِ امر مولوی می گویند. چون خداوند برای این كه بندگی ما را تقویت كند شریعت می آورد و در شریعت حكم می كند، انجام آن احكام موجب تقویت بندگی ما است. چرا نماز می خوانیم؟ برای این كه خداوند فرموده است، و دقیقاً در این موضع گیری ولایت خدا بر شما محقق و شدید می شود و بندگی شما رشد می كند و تمام دستور دین در این راستا مورد بررسی است. چرا باید حجاب داشته باشیم؟ در یك كلمه «چون حكم خداست» و ما به احكام شریعت عمل می كنیم تا بندگی خود را تقویت كنیم و اِعمال ولایت خداوند را بر خود محقق و تشدید نماییم. اما اگر هنوز شریعتی در كار نباشد، پس حكم مولوی مطرح نخواهد بود و مشخص است كه به دلایل آیاتی كه بعداً خواهد آمد، در بهشتِ آدم، هنوز شریعتی مطرح نبوده تا حكم نزدیك نشدن به شجره، مولوی باشد و ترك آن، عصیان در مقابل حكم خدا محسوب شود. پس حكم خدا در بهشت حکمی است ارشادی، و رعایت آن حكم موجب می شده كه آنها به سختی و تعب نیفتند. به عنوان مثال : یك وقت به فرزند خود می گوییم دست به آتش نزن، وگرنه می سوزی. شما در اینجا نمی خواهید روحیه فرمانبرداری او را نسبت به خودتان امتحان كنید، بلكه قصد دارید او را متوجه خطر سوختن نمایید. حكم ارشادی شبیه همین دستور است، شما در این نوع دستور نمی خواهید بر فرزند خود اِعمال ولایت كنید تا ببینید دستور شما را می شنود و یا عصیان می كند، بلكه صرفاً یك دستور ارشادی است تا با سوختن به سختی و تعب نیفتد و مجبور شود برای رفع آن سوختگی تلاش هایی را دنبال نماید.
داستان آدم، قبل از آمدن هر دین و شریعتی است. چون هنوز شریعتی در میان نیست كه حكم مولوی مطرح باشد و عصیان در برابرش گناه محسوب شود و قرب الهیِ انسان را از بین ببرد. پس فرمان «لا تقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَة» از مقوله حكم ارشادی است. یعنی اگر به طبیعت نزدیك شوید، به زحمت می افتید، درست است كه این شجره روبه روی شما است ولی به آن نزدیك نشوید، بلکه در كنار آن، در بهشت لقاء به خدا مشغول باشید، خیلی شبیه زندگی اولیاء خدا در زمین است كه می فرماید: در زمین باش، ولی خدایی باش، و نه در زمین باش و زمینی باش. می گوید این شجره صورت زمین است، اگر به آن نزدیك شوید محكوم زمین هستید. به زمین كه رفتید به تنگنا می افتید، به تنگنا كه افتادید، به زحمت های مربوط به آن گرفتار می شوید و بر زمین هبوط می كنید، حالا در زندگی زمینی برای جبران این نزدیكی به طبیعت سخت باید دینداری كنید، كه بحث آن خواهد آمد. پس یك مرحله این بود كه به طبیعت نزدیك نشویم و در عالمی فوق زندگی زمینی زندگی كنیم، كه نكردیم و آدمیت ما اقتضای زندگی طبیعی را به همراه داشت و لذا نزدیكی به طبیعت را بر خلاف حكم ارشادیِ پروردگار انتخاب كرد. یك مرحله هم بعد از هبوط و فروافتادن در زندگی زمینی است، چیزی كه می توانستیم انتخاب نكنیم ولی انتخاب كردیم، حال در این مرحله چه باید كرد كه جبران شود، بحثی است كه عرض خواهد شد، ولی هنوز موضوع چگونگی نزدیكی به شجره ممنوعه باید تجزیه و تحلیل شود.[49]
شما حساب كنید در شرایطی كه بخواهید یك مسجد با خشت بسازید، از خاك همان زمین برای ساختن خشت و از چوب درختان هم برای سقف آن استفاده می كنید، آن وقت دیگر نه به كارخانه سیمان نیاز است و نه به كارخانه ذوب آهن. اما با نزدیك شدن به ابعادی از زندگی زمینی كه در آن سیمان و آهن، جزء نیازهای آن محسوب می شود، با این عنوان که می خواهیم محکم و جاودانه باشد، مسجدی را می سازیم كه در ساختـن آن به سختی بیشتـری گرفتـار می شـویم. شیطـان هم اســم شجره ممنوعه را«شجره الخلد» گذاشت، نام این زندگی پر از شاخ و برگ و وسعت های غیرعادی را جاودانگی می گذارد و با این خصوصیات آن را در چشم ما می نمایاند. این ها را یك نوع پیشرفت برای پایدار ماندن نشان می دهد. طوری القاء می كند كه اگر یك سقف چوبی و دیوار گلی داشته باشی، پیشرفت نیست و جاودانگی را از دست می دهی، ولی اگر یك خانه سیمانی و سنگی و گچ بری های آنچنانی داشته باشی، جاودانه خواهی بود. تحت عنوان پیشرفت، ما را از حالت اُنس با خدا، به شجره شاخه شاخه كثرت مشغول می كند، و به همان اندازه كه در تعب دنیای هزار شاخه افتادی، از خدا دور شدی. آری بی خدا نشدی، بلكه خداداری برایت سخت شد. به همین جهت هم نفرمود: ای آدم برو كه كافری، گفت برو كه در سختی هستی. نقش شیطان را این طور ترسیم می كند كه:
«فَاَزَلَّهُمَا[50] الشَّیْطانُ عَنْهَا فَاَخْرَجَهُمَا مِمَّا كانَا فِیهِ»[51]
شیطان فریب شان داد و از صعود به فرودشان کشاند. دقت كرده اید وقتی كه می خواهید گناه كنید، شیطان چه روحیه ای به شما القاء می كند؟ اول عظمت و موقعیت خلیفه الهی بودن را از یادتان می برد، بعد كه برای خود مسئولیتی بزرگ در راستای خلیفه الهی بودن در خود احساس نكردید، دست به گناه می زنید، این قاعده است. می فرماید: «فَاَزَلَّهُمَاالشَّیْطانُ عَنْهَا» شیطان از آن نهی، از طریق پایین نشان دادن عظمتِ آن ها، غافلشان كرد و لذا از آن صعود فرو افتادند. «فَاَخْرَجَهُمَا مِمَّا كانَا فِیهِ» از آن مقام بهشتی كه گرفتار عیب ها و نقص های دنیایی خود نبودند، خارج شدند.
پس از نزدیكی به شجره ممنوعه و تصرف در آن و ظهور زشتی ها می فرماید:
«وَ قُلْنَااهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ»[52]
گفتیم: از آن مقام فرو افتید و در شرایطی قرار گیرید كه به همدیگر دشمنی خواهید نمود.
فرمود: شمایی كه نظر به طبیعت دارید، بروید در طبیعت و در شرایطی قرار گیرید كه شرایط دشمنی نسبت به همدیگر است، زیرا همچنان كه قبلاً عرض شد، جنس طبیعت، جنس تنگناها و تزاحم ها است. در دنیا نمی شود همین جا كه من نشسته ام شما هم بنشینید. نمی شود همان غذا یا میوه ای كه من می خورم عیناً شما هم بخورید، در دنیا محدودیت هست، درجه وجودی آن نازل است و لذا سعه وجودی لازم را ندارد. یك خانه، فقط یک خانه است چند خانه نیست، یك گلابی، فقط یک گلابی است، چند گلابی نیست. برعكس عالَم غیب، كه یك چیزش خیلی چیز است. الآن كه من دارم صحبت می كنم، همه شما از طریق فكرتان معانی حرف مرا می گیرید، بدون آن كه برای گرفتن آن معانی تزاحمی برای یکدیگر به وجود آورید. این طور نیست كه یك نفر به دیگری بگوید صبر كن تا من فكر كنم و حرف ها را بگیرم و بعد تو فكر كن و حرف ها را بگیر. جنس غیب طوری است كه ظرفیت دارد، لذا تزاحم به وجود نمی آید، همه می توانند در یك مقام باشند بدون هیچ تزاحمی نسبت به یكدیگر، همه ما همه خدا را داریم و به واقع همه خدا نزدیك به من است و همه خدا نزدیك به شماست، بدون آن كه تقسیم در خدا ایجاد شود.[53] برعكس عالم ماده، به طوری كه آن جایی كه شما نشسته اید، شخص دیگر در همین زمان نمی تواند آن جا بنشیند، و لذا ذاتاً یك نحوه تزاحم در صحنه است و در نتیجه دشمنی معنی پیدا می كند و مقابله ها برای تصاحب ها شروع می شود. یعنی محال است كسی در طبیعت زندگی كند و با تزاحم و در نتیجه با دشمنی روبه رو نشود، مگر این كه طوری در طبیعت بیندیشد كه عملاً گرفتار طبیعت نباشد كه بحث آن خواهد آمد. ولی در هر حال آیه می فرماید: «وَ قُلْنَااهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ» بروید روی زمین كه بعضی از شما در مقابل بعضی دیگرتان دشمنی سر می دهید. اگر دقت كنید هنوز بحث توبه نیست، این هبوط قبل از توبه است، یعنی هنوز روی زمین نیامده اند. گفت: بروید روی زمین كه جنگتان شروع می شود. بعد می فرماید:
«وَ لَكُمْ فِی الْاَرْض مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ اِلَی حِینٍ»
و در چنان شرایطی زمین محل استقرار شما شد، و تا مدتی از بهره های زمین برخوردار هستید.
یعنی یك حیات زمینیِ محدودی برای شما مقرر گردید، چون شما طبیعت را خواستید و طبیعت هم محدودیت هایی دارد، پس حالا بروید به طرف همان چیزی كه خواستید، یك زندگی پر از جنگ، و یك استقرار موقت و یك چریدن محدود،چراكه زندگی زمینی جز این نیست و چقدر خوب خداوند آن را برای ما ترسیم فرمود . و به همین جهت در ابتدای مبحث آدم در آیه 28 سوره بقره فرمود: «كَیْفَ تَكْفُروُنَ بِاللهِ»؛ یعنی چطور به خداوند كافرید و با انبیاء مقابله می كنید، در حالی كه زندگی موقت زمینیِ شما از طریق ایمان به انبیاء از مشكلات مربوطه مصون می ماند. خودتان با نزدیكی به شجره ممنوعه مصیبتِ دوری از محفل اُنس با خدا را بر سر خودتان آوردید و خود را گرفتار سختی های طبیعت كردید و حالا كه دین آمده است تا شما را در دل این سختی های طبیعت نجات دهد، با پیامبران كه حاملان این رمز نجات اند، مقابله می كنید. بالأخره می فرماید: پس گفتیم بروید زمین و در زمین تا مدتی محدود مستقر شوید و در چنگال دشمنی ها قرار گیرید.
بنا به فرمایش علامه«رحمه الله علیه»:
«در آن بهشت برزخی نه از درون رنج بود و نه از بیرون، اصلاً تشنگی و گرسنگی نبود كه آب و نان بخواهی، در بهشت، بدون گرسنگی لذت سیری هست».
برزخ نزولی قبل از آمدن به زمین است و برزخ صعودی بعد از موت است و شیطان در برزخ نزولی نمی گذارد آدم بالا برود، زیر پایش را می لغزاند تا به زمین فرود آید و در نتیجه آبرویش را ببرد.
علامه طباطبائی«رحمه الله علیه» در ادامه می فرمایند:
«شیطان با فلسفه چینی، نهی خدا را توجیه كرد و آدم عداوت شیطان را -كه قبلاً خداوند برای آن ها گفته بود - فراموش كرد، زیرا شیطان در پوشش نصیحت و قسم سخن گفت. آدم نهی شجره را فراموش نكرد، بلكه دشمنی شیطان را فراموش كرد و لذا توجیه شیطان را پذیرفت و با نزدیكی به شجره از خدا غافل و به خود مشغول شد».
پس تا این جا علت آمدن انسان روی زمین مشخص شد و روشن شد كه اولاً: زندگی زمینی همراه با دشمنی هاست، ثانیاً: موقتی است و لذا می توان متوجه بود در این زندگی موقت وظیفه انسان ها چه باید باشد.
علامه طباطبائی«رحمه الله علیه» در یك نگاه كلی اصل داستان را چنین تفسیر می كنند كه:
«به نظر می رسد كه قصه منزل دادن آدم و همسرش در بهشت، به منزله نمونه ای باشد كه خدای تعالی خواسته وضع آدمیان را قبل از نازل شدن به دنیا و كرامتی را كه در منزل قرب داشته اند با مَثَل مجسّم كند و نیز بنمایاند كه انسان در مقابل آن همه نعمت كه در اختیار داشته، خستگی و آلام را اختیار می كند و به جای این كه سعی كند خود را به همان جایی كه آمده برگرداند به حیات سرد دنیایی مشغول می كند. خداوند خواست با این مثالِ واقعی روشن نماید كه هر انسانی كه راه خطا را پیمود اگر برگردد و به پروردگار خود رجوع كند، خداوند او را به دار كرامت و سعادتش برمی گرداند و برعكس؛ اگر چنگ به دامن زمین زد و از هوس پیروی كرد به جهنّم برمی گردد».
ملاحظه می كنید كه خداوند با این واقعه خواست هر انسانی گوهر و اصل زندگی خودش را در زمین بفهمد و با چنین بصیرتِ بزرگی زندگی اش را بپروراند. بعد می فرماید: «فَتَلَقّی آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلماتٍ»[54] بعد از آن كه آدم متوجه اشتباه خود شد، به او می گویند دیگر جایت زمین است، آن هم زمینی با آن خصوصیات، و بعد از آنكه فهمید چه بلائی بر سر خود آورده است، یك مرتبه از طرف پروردگارش حقایق و كلماتی را دریافت كرد. منظور از كلمه، لفظ نیست، وقتی می گوییم كلمه لا اِلهَ اِلاّ الله یعنی توجه به حقیقتی كه طبق آن حقیقت، هیچ معبودی جز حق در هستی نیست. لذا آدم از طرف پروردگارش حقیقتی را دریافت كرد، دید كه خدا به او نظر دارد، خدا به او نظر كرد كه این كارت را می توانی با توبه جبران كنی ، آدم هم توبه كرد و خدا هم چون توبه پذیر است، توبه آدم را قبول كرد.
«فَتَلَقّی ادَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلماتٍ فَتابَ عَلَیْهِ»
پس آدم به حقیقتِ سنّت توبه آگاه شد و آن را داروی درد خود یافت و لذا سریعاً توبه كرد.
«اِنَّـهُ هُـوَ التّـَوّابُ الرَّحیم»[55]
چون خدا كارش این است كه به بندگانش توجه می كند، پس «توّاب» است. یعنی به بنده های خطا كارش نظر می كند، بلكه برگردند. توبه یعنی برگشت. پس اول خدا به بنده خطاكار نظر كرد و در قلب او میل به توبه را قرار داد، سپس بنده توفیق پیدا كرد و از سر توبه و با انگیزه جبران گذشته به خدا نظر نمود و پس از آن خداوند با توجه مجدد به بنده توبه كننده، توبه بنده را قبول كرد، ولی بعد از توبه باز فرمود روی زمین برگردید، در ادامه آیه و پس از آن كه فرمود: «اِنَّـهُ هُـوَ التّـَوّابُ الرَّحیم»، می فرماید: «قُلْنَااهْبِطُوا مِنْها جَمیعاً» گفتیم كه همگی بر زمین فرود آیید، ولی حالا كه توبه كردید ناراحت نشوید.
«فَإِمّا یَأْتِیَنَّكُمْ مِنِّی هُدیً فَمَنْ تَبِعَ هُدَایَ فَلاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لاَ هُمْ یَحْزَنُونَ»[56]
حالا كه بنا شد بر زمین فرود آیید و زندگی زمینی را شروع كنید، من برای شما هدایتی می فرستم كه اگر از آن پیروی كنید از نگرانیِ اعمال گذشته و از انبوهی خطرات و مشكلات آینده آزاد خواهید بود.
و بدین شكل «شریعت الهی» با هبوط آدم بر زمین شروع شد. قبل از هبوط اصلاً شریعت معنا نمی داد، چون شریعت برای این است كه انسان نقص هایش را جبران كند. پس انسان اول باید توبه كند و بفهمد این كارهایش عیب است، بعد بگوید: خدایا چكار كنم؟ خداوند می فرماید: «فَإِمّا یَأْتِیَنَّكُُمْ مِنِّی هُدیً فَمَنْ تَبِعَ هُدَایَ فَلاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لاَ هُمْ یَحْزَنُونَ» در زندگی زمینی من شما را تنها نمی گذارم و برای شما هدایت می فرستم، اگر كسی هدایت مرا بپذیرد، آن نگرانی هایی كه زندگی زمینی برای انسان ها دارد برای او نخواهد بود، نه خوفی برای او هست و نه حزنی. «حزن» عبارت است از غصه و غم از گناهان و اعمال گذشته، و «خوف» عبارت است از نگرانی از آینده. می فرماید: از طریق پیروی از شریعت از هر دوی این دو مشكل مصون می مانید، به طوری كه هم شخصیتی لایقِ بهشت پیدا می كنید و هم وارد بهشتی می شوید كه دیگر هر لحظه با خطر فریب كاری شیطان روبه رو نخواهید بود.
خداوند در آیه فوق در رابطه با جایگاه شریعت و نقش آن در زندگی زمینی می فرماید: با پیروی از هدایت الهی در زمینی كه خاستگاه دشمنی ها است، می توانی زندگی زمینی را سرمایه بهشتی كنی كه نه تنها كمتر از آن بهشت قبلی نیست، بلكه كامل تر هم هست، یعنی هم ضعف گذشته جبران می شود و هم نگرانی از آینده و خطر سقوط دوباره، چون از طریق هماهنگ شدن با شریعت، و متحد نمودن قلب با دستورات الهی، دیگر از انتخاب هایی كه موجب می شود ما از بهشت صعودی خارج شویم، نجات می یابیم. پس فلسفه حیات زمینی ما، برنامه ای بسیار دقیق و حساب شده است، كه در صورت صحیح طی كردنِ این زندگی، از طریق شریعت و هدایت الهی، به بهشتی برتر خواهیم رسید و لذا كفر و انكار انبیاء كار بسیار عجیبی است كه از بعضی انسان ها صادر می شود.
آری در بهشت نزولی گرسنگی و تشنگی نبود، چون اصلاً طبیعت به این معنی در آن عالَم نیست، عالَمی فوق طبیعت است، تا حدی مانند عالَمی است كه بعضی از اولیاء وقتی در دنیا هستند، در آن به سر می برند، كه در آن حالت، گرسنگی و تشنگی برایشان هیبت و نمود ندارد و بر عكس آنها، افرادی اند كه شدیداً زمینی هستند، ملاحظه می كنید كه زندگی شان را ترس از گرسنگی می چرخاند. هر دو ممكن است حتی یك اندازه غذا بخورند، ولی این یكی تمام روز به فكر این است كه فلان غذا را به دست بیاورد و بخورد و آن دیگری بدون این كه چنین دغدغه هایی داشته باشد، غذایش می رسد و می خورد. انسان به هر اندازه كه به بهشت نزدیك شود، هیبت گرسنگی برایش ضعیف می شود، چون در بهشت اصلاً گرسنگی و تشنگی نیست.
انسان ها یك نزول و یك صعود دارند، و به همین جهت هم داریم «اِنّا لِلّه وَ اِنَّا اِلَیْهِ راجِعُون» یعنی ما از عالَم غیب بر زمین آمدیم و سپس از زمین به عالم غیب می رویم. آن غیب اولی را برزخ نزولی می گویند، همان مقامی كه از آن به زمین هبوط كردیم. آدم در زندگی در برزخ نزولی هنوز نقص دارد و آن عبارت است از این كه امكان از دست دادن آن شرایط برایش هست. درست است كه زندگی در زمین، نقصش بیشتر است، ولی در مقایسه با برزخ صعودی، برزخ نزولی دارای یك نحوه نقص است، با استقرار آدم در برزخ صعودی دیگر آن مرحله و آن كمالات برایش مقام شده است، چون كمالِ مخصوص بهشت صعودی را پیدا كرده است و وارد آن می شود، بهشت نزولی «دارالخُلْد» نیست در حالی که بهشت صعودی، دارالخلد است، چون از شیطان و نفس امّاره پذیرای شیطان آزاد شده، شیطان را پشت سر گذارده است، و لذا آن مقام دارالخلد خواهد بود. زیرا انسان در طول حیات زمینی در اثر تبعیت قلبی و فكری و عملی از شریعت، شیطان را از خود دور كرده و لذا عوامل خروج از آن عالم الهی را در خود از بین برده است. ملاحظه كنید كه چرا در ابتدای بحث خطاب به انسان ها فرمود: «كَیْفَ تَكْفُروُن»؛ چه شده است كه به خدا كفر می ورزید و از پیامبران تبعیت نمی كنید؟ در حالی كه پیامبران آمده اند تا زمینه ورود شما را به بهشت صعودی فراهم كنند دیگر جایگاه و معنی کفرورزیدن به پیامبران چیست؟ بهشت نزولی را به ما نشان دادند و ما را در آن جا مستقر نمودند تا بفهمیم چه موقعیتی داریم و چه موقعیتی می توانیم پیدا كنیم. یك نحوه به خود نشان دادن خودمان بود و بعد مسیر كمال حقیقی را در جلوی ما باز نمودند آن هم در عین توجه به ضعف ها و نقص هایمان.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» متذكر می شوند كه شیطان دشمنی خود را پنهان كرد و از یاد آدم برد و لذا با این كه آدم می دانست كه نباید به شجره نزدیك شود، ولی شیطان به عنوان ناصح و دلسوز آمد و دستور خدا را مبنی بر نزدیك نشدن به شجره توجیه كرد. مثلاً می گوید: این كه گفته اند مشروب بد است، وقتی است كه آن قدر بخوری تا مست شوی، ولی اگر در حدی بخوری که مست نشوی خوب است. اگر ما شیطان را به عنوان دشمن خود نگیریم و دشمنی او را به جهت دوستی ظاهری اش فراموش كنیم، توجیهاتش را می پذیریم و عملاً به آنچه باید دست نزنیم، دست خواهیم زد و این است كه می فرمایند: «آدم دشمنی شیطان را فراموش كرد و نه حكم خدا را، و شیطان با فلسفه چینی، نهی خدا را توجیه كرد». شیطان نگفت خدا این حرف را نگفته است، بلكه به آدم گفت: اگر تو از این درخت بخوری، مَلَك می شوی و در نتیجه جاودانه می گردی و خداوند می خواهد تو جاودانه نشوی. یعنی با یك توجیه ناحق، موضوع را عوض كرد و همه مشكلی هم كه در این راستا پیدا شد از اینجا بود كه آدم عداوت شیطان را كه قبلاً خداوند برای او گفته بود فراموش كرد، علتش هم این بود كه شیطان در پوشش نصیحت و قسم، سخن خود را ارائه نمود. اساس كار شیطان این است كه با ظاهری دلسوزانه روی گرایش هایی از ما دست می گذارد كه ما نیاز به آن داریم. به همین جهت هم آدم نهی شجره را فراموش نكرد، بلكه دشمنی شیطان را فراموش كرد، چون شیطان روی نیاز به جاودانه شدن در بهشت دست گذاشت و در نتیجه آدم فكر كرد شیطان می تواند این نیاز را برآورده سازد و لذا توجیه شیطان را پذیرفت و با نزدیكی به شجره از خدا غافل و به خود مشغول شد و درست گرفتار همان چیزی شد كه می خواست از آن فرار كند.
اگر ما تكلیف خود را با شیطان روشن نكنیم و نرسیم به این نكته مهم كه «به صرف این كه این راه و رسم شیطانی است، من از آن جدا می شوم.» می بینید یك مرتبه گرفتار همان چیزی شدید كه می خواستید از آن فرار كنید، مثل این كه ما می دانیم دروغ بد است ولی یك مرتبه شیطان شروع می كند با وسوسه های خود ما را قانع كند كه این دروغ آن نتایج بد را نمی دهد، و بعد كه عمل كردیم می بینیم چه بلائی سر خود آوردیم.
پس این آیه را به ذهنتان بسپارید كه خدا فقط یك دشمن به ما نداد، بلكه یك دشمن شناسی هم به ما داد. خیلی هم آسان است. خدا می فرماید: دشمن شما كه شیطان باشد، عَدُوّ مبین و دشمن آشکار است. چگونه عدوّ مبین است؟ خدا گفته است كه این كار را نكن، این آمده است و می گوید بكن. كسی نمی تواند بگوید من نفهمیدم كه شیطان دشمن من است، چون به او می گویند تو خودت می توانستی بفهمی، خداوند حكم خود را در هر موردی از موارد زندگیِ زمینی روشن نمود. پس هر كس خلاف آن حكم نظر بدهد، شیطان است. پس هم به ما قدرت شیطان شناسی داد و هم قدرت خداشناسی.
چه وقت آدم اشتباه می كند؟ وقتی كه شیطنت شیطان را فراموش می كند. چه موقع شیطنت شیطان را فراموش می كند؟ وقتی حكم خدا را طوری توجیه كند كه با هوس هایش بسازد. چطوری این كار را می كند؟ آری؛ گرایش به كثرات و شجره، غفلت می آورد، غفلت كه آمد زمینه توجیه حكم خدا توسط شیطان فراهم می شود. در این حال است كه شیطان می تواند موفق شود.
«اَعَاذَنَا الله مِنْ شُرورِ اَنْفُسِنَا» پناه به خدا از میل هایی كه حكم خدا را نمی خواهد.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«لَقَدْ خَلَقْنَاكُمْ ثُمَّ صَوَّرْنَاكُمْ ثُمَّ قُلْنَا لِلْمَلآئِكَةِ اسْجُدُواْ لآدَمَ فَسَجَدُواْ إِلاَّ إِبْلِیسَ لَمْ یَكُن مِّنَ السَّاجِدِینَ»[57]
و در حقیقت شما را خلق كردیم سپس به صورتگری شما پرداختیم آنگاه به فرشتگان گفتیم برای آدم سجده كنید پس [همه] سجده كردند جز ابلیس كه از سجده كنندگان نبود.
مقدمتاً به عنوان نكته اول، بر روی این موضوع تأكید می كنم كه اگر داستان آدم با دقت بررسی شود، نمایش كاملی است از معنی زندگی زمینی، آن هم با همه ابعاد و ظرائفی که در آن هست و به واقع این مطلب مهمی است كه انسان معنی حیات زمینی اش را بتواند درست كشف كند. اگر حیات زمینی معنا شد، انسان تن به بیراهه نمی دهد. چون می فهمد كه راه كدام است و بیراهه كدام. عمده مشكلات عملی انسان ریشه در همین ناتوانی تفسیر صحیح زندگی زمینی اش دارد. زیرا از نظر تفكر جایگاه خود را در هستی نمی شناسد، و چون متوجه این مسئله نمی شود، بد عمل می كند. حال با این زاویه به داستان آدم بنگریدكه می خواهد این موضوع را برای انسان معنا كند كه اصلاً یعنی چه او در زمین آمده و چرا باید آن طور كه خدا می گوید در زمین زندگی كند؟
نكته دوم كه آن نیز موضوع مهمی است و احتیاج به بحث دارد، توجه به این مطلب است كه حقایق همیشه تكوینی است و ظهور آن حقایق ممكن است تشریعی باشد. مثل این كه شما مطلبی را كه حق می دانید به كسی دستور می دهید كه آن كار را انجام دهد. این دستور شما كه در واقع اختیار انسان مشخصی را در جهت خاصی قرار می دهید، یك امر تشریعی است، در عینی كه امر و دستور شما ریشه در واقعیتی دارد كه شما طبق آن واقعیت این دستور را داده اید و معنی این كه گفته می شود «تشریع ریشه در تكوین دارد» همین است. داستان آدم یك حقیقت تكوینی است كه ظهور تشریعی دارد و تمام دستورات خداوند به انسان در زندگی زمینی، ریشه در انسانیت انسان در نظام تكوینی او دارد. شاید به تفاوت شعرهای حافظ با سعدی توجه كرده اید، شعرهای حافظ عموماً اشاره به امور تكوینی دارد و خودتان امر تشریعی و یا تكلیفی را از دل آن استنباط می كنید، چون بیشتر از«حقایق» می گوید و نه از«تكالیف»، و در بعضی موارد از ظهور تشریعی آن حقایق تكوینی هم سخن به میان می آورد. ولی جناب سعدی بیشتر از «تكالیف» و «باید» و «نباید» سخن می راند، به اصطلاح می گویند: سعدی، شاعر اخلاق است.
انسان های متدین در ابتدای تفكر بیشتر تشریعی هستند و به باید و نباید دین نظر دارند بدون آن كه سعی كنندبه ارتباط بین آن باید و نبایدها با حقایق عالم توجه کنند، و خیلی هم مشكل است كه بتوانند از این حال بیرون بیایند. عموماً مردم متدین «تكلیف» خودشان را می خواهند و نه «تفصیل و تفسیر» خودشان را. به همین دلیل اگر برای چنین افرادی از حقایق عالَم و نحوه بودن هستی سخن بگویید خسته می شوند. ولی اگر بگویید این چیز خوب است و آن چیز بد است خسته نمی شوند، یعنی خوب و بد را می فهمند، ولی ریشه «بود» و «نبود» این خوب و بدها را به راحتی نمی فهمند. اگر كسی توانست تكوینیّات عالم را بفهمد، این آدم راه حقیقت را دارد طی می كند. اگر كسی فقط امر و نهی دین را فهمید و حقیقتی كه این امر و نهی از آن ریشه گرفته است را نفهمید، می گویند او هنوز در ظاهر دین متوقف است. به اصطلاحِ عرفا، در مرحله شریعت است و به مرحله حقیقت نرسیده است. به هر صورت نكته مهم این است كه متوجه شویم امر و نهی مطرح در دین مبتنی بر حقیقتی است كه آن حقیقت پایه و اساس این امر و نهی ها قرار می گیرد.
قاعده ناشی شدنِ تشریع از تكوین در نفس انسان هم جاری است به طوری كه «گرسنگیِ» شما در نفس شما یك حقیقت تكوینی است ولی «باید غذا بخورم» ناشی از آن گرسنگی، یك تكلیف است. حالا اگر كسی گرسنگی را احساس نكند و گرسنه نباشد، «باید غذا بخورم» برای این آدم معنی نمی دهد، چون پایه تكوینیِ «باید غذا بخورم» كه همان گرسنگی است، وجود ندارد، به عبارت دیگر؛ «باید» و «تشریع» به جهت نبودن تكوین یا واقعیت گرسنگی مطرح نیست.
داستان آدم كشف واقعیت ها یا تكوینیات انسان است. اگر این مسئله را بتوانیم درست بفهمیم، آن وقت جایگاه شریعت را هم درست می فهمیم. خداوند با طرح موضوع بهشت نزولیِ آدم می خواهد جایگاه شریعت در زندگی زمینی را برای ما روشن كند تا معلوم شود چرا می گویند بندگی كن و عبادت كن. وقتی معنای وجودی و تكوینی این اعمال روشن شود، به تبع آن معنای تكلیفی اش را شریعت به ما می نمایاند.
یك وقت می گوییم دروغ گفتن حرام است، این یك معنای تشریعی است. اما این حكم یك معنای تكوینی هم دارد، یعنی باید بدانیم دروغ گفتن در هستیِ انسان چه نقشی ایفاء می كند. شریعت می گوید «ریا» حرام است، اما این «ریا» در هستیِ انسان چه نقشی دارد، این با توجه به جایگاه تكوینی اش روشن می شود و در آن صورت است كه انسان متوجه می شود چه اندازه این دستورات عمیق و دقیق است، البته عظمت مسئله برای كسی است كه می خواهد ماوراء این دستورات را هم بشناسد. داستان آدم برای كسی كه می خواهد معنای بودن خود را روی زمین بشناسد رازها و رمزها دارد، ولی گویا رزق همه نمی با شد. شما دیده اید وقتی به انسان مؤمن عادی می گویید ریا حرام است، خیلی راحت می پذیرد كه حرام است و ریا هم نمی كند، كار خوبی می كند كه از شریعت تبعیت می كند. ولی اگر به او بگویید بیا تا جای ریا را در هستی خودت نشانت بدهم، تمایلی از خود نشان نمی دهد و اصلاً نمی تواند این ها را بپذیرد، چون جای ریا در هستیِ خودش یعنی توجه به تكوین كه فهمیدن آن مشكل است، زیرا باید به جای توجه به جنبه های اعتباری، به جنبه های وجودی احكام نظر كند، و داستان آدم توجه به نحوه بودن و جنبه وجودی آدم در هستی است، این داستان می خواهد جای حیات زمینی را به انسان ها نشان بدهد و عموماً هم ذهن ها تحمل فهم آن را ندارند، به عنوان مثال انسان ها می توانند از طریق نور، اشیاء را ببینند و اگر از آن ها بپرسید چطور اشیاء را می بینید، می گویند به وسیله نور. ولی اگر بپرسیم چگونه نور را می بینید، دیگر نمی توانند بگویند به وسیله نور، نور را می بینند، نهایتاً جواب می دهند، نور خودش، خودش را می نمایاند، در حالی كه ما از او سؤال كردیم از چه طریقی نور را می بیند، او متوجه نیست كه نظر به جنبه وجودی نور می كند و متوجه وجود نور می شود، یعنی نور از جنبه تكوینی یا وجودی اش خود را می نمایاند. جنبه وجودی و تكوینی آدم هم همین طور است كه باید ماوراء حركات و جزئیات افراد، به جنبه وجودی آن در هستی نظر كرد و لذا انسان ها باید موضوع را به نگاه اعتباری محدود نكنند. به همین دلیل در جلسه اول عرض شد كه در این بحث خیلی دنبال این نباشید كه تكلیف خودتان را به دست آورید و والسلام. آدم های عادی می خواهند سریعاً هر موضوعی را به باید و نباید تبدیل كنند و ببینند حرام است، یا حلال. یعنی زود می خواهند پدیده را به طور تشریعی مطرح كنند، در حالی كه نتیجه این تكالیف و حرام و حلال های شرعی با عمق معرفتی كه نسبت به این معارف پیدا كنیم فرق می كند.
یك مقدار باید زحمت كشید تا آدم بتواند تكوین و تشریع را به هم وصل كند. اگر كسی بتواند این كار را بكند، این در واقع همان است كه می گویند اسرار می داند. كسی كه تمام ذهنش را تشریع گرفته است، عمق بسیاری از آیات قرآن را نمی فهمد. چرا که معنای وسعت دادن ذهن از ظاهر به باطن را نمی فهمد. عده ای در این حد و اندازه و عمق نمی توانند دینداری كنند. می گویند: به یك دانش آموز از خانواده ثروتمندی گفتند یك انشاء درباره فقراء بنویس. شما حساب كنید ذهن او چه ذهنی است. و لذا نوشت: فقرا خودشان فقیرند، نوكرشان هم فقیر است، و از این حرف ها. ذهن این فرد که در خانواده ثروتمند رشد کرده، اصلاً نمی تواند بیرون از آن محدوده ذهنی خود فكر كند. این مسئله هم كه ما متوجه شویم ماوراء این تكالیف و حرام و حلال ها و تشریع ها، یك حقایق تكوینی هست چون لازمه اش نظرکردن به جنبه های وجودی تکالیف است، كار مشكلی است. به همین جهت این بحث ها را عموماً در محافلی كه محور ذهنشان فقط باید و نباید دین است، نمی شود طرح كرد.
كسانی كه نتوانستند در حقایق تكوینی دین قدم بگذارند تا متوجه شوند این باید و نباید ها از كجاست جایگاه اهل البیتh را نشناختند، و لذا به آنها پشت كردند، چون فكر كردند دین همین ركوع و سجده است، حالا چه آن رکوع و سجود را یك شخص عادی انجام دهد و چه حضرت علیu. خدا إن شاء الله علامه طباطبایی را رحمت كند، می فرماید: شیعه از آن جهت كه به ائمه متصل است، افتخارش این است كه متوجه است كه اعتباریات شریعت، به حقیقت وصل است. به تعبیر خود ایشان شیعه یك سیر باطنی در احكام شریعت قائل است.[58] بعداً بحث خواهیم كرد كه آفت بینشی كه اعتباریات را به خود اعتباریات برمی گرداند كجاست و بركت بینشی كه اعتباریات را در شریعت به حقیقت برمی گرداند، از چیست. خیلی از آدم ها اعمال دینی را با مبانی اعتقادی انجام نمی دهند، بلكه تفنّنی دینداری می كنند. می بینید هم تفنّنی كنار دریا می رود و هم تفنّنی قرآن می خواند. این هیچ بهره حقیقی از دین نمی برد، چون با دینداری خود به دنبال سیری به سوی باطن نیست. ما در جهان معاصر از این آدم ها بسیار داریم. این ها در عینی كه دینداری می كنند و برای دستورات دین ارزش قائل اند، ولی معتقد نیستند دین و دستورات آن به حقایق عالیه وصل است. اگر دقت كنید در روش دینداری این افراد «یقین» به معنی واقعی اش معنی ندارد، چون یقین یعنی توجه قلب به حقایق باطنی شریعت و اتصال ظاهر دین به باطن دین. حرف این نوع افراد این است كه آری دروغ بد است. مثل این كه عبور كردن از چراغ قرمز بد است. ولی این كه دروغ برای قلب حجابی است در مقابل حقایق غیبیه، و حقایق غیبیه ای در عالم وجود دارد، و باید با ارتباط قلبی با آن ها، به آن ها یقین پیدا كرد و دروغ رابطة ما را با آن حقایق از بین می برد، اصلاً این مطالب را نمی شناسند و اگر هم مطرح شود قبول ندارند، ولی در زندگی شان هم دروغ نمی گویند. این ها به آن معنای واقعی شیعه نیستند، چون اصلاً تفاوت مسلمان شیعه با مسلمان غیر شیعه در همین مطلب است كه عرض كردیم هر چند ممكن است آداب دین را رعایت كنند و آزارشان هم به كسی نرسد.
بزرگ ترین ضربه ای كه منزوی كردن اهل البیتh به پیكر اسلام زد، همین ضربه بود كه کسانی را سركار آورد كه این ها حافظ شریعت بودند، اما شریعت بی باطن. این ها مخالف شریعت بودند؟ نه! مخالف شریعت نبودند، ولی معتقد به شریعت بی باطن بودند. دین سطحی اگر دین جامعه شد، دینداران دروغ نمی گویند، اما نمی دانند چرا دروغ نمی گویند، دزدی نمی كنند، اما تحت عنوان دستور رسمی زندگی دزدی نمی کنند. این نوع برخورد با دستورات دین در نادیده گرفتن اصل دین ضرر دارد، اگر انسان به صرف دستور رسمی زندگی دزدی نكند حتی دزدی نكردن را یك تحمیل می داند كه خداوند به او تحمیل كرده است. حرف این است كه ای انسان! اصلاً داستان حیات زمینی تو این نبود. تو نیامدی روی زمین كه این طور باشی كه طبق دستور رسمیِ دین دروغ نگویی. تو خودت از یك باطنی خارج از این عالم به این جا آمده ای، آمده ای تا آن جنبه باطنی ات را كشف كنی. داستان آدم از این مقوله است كه می خواهد جایگاه شریعت را در عالم هستی و در هستی انسان روشن كند و ملاحظه كنید چرا در رابطه با داستان آدم در محافل دینی ما كمتر كار می شود، چون اولین شرطِ درست فهمیدن این قضیه، سیر از ظاهر به باطن است و باید از روحیه قرارداد رسمی پنداشتنِ دستور دین به روحیه حقایق تكوینی شناختن دستور دین، تغییر فكر داد و مسلّم این كار برای انسان ها مشكل است، هر چند دین آمده است كه انسان این سیر را انجام دهد. به همین جهت هم از داستان آدم تحت عنوان یك مسئله سمبلیك رد می شوند و در واقع با این برخورد كمر قرآن را می شكنند. سمبلیك معرفی كردن موضوع یعنی این قضیه واقعی نیست. در حالی كه اگر انسان مطلبی را نمی فهمد، انصاف آن است كه بگوید نمی فهمم و خودش و بقیه را راحت كند. اگر بگوییم قضیه آدم واقعی نیست، پس در واقع باید بپذیریم دستورات شریعت ریشه و پایه تكوینی ندارد، یعنی حرام و حلال خدا ریشه در حق و باطل بودن آنها ندارد، بلكه صرفاً تعدادی از دستورات و قراردادهایی است كه خداوند آنها را اعتبار كرده است.
اگر انسان ها داستان بودن خودشان را در روی زمین نفهمند، چگونه می توانند بقیه چیزها را درست بفهمند؟ مثل این است كه شما تمام كوچه پس كوچه های این شهر را بدانید، اما ندانید كه چرا در این شهر هستید، عملاً آن همه دانایی برای شما معنی نخواهد داشت. بله عكس آن ممكن است، آدم بداند چرا در این شهر هست و حالا تعدادی از كوچه پس كوچه ها را نداند، باز می تواند زندگی كند، چون معنی اصلی خود را در این شهر گم نكرده است.
اگر آدم نداند چرا فعلاً ساكن زمین است، ولی تمام ریزه كاری های زمین را بداند، جنس سنگ ها را بداند، اسم و وزن كرات را بداند، اما نداند چرا در روی زمین هست؟ این خیلی زندگی عجیبی است، چون هر چه بیشتر بداند، بیشتر پُر از هیچی است، و نمی داند چرا این ها را می داند، زیرا معنی بودن خود را نمی داند و لذا جایگاه تكالیف دینی را هم نمی داند. اگر از دید تكوینی نتوانید به اعمال خود بنگرید، همة زندگی تان یك حركت بی هدف و پوچ خواهد شد ، و شما در آن صورت بازی خورده اید. حداقل باید جایگاه تكوینی همه باید و نباید ها را به صورت كلی پیدا كنیم.اگر «بودن» و «نبودن» را اول خوب بفهمیم، در متنش «باید» و «نباید»، پیش می آید، اما عكس آن امکان ندارد. از «باید و نباید»، «بودن» در نمی آید، ولی از «بودن و نبودن»، «باید و نباید» به طور طبیعی حاصل می شود.
علامه طباطبائی«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«به نظر می رسد كه قصه منزل دادن آدم و همسرش در بهشت، به منزله نمونه ای باشد كه خدای تعالی خواسته وضع آدمیان را قبل از نازل شدن به دنیا و كرامتی كه در منزل قرب داشته اند با آن مَثَل مجسّم كند».
با توجه به این مطلب اخیر سه نكته روشن می شود: اولاً؛ وضع آدمیان قبل از این دنیا چگونه بوده است. ثانیاً؛ چرا آدم در این دنیا آمده است؟ ثالثاً؛ خداوند خواست با این مثال واقعی - نه یك مثال رؤیایی و غیر واقعی- به شما بگوید مَثَل همة شما مَثَل آدم است، و مَثَل آدم یك واقعیت است و آدمیت قصه اش این چنین است. برای روشن شدن این نكته اخیر به آیه 11 سوره اعراف توجه كنید كه می فرماید:
«وَ لَقَدْ خَلَقْناكُمْ ثُمَّ صَوَّرْناكُمْ ثُمَّ قُلْنَا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِاَدَمَ فَسَجَدُوا اِلاّ إِبْلیسَ لَمْ یَكُنْ مِنَ السَّاجِدِینَ».
شما را خلق كردیم، سپس به همه شما صورت انسانی دادیم، سپس به ملائكه گفتیم به آدم سجده كنید، و همه سجده كردند مگر ابلیس كه از ساجدین نبود.
چنانچه ملاحظه می فرمایید آیه طوری ما را مورد خطاب قرار داده كه معلوم است ما آن جا بوده ایم چون می فرماید: همه تان را خلق كردیم، و همه تان را صورت دادیم، سپس به ملائكه گفتیم به آدم سجده كنند. حال با توجه به این آیه، آیا یك فردی به نام آدم آن جا بوده است و یا همه آن جا بوده ایم؟ خدا ابتدا می فرماید: همه تان را خلق كردیم و سپس همه تان را صورت دادیم، بعد می گوید: به ملائكه گفتیم به آدم سجده كن. رمزش چیست؟ یعنی همه انسان ها آن جا هستند، اما یك حقیقت بیشتر ندارند و آن آدمیت است و سجده ملائكه به آدم، به معنی سجده به همه است، چون بحث خلقت همه شما و صورت انسانی دادن به همه شما در میان است. از طرفی مسلّم است كه همه ما آن جا نبودیم، اصلاً من و شما كه هنوز به دنیا نیامده بودیم. علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» با دقت در این آیه كه خدا می فرماید: «همه تان را خلق كردیم و صورت دادیم و بعد می گوید به ملائكه گفتیم به آدم سجده كن» این طور نتیجه گیری می کنند که این آدم كه مسجود ملائكه قرار می گیرد، صورت همه انسان ها است و با طرح داستان آدم می خواهد انسان را برای خودش قبل از دنیا، و در دنیا تفسیر كند و به واقع این نكته، نكته ارزشمندی است و موجب می شود كه توجه اصلی ما را به سوی حقیقتی از خودمان بیندازد كه آن حقیقت نه تنها فوق جنبه شخصی هركس می باشد، حتی فوق جنبه زمینی بودن ما قرار دارد.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» در ادامه می فرمایند:
«و نیز [با طرح این موضوع واقعی] بنماید كه انسان در مقابل آن همه نعمت كه در اختیار داشته، خستگی و آلام را اختیار می كند».
آری؛ آدم این طوری است، همین حالا هم این طوری است، با این كه در بهشت این همه نعمت بود و به همه آن ها می توانست دست یابد و فقط به او گفته شد به این شجره نزدیك نشود، ولی همه نعمت ها را رها كرد و به شجره نزدیك شد، جنس آدم و آدمیت این است. من و شما هم همین طور هستیم. شما خودتان می دانید كه آرامش با خدا بهترین آرامش است و آرامش با دنیا محال است. ولی با توجه به این موضوع به من بگویید چه تعداد آدم سراغ دارید كه با خدا آرامش پیدا كنند؟ آدم ها مسلّم با دنیا آرامش پیدا نمی كنند، ولی به امید آرامش یافتن، همین طور دنیا و امكانات آن را انتخاب می كنند، این همان قصه نزدیك شدن و انتخاب كردن شجره ممنوعه است و قصه همة ماها است، پس ای آدم ها چرا خودتان را نمی شناسید؟
خداوند فرمود: از این بهشت «كُلَا مِنْهَا رَغَداً حَیْثُ شِئْتُما»[59] هر چه می خواهید بخورید، گواراتان باد «وَ لاَ تَقْرَبَا هَذِهِ الشَّجَرَه فَتَكُونَا مِنَ الظّالِمین»[60] فقط به این شجره نزدیك نشوید كه از ظالمین خواهید شد، اما همه را رها كردند و به همان چیزی نزدیك شدند كه بنا بود به آن نزدیك نشوند و از بسیاری از نعمت ها که برای آن ها قرار داده بود تا استفاده كنند غافل شدند. شما چقدر می توانید با اسماء الهی و اُنس با آن ها خوش باشید و از تجلیات انوار الهی جان خود را منور كنید؟ ولی چه تعداد از آدم ها با آن اسماء خوشند و از انوار الهی استفاده می كنند؟ پس در واقع با طرح نزدیكی آدم به شجره ممنوعه، قصه خود آدم را به آدم می گوید. حالا نتیجه اش این می شود كه همان طور كه در بهشت به شجره نزدیك شدیم و از همه چیز محروم گشتیم، در این دنیا هم هرچه ما به اطاعت خدا پشت كنیم، از كمالات واقعی دور می شویم و در نتیجه به زحمت می افتیم. البته بعد می گوید كه این زحمت ها آبی نیست كه از كاسه بریزد و برنگردد و لذا آدم بیرون رانده شده از بهشت، محروم شده از بهشت نیست.
همان طور كه ملاحظه فرمودید علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» فرمودند؛ خدا با طرح این داستانِ واقعی خواست بنمایاند كه انسان در مقابل آن همه نعمت كه در اختیار داشته است، خستگی و آلام را اختیار می كند، و به جای این كه سعی كند خود را به همان جا كه آمده برگرداند به حیات سرد دنیایی مشغول می شود.
بشر فراموش کرده است كه جنسش چیست و جایش كجاست و كجا باید برود؟ همه این ها را از یاد برده است. در نتیجه دنیا كه یك پدیده محدودی از كل وجود انسان است، همه مقصد او شده است. اگر ساعت شما خراب شود و در تمام طول هفته ذهنتان متمركز خراب شدن ساعت شود، عملاً یك حادثه كوچك نسبت به گستره حیاتتان، همه حیات شما را اشغال كرده است. حادثه حیات زمینی هم اگر همه حیات ما را که تا ابدیت گسترده است، اشغال كند به این جهت است كه حیات زمینی را حادثه نمی بینیم، بلكه همه واقعیت زندگی خود می پنداریم، و این واقعاً فاجعه بزرگی است برای انسان و منجر به پست ترین انتخاب ها می شود، چون انسان بر اساس افقی كه برای خود می شناسد، اجزاء زندگی را انتخاب می كند، اگر وسعت زندگی را خیلی بیرون تر از محدوده زندگی زمینی دانست دیگر حیات سرد دنیایی مشغولش نمی كند. چون می فهمد زندگی دنیایی، یك حادثه موقت در كل زندگی ما است. اصل زندگی بسیار عمیق تر از آن است كه در دنیا روبه روی خود داریم و زندگی گنج نهفته ای است در اعماق جان ما كه مقدار بسیار كمی از آن در زندگی زمینی دیده می شود و رویش ما رویشی است تا ابدیت، نباید این روییدن را تا سقف زندگی دنیایی محدود پنداشت.
و علامه«رحمه الله علیه» در ادامه می فرمایند:
«خداوند خواست با این مثال واقعی روشن نماید هر انسانی كه راه خطا را پیمود، اگر برگردد و به پروردگار خود رجوع كند، خداوند او را به دار كرامت و سعادتش برمی گرداند، و برعكس؛ اگر چنگ به دامن زمین زد و از هوس پیروی كرد، به جای دار كرامت یعنی بهشت، به جهنم برمی گردد».
اگر بشر از بالا به زندگی نگاه نكند، حادثه سازان زندگی اش را از كنترل او بیرون می برند. شما حساب كنید یك حادثه در این دنیا و در غرب جغرافیایی به نام حادثه رنسانس اتفاق افتاده كه منجر به فرهنگ مدرنیته شد، این یك واقعه تاریخی است كه نه قبلاً مثل آن در فرهنگ بشر بوده است و نه مسلّم بعداً خواهد بود و به طور حتم سقوط می كند. ولی شما ببینید چقدر زندگی آدم ها را در اشغال خود دارد، در حدّی كه آدم ها فكر می كنند ماوراء این نوع زندگی كه چهارصدسال است پیدا شده، اصلاً زندگی ای نیست. اگر به یك نفر ایرانی بگویید به جای این شلوار كه در صد ساله اخیر به تقلید از غربی ها به پا كرده اید، می شد همان شلوار گشاد را كه با زندگی كویری ایران مناسب تر است پوشید، الآن برایش مشكل است. با این كه زندگی به آن شكل قبلی برای جسم انسان طبیعی تر است و با طبیعت ایران هم بهتر هماهنگی دارد. ملاحظه می فرمایید كه یك حادثه تاریخی به نام فرهنگ غرب را اگر كسی از بالا نگاه كند، یك حادثه می بیند و لذا دیگر لازم نیست كه عمر خود را فدای یك حادثه كند و آن حادثه دنیایی تمام افق روح او را اشغال نماید و آن را همه زندگی خود بپندارد. در حال حاضر با توجه به تبلیغی كه زندگی غربی برای اثبات خود انجام داده است، این مشكل برای بعضی از افراد پیش آمده است كه اصلاً نمی دانند ماوراء این زندگی هم می شود زندگی كرد، چون داخل این زندگی شده اند بدون آن كه آن را از افقی بالاتر نگاه كنند و تجزیه و تحلیل نمایند.
اگر كسی به كمك بصیرتی كه خالق هستی از طریق وَحی انبیاء به او می دهد، داستان حیاتش را بشناسد؛ زندگی زمین را یك حادثه از كل حیات می داند، چه رسد به برهه های زندگی زمینی كه خودش قطعه های كوچكی از یك حادثه است. او می فهمد كه تمدن اموی و یا عباسی و یا تمدن غرب محال است بماند، چون قطعه ای در یك حادثه است و جنس زمینی دارند، نه جنس قیامتی و ابدی، و با چنین بینشی در عینی كه در زمین زندگی می كند، خیلی راحت به زندگی اصلی خود می پردازد. علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می گویند: می خواستند به آدم بگویند سنت برگشت به دار كرامت به طور دائم در كل زندگی جریان دارد. پس داستان آدم، داستان كلی حیات انسانی است و این كه به او بفهمانند چگونه دار كرامت را رها می كند و خستگی و آلام را انتخاب می نماید.
در راستای وسوسه شیطان و نزدیكی به شجره ممنوعه و اعلان حضرت رب العالمین به آدم و حوا كه باید از بهشت خارج شوید، قبل از خروج عملی از بهشت خداوند در آیه 37 بقره می فرماید:
«فَتَلَقَّی آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ فَتابَ عَلَیْهِ، اِنَّهُ هُوَ التَّوّابُ الرَّحِیم»
پس آدم كلمات و سنت هایی را از طرف پروردگارش دریافت کرد، پس به حضرتِ ربّ نظر کرده، توبه كرد، خداوند بس توبه پذیر و مهربان است.
قرآن در رابطه با فهم سنّت توبه توسط آدم، واژه «تَلَقّی» را به كار برد كه به معنی ملاقات كردن است، یعنی آدم كلمات و حقایقی را ملاقات كرد. حقایقی را با قلب خود روبه رو دید كه نتیجه رویارویی با آن حقایق این شد كه «فَتابَ عَلَیْهِ» به سوی پروردگارش برگشت. به قول علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» «اسم توّاب» را ملاقات كرد. از این كه به طرف پروردگارش برگشته است، معلوم است پروردگار را در جلوه توّابی دیده است كه موجب شده توبه کند.
پس اولاً: حقیقتی را ملاقات كرد، ثانیا: این ملاقات موجب شد كه فهمید برای جبران مشكلش چه باید بكند. گاهی حقایق روحانی به قلبمان می رسد ولی چون اسیر زمین هستیم این حقایق، با حالتی بی رنگ به قلبمان می رسد و لذا بهره کافی از آن ها نمی بریم. هرچه از زندگی زمینی آزادتر شویم نور حقایق را بهتر و روشن تر درك می كنیم. گاهی حتی آن حقایق به شكل و صورت ملك ظهور می كند و در نتیجه یك ملاقات كامل با همه ابعادش- اعم از صورت و معنی- واقع می شود، گاهی فقط آن خطورات در حدّ یك خطور قلبیِ زلال است، آن هم ملاقات است ولی بدون صورت معنوی. پس این كه می فرماید: «فَتَلَقَّی آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ» یعنی یك نوع ملاقات و روبه رویی معنوی با یكی از سنت های غیبی پروردگار بود و منجر به آن شد كه توبه كرد. پس سنت توبه را یافت وتوبه كرد. مثل خود ما كه گاهی نمی دانیم توبه یعنی چه؟ گاهی به جهت تجلی اسم توّاب می دانیم توبه یعنی چه. كسی كه به قلبش قانون و نور سنت توبه رسید، توبه كردن را می فهمد و توبه او اساسی است.
پس آدم قبل از این كه در زمین هبوط كند یك حقیقت غیبی از طرف پروردگارش با او برخورد كرد كه منجر شد از كار خود پشیمان شود و به خدا نظركند و از طرفی هم «اِنَّهُ هُوَ التَّوّابُ الرَّحِیم» خدا را توّاب یافت، كه به بنده خودش نظر دارد و در این نظر به بنده اش او را از رحمت خاصه اش برخوردار می کند چون «رحیم» است، پس فقط نظر به بنده نمی كند، بلكه او را در رحمت خاص قرار می دهد.
چنانچه ملاحظه فرمایید، توبه سه مرحله دارد؛ یك توبه و توجه از طرف خدا داریم به نام «توبةٌ عَلَی الْعبد» كه پروردگار بر بنده اش نظر می كند. و یك توبه داریم به نام «توبه عَنِ العبد» كه بنده پس از توجه پروردگارش به او، بیدار می شود و به پروردگارش روی می كند. این جاست كه می گوید: «فَتَلَقَّی ادَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ» آدم كلماتی را از پروردگارش دریافت كرد. یعنی متوجه شد كه خدا به او نظر دارد و پروردگارش سنت توبه كردن را در قلب او القاء كرد. بعد ادامه آیه می گوید: «فَتابَ عَلَیْهِ» پس آدم هم به سوی خدا نظر كرد. حالا كه آدم به سوی خدا نظر كرد، خدا هم دوباره به او نظر می كند كه این مرحله سوم توبه است. پس در هر توبه ای دو توبه و توجه از طرف خدا هست و یك توبه از طرف بنده. مرحله اول توبه، مرحله ای است كه ابتدا خدا نظر كند به بنده، مرحله دوم، بنده نظر می كند به خدا و پشیمانی از كرده خود را اعلام می كند. مرحله سوم، دوباره خدا نظر به بنده می كند تا آن توبه را بپذیرد.
علامه«رحمه الله علیه» با استفاده از آیات مطرح شده، باب دقیقی را باز كرده اند، می فرمایند:
«راستی اگر چه آدم به خود ستم كرد و خود را به زندگی دنیایی كه همراه با سختی و تعب است افكند، و درست است كه اگر در این زمین باقی بماند - و افق روح خود را به بالاتر از آن متوجه نكند- هلاك می شود. ولی به نظر شما اگر به همان سعادت اولی برگردد، باز به همان اول كار و همراه با آن خطرات و لغزش ها برنگشته و به واقع از پرتگاه رهیده است؟ یا این كه باید در همین زمین با عمل و عقیده خود مسیری از سعادت را بپیماید و جاده و منزلی را طی كند كه سعادت ابدی و حقیقی در آن باشد تا هرلحظه خطر سقوط او را تهدید نكند؟ اگر پدر بشر همراه با مادرش بر زمین نمی آمدند، چه موقع می توانستند متوجه فقر و قصور خود شوند؟ و چگونه بدون برخورد با سختی و رنجِ زندگی زمینی به جوار رب العالمین در بهشت جاودان جای می گرفتند؟ این توبه همان است كه وسیله ای شد تا راه هدایت برای بشر بسته نشود و همواره بتواند در مسیر خود قرار گیرد و منزل اصلی خود را با آب توبه شستشو دهد تا آنگاه كه در آن جای می گیرد معذّب نباشد و لذا سنت توبه در هستی جاری گشت و آدم آن را دریافت و در همین راستا در هر عصری، دینی برای بشر تشریع شد».
پس این كه ما در بهشت بودیم و به شجره نزدیك شدیم و از بهشت خارج شدیم. خوب بود یا بد؟ سؤالی است كه باید بر روی آن تأمل كرد و نمی شود سریعاً جواب داد. راستی اگر ما در زمین برای خودمان بهشت ابدی خود را نسازیم، آیا آن بهشت اولیه می توانست سرمایه ما باشد؟ در حالی كه ما آن را با اعمال خود نساختیم و به كمك انتخاب های خود به دست نیاوردیم. آن بهشتی كه به آدم دادند در اثر فعالیت نبود، در حالی كه بهشتی را كه بعداً به اولیاء و انبیاء و مؤمنین می دهند، در اثر فعالیتی است كه می كنند و لذا فرمود: «كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهینَةٌ»؛[61] هركس در رهن آن چیزی قرار می گیرد كه خودش با تلاش به دست آورده است. باز در قرآن در رابطه با بهشت و نعم آن می فرماید: «جَزاءً بِمَا کانوا یعْمَلُون»،[62] پاداشی است بر مبنای آنچه عمل می کردند. یا در مورد جهنم و عذاب آن می فرماید: «فَذُوقُوا الْعَذابَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْسِبُون»؛[63] آنچه در قیامت با آن روبه رو می شوید همانی است كه عمل كرده اید و همانی است كه به دست آورده اید. پس با توجه به این نكته اگر انسان برگردد به بهشتی كه از آن بیرون آمده است ضرر كرده است. چون احتمال دوباره فرو افتادن از آن و خارج شدن از آن هست، زیرا آن بهشت را خودش كسب نكرده بود تا جزء شخصیت انسان شود. از طرفی شما از آدمیت كه خارج نمی شوید، پس دوباره نزدیكی به شجره ممنوعه و در نتیجه هبوط برای همه محقق می شود.
با توجه به این نكته می توان گفت بهشت واقعی آن است كه در آن دائماً به سقوط تهدید نشویم، در نتیجه به آن بهشت كه از آن هبوط كردیم، نمی خواهیم برگردیم. ما بهشتی را می خواهیم كه خطر سقوط و هبوط در آن نباشد. خداوند ما را آورد برزمین تا با دعوت به دینداری آن بهشتی را كه سقوط در آن نیست برایمان تهیه كند. این است كه علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرمایند: زندگی زمینی باعث می شود كه از طریق شریعت خدا، ضعف ها و نقص های انسان مشخص شود و همت كند آنها را مرتفع نماید، چرا كه زندگی خوب آن زندگی است كه نقص ها و ضعف ها در آن معلوم شود و ما آنها را برطرف كنیم. مثل معلم خوبی كه سعی می كند دانش آموزان را متوجه ضعف هایی کند كه مانع آینده سعادتمند آن ها است، زندگی زمینی قصور و ضعف های انسان را به او نشان می دهد. مثلاً به انسان نشان می دهد كه حسود یا خودخواه و یا متكبر است و شریعت الهی او را متذكر می شود كه فكری برای آن ضعف ها بكن. این دیگر دست خود آدم است كه بخواهد فكری بكند یا نكند. اگر بخواهد برای این ضعف هایش فكری بكند، شریعت را فرستادند كه بتواند آن ها را جبران نماید. برای همین هم می بینید اگر عده ای ضعف های خود را پسندیدند و نخواستند آنها را برطرف كنند، اگر همه پیامبران هم بیایند، كاری از پیش نمی برند. آری اگر كسی در زندگی زمینی اش متوجه ضعف هایش شد و دست به دامن شریعت الهی زد تا آن ضعف ها را برطرف كند، صلاحیت هم جواری با رب العالمین را پیدا خواهد كرد. پس اصل زندگی زمینی، زندگی خوبی است. البته اگر هدفش مشخص باشد. الآن شما ببینید چه كسانی روی این زمین و در گیر و دار زندگی زمینی اذیت نمی شوند، آیا جز آنهایی اند كه روی زمین بر اساس شریعت الهی زندگی می كنند و می دانند چرا روی زمین آمده اند و چه كار باید بكنند؟ خلیفه عباسی با آن همه تنگناهایی كه برای امام كاظم(ع) ایجاد كرد، نتوانست امام(ع) را از كمالی كه به دنبال آن بودند، محروم نماید. آری ما اذیت شدیم كه اماممان را زندانی كردند، ولی امام در آن خلوت تنهایی به عبادتشان رسیدند و خوب می دانند كه كسی به واقع نمی تواند به انسان مؤمن صدمه ای بزند. آیا امام(ع) آن مدتی كه در زندان بودند، بیكاربودند؟ یابرعكس؛ بسیاری از کسانی که خیلی کار دارند در عین آزادی از زندان، بیكار هستند. چون امام(ع) می فهمند برای چه آمده اند در این دنیا. پس هیچ وقت مشكلی برایشان پیش نمی آید.
كسی كه معنی حیات زمینی را بیابد، بودن در این دنیا به خودی خود برایش مشكل نیست، بلكه از طریق دین خدا، زندگی در این دنیا برایش شرایط ساختن بهشت ابدی خواهد بود.
سپس در آیه 38 سوره بقره خداوند می فرماید:
«قُلْنَااهْبِطُوا مِنْها جَمیعاً فَاِمّا یَأْتِیَنَّكُمْ مِنّی هُدًی فَمَنْ تَبِعَ هُدایَ فَلاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لاَ هُمْ یَحْزَنُون».
گفتیم همه از بهشت خارج شوید، پس هرگاه از طرف من برای شما هدایتی آمد، آن كس كه هدایت مرا بپذیرد و از آن پیروی كند او را خوف و حزنی نیست.
فرمود: حالا بعد از نزدیکی به شجره و در عین پذیرفتن توبه، باید زندگی زمینی تان را شروع كنید. ولی اگر روی زمین بیایید در زمین از طریق شریعت الهی نقص هایتان را كشف می كنید و در صدد جبران آنها برمی آیید كه «فَلاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لاَ هُمْ یَحْزَنُون» هیچ مشكلی نه به جهت گذشته و نه برای آینده، نخواهید داشت. ولی تأكید فرمود كه همه شماها در زمین هبوط كنید، یعنی ای همه بشریت و ای آدمیت، همه شما جمیعاً زمینی شدن خود را شروع كنید و عملاً خود را در زمین یافتید و نفس به جای آن كه خود را در آن عالَم بیابد، خود را در زمین یافت و با زندگی جدیدی روبه رو شد و هبوط به همین معنی است. در این زندگی جدید كه با هبوط بر زمین شروع شد، ساز و كارهایی را در اختیار انسان قرار می دهد كه بر اساس آن ساز و كارها در زندگی جدید شرایط بندگی انسان مختل نمی شود، بلكه انسان می تواند در این شرایط جدید به شكوفایی خاصی نیز نائل شود، آن ساز و كار اینچنین شروع شد كه فرمود: «فَاِمّا یَأْتِیَنَّكُمْ مِنّی هُدًی» چون از طرف من هدایتی به سوی شما آمد -كه همان آمدن شریعت الهی توسط انبیاء است - این هدایت را اگر محكم بگیرید، هم ضعف گذشته تان جبران می شود و حزنی برایتان پیش نمی آید و هم در آینده خوفی نخواهید داشت.
به این نكته عنایت داشته باشید كه طبق این آیه، قبل از هبوط شریعت مطرح نبود و لذا در بهشتی كه آدمیت قرار داشت، شریعت نبوده و لذا وقتی دستور شرعی در میان نباشد، مقابله با آن هم عصیان محسوب نمی شود تا معصیت در میان آید، چون دینی نبوده تا دینداری و بی دینی معنی بدهد. پس اگر دینی نبوده است، آنچه خداوند در بهشت به آدم دستور داده، یك دستور شرعی و دینی نبوده است تا مخالفت با آن دستور، معصیت محسوب شود و بگوییم آدم در مقابل دین خدا عصیان كرده است و در نتیجه از عصمت در آمده است! با توجه به مباحث قبلی این اشكال به جهت نشناختن بهشت نزولی و نشناختن مقام آدمیت است.
آری پیامبران معصوم اند و به واقع هم معصوم اند و حضرت آدم(ع) هم به عنوان اولین انسان و اولین پیامبر گناهی نكرده است. چون گناه كردن وقتی معنی می دهد كه شریعتی باشد و آن شریعت حكمی را اظهار كند؛ و كسی در مقابل آن حكم، عصیان كند. در حالی كه اگر به مطالب گذشته دقت كرده باشید، در آن بهشت نزولی، حضرت آدم(ع) به عنوان اولین انسان و اولین پیامبر نبود، بلكه به عنوان آدمیت بود. و عصیان آدم در بهشت در مقابل نهی الهی از نزدیك شدن به شجره ممنوعه، قصه همه انسان ها است و نه نهی شرعی، چراكه نهی شرعی با زندگی زمینی و با آمدن شریعت شروع شد و در رابطه با زندگی زمینی و با توجه به این كه می فرماید از هدایتی كه برایتان می آورم پیروی كنید، امر و نهی شرعی شروع شد. آری؛ فرمود: «فَمَنْ تَبِعَ هُدایَ» هركس از هدایت من پیروی كند «فَلاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لاَ هُمْ یَحْزَنُون» دیگر مشكلی ندارد، هم گذشته اش را می تواند جبران كند و هم زندگی آینده اش را به سعادت برساند. چون به زمین هبوط كرده و باید بر اساس سنت توبه پذیری رب العالمین برنامه ای برای جبران این نقیصه ارائه دهد. «حزن»، یعنی نگرانی از عمل گذشته. اگر كسی دینی زندگی نكند، همواره از گذشته خود ناراضی است، حتی اگر ثروتمند ترین آدم ها هم باشد، باز می گوید می توانستم ثروتمندتر شوم. یعنی در حیات زمینی اگر دینداری در میان نباشد، همواره با «حزن» همراه است و انسان دائم غصه گذشته را می خورد، برعكس زندگی دینی كه در هر حال انسان خود را در آینده خود به ثمر رسیده می بیند. امام خمینی «رحمه الله علیه» نسبت به زندگی سال های1341 و 1342 و جریان 15 خرداد با آن همه فشاری كه از طرف نظام شاهنشاهی به ایشان وارد شد به آن سال ها افتخار می کردند، چون در فضای انجام وظیفه دینی عمل می كردند. حالا در آیه فوق می فرماید: اگر در شرایط هبوط سعی در انجام زندگی دینی داشته باشید، تمام گذشته خود را نه تنها جبران می كنید، بلكه از آن نردبانی برای صعود می سازید. همچنان كه حزن عبارت بود از غم نسبت به گذشته، «خوف» عبارت است از نگرانی از آینده. شما هر انسان غیر دینی را مدّنظر قرار دهید، می بینید از آینده خود مضطرب است، با آن كه می بینید از نظر ظاهر، وضع زندگی اش خوب است، ولی دائم نگران است كه اگر وضعم به هم ریخت، چكار كنم؟ جنس زندگی زمینی اگر شریعت در آن نباشد، جنس اضطراب است. آیه فوق می فرماید: اگر در شرایط هبوط در زمین با چنگ زدن به هدایت الهی، زندگی را ادامه دادید، نه تنها همه مشكلات گذشته را مرتفع خواهید كرد - حتی مشكل خارج شدن از بهشت قبلی را- خطرات آینده را نیز از جلو راه خود برخواهید داشت.
شما فكر می كنید كسی كه می گوید من غصه آینده بچه هایم را دارم، واقعاً از سر هوشیاری دارد آینده فرزندانش را می بیند و واقعاً جای نگرانی هست یا چوب بی دینی اش را دارد می خورد؟ در حالات خودتان دقت كنید؛ اگر دیدید نسبت به آینده خود اضطراب دارید، بدانید به جهت آن است كه وصل به صاحب آینده نیستید و اگر دیدید كه نسبت به آینده در آرامش حقیقی هستید، بدانید كه به صاحب آینده كه تمام ابعاد جهان در قبضه اوست، وصل هستید. طرف را می بینید سال ها تلاش كرده تا این زندگی را به دست آورده است و قبلاً هم نگران بود كه نكند عمرم بگذرد و به چنین زندگی نرسم، ولی حالا كه رسیده می بیند باز نگران آینده اش است، منتها فعلاً آن را در نگرانی از آینده فرزندانش مطرح می كند. مطمئن باشید این مشكل را از طریق عدم ارتباط با دین خدا در خودش به وجود آورد، این ها بهانه است. باید اصل كار را حل می كرد، وگرنه هر روز به بهانه نگرانی از آینده خود را به ورطه ای از هلاكت می اندازد، هر روز با همان بهانه بیشتر از قبل از دین خدا فاصله می گیرد و هر چه بیشتر از دین خدا فاصله گرفت، بیشتر بی آینده خواهد شد، چون راه حل نگران نبودن از آینده «تبعیت از هدایت الهی» و متصل شدن به صاحب آینده است، و چون اهل دنیا به غنیّ مطلق وصل نیستند احساس فقر می كنند، «هو الغنیّ» فقط او غنیّ است. عكس آن را هم دیده اید كه عده ای خیلی به ظاهر وضع مالی شان خوب نیست، ولی اصلاً احساس فقر نمی كنند، چون به غنی مطلق وصل هستند و به خزانه بی كران او متصل اند. این طور نیست كه هركس خیلی پول داشته باشد، احساس غنا كند، بلكه فقط كسی كه به غنی وصل است، احساس غنا می كند و بقیه با تمام وجود در فقرند. خداوند فرمود: «یا اَیها النّاس اَنْتُمُ الْفُقَراءُ اِلَی اللهِ، وَاللهُ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمید» شما انسان ها به سوی خدا فقیرید، و فقر حقیقی شما در رابطه با خداست و فقر حقیقی شما در واقع بی خدایی شما است و فقط و فقط هم خداوند غنی حقیقی و دوست داشتنی است و می تواند این فقر حقیقی را جبران كند. یعنی مردمی كه به غیر خدا احساس نیاز می كنند، عملاً به خدایان دروغینی گرفتار شده اند كه حقیقتاً آن ها غنی نیستند، و لذا با ارتباط با آنها فقر آنها برطرف نمی شود.
به هر حال خداوند فرمود: «قُلْنَااهْبِطُوا مِنْها جَمیعاً فَاِمّا یَأْتِیَنَّكُمْ مِنّی هُدًی فَمَنْ تَبِعَ هُدایَ فَلاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لاَ هُمْ یَحْزَنُون»؛[64] ای انسان ها! حالا كه معلوم شد آدمیت شما آنچنان است كه زندگی زمینی را انتخاب می كنید و اقتضای این انتخاب هبوط بر زمین است، در زندگی زمینی شرایط و ساز و كارهایی را برای شما طرح كرده ایم كه بتوانید به زیباترین نحو زندگی كنید، تا هم غم و حزن گذشته را جبران نمایید و هم از نگرانی های آینده در امان باشید و آن تبعیت از شریعت الهی است. آری؛
آن شد ای خواجه كه در صومعه بازم بینی
كار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد
و قصه زمینی شدن ما این چنین بود.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«قُلْنَااهْبِطُوا مِنْها جَمیعاً فَاِمّا یَأْتِیَنَّكُمْ مِنّی هُدًی فَمَنْ تَبِعَ هُدایَ فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ»[65]
پس گفتیم همه شما از بهشت هبوط كرده و فرود آیید، پس چون از طرف من به سوی شما هدایتی آمد، پس هركس آن را پذیرفت و از آن پیروی كرد برای او خوف و حزنی نیست.
در مباحث گذشته روشن شد كه قرآن در آیات مربوط به بهشت اولیه چند نكته را مطرح می فرماید. اول خود انسان را برای خودش معنا می كند، دیگر این كه انسان را در شرایطی كه فعلاً قرار دارد و در موقعیتی كه هست، تحلیل می نماید. مثلاً یك وقت است كه ما می دانیم باید به تهران برویم؛ اما نمی دانیم این جا كه قرار داریم، چه موقعیتی دارد و تا تهران چقدر فاصله دارد و كسی كه احاطه كامل به همه جا دارد باید موقعیت مان را روشن كند. قرآن در این نوع از آیات موقعیت كنونی ما را نسبت به هدفی كه باید به آن برسیم، روشن می نماید.
عمده بحث همین دو نكته است كه ای آدم! تو کیستی؟ و جریان بودن تو روی زمین چیست؟ و چه اهدافی در راستای بودن تو در زمین مطرح است. در آیه 38 سوره بقره خدا فرمود: ما بعد از آن ماجراها كه آدم را به خودش شناساندیم، به او فهماندیم باید زندگی خود را از زمین شروع كند. از آن جا که آدم با وجود نهی شدید الهی نسبت به نزدیک شدن به شجره باز به سراغ شجره رفت، خود فهمید که هویت او این است. شجره گرا بودن آدم نشان می دهد آدم، دنیای دارای كثرت را می طلبد.
درست است كه گرایش به شجره از جهتی كار خوبی نبود، ولی آدم هم جز این نبود كه به شجره ممنوعه نزدیك می شود و چون آن شجره در عالم برزخ نزولی، باطن دنیاست، پس آدم از نظر هویتی طوری است که حتماً وارد دنیا می شود و لذا به دنیا هبوط می كند و از طرفی در برزخ صعودی، باطن دنیا جهنم است و بر اساس همان هویتی كه به شجره نزدیك شد حتماً در برزخ صعودی به جهنم وارد می شود. و لذا قرآن این موضوع را و وارد شدن همه انسان ها به جهنم را در آیه 71 سوره مریمi تأیید می كند و می فرماید: «وَ اِنْ مِنْكُمْ اِلاّ وارِدُها، كانَ عَلی رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِیّاً» یعنی هیچ یك از شما نیست مگر این كه وارد جهنم خواهد شد و این یك قضای حتمی پروردگار تو است. و وقتی متوجه باشیم جهنم باطن دنیاست، پس معنی آیه فوق عبارت از این می شود كه هیچ كس بدون ورود در دنیا به بهشت نمی رسد. هركس كه می خواهد به بهشت برسد حتماً این را بداند كه از جهنم می گذرد حتی مؤمنین، منتها نور ایمان مؤمنین طوری است که در حین عبور از جهنم نه تنها نمی سوزند و تحت تأثیر قرار نمی گیرند، بلکه وجود آن ها سبب می شود که آتش جهنم خاموش هم بشود و لذا رسول خداf می فرمایند: «یَقُولُ النَّارُ لِلْمُؤْمِنِینَ یَوْمَ الْقِیَامَةِ جُزْ یَا مُؤْمِنُ فَقَدْ أَطْفَأَ نُورُكَ لَهَبِی».[66] در قیامت آتش به مؤمنین می گوید: ای مؤمن! بگذر که نور تو شعله مرا خاموش می کند.
گفتیم كه جهنم باطن این دنیاست. پس اگر كسی خواست به كمالات لازم انسانی برسد، حتماً باید از دنیا شروع كند و از دنیا به كمك دین عبور كند، و آدمیت انسان چنین اقتضایی را دارد و لذا انسان جز این نیست که در همان رابطه ای که به شجره نزدیک شد باید به دنیا بیاید و از دنیا به سوی قیامت و بهشت خود برسد. پس انسان این چنین است كه بدون ورود در دنیا، به بهشتی كه می طلبد نمی رسد؛ و آدمیت یعنی چنین هویتی. درست است كه خدا فرمود: «وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجرة»؛ ای زنان و مردانِ هستی! به این شجره نزدیك نشوید. ولی دیدید كه نزدیك شدند. یعنی جنس آدم شجره گرا و كثرت گراست و لذا باید مسیر كمالش را از دنیا كه همان صورت دنیایی شجره است، شروع كند. حالا با این مقدمات معنی بودن ما در این دنیا مشخص شد.
آیه 38 سوره بقره كه ابتدای بحث عرض شد، می فرماید: حالا كه آمدند در این دنیا، رها نشدند، بلكه این آیه می خواهد چگونگی بودن انسان ها در این دنیا چنانچه بخواهند به بهشت برگردند، روشن شود. در آیات قبل معنای آدمیت و آدم بودن انسان ها مشخص شد كه این موجود شجره گرا است و چون جواب این شجره گرایی و كثرت گرا بودن او دنیا است، باید در دنیا بیاید. اما از طرفی ماندن همیشگی در این دنیا زندگی بدی است و با ابعاد متعالی روح انسان هماهنگی ندارد و لذا فرمود: «وَ لَكُمْ فِی الاَرْضِ مُسْتَقَرٌ وَ مَتَاعٌ اِلَی حِین»[67] مدتی در زمین باشید و بهره ای كه می توانید در آن فرصت به دست آورید، فراهم کنید، نه آن كه در دنیا بودن، هویت اصلی شما شود. اگر در فرصت زمینی رعایت آنچه باید بكنند را بكنند از این جهت زندگی زمینی برای آن ها بد نیست، ولی اگر محل ماندگاری خود را در دنیا قرار دادند، بد است. در آخر آیه 38 سوره بقره می فرماید: «فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُون» یعنی اگر در دنیا باشند، ولی دل به دنیا نسپارند و در دنیا نگاه به حق داشته باشند، نگرانی برایشان نیست. چون می فرماید: «فَإِمّا یَأْتِینَّكُمْ مِنّی هُدیً» در زمین نمی خواهم زمینی بمانید، بلكه هدایت من به سوی شما خواهد آمد. می فرماید: «هدایت من»؛ یعنی هدایتی كه به سوی من است، «فَمَنْ تَبِعَ هُدایَ» كسی كه هدایت مرا عمل كند. یعنی در دنیا باشد، اما دنیایی نباشد، برای او نگرانی نیست. جمله علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» این است:
«در زمین تركیبی خاص از زندگی زمینی و آسمانی فراهم آورد تا این زمینی، آسمانی بودنش را فراموش نكند».
این نكته بسیار ارزنده ای است كه معنی انسان در زمین از چه قرار است و مشكل بشر هم همین است كه نه می داند كیست، و نه می داند جای اصلی اش كجاست و چرا فعلاً این جاست، بشر امروز به واقع نمی داند كجاست. بنا بود خودش را با یك برنامه آسمانی به آسمان برساند، حالا با یك غفلت، زمینی شده است.
اگر به آیه فوق دقت كنید؛ می گوید: انسان در زمین یك حیات زمینی دارد، اما نه یك نگاه زمینی. گفت: بروید روی زمین «اِهْبِطُوا مِنْها» از آن بهشت همه تان روی زمین می آیید، اما در زمین نگاهتان به هدایت من باشد. هدایت آن چیزی است كه متذكر مقصد است، ما را هدایت می كند. یعنی متوجه مقصدمان می نمایند و كمك مان می كنند تا به آن مقصد برسیم. علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» در این رابطه می فرمایند:
«از این به بعد یعنی با هبوط بر زمین، تكلیف و شریعت شروع می شود و این هبوط موجب تعب و كشف ضعف و نیز موجب هدایت گردید».
در رابطه با این آیه دو نوع انسان با دو نوع بینش وجود دارد؛ یك بینش كه معتقد است ما خوبیم و در این دنیا هم داریم به خوبی زندگی می كنیم و هر قسمت از این زندگی هم كه خوب نیست با برنامه ریزی خودمان، آن را تغییر می دهیم. یعنی یك بینش این است كه معتقد است زمین محل استقرار ماست و ما هم زمینی هستیم. برای همین هم اگر به او بگویی ای انسان تو ضعیف خلق شده ای و خدا می فرماید: «خُلِقَ الاِنْسانَ ضَعیفاً»[68] نمی تواند تحمل كند، می گوید: من قدرت این را دارم كه بر زمین استیلا داشته باشم، پس دیگر ضعیف نیستم و همه اجزاء عالم هم باید در خدمت من باشد.
یك بینش دیگر هم هست كه معتقد است انسان در زمین آمده تا ضعف های خود را بشناسد و با جبران آن ها، زمینه برگشت به عالم معنویت را برای خود فراهم كند. آدم روی زمین نیامده است تا قدرت نمایی كند و از طریق این قدرت نمایی و استیلا بر طبیعت، از توجه به ضعف های اساسی خود غافل شود.
اگر انسان دنیا دوست شد و در خود احساس نیاز به داشتن دنیایی بیشتر نمود، ضعف انسان برای خودش در این زندگی دنیایی ظاهر می شود، پس تا حالا مطلب این است كه در زندگی دنیایی ضعف انسان ظاهر می شود، اما ممكن است برای آزادشدن از این ضعف تصمیم بگیرد، دنیای بیشتر به دست آورد، تا این ضعف جبران شود، و ممكن است از طریق اتصال به غنی مطلق یعنی خداوند متوجه شود كه این ضعفِ دنیادوستی یك ضعف عقیدتی و قلبی است و نه یك ضعف مادی و دنیایی. علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرمایند: از طریق هبوط در دنیا، متوجه ضعف خودت می شوی و از طریق برنامه شریعت در صدد رفع آن برمی آیی، چون همان کاری که عامل تعب و سختی بود، همان عامل كشف ضعف گردید و شریعت الهی ضعف ما را كه فكر می كنیم به دنیا نیاز داریم، برطرف می كند، آن هم از طریق جایگزینی با حقایق معنوی. پس به یك اعتبار «هبوط» دریچه صعود انسان است، و موجب «تعب» یعنی شروع سختی است تا از طریق این سختی ها ضعف ها روشن شود، و لذا افتادن در تعب با كشف ضعف همراه است و اگر انسان درست با موضوع برخورد كند، همین موضوع موجب ایجاد زمینه پذیرش هدایت الهی می گردد. پس جا دارد به جمله علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» که می فرمایند: «این هبوط موجب تعب و كشف ضعف و موجب هدایت گردید.» بیشتر دقت شود.
وقتی فهمیدید ضعف هایی دارید، برنامه ای را كه موجب رهایی شما از ضعف ها می شود، به خوبی می پذیرید - در صورتی كه مواظب باشید برنامه های دروغین كه ضعف های شما را پنهان می كند بر شما تحمیل نشود، و بفهمید با داشتن دنیای بیشتر، ضعف شما كه آزادشدن از دنیا و نجات از هبوط است، مرتفع نمی شود، بلكه دنیایی تر خواهید شد - یكی از ضعف های انسان حسادت است و باید در دنیا اولاً: متوجه این حسادت بشود. ثانیاً: برنامه ای را كه این ضعف را مرتفع می كند، بپذیرد. حالا اگر كسی به این لباس كه شما دارید حسادت ورزید، از نظر خودش وقتی این لباس شما گم شد یا آتش گرفت راحت می شود، ولی مسلّم است كه این حسادت مانده است و فردا به چیز دیگری تعلق می گیرد. پس راه حل این نیست كه برای نجات از این ضعف، برنامه ای بریزد تا لباس شما از بین برود، بلكه راه حل این است كه كاری بكند كه با دیدن لباس شما ناراحت نشود. یعنی بفهمد كه در زندگی زمینی وقتی متوجه ضعف حسادت خود شد، راهی كه او را از این ضعف نجات می دهد، پیدا كند و این راه همان پذیرش هدایت الهی است و البته با تعب همراه است، ولی بقیه راه ها اگر چه به ظاهر آسان می نماید، ضعف ها را پنهان می كنند و عملاً با پیروی از آن راه ها مشكل حل نخواهد شد، حال روش آسانی كه مشكل را حل نكند، كجایش آسان است، یك تشفّی و راحتی كاذب است.
پس در زندگی زمینی هدایت الهی موجب رفع نقص می شود و این غیر از پنهان كردن نقص ها است که مکتب های بشری به انسان ها پیشنهاد می کنند و فلسفه هبوط عبارت شد از آمدن روی زمین و روبه روشدن با شرایطی همراه با تعب، كه می تواند موجب صعود انسان شود.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرمایند: یكی از ابعاد دین و شریعت، خوف از خداست، تا در قیامت یعنی در بهشت جاودان، حزن و خوف، انسان را آزار ندهد و تهدید نكند.
یعنی دین آمده است بگوید : آدم ها! خودتان را از محدوده دنیا گسترده تر ببینید و شخصیت خود را در ابدیت كشف كنید، نه این که وقتی در ابدیت قرار می گیریم، خود را كشف كنیم، بلكه همین حالا خود را در ابدیت خود كشف كنیم و بنگریم. هنر این است كه انسان بتواند هم اكنون خودش را عریان از خیالات و تعلقات دنیایی ارزیابی كند. دین آمده است كه به انسان كمك كند تا انسان بتواند این كار بسیار مهم را انجام دهد. جایگاه دین در پروراندن زندگی زمینی خیلی عجیب است، هیچ یک از راه حل ها و مكتب هایی که انسان ها پیشنهاد می کنند جای دین را نمی گیرد. یك وقت است من دارم همین حالا خودم را همراه با خیالات و تعلقات اطرافم ارزیابی می كنم كه الآن من این جا نشسته ام و برای شما صحبت می کنم و شما هم این جا نشسته اید و گوش می دهید پس من خیلی مهم هستم. این ها همه اش نسبت و خیالات است. ولی یك وقت است خودم را آزاد از این خیالات در متن قیامت و ابدیتی مافوق زمان و مكان و نسبت ها، بررسی می كنم، آن جا خودم هستم و خودم. فقط خودم با خودم هستم و به همین جهت ندا می آید:«اِقْرَءْ كِتابَكَ، كَفی بِنَفْسِك الْیَوْمَ عَلَیْكَ حَسیباً»[69] خودت از طریق خودت كتاب و حاصل حیات خود را بخوان. پس اگر همین حالا بتوانیم از طریق دین، چشم حق بین پیدا كنیم، خود را در آن شرایط كه این نسبت ها و تعلقات نیست و فقط حق در صحنه است می بینیم و در صورتی که در آن شرایط با نیّات غیر حق در آن جا سیر کرده باشیم، با یك خودی که ناحق است روبه رو می شویم، درست در شرایطی كه حق ظهور كامل کرده و قرآن در توصیف آن شرایط می فرماید: «وَالْأمْرُ یَوْمَئِذٍ لِلّهِ»[70] است. حال انسان در چنین شرایطی با خودی باشد كه آن خود حق نیست. شریعت آمده است بگوید خودت را در یك موطنی ارزیابی كن كه در آن موطن این خیالات گوناگون حاضر نیست و خودت هستی و خودت، و این ارزیابی که انسان به کمک شریعت می تواند انجام دهد، حقیقتاً ارزیابی قیامتی است. و به واقع عده ای از همین طریق در دنیا قیامتی هستند و این هنر بزرگی است، چرا كه در قیامت همه قیامتی هستند.
سر پیری جوان شدن عشق است
این جهان، آن جهان شدن عشق است
هنر این است كه انسان تا در آن جهان نرفته، در این جهان آن جهانی شود، و دروغ ها و خیالات این جهانی را بشناسد و این كار فقط به كمك شریعت عملی است.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرماید:
«آدم و آدمیت قبل از روبه رو شدن با شریعت و در همان بهشت طبق این كه می فرماید: «فَتَلَقّی آدَمُ مِنْ رَبَّه كَلِماتٍ فَتابَ عَلَیْهِ»؛ توبه كرد، یعنی سنت توبه جاری شد و آدم و آدمیت هم توبه كرد و با این كه توبه كرد باز هم از بهشت بیرون شد تا زندگی زمینی را شروع كند و مشخص است كه قبل از هبوط و نزول شریعت توبه كرد، ولی حالا باید در زمین به عنوان یك انسان، مثل من و شما زندگی زمینی را شروع كند، آدمیت كه یك حقیقت كلی در بهشت بود، حالا پس از هبوط یك انسان جزیی و فردی و متعیّن و مشخص است و این اولین انسان، اولین پیامبر نیز هست تا یك لحظه انسان بی هدایت نباشد و سریان ولایت تشریعی الهی متوقف نشود».
قبل از این كه آدم در این دنیا بیاید قصه او قصةآدمیت است و آن داستان همه ماست. برای همین هم اگر دقت كرده باشید آدم از وقتی كه روی زمین آمده است، پیغمبر است و برایش شریعت آمده است، و به او می گویند: این هدایت ما را بگیر، قبل از این كه انسانی روی زمین باشد، پیغمبری هم نبود، همان طور كه انسان به معنای من و شما مطرح نبود. بحث «نَفْسٍ وَاحِدَة»[71] یعنی ذات و حقیقت من و شما مطرح بود كه همان آدمیت باشد. ما در بهشت بودیم و دقیقاً از آن شجره خوردیم و بعد هر زن و مردی گفت: «ظَلَمْنا اَنْفُسَنا» خدایا! ما را ببخش و بعد هم توبه كردیم. و در واقع؛ آدمیت توبه كرد، و بعد از هبوط، شریعت برایش آمد. حالا از این هبوط به بعد هركس خودش است، از این به بعد حسن و فاطمه و رضا معنی می دهد. الآن من و شما بعد از هبوط روی زمین در مقابل شریعت، هركدام خودمان هستیم. علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرماید:
«بعد از توبه باعث شد حكم دومی - از طرف خدا - رانده شود و آن حكم دوم این بود كه آدم و ذریه اش را با هدایت و نشان دادن مسیر بندگی، احترام كند و آبِ از جوی رفته او را باز به جوی او برگرداند».
این كار از طریق شریعت عملی است، یعنی آمدن آدم روی زمین و نزول شریعت خود یكی از قضاهای الهی بود كه واقع شد.
به گفته علامه طباطبایی«رحمه الله علیه»:
«قضایی كه اول رانده شد، فقط زندگی در زمین بود با همه سختی ها و گرفتاری هایش. ولی با توبه ای كه آدم كرد خداوند همان زندگی را طیّب و طاهر نمود. یعنی هدایت به سوی عبودیت را با آن زندگی تركیب نمود و در زمین، تركیبی خاص از زندگی زمینی و آسمانی فراهم كرد».
پس شریعت قاعده زندگی زمینی است برای انسان آسمانی، تا پاكی اش باقی بماند، چون قبل از هبوط توبه كرد تا گرفتار آلودگی های زمینی نگردد و به واقع اگر شریعت در زندگی انسان ها وارد نشود، زندگی زمینی با همان جدال ها و وسوسه ها و حرص ها پرخواهد شد و به همین جهت كسی كه شریعت خدا را نپذیرد، همان تعب ها و سختی های زندگی زمینی او را احاطه می كند و تازه با همین سختی ها و جدال ها و حرص های دنیایی به قیامت می رود. شریعت هدایت به سوی عبودیت را با این زندگی زمینی تركیب نمود، و در نتیجه انسان متدین به دین الهی در زندگی زمینی از گوهر وجودی خودش كه بندگی خدا است غفلت نمی كند و لذا آن گوهر برایش حفظ می شود. این است كه علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرمایند: «یعنی در زمین تركیبی خاص از زندگی زمینی و آسمانی فراهم می آورد.» در آن حال انسان در زمین است و با كثرات و شجره و غفلت ها، ولی از یك طرف هم با عبادت و هدایت و حضور در محضر حق، جنبه آسمانی خود را محفوظ می دارد، آن هم در شرایطی كه شرایط كثرت و غفلت است. بشر را در این جدال انداختند تا به گفته علامه طباطبایی«رحمه الله علیه»؛ «این زمینی آسمانی بودنش را فراموش نكند». انسانی كه فعلاً در زمین مقیم است و زمینی شده، جهت آسمانی خود را از طریق تبعیت از شریعت محفوظ می دارد و به گفته علامه طباطبایی«رحمه الله علیه»: «خود را شایسته برای برگشت به مقام اصلی اش بكند، منتهی مقامی كه دیگر سقوط تهدیدش نمی كند». زیرا وقتی كه در بهشتِ اعمال صالح یعنی در بهشت شریعت رفت، دیگر به كمك انتخاب های خودش رفته و شیطان را پشت سرگذاشته است و لذا شیطان آن جا نیست. به گفته علامه طباطبایی«رحمه الله علیه»: «چون دیگر آن مقام را با معرفت و عمل به دست آورده است». وقتی انسان بهشت خود را با معرفت و عمل صالح به دست آورده است، یعنی عملاً در طول زندگی با نظر به معارف الهی و عمل مطابق شریعت، شیطان را پشت سرگذاشته است و لذا آن بهشت سرمایه خود اوست و عین وجودش شده، دیگر این بهشت، آن بهشتی نیست كه بدون عمل به دست آمده است و باید حفظ كند، بلكه با انتخاب شریعت در زندگی دنیایی، شخصیت خود را بهشتی كرده است.
همچنان كه ملاحظه فرمودید، قرآن می فرماید: كسانی كه در این زندگی دنیایی از هدایت خدا پیروی كردند «فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُون»؛ دیگر چنین كسانی نگران گذشته و مضطرب از آینده خود نیستند.
و در طرف مقابل افرادی كه هدایت الهی را نپذیرفتند، افرادی هستند كه درباره آن ها می فرماید: «وَ الَّذینَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِایاتِنا اوُلئِكَ اَصْحابُ النّارِ هُمْ فِیهَا خالِدوُنَ»؛[72] آن هایی كه به این شریعت و هدایت من كفر ورزیدند و حقانیت دین را پنهان نمودند، و آیات الهی را تكذیب و انكار كردند، این ها نه تنها در آتش اند، بلكه اصحاب آتش اند و نمی توانند از آن جدا شوند.
یكی از حرف های دین كه این ها آن را عملاً منكر می شوند و بدان كفر می ورزند، این است كه دنیا و زندگی دنیایی یك زندگی موقت است و این زندگی دنیایی یك جزء از تاریخ انسان است. همان طور كه امروز، یك روز از تاریخ ابدی ماست كه آن یك حیات دائمی است. اهل کفر به این تذكر كفر می ورزند به طوری كه گویا تا ابد در این دنیا هستند و دنیای دیگری هم وجود ندارد. موضوعِ توجه جدّی به زندگی ابدی، نكته ای است كه دین متذكر می شود تا دائماً ابدیت در منظر ما باشد و از حضور آن غفلت نكنیم. انسان وقتی وارد حوزه دین شد و دینداری را جزء زندگی خود قرار داد، آرام آرام این ابدی بودن خود را در همین زندگی زمینی احساس می كند. وقتی كه خوب دینداری كرد، آن وقت با تمام وجود می یابد دنیا قسمتی از تاریخ حیات او است.
علاوه بر امر فوق دیگر چه چیز را كفار تكذیب می كنند؟ این كه باید در این دنیا از گرایش به دنیا توبه كنند. و دیگر این كه تكذیب كردند باید تمام این شریعت را عمل كنند و تحت تأثیر حادثه های دنیا قرار نگیرند. اگر كسی بفهمد كه دنیا یعنی چه؛ حادثه ها را در دنیا می تواند معنا كند. مثلاً اگر شما در اتوبوسی كه به تهران می روید یك مرتبه وسط اتوبوس یكی با دیگری دعوا كند، شما جای این دعوا را در گستره زندگی خود بسیار کوچک می بینید، چون اندکی بعد مسافران پیاده می شوند و هركس دنبال كار خودش می رود. حالا این دعوا در این اتوبوس چقدر زندگی شما را اشغال می كند و اندازه آن در زندگی شما تا كجا است؟ مطمئناً آن را ابدی نمی بینید و لذا خودتان را همان قدر كه در زندگی شما جای دارد گرفتار آن می کنید و مشخص است كه جای آن خیلی كم است. حالا برگردید به دنیا و آن را با حیات ابدی خود مقایسه كنید، كل دنیا را با یك نگاه واقع بینانه چقدر می بینید؟ آیا جز این است كه این دنیا با تمام طول و عرضش یك حادثه ای است از كل حیات شما، حیاتی كه تا ابدیت وسعت دارد. و قرآن به زیبایی تمام، ما را متوجه محدودبودن زندگی دنیایی می كند و می فرماید: «وَ لَكُمْ فِی الاَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتَاعٌ اِلَی حِین»؛[73] و برای شماست مدتی در زمین مستقرشدن و بهره بردن تا زمانی محدود. تكذیب آیات الهی این است كه این نكته را انكار كنیم. آیا بهترین نگاه به دنیا همان نگاهی نیست كه خالق دنیا به آن انداخته است؟ و می فرماید: ای انسان تو موقتاً در این دنیایِ موقتی باید به کمک دین خدا، خود را شایسته عالم قرب نمایی؟ اگر كسی این نكات را تكذیب و انكار كند آیا می تواند درست زندگی كند و خود را در این دنیا درست درک كند؟ مسلم انكار این نكات موجب می شود كه اصلاً پایگاهی برای معنی زندگی خود پیدا نكند و در نتیجه تمام زندگی اش غفلت می شود، و كسی كه تماماً وجودش غفلت است، تماماً وجودش حرص و غضب می شود. مگر جهنم هم جز حرص و غضب است؟ می فرماید: فردا كه پرده ها كنار رفت، جهنم كه صورت حرص و غضب است، از قلبش ظهور می كند: «نَارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ الَّتِی تَطَّلِعُ عَلَی الْأَفْئِدَةِ»؛[74] آتشی كه خدا آن را افروخته، از قلب كفار ظاهر می شود و آن ها را می پوشاند و تمام اطراف كفار را می گیرد. جهنمی كه وقتی كفار با او روبرو می شوند، سراسر غضب است. می فرماید: «وَأَعْتَدْنَا لِمَن كَذَّبَ بِالسَّاعَةِ سَعِیرًا، اِذا رَأَتْهُمْ مِنْ مَكانٍ بَعیدٍ سَمِعُوا لَها تَغَیُّظاً وَ زَفیراً»؛[75] برای منكران قیامت، جهنم را آماده كردیم، كه چون آن جهنم را از مكانی دور بنگرند، از آن خشم و خروشی شدید بشنوند. این جهنم صورت حرص و غضب دنیایی انسان ها است و حرص و هوس دنیایی در جان انسان غضب می آورد.
بعد از آن كه در آیه 39 سوره بقره شخصیت منكران هدایت الهی را توصیف كرد، در آخر می فرماید: «اُولئِكَ اَصْحابُ النّار»؛ این ها اصحاب آتش اند، یعنی آتش با آن ها یگانه می شود و دیگر از آن ها جدا نمی گردد، چون دنیا را مقصد گرفتند و در نتیجه حرص و غضب را در جان خود ریشه دار كردند و لذا فرمود: «هُمْ فِیْها خالِدُون»؛ آن ها در آتش جاودانه می مانند. یعنی این آدم ها در زمین سرنوشت ابدی خودشان را این طور پایه گذاری كردند كه برای همیشه در عذاب باشند. علتش هم این است كه نتوانستند زندگی زمینی را درست تفسیر كنند، ندانستند زندگی زمینی یعنی چه و كسی كه نتواند زندگی زمینی اش را درست معنا كند و در نتیجه دنیا را مقصد خود بگیرد، حتماً جنس قلبش، جنس غضب و حرص می شود و لذا وقتی كه پرده ها كنار رفت، تمام این غضب و حرص به صورت كامل در قلبش ظاهر می شود. پس قلب او شروع می كند به ظهور آنچه در درون داشت، به طوری كه همان حالات قلبی اش اطراف وجودش را می گیرد و دیگر هم نمی تواند از آن خارج شود. چون هرچه فكر می كند، جهنمی فكر می كند، چون در دنیا هر چه فكر كرده دنیایی فكر كرده و زندگی دنیایی را همه حقیقت خود گرفته بود. او هیچ وقت الهی فكر نكرده و به ماوراء زندگی دنیایی نظر نداشته است.
هبوط یعنی کاری کنیم که روح گرفتار جسم شود و جهت جان را به جسمی كه در دنیاست معطوف داریم و همه توجه مان به نقص های جسم مشغول شود. آری جسم را در زمین و از خاك خلق كردند، ولی جان را به عالم بالا بردند و در آن جا مستقر كردند و در آن بهشت جا دادند، ولی آدمیتِ ما توجهش را از آن همه كرامت و نعمت های بهشت برگرداند و به شجره انداخت، شجره ای كه بیشتر عامل رفع نقص جسم است. وجهی از آدمیتِ آدم جهتش را به نیاز جسمانی اش بیشتر معطوف داشت و در نتیجه گرفتار جسم شد و هبوط كرد. لذا از منزلی كه جانش را به سوی آن جا سوق داده بودند بیرون كردند و در این هبوط، او خود را با جسم و دنیای مادی روبه رو دید و این همه نقص و سختی است.
از اول جسم مادی او روی زمین بود، منتها پس از خلقت زمینی، جانش را در بهشت برزخی بردند و با جسم مخصوص آن عالم او را در عالم كرامت و نعمت قرار دادند و گفتند فقط به آن شجره نزدیك نشو، ولی او در آن جا به شجره گرایش پیدا كرد و جای خود را به سوی عالم كثرات انتخاب كرد و در نتیجه او را متوجه دنیا كردند و این توجه به زمین و حضور در زمین را «هبوط» می گویند و سپس به ما فرمودند: در دوران هبوط اگر به شریعت الهی مؤمن شوید و خود را بر اساس عقاید و اعمال شرعی مجهز كنید، جهت زمینی و هبوطی خود را به جهت بهشتی و غیر هبوطی سوق می دهید. در واقع می خواهند بفرمایند؛ می شود خود را از هبوط رهانید و صعود كرد و با تبعیت از ریزه كاری های شریعت می شود در عینی كه جسم زمینی است و گرفتار نقص های دنیایی اش است، جان انسان گرفتار زمین و نیازهای زمینی نباشد و در عالم معنی سیر كند.
در حدیث معراج داریم؛ خداوند از بنده ای که به یقین رسیده است، در قیامت می پرسد:
«كَیْفَ تَرَكْتَ الدُّنْیا؟»؛ از دنیایی كه پشت سر گذاشتی و آمدی این جا، چه خبر، در چه وضعی بود آن موقع که آن را ترک کردی؟ در جواب می گوید: «الهی وَ عِزَّتِكَ وَ جَلالِكَ، لا عِلْمَ لی بالدُّنْیا، اَنَا مُنْذُ خَلَقْتَنِی خائِفٌ مِنْكَ»؛ خدایا به عزت و جلالت سوگند كه من هیچ اطلاعی از دنیا ندارم، من از زمانی كه خلقم كردی از تو خائف بودم، كه نكند مرا بی محلی كنی «فَیَقُول اللهُ صَدَقْتَ عَبْدِی كُنْتَ بِجَسَدِكَ فِی الدنیا وَ روحِكَ مَعِی» پس خدا می فرماید: بنده من راست گفتی، تو جسدت در دنیا بود و روحت با من بود.
چنین بندگانی در دنیا خود را از شرایط هبوط آزاد كرده اند و دغدغه های عالم دنیا و شرایط هبوط در آن ها نیست. به قول آیت الله حسن زاده آملی«حفظه الله تعالی»: «الهی ! دنیا را آب ببرد، حسن را خواب ببرد»؛ یعنی من چكار دارم كه دنیا چه خبر است؟ و البته معلوم است این حرف ها به این معنی نیست كه انسان در دنیا زندگی نداشته باشد. منظور این است كه می شود در دنیا بود ولی قلب را به دنیا نسپرد، می شود جان را در عالمی فوق این عالم برد، چون اصلاً از آن جا آمده ایم. در باره آخر عمر علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» گفته اند كه حالت معنوی شدیدی بر زندگی زمینی ایشان غلبه كرده بود، به طوری كه احساس نمی كردند در این دنیا هستند، لبانشان از تشنگی خشك می شد، لیوان را می گرفتند كه آب بخورند، یك مرتبه باز می رفتند در آن عالم. به ایشان می گفتند: حاج آقا آب بخورید، آن وقت آب می خوردند. چون در آخر عمر روح اولیاء خدا می خواهد بپرد. بدن كمی هنوز قدرت جذب دارد، ولی روح آن ها بیشتر در آن دنیا زندگی می كند.
در شرح حال حاجیه خانم امین«رحمه الله علیها» داریم كه ایشان را هم در آخر عمر باید توجه شان می دادند به دنیا، وگرنه آن دنیا بر احوالات و رفتار ایشان غلبه داشت. وقتی كه كسی در كنارشان نبود كه به امورات و نیازهای دنیایی شان توجه شان بدهد، می رفتند در همان عالم غیب. بله وقتی كه بدن این افراد گرسنه شود، یك كمی توجه به دنیا می كنند، ولی شرایط تكوینی برای آن ها بیشتر جنبه غلبه غیب را به همراه آورده بود. به هر حال مهم این است كه انسان مرتب به خودش توجه دهد كه آخرش دنیا را باید درست ببیند.
در رابطه با هبوط و این که هبوط یک نوع تغییر منظر است و نه یک جابجایی مکانی، امام خمینی«رحمه الله علیه» می فرمایند:«چون نفس مجرد از مکان است تنزل برای او جایز نیست.[76]»
حال در ادامه مباحث گذشته در رابطه با موضوع بهشت آدم و آدمیت به سوره اعراف در همین مورد توجه می كنیم. در آیه 10 آن سوره بحث را با یك تذكر اخلاقی شروع می كند و می فرماید:
«وَ لَقَدْ مَكَّنّاكُمْ فِی الاَرْضِ وَ جَعَلْنا لَكُمْ فِیها مَعایِشَ، قَلیلاً ما تَشْكُروُنَ»
ما شما را در زمین جای دادیم و در زمین برای شما زندگی قرار دادیم، چه كم هستند از شما آن هایی كه شكر كنند.
چنانچه ملاحظه می فرمایید دو نكته را مدّنظر قرار می دهد؛ یكی این كه می فرماید: ما شما را در زمین جای دادیم، كه این همان معنی هبوط است، یعنی روحتان را متوجه دنیا كردیم و از این طریق گرایش به دنیای شما را که با رفتن به سوی شجره نشان دادید، جواب دادیم. و دیگر این كه می فرماید: شرایط زندگی در زمین را برای شما فراهم كردیم «وَ جَعَلْنا لَكُمْ فِیها مَعایِشَ» تا به مشكل نیفتید و بتوانید به اهداف خود دست یابید و در یك كلمه بستر یك زندگی واقعی را برای شما فراهم كردیم، هر چند بسیار كم اند از شما كه شكر كنند و بهره لازم را از چنین شرایطی ببرند.
اگر نظرتان باشد آیه 29 سوره بقره هم به نحوی همین نكته را می خواست بگوید كه فرمود: چه جای كفر است در حالی كه «خَلَقَ لَكُمْ ما فِی الاَرْضِ جَمیعاً»؛ زمین و همه امكانات آن را برای شما خلق كردیم. حالا در این سوره می فرماید: «وَ جَعَلْنا لَكُمْ فِیها مَعایِشَ»؛ برای شما در این زمین زندگی فراهم كردیم و امكاناتی به وجود آوردیم تا زندگی كنید. این آیه هم دارد می گوید: شما برای زمین نیستید، بلكه زمین برای شما است، مواظب باشید خودتان را خرج زمین نكنید، بلكه زمین را خرج خود كنید و از آن استفاده نمایید برای هدفی بالاتر از زندگی زمینی.
عده ای تلاش می كنند در خدمت زمین باشند. در صورتی كه بنا بود زمین و امكانات آن در خدمت انسان باشد و خود را رشد و تعالی دهند، زیرا زمین ذاتاً كثرت است، و كثرت بدون ارتباط با وحدت، چیز پابرجایی نیست كه بتواند هدف انسان بشود و لذا دست نایافتنی است، پس کسانی كه می خواهند زمین را هدف خود بگیرند، وقت شان می رود و فرصت های زندگی را تمام می كنند بدون آن كه چیزی به دست آورده باشند. مثلاً عصرهای جمعه را برای ما قرار داده اند تا در یك شرایطی آرام و بی سر و صدا از این فرصت ها نهایت استفاده را بكنیم و آسمانی شویم، حالا اگر ما در خدمت عصر جمعه قرار بگیریم مجبوریم به در و دیوار دنیا برسیم، در حالی كه این در و دیوار را گذاشتند تا ما آسمانی شویم، حالا من و شمای آسمانی كه مربوط به جای دیگر هستیم و از جای دیگر هم آمده ایم متأسفانه مشغول در و دیوار شدیم، با این كه می فرماید: «وَلَقَدْ مَكَّنَّاكُمْ فِی الأَرْضِ وَجَعَلْنَا لَكُمْ فِیهَا مَعَایِشَ قَلِیلاً مَّا تَشْكُرُونَْ»؛[77] ما در زندگی زمینی شما، زمین و هر آنچه در آن است را برای شما قرار دادیم تا زندگی كنید، نه این كه زندگی تان همین به سربردن با زمین و امكانات زمینی شود. آری؛ «خَلَقَ لَكُمْ ما فِی الاَرْضِ جَمیعاً». مرتب این نكته را به خود گوشزد بفرمایید تا موضوع برای قلبتان روشن شود. اگر این مسئله درست برای ما حل نشود نمی توانیم از زندگی خود نتیجه بگیریم، و اگر این نكته به خوبی روشن شود راحت در این دنیا زندگی می كنیم و از بودمان در این دنیا نهایت بهره را می بریم و بعد هم راحت به سوی قیامت و ابدیت خود سیر می كنیم. كسی در دنیا گم می شود كه فلسفه حیات زمینی را نشناسد و لذا در خدمت دنیا قرار می گیرد و كارش به جای تغییر خود، تغییر دنیا می شود، در صورتی كه اگر انسان متوجه شد كه دنیا در خدمت اوست و نه او در خدمت دنیا، دیگر خود را در حدّ دنیا پایین نمی آورد، بلكه دائم متوجه است که خود را فوق دنیا نگهدارد و قیمت خود را دنیا نداند. همه این نكات در وقتی است كه انسان بفهمد دنیا در خدمت اوست و نه او در خدمت دنیا. به خود می گوید:
ای بلند نظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این كنج محنت آباد است
تو را ز كنگره عرش می زنند صفیر
ندانمت كه در این دامگه چه افتاده است
وقتی فهمید دنیا در خدمت اوست دیگر مشغول دنیا نمی شود، بلكه در دنیا مشغول خدا است، خدایی كه این دنیا را برای او آفرید و او را در این دنیا قرار داد تا از طریق شریعتی كه برایش آمده بندگی او را پیشه كند. به خود می گوید:
قدسیان یكسر سجودت كرده اند
جــزء وکـل، غـرق وجــودت کرده انـــد
ظاهرت جزو است و باطن كلّ كل
خویش را قاصر مبین در عین ذُل
موقعیت ما در این دنیا مثل این است كه شما امشب بنا دارید در مهمانخانه ای بخوابید و یك نفر را می گذارند كه خدمتگزار شما باشد و كارهای شما را انجام دهد. آیا آن خدمتكار باید در خدمت ما باشد تا ما كارهایمان را انجام دهیم، یا این كه ما كارهایمان را رها كنیم و مستخدم این خدمتكار بشویم؟! در حالت دوم ما از كار و وظیفه خود غفلت كرده ایم، اگر ما مرتب دنیا را آرایش كنیم و تلاش كنیم آن را به صورت آرزو های ذهنی خود درآوریم، آن وقت ما در خدمت دنیا قرار گرفته ایم، در حالی كه بنا بود دنیا در خدمت ما باشد و ما در دنیا خودمان یعنی جان و قلبمان را آراسته و وارسته كنیم تا صیقل پیدا كند و آماده پذیرش تجلیات الهی شود و به ما گفته اند:
گر رقص کند آن شیر عَلَم
رقصش نبود جز رقص هوا
وقتی فهمیدیم كلّ دنیا هیچ چیز نیست جز پایین ترین مرتبه از مخلوقات خدا كه خداوند خلقش كرده تا در خدمت انسان باشد، تمامش هم برای همین است و ما هم باید كل دنیا را از این زاویه ببینیم، در آن صورت هیچ فرقی نمی كند شما در مجلل ترین كاخ باشید یا در زیر گنبد خشتی مسجدی در یك روستا؛ هردوی این ها برای این است كه در خدمت شما باشند و آن وقتی این ها می توانند در خدمت شما باشند كه شما بخواهید آن ها را به كار گیرید تا آسمانی شوید و اگر یك لحظه از این موضوع غفلت كنید، می بینید شما در خدمت آن ها قرار گرفتید، با توجه به این نكته است كه انسان های هوشیار زندگی دنیایی را هر چه ساده تر برای خود شكل می دهند و از هرگونه تجمل خود را جدا می كنند، چون در شرایط تجملی کردن زندگی، خطر در خدمت دنیا قرار گرفتن بسیار زیاد، بلكه حتمی است. دنیا را خداوند با همه ساز و كارهایش طوری آفرید كه در خدمت انسان باشد، ولی اگر ما غفلت كنیم، آن را طوری تغییر می دهیم كه در خدمتش قرار می گیریم. در حالت اول كه بنا نیست شما در خدمت دنیا باشید، اگر چشم تان به یك مغازه طلا فروشی افتاد، هرچقدر هم كه نگاه كنید، با توجه به هدف بزرگی كه دارید، بین طلاها با آن همه نقش ها و مدل ها، با سنگ و كلوخ هیچ فرقی نمی گذارید و هرچقدر هم بخواهید به خودتان تلقین كنید كه ای بابا این ها مهم است، خیلی گران است؛ هیچ فایده ای ندارد. اصلاً شما از زاویه دیگر به آنها نگاه می كنید، چون دنیا را شناخته اید و این ها همه جلوه های آرایش شده دنیا است. اهل دنیا با این كارشان دنیا را صیقل زده اند، در حالی كه من آمده ام در این دنیا كه به كمك شریعت الهی، خودم را صیقل بدهم و خدا دنیا را برای من در راستای این هدف خلق كرده است. ملاحظه می فرمایید كه اگر دنیا را در خدمت خودتان ببینید چشمتان نسبت به آن، با همه جلوه های فریب دهنده اش باز می شود. یك لحظه توجه كنید كه امروز و امشب تمام این دنیا در خدمت شماست، ببینید باید چكار كنید. ملاحظه كنید یك مرتبه چه حالتی به شما دست می دهد و افق جان شما تا كجاها می رود، ولی اگر از این موضوع غفلت كنید، تمام وجود شما در خدمت دنیا قرار می گیرد و هر اندازه هم به دنیا بپردازیم، باز باید همان کارها را ادامه دهیم و در آخر هم هیچ!
عجیب است، اگر شما در خدمت دنیا باشید، با این كه دنیا را صیقل می دهید، ولی طوری فریب می خورید كه اسم آن را می گذارید دنیا در خدمت ماست. اگر من با دید دنیایی به سراغ ساختن خانه و یا خرید ماشین سواری رفتم، اسماً ماشین در خدمت من است، ولی رسماً من در خدمت ماشین و خانه قرار می گیرم و همه فكر و ذكرم می شود رعایت مدل و زینت ماشین، در حالی كه دنیا را - اعم از خانه و دیگر مایحتاجم- در آن حدی كه من بتوانم خود را صیقل بدهم، خدا برایم آماده كرده بود.
حضرت مولی الموحدین(ع) می فرمایند: «وَ أُحَذِّرُكُمُ الدُّنْیَا فَإِنَّهَا مَنْزِلُ قُلْعَةٍ، وَ لَیْسَتْ بِدَارِ نُجْعَةٍ، قَدْ تَزَیَّنَتْ بِغُرُورِهَا، وَ غَرَّتْ بِزِینَتِهَا ...»[78] ای مردم! شما را از هدف قرار دادن دنیا حذر می دهم، زیراكه آن منزلی است برای ترك كردن، نه مزرعه ای برای ماندن، با انواع فریب كاری ها خود را آرایش می دهد و شما را با زینت هایش می فریبد.
گاهی می گوییم می خواهیم ساختمانی بسازیم تا آن ساختمان در خدمت ما باشد و به اهداف عالیه خود دست یابیم، ولی شروع می كنیم، مرتب به آن ساختمان و چهره های متفاوت در و دیوار آن می رسیم، نتیجه این می شود كه بدون آن كه بفهمیم، خدمتگزار ساختمان شده ایم، و عمرمان در راستای همین خدمتگزاری به انتها می رسد، زیرا فراموش كردیم بنا بر این بود كه این ساختمان در خدمت ما باشد و ما با استفاده از آن باید به اهداف عالیه ای چشم بدوزیم، ولی اگر دنیا در خدمت ما باشد، چنانچه رنگ در و دیوارها هم كمی تغییر كرد، می بینیم كه می شود همان طور باشد و باز در آن زندگی كرد، مثل این است كه در یك كافه بین راه، خدمتگزاری كه غذا می آورد، كمی رنگ لباسش رفته باشد، باز در راستای غذا آوردن برای ما مشكلی به وجود نمی آید، ولی اگر هدف را فراموش كنیم و بگوییم نه نمی شود، من باید لباس نو برای این خدمتگزار بخرم، آن وقت من خدمتگزار او شده ام و همه چیز فراموش می شود و فرصت ها از بین می رود. طبق آیه قرآن یك طوری دنیا را ببینید كه آن در خدمت شماست.
ملاحظه كنید دو آیه کوتاهی است ولی خیلی حرف دارد. می فرماید: «وَ لَقَدْ مَكّنّاكُمْ فِی الاَرض»؛ یعنی قسمتی از تاریخ حیات شما استقرار در زمین است و ما شما را برای مدتی محدود در زمین قرار دادیم. خیلی چشم باز می خواهد كه انسان كل حیات را آن قدر گسترده و باز ببیند كه تمام زندگی زمینی با تمام طول و عرضش یك قسمت آن باشد. در قیامت كه إن شاء الله به خوبی و خوشی خواهیم رفت، آن وقت از ما می پرسند: «كَمْ لَبِثْـتُمْ فِی الْاَرْض»؛[79] چقدر در دنیا بودید؟ در آن جا که انسان ها به بصیرت کامل می رسند شما می گویید: «لَبِثْنَا یَوْماً اَوْ بَعْضَ یَوْمٍ»؛[80] یك روز، یا بعضی از یك روز. حالا باید مواظب بود این قسمت كوچك از یك زندگی ابدی جایش بیش از اندازه ای كه هست، لحاظ نشود. شنیده اید كه بعضی از افراد می گویند رفتیم نزد عارف بزرگی و سرّی به ما داد كه به كمك آن سرّ می توانیم از بسیاری از فتنه های دنیا نجات یابیم، خدا می داند اگر بروید نزد بزرگ ترین عارف دنیا كه بخواهد سرّی ترین سخن را به شما بگوید سخن خدا را می گوید كه «وَ لَقَدْ مَكّنّاكُمْ فِی الاَرض وَ جَعَلْنا لَكُمْ فیها مَعایِشَ، قَلیلاً ما تَشْكُروُن» شما را در زمین قرار دادیم تا زندگی كنید و تعداد كمی از شما درست از این زندگی استفاده می كنید. این آیه می خواهد بفرماید شما در این دنیا غریبه هستید. آری غریبه! غریبه در آن جایی كه غریبه است چه كار می كند؟ مسلّم غریبی می كند، اگر كسی به چنین مقامی رسید كه متوجه بود در این دنیا غریبه است به عنوان غریبه به همه چیز دنیا می نگرد، دیگر بود و نبود امكانات دنیایی ذهن او را مشغول نمی كند، با حوادث دنیا هم همین گونه برخورد می كند، محرومیت های آن هم به اندازه خود دنیا محرومیت است. اصلاً چیزی نیست كه اسم آن را بتوان محرومیت گذارد. شما در یك شهری كه به صورت غریبه بناست نصف روز بمانید، حالا اگر به جای كاخ در كوخ استراحت كردید، چقدر برایتان مشكل است؟ محرومیت های دنیایی از این هم كمتر است. ولی اگر از معنی زندگیِ دنیایی خود غافل شدیم و غریبه بودن خود را در این دنیا فراموش كردیم، چه می شود؟ ببینید چه می شود.
شما ببینید الآن در این زمانه كه اكثر مردم از معنی زندگی زمینی خود غافل اند، وقتی یك جوان شغل ندارد یا شغل مناسب ندارد، احساس می كند اصلاً دیگر بودن ندارد، هیچ چیزی برای خود قائل نیست. در حالی كه این یك نوع بیماری است، چون نمی تواند جای برخورداری از دنیا و یا محرومیت از دنیا را در كل زندگی خود معنی كند.
چو آن كرمی كه در پیله نهان است
زمین و آسمان او، همان است
انسان اگر معنی بودن در دنیا را درست نبیند، با برخورداری از دنیا مغرور می گردد، و با محرومیت از دنیا مأیوس می شود. در حالی كه با این نحوه تفكر نه آن داشتن ها به دردش خواهد خورد، و نه آن نداشتن ها برایش سودی خواهد داشت. ولی اگر با درست فهمیدن زندگی دنیایی بیدار می شد و می دید كه كل دنیا نسبت به حیات ابدی نصف روز و یا یك روز بیشتر نیست، داشتن ها و نداشتن ها او را به زحمت نمی انداخت. خدا می داند چه داشتن هایی است كه موجب ضررهای بزرگ تر شده، ولی مردم عكس این را می پندارند. به همین جهت در آخر آیه فرمود: «قَلیلاً ما تَـشْكُروُن» چقدر كم اند آن هایی كه بتوانند شكر این بودن موقت زمینی را درست اداء كنند. چون شكر یعنی «كشف مُنْعِم در نعمت»، یعنی نعمت دهنده را در نعمت، ببینیم كه بر اساس چه حكمت و مصلحتی ما را در این شرایط قرار داده است و این شرایط را به گونه ای كه او می خواهد مورد استفاده قرار دهیم.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» در رابطه با معنی آیه 10 سوره اعراف كه مورد بحث است می فرمایند:
«خدا می فرماید: ما منزل شما را در زمین قرار دادیم و برای شما در آن امكانات زندگی را فراهم كردیم، ولی بسیار كم اند كه فلسفه حضور زمینی شان را بشناسند و بر اساس آن، هدف و غایت زندگی زمینی را طی كنند و عموماً انسان ها به زندگی زمینی دلخوش هستند و از بهشتی كه باید خود را برای آن آماده نمایند، غفلت می ورزند».
ملاحظه كنید؛ قرآن چگونه از طریق توجه به جایگاه زندگی زمینی مان، ما را نجات می دهد. آیا ما واقعاً نباید خجالت بكشیم كه با قرآن همنشین باشیم ولی مثل کسانی فكر كنیم كه هیچ ارتباطی با قرآن ندارند و به این همه هدایت های روشنگرانه بی توجه باشیم!؟ چرا ما جزء آن «قَلیلاً ما تَـشْكُروُن» نباشیم كه براساس هدفی كه خدا برای ما تعیین كرده است زندگی كنیم؟ مگر ما را مفتخر به تدبر در این آیات مربوط به هدف حیات زمینی نكرد؟ پس باید تا حال متوجه شده باشیم زندگی چیزی است غیر آنچه عموم مردم عمل می كنند، بلكه زندگی آن است كه عده كمی از انبوه مردم در آن وارد شده اند. چون می فرماید: «قَلیلاً ما تَـشْكُروُن» پیام این فراز از آیه این است؛ آن گوهرهای عملی و فكری كه از انبوه انسان ها پنهان است را دنبال کنید تا معنی زندگی زمینی خود را بیابید.
سپس می فرماید:
«وَ لَقَدْ خَلَقْناكُمْ ثُمَّ صَوَّرْناكُم،ْ ثُمَّ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدوُا لِادَمَ فَسَجَدوُا اِلاّ اِبْلیسَ لَمْ یَكُنْ مِنَ السّاجِدِین»[81]
شما را خلق نمودیم، سپس شكل تان دادیم، پس آنگاه به ملائكه گفتیم بر آدم سجده كنید، پس همه سجده كردند مگر ابلیس، زیرا كه ابلیس از ساجدین نبود.
در ادامه آیه فوق 15 آیه در مورد خلقت انسان و فلسفه وجود انسان در زمین سخن می راند كه چه یاران و چه دشمنانی در این حیات زمینی دارد. در واقع در آیه فوق می فرماید: ای آدم ها موقعیت خودتان را بشناسید، شما هر كدامتان یك وجود گسترده دارید، نه این كه فكر كنید یك حادثه منقطع هستید. ابتدا خلقت شما شروع شد، بعد صورت گرفتید و به صورت آدم درآمدید و بعد مقام اسماء به شما داده شد و شایسته سجده شدید و بعد سجده بر شما را به ملائكه امر كردیم، همه پذیرفتند ولی شیطان هم كه به جهت قرار گرفتن در مقام ملائكه باید می پذیرفت و سجده می كرد، نپذیرفت.
در آیه مورد بحث فرمود: شما را خلق كردیم و صورت آدمی دادیم و بعد به ملائكه گفتیم به این آدم سجده كنید. می خواهد بگوید: ای آدم هایی كه در شهرها و روستاها در حال فعالیت هستید! ای شمایی كه فعلاً در محفل دنیا قرار گرفته اید! قضیه زندگی زمینی شما داستانی دارد و در راستای آن قضیه، كار تا این جاها جلو آمده است.
حالا از این به بعد با این دید به خودتان نگاه كنید كه شما میهمان زمین هستید و با توجه به این که همه ملائکه به شما سجده كرده اند و با تمام صفا انوار وجودی خود را به جان شما می تابانند خود را ارزیابی کنید، در واقع مددهای غیبیِ آسمانی به شما پیام می فرستند كه ای آدم!
عاشق آن عاشقان غیب باش
عاشقان چند روزه كم تراش
عاشقانت در پس پرده كرم
بهر خود نعره زنان بین دم به دم
ملائكه از طریق سجده بر آدم تسلیم انسان ها شدند و به تعبیر دیگر عشق به انسان ورزیدند. انسان با توجه به این آیات لازم است خودش را این طور ببیند كه ملائكه همه در خدمت او هستند و از طرفی در این زمین موقت آمده است و اشكال هم ندارد كه تمام لوازم زندگی زمینی را داشته باشد، یعنی هم غذا بخورد، هم همسر بگیرد و هم با فرزندانش بازی كند و ... ولی جهت و موقعیت خود را در این زمین فراموش نكند.
در آخر آیه و پس از طرح سجده ملائكه و امیدوار كردن انسان برای صعود در زندگی زمینی، می فرماید: ولی شیطان سجده نكرد و لذا نه تنها محبتی به انسان نورزید بلكه دشمنی با انسان را پیشه كرد، پس انسان در زندگی زمینی باید با یك هوشیاری صعود خود را دنبال كند، وگرنه دشمنی در مقابل او هست كه دائماً در صدد است زیر پای او را خالی كند و او را به سقوط بکشاند. ولی گفت:
در جهان جنگ این شادی بس است
كه بر آری بر عدو هردم شكست
خدا إن شاء الله به لطف خود قلوب ما را ظرف معارف قرآنی بگرداند و ما را متوجه معنی بودن مان در این زندگی زمینی بسازد .
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«لَقَدْ مَكَّنّاكُمْ فِی الاَرْضِ وَ جَعَلْنا لَكُمْ فِیها مَعایِشَ، قَلیلاً مّا تَشْكُروُن»[82]
ای انسان ها شما را در این زمین مستقر كردیم و امكانات زندگی زمینی را برایتان فراهم نمودیم تا از این حیات زمینی نتیجه بگیرید و جهت گیری صحیح داشته باشید، ولی تعداد كمی از شما نتیجه گرفته و معنی زندگی زمینی را درست دریافتید.
«وَ لَقَدْ خَلَقْناكُمْ ثُمَّ صّوَّرْناكُمْ ثُمَّ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدوُا لِآدَمَ فَسَجَدُوا اِلاّ اِبْلیسَ لَمْ یَكُنْ مِنَ السّاجِدینَ»[83]
در حالی كه سیر جریان حیات شما از این قرار بوده است كه شما را اول خلق كردیم و سپس به این شكل و صورت كه در آن هستید درآوردیم و بعد كه صورت انسانی پیدا كردید و مظهر كمالات انسانی شدید به ملائكه گفتیم به آدم سجده كنید، همة ملائكه سجده كردند مگر ابلیس كه جزء سجده كنندگان نبود.
این آیات، جایگاه حیات زمینی ما، همراه با دوستان و دشمنانمان را نشان می دهد و می فرماید داستان حقیقی شما از این قرار است.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» در ذیل همین آیات می فرمایند:
«خلافت آدم در حقیقت خلافت جمیع بشریت بوده و سجده و خضوع ملائكه هم برای عالم بشریت واقع شده و می شود و آدم نمونه كامل انسانیت بود و در واقع نماینده انسان ها به شمار می آید».
قبلاً بحمدالله روی این مسأله به اندازه كافی بحث شد ولی فرمایش ایشان را در ذهنتان نگه دارید كه می فرمایند: «آدم در آن مرحله نمونه كامل انسانیت بود»، بدین معنی؛ آدم در تمام ابعادش كه در واقعْ همه ماها باشیم در آن صحنه مطرح است نه به عنوان قصه شخص آدم در ابتدای تاریخ. پس همچنان كه قبلاً عرض شد داستان آدمیت از این قرار است. مثل این كه گوشت همه آدم ها با آتش می سوزد، اما حالا اگر ما گفتیم گوشت انسانی صدهزارسال پیش به وسیله آتش سوخت، یعنی در واقع داریم قصه خودمان را در رابطه با آتش می گوییم كه گوشت ما هم می سوزد. نوع سوختن ها فرق می كند، كه آن به اقتضاء زمان است، اما ذات گوشت و سوختن آن توسط آتش، كاری به شخص خاص و یا زمان خاص و یا آتش خاص ندارد. ما باید اصل مطلب را بشناسیم. این كه می گویند قرآن انسان را حكیم می كند به همین جهت است كه انسان از طریق تدبر در قرآن از موارد خاص به حقیقت موضوع سوق داده می شود. حكیم یعنی كسی كه اصل و ریشه یك ماجرا را می شناسد، حادثه ها را فوق زمان و مكان و فوق مورد خاص، بررسی می كند. مثلاً ما می گوییم شما به این فرد ظلم كردید و نظام الهی این گونه است كه ظالم را تنبیه می كند. اگر شما در جواب ما بفرمایید: او برادرم بود؛ ما باید متوجه باشیم و شما را هم متوجه كنیم كه نسبت شما با شخصی كه به او ظلم می كنید، موضوع را عوض نمی كند و ظلم را از ظلم بودن خارج نمی كند. شما اگر به حقِّ كسی تجاوزكردید آن كس غریبه باشد یا خودی، جزای دنیایی و آخرتی آن ظلم را تغییر نمی دهد. آدم های ساده ممكن است این جا فریب بخورند و قاعده و حكم را در زیر پوشش موارد جزیی نادیده بگیرند، ولی انسان حكیم مافوق نسبت ها به اصل موضوع توجه دارد. قرآن كاری می كند كه ما به حقیقت مسأله دست بیابیم. آدم های ساده حقیقت خود و بقیه را به زمان و مكان و سایر نسبت ها متصل می كنند و به همین جهت هم نمی توانند فكر كنند، چون اولین شرط فكر كردن، آزادكردن موضوعِ مورد تفكر است از عوامل زائدی كه نقشی در حقیقت شئ ندارند. آیا انسان قرن بیست و یكم با این همه وسایل پیشرفته با انسانِ هزارسال گذشته از جهت انسانیت فرقی دارد؟ آیا پیشرفت تكنولوژی حقیقت انسان را عوض می کند؟ مسلّم عوامل خارجی، حقیقت انسان را تغییر نمی دهد، زیرا حقیقت هر انسانی همان آدمیت است كه خدا به ما معرفی می نماید، آن هم با همان دوستی ها و دشمنی هایی كه از طریق ملائكه و شیطان در كنار ما است. حال در هر زمانی آن دوستی ها و دشمنی ها، براساس ابزار و شرایط خاص زمان و مكان، ظهور می كند. انسان حكیم اصل آن را می بیند و نه شرایط را، در مسأله قصه آدم، قبل از هبوط باید به حقیقت انسان توجه داشت كه آن حقیقت آدمیتِ فوق زمان و مكانِ خاص است.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» در ادامه می فرمایند:
«نكته قابل توجه این كه: ابلیس و ملائكه همه در یك مقام بودند و آن مقامِ «قدس» است و خطاب هم به آن مقام بود و نه به یك یك افراد».
خطاب خداوند در رابطه با سجده به آدم، خطاب به آن مقام بود كه ملائكه بالاصاله در آن مقام قرار داشتند، هرچند موجود دیگر هم می توانست با عبادات مخصوص، خود را در حدّ ملائكه صعود دهد و در آن مقام قرار گیرد. لذا به مقام ملائكه فرمود: به آدم سجده كنید. ملائكه هم كه به طور طبیعی در آن مقام بودند، سجده كردند. ابلیس هم به جهت عبادتش به یك قداستی رسیده بود كه می توانست در آن مقام جای گیرد و لذا عملاً به او هم خطاب شد به آدم سجده كند، هرچند مقام، مقام ملائكه است. پس در واقع به آن مقام دستور داده شد و گفته شد: ای ملائكه به آدم سجده كنید و همه سجده كردندمگر ابلیس. یعنی باید ابلیس هم سجده می كرد چون در آن مقام قرار داشت، ولی سجده نكرد.
بنا به فرمایش علامه«رحمه الله علیه»:
و به همین جهت به ابلیس خطاب شد: «فَاهْبِط مِنْها فَما یَكُون لَكَ اَنْ تَتَكَبَّرَ فِیْها».[84]
از آن مقام خارج شو؛ جای تو نیست آن جا باشی، آن جا جای تكبّر نیست. تو تكبّر كردی پس باید از مقام ملائكه هبوط كنی. زیرا در واقع مقام ملائكه، مقامی است كه به آدم سجده می كند. به عبارت دیگر مقام قدس به مقام آدم سجده می كند.
از طرح این حادثه توسط قرآن این نكته ارزنده فعلاً به دست می آید كه آدم اگر در آدمیت خودش محفوظ باشد و تحت تأثیر شیطان قرار نگیرد، تمام ملائكه بر او سجده كرده و دائم بر قلبش نور می دهند. زیرا سجده ملائكه به آدم بدان معنی است كه آن ذوات غیبی نظر به آدم دارند و به او مدد می رسانند. سپس علامه«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«و ابلیس با تمرّدش از پوست خود بیرون آمد و فاسق شد «وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِیسَ كَانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ»[85] می فرماید: شیطان بر عکس ملائکه به آدم سجده نکرد، او از جن بود، پس به جهت تمردش از امر پروردگارش خارج شد و فسق ورزید».
امر پروردگارش این بود كه به شیطان دستور داده بود به آدم سجـده كن، و او سر باز زد. «فَسَقَ» یعنی از پوست بیرون آمدن، و شیطان با تمرد از امر پروردگارش از پوسته اش كه قداست و تعبّد بود، بیرون آمد و نتوانست آن پوسته و شخصیت را برای خود حفظ كند.
علامه طباطبایی«رحمةالله علیه» بعد از طرح این مسأله نكته دقیقی را مطرح می فرمایند كه هم برای روشن شدن این آیات و هم برای روشن شدن سراسر بحث فلسفه حیات زمینی آدم مهم است. می فرمایند:
«امری كه در این آیه هست كه فرمود: «به آدم سجده كنید» و همچنین امتثال و پذیرفتن آن امر توسط ملائكه و حتی تمرّدی كه شیطان كرد، همه امور تكوینی هستند».
در جلسات قبل تا حدی در تفاوت امر تكوینی و امر تشریعی بحث شد، ولی این كه باید دائماً مواظب باشیم بین امر تكوینی و امر تشریعی خلط نشود، چیزی است بسیار مهم و چه بزرگانی كه با خلط این دو مبحث به لغزش افتاده اند و باید دانست فهم این كه فلان نكته تكوینی است و نه تشریعی، مواظبت و حضور مستمر فكری می طلبد. مثلاً می گوییم «خداوند به آب گفته است جاری شو»، آیا می شود بگوییم این حرف غلط است؟ چون نه خدا زبان دارد و نه آبْ اراده دارد. ولی به معنای یك امر تكوینی درست است. یعنی با گفتن این جمله؛ بودن و تكوین شئ را خداوند در سخنانش تفسیر می كند. امر تكوینی یعنی قصه بودن هر چیز. قصه بودن آب چیست؟ جریان. پس اگر خدا گفت به آب گفتیم جاری باش، آیا مثل این است كه بنده به جنابعالی بگویم این لیوان آب را به من بده؟ ابداً این طور نیست. لیوان آب را به من بده، عین بودن شما نیست، بلكه به اراده و اختیار شما مربوط می شود. این را امر تشریعی می گویند، چون همچنان كه ملاحظه فرمودید؛ در امر تشریعی اختیارِ شما مورد خطاب قرار می گیرد . حال با این توضیح باز به جملة علامه«رحمه الله علیه» عنایت كنید كه می فرمایند:
«دستورخدا كه به ملائكه گفت به آدم سجده كنید، و هم چنین امتثال و پذیرفتن ملائكه آن امر را، و نیز تمردی كه شیطان انجام داد، همه امور تكوینی هستند».
پس در این آیات قصه بودن ملائكه و شیطان مطرح است و خداوند آن قصه و فلسفه بودن آنها را به زبان بشری نقل می فرماید. بعد در ادامه می فرمایند:
«و اگر هست كه ابلیس تمرد كرد، مقصود از تمردِ وی، خاضع نبودن اوست در مقابل حقیقت انسان».
یعنی بود انسان آن چنان است كه بود شیطان ضد اوست. دو نوع بودن است. و می فرمایند:
«و امر به سجده، هم به ابلیس و هم به ملائكه، امر واحدی بود و چون امر به ملائكه به جهت آن كه معصیت برای ملائكه معنی ندارد نمی تواند امری مولوی باشد، پس امر به ابلیس هم مولوی نیست».
امر «مولوی» یعنی امری كه خداوند می خواهد ولایت خود را بر معبودش اِعمال كند. مثل امر شرع است، وقتی كه می گویند نماز بخوانید. این امرِ مولوی است. علامه«رحمه الله علیه» می فرمایند: به ملائكه كه امر مولوی نمی شود كرد، چون امر مولوی مقابلش عصیان است، امری است كه اگر انجام ندهد عصیان كرده است. و بودن ملائكه آن چنان است كه نمی شود به آنها امری كرد كه امكان تمرد و عصیان در آن باشد. پس حالا كه امر به ملائكه در رابطه با سجده به آدم، امر مولوی نیست و تكوینی است ، و از طرفی هم امر به ملائكه و شیطان یك امر واحد بوده، پس امر به شیطان هم همان امر به ملائكه، یعنی امر تكوینی خواهد بود. می فرمایند:
«پس امر به ابلیس هم مولوی نیست و ابلیس در مقابل ملائكه كه ذاتاً در مقام طاعت اند، بنیاناً در مقام معصیت است».
این قسمت از بحث، مخ بحث است كه متوجه شویم ذوات مقدسی به نام ملائكه در این عالم هستند كه بنیاناً در اطاعت از خداوندند و این ها عین سجده به آدم و خدمت گزاری به آدم اند، و شیطانی هم هست كه بنیاناً در مقام عصیان است و عین ضدیت با انسان است.[86] علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» ادامه می دهند كه:
«و قبل از خلقت آدم، هر دو در یك مرتبه بودند و بعد یكی راه سعادت، و دیگری راه شقاوت را گرفت».
در این قسمت نكته بسیار ارزشمندی را مطرح می فرمایند كه انسان بفهمد با دو بنیان در مقابل خود روبه روست. یكی بنیانی كه عین بندگی خدا است و یكی هم بنیانی كه عین تمرّد در مقابل خدا و عین ضدیت با انسان است، و اگر ما انسان را در این روابط ارزیابی كنیم، دستورات دین به خوبی برایش معنی پیدا می كند و شوق انجام آن ها در او به خوبی شکل می گیرد. مشكل، درست تفسیركردن انسان است و درست تفسیر كردن احوالات او.
انحراف اروپا، انحراف در تفسیر انسان است. وگرنه از بعضی جهات تلاش زیادی می كنند و هیچ علمی هم كه بد نیست. هیچ دانشمندی هم از آن جهت كه دانشمند است بد نیست. اما گاهی یك تمدن به جهت تفسیر غلطی كه از انسان دارد تمام تلاشش به بن بست می رسد، این تمدنِ غلط زحمت علماء را هم ضایع می كند. الآن این تمدن طوری است كه زحمت دانشمندان ریاضی و فیزیك و شیمی را هم خراب می كند. در صورتی كه نه دانشمندان فاسدند و نه خود علم به خودی خود فاسد است. علت به بن بست رسیدن این تمدن در تفسیر غلطی است كه از انسان دارد، عبودیت را به عنوان یكی از ابعاد اساسی برای انسان نمی شناسد و در نتیجه با طرح «اُمانیسم» انسان را جای خدا نشانده است. در اسلام انسان بنده خدا است. ولی شما جامعه شناسی و روانشناسی و یا هر علمی از علوم فرهنگ غرب را نگاه كنید، در این علوم و در این تمدن انسان اصلاً بندگی ندارد و بندگی برای انسان معنا ندارد. قبول دارند كه خالق انسان خدا است، ولی برایشان معنا نمی دهد كه حقیقت انسان عبودیت است. حالا چند نفر هم یكشنبه ها به كلیسا بروند و دعا بخوانند، مشكل اساسی؛ فرهنگی است كه تفسیرش از انسان، «عبودیت» نیست.
در فرهنگ غربی محور هستی، انسان است و نه خدا. لذا همه جهت گیری های آن ها به مشکل می افتد، ولی در بحث های دینی به خصوص در اسلام و قرآن بحث های مربوط به قضیه آدم و شیطان و ملائكه، مسائل زیربنایی زندگی همراه با بندگی را به نحو شایسته ای تبیین می کند و جای انسان را در كل هستی می نمایاند. قرآن جای انسان را در هستی تبیین و تعیین می كند. می فرماید: مقام انسان این طور است كه هم دشمن دارد که به عنوان ذات ضد بندگی روحیه تمرد را در او القاء می کند و هم دوست دارد و روح تعبد را بر او می دمد. بودنش این چنین است كه هم تحت تهاجم شیطان است با آن خصوصیات خاص، و هم تحت رحمت و محبّت ملائكه است و آن امکانات متعالی.
در ادامه بحث یعنی در آیه 12 سوره اعراف، خداوند با دشمن انسان یعنی شیطان صحبت می كند، می فرماید:
«قالَ مَا مَنَعَكَ اَلاّ تَسْجُدَ اِذْ اَمَرْتُكَ قالَ اَنَا خَیْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِی مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ»
ای شیطان! چه چیز مانع تو شد كه وقتی به تو امر كردم سجده كنی، سجده نكردی؟ شیطان در جواب گفت: من از او بهترم، مرا از آتش خلق كردی و او را از گِل.
از این آیه نكات ارزنده ای فهمیده می شود؛ و منطق دشمن انسانیت مشخص می گردد كه به زعم خود چون خدا او را از آتش خلق كرده پس بهتر از آدم است و نباید به آدم سجده كند! هر جا دیدید گروهی پیدا شدند كه خودشان را با چنین ملاک هایی برتر از بقیه می دانند، این ها زبانشان، زبان شیطانی است. هر وقت تمدنی یا قومی برای خود ارزش های مَن درآوری مطرح كرد، بدانید این قوم دارد با زبان شیطان حرف می زند و راه شیطان را در زندگی خود باز كرده است. و این گونه سخن گفتن، سخن گفتن ضد بشری است و راه جنگ با بشریت را در پیش خواهد گرفت، حتی جنگ با خودش را نیز با چنین منطقی پیش خواهد گرفت. چون در پشت چنین منطقی شیطان در صحنه است، شیطان، هم خودش را جهنمی كرد و هم بقیه دوستدارانش را. همیشه منطق دشمنان بشریت این است كه خود را بهتر از بقیه می دانند. یعنی روحیه تكبّر و خودبرتربینی دارند. پریشانی جامعه و خانواده و جهان ریشه اش در این روحیه است و شكل كار این گونه است كه یك چیز بیهوده و لغو را به عنوان ارزش عَلَم می كنند و براساس آن، تكبّر می ورزند. شیطان می گوید: چون من از آتشم و طرف مقابل ازخاك است، پس من بهتر از او هستم.
امروز دنیا گرفتار همین منطق شیطانی است. می گویند: چون ما تكنیك داریم، بهتر از شما هستیم. حالا چه شما اهل بندگی خدا باشید، چه نباشید. در فرهنگ امروز دنیا ظهور اسماء الهی ملاك نیست، ملاك؛ تكنیك داشتن یا سفیدپوست بودن است. یعنی چیزی را كه او دارد و بقیه ندارند، ملاك برتری خودش می گیرد. در حالی كه هر ارزشی غیر از ارزشی كه خدا آن را ارزش قرار داده، ارزش نیست ولی شیطان ارزش های من درآوری را در بین انسان ها پیش می كشد تا تكبّر انسان ها را نسبت به همدیگر به وجود آورد و جدال بین آن ها ایجاد كند. مسلّم اگر یك ارزش دروغین را چندبار تكراركرد، عوام می پذیرند. چون مردمِ فاصله گرفته از دینْ ملاك برتری حقیقی را نمی شناسند تا با آن ملاك همه چیز را ارزیابی كنند. مثلاً اگر چند بار بگویند: مردها بهتر از زنان اند؛ و این حرفِ شیطانی را به نحوه های مختلف تكرار كنند، آرام آرام جامعه باورش می آید و می گردد تا مصداق هایی هم برای این باورش پیدا كند. و عكس آن را هم اگر چندبار تكرار كنند، باز در باورهای انسان های عادی اثر می گذارد و ریشه تكبّر و دوگانگی و دشمنی ها فراهم می شود. چون همه این ها، راه ورود شیطان است و شیطان از طریق همین راه ها دشمنی خود را دربین انسان ها عملی می كند. راه درست آن است كه زمینه تكبّر در بین انسان ها از بین برود و برای به وجودآوردن آن باید ملاك های مَن درآوری را بهانه قرار نداد. هرچیزی جز حق از یک طرف و بندگی خدا از طرف دیگر اگر ملاک ارزشیابی انسان ها شد، فکر و فرهنگ شیطانی جای خود را باز می کند. در واقع دشمن شما برای انحراف از مقصد اصلی زندگی، این فكر و فرهنگ های من درآوری را به شما داده است. از طرفی پای جان شما ایستاده است، پس شما با این روش ریشه خودتان را می كَنید، هرچند در ظاهر خوشحالید كه خوب شد من از این طایفه هستم، پس بهتر از آن طایفه دیگرم. یا خوب شد من شهری هستم، پس بهتر از آن دهاتی هستم. همین كه این ارزیابی را پذیرفتید، زمینه ورود شیطان را كه دشمن جان شما است در زندگی تان میسّر كردید و بقیه را خودتان حساب كنید چه می شود.
پس به پیام این آیه زیاد دقت كنید كه شیطان در مقابل خداوند دوچیز را مطرح می كند . یكی این كه می گوید: «اَنَا خَیْرٌ مِنْهُ» من بهتر از او هستم. قسمت دوم حرفش هم كه دلیل قسمت اول است این است كه «من از آتش هستم». ابتدا تصور كرده بهتر از آدم است و بعد دنبال می كند كه دلیل آن را پیدا كند، یك نمونه مَن درآوری را دست وپا می كند «كه من از آتشم»، نمی گوید اگر من خلقت آتشی دارم، یك چیزی هم او دارد كه من ندارم و آن خلقت خاكی است، این را نمی گوید، چون اگر بگوید كه در انصاف قرار دارد و نه در گمراهی! می گوید: چون من از آتش هستم پس من بهترم. ملاحظه كردید كه اول بنا را گذاشته كه خود را برتر از آدم بپندارد و لذا گرفتار این بی منطقی می شود. ولی اگر از اول بنا را براین گذارده بود كه هر دو بنده خداییم و هرچه خدا برای ما تعیین كند همان برای ما خوب است؛ كه كار به این جا نمی كشید!
قرآن می فرماید: ای زنان و ای مردان هر كدامتان یك فضیلت هایی دارید. این فضیلت ها را بشناسید و در كنار هم زندگی كنید. مردان فضیلت هایی دارند و زنان هم فضیلت هایی دارند، نه آنچه كه مردان دارند همه فضیلت است و نه آنچه كه زنان دارند همه فضیلت است، بلكه كمالاتی هست كه مردان استعداد اَخذ آن ها را دارند و كمالاتی هم هست كه زنان ظرفیت گرفتن آن ها را دارند. هركدام بر اساس آن ظرفیتی كه داشتند كمالات مربوطه را گرفتند. اما در كنار هم كه آمدند فضیلت های متقابل آنها كمك شان می كند تا كمالات در هردو جمع شود. حالا اگر جامعه ای پیدا شد كه دست روی كمالات مردها گذاشت و نتیجه گرفت که زنان بدترند، این جامعه شیطانی می شود. به همان اندازه شیطانی است كه اگر دست روی كمالات زنان بگذارد و نتیجه بگیرد که مردان بدترند.
قرآن می فرماید:
«وَلاَ تَتَمَنَّوْاْ مَا فَضَّلَ اللّهُ بِهِ بَعْضَكُمْ عَلَی بَعْضٍ لِّلرِّجَالِ نَصِیبٌ مِّمَّا اكْتَسَبُواْ وَلِلنِّسَاء نَصِیبٌ مِّمَّا اكْتَسَبْنَ وَاسْأَلُواْ اللّهَ مِن فَضْلِهِ إِنَّ اللّهَ كَانَ بِكُلِّ شَیْءٍ عَلِیمًا».[87]
آنچه را به یكی از زنان یا مردان دادیم كه از آن جهت موجب برتری او می شود، دیگری آن را آرزو نكند و آن را نخواهد، برای مرد نصیبی است از آنچه كسب كرده و برای زن هم نصیبی است از آنچه كسب كرده، هركدام از شما از خداوند كمال همانی را كه نصیبش كرده است بخواهد و بدانید كه خداوند بر هرچیزی عالم است.
چون خداوند به هر چیزی عالم است، در نتیجه می داند به چه موجودی چه چیزی بدهد كه موجب كمالش شود. پس طبق آیه فوق كمالاتی را خدا به جنس زن داده و كمالاتی را به جنس مرد داده و می فرماید: آنچه را كه خداوند به دیگری داده،آرزو نكنید و كمالات یكی را ارزش بگیرید و آرزوی آن را بكنید و آن دیگری هم نباید كمالات بقیه را نادیده بگیرد و كبر پیشه كند و ریشه دشمنی ها را به پا دارد. بعد در ادامه یعنی در آیه 34 سوره نساء می فرماید: در راستای همین كه به بعضی كمالاتی و به بعضی دیگر كمالات دیگری را دادیم، به مردان كمالی دادیم كه به جهت آن كمال و به جهت آن كه خرج همسرش را بدهد، مسئول و قوام خانه باشد. قوام و مسئول زنانی باشد كه صالح و فروتن و حافظ اسرار خانوادگی اند. به این جهت خداوند مردان را قوام خانواده چنین زنانی قرار داد و از این طریق خداوند حقوق زنان را حفظ كرده است. می فرماید: «الرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَی النِّسَاء بِمَا فَضَّلَ اللّهُ بَعْضَهُمْ عَلَی بَعْضٍ وَبِمَا أَنفَقُواْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ فَالصَّالِحَاتُ قَانِتَاتٌ حَافِظَاتٌ لِّلْغَیْبِ بِمَا حَفِظَ اللّهُ وَاللاَّتِی تَخَافُونَ نُشُوزَهُنَّ فَعِظُوهُنَّ وَاهْجُرُوهُنّ َ فِی الْمَضَاجِعِ وَاضْرِبُوهُنَّ فَإِنْ أَطَعْنَكُمْ فَلاَ تَبْغُواْ عَلَیْهِنَّ سَبِیلاً إِنَّ اللّهَ كَانَ عَلِیًّا كَبِیرًا».[88]
حالا با توجه به این آیات، اگر جامعه ای پیدا شد و گفت زنان بهتر از مردان اند، به همان اندازه شیطانی است كه گفته شود مردان بهتر از زنان اند و منشأ كبر و دشمنی هم از همین افكار به وجود می آید. اصلاً این حرف ها نیست، بلكه هركس كمال خود را دارد و آن كمال را هم خدا به او داده است تا از آن طریق وظایفی را كه به عهده دارد بتواند درست انجام دهد و به بندگی خدا برسد، نه این که با طلب کمالات همدیگر، خود را گرفتار آرزوهای سرگردان کنیم.
این كه شیطان جنس خود را که از آتش بود دید - و آتش هم كه در جای خودش چیز بدی نیست - ولی بدون دلیل آتش بودن خودش را بهتر از خاك بودن آدم دید، مشکل ایجاد کرد. در حالی که مسأله چیز دیگری بود. به قول علامه طباطبایی«رحمه الله علیه»: اصلاً بنا نبود كه ملائكه و شیطان به خاك سجده كنند، بنا بود به روح آدم كه جلوه ای از «روح» است سجده كنند كه آن روح، مقرب ترین مخلوق خدا است و از آن حقیقت متعالی در آدم جلوه كرده است و قرآن می فرماید: «وَ نَفَخْتُ فِیْهِ مِنْ روُحِی» من در كالبد آدم از روح خودم دمیدم و به ملائكه و شیطان گفتم به این مقام سجده كنید.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرمایند:
استدلال شیطان غلط بود، زیرا درست است كه او از آتش است، ولی درست نیست كه او بهتر از آدم است. زیرا در آیه 76 سوره صاد در مورد آدم می فرماید: «نَفَخْتُ فیهِ مِنْ روُحی فَقَعوُا لَهُ ساجِدین».
یعنی ای ملائكه من یك آدمی می خواهم خلق كنم و از روحم كه مخلوقی است از ملائكه هم بالاتر؛ در آن بدمم، بعد كه از روحم در او دمیدم، شما باید به او سجده كنید. چرا باید به او سجده كنید؟ چون «نَفَخْتُ فیهِ مِنْ روُحی» پس در واقع به مقام آدم بنا شد سجده كنند و نه به گِل.
پس معلوم شد اولاً: این حرف كه شیطان می گوید من بهترم، یك اَنانیّت و معصیت است. ثانیاً: این كه علت برتری خود را از جنس آتش بودن مطرح می كند، این یك چیز مَن درآوری است و ناشی از همان روحیه شیطانی و متكبّربودن او است و همین منجر به رجیم شدن او از درگاه خداوند و موجب هلاكتش شد و تمام زحمات عبادی اش را هم برباد داد. و ثالثاً: موضوع مورد سجده روحی بود که منسوب به خدا است نه جسم خاکی آدم.
امروز؛ جوامع بشری چون جایگاه زمینی انسان و هدف خلقت او را گم كرده اند، اسیر ارزش های من درآوری هستند، و این ارزش های من درآوری حتماً هلاكشان می كند. چون این فكر و فرهنگ نتیجه و دستگیره تحریك دشمن شان یعنی شیطان است. دشمنی كه به قول قرآن دشمنی است قسم خورده و پای هلاكت ما ایستاده، بنا دارد هیچ چیز از ما باقی نگذارد. در اول كار، برنامه دارد ایمان ما را بگیرد تا در قیامت كاملاً بی ثمر باشیم، و بعد آبروی ما را در دنیا می برد تا در دنیا هم عزت نداشته باشیم و بعد هم در جسم ما تصرف می كند تا حتی بدن سالم هم نداشته باشیم. منتها برنامه دارد و با حساب كارش را می كند، اگر ما از «بندگی خدا» غافل شویم و چیزی جز بندگی خدا را مقصد و ملاك ارزش قرار دهیم، به همان اندازه او میدان پیدا می كند تا نقشه هایش را پیاده كند. اگر بندگی خدا اصل نباشد، ارزش های مَن درآوری به میدان می آید. شیطان به دشمنان شما آموزش كافی برای نابودی شما می دهد. برای همین بعضی اوقات شما می بینید كه یك چیزهایی به فكر دشمن شما می رسد كه شما اصلاً باور نمی كنید آن ها این قدر فكر داشته باشند. آری اگر خودشان بودند و خودشان، پیش بینی شما درست بود. ولی یادتان باشد كه دشمن شما آن آدم ها نیستند، دشمن شما شیطان است. خداوند در مورد او به ما گفت: «أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْكُمْ یَا بَنِی آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّیْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِینٌ»[89] ای فرزندان آدم مگر با شما عهد نكرده بودم كه شیطان را مپرستید زیرا وی دشمن آشكار شماست. و لذا شیطان است كه برنامه می ریزد و ریزترین نقشه ها را برای نابودی آدم می كشد. بنابراین فراموش نکنید که یك دشمن زرنگ به نام شیطان دارید. اگر از طریق بندگی خدا شما زرنگ تر از او نشوید و خدا را به کمک نیاورید، ضربه می خورید و شما هم اگر خواستید آن نقشه ها را خنثی كنید باید از همان حربه كه شیطان استفاده می كند، استفاده كنید. شیطان غیب شما را می داند، بیایید از ملائكه استفاده كنید كه غیب شیطان را می دانند. چون شما در عین داشتن دشمن، دوست ها دارید. ملائكه دوستان شما هستند. پس اگر ما امید به عالم بالا و دین و شریعت پیدا كنیم و بر اساس آن عمل کنیم، حتماً حیله های دشمنِ قسم خورده خود را خنثی می كنیم. اما اگر به خودمان اعتماد كنیم حتماً در دام شیطان هستیم. چون او خیلی وارد است و خیلی خوب خیالات شما را می شناسد.
این را بدانید كه هیچ آدمی ضد آدم نقشه نمی كشد. شیطان بعضی از آدم ها را در تسخیر خودش قرار می دهد كه ضد آدم ها قیام كنند. پس در واقع شما با شیطان روبه رو هستید و نه با آدم ها. حالا شیطان به ظاهر خیلی عمیق فكر می كند. افکار عمیقی كه شما به خودی خود ضررهای آن را نمی فهمید. نه می گذارد عمق دشمنی اش را بفهمیم و نه می گذارد وسعت نقشه هایی را كه برای ما كشیده است متوجه شویم. اگر دشمن اُبهت خودش را نشان ما بدهد، ما خودمان را جمع و جور می كنیم و به عالم بالا متوسل می شویم. یك طوری با ما برخورد می كند كه متوجه انحراف عمیقی كه جلو ما می گذارد نمی شویم. ولی انحراف عمیق است. همچنان که عرض شد، یك كار من درآوری، یك ارزش بیجا مطرح می کند و کار خود را جلو می برد. مثلاً طرح این که تلفن همراه شما گران تر از تلفن همراه فلانی است، دیگر از این ساده تر می شود؟ همین كه فكر كنید چون تلفن همراه من از تلفن همراه فلانی گران تر است، پس من بهترم، این یعنی افتادن در قعر انحراف. ولی به خودی خود نمی فهمیم این انحراف چه اندازه عمیق است و نتیجه این دامی كه شیطان برای ما پهن كرد چه می شود، در حالی که با پذیرفتن این نکته بسیار ظریف تمام جهت گیری انسان عوض می شود. خدا دشمن شما را خیلی خوب به شما معرفی كرد. می فرماید: به شیطان می گوییم چرا سجده نمی كنی؟ می گوید: «اَنَا خَیْرٌ مِنْهُ» من بهترم. چرا بهتری؟ برای این كه من از آتش هستم. قرآن با طرح منطق شیطان می خواهد بفرماید: ببینید دشمن شما چه منطقی دارد و چگونه با القای این منطق خود را به شما خودی نشان می دهد و عنانتان را به دست می گیرد و تا هلاکتتان جلو می برد.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«خداوند در آیه 76 سوره صاد در مورد آدم می فرماید: «فَاِذا سَوَّیتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیْهِ مِنْ روُحی فَقَعُوا لَهُ ساجِدِین» «چون از روحی که منسوب به من است بر آن بدن تسویه و متعادل شده دمیدم، پس بیفتید برایش سجده کنان» طبق این آیه ملائكه؛ مأمور به سجده بر آب و گلِ نشدند تا شیطان بتواند بگوید آتش بهتر از گِل است، بلكه كرامت انسان به جهت جلوه روح الهی بودن آن است. فرمود: «مِنْ روُحی» پس در واقع ابلیس بر خدا تكبر ورزید».
سپس در ادامه می فرمایند:
«جریان پذیرش ملائكه و تمرد ابلیس در عین این كه تشریعی بوده، در عین حال از یك جریان تكوینی و روابط حقیقی كه بین انسان و ملائكه و بین انسان و ابلیس هست، خبر می دهد».
اگر ملاحظه كنید این جا یك سؤال پیش می آید و آن این كه در سخنان قبل فرمودند: جریان دستور خدا و امتثال ملائكه و تمرد شیطان تكوینی بود. این جا می گویند در عین تشریعی، تكوینی است، این تفاوت اعتبار به چه علت است؟
برای روشن شدن فرمایش ایشان این نكته را در نظر بگیرید كه شما انسان ها نیز از نظر اختیارتان از یك جهت تكویناً مختارید، یعنی با اراده و اختیار خودتان مختار نشده اید، بلكه خداوند تكویناً اراده كرده است كه شما مختار باشید و هیچ اختیاری هم در مختاربودن خود ندارید. از طرفی با همین اختیارِ تكوینی، همه چیزها را انتخاب می كنید با آزادی تمام انتخاب هایتان را انجام می دهید، چون مختارید، ولی همین اختیار شما كه منشأ همه انتخاب های شما است، به اختیار شما نیست. پس اختیار شما از یك جهت تكوینی است - از آن جهت كه خدا برای شما اختیارداشتن را اراده كرده است - و از یك طرف هم همین اختیار شما منشأ انتخاب های اختیاری و تشریعی شما است، در واقع می توان گفت: اختیار انسان در عین این كه تكوینی است، تشریعی است، یعنی نظر به دو جنبه اختیار می اندازید و دو حكم می دهید.
در مورد دستور خداوند به ملائكه و به شیطان نیز دو نكته مطرح است. یك نكته امر خداوند است كه امر تكوینی است، و یك مسأله دیگر موجودی است كه مورد خطاب آن امر تكوینی قرار می گیرد. آری چون مقام مورد خطاب، مقام ملائكه است و در آن مقام اختیار مطرح نیست، آن حكم تكوینی است و به مقامی هم كه آن دستور داده می شود، مقامی تكوینی است، ولی همین حكم تكوینی چنانچه در شخصیت موجود مختار جاری شود، چون آن موجود جنبه ای از اختیار در شخصیت خود دارد، آن حكم تكوینی، صورتی تشریعی به خود می گیرد - مثل همان اختیار انسان كه در عین تكوینی بودن، جنبه تشریعی به خود می گیرد - یعنی یك فرمان است، ولی چون به ملك می رسد بدون هیچ اختیار و انتخابی از طرف مَلک، می شود تابعیت و اطاعت محض؛ همان فرمان به جان شیطان می خورد كه موجودی است مختار، آن فرمان ظهور تشریعی به خود می گیرد و لذا شیطان می تواند عمل كند و می تواند عمل نكند، هرچند خداوند نیز تكویناً همین را خواسته كه شیطان و انسان، مختار باشند و بتوانند تکویناً دستوری را عمل كنند و بتوانند عمل نكنند و اگر عمل نکردند مسئولیت عمل نكردنش را هم بپذیرند.[90] حالا آیا شیطان می تواند تمرّد نكند؟ بله. ولی قرآن می گوید قصه شیطان تمرّد است و او بنیاد عصیان است، یعنی جریانش در این هستی تمرد است و دشمن انسان، هرچند این نحوه بودنش را كه به آدم سجده نكند و دشمنی بورزد، خودش انتخاب كرد، ولی ای انسان ها! این را بدانید كه شما در عین این كه در معرض وسوسه شیطانی هستید و از این واقعیت نباید غافل شوید، در معرض الهام ملائكه نیز قرار دارید. این است كه علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«پس در واقع ابلیس بر خدا تكبّر ورزید و جریان پذیرش ملائكه و تمرّد ابلیس در عین این كه تشریعی بود، در عین حال از یك جریان تكوینی و روابط حقیقی كه بین انسان و ملائكه و بین انسان و ابلیس هست، خبر می دهد».
می فرمایند: یك رابطه حقیقی بین انسان با ملائكه و بین انسان با ابلیس هست. یعنی یك واقعیت است و در این واقعیت حقیقتاً مبنای همه گمراهی ها ابلیس است، و از آن طرف هم ملائكه ای هستند كه مبنای همه صورت های بندگی انسان ها می توانند باشند. رابطه حقیقی یعنی رابطه به این معنا نیست كه بنده انتخاب كنم كه شیطان مرا گمراه كند. واقعاً در این عالَم یك شیطانی هست كه مبنای همه گمراهی هاست، مثل آب كه مبنای همه تری ها است. اساساً یك مقامی به نام خلیفه الهی است که شیطان برنامه دارد این مقام را تخریب كند و آدم موظف است آن مقام را برای خود حفظ كند و ملك موظف است كه به آدم در حفظ آن مقام مدد كند. یك چنین برنامه ای در عالم مطرح است. می فرماید: آری شیطان هست و چنین شخصیتی هم دارد. هر چند همان شیطان در مرحله ای از وجودش وارد چنین فتنه هایی نشده بود، ولی از طریق آدم در معرض امتحان قرار گرفت و شخصیت اصلی اش مشخص شد و لذا از همنشینی با ملائكه كه حقیقتاً مقامش نبود، خارج شد. و لذا «قَالَ فَاهْبِطْ مِنْهَا فَمَا یَكُونُ لَكَ أَن تَتَكَبَّرَ فِیهَا فَاخْرُجْ إِنَّكَ مِنَ الصَّاغِرِینَ»[91] خداوند فرمود: از آن مقام فرود آی، چنین نیست که در این مقام باشی و نسبت به حکم خدا تکبر بورزی، خارج شو که تو از خوارشدگان هستی.
در جواب بزرگ منشیِ غیر منطقی شیطان فرمود: چون هیچ موجودی از ناحیه خود دارای كرامتی نیست، مگر آن كه خدا او را به شرافتی نایل كرده باشد، و لذا تكبر در مقابل خدا و قائل شدن به یك ارزش مَن درآوری مذموم است، پس به جرم همین ارزش گزاریِ بیجا و پیرو آن تمرد در مقابل حکم خدا، باید از آن مقام فرود آیی - چون در این مقام، خضوع شایسته بود و نه تكبّر- پس تو از ذلیلان و فرومایگان خواهی بود.
تكبر شیطان باعث شد كه دیگر نتواند نسیم عالم قدس را بچشد. «هبوط» یعنی محروم شدن از حضور در عالم معنا. ما گاهی با عصیان - اعم از گناه صغیره یا كبیره- به یك نحوه هبوط گرفتار شده ایم، نه تنها گناهِ علنی حتی یك نگاه به خود و خود را پسندیدن و خود را خواستن، عامل بسته شدن نور دریچه غیب بر قلب ما می شود، و دیگر از آن ارتباطِ راحتی كه با خدا داشتیم محروم می شویم - این مشكل در نماز خود را خوب می نمایاند- با یک تكبر جزیی، به همان اندازه كه تكبر واقع شود، نظر به عالم معنا را به انسان نمی دهند، یا با یك نگاه به نامحرم، به همان اندازه دریچه غیب را به روی خود بستید. در صورتی كه قبل از این كه نگاه به نامحرم بكنید، در توجه به عالم غیب بودید، اصلاً آن جا بودید. حالا باید دوباره چقدر تلاش كنید تا بتوانید در نماز احساس كنید، آن توجه به عالم معنی برگشته است. این مثال برای هبوط جزیی است. در هبوط کلی، آدم و شیطان را از حضور در عالم قدس خارج كردند. یك مرتبه آدم و حوا كه اولین ظهور آدمیت اند، در اثر آن هبوط، خود را در دنیا حس كردند. همین طور كه شما خودتان را فعلاً در دنیا حس می كنید، چون ما هم به شجره نزدیك شدیم و در آن هبوطِ خاصِ كلی قرار گرفتیم، ولی این هبوط، ذاتی ما نیست. یعنی این طور نیست كه ما نتوانیم نظر به غیب كنیم.
شرح حال علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» را به عنوان نمونه یادآوری می کنم: ایشان ثابت كردند در این دنیا حقشان هبوط نیست. درست است كه او هم آدم است، ولی به قول استادشان مرحوم قاضی«رحمه الله علیه» از همان 20 سالگی برزخی بودند. برزخی بودن یعنی چه؟ یعنی بیشتر وقت ها نظر به عالم غیب داشتند، و دیدید در این مدتی هم که در زمین بودند نظرشان از عالم غیب خیلی برنمی گشت. عموماً غیب را می فهمیدند و معنا می كردند. در اواخر عمر اصلاً دیگر آن طرفی شده بودند، حتی وقتی كه گرسنه می شدند، متوجه نبودند كه بدنشان گرسنه است، به ایشان یادآوری می كردند كه غذا بخورند، دو لقمه می خوردند، و با دو لقمه خوردن یک نحوه حضور در دنیا برایشان پیش می آمد ولی دوباره به همان عالم غیب برمی گشتند، و اطرافیان می دیدند كه ایشان دیگر حواسشان به ادامه غذاخوردن نیست، حتی آب دستشان می دادند و می گفتند آب را بخورید، كمی از آب را می خوردند - بالاخره آب خوردن یك نحوه باقی ماندن در زمین است- آن وقت دوباره یادشان می رفت آب خوردن را ادامه دهند.
آری هبوط آدمیت راز عجیبی دارد؛ هبوط شیطان هم همین طور بود، شیطانی كه با عالم قدس ارتباط داشت، چون تكبر ورزید، آن شرایطی را كه می توانست با ملائكه همنشین شود، از او گرفتند.
معلوم است شیطان اراده و پشت كار خوبی داشته كه توانسته خودش را با این كه از جنس آتش است، در اثر عبادات به مقام قدس برساند، ولی بعد از مقابل شدن با آدم و سجده نکردن بر او، آن انرژی و قدرت و پشت كار را سعی می كند در جهت گمراهی آدم ها صرف كند، با علمی كه از ظرائف سلوك الی الله دارد و خودش پیچ و خم این راه را می داند. حالا او در شرایط هبوط مثل آتشی است كه هرچه می سوزاند قوت می گیرد، آن هم در بیشترسوزاندن. یعنی هرچه در خانه قلب كسی بیشتر وارد شود، بیشتر فتنه و فساد راه می اندازد. درست است كه هیچ وقت آتش نمی تواند نور را بسوزاند، ولی ما كه هنوز همة وجودمان نور نشده است. هنوز از زمین و تعلّقات عالم دنیا به خصوص از کبر و خودبینی و خودپسندی بهره داریم. یعنی یك نوع سنخیّتی با شیطان داریم و چیزهای سوزاندنی را با قلب خود یكی كرده ایم و لذا طمع شیطان را برانگیزانده ایم.
شیطان از عالم قدس خارج شده و لذا دیگر قدسی فكر نمی كند ولی راه های رفتن به سوی عالم قدس را می داند و اراده كرده است كه در آن راه ها بنشیند و رهروان عالم قدس را از آن منصرف كند و اگر میل هایی در رهروان عالَم قدس پیدا كرد كه سنخیّتی با دنیا و زمین و كبر دارد، از طریق همین میل ها آنها را تحریك می كند و از یافتن نتایج بزرگ محروم می گرداند.
اول بفهمیم شیطان در چه شرایطی است تا خود را ارزیابی كنیم ببینیم چقدر او می تواند در ما نفوذ كند. «قالَ فَاهْبِط مِنْها» یعنی خداوند فرمود: پایین بیا، به اعتبار دیگر با این فرمان، دیگر نظر شیطان آسمانی نیست، «فَما یَكُونُ لَكَ اَنْ تَتَكَبَّرَ فِیْها» تو در جایی بودی كه جای تكبر نبود، حالا که تكبر كردی، پس دیگر جایت آن جا نیست. طبق این آیه شیطان همسنخی خود را از طریق تکبری که درون ما هست، پیدا می كند، هرچقدر بندگی ما در مقابل حق ضعیف باشد، حضور شیطان در همان جا و به همان اندازه قوی است و آخر آیه هم فرمود: «اِنَّكَ مِنَ الصّاغِرِین» تو در ازاء این زندگی جدید كه به جهت كبر خود به وجود آوردی به یك حیات پست و فرومایه ای گرفتار می شوی و این سرنوشت هر متکبّری است، چه در دنیا و چه در آخرت.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«خداوند ابلیس را امر به سجده كرد تا با پذیرفتنش صفت عبودیتش كامل شود و یا با تمردش، استكبارش تكمیل گردد. یعنی خداوند با این كار، كار تكمیل بندگان را انجام داد هرچند ابلیس با اختیار خود در جهت شقاوت تكامل یافت. فایده دیگر این كار این بود كه خط مشی آدم و فرزندانش هم معلوم شد و دوست همراه و دشمن رهزن خود را شناخت».
پس ملاحظه می كنید كه با یک امر واحد که فرمود به آدم سجده کنید، هرموجودی حقیقت خودش را پیدا كرد - چه ملك و چه شیطان- از طرف دیگر آدم هم دوست و دشمن خود را شناخت. یكی از مشكلات بشر در طول تاریخ همین بوده است كه دوست و دشمنش را گم می كرده است. مگر امروز طوری نشده است كه ما بسیاری وقت ها حرف دشمن را می زنیم. نه این كه بخواهیم بحث سیاسی كنیم، بلكه طلب و تمنای ما، همان طلب و تمنای طرفداران شیطان و طلب و تمنای دشمنان خدا است، مثلاً به موضوع لباس و پوشش آن طور كه دشمنان خدا می نگرند می نگریم و لباس را وسیله فخر بر دیگران قرار می دهیم، به موضوع طبیعت آن طور كه دشمنان خدا، یعنی یاران شیطان می نگرند، می نگریم و آن را آیت خداوند و وسیله لطف حق نمی بینیم، بلكه اراده هرچه بیشتر ضایع كردن آن را، و صرفاً استفاده هوسناكانه از آن را، در خود می پرورانیم و نمی دانیم این طور برخورد با طبیعت چه اندازه فاجعه به بار می آورد. تمام این مشكلات به جهت آن است كه نتوانسته ایم عمیقاً فكر و فرهنگ دشمن خود را بشناسیم.
انتظار ما از انقلاب اسلامی باید این باشد كه به ما یك زندگی جدیدی بر اساس بندگی خدا عطا کند نه یك رفاه شیطانی. ما در كلاف رفاه شیطانی تنفس مان بیش از پیش بند می آید. اگر به ما بگویند ای آدم ها چنانچه می خواهید خیلی مهم شوید و كبرتان برایتان بماند و بتوانید بربقیه فخر بفروشید، باید فلان وسیله لوكس آمریكایی را داشته باشید متأسفانه می پذیریم. حالا ملاحظه كنید چقدر مجبوریم برای ارضای هوس های خود از ارتباط با طبیعت فاصله بگیریم و چقدر باید طبیعت را تخریب كنیم تا به هوس های شیطانی خود نایل شویم. این جاست كه گفته می شود ما در كلاف رفاه شیطانی تنفسمان قطع می شود، چون آنچه را خداوند از طریق طبیعت در اختیار ما می گذارد برای جان ما گوارا است، ولی برای هوس ما ناگوارا است. حالا اگر به ما بگویند شما باید با خدا ارتباط داشته باشید و ما هم می پذیرفتیم، به راحتی با طبیعت خدا كنار می آمدیم و بدون آن كه چهره آن را خراش دهیم بهترین استفاده را از آن می كردیم. وقتی كه ناصرالدین شاه به دیدن ملاهادی سبزواری«رحمه الله علیه» رفت، متوجه شد حتی دیوارهای اتاق خشتی اش را كاه گِل هم نكرده است. به او می گوید چرا از این اطاق به همین شكلِ بدون كاهگل استفاده می کنی؟ ملاهادی می گوید به من بگو چرا به صورتی غیر از این استفاده كنم، یعنی تو می گویی چرا دیوار اطاقت را زینت نكرده ای، من می گویم چرا تو آن را زینت كرده ای؟ كسی كه با دوست خودش یعنی خدا ارتباط دارد خیلی دلش نمی آید از زندگی نفس گیر استفاده كند، چون در آن صورت نَفَسی برایش نمی ماند كه با خدا ارتباط پیدا كند. جمهوری اسلامی باید كمك کند انسان ها از این ورطه در آیند. این كه می گویند واقعاً آرزوی ظهور حضرت حجّتg را بكنید، برای این كه زیر پرتو نور هدایت مهدیg یك زندگی سراسر انسانی محقق می شود. حالا وسع و توان جمهوری اسلامی چقدر است، فعلاً موضوع بحث ما نیست. بحث این است كه هیچ وقت از آن اهداف برین غافل نشوید، لااقل نگذاریم حالا كه خانه ما نیاز به گچ کاری دارد این نیاز، ما را کمتر گرفتار تکنیک دشمنانمان بکند؛ نخواهیم از مدرن ترین كارخانه ها استفاده كنیم، و این تکنیک ها هدف برین برای ما شود. هدف برین این است كه راه ارتباط با دوست را پیدا كنیم تا معنی زندگی زمینی مان از دستمان نرود. این یك اصل است.
در ادامه آیه 14 سوره اعراف هست كه شیطان می گوید: «قالَ اَنْظِرْنِی اِلی یَوْمِ یُبْعَثُون».
یعنی خدایا اشکالی ندارد كه من از عالم قدس خارج شده، و نیز خوار و پست و فرومایه شدم،به من تا روز قیامت فرصت بده تا فرزندان آدم را در حدّ توانم گمراه کنم.
بدبختی این است كه می گویند حالا كه در مدرسه رفوزه شدیم، بگذار هرچه می شود سیگار بكشیم. چطور شد كه رفوزه شدید؟ مگر دوست ناباب و سیگار این كار را با تو نكرده است؟ می گوید: حالا كه می خواهید مرا از مدرسه بیرون كنید، سیگار را از من نگیرید. یعنی تداوم همان چیزی را می خواهد كه باعث سقوطش شده است. خداوند می خواهد در این آیه بگوید ببینید كه دشمن شما چطور فكر می كند؟ نگفت خدایا غلط كردم. آدم و حوّا گفتند: «ظَلَمْنا اَنْفُسَنَا» خدایا! غلط كردیم، به خودمان ظلم كردیم كه حرف تو را نشنیدیم. ولی شیطان می گوید: «اَنْظِرْنِی اِلی یَوْمِ یُبْعَثُون» تا روز قیامت به من فرصت بده تا این روحیه شیطانی خودم را ادامه دهم. ملاحظه بفرمایید از درخواستش معلوم است که تا روز محشر هم برای گمراهی انسان ها فرصت می خواهد. می گوید: در برزخ هم به من فرصت بده تا آدم ها را منحرف كنم چون می گوید: به من فرصت بده تا روزی كه مردم را مبعوث می كنی.
خداوند فرمود: «اِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِین» بسیار خوب؛ تو از منظَرین و فرصت داده شده ها هستی و به تو نیز فرصت می دهم. یعنی یك عده ای هستند كه در این دنیا فرصت بودن و فعالیت دارند، تو هم یكی از آن ها باش. مثل حضرت خضر(ع) و یا یك عده ای دیگر كه ما نمی دانیم. اما نه تا «یَوْمِ یُبْعَثُون» و روز قیامت، بلكه «اِلی یَوْمٍ مَعْلُوم» تا یك روز كه مشخص شده است، كه همان وقت سكرات یا حالت بینابینی بین دنیا و برزخ باشد. سکرات حالت انسان در حال مرگ است، بین این دنیا و برزخ. تا این جاها هم شیطان امکان گمراه کردن دارد و حضرت صادق(ع) در این رابطه می فرمایند: «هیچ کس نیست مگر این که چون در آستانه مرگ قرار گرفت، ابلیس یکی از شیاطینش را بر او می گمارد تا او را به کفر بکشاند و در ایمانش شک ایجاد کند، آن کس که به واقع مؤمن است تحت تاثیر او قرار نمی گیرد».[92] ولی به مجرد این كه انسان وارد عالم برزخ شد، دیگر شیطان به او دسترسی ندارد.
در آیه 16 سوره اعراف هست «قالَ فَبِما اَغْوَیْتَنِی لَاَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقِیمَ»
شیطان گفت: به سبب این كه گمراهم كردی، حتماً با تمام وجود برسر راه راست تو كه رهروان آن را به درگاهت می رساند، می نشینم و هر كه را در این راه ببینم وسوسه می كنم. لذا در صراط مستقیم تلاش شیطان برای انحراف رهروان آن راه بسیار زیاد است.
پس ملاحظه می كنید كه اولاً: یك دشمن كاردانِ قسم خورده اراده كرده است كه اگر ما خواستیم در راه خدا قدم بگذاریم، مانع شود. ثانیاً: ملاحظه بفرمایید كه می گوید: «لَهُمْ» یعنی همه آن هایی كه در راه تو قدم می گذارند را در چنین بلایی می اندازم. پس منظور فرزندان آدم است و نه صرفاً آدم و حوّا. ثالثاً: باز تأكید می كنم كه می گوید: هر كه را در راه تو قدم گذارد «صراطَكَ» كه صراط تو مستقیم است و بی درد سر، و حتماً به تو می رسند. یعنی راه واقعی خدا حتماً دشمن دارد- كه در این قسمت باید مفصلاً بحث كرد-[93] رابعاً: منطق شیطان هم این است كه خدایا تو مرا گمراه كردی؛ «فَبِما اَغْوَیْتَنِی» یعنی خودش را از هر عیب و نقصی پاك می داند و حق خود می داند كه حرف خدا را نپذیرد و به آدم سجده نكند، و به زعم او خدا بی دلیل او را از عالَم قدس بیرون كرد. این منطق شیطان است. اگر دیدید كه مردم الآن هم منطقشان این است كه سختی هایی که اعمال و افکار و عقاید باطلشان برایشان به وجود آورد را به پای بقیه می گذارند، و نقش خودشان را در همة این مشكلاتِ به وجود آمده مدّ نظر قرار نمی دهند؛ بدانید با منطق شیطان زندگی می كنند. ولی اگر به مقام انصاف رسیدید و بیش از همه نقص های خود را دیدید و توانستید ضعف ها و كوتاهی های بقیه را توجیه كنید، بحمدالله از شیطان و روحیه شیطانی دارید رها می شوید. عرفا می فرمایند: شیطان شرّ را به خدا نسبت داد و گفت: «بِما اَغْوَیْتَنِی» و خیر را به خود نسبت داد و گفت: «اَنَا خَیْرٌ مِنْهُ» و سالك تا وقتی گرفتار این صفات است در تحت ولایت شیطان است و به فرمایش آیت الله حسینقلی همدانی به آیت الله ملکی تبریزی: «تو باید حالتْ اصلاح شود تا از دستورات شرعی بهره مند شوی».
یكی از جانبازان عزیز كه دیگر نمی توانست كار كند و ناراحت بود كه نمی تواند كار كند می گفت: نمی دانم چه گناهی كردم كه خدا گرفتارم كرده است كه بروم برای جانبازیم حقوق بگیرم. با این كه تقریباً همه بدنش را در راه خدا و برای این ملت داده است، خجالت می كشید از پول دولت حقوق بگیرد. ولی شیطان با تمام خودخواهی می گوید: خدایا تو گمراهم كردی. انحراف خودش را هم به پای خدا می گذارد. ببینید كه دشمن شما چطور فكر می كند. اگر دیدید كه به این شكل فكر می كنید؛ بدانید همفکر با دشمن خودتان هستید و لذا زمینه تصرف او را در خودتان فراهم می کنید و احساس هم نمی کنید که دارید برنامه های شیطان را در زندگی تان پیاده می نمایید و از این طریق به خودتان ضربه می زنید. شیطان با این منطق، هم دشمن خودش و هم دشمن بقیه شد. اگر دیدید منطق شما این است، چشمتان را باز كنید، راه انحرافات را در خودتان ببینید. هرکس به جایی رسید از خودبینی هجرت کرد تا خدابین شد. به گفته حافظ:
یا رب آن زاهد خودبین که به جز عیب ندید ندید
دود آهیش در آئینه ادراک انداز
تا این حساب گری های به ظاهر عقلانی را در میان داریم و زیبایی بندگی را نچشیده ایم، در هر کاری به جای آن که خدا در میان باشد خودمان در میان هستیم. به گفته امام خمینی«رحمه الله علیه»:
این ما و منی جمله ز عقل است و عقال است
در خلوت مستان نه منی هست و نه مایی
ملاحظه كنید كه پیامبرخداf با دیدن عیب مردم همواره تلاش می كردند كه انسان ها خوب شوند و هیچ وقت هم گِله نمی كردند كه چرا آدم های بد نمی گذارند ما كارمان را بكنیم. اصلاً این حرف ها نبود. به خودشان می گفتند چرا من نرسیدم بقیه كارها را بكنم، دائم كوتاهی های خودشان را می دیدند. این بصیرت واقعی است، همان طور كه منطق شیطان یك حجاب واقعی است. حضرت عیسی(ع) را دیدند از خانه زنِ بدکاره ای بیرون می آید، درست است كه به حضرت مظنون نبودند ولی بالاخره برایشان سؤال شد كه چرا رسول خدا با این همه پاكی و خوبی رفته اند سراغ چنین افراد فاسد و فرومایه ای؟!! از ایشان سؤال كردند كه شما و این افراد؟! شأن شما نیست كه سراغ این ها بروید! فرمودند: «طبیب آمده است به عیادت مریض». ببینید چگونه به مسائل نگاه می كنند! حتی گمراهان را بیمار می دانند. ما اگر خواستیم از روحیه شیطانی آزاد شویم باید راه و رسم انبیاء و اولیاء را دنبال کنیم. به گفته حافظ:
مدد از خاطر رندان طلب ای دل ور نه
کار صعب است، مبادا که خطایی بکنی
شیطان می گوید به جهت این كه تو مرا گمراه كردی من هم مقابله می كنم. با این كه به او امر شد؛ به آدمی كه ظرف پذیرش كلیه اسماء الهی شده سجده كند، ولی بهانه آورد و فكرهای نامربوط به میان آورد و لذا از آن مقام، باید رانده می شد. حالا می گوید: خدایا تو مرا گمراه كردی و تصمیم می گیرد در مقابل این تفكرِ وَهمی خودش، برنامه گمراهی بندگان خدا را بریزد. ملاحظه كنید كه اول خودش برای خودش این توهّم را ساخته است كه خدا گمراهش كرده، بعد هم می خواهد مقابله به مثل كند و در مقابل خداوند قسم می خورد بنده هایی را كه می خواهند به طرف تو بیایند گمراه خواهم كرد. باز در این رابطه با این زاویه هم تأکید می کنم؛ این روحیه؛ روحیه دشمن شماست. اگر شما هم به همین شكل فكر كنید و تصمیم بگیرید اولاً: یک نحوه یگانگی با دشمن خود پیدا کرده اید و لذا او را از خودتان می دانید. ثانیاً: مثل بلایی که شیطان بر سر خود آورد و با خود دشمنی کرد، شما هم دشمن خودتان خواهید شد، در حالی که با دشمن خودتان همخانه شده اید. اگر رفقای شما هم این طوری فكر می كنند که شیطان فکر می کند، بدانید آن ها هم دشمن شما هستند و بخواهید و نخواهید جز راه دشمنی با شما را نمی توانند دنبال کنند. فقط انسان های منصف، دوستان خودشان و دوستان بقیه و دوستان خدا هستند. خداوند می فرماید: در این دنیا دشمن خودت را بشناس. حالا شما ببینید اگر یك تمدنی مثل شیطان فكر كرد، یعنی تمام آدم هایی كه رنگ آن تمدن را پذیرفته اند، دشمن خودشان خواهند شد و همه از هم طلب كارند.
شما اگر بررسی بفرمایید سراسر تمدن غرب از نظر نوع بینش و ساختار فرهنگی اش شیطانی است، همه از یكدیگر طلب كارند و همه به جای رفاقت با یکدیگر، رقابت با همدیگر دارند، روحیه تواضع به روحیه تکبر و فخر تبدیل شده و خودنمایی سراسر زندگی بشر مدرن را نابود کرده است و خشم با همدیگر تا خشم بر طبیعت خدا و تخریب آن پیش رفته است. و به خوبی روشن است هر ملتی که به فرهنگ غربی نزدیک شد، همین روحیه در او ظاهر می شود، صفای بین همسران از بین می رود، فرزندان به جای تواضع در مقابل والدین طلبکار خواهند شد. ما اگر بخواهیم خودمان را ارزیابی كنیم می بینیم به اندازه ای كه به این تمدن نزدیك شده ایم، بیشتر رقیب هم شده ایم تا رفیق هم، و خواهر و برادرها که باید آینه صفای یکدیگر باشند، رقیب یکدیگر می شوند. ریشه این واقعه ها را در انسان شناسی غلطی كه به جان ملت ها افتاده است ببینید. این طور نیست كه اگر بانك ها سود كمتر می گرفتند و وام بیشتری می دادند كارها درست می شد، بلکه چون روح شیطانی جای خود را در قلب آن ملت باز کرد همه این بحران ها ظاهر شد.
در ادامه بحث در آیه 17 سوره اعراف، خداوند می فرماید كه شیطان گفت:
«ثُمَّ لآتِیَنَّهُم مِّن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ وَمِنْ خَلْفِهِمْ وَعَنْ أَیْمَانِهِمْ وَعَن شَمَآئِلِهِمْ وَلاَ تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شَاكِرِینَ».
من از چهار طرف بندگانت را محاصره می كنم، هم از جلو آن ها می آیم و هم از پشت سرآن ها و هم از طرف راست آن ها و هم از طرف چپ آن ها با آن ها برخورد می كنم و در نتیجه اكثر آن ها را شاكر نمی بینی.
«مِّن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ»؛ آمدن از طرف جلو یعنی انداختن انسان در افق های آینده وَهمی و آرزوی بلند خیالی. شیطان از طریق آرزوهای وَهمی، انسان ها را گمراه می كند.
«وَمِنْ خَلْفِهِمْ»؛ طرف پشت، یعنی توجه به آنهایی كه جای شما می آیند، مثل فرزندان. پس شیطان از طریق فرزندان، گمراهی اش را به كار می برد.
«وَعَنْ أَیْمَانِهِمْ»؛ از طرف راست، او از طریق دین نیز، مردم را منحرف می كند و دین ظاهری را، به عنوان همه دین داری به انسان القاء می كند.
«وَعَن شَمَآئِلِهِمْ»؛ از طرف چپ آنها را می گیرم، که عبارت باشد از گناه ها و هوس ها.
می گوید خدایا تمام ابعاد انسان را به ضد خودش تجهیز می كنم. نتیجه اش این می شود كه تو را در دنیا نمی بیند، خود را می بیند. شاكر یعنی كسی كه خدا را در نعمت می بیند می گوید: «وَ لا تَجِدُ اَكْثَرَهُم شاكِرِین» یعنی اكثر آن ها را شاكر نمی بینی. که البته جا دارد نسبت به این آیه و نقشه هایی که شیطان از جوانب مختلف برای انسان ها می کشد بیشتر بحث کنیم.
حال در یک جمع بندی از طریق آیاتِ مطرح شده فهمیدیم كه با چه روش و چگونه می توانیم در این دنیا زندگی کنیم، در حالی که دشمنی هم در كنار خود داریم، و متوجه باشیم عالی ترین شکل زندگی که منجر به ظهور استعدادهای عالی انسانی خواهد شد، در چنین شرایطی ممکن است. دیگر این که معنی خودمان هم روشن شد كه ما باید آدمیت خود را از طریق دوری از شیطان حفظ كنیم. منطق شیطان هم مشخص شد.
آری!در این دنیا آمده ایم و باید طوری دیگر زندگی كنیم كه از مقصد بزرگ خود باز نمانیم. حالا كه خداوند، شیطان و واقعیت او را، و نحوه برخوردش را با ما تاآخر عمر تشریح فرمود، در راستای خنثی کردن نقشه های او می فرماید: اگر دشمنیِ شیطان را خوب بشناسید بعضاً می بینید كه خودمان با دست شیطان داریم به خودمان ظلم می كنیم، این اولین بصیرت است كه ما در این رابطه متوجه شویم تا لااقل دشمن خود نباشیم و نقشه های دشمن را خودمان برای خودمان اجرا نكنیم، آرزوهای دنیایی را دامن نزنیم، فرزندان را قبله جان خود قرار ندهیم، از گناهان بپرهیزیم و در دینداری، فقط ظاهر دین را نگیریم تا از حقیقت دین باز نمانیم.
خدا إن شاء الله به من و شما توفیق بدهد كه هم بتوانیم دوست حقیقی مان یعنی خدا را و هم دشمن مان را بشناسیم و در وسوسه های آن گرفتار نشویم.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«وَلَقَدْ مَكَّنَّاكُمْ فِی الأَرْضِ وَجَعَلْنَا لَكُمْ فِیهَا مَعَایِشَ قَلِیلاً مَّا تَشْكُرُونَ * وَلَقَدْ خَلَقْنَاكُمْ ثُمَّ صَوَّرْنَاكُمْ ثُمَّ قُلْنَا لِلْمَلآئِكَةِ اسْجُدُواْ لآدَمَ فَسَجَدُواْ إِلاَّ إِبْلِیسَ لَمْ یَكُن مِّنَ السَّاجِدِینَ * قالَ مَا مَنَعَكَ أَلاَّ تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ قَالَ أَنَاْ خَیْرٌ مِّنْهُ خَلَقْتَنِی مِن نَّارٍ وَخَلَقْتَهُ مِن طِینٍ * قَالَ فَاهْبِطْ مِنْهَا فَمَا یَكُونُ لَكَ أَن تَتَكَبَّرَ فِیهَا فَاخْرُجْ إِنَّكَ مِنَ الصَّاغِرِینَ * قَالَ فَأَنظِرْنِی إِلَی یَوْمِ یُبْعَثُونَ * قَالَ إِنَّكَ مِنَ المُنظَرِینَ* قَالَ فَبِمَا أَغْوَیْتَنِی لأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِیمَ * ثُمَّ لآتِیَنَّهُم مِّن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ وَمِنْ خَلْفِهِمْ وَعَنْ أَیْمَانِهِمْ وَعَن شَمَآئِلِهِمْ وَلاَ تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شَاكِرِینَ»[94]
و شما را در زمین قدرت عمل و انتخاب دادیم و برای شما در آن وسایل معیشت نهادیم [اما] چه كم سپاسگزاری می كنید* و شما را خلق كردیم، سپس به صورتی که هم اکنون هستید در آوردیم آنگاه به فرشتگان گفتیم برای آدم سجده كنید پس [همه] سجده كردند جز ابلیس كه از سجده كنندگان نبود* خداوند فرمود؛ چون تو را به سجده امر كردم چه چیز تو را باز داشت از این كه سجده نكنی؟ گفت: من از او بهترم، مرا از آتش آفریدی و او را از گل آفریدی* فرمود: از آن [مقام] فرو شو تو را نرسد كه در آن [جایگاه] تكبر نمایی پس بیرون شو كه تو از خوارشدگانی* گفت مرا تا روزی كه [مردم] برانگیخته خواهند شد مهلت ده* فرمود تو از مهلت یافتگانی* گفت پس به سبب آن كه مرا گمراه کردی من هم برای [فریفتن] آنان حتماً بر صراط مستقیم تو خواهم نشست* آنگاه از پیش رو و از پشت سرشان و از طرف راست و از طرف چپشان بر آن ها وارد می شوم و بیشترشان را شكرگزار نخواهی یافت».
در رابطه با بینش شیطان در جلسه گذشته تا حدی بحث شد و روشن شد چگونه می اندیشد و این که همین اندیشه اش موجب شد نتواند بر آدم سجده كند. و در راستای انحرافی که خود سبب آن بود گفت: «قالَ فَبِمَا اَغْوَیْتَنِی لَاَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقِیمَ»[95] چون منحرفم كردی حتماً در راهی كه به طور مستقیم به سوی تو ختم می شود، می نشینم.
همچنان که ملاحظه می فرمایید؛ می گوید: «فَبِمَا اَغْوَیْتَنِی» پروردگارا! به آن جهت که مرا گمراه کردی و با این حرف؛ شَرّ و انحراف را به خدا و خیر را به خود نسبت داد و گفت: «أَنَاْ خَیْرٌ مِّنْهُ». این یك بینش شیطانی است، و هرکس این طور عمل کند تحت ولایت شیطان است. چون گمراهی را به غیر خودش مربوط می کند. حال چه بگوییم آمریكا ما را گمراه كرد؛ چه بگوییم ماهواره ما را گمراه كرد؛ چه بگوییم محیط یا وراثت عامل گمراهی ما شد؛ این حرف ها همه در یک فکر مشترک است که گمراهی را به غیر نسبت می دهد و روش شیطانی است و در واقع اگر التفات بفرمایید در این بینش، نقش و پایگاه شریعت که آمده است تا خود انسان ها راه های هدایت را انتخاب کنند، برچیده می شود.
جایگاه شریعت در زندگی انسان ها بدین معنی است که خطاب به انسان ها می فرماید: ای آدم هایی كه می توانید خوبی و بدی را بشناسید، و با اختیار خود خوبی ها را انجام دهید؛ شما را دعوت می کنیم تا با اختیار خود، با عمل به دستورات شریعت، در خوب شدن خود قدم بردارید. اگر كسی بگوید خوبی كردن و بدی كردن من به خودم مربوط نیست و به عوامل خارج از خودم بستگی دارد، و معتقد به جبر شود، براساس چنین عقیده ای انتظار ندارد به جهت بدی هایی که انجام می دهد، عذاب ببیند، و لذا در چنین بینشی قیامت به عنوان محل عقاب و ثواب معنا نمی دهد. چون قیامت یعنی شرایطی كه خوبی و بدی فرد به خودش بر گردد. پس اگر پایه اختیار انسان لرزید، قیامت به عنوان محل پاداش و عذاب، پایه اش می لغزد و اگر پایه قیامت لغزید، پایه شریعت می لغزد. زیرا شریعت یعنی دستورات و راه و روش هایی كه انسان با انجام آن دستورات در ابدیت خود سعادتمند باشد. یعنی اگر انسان بدی های خود را به غیر خود نسبت داد عملاً نفی معاد، و بالتبع نفی شریعت کرده است.
بینش شیطان كه انحراف خود را به خدا نسبت می دهد، بینشی است بسیار خطرناک و هلاکت بار و عملاً در انتخاب های او، او را به مشکلاتی که برایش پیش آمد کشاند، و بقیه موضع گیری هایش هم از همین بینش برایش به وجود آمد.
آن جا گفت: «اَنَا خَیْرٌ مِنْهُ» یعنی من خودم خوبم و نگفت خدایا اگر خوبی هایی هم دارم، تو لطف كردی ولی این جا می گوید: «فَبِمَا اَغْوَیْتَنِی» تو مرا گمراه كردی. یعنی خوبی را به خودش نسبت می دهد و گمراهی را به خدا. شما از این مسئله ساده نگذرید؛ متوجه باشید اصل و مبنای گمراهی شیطان را خداوند در قرآن متذكر می شود تا ما خطرات بزرگی را كه ممكن است در مقابلمان باشد، بشناسیم. خطر اصلی همین است كه در نکته اخیر عرض شد و آن این كه بدی های خودمان را به غیر برگردانیم، و لذا در صدد اصلاح آن برنیاییم.
خداوند می فرماید: شیطان گفت «لَاَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقِیم» من در صراط و مسیری كه مستقیم به سوی تو ختم می شود، می نشینم. یعنی شیطان در راهی كه به سوی خدا می رود نشسته است. از طرفی خدا یعنی «توحید محض»، یعنی «مقام وحدت مطلقه». پس حرف شیطان این است كه من راه توحیدی شدن بندگان را می بندم. در جایی از زندگی بشر می نشینم كه بشر نتواند به خدا نظر بكند، به هركس می خواهد نظر كند ولی به خدا نظر نكند، جهتش توحید نباشد، هرچه می خواهد باشد. او مانع می شود که قلب انسان به یگانگی برسد، قلب انسان را محل توجه به كثرت ها می كند، چرا كه كثرت هرچه می خواهد باشد، دیگر اَحد نیست. حال اگر كثرت؛ تعداد دلارها، یا فرزندان و یا كتاب هایمان باشد فرقی نمی كند. برای شیطان مهم این است كه توجه قلب به «اَحد» نباشد. چون اگر قلب انسان توانست از همه کثرات بگذرد و تمام توجه خود را به خدا بیندازد، به مقصد رسیده است، چون مقصد اصلی همه «اَحد» است.
در آیه 17 سوره اعراف نمونه دورشدن از مقام توحیدی را از طریق حیله های شیطانی مطرح می كند و می فرماید: شیطان گفت:
«ثُمَّ لَآتِیَنَّهُم مِّن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ وَمِنْ خَلْفِهِمْ وَعَنْ أَیْمَانِهِمْ وَعَن شَمَآئِلِهِمْ وَلاَ تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شَاكِرِینَ».
حالا كه بنا شد آنها را از جهت گیری به سوی تو منحرف كنم، این طوری منحرف می كنم كه از چهار طرف او را به بیراهه می کشم، یكی «مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ» از جلو می آیم. یعنی افق های آینده را برآدم ها آنچنان بزرگ می كنم كه از خدا باز شوند. چون اصل قضیه این بود كه انسان را از هر طریقی كه می تواند از خدا غافل كند. یکی این كه آینده را بسیار بزرگ و پرهیبت می كند تا تمام توجه او مشغول آینده شود و دیگر نتواند به خدا فکر کند و یا آینده را به صورت وَهمی برای انسان، اَمن نشان می دهد؛ به طوری كه انسان فكر كند با برنامه ریزی های خودش حتماً به آنچه آرزو كرده است می رسد و هیچ خطری هم او را تهدید نمی كند تا به خدا فكر كند و از او مدد بگیرد. در هرحال شیطان تلاش دارد به انسان آرزوهای بلند القاء کند. به طوری كه انسان، آینده را آن قدر دراز و پربرنامه ببیند كه اصلاً یادش برود خدایی در صحنه است و باید با خدا به سر برد و نه با آینده. با مشغول شدن به آرزوهای دراز در آینده ای مبهم عملاً قیامت و معاد و شرایطی که باید جواب اعمال مان را بدهیم از صحنه قلب می رود. شیطان اعمالمان را برای ما زیبا جلوه می دهد به طوری كه فكر می كنیم آینده ما رسیدن به همین ظواهراعمال باید باشد و از آن طرف به ما القاء می كند چیزی بالاتر از این ظواهر دینی از تو نمی خواهند و از تو انتظار چیز بالاتری نیست، این جاست كه می بینید شیطان چقدر راحت زندگی ما را در دست خودش می گیرد.
اگر انسان خودش را در دنیا اَمن حسّ كرد و متوجه نبود همواره دشمن قسم خورده ای دارد كه برای او نقشه می كشد و یكی از نقشه ها هم آرمان سازی دنیایی است؛ نگران مكر شیطان نیست و خطر اصلی همین اَمن بودن از مكر شیطان است.
امام خمینی«رحمه الله علیه» در كتاب «آداب الصلوة» می فرمایند:
«سالك باید حظوظ قلبیه عباداتش را حاصل كند، در دنیا و در ظاهر عبادات متوقف نشود، كه این خارِ راه سلوك است و هركس ما را به ظاهر مشغول كند از شیاطین طریق الی الله است».
یعنی واقعاً قلب انسان باید با سجده و ركوع و قیام، ارتباط با اَحد را به دست آورد و از كثرت ها منصرف شود و كسی كه ما را به ظاهر متوقف كند - حالا چه ظاهر دنیا و چه ظاهر عبادات- آن شیطان است.
بلی؛ باید ظاهر را رعایت كرد ولی در ظاهر عبادات متوقف نشد. بالاخره مخارج حروف باید در نماز درست اَداء شود؛ اما در مخارج حروف متوقف شدن، حیله شیطان است. یعنی انسان را از نعمت توجه قلبی عبادت باز می كند.
شیطان ما را مشغول به آینده اَمن می كند كه مثلاً همین چهارركعت نماز ظهر را که خواندی، دیگر وظیفه ات را انجام دادی. و این آینده پراَمن، نتیجه اش غفلت از خدا است و غفلت می كنیم كه بنا بود با این چهارركعت نماز، خدایِ اَحد را بیابیم و نه چهارركعت نماز را.
اگر آینده خود را قیامت تعیین كنیم، همه حیله های شیطان خنثی می شود، به همین جهت به ما می گویند: در سجده سعی كن هفت موضع را به زمین بچسبانی و به خاك بودن خود فكر كن و به بقیه چیزها فكر نكن، و از این طریق تمام آرزو سازی شیطان را در قلب خود خاك می كنیم و قلب را متوجه مقام سبحانی پروردگاری می نماییم كه «اعلی» است و ارزش حمدكردن و دل به او بستن را دارد. در آن حال گرفتاری در آرزوهای دنیا و اَمن بودن از قهر خدا از بین می رود و جای آرزوهای دنیایی و امنیت از قهر الهی، لابه و گریه و الهی العفو می آید و انسان این گونه از نقشه شیطان می رهد.
آیه ادامه می دهد که شیطان گفت از طرف پشت سر آن ها به طرف آن ها می آیم؛ «وَ مِنْ خَلْفِهِم» یعنی شیطان برای انحراف انسان ها از رسیدن به اَحد، توجه به فرزندان را وسیله قرار می دهد كه بعد از انسان در دنیا می مانند و به اصطلاح خَلْفِ انسان هستند.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرمایند: از طریق «خَلْف» انسان ها را می گیرد، یعنی از طریق «اولاد» برای انسان نگرانی ایجاد می كند». اولاد یك نمونه مشخص از «خلف» است. به هرحال شیطان شما را از طریق توجه به آن هایی كه می گذارید و می روید، از توحید و توجه به اَحَد باز می دارد تا شما توجه قلبی تان به جای این كه به خدا باشد، به خَلْفِ خودتان باشد. مثلاً مشغول این فکر می شویم که آیا آنچه را در گذشته انجام داده ایم مردم متوجه اند، آیا می پسندند، نكند اشتباهات گذشته ما را بفهمند! خلاصه؛ دائم ما را گرفتار پشت سرمان می كند. همان طور كه همه فكرمان فرزندانمان می شود. مثلاً برای این كه بچه هایمان فقیر نشوند، خود را مشغول ذخیره دنیای بیشتر می كنیم، درنتیجه از خدا باز می شویم. در حالی که خودتان دقت كرده اید عموماً بزرگان دین از این حرف ها نمی زنند كه ما برای فرزندانمان كار می كنیم و نگران فقر آنها هستیم. این شیطان است كه به قلب ما القاء می كند، به فكر آتیه فرزندانتان باشید. اگر ما زندگی مان را خرج آتیه فرزندانمان كردیم و از تعالی معنوی خود بازماندیم، با چنین روحیه و فكر و فرهنگی که در خود ایجاد می کنیم زندگی ای را به وجود می آوریم كه فرزندانمان نمی توانند از آن استفاده كنند. حتی در خانه ای كه ما برایشان تهیه می كنیم، اگر فضای زندگی ما الهی نباشد، به همان خانه هم پشت می كنند، چون در فضای غیرالهی، اگر آن فرزندان هم غیرالهی باشند، برای خود سلیقه و هدفی دارند غیرِ هدف و سلیقه ما. و اگر الهی باشند نمی توانند در فضای غیر الهی بمانند. در حالی که اگر شرایط و هدف الهی شد، دیگر بین من و فرزندانم چندهدفی نیست تا نتوانند با هدف من كنار بیایند.
از طرفی اصل قضیه را هم نباید فراموش كرد و فكر كنیم ما خالق فرزندانمان هستیم و باید تمام آینده آنها را تأمین كنیم. در حالی كه شما رزقتان را از خدا گرفتید، و آن ها هم رزقی نزد خدا دارند. شیطان با وسوسه های خود ما را مشغول آتیة فرزندانمان می كند و در نتیجه از خدا باز می مانیم و اسمش را هم می گذاریم كه برای آینده فرزندانمان می خواهیم امكانات ذخیره كنیم، و به همین دنیای گذرا مشغولمان می كند و در افقِ قلب خود، خدا را از دست می دهیم.
آیه ادامه می دهد: «وَ عَنْ اَیْمانِهِمْ»، که شیطان گفت: از طرف راست انسان ها می آیم و آن ها را از توجه به اَحد باز می دارم. علامه طباطبایی «رحمه الله علیه» تفسیر می فرمایند:
«یعنی انسان را از راه دین داری به گمراهی می كشاند».
از دیگر حیله های شیطان این که عبادات و اعمال انسان ها را برایشان زینت می دهد. اگر برای كسی عباداتش دلپسند شود و نه خدا، از خدا باز می ماند، دیگر متوجه خدا نیست، متوجه عباداتش است. شیطان در صراط مستقیم خدا می نشیند و می گوید: هركاری می خواهی بكن، هرچقدر می خواهی عبادت كن، ولی توجه به توحید را از ما می گیرد، به كثرت ها مشغولمان می كند. شكل حیله هایش فرق می كند. همان طور كه آدم را به شجره مشغول كرد. حالا نمونه می دهد: كه یك نمونه نزدیك شدن آدم به درخت، همین توجه به ظاهر عبادات و كثرت عبادات است و از خدای اَحد باز ماندن. آخر بنا بود من در عبادات قصه دوری خود از خدا را با خدا در میان بگذارم.
مراد من زنماز این بود كه در خلوت
حدیث درد و فــراق تـو با تـو بگذارم
بنا نبود مشغول خود نماز شوم، بنا بود مشغول خدا شوم و فرمود: «اَقِمِ الصلاة لِذِکْری»[96] نماز را قیام کن تا یاد من در قلب تو بماند، ولی شیطان ما را مشغول خود عبادات می کند. در این قسمت از آیه رهنمود خوبی به دست می آید و آن این كه باید راهی بیندیشیم كه دائماً توجه قلب ما به سوی حق باشد و این درس را در نماز تمرین كنیم و در بیرون از نماز حفظ نماییم. دائم سعی كنیم توجه خود به اَحد را از طریق كلمات نماز در قلب خود نگهداریم و قلب را در رابطه با حق، در یك حالت وحدانی نگهداریم كه در این صورت اَسرار عالَمِ وجود در قلب ظاهر شود. گفت:
از درون خویش این آوازها
منع كن تا كشف گردد رازها
اگر بفهمیم حفظ قلب در حالت وَحدانی چه بركات فوق العاده ای دارد، همة همت خود را برای آن خرج می كنیم و كار شیطان هم بیش از این نیست كه ما را مشغول ظاهر عبادات كند، ولی اگر بخواهیم كلمات خود نماز، ما را متوجه اَحد می كند و از دام شیطان رها می شویم.
بعد آیه ادامه می دهد: «وَ عَنْ شَمَائِلِهِمْ» شیطان گفت: و از طرف چپ آن ها به سوی آن ها می آیم. یعنی یكی از راه های شیطان كه شما را از توجه به اَحد باز می دارد، این است كه شخصیت شما را از طرف چپ مشغول می كند كه فرموده اند: «از چپ او را می گیرد»، یعنی از راه بی دینی و فحشاء او را از صراط مستقیم گمراه می كند. چون انسان ابعادی دارد كه اگر به شیطان اجازه بدهد آنها را تحریك كند، كار انسان به معصیت كشیده می شود. آری انسان ابعاد دنیایی دارد، که عبارت باشد از شهوت، نیاز به خانه و غذا و امثال این ها، ولی باید مواظب باشد این نیازها دست شیطان نیفتد، بلكه تحت حکم شریعت باشد و در محدوده شریعت آن ها را برآورده كند.
سپس در ادامه آیه هست که: «وَ لا تَجِدُ اَكْثَرَهُمْ شاكِرِین» شیطان به خداوند می گوید: با این چهار روش طوری كار خود را جلو می برم كه اكثر بندگانت را شاكر نمی یابی. مشی و روش شیطان این است كه نمی گذارد انسان در نعمت، مُنعِم را ببیند. شاكر یعنی كسی كه در نعمت، منعم را ببیند. می گوید: نمی گذارم چشمشان به خدا باشد، چشم ها را به نعمت ها می اندازد، و این حیله عجیبی است. اگر گفتید عجب غذای خوبی كه ما را سیر كرد، این دیگر شكر نیست. این چشم انداختن به نعمت است. اگر انسان گفت لطف خدا بود كه امروز رزق ما را این طور رسانید، این چشم انداختن به خدا است، و اگر كسی تماماً در نعمت، منعم را دید این مخلَص است. پس در واقع شیطان گفت: ای خدا! با این نقشه هایی که برای انسان ها می کشم، چهار طرفِ شخصیت آن ها را اشغال می کنم و اكثر بندگانت را «مخلَص» نمی یابی.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«شاكر یعنی آن كه با هر نعمتی طوری برخورد می كند كه نشان دهد از ناحیه خدا است و همواره باید به یاد خدا باشد و در نتیجه برای خود چیزی نمی گذارد، بلكه همه خودیت را در خود فرو نشانده و لذا خدا او را برای خود «مخلَص» كرده است».
انسان مخلَص چون همه چیز خود را برای خدا خالص كرده است، می فهمد همة نعمت ها لطف خدا است و خدا هم او را برای خودش خالص كرده است. در ابتدا او قلب خود را متوجه منعِم می كند تا در همه چیز خدا را ببیند، یعنی توجه به خودش را نخواهد، از صفت خودخواهی اش فاصله می گیرد، فقط خدا و حكم خدا را بخواهد یعنی مخلِص می شود، آنگاه خداوند این انسان را مخصوص بارگاه خودش قرار می دهد. خداوند یك لطف و نظر خاص نسبت به او می اندازد، و تمام امور او را به عهده می گیرد، چون او همه چیز را به خدا دید و به خدا واگذار کرده است. به این قاعده دقت بفرمایید و یك امتحانی هم بكنید، یك جوان بسیجیِ مخلص پشت تانك آمریكایی هم كه بنشیند و به سمت دشمن شلیك كند، هیچ وقت به جهت مجهزبودن آن وسیله نمی گوید چه آمریكای خوبی، می گوید الحمدلله كه توانستیم بر دشمن خدا پیروز شویم. ولی انسانی كه اهل دنیاست اگر شیر آب را باز كند تا آب بردارد می گوید زنده باد تمدن غرب، اگر غربی ها نبودند ما بدبخت می شدیم. عموماً اهل ایمان خدا را در حادثه ها می بینند و برعكس، عموماً اهل كفر فقط حادثه ها را می بینند.
محی الدین ابن عربی در باب شانزدهم فتوحات مکّیه در توضیح ابزارهای شیطان و نقش این جهات چهارگانه در سیر و سلوک چنین می گوید:
«جهات چهارگانه ای که شیطان از آن جهات به انسان وارد می شود جهات سِفلی هستند و انسان از عالم سِفل است و انسان را جز از طریق منازلی که با شیطان تناسب دارد نمی تواند گمراه کند، و انسان دستور دارد که از طریق این جهات چهارگانه با او مقابله کند و این جهات را سنگربندی کرده، و آن گونه که شرع به او دستور داده سنگرگیری کند تا شیطان راهی برای دخول بر انسان نیابد. پس اگر شیطان از جلوی تو آمد و او را راندی، برایت از علوم نور آشکار می گردد و این لطف خدا است چون در مقابل میل خود، حکم خدا را پذیرفتی، و علوم نور یا حالت کشفی دارد و یا برهانی و از این طریق شبهات گمراه کننده در وجود حق و توحید او و اسماء و افعالش دفع می شود. و اگر شیطان از پشت سر بیاید، و آن هنگامی است که تو را بدان می خواند تا آنچه را نمی دانی به خدا نسبت دهی و ادعای نبوت و رسالت کنی و بالاخره تو را به آنچه شریعت الهی نهی کرده فرمان می دهد که این عمل بر عکس عمل فرشته است که تو را به عمل به شریعت می خواند، حال اگر شیطان را از پشت سر راندی، علوم صدق و منازلش برایت آشکار می شود که همان مقعد صدق است در نزد ملیکٍ مقتدر.[97] زیرا اقتدار با صدق مناسبت دارد چون صدق به معنی قوی است و گفته می شود: «رُمْحٌ صَدق»، یعنی نیزه محکم و قوی. و چون قوت، صفت این صادق است، این انسان بر نفس خویش قوی گشته و به آنچه ندارد زینت پیدا نمی کند و خود را به دروغ به آن آرایش نمی دهد و در کردار و گفتارش ملتزم حق و حقیقت است، خداوند او را نزد پادشاه مقتدر نشانید، یعنی او را بر قوه و نیروی الهی آگاه می سازد و همه این ها به جهت مخالفت شیطان است از ناحیه پشت، به طوری که دیگر نیروی وَهم در او مؤثر نیفتد و خالص برای پروردگارش باشد. و اگر شیطان از جانب راستت آمد، بر او قوی شده و دفع اش خواهی کرد، زیرا اگر او از این جهت که موصوف به قوه است به سراغت بیاید، او آمده تا ایمان و یقینت را ضعیف سازد و شبهاتی چند در دلایل اثبات مکاشفاتت بر تو القا نماید، زیرا او را در هر کشفی امری و کاری است و خدای تعالی تو را بر آن آگاهی بخشیده، یعنی امری از عالم خیال است که آن را برایت برقرار ساخته و آن مشابه حال خودت است که تو در وقت خویش در آن حال می باشی. بنابراین اگر تو را علمی قوی نباشد تا به وسیله آن بین آنچه را که حق برایت می آورد و بین آنچه را که برایت به صورت خیال در می آورد جدا سازی، کار بر تو مشتبه می گردد. و اگر شیطان از جانب چپ آید و بخواهد تو را به شبهات تعطیل و یا وجود شریک برای خداوند در الوهیتش اندازد، و تو او را راندی، خداوند تو را به واسطه دلایل اثبات توحید و علم نظری قوت بخشد. زیرا پشتِ سر، خاص معطلانی است که معتقدند بشر قدرت فهم خیال را ندارد و چپ؛ خاص شرک، و راست؛ خاص ضعف، و جلو؛ خاص شک و تردید در حواس که از سوفسطائیان است می باشد. پس با مخالفت با شیطان در همه ابعاد چهارگانه، انوار الهی مخصوص هر بعد نصیب انسان خواهد شد».[98]
در ادامه آیه خداوند می فرماید: «قَالَ اخْرُجْ مِنْهَا مَذْؤُومًا مَّدْحُورًا[99] لَّمَن تَبِعَكَ مِنْهُمْ لأَمْلأنَّ جَهَنَّمَ مِنكُمْ أَجْمَعِینَ»؛
ای شیطان با این خصوصیات كه تو داری از این مقام خارج شو.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«از بهشت با این عیب و خفت كه همراه برده ای خارج شو كه این خفت و عیب برای همه پیروان تو تا ابد هست و جهنم را از همه شما، یعنی از تو و پیروانت پر می كنم».
خداوند با این خصوصیات که برای شیطان نقل می فرماید که او قابل نکوهش و خوار و سرافکنده است، «مَذْؤُومًا مَّدْحُورًا» است، ما را متوجه جایگاه شیطان در عالَم می نماید و این که او همواره در هر حرکتی معیوب و مورد تنفر است. و چون شیطان به هركس نزدیك شود صفات خود را به او می دهد. می فرماید: هركس از تو پیروی كند حتماً همه آن ها را در جهنم قرار می دهم. چون با پیروی از شیطان گرفتار دنیا می شوند و دلشان مشغول دنیا می گردد و از طرفی باطن و صورت غیبی دنیا، جهنم است و لذا عملاً با پیروی از شیطان، جهنم را انتخاب کرده اند، اگر كسی از شیطان پیروی كرد، از دنیا بالاتر نمی آید بلکه مقامش مقام پست دنیایی می شود و دلش را دنیا می رباید. مثلاً وقتی شما براساس تحریك شیطان غیبت مؤمنی را انجام دادید، آرام آرام حبّ دنیا در شما رشد می كند و لذا در جهنم مستقر می شوید بقیه عوامل حبّ دنیا و سیر به سوی جهنم نیز از همین نمونه است.
در آیه 19 سوره اعراف می فرماید:
«وَیَا آدَمُ اسْكُنْ أَنتَ وَزَوْجُكَ الْجَنَّةَ فَكُلاَ مِنْ حَیْثُ شِئْتُمَا وَلاَ تَقْرَبَا هَـذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الظَّالِمِینَ».
علامه«رحمه الله علیه» در تفسیر این آیه می فرمایند:
«ای آدم! تو و همسرت در جنّت سكنی گزینید و هرچه می خواهید بخورید و به این شجره نزدیك نشوید كه از ظالمین می شوید و به نفس خود ظلم خواهید كرد و دچار سختی در زندگی می گردید» .
شیطان از طریق امر به سجده بر آدم، در امتحان واقع شد و بد امتحان داد و فرصتی هم كه به او دادند بد استفاده كرد و لذا از مقام ملائكه خارج شد و در بهشت اولیه فرصت گمراهی آدم را پیدا كرد و به عنوان یك عنصر فعّال شروع كرد به شیطنت كردن و گمراه نمودن، در عینی كه «مَذْؤوم» و «مَدْحُور» بود و هست.
در آیه 20 می فرماید:
«فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّیْطَانُ لِیُبْدِیَ لَهُمَا مَا وُورِیَ عَنْهُمَا مِن سَوْءَاتِهِمَاوَقَالَ مَا نَهَاكُمَا رَبُّكُمَا عَنْ هَـذِهِ الشَّجَرَةِ إِلاَّ أَنْ تَكُونَا مَلَكَیْنِ أَوْ تَكُونَا مِنَ الْخَالِدِینَ».[100]
پس شیطان آن ها را وسوسه كرد برای آن چیزی كه پوشیده بود از آنها و گفت: پروردگارتان، شما را از این درخت نهی نكرد، مگر از این جهت كه مبادا فرشته شوید یا از کسانی باشید که جاودانه در این زندگی بهشتی هستند.
این كه می فرماید: شیطان در همان بهشت وسوسه را شروع كرد، و با توجه به این كه وسوسه در مرتبه خیال است، می فهمیم كه در آنجا مقام، مقام خیال هم بوده است. چرا كه در مقام عقل، وسوسه محقق نمی شود. در جسم هم كه وسوسه معنا نمی دهد. شما اگر دلتان یك غذایی را بخواهد اول تصور خوردن آن غذا شما را تحریك می كند و بعد معده شما ترشحات لازم را انجام می دهد و بدن شما طلب آن چیز را می نماید. می فرماید: شیطان آن دو را وسوسه كرد تا برای آن دو، آن چیزی از عیوبشان که پوشیده بود، آشكار شود. پس كار شیطان در بهشت مشخص بود و آن این كه «لِیُبْدِیَ لَهُمَا مَا وُورِیَ عَنْهُمَا مِن سَوْءَاتِهِمَا» تا آنچه از عیب ها برای آن ها پوشیده بود را آشكار كند. یعنی آدم و حوا در آن بهشت نقص ها و عیب هایی دارند كه در آن مقام به جهت عدم توجه نظر به آن عیوب ندارند. حالا آن عیب ها چه چیزی است كه شیطان تلاش می كند آن ها را عمده و آشكار کند؟ آیا همان میل به لذات دنیایی و میل به طبیعت که در آن جا اهمیتی نداشت، نیست؟ مگر شیطان برای اهداف خود تلاش نكرد که آدم به شجره نزدیك شود، و مگر روشن نشد كه شجره همان طبیعت و كثرت است؟ آیا نمی خواهد بگوید كه انسان اگر به میل های طبیعی نظر كرد و از مقامات عالیه منصرف شد، زشتی ها و عیب های خاصی که مخصوص میل به زندگی دنیایی است، برایش آشكار می شود؟ البته این نكته جای دقت بسیار دارد. و باید برای فهم آن در امثال این آیات تدبّر نمود. چون بحث بر سر این است که این چه عیب هایی است که آدم و حوّا در بهشت دارند و متوجه نیستند ولی با تلاش شیطان و نزدیکی به شجره برای آن ها آشکار می شود.
یك وقت است شما در یك حال خوش معنوی هستید. مثلاً مدتی است روزه گرفته اید، اهل سجده و عبادت شده اید. آیا حالا شما میل به جنس مخالف دارید یا نه؟ دارید ولی نظر به آن ندارید، یعنی برایتان آشكار نیست، نه این كه در شما این میل موجود نیست، بلکه آشكار نیست. شیطان كارش این است كه این نوع میل ها را آشكار كند. چه موقعی آشكار می شود؟ وقتی بُعد دنیایی ما را تحریك كند، همچنان كه قرآن از قول شیطان فرمود: كه از جنبه چپ انسان ها آنها را می گیرم «عَنْ شَمَائِلِهِمْ». این تحریك جنبه چپ انسان ها را همچنان ادامه می دهد تا یك مرتبه انسان ها این نقص ها را رو در روی خود می بینند و تمام كارشان برطرف كردن همین نیازها می شود.
اگر كسی نظر به نقص های دنیایی اش بیندازد، از مقامات معنوی اش محروم می شود. فرمود: وسوسه شیطان برای این است که: «لِیُبْدِیَ لَهُمَا» آشكار كند برای آن ها «مَا وُورِیَ عَنْهُمَا» آن چیزهایی كه برای آن ها پنهان بود. چه چیز در آن عالم برای آن ها پنهان بود؟ «مِن سَوْءَاتِهِمَا» معایبشان. یك آدم لاابالیِ پَستِ عیاش چه چیز برایش پنهان است؟ ابعاد معنوی و نورانی اش. آن ابعاد در او هست، ولی او آنها را نمی بیند. حقایقی كه مربوط به بندگی او با خدا است، برایش پنهان است.چه چیز برایش آشكار است؟ بُعدهای زشتش كه او را به دنیا و به طبیعت وصل می كند.
شرایط آدم در آن مقام بهشتی این بود كه به عالَم معنا نظر داشت، و در آن مقام میل های طبیعی ، میل های لذت بخش دنیایی، میل های جزیی شهویه، این ها پنهان بود. به همین جهت داریم كه عمل جنسی در زمین برای آدم(ع) و همسرش شروع شد و صاحب فرزند شدند.
در هرصورت خداوند به آدم و آدمیت فرمود: در بهشت نعمت های فراوانی هست كه می توانی از آنها استفاده كنی، فقط در آن مقام، هوس نزدیکی به طبیعت یعنی نزدیكی به شجره را نداشته باش - درست همان چیزی كه محل ورود شیطان در زندگی انسان ها است - خداوند حساب نیازهای حقیقی آدم را كرده است، و آنچه را هم كه نهی فرموده ، راه ورود شیطان است و نه نیاز حقیقی آدم.
بعد از آن که قرآن فرمود: شیطان آن دو را وسوسه نمود تا آنچه از نقص ها و عیوب که بر آن ها پنهان بود نمایان سازد. خداوند می فرماید:
«وَقَالَ مَا نَهَاكُمَا رَبُّكُمَا عَنْ هَـذِهِ الشَّجَـرَةِ إِلاَّ أَن تَكُونَـا مَلَكَیْنِ أَوْ تَكُونَـا مِـنَ الْخَالِــدِیــنَ»[101]
شیطان گفت: پروردگار شما، شما را از این درخت نهی نکرد به این جهت که نمی خواست شما فرشته شوید و یا در این بهشت جزء کسانی باشید که جاودانه اند.
چنانچه ملاحظه می فرمایید؛ شیطان درست نهی خدا را به شكل وارونه و غلط برای آن ها تفسیر و تحلیل كرد. گفت: اصلاً پروردگارتان، شما را از این شجره بدان جهت محروم كرد، که اگر به آن شجره نزدیك شوید، مَلَك می شوید. و لذّات مَلكی و ادراك های معنوی نصیب شما می شود و خدا خواسته است که شما از آن ها محروم شوید، حالا شما هم اگر آن جا بودید چه کاری می کردید؟ كدام یك از شما نمی خواهید مَلَك شوید؟ مسلّم همه آدم ها چنین لذات معنوی را می خواهند. شیطان هم درست روی همان میلی دست گذاشت كه همه به دنبالش هستند. ملاحظه كنید كه شیطان نمی آید میل جدید بیافریند، بلكه دست روی گرایش های عالی ما می گذارد، ولی از آن طریق، میل های فاسد و اعمال زشت ایجاد می كند. این كه آدم و آدم ها می خواهند ملك شوند و در مقامات معنوی جاودانه بمانند چیزی است که مطلوب همه است ولی باید متوجه باشید از طریق نزدیكی به شجره ممنوعه ای که خداوند ما را از آن منع کرده مسلّم به چنین مقصدی نمی رسیم. شیطان نمی گذارد معنی حرام های پروردگار برای آدم و آدم زاده ها درست روشن شود.
مسلّم است كه آدم مایل است نگاهش ملكی شود و بتواند عالَم غیب را ببیند و لذتش ملكی گردد، یعنی با ذكر «لا اِلهَ اِلاّ الله» به لذت برسد. و شیطان گفت: این كه نزدیكی به شجره را حرام كرده ، به این علت است كه شما از طریق نزدیكی به آن در این حالت خوش بهشتی جاودانه می شوید. عین دکان های عرفانی که مدعیان عرفانِ دوری از معارف اسلامی به مردم وعده می دهند، که بدون رعایت حرام و حلال خدا می خواهند مردم را به احوالات و مقامات عرفانی برسانند. از دیگر نکاتی که شیطان برای منحرف کردن آن ها از نهی خدا پیش کشید این بود که گفت: «أَوْ تَكُونَا مِنَ الْخَالِدِینَ» با دستور نزدیک نشدن به این درخت خداوند نمی خواست كه شما ابدی این جا باشید. ملاحظه كنید، درست عكس موضوع را مطرح كرد. خداوند با منع نزدیکی به سوی شجره، می خواهد انسان در حالت خوش معنوی جاودانه بماند و نزدیكی به شجره انسان را از آن حالت بیرون می كند، حالا شیطان آمده یك دكان مقابل دستور خدا باز كرده كه اگر به شجره نزدیك شوید، جاودانه می شوید، در حالی که آدم با پیروی از دستور خدا به همان چیزی كه می خواست، می رسید، ولی دستور خدا را رها كرد و دستور شیطان را گرفت، تا به آنچه می خواهد برسد. ولی درست با آنچه از آن فرار می كرد، روبه رو شد؛ این یك قاعده كلی است که با رعایت حرام و حلال خدا به آنچه می خواهیم، می رسیم هرچند شیطان ما را مأیوس از رسیدن می کند و با پیروی از شیطان به آنچه می خواهیم، نمی رسیم هرچند شیطان دائماً ما را در آن اعمال امیدوار نگه می دارد.
همیشه اهل دنیا با دست دادن به شیطان، درست با چیزی روبه رو می شوند كه می خواهند از آن فرار كنند، و اهل دین با پیروی از دستورات خدا و رعایت حرام و حلال خدا، با چیزی روبه رو می شوند كه به دنبال آن بودند. فقط شیطان این وسط موضوع را وارونه می كند. به حضرت ابراهیم(ع) می گوید: «فرزند جوانت را چرا می كُشی؟ مگر چه گناهی كرده است، مگر می شود خدا چنین دستوری داده باشد؟ حتماً اشتباه شنیده ای». دائم طوری راه توجیهِ حكم خدا را پیش می كشد كه انسان از انجام اوامر الهی كوتاه بیاید. در صورتی كه حضرت ابراهیم(ع) با اراده به كشتن فرزند جوانش، براساس حكم خدا، فرزندش را حفظ كرد. چون حرف خدا را شنید، به آنچه می خواست رسید. دلش نمی خواست فرزندش كشته شود، می خواست فرزندش برایش بماند، حرف خدا را شنید و لذا فرزندش برایش ماند. راه ماندن حضرت اسماعیل برای حضرت ابراهیم«علیهما السلام» همین راهی بود كه خدا به حضرت ابراهیمu دستور داد، چون می خواست ابراهیم(ع) به حوائجش برسد. همین طور كه به شما می گوید: برای حفظ دین باید راحتی و خوشی و آبرویت را هم بدهی. و اتفاقاً از همین طریق راحتی و خوشی و آبرویت را حفظ می كند و شیطان می گوید: حرف های خدا را نپذیر و گرنه زندگی برایت سخت می شود. و اگر كسی حكم خدا را پشت سر انداخت و توجیه شیطان را عمل كرد، به همان چیزی می رسد كه می خواست از آن فرار كند. نمونه اش را هم در دنیا زیاد دارید. اگر حضرت ابراهیمu حرف خدا را نشنیده بود، یا فرزندش برایش نمی ماند و یا خودش یك انسان یاغی می شد، و در آن صورت نه آن ماندن به درد می خورد و نه آن فرزندداشتن. یا این كه حضرت ابراهیم(ع) نعوذبالله، و فرزندش هردو عصیانگر می شدند. آن وقت دوتا عصیانگر با هم نمی ساختند. یا فرزندش خوب می شد و حضرت عصیانگر بود كه باز با هم نمی ساختند. یعنی تنها یك راه بود كه در آن راه همه نتایجی که دنبال می کردند یافت می شد، و آن تبعیت از حكم خدا و بی اعتنایی به وسوسه های شیطان بود، شیطانی كه می خواهد تابعیت ما را از حكم خدا ضعیف كند.
همیشه این طور است كه شیطان از طریق آنچه كه شما می طلبید، شما را به سوی آنچه نمی طلبید نزدیك می كند. این یک قاعده است و عكس آن این طور است که خدا شما را به سوی آنچه می طلبید از طریق آنچه ظاهراً نمی پسندید، می كشاند که همان قاعده «... وَ عَسَی أَن تَكْرَهُواْ شَیْئًا وَ هُوَ خَیْرٌ لَّكُمْ وَ عَسَی أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَ هُوَ شَرٌّ لَّكُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَ أَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ».[102] چه بسیار که شما به کاری مایل نیستید و آن به نفع شما است. گاهی خدا می گوید بلند شو نماز شب بخوان، ممكن است برای آدم سنگین باشد. شیطان می گوید: اگر نمازشب بخوانید، فردا كار و زندگی تان را نمی توانید درست انجام دهید، شما را دعوت به استراحت می كند تا فردا سرحال و با نشاط باشید و شما را می خواباند. حالا مسلّم است انسانی كه حرف شیطان را بشنود، فردا هم حرف شیطان را می شنود و در نتیجه این انسان در فردای خود هم به پوچی می رسد و روزگارش می شود روزگاری در دست شیطان، در دست دشمن قسم خورده اش، حالا آیا این دشمن به كسی رحم می كند؟
اتفاقاً اگر سختی های ظاهری را كه در حكم خداوند به چشم می خورده، تحمل كنید مثلاً سختی نمازشب را بپذیرید. فردا درست به آنچه می خواستید برسید و شیطان شما را نگران كرده بود كه ممكن است از آن محروم شوید، می رسید. شما باورتان نمی آید، وضوگرفتن و دائم الوضوبودن که کاری است بسیار آسان، آن را آنچنان سخت می کند که بعضی ها توفیق این کار به این آسانی را ندارند. حالا ریشه این بی توفیقی در سختی دائم الوضو بودن كه نیست، ریشه اش در القاء شیطان است. فرمایش امام معصوم(ع) است كه «اگر وضو نگرفته از خانه خارج شدید و به حوائج خود نرسیدید، خود را ملامت كنید» یعنی عدم موفقیت به عهده خودتان است و غیر خود را مقصر ندانید. در روایت دیگر می فرمایند: «اگر در زندگی با وضو بودید، خداوند كارتان را به عهده می گیرد» این نقش یك وضو است به عنوان یك دستور ساده پروردگارتان. ابتدا شیطان طوری وسوسه می كند كه فكر كنید این وعده ها دروغ است. اگر موفق نشد و در جواب او گفتید؛ سخن امام معصوم است، سعی می كند ارزش كار را پایین بیاورد. می گوید: مگر یك وضو گرفتن چقدر سخت است؟ نیم دقیقه طول می كشد. مگر می شود برای یك كار نیم دقیقه ای این همه بركت گذاشته باشند؟ در حالی كه ارزش كار در اعتماد به قول خدا نهفته است. برای همین هم شما می بینید خیلی ها موفق به آن نمی شوند.
آری شیطان سعی دارد طوری حكم خدا را توجیه كند كه انسان از آن منصرف شود. حالا چون منطقش ضعیف است و دلیل هم برای كار خود ندارد، قسم را چاشنی حرفش می كند. به فرمایش علامه طباطبایی«رحمه الله علیه»:
«ابلیس مثل آتش است كه با تماس با هركه خواست او را گمراه كند و او هم پذیرا بود، اثر می گذارد و با تماس با شعور انسانی و تفكر حیوانیِ او، كار خود را می كند، و برای شدت تأثیر، خود را در لباس دوست معرفی می كند».
در آیه 21 سوره اعراف هست كه: «وَ قَاسَمَهُمَا إِنِّی لَكُمَا لَمِنَ النَّاصِحِینَ» یعنی ابلیس برای آن دو قسم های غلاظ و شداد خورد كه من خیرخواه شما هستم. جایی كه منطق نداشت با قسم خوردن بر حرف خود اصرار كرد. عموماً شیاطین اعم از جنّی و انسی دلیل روشنگر ندارند و لذا اصرار دارند. بیایید امتحان كنید و به آدم هایی كه ما را دعوت به بدی می كنند، بگویید به چه دلیل؟ می بینید رسوا می شوند و به همین جهت است كه اگر آدم اهل دلیل باشد و بی دلیل کاری را انجام ندهد و سخنی را نپذیرد، شیطان در وسوسه گری اش رسوا می شود. عموماً یا با اطلاعات دروغ ما را از مسئله حقیقی منحرف می كنند یا بر موضوع غلط و غیر واقعی اصرار می ورزند و همین طور آن را می گویند و تكرار و تبلیغ می كنند، كه رمز ماندگاری شما چنین و چنان است، و درست ما را به بی ثمری و اضمحلال می كشانند. پس، روش شیطان با هر عنوانی كه باشد، به اضمحلال و عدم جاودانی در مقامات معنوی ختم می شود و برعکسِ پیروی از شیطان، هرچه بهتر حكم خدا عمل شود ماندگاری در مقامات معنوی بیشتر خواهد بود.
سیاق آیه نشان می دهد كه گویا شیطان می گوید: به جان خودم من به نفع شما می گویم. یعنی قسم می خورد كه من برای شما اهل خیر هستم. این هم شد از جمله روش های شیطان، كه یكی از آن روش ها «تأكید» است. ما در روایت داریم كه منافق كارش تأكید یا اِلْحاح است و مؤمن كارش تذكر است. شما امتحان كنید؛ مثلاً كسی می آید شما را دعوت به یك جلسه می كند، اگر در حد تذكر و اطلاع رسانی است كه خوب است، ولی می بینید اصرار دارد كه حتماً بیایید. این نشان می دهد كه مشكل دارد. به هرحال قرآن می فرماید: شیطان پس از آن قسم های غلاظ و شداد آن ها را فریب داد.
«فَدَلاَّهُمَا[103] بِغُرُور[104]ٍ فَلَمَّا ذَاقَا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُمَا سَوْءَاتُهُمَا وَطَفِقَا یَخْصِفَانِ[105] عَلَیْهِمَا مِن وَرَقِ الْجَنَّـةِ وَنَادَاهُمَا رَبُّهُمَا أَلَمْ أَنْهَكُمَا عَن تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ وَأَقُل لَّكُمَا إِنَّ الشَّیْطَانَ لَكُمَا عَدُوٌّ مُّبِینٌ».[106]
پس شیطان با غرور و اظهار خیرخواهی، حیله گرانه سقوطشان داد، و چون از درخت چشیدند آنچه می خواستند پنهان كنند برایشان آشكار شد و لذا جمع آوری برگ های بهشت را - برای این كه به خود بگیرند - شروع كردند، خداوند از دور ندا كرد - زیرا دیگر از مقام قرب خارج شده بودند، قبلاً فرمود: «هذِهِ الشجرة» چون نزدیك بودند- آری از دور ندا داد، مگر من شما را از آن درخت نهی نكردم؟ آیا من به شما نگفتم شیطان دشمن صریح و روشن شماست. پس شیطان با دروغ و قسم آن ها را فریب داد و پایین كشید.
با حبّ دنیا نظرشان را به پایین انداخت. وجه تعلّقشان را دنیا قرار داد، حالا كه باید انسان وجه تعلقی داشته باشد - چون عین نیاز است - شیطان آن وَجه تعلّق را دنیا قرار داد و لذا دنیا را جهت اقناع آن وَجه تعلّق برای آن ها زیبا نمایاند. چون بالاخره انسان دلش را باید به جایی بند كند، شیطان آن دل را به دنیا بند می كند و انسان بنده دنیا می شود، و دلی كه باید به اَحد بند می شد، با وسوسه و تکرار و دائم توجه دادن به دنیا، به شجره و كثرت بند شد؛ لذا فرمود: «فَدَلاَّهُمَا بِغُرُورٍ» یعنی زیرپایشان را با اظهار خیرخواهی و دروغ، خالی كرد تا از مقام اصلی شان سقوط كنند و لذا از آنچه باید فرار می كردند، به آن نزدیك شدند و به آن علاقه مند گشتند و در نتیجه «فَلَمَّا ذَاقَا الشَّجَرَةَ» همین كه از شجره چشیدند، عیوبشان آشكار شد - هنوز به خوردن هم نرسید - چون اصلاً دنیا را نمی شود خورد، فقط می شود چشید. شما كودكی را می چشید، جوانی را می چشید. آن ها را كه نمی خورید كه جزء وجود شما شود، بلكه آن ها را می چشید، برای همین هم باز شما، خودتان هستید و از کودکی و جوانی عبور می کنید.
مثلاً بنده وقتی این فرش را دوست داشته باشم جزء وجودم نمی شود، فقط برایم یك خوشی و خیالات به وجود می آورد. اگر این فرش پیش شما باشد یك تصوری دارم كه مال من نیست، اما پیش من كه باشد یك تصوری برایم هست كه پیش شما نیست و در نتیجه مال من است و این یعنی چشیدن. می فرماید: «فَلَمَّا ذَاقَا الشَّجَرَةَ» وقتی كه شجره را چشیدند، یعنی نظر به دنیا انداختند «بَدَتْ لَهُمَا سَوْءَاتُهُمَا» خیلی عجیب است می فرماید: قسمت های پست آن ها برایشان جلوه كرد، نیازهای پست برایشان رخ نمود، نقص هایشان كه باید در مورد آن فكری نكنند ظاهر شد. تا قبل از این واقعه، این نیازها بود، ولی زیر پرتو لطف پروردگار، خودبه خود رفع می شد، خداوند شرایط رفع آن را خودبه خود فراهم كرده بود، کار آن ها نظر به بالاتر از این ها بود. ولی آن ها خودشان هم خواستند تقلایی بكنند تا خودی نشان دهند، و لذا همه چیز عوض شد، گرفتار جمع آوری وسایلی شدند كه به کمک آن وسایل رفع نیازهای مادی و پست خود را به عهده گیرند. به گفته مولوی:
طفــل تا گیـــرا و تا پویـــا نبــود
مركبش جز گردن بابا نبــود
چون فضولی كرد و دست وپا نمود
در عنا افتاد و در كور و كبود
همین كه خواست خودش باشد و خودی نشان داد، حالا پدرش او را به زمین گذاشت كه برو هركاری می خواهی بكن، حالا به چه كنم چه كنم افتاد. در ادامه می گوید:
جان های خلق پیش از دست و پا
می پریدند از وفا سوی صفا
كه همان زندگی قبل از نزدیكی به شجره بود، ولی با نزدیكی به شجره و هبوطی كه به همراه آورد، ما ماندیم و خودمان كه از این به بعد باید مشكلاتمان را رفع كنیم. می گوید:
چون به امر اِهْبِطُـوا بندی شــدند
حبس حرص و خشم و خرسندی شدند
آدم ها چون خود را از زیر پرتو نور پروردگارشان خارج كردند، تا خودشان با نزدیكی به شجره خود را سیر كنند، حرص ها و خشم و خوشحالی ها شروع شد، تا قبل از آن در یك حالت غنایِ به وجود حق بودند، و از این به بعد باید با دنیا غنی شوند و با دنیا خوشحال گردند. و این قصه هر روز انسان ها است كه دائم به شجره نزدیك می شوند و دائم از بهشت خارج می گردند، مگر این كه به توكل برگردند و خود را در پرتو نور پروردگارشان قرار دهند كه:
كارساز ما، به فكر كار ما است
فكر ما در كار ما آزار ما است
فرمود: چون به شجره نزدیك شدند، عیوبشان برایشان ظاهر شد و از آن عفت ذاتی خارج شدند. چون همه ما یك عفت ذاتی داریم و آن نعمت بزرگی است، نعمت موهبی خداست، عموماً شهوات در هر انسانی به جهت حیایی که دارد، پنهان است و آشكار نیست. هر انسانی ناخودآگاه حیائی نسبت به کارهای حرام دارد كه به آن «عفت ذاتی» می گویند. حالا اگر انسان با پاره کردن آن عفت به میل های شهوانی كه در او پنهان است، نزدیك شود این میلِ پنهان برایش جلوه می كند. و قبح آلوده شدن به آن برایش از بین می رود و از نزدیک شدن به آن خوشش می آید. درست است كه انسانِ ساكن زمین از شهوتش زیر مدیریت عقل و شریعت می تواند بهره ببرد ولی بحث مورد نظر این آیه خیلی عجیب تر از این حرف ها است. می گوید: شما اصلاً در زمین نبودید كه میل به این چیزها داشته باشید، با زمینی شدن، این میل ها به وجود آمد حالا که ظاهر شد خداوند از طریق دستورات شرعی می گوید چگونه هدایتش كن و چگونه جهتش بده، می فرماید: با نزدیکی به شجره زشتی ها و نقص هایشان برایشان آشكار شد، میل به دنیا؛ زشتی ها و نقص های وجود انسان را برای انسان آشكار كرد. با آشکارشدن عیوب، وجه حیاء آدمیت به خود آمد و لذا آدم و حوّا شروع كردند به برگ جمع كردن. «وَطَفِقَا یَخْصِفَانِ عَلَیْهِمَا مِن وَرَقِ» شروع كردند كه برای خود برگهایِ برزخیِ آن عالم را جمع كنند. چون شما از عریانی خود، بدتان می آید و نسبت به آن كراهت دارید. ولی اگر شیطان به صحنه زندگی ما پا گذاشت، زشتی های ما نمایان می شود ولی از طرفی ما بُعدی داریم كه راضی به نمایش بدی هایمان نیست، به فكر چاره می افتیم.
شیطان شروع می كند به وسوسه كه شما باید نشان بدهید كه شخصیت مهمی هستید. حال همین كه وسوسه شیطان شروع شد و انسان مطابق آن وسوسه عمل كرد، یك غمی در عمق جان آدمی ظاهر می شود و به فكر می افتید كاری كنید - چون حیاءِ ذاتی دارید- البته اگر سریعاً به فكر چاره نیفتید، شیطان وسوسه را ادامه می دهد و آن وقت آن حیاءِ ذاتی ضعیف می شود و آرام آرام انسان از خودنمایی و عریانی در همه امور خوشش می آید. یعنی میلش با میل شیطان منطبق می شود و از میل ذاتیِ فطری خود جدا می گردد. خودنمایی یعنی توجه به غیر. یعنی توجه به عالم شجره و كثرت، در حالی كه جهت اصلی و فطرت ما نظر به خداوند یعنی نظر به «وحدتِ» مقابل كثرت دارد و بیش از توجه به ظاهر به غیب و باطن عالم نظر دارد، کسی که با غیبِ عالم اُنس داشت بیشتر اهل اَسرار و راز است.
ما آدم ها؛ همچنان كه آدم و حوّا به شجره نزدیك شدند و یك نحوه خودنمایی به صحنه زندگی شان آمد، ولی نسبت به آن راضی نشدند و لذا به فكر چاره افتادند، اصل و بنیادمان برهمین اساس است. ما برهمان اساسی كه آدم و حوّا در بهشت عمل كردند می خواهیم عمل کنیم. پس اگر از ما بپرسند چرا خود را می پوشانیم، باید بگوییم چون آدمیم، چون آدم و آدمیت به چنین كاری دست زدند.[107] حالا خودنمایی می كنیم یعنی به عملی دست می زنیم كه آدمیت ما از آن راضی نیست. چون ما فرزند آدمیم و باید كاری كنیم كه با اصل آدمیت خودمان در تضاد نباشد. ولی یك وقت است كه می افتیم در دنیای خودنمایی، یعنی زشت ترین كار برای ما مهم می شود. تمام تلاشمان این می شود كه بیاییم پشت دوربین تلویزیون تا همه ما را تماشا كنند، یعنی همه ای كه كثرت اند و هیچی، ما را تماشا كنند تا قلبِ متوجه هیچی شده ما، هیچ شود و گرفتار سرابی شویم كه خیالْ آن را واقعی می داند و نه عقل. وقتی بشر گرفتار این میل های دنیایی شد، آیا خدا دیگر او را رها می كند و از او قطع امید می نماید؟ آیا خداوند انسان را در چنگال شیطان وامی گذارد؟ مسلّم نه؛ یك سروش غیبی بر فطرت و قلب او ندا می زند، یك نسیمی از واردات قلبی به او تذكر می دهد كه كجا داری می روی؟
ادامه آیه را ملاحظه كنید، می فرماید: «وَ نَادَاهُمَا رَبُّهُمَا أَلَمْ أَنْهَكُمَا عَن تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ» پروردگارشان ندا داد، آیا من شما را از این شجره نهی نكردم؟ یعنی بعد از تعلّق به دنیا و گرفتار لذّات آن شدن، باز با یك نور معنوی به قلبشان تنبه و تذكر می دهد. «وَأَقُل لَّكُمَا إِنَّ الشَّیْطَانَ لَكُمَا عَدُوٌّ مُّبِینٌ» آیا نگفتم شیطان دشمن است آن هم دشمنی آشکار و شما به خوبی می توانید دشمنی او را بفهمید. نگفتم شما بی دشمن نیستید. شما نباید هر میلی از میل هایتان را تأیید كنید. بدون آن که ارزیابی کنید این میل از جنس وسوسه است یا از جنس گرایشات فطری. خداوند به بشر نهیب زد كه مگر نفهمیدی كه شیطان دشمن شما است. از این طریق به همه بشریت یك شیطان شناسی تعلیم داده است و بعد هم آن ها را از پذیرش وسوسه های شیطان نهی كرد.
هركس بعد از هر گناهی در قلبش دو ندا دارد: یكی ندا به این كه مگر من در ذات تو چنین نكاشتم كه این كار را نكن. نگاه كن به ذاتت ببین این كار را دوست نمی داشتی، و ندای دیگر این كه مگر نگفتم كه یك شیطانی هست كه دشمن توست. به همین جهت است كه انسان بعد از هرگناه احساس ناامنی می كند، چون نهیب خدا در جانش به صدا در آمده است. خوشا به حال آن هایی كه به این نداها گوش فرا دادند تا از آدمیت فاصله نگیرند. آن وقت عموماً انسان های بزرگ این جا، یعنی در حین ندا دادن خداوند، بیدار می شوند. ذات آدم یعنی آدمیت، یعنی بیداری ای كه بعد از رفتن در طبیعت در او به وجود آمده است. هر روز خداوند در این طبیعت به آدمیت ما این دو ندا را سرمی دهد، بلكه مثل آدم، جهت ما از نظر به طبیعت به بهشت برگردد و ندا سر دهیم پروردگارا ما به خود ظلم كردیم.
«قَالاَ رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنفُسَنَا وَإِن لَّمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِینَ»[108]
آدم و همسرش در نهایت تضرّع، تنها احتیاج دائمی شان به مغفرت را درخواست كردند، كه پروردگارا ما به خود ستم كردیم و اگر با مغفرت خودت از ما نگذری و رحم ننمایی، حتماً از زیان كاران خواهیم بود، و این چنین زبان به توبه گشودند.
گفتند: خدایا ما به خودمان ظلم كردیم. چطوری به خودمان ظلم كردیم؟ با چشیدن شجره و فرورفتن در طبیعت، میل به طبیعت مثل بیش از حدِّ نیازخوردن است، تمایل به غذا، عنان نیاز به غذا را از انسان می گیرد و لذت بردن از خوردن را مقصد انسان قرار می دهد. خودتان می دانید برای رفع نیاز به غذا گاهی چند لقمه كافی است ولی در میل به خوردن، نفسِ غذاخوردن مقصد قرار می گیرد و خوردن لقمه های پشت سر هم مطلوب می شود. بعد اگر به حالات خود دقت كنید و همان وقت بخواهید عبادت كنید می بینید كه قلبتان راه نمی افتد. این یعنی همان «ظَلَمْنَا أَنفُسَنَا» که آن دو به خود آمدند، دیدند قلبشان دیگر سیر به سوی معنویات را از دست داده است و لذا ندا سر دادند که پروردگارا! ما به خود ظلم کردیم. یعنی این قصه؛ قصه هر روز ما است. پس میل به طبیعت، ظلم به خود است. و چون آن حقیقت آدمیت در آن ها بیدار است، عرض می كنند «وَ إِن لَّمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِینَ» خدایا! اگر ما را با نور خودت نپوشانی و ظلمت طبیعت، ما را گرفتار كند همه چیزمان را از دست می دهیم. كار صحیح - که مقتضای آدمیت هرکس است - همین كاری است كه آدم و حوّا كردند، و آن عبارت است از این كه بعد از هرگرفتاری كه با میل به طبیعت در ما ایجاد شد، از خدا بخواهیم خدایا خودت آن را دفع كن. یعنی نگذاریم آن میل در ما نهادینه و ثابت شود و در شخصیت ما جای گیر گردد. اگر دل به طرف طبیعت می رود، دل كندن از طبیعت فراموشمان نشود. مثلاً هروقت بیش از نیازمان و براساس میلمان غذا خوردیم، لااقل از این كار شاد نشویم و نگرانی از كارمان را با خدا در میان بگذاریم. خود این عمل آرام آرام، طبیعت گرایی ما را ضعیف و معنویت گرایی را در ما تقویت می كند. به عبارت دیگر؛ غمِ بودن در طبیعت را فراموش نكنیم تا طبیعت ما را نرباید.
گفتند: خدایا! «وَ إِن لَّمْ تَغْفِرْ لَنَا» خدایا! اگر با غفران خود بر ما مرحمت نکنی و ما را زیر پوشش نورانیت كمال خودت از نقص های خودمان پاك نكنی «وَ تَرْحَمْنا» و اگر ، با دادن شعور و معارف دینیِ گناه شناسی و دوری از گناه، بر ما رحم نكنی «لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِینَ» از خاسرین می شویم. «خاسر» یعنی كسی كه تمام استعدادهایش تلف می شود، یعنی كسی كه سراسر سرمایه اش نابود شود، یعنی اگر به ما رحم نكنی، تمام استعدادهای گرایش به معنویت از دستمان می رود. چون با طبیعت زندگی كردن و به آسمان معنویت فكرنكردن موجب می شود زندگی ما و اساس آن به کلی نابود شود. پس گرایش به طبیعت، با توبه و تقاضای غفران از خداوند، از تأثیر می افتد و زهرش كشیده می شود. و داستان یك انسان بیدار روی زمین همین است كه وجهی از آدمیتش نزدیكی به شجره است، ولی وجهی از آن هم تقاضای غفران و ترحم از خداوند است و قصه آدمیت آدم ها از جهتی گرایش به شجره طبیعت است. برای همین هم ائمه معصومینh هم در این دنیا می آمدند، نان می خوردند، كار می كردند و نكاح داشتند. ولی وجه دیگرشان را كه توجه به عالم غیب بود كاملاً زنده و فعّال نگه می داشتند تا جنبه گرایش به طبیعت جهت منفی برای آن ها نداشته باشد.
حالا كه آدمیت تو یعنی گرایش به طبیعت، و جنس آدم هم همین است كه در طبیعت باشد، و تو در واقع با نزدیكی به شجره قصه زندگی زمینی خود را نشان دادی و به آن عمل كردی و وجه دیگر آدمیت تو هم توبه و طلب غفران است، معنی حضور در طبیعت را با همه خصوصیاتی كه دارد، در آیه 24 سوره اعراف چنین مطرح می فرماید:
«قَالَ اهْبِطُواْ بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَلَكُمْ فِی الأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَمَتَاعٌ إِلَی حِینٍ».
خداوند فرمود: همگی فرود آیید، در حالی که بعضی شما بر بعضی دیگر دشمنی می کنید و در زمین برای شما در فرصتی محدود امکاناتی هست.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» در رابطه با این آیه می فرمایند:
«خداوند خطاب به آدم و حوا و شیطان فرمود: از این مقام فرود آیید، در حالی كه در شرایطی قرار خواهید گرفت كه نسبت به همدیگر دشمنی خواهید كرد. زیرا دشمنی افراد بشر با همدیگر به خاطر اختلافی است كه در طبیعت آنها هست مگر این كه در زمین با قوانین الهی، زندگی كنند و لذا فرمود: تا زمانی كه به زندگی دنیوی زنده اید، جایتان زمین است و از زمین بهره می برید تا مدتی خاص».
گفتیم جایگاهی که آدمیت باید زندگی را شروع کند، دنیا است و خودش عملاً آن را با نزدیك شدن به شجره نشان داد. آیه می فرماید: «قالَ اهْبِطُوا» خدا گفت از آن مقام فرود آیید. می دانید كه این «قال» تكوینی است. مثل این است كه حضرت حق به آب گفت روان بشود، یعنی ذات آب را به آب می دهد. این گفتن همان بودنش است. خداوند فرمود: «اهْبِطُوا» به سوی عالم جسمانی بروید و در نتیجه آن ها خود را در زمین یافتند. این چه نوع آمدن است؟ یك توجه و حضور است. یعنی در منظر خود، زمین و زندگی زمینی را یافتند. چطور یك عارف بدنش در دنیا است و خودش را در عالم ملائكه می بیند و نظر به عالم ملائكه می كند. آدمیت آدم هم درست برعكس این حالت كه برای عرفا پیش می آید، با هبوطی كه خداوند برای آدم ها مقرر كرد، خود را در دنیا یافتند و دنیا مدّ نظرشان قرار گرفت. آری اگر آدم اهل سیر و سلوك باشد برمی گردد و هبوط را پشت سر می گذارد. پس فرمود: «قالَ اهْبِطُوا» بروید به سوی عالم جسمانی و با این دستورِ تكوینی، حضور در عالم جسمانی برای آنها محقق شد. چون همین كه خداوند به چیزی بگوید بشو، می شود و لذا خود را در عالم جسمانی یافتند. الآن كه جسم شما در منظر من قرار دارد به علت هبوط من و شما در زمین است، اگر بتوانم به مقام غیبی شما نظر كنم دیگر از هبوط گذشته ام یا از این جهت در هبوط نیستم.
حضرت حق در ادامه می فرماید: «بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ» شما پس از هبوط در زندگی زمینی نسبت به همدیگر دشمنی می کنید. چون جنس دنیا طوری است كه محدودیت دارد و نعمت های آن طوری نیست که هرچیز از آن در اختیار همه باشد. اگر این میوه در اختیار من باشد دیگر در اختیار شما نیست. بر عکسِ عالم معنا که نعمت هایش وسعت دارد و هر چیزش می تواند پیش همه باشد. نمونه عالی آن حضرت پروردگار است که هرکس می تواند با خدا به طور کامل ارتباط داشته باشد و از انوار الهی استفاده کند، چون حضرت رب العالمین محدودیت های ماده را ندارد ولی نعمت های مادی اشتراك حقیقی برنمی دارند، و نمی شود در عالم ماده همه چیز از همه جهت برای همه باشد، موجودات معنوی این مشکل را ندارند. اگر شما بگویید خدا مال من است و من هم بگویم خدا مال من است؛ اختلافی به وجود نمی آید. چون می شود تمام خدا مال من باشد و تمام خدا هم مال شما باشد. ولی روی زمین نمی شود گفت كه این زمین مال من است و شما هم بگویید همین زمین مال من است؛ و اگر هر دوی ما همین زمین را بخواهیم اختلافمان شروع می شود. چون جنس زمین به جهت محدودیت وجودی عالم ماده، اشتراك حقیقی برنمی دارد. اگر مال من است، مال شما نیست. آن ها هم كه در دنیا شریك می شوند شراكتشان قراردادی است كه مثلاً نصف این زمین مال من باشد و نصف دیگرش مال شما. اما خدا این طور نیست كه نصفش مال من باشد و نصفش مال شما، چون خداوند معنویت محض است و اصولاً نظر به عالم معنویت به جهتی كه عرض كردم طوری است كه در داشتن آن اختلاف بین افراد پیش نمی آید و آدم و آدمیت قبل از هبوط نظرشان به عالم معنی است، عالمی كه می شود همه اش از آن همه باشد و یك اشتراك حقیقی برای هركس در آن باشد. ولی چون با هبوط نظرشان به زمین افتاد، عالمی كه همه اش نمی شود برای همه باشد، اختلاف و دشمنی شروع شد. همین حالا هم اگر آدم ها نظرشان به عالم معنا باشد این دعوا از بینشان برداشته می شود، چون همه می توانند همه آن معانی را که اصل و اساس عالم ماده است، داشته باشند. اما اگر هبوط كنند و به عالم جسمانی بیایند و به زمین نظر كنند، دشمنی شروع می شود.
بعد از آن که خصوصیات زندگی زمینی و دشمنی مخصوص به آن را متذکر شد؛ در ادامه می فرماید: «وَلَكُمْ فِی الأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَمَتَاعٌ إِلَی حِینٍ» فعلاً روی زمین هستید و تا مدتی معین از آن بهره می گیرید، ولی مال زمین نیستید. اگر بشریت می فهمید كه مال زمین نیست، همه زندگی اش درست می شد. بشر هبوط را ذاتی خودش گرفته و فكر كرده است باید تا آخر، همین عالَم جسم و زمین در منظرش باشد. در صورتی كه هبوط عارض روح او شده نه ذاتی روحش باشد. آری آدمیتش با هبوط به نحوی عجین شده است، اما ذاتش هبوط نیست. ذاتش روح مجرد است. قرآن فرمود: «نَفَخْتُ فِیْهِ مِنْ روُحِی»[109] یعنی در جسمِ انسان از روح خودم دمیدم، تا انسان در عین داشتن جسم، با ما رابطه داشته باشد و لذا در ادامه آیه قبل می فرماید: «وَ مَتاعٌ اِلی حِین» یعنی این ماندن روی زمین یك بهره و متاع موقتی است.
شما در زنـدگی زمینـی با هـم اختـلاف می كنید و در راستای زندگی زمینی بهره هایی هم - اگر هنر بندگی داشته باشید - برای خود حاصل می نمایید وگرنه در زندگی موقت زمینی، زمین را برای خود متاع و كالا می گیرید و گرفتار انواع دشمنی ها می شوید، و پس از مدتی كه از زندگی زمینی جدا می شوید، بی متاع و بی ثمر خواهید ماند. پس یك مدتی زندگی زمینی به شما داده شد تا ببینیم چكار می كنید و چگونه شایستگی برگشت به عالم قدس را از خود نشان می دهید. چنانچه ملاحظه می فرمایید؛ به این دلیل بحث «هدف حیات زمینی آدم» مهم است كه برای سیر و سلوك حقیقی راه خوبی را نشان می دهد. اگر می خواهید یك سیر و سلوك خوبِ معرفتی داشته باشید باید به معارف و نوع نگاهی که باید در زندگی زمینی به زندگی داشت زیاد توجه كنید. اگر بتوانید در طول هفته این بحث ها را قلبی كنید، به خصوص موضوع موقت دانستن زندگی زمینی را، اساساً جهت قلب و طلب قلب، جهت و طلب معنوی و شریعت گرا می شود.
سؤال: چگونه بین حالات معنوی و زندگی دنیایی ارتباط برقرار كنیم؟
جواب: گفت؛
به جهان خُرّم از آنم كه جهان خُرّم از اوست
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست
من اگر به شما به عنوان بدن و لباس نگاه كنم، چیزی به دست نمی آورم. اما اگر به شما به عنوان بندگان خدا نگاه كنم كه مذكِّر خدا و عالم معنی می شوید، چیز به دست می آورم. می گویند اگر به صورت مؤمن عالِم نگاه كنید، عبادت کرده اید. پس من در زندگی زمینی در واقع دنبال گم گشته خودم می گردم كه در مخلوقات خدا است. خود شما به عنوان یك وجود مستقل گم گشته من نیستید. من به طبیعت هم كه نگاه كنم اگر به لطف خدا درست نگاه كنم گم گشته خودم را نگاه می كنم. مشكل ما این است كه عالم را منظر رؤیت حق نمی بینیم و لذا نه تنها از آن استفاده نمی كنیم، بلكه آن را خراب می كنیم. همین حاشیه طبیعی رودخانه زاینده رود را كه گاهی مهندسین شهرداری فرم طبیعی آن را به هم می زنند و عملاً لطف آن را از بین می برند، نگاه کنید. بنده معتقدم طبیعت از طرف عالم غیب تدبیر می شود، لذا ما نباید با طبیعت بجنگیم، چرا كه اگر نظم طبیعی طبیعت را تخریب كنیم، ارتباط غیبی اش با عالم بالا از بین می رود. آن وقت دیگر در طبیعت لطف نمی ماند. از این رو در طبیعت حال نمی بینید، خیال و وَهم می بینید. الآن بدن مرا یك وجود معنوی به نام نفس ناطقه تدبیر می كند. شما ناخودآگاه بدن مرا كه نگاه می كنید آن وجود معنوی را می بینید. ولی در باطنِ یك مجسمه آن وجود معنوی حاضر نیست تا شما از طریق مجسمه به آن باطن منتقل شوید. شما اگر دندان و پوست و استخوان مرا بكنید و در جای دیگر قرار دهید دیگر آن دندان و پوست و استخوان وجود معنوی را در باطن خود ندارد.[110]
بعد از نماز اگر خواستید در رویارویی با زندگی، معنویت نمازتان حفظ شود، باید در ارتباط با بقیه گم گشته تان را پیدا كنید و نگذارید جسمانیت عالم ماده برشما غلبه كند و قدرت انتقال به معنویتِ باطنی را از شما بگیرد. آخرین جملة نمازتان سلام بر بشریت است. یا بگو سلام بر انسان است می گویید؛ «السلام علیكم و رحمه الله و برکاته »؛ یعنی ای جمع مسلمانان سلام و رحمت و برکات الهی بر شما. یعنی شما ناخودآگاه آمدید پایین در بین انسان ها. آن جا كه می گویید: «اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ الاّ اللهُ وَحْدَهُ لا شَریكَ لَه» نظر شما به عالم غیب است. وقتی كمی پایین تر می آیید می گویید سلام بر تو ای پیامبر، و بعد هم می گویید سلام بر ما و بر عباد صالح - كه مصداق آن ائمه معصومینh هستند- و بعد می گویید سلام برشما ای جمع مؤمنین. یعنی همواره پایین می آیید تا نظرتان به مردم می افتد. پس حالات معنوی نماز را با ارتباط با مؤمنین می شود حفظ كرد و آن به شرطی است كه در عالم جسم از آن عالمِ قبل از هبوط غافل نشوید و نیز به شرطی است كه بودن در عالم جسم را بودن همیشگی ندانید و حضور در این عالم را در منظرخود موقت بدانید.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرّحمن الرّحیم
«وَ یَا آدَمُ اسْكُنْ أَنتَ وَزَوْجُكَ الْجَنَّةَ فَكُلاَ مِنْ حَیْثُ شِئْتُمَا وَ لاَ تَقْرَبَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الظَّالِمِینَ»[111]
این مسئله برای همه خواهران و برادران روشن است كه بحث هدف حیات زمینی آدم(ع) یك دیدگاه نظری دارد و یك دیدگاه عملی. یعنی اول باید نگرش و عقیده صحیحی نسبت به موضوع پیدا کرد، آنگاه مطابق آن عقیده صحیح، عمل و فعالیت صحیح داشت و چون مفیدبودن و مثمر ثمربودن عمل، رابطه تنگاتنگ با عقیده و نظر دارد، بیشترین تلاش را باید روی روشن شدن مسئله نظریِ موضوع بگذاریم.
عموماً به اندازه ای كه در بینش و نظر موفق شویم در روش هم موفق می شویم. انسان های عمل زده و عوام الناس، بیشتر به عمل دل می سپارند و دوست دارند كاری را كه ظاهر دینی و یا مردم پسند دارد، انجام دهند و خیلی نگران صحیح بودن فكری كه باید پشت این عمل باشد نیستند. همین كه شبیه علمایی هستند كه آن ها هم این عمل را انجام می دادند، راضی هستند و امید نتیجه ای را دارند كه عالمان بزرگ با انجام این اعمال به دست می آورند، غافل از این كه وقتی این عمل با پشتوانه فكری و نظری اش انجام گیرد آن نتایج را دارد. چرا بعضی ها به این مشكل می افتند؟ چون به عمل؛ بیشتر از عقیده و نظر اهمیت می دهند. پس شما اگر خواستید گرفتار چنین مشكلی نشوید، باید قبل از عمل، به بینش و نظر صحیح نزدیك شوید، تا هم عمل را درست انجام دهید و هم آن عمل برای شما شیرین و دوست داشتنی باشد و از آن خسته نشوید.
گاهی انسان پس از مدتی كه نماز شب خواند از آن خسته می شود، و دیگر بدنش از او تبعیت نمی كند و لذا آن را رها می كند. چون آن نتیجه ای را كه انتظار داشت به دست نیاورد، غافل از این كه باید ابعاد نظری نماز شب را می شناخت تا نتیجه لازم را به دست می آورد و روز به روز در انجام آن محكم تر و علاقه مندتر می شد. امام صادق(ع) می فرمایند: «ما ضَعُفَ بَدَنٌ عَمّا قَوِیَتْ عَلَیْهِ النِّیَّةُ»[112] یعنی بدن در انجام اعمال، احساس خستگی و ضعف نمی كند وقتی كه نیت و شناخت انسان به آن عمل قوی باشد.
پس ما باید ابتدا بیش از آن كه نگران كوتاهی در عمل خود باشیم، نگران كوتاهی در فهم خود باشیم. باید سعی بلیغ داشته باشیم معنی خود را در این دنیا به دست آوریم و بدانیم همه كارها و اعمال و دستورات دین با درست شناختن معنی خودمان در این دنیا، معنی حقیقی خودش را پیدا می كند و كارهای پوچ و غلط، نیز با شناخت معنی زندگی زمینی بودن شان روشن می شود.
نكات مربوط به هدف حیات زمینی، ضروری دین نیست و بسیاری از انسان ها هم این نكات را نمی دانند، و كافر هم محسوب نمی شوند و از بهشت هم محروم نمی گردند. اما این كه انسان بتواند خودش را این چنین عمیق كه در آیات قرآن ذكر شده بشناسد، آن چیز دیگری است، در آن حالت است كه خداوند معنی بودنش را بیش از آنی كه ابتدائاً به اندیشه او می رسد، به او می رساند و خدا هم می خواهد انسان به آن معنی عمیق در فهم خود و معنی حیات زمینی خود برسد و لذا این مسائل را در كتاب هدایت خود یعنی قرآن آورده است و در این حالت است كه انسان انتخابی مناسب با هدف حیات خود می تواند داشته باشد.
بحث به این جا رسید كه چطور شده است كه الآن من و شما در زمین هستیم و روشن شد این موضوع، قصه طولانی دارد. یك مرتبه خودت را در زمین و در مقابل مجموعه ای از واقعیات و مجموعه ای از تكالیفی كه خداوند برای تو مقرر فرموده می یابی و خداوند با آوردن داستان زندگی بهشتی می خواهد بفرماید: اگر حوصله داری كه خودت را عمیق بیابی، بدان كه این واقعیات و تكالیفی كه در زمین با آن روبه رو هستی معنایش به جای دیگر بسته است. اگر خودمان را در یك بیابان سخت خشن و بی آب و علف یافتیم و هیچ چیزی از علت حضور خود ندانستیم، خود را می بازیم و هیچ قدمی نمی توانیم برداریم چون اصلاً نمی دانیم این جا چكار می كنیم. ولی اگر بدانیم چه شده است كه فعلاً در دنیا هستیم؛ مسلّم معنی بودن برای ما، مثل معنی بودن ما در حالت اول نیست. در حالت دوم از مقدمات آمدن خود مطّلع ایم و می دانیم حضور همیشگی ما هم به بودن و ماندن در این بیابان ختم نمی شود. به قول مولوی:
من از برای مصلحت در حبس دنیا آمــدم
من از كجا، حبس از كجا، مال كه را دزدیده ام؟
الآن بشر در این دنیا با انواع میل ها و نیازها و با یك عمر شصت، هفتادساله روبه رو است. حالا بشری كه معنای بودن خودش را در این دنیا با سابقه اش در آن بهشت اولیه می تواند بنگرد، نگاهش به این دنیا و پدیده های اطرافش نگاه خاصی است و خیلی فرق می كند با آدمی كه فكر می كند همین طور از شكم مادرش به این دنیا آمده است و باید در آن زندگی كند و بعد هم بمیرد و دیگر هیچ، نه از سابقه آمدنش به این دنیا خبر دارد و نه از آینده ای كه بعداً باید به آن بپیوندد آگاه است.
تفكر وقتی شكل می گیرد كه ما وجود ریشه دار خودمان را در ابتدای خلقت بتوانیم بشناسیم و ارزیابی كنیم. این كه شنیده اید می گویند دیدِ فلان مؤمن حكیمانه است، یعنی او این حیات دنیایی را به مبدء و اصل آن وصل می كند. بعضی ها اصلاً نمی دانند كه از كجا شروع شده اند. بعضی ها می دانند ولی نمی توانند زندگی این دنیایی را به زندگی بهشت نزولی وصل كنند. می خواهم بگویم این امر مهمّی است كه انسان تلاش كند معنی امروزین خودش را به آن آستانه های دور حیاتِ بهشتی اولیه خودش بكشاند.در این صورت است كه حكیم می شود و به خوبی می تواند در این دنیا انتخاب هایش را مدیریت کند تا در نتیجه مدیریت صحیح در انتخاب ها، خطرهای بسیاری از او دفع شود و از میل های پوچ و سرگردان نجات پیدا كند.
فرمود: ای آدم! در عینی كه در این بهشت با انواع نعمت ها روبه رویی باید متوجه باشی كه خدای تو در این بهشت، تو را بی دشمن نگذاشت؛ و بدان شیطان سراغ تو می آید. آری؛ «وَ یا ادَمُ اسْكُنْ اَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّة» تو و همسرت در این بهشت باشید، ولی دوچیز در این بهشت با تو هست، یكی شیطان و یكی هم ممنوعیتِ نزدیكی به این درخت.
پس در مورد بهشت اولیه سه نكته مطرح است؛ یکی این که ای آدم! تو در شرایطی هستی كه با آن شرایط می توانی در حضور حق خوش و راحت باشی. دیگر این که دشمنی در كنار تو هست كه باید مواظب او باشی و حرف های او را از موضع حرف های دشمن خود بدانی. و سوم این که در متن این شرایطی كه می توانی راحت باشی، یك ممنوعیتی هست و آن نزدیک نشدن به این درخت است كه «وَ لا تَقْرَبَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ» باید به این درخت نزدیك نشوید. در واقع باید بعضی از گرایش های خود را كنترل كنید و در دل این راحتی ها كنترلی هم هست و باید آن را رعایت كرد به طوری که باید در عمل یك جاهایی ترمز داشته باشی، یك جاهایی هست که اگر مواظب آن جاها نباشی شخصیتت مختل و ذهنت خراب می شود. جایی که انتخاب تو تحت تأثیر عوامل ضد تو است، و آن همان جایی است كه شیطان ذهنت را خراب می كند و انتخاب هایت را به انحراف می کشاند.
اول فرمود: «فَكُلاَ مِنْ حَیْثُ شِئْتُمَا»[113] در بهشت هرچقدر دلتان می خواهد بخورید و استفاده كنید. و بعد فرمود: «وَلاَ تَقْرَبَا هَـذِهِ الشَّجَرَةَ» یعنی در این استفاده كردن، ایستگاه كنترلی هم هست. ملاحظه می فرمایید که عمل استفاده کردن را سدّ نکردند، بلکه آن را كنترل كردند. بعد می فرماید پس از دادن چنین امکاناتی به آدم و آدمیت، شیطان كار خود را شروع كرد، طوری نیست شیطان شروع كند، بنا شد تو بیدار باشی كه شیطان را بشناسی و بپذیری که کنترل داشته باشی و به هرچیزی نزدیك نشوی. شیطان بدون آن که بداند ضعف ها و بدی های وجود ما را برای ما آشكار کرد. و آن توجه به چیزهایی است كه از یك جهت برای ما بد و نقص است و ما هم به آن ها نظر نداریم. كار شیطان همین است كه نقص هایی را كه مهم نیست بر ملا كند و ما را بدان مشغول نماید.
سؤال: آیا اشكال دارد كه ما عیب هایمان را بفهمیم و متوجه نقص هایمان بشویم؟
جواب: خیر، اشكال ندارد ولی یك وقت ما آنچنان در رؤیت حق و حقایق عالم غیب مستغرق هستیم كه اصلا متوجه این نقص های فرعی نیستیم و به فرمایش امیرالمؤمنین(ع) «به جای این كه با چیزی غنی شوی، از آن چیز غنی می شوی» آنچنان در رؤیت حق به سر می بریم كه متوجه نیستیم این ها را نداریم، به همین جهت هم می گویند با ثروتمندان رفت و آمد نكنید، چون در آن شرایط كه آن ها دنیا را به رخ شما می كشند و شما هم به آن توجه می كنید، از حالت معنوی خود خارج می شوید و طلب شما همان چیزهایی می شود كه اهل دنیا برای خود كمال می دانستند، و در واقع با نزدیك شدن به این ها خودتان را عریان می یابید. پس ملاحظه می كنید كه اشكال ندارد انسان متوجه عیب هایش شود ولی كار شیطان و نزدیكی به شجره، توجه دادن به عیوبی است كه در واقع عیب نیست، در نور دیدار حق اصلا این ها نقص نبود تا ما حواسمان را متوجه آن ها بكنیم، بحث آیه در رابطه با این گونه عیب هاست که پیدا شد و آن ها را مشغول خودش کرد.
به طور مثال الآن اگر یك جوان مسلمان مؤمن در خیابان با یك نامحرم لااُبالی روبه رو شود، اگر توجهی به او نكند، میلش تحریك نمی شود. درست است كه آن جوان این میل را به صورت غریزی وخدا دادی دارد، ولی اگر به شرایط تحریك این میل توجه نكند مشكلی برایش پیش نمی آید و هر وقت هم شرایط ازدواج برایش پیش آمد، ازدواج می كند و به میلش جواب صحیح می دهد. اما اگر به آن میلِ انحرافی توجه كند، وقتی هم ازدواج می كند، درست به این میل نگاه نمی كند و جایگاه آن را نمی شناسد، هرچند ازدواج كرده است و لذت هم می برد، ولی هنوز بازیچه آن توجهاتی است كه به نامحرمان انداخته. این انسان معنی وجود همسر را در زندگی اش گم می كند و از او جز وسیلة ارضای شهوت چیز دیگری را در زندگی كنار خود نمی شناسد. قرآن فرمود: «وَ مِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُم مِّنْ أَنفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْكُنُوا إِلَیْهَا وَجَعَلَ بَیْنَكُم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً إِنَّ فِی ذَلِكَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَتَفَكَّرُونَ»[114] برای شما از جان خودتان همسرانی خلق كرد كه در كنار آنها آرامش داشته باشید، و بین شما و همسرانتان مودّت ودوستی و رحمت قرار داد.
ملاحظه می كنید كه در آخر آیه فرمود؛ بین شما «مودّت» و «رحمت» قرار دادیم. ولی اگر انسان نگاه خود را به همسر خود با نگاه های حرامی که به نامحرمان انداخت، خراب کرد، هیچ وقت نور «مودّت» و «رحمت» بر قلب او تجلی نمی کند.
«مودّت» یك نوع محبت زیبا و پاك و متعالی است و غیر از «هَوی» است كه همان میل غریزی و طبیعی است. می فرماید: در شرایط ارتباط صحیح با همسر «هوی» و هوس حاكم نمی شود بلکه «مودت»[115] و «رحمت» حاكم می شود. رحمت یك نوع ایثارگری نسبت به همدیگر است، و به همین جهت هم اسم منزل را مسكن گزاردند، چون در مسكن كه زن و مرد كنار همدیگر هستند آن آرامش خدادادی، همراه با «مودت» و «رحمت» جریان دارد. حالا این را در نظر بگیرید و با شرایط جدید كه زن و مرد فقط از جنبه ارضای میل جنسی به همدیگر می نگرند مقایسه کنید، گویا این نوع همسران با این که در خانه خود زندگی می کنند ولی مسكن ندارند، صبح هر دو از خانه بیرون می روند و تا شب جدای از همدیگر زندگی را می گذرانند. این ها خود را از زندگیِ زیبایی که خدا برای انسان ها قرار داده است محروم كرده اند و چون با این نوع بودن در كنار همدیگر جانشان به آرامش نمی رسد و آن مطلوب خود را به دست نمی آورند. از طریق جمع كردن برگ و پزهای فرعی می خواهند یك طوری این نقیصه را جبران كنند. این یك مثال بود برای اینكه ببینید چطوری معنی زندگی را در یكی از قسمت های زندگی مثل رابطه دو همسر گم می كنیم، در مورد سایر فعالیت های زندگی هم موضوع به همین شكل است.
یك وقت است كه شما غذا می خورید تا سیر شوید و از مزاحمت گرسنگی خود را آزاد كنید، یك وقت ممكن است به صِرف ارضای میل غذاخوردن، غذا بخورید كه در حالت دوم، صِرفاً لذت مدّ نظر شماست. یعنی غذا برای شما و در منظر شما، چیزی برای سیركردن شما نیست، شخصیتش، شخصیت لذت بردن شماست و به ماورای آن نظر ندارید. اهل دنیا از غذا لذت را می خواهند، یعنی اصلاً غذا را نمی بینند، لذت می بینند. مؤمن هم غذا می خورد، اما از آن جهت كه او را به هدفی بلند می رساند. می خواهد سیر باشد تا بتواند بندگی كند. كسی كه صرفاً لذتِ از شهوت و لذت از غذا را زندگی می داند، به راحتی با وسوسه های شیطان بازی می خورد و فقط با وسوسه شیطان زندگی می كند. پیداشدن زشتی ها كه فرمود با نزدیك شدن به شجره برای آنها پیدا شده همین حالت است، چون فقط خود را نیازمند به آن لذت می بیند و سعی می كند برای رفع آن نیازِ كاذب و عریانی غیر اصلی، برگ ها و اسباب را گرد آورد و به خود بگیرد. پس غذا زشت نیست. این كه ما از غذا آنچه باید بگیریم را نگیریم و در غذا بمانیم زشت است. شیطان؛ غذا را از ما می گیرد و لذت را به ما می دهد. خودتان می دانید كه غذا برای این است كه ما سالم و توانمند بمانیم، در حالی كه اكثر مردم از غذاهای خوشمزه مریض هستند. یعنی درست عكس آن چیزی كه باید با غذاخوردن نتیجه بگیریم، نتیجه می دهد. یعنی غذا كه برای ادامه سلامتی است، عامل ایجاد بیماری شد. عیناً سایر میل های شهوانی هم همین طور است. کار شیطان این است كه نگاه درست به مسائل را از ما بگیرد و نگاه باطل را جایگزین آن كند و نگذارد جایگاه اصلی امورات درست دیده شود و یك جایگاه دروغین از آنها در ذهن ما به وجود می آورد، و در این صورت است كه همان میل ها برای ما به عنوان نقص دیده می شود. شبیه ظهور عیب هایی كه قرآن در مورد آدم و حوّا می فرماید: «لِیُبْدِیَ لَهُمَا مَا وُورِیَ عَنْهُمَا مِن سَوْءَاتِهِمَا»[116] پس شیطان آن ها را وسوسه کرد تا نقص و عیب هایشان نمایان گردد. یعنی آنچه از نقص ها كه برایشان پوشیده بود، آشكار شد. خودشان را از جهت بعضی امور ناقص و معیوب دیدند و آن عیوب برایشان آشکار شد و یک عریانی نسبت به لذات وَهمی و خیالی در خود یافتند. حالا دربه در به دنبال راهی هستند كه این نقص ها را جبران کنند، بشر می خواهد با به دست آوردن راه های لذت بردن، نقص های نداشتن لذّات وَهمی را جبران كند. شیطان جنبه ای از نیاز به غذا و شهوات را در جلو چشم ما می گذارد كه از آن منظر برای ما نقص و عیب محسوب شود و در نتیجه از طریق وسوسه شیطان آن وجهی از پدیده كه با نگاه الهی اصلاً در منظر ما نبود، در منظر ما قرار گرفت؛ چون از آن جهت چیزی نبود كه ذهن و فكر ما را به خود جلب كند. معلوم است آدم غذا كه می خورد چون مزه دارد بزاق دهان ترشح می شود و فضای دهان را مرطوب و غذا را نرم می کند. و شما در آن نگاه که به طور طبیعی باید غذای مناسب نیازتان بخورید اصلاً کاری ندارید كه مزه دارد یا ندارد، معلوم است که مزه دارد که دارید می خورید. ولی شیطان با وسوسه های خود، جنبه كم مزه دار بودنش را نشان می دهد. آن وقت از منظر شما جنبه اصلی و مفید آن چیز را - اعم از غذا و یا سایر امورات - پنهان می كند. در این حالت است که تعجب می کنید چگونه بشر اینقدر در این دنیا بیكار شده است كه كارش غذاخوردن و شهوت رانی شده است. درست همانی كه كار اصلی اش نیست و خداوند آنها را در كنار كارهای اصلی انسان قرار داده و خود به خود از آن استفاده می كند، آن کار می شود كار اصلی اش. آن وقت از هدف اصلی باز می ماند و در دست شیطان افتاده و گرفتار كارهای شیطانی می شود. آیه 22 سوره مباركه اعراف، متذكر كارهای شیطان است و نتایج زیانباری که به بار می آورد. می فرماید:
«فَدَلاَّهُمَا بِغُرُورٍ فَلَمَّا ذَاقَا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُمَا سَوْءَاتُهُمَا وَطَفِقَا یَخْصِفَانِ عَلَیْهِمَا مِن وَرَقِ الْجَنَّةِ وَنَادَاهُمَا رَبُّهُمَا أَلَمْ أَنْهَكُمَا عَن تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ وَأَقُل لَّكُمَا إِنَّ الشَّیْطَانَ لَكُمَا عَدُوٌّ مُّبِینٌ»
پس آن دو را با فریب به سقوط كشانید، پس چون آن دو از آن درخت چشیدند، برهنگی هایشان بر آنان آشكار شد و به چسبانیدن برگ بهشت بر خود مشغول شدند و پروردگارشان بر آن دو بانگ بر زد که مگر شما را از این درخت منع نكردم و به شما نگفتم كه در حقیقت شیطان برای شما دشمنی آشكار است؟
چنانچه ملاحظه می فرمایید می گوید: شیطان از طریق فریب به کلی آن ها را سرنگون کرد و در نتیجه یک مرتبه دیدند از شجره خورده اند و سراپایشان را رسوایی و نقص و عیب فرا گرفته است. اگر به روح این آیه دقت کنیم در واقع دارد ما را متوجه بازخوانی احوالات خودمان می کند تا جای پای شیطان را در بعضی از کارها نشانمان دهد و به نتایج خطرناک آن گرایش ها و کارها آگاهمان نماید و دقت در این احوالات هنر بزرگی است.
این كه شنیده اید می گویند فلانی اهل كشف و شهود است، فكر نكنید هنر یك عارف این است كه باطن یك غذای نجس را كشف كند، عارف واقعی كه اهل كشف و شهود است کسی است که حالات خودش را دانه دانه می تواند تحلیل کند و هركدام را در جای خود ببیند و اگر از جای خودش بیرون رفته متوجه می شود و درمان می كند. اهل كشف، اهل كشف حالات خوداند، عمده هنر این است كه آدم بداند هر حالی از احوالاتش از کجا ریشه گرفته، رحمانی است یا شیطانی، اگر شیطانی است حاصل کدام غفلت بوده و اگر رحمانی است چگونه آن لطف را برای خود نگهدارد. قرآن با موضوعاتی که طرح می کند، می تواند كمكمان كند تا جایگاه حالات خودمان را در كل عالم بشناسیم و ارزیابی کنیم.
بالاخره شیطان كار خودش را كرد و آن ها را از جا در آورد. و لذا آن ها به چیزی میل پیدا كردند كه نباید مایل می شدند، و به سوی آن جنبه ای از بهشت نظر کردند و رفتند كه نباید می رفتند. حضرت حق فرمود: به آن شجره حتی نزدیك هم نشوید، چه رسد به این که از آن بخورید، ولی رفتند و خوردند. یك مرتبه بیدار شدند كه وای ! از همه آنچه داشتند محروم شدند. شما همین كه به زشتی نزدیك شدید می بینید عجب آن حالات روحانی و آن آرامش ها رفت. مثلاً اگر تا حدی اهل دل باشید، و عصر جمعه فیلم های داستانی را تماشا كنید - فیلم؛ بد و خوب ندارد- در ابتدا غمی را در خود احساس می کنید که در آخر فیلم این غم نه تنها از بین نرفت بلکه بیشتر هم شد، این غم و شدت آن حکایت اعتراض فطرت شماست به خودتان که چه كار زشتی كرده ام. چون كه ساعاتی از فرصت تان به دنبال خیالات واهی نویسنده این فیلم از بین رفت در حالی که باید در سیر به سوی حقایق صرف می شد، صورت های ساخته و پرداخته فیلم ساز شما را بلعید. بنا بود عصر جمعه سیر در خود كنید و با عالم معنا آشنا شوید؛ بنا بود درون را به عالَم بالا وصل كنید، چشم و ذهن را به خیالات یك فیلم ساز وصل كردید. این غمِ انحراف از جهت اصلی به شكل شدید و قوی در بهشت برای آدم و حوا پیش آمد و صورتِ این غمِ از دست رفتن فرصت ها درآن جا آشكارتر شد و لذا قرآن می فرماید: «بَدَتْ لَهُمَا سَوْءَاتُهُمَا» زشتی آنها پیدا شد. چون به آنچه نباید نظر می كردند، نظر كردند. از طرفی جنبه های مثبت و خوبی دارند و لذا وقتی كه این كار را كردند نگفتند خوب شد كه كردیم، بی حیاء نبودند كه بگویند كیف كردیم كه بدی كردیم، بیدار شدند، شروع كردند جنبه زشتی وجودشان را كه حالا آشكار شده بود، پنهان كردن. پنهان كردن جنبة زشتیِ كارهایشان كه به صورت ابزار و آلات شهوت ظهور كرد. چون جنبه شهوانی خود را دنبال كردند نقص ها و عیب ها از آن جنبه ظاهر شد. برای شما ممكن است در شرایط خاص خودتان یك طور دیگر ظهور كند.
مثلاً اگر بخواهند به كسی كه كارش تعلیم و تربیت است یك كمالی را برسانند؛ به اعتبار معلمی اش، آن كمال به صورت یك فهمی است در عقل او. و اگر كس دیگری باشد با احوالات دیگر براساس احوالات خودش آن كمال برای او، صورت خاصِ شخصیت او را دارد، برای كس دیگر ممكن است همین پدیدآوردن فهم برای معلم، صورت زیبای درخت و گل و آب باشد. اوآن الطاف را صورت می بیند؛ و یك معلم همان الطاف برایش به صورت معانی حادث می شود. و عكسش هم همین طور است كه جنبه های منفی انسان ها به صورت های متفاوتِ مناسب شخصیت شان برایشان ظهور می كند. برای آدم به جهت عمل خوردن شجره و توجه به جنبه شهوانی عالَم، موجب ظهور آلات شهوانی برای آن ها شد.
آیه می فرماید؛ این ها بیدار شدند، به خودشان آمدند، دیدند كه جنبة شهوات برایشان ظهور كرد. یعنی با نزدیك شدن به شجره، جنبه شهوت خودشان را دیدند. شیطان وسوسه کرد تا زشتی ها و نقص های پنهان آن ها، آشكار شود، به همین قصد هم وسوسه را شروع كرد «فَوَسوسَ لَهُما الشّیطان لِیُبْدِیَ لَهُمَا مَا وُورِیَ عَنْهُمَا مِن سَوْءَاتِهِمَا»، لذا یك مرتبه خود را با جنبة شهوات خود روبه رو دیدند. ولی چون آدم هستند و نسبت به آن حالت بی تفاوت و بی قید نیستند، به فكر چاره می افتادند و لذا «وَطَفِقَا یَخْصِفَانِ عَلَیْهِمَا مِن وَرَقِ الْجَنَّةِ» شروع كردند به گردآوری برگ های بهشت برای این كه آن ها را به خود بگیرند. «برگ بهشت» یعنی مظاهر كمالات، یعنی كمالات و فضایلی كه این زشتی ها را می پوشاند. چون آدم هستند، حیوان كه نیستند تا نسبت به ظهور جنبه های شهوتِ خود بی تفاوت باشند. شما هم در دنیا جنبه های شهوانی بدنتان را با ابزارهای دنیایی می پوشانید. حیوانات این كار را نمی كنند. اگر انسان كمی بیدار شد، می بیند دروغش هم زشت است و لذا نمی گذارد ظاهر شود، آن را می پوشاند. چگونه ما جنبه های شهوانی بدنمان را می پوشانیم؟ چون جسماً انسان هستیم. حالا اگر یك كمی انسان تر بودیم دروغ را هم می دیدیم كه زشت است و می پوشاندیم. مثل بعضی ها كه آن را با شریعت پوشاندند، به طوری كه با تبعیت از لباس شرع و تقوی، آن جنبه شهوتِ سخن گفتن و خودنمایی را كه با دروغ گفتن ظاهر می شود، پوشاندند.
در آن حالت كه تلاش می كردند با برگ های بهشت جنبه های شهوانی خود را بپوشانند، «وَنَادَاهُمَا رَبُّهُمَا» پروردگارشان گفت: «أَلَمْ أَنْهَكُمَا عَن تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ» آیا به شما نگفتم به گرایشِ به سوی شجره ممنوعه جواب ندهید و به این درخت دل نبندید؟ آیا نگفتم آنچه را كه نباید انجام دهید، و خود را نسبتِ به توجه به آن، كنترل كنید؛ و آن را در زندگی ساده نگیرید؟ و چیزی را هم كه از نظر فكری نباید بپذیرید، نپذیرید؟ «وَأَقُل لَّكُمَا إِنَّ الشَّیْطَانَ لَكُمَا عَدُوٌّ مُّبِینٌ» نگفتم كه شیطان دشمن آشكار شماست و موضوعی را در شما پرورش می دهد كه نباید مدّ نظر داشته باشید، و لذا گرایشی را كه نباید به آن نظر می کردید مدّ نظر قرار دادید؟ ولی آدم اند و گوهر آدمیت در آنها درخشان است و لذا در ادامه می فرماید: ناله سر دادند «رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنفُسَنَا»[117] پروردگارا ! به خودمان ظلم كردیم. اگر حیوان بودند این حرف را نمی زدند. چرا که حیوان قبایح را نمی پوشاند و اصلاً نمی فهمد. مقام انسان است که مقام حمل فطرت الهی است، یك بیداری در جانش گذاشته اند، نور حق به قلبش می تابد و می فهمد كه چه چیز ظلم است. لذا در این ناله سردادن، از خدا دو تقاضا دارد؛ یکی تقاضای غفران كه خدایا ببخش و یكی هم تقاضای رحمت. عرض كردند: «وَإِن لَّمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِینَ» خدایا اگر آن ها را نپوشانی و به ما رحم نكنی، حتماً از كسانی خواهیم بود كه همه چیزشان را باخته اند. یعنی خدایا توفیق بده تا بتوانیم آن نقص و لغزش را جبران كنیم و به جای آن خوبی قرار دهیم. و اگر چنین امكانی را به ما لطف نكنی، تمام استعدادهایمان از بین می رود چون خسران یعنی ضرر در سود و سرمایه، یعنی نابودشدن ریشه و بنیان انسان.
در این شرایط و پس از آن نیایش زیبا و پرمحتوا و تقاضای غفران و رحمت قرآن می فرماید: «قَالَ اهْبِطُواْ بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَلَكُمْ فِی الأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَمَتَاعٌ إِلَی حِینٍ»[118] فرود آیید و از بهشت خارج شوید، در شرایطی قرار گیرید كه در زمین بین شما دشمنی برقرار می شود و این زندگی زمینی بهره ای است برای مدتی خاص. خداوند با فرمان «اِهْبِطوا» عملاً اعلام فرمود: حالا جایتان عوض شد و لذا دیگر در منظرشان آن بهشت با آن خصوصیات نبود. نظر كردند و زمینی بودنشان را دیدند. از نظر بدن از اول زمینی بودند و بدنشان در زمین خلق شد، ولی از نظر مقام زمینی نبودند. مثل عرفا كه هم اكنون نظرشان از زمین به سوی عالم غیب و عالم معنی سیر كرده است، منتها عرفا از زمین سیر كردند و به آن مرتبه رسیدند، آدم و آدمیت از بهشت به سوی زمین سیر كرد - هرچند بدنش زمینی بود- ولی حضورش از بهشت شروع می شود ولی آدمیت اقتضا كرد آن حضور و توجه در بهشت نماند، و بالاخره خود را در زمین یافت، و لذا از حضور اولش كه بهشت بود هبوط نمود و به حضور دومش كه زمین است سقوط كرد. و اگر سیر و سلوك كرد و اهل دیانت شد، حضور سومش بهشتی می شود كه دیگر در آن بهشت، شیطان را زیر پا گذارده و لذا آن بهشت، شیطان ندارد. فعلاً در دنیا آمدند و در منظر آنها دنیا و نیاز و نقص های بدنی مطرح است. عمده شناخت جایگاه و علت همین منظر و نظرگاه است. به قول مولوی:
گــاو را آری به بغداد ناگهــان
بگذرد از این كران تا آن كران
از همه خوب و خوشی ها و مزه
او نبینـد غیـر قشــر خربــزه
طالب هر چیز ای یار رشید
جز همان چیزی که می جوید ندید
بدن انسان ممكن است بسوزد و یا بپوسد، اما بحث، بحث حضور است. حضورِ هركس در هر جایگاهی از جایگاه های عالم، ریشه در منظر و نظرگاه او دارد، چون حقیقت انسان بدن او نیست، نفس ناطقه اوست که مجرد است. پس به هرجا نظر کرد در واقع در آن جا است. پس انسان به واقع آن جایی قرار دارد كه بر آن جا نظر انداخته است، چون ما عمده نظر خود را به دنیا انداخته ایم، در دنیاییم، همین طور كه شما فعلاً نظرتان این جا در این جلسه است، حال چه بدنتان این جا باشد و چه نباشد، شما خود را در آن جایی حس می كنید كه نظرتان به آن جا معطوف است، و چون بیشتر نظرمان به بدنمان معطوف است عموماً خود را در دنیا و در بدن حس می كنیم. آدم حضورش از بهشت شروع شد، در بهشت حاضر شد و در آن شرایط عالیِ حضور و بقاء، خود را با حكم خدا روبه رو دید كه فرمود: به این شجره نزدیك نشو، ولی از طرف دیگر با وسوسه شیطان هم روبه رو شد. نتوانست در بهشت با اعمال خود اثبات كند كه آن جایی است. خدا به آدم اثبات كرد كه تو نمی توانی به کمال رسیدن خود را از بهشت شروع كنی، برگرد روی زمین و از زمین شروع كن. پس به اصطلاح روی زمین آمد و هبوط كرد. هبوط؛ تغییر جهت جان است از بهشت به زمین. چرا هبوط كرد؟ چون در آن موطن از وجوه زمینی عالم، یعنی از جهت و جنبة شهوت كار را شروع نمود و به شجره ممنوعه نزدیك شد. بنا نبود به شجره ممنوعه كه جنسش جنس دنیا و كثرت و شهوت است نظر كند، اما نظر كرد و لذا هبوط کرد و خود را در زمین یافت و جنگ زمینی شروع شد. چرا جنگ؟ چون جنس زمین، جنس تزاحم است. به همین جهت هم بعد از این كه فرمود: «اِهْبِطُوا»؛ فرمود: «بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ» یعنی در شرایطی قرار می گیرید كه نسبت به هم دشمنی می كنید ولی در زمین و در این شرایطِ پر از دشمنی، ابدی نیستید. لذا فرمود: «وَلَكُمْ فِی الأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَمَتَاعٌ إِلَی حِینٍ» روی زمین در یك زندگی موقت هستید تا بهره ای را كه باید ببرید، ببرید.
چنانچه دقت فرمودید؛ در آن بهشت، ابتدا شرایط خودیابی را به آدم نشان داد، كه ای آدم؛ تو این چنین هستی که در آن شرایط بهشتی، زمین و زندگی زمینی را انتخاب می کنی. همین طور که شما در زمین امتحان می دهید تا نشان بدهید صلاحیت بهشتی شدن دارید. زمین؛ جای امتحان است، بهشتِ آدم هم جای خودیابی است. شخصیت آدم را در بهشت به او نشان دادند كه تو این هستی. پس اگر گفتند به این درخت نزدیك نشو و نزدیك شد و در نتیجه ظالم شد -كه آیه هم می فرماید: «فَتَكُونَا مِنَ الظَّالِمِینَ»- باید متوجه بود كه این ظلم، یك نحوه عصیان در مقابل شریعت خداوند نیست. مثل ظلمی نیست كه ظالمان دنیا دارند، ظلمی كه ظالمین اهل زمین می كنند، ظلمی است كه نشان می دهند صلاحیت بهشت برین را ندارند و در امتحانِ زندگیِ زمینی مردود می شوند، ولی عصیانی كه آدم در مقابل نهی الهی نسبت به نزدیك نشدن به شجره ممنوعه انجام داد، ظلمی بود که به خود کرد، و از بهشت محروم شد و گرفتار زندگی زمینی گشت با هزاران دشمنی، و خداوند می خواست همین را به آدم نشان دهد كه من زندگی تو را از بهشت شروع كردم، ولی تو با نزدیكی به شجره، زمین را انتخاب كردی، هرچند من در زمین هم كمك تو كردم و با فرستادن انبیاء مسیر تو را به بهشتی كه خطر هبوط را ندارد برایت باز گذاشتم. پس در واقع عصیان آدم در آن بهشت به معنای محروم شدن از بهشت برین نیست. این جا عصیان به آن معنی است كه نمی توانی در مقابل نهی خدا نسبت به شجره مقاومت كنی، در واقع این عصیانِ ما در آن بهشت؛ نمایاندن خودمان است به خودمان و این كه معنی سختی های زمینی و زندگی زمینی را بفهمیم.
بعد در ادامه در آیه 25 هست كه: «قَالَ فِیهَا تَحْیَوْنَ وَفِیهَا تَمُوتُونَ وَمِنْهَا تُخْرَجُونَ» حضرت حق فرمود: شما در این زمین زندگی می كنید و در آن می میرید و از آن به سوی قیامت خارج می شوید. بنا به فرمایش علامه«رحمه الله علیه»: «یعنی قضای الهی این است كه بشر تا روز قیامت مقیم زمین گشت».
پس فلسفه ماندن روی زمین را برای ما روشن فرمود كه از خود شما شروع شد، و در آیه بعد می خواهد ما را هدایت كند كه ای فرزندان آدم! در این زمین شرایط رفع و جبران آن عریانی را برای شما فراهم آوردیم و این شما و این دینی كه به كمك آن بتوانید عریانی به جهت نزدیكی به شجره را جبران كنید و در زندگی زمینی بتوانید آن جنبه های شهوانی را بشناسید و از آن فاصله بگیرید. می فرماید:
«یَا بَنِی آدَمَ قَدْ أَنزَلْنَا عَلَیْكُمْ لِبَاسًا یُوَارِی سَوْءَاتِكُمْ وَرِیشًا وَلِبَاسُ التَّقْوَی ذَلِكَ خَیْرٌ ذَلِكَ مِنْ آیَاتِ اللّهِ لَعَلَّهُمْ یَذَّكَّرُونَ»[119]
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» در شرح این آیه می فرمایند:
«یعنی ای فرزندان آدم! ما برای شما لباس آفریدیم تا زشتی های شما را بپوشاند و زینت شما باشد و لباس تقوی كه لباس باطن است و انسان را از گناه كه باعث رسوایی اوست، نجات می دهد، بهتر است. زیرا در باطنِ انسان معایبی است كه آشكاری آنها رسوایی، و لباس آن، تقوی است و خدایی كه انسان ها را هدایت كرده تا با لباس و آرایش خود، عیب های ظاهری خود را بپوشانند با آیات الهی از طریق پیامبر خواسته عیب های باطنی آنها هم ملبّس و پوشیده شود و آشكار نگردد».
خداوند می فرماید: در شرایطی بودی كه سراسر پوشش بود و اصلاً عیبی برایت ظاهر نبود، ولی با نزدیكی به نهی خدا از آن شرایط خارج شدی و عیب هایت ظاهر شد و گرفتار زندگی زمینی شدی و حالا دو نوع عیب رو در روی تو قرار گرفت. یكی عیب های جسمی كه در عالم جسم با آن روبه رو هستی كه با هدایت فطری تو به سوی پوشاندن این عیوب، به كمك لباس، این عیب را پوشاندی، و عیب دوم هم به كمك هدایت توسط پیامبران، زمینه پوشاندنش برایت فراهم گشت. شرایطی برایتان در جسم و روح فراهم كردیم كه زشتی های خود را بپوشانید، چه چیزی بهتر از شریعت، عیب های ما را می پوشاند؟ چون در آیه می فرماید: ما لباس نازل كردیم. مگر نگفت این آدم نظر كرد به شجره ممنوعه كه عرض شد جنبة شهوانی زندگی بود، حالا چیزی را نازل كرد كه ما را از نگاه به جنبه های شهوانی آزاد كند.
بعضی از انسان ها همه چیز را در عالم شهوات می بینند، حتی تمام مردان و زنان را، غذا هم كه می خواهند بخورند جنبه شهوانی آن را می بینند. برای همین اگر بگویید بفرمایید نان و ماست بخورید، می گوید فایده ندارد. فایده ندارد، به این معنی نیست که انسان را سیر نمی كند و یا سالم نگه نمی دارد، بلكه فایده ندارد به این معنی است که شهوات و میل های مرا ارضاء نمی كند. مثل آدم هایی كه جلسه ای را می روند تا سرگرم شوند، اگر در آن جلسه كم جُك گفته شود، می گویند سرگرممان نكرد. این ها زندگی را وارونه فهمیده اند، متوجه نیستند علت بیرون افتادن از آن بهشت همین نوع نگاه بود. حالا به جای این كه در این دنیا نگاهشان را نسبت به زندگی عوض كنند، باز با همین نگاه كه منجر به هبوطشان در این دنیا بود، زندگی را ادامه می دهند و در نتیجه دائم از راحتی ها به سوی سختی ها هبوط می كنند.
می گوید: ای بنی آدم! حالا كه به زمین آمدید، من برایتان وسیله ای آوردم كه به واسطه آن به زشتی هایتان نظر نكنید و زشتی ها نظرتان را جلب نكند. «لِبَاسًا یُوَارِی سَوْءَاتِكُمْ وَرِیشًا» زشتی های شما را می پوشاند و یك شخصیت پسندیدنی به شما می دهد. نمی دانم هنوز متوجه شده اید كه جنبه هایی از معنویت در شما هست كه خطر غفلت از آن را دارید، چنانچه مواظب باشیم تا جنبه معنوی ما مورد غفلت قرار نگیرد، از غذا صرفاً لذتش را نمی بینیم، بلكه خوردن و نتیجه اش را نیز در نظر داریم تا با رفع گرسنگی به اهداف معنوی خود مشغول شویم. اگر صرفاً لذت غذا را دیدید، به یك غذا و دو غذا بسنده نمی كنید، به دنیای لذت می روید و در نتیجه زشتی های پنهان آشكار می گردد و حركات و سكناتی از ما ظاهر می شود كه تصور آن را هم نمی توان كرد. اما كسی كه قلبش را شریعت بگیرد اصلاً زندگی اش این طور نیست كه عنان زندگی او به دست شهوات و امیال بیفتد.
مرحوم آیت الله فاضل تونی كه استاد عرفانِ آیت الله جوادی آملی«حفظه الله» بوده اند؛ می فرمایند: «من دو سال ماه رمضان، سحر و افطار نان و پیاز خوردم، غیر از دوشب كه نان و ماست خوردم». فكر نكنید از آن وضع غصه می خورده است، مطمئن باشید غیر از همین نان و پیاز در ذهنشان نمی آمده تا طلب و تمنّای آن را بكنند. چون پرده شریعت غیر آنچه را خدا برای آن ها قرار داده است پوشانده و راه تغذیه از طریق نظر به جمال محبوب را برایشان باز كرده است.
می فرماید: ای انسان این شریعت دو كار با شما می كند؛ یكی این كه زشتی های تو را می پوشاند «لِبَاسًا یُوَارِی سَوْءَاتِكُمْ»، دیگر این كه یك جمال و زیبایی و شخصیتی پسندیدنی به شما می دهد «ریشاً» یعنی جمال. پرنده ها را دیده اید كه پرهایشان دو كار می كند هم از سرما و گرما حفظشان می كند، و هم زیبایشان می كند. می گوید: شریعت با تو این كار را می كند. هم مانع حكومت زشتی های وجود انسان می شود، و هم جمال و زیباییِ شخصیتی به او می دهد. و بعد می فرماید: «وَلِبَاسُ التَّقْوَی ذَلِكَ خَیْرٌ»[120] چون شریعت را برای زندگی خود پذیرفتید، و پوشش ظاهری خود را حفظ كردید، تازه به یك تقوایی می رسید كه آن خیلی بهتر است و با تبعیت از آن یك شخصیت كنترل شده نصیب شما می شود و از آن حالتِ حكومت میل ها كه در آن بهشت شما را لغزاند، نجات پیدا می كنید و دیگر دستگیره های شیطان را از حیات خود ریشه كن خواهید كرد و لذا هرچه بیشتر به دین نزدیك و نزدیك تر می شوید و در نتیجه هرچه بیشتر از زشتی های پنهان خود نجات می یابید.
اصل دین همان تقواست. می فرماید: لباس آوردیم كه زشتی های شما را می پوشاند. شما دیده اید یك آدم همین كه مسلمان است خیلی از زشتی ها را انجام نمی دهد. حالا اگر متقی شد خوب تر و كامل تر از زشتی ها حذر می كند. بعد می فرماید: «ذَلِكَ مِنْ آیَاتِ اللّهِ لَعَلَّهُمْ یَذَّكَّرُونَ» این كه دین وسیله ای است تا زشتی های شما پنهان باشد، و این كه دین آمده است تا شما را به جمال برساند، این خود از آیات الهی است. و اگر مردم متوجه چنین نكته ای بشوند، امكان دارد بیدار شوند یعنی «لَعَلَّهُمْ یَذَّكَّرُونَ» شاید بیدار شوند كه چه تأثیر عظیمی در دینداری نهفته است و در این راستا معنی خودشان را در این دنیا درست بفهمند و جایگاه و نقش تقوا را در زندگی شان درک کنند و از لباس تقوا كه همان عنان گیری و كنترل هوس ها است به خوبی استفاده كنند. ببینند همان طور كه این لباس عادی را برایشان تهیه دیدیم تا عیوب جسمانی خود را بپوشانند، در همین راستایِ عیب پوشی، دین برای آنها آوردیم كه با تبعیت از دین و به دست آوردن ملكه تقوا، از عیوب باطنی خود آزاد شوند. جا دارد كه در قسمت آخر آیه زیاد دقت بفرمایید كه می فرماید: «ذَلِكَ مِنْ آیَاتِ اللّهِ لَعَلَّهُمْ یَذَّكَّرُونَ» و بفهمیم سنت عیب پوشیِ خداوند و آزاد كردن از عیب هایمان، یك سنت همه جانبه است و هرچه به دین خدا با تمام وجود نزدیك شویم بیشتر از این سنت عزیز بهره مند می گردیم همچنان که در طرف مقابل این قاعده هرچه به شجره ممنوعه و عالم کثرت بیشتر نزدیک شویم بیشتر بی آبرو می گردیم. بعد می فرماید:
«یَا بَنِی آدَمَ لاَ یَفْتِنَنَّكُمُ الشَّیْطَانُ كَمَا أَخْرَجَ أَبَوَیْكُم مِّنَ الْجَنَّةِ یَنزِعُ عَنْهُمَا لِبَاسَهُمَا لِیُرِیَهُمَا سَوْءَاتِهِمَا إِنَّهُ یَرَاكُمْ هُوَ وَقَبِیلُهُ مِنْ حَیْثُ لاَ تَرَوْنَهُمْ إِنَّا جَعَلْنَا الشَّیَاطِینَ أَوْلِیَاء لِلَّذِینَ لاَ یُؤْمِنُونَ».[121]
علامه طباطبایی(رحمه الله علیه) می فرمایند:
«یعنی ای فرزندان آدم: بدانید برای رفع معایب، لباس تقوا را كه همان فطرت است به شما پوشاندیم، پس مواظب باشید این جامه خدادادی را شیطان با فریب بیرون نیاورد، همان طور كه از تن پدر و مادرتان درآورد. كندن لباس برای نمایاندن عورت بود تا هر انسانی اگر فریب شیطان را نخورده و از لباس تقوایش به در نیامده، در بهشت سعادت بماند. شیطان و قبیله اش شما را از طریقی می بینند كه شما آنها را نمی بینید و لذا راه نجات بسیار باریك است. و خداوند در ادامه آیه می فرماید: ما شیطان را اولیاء افراد بی ایمانِ به آیاتمان، كه به پای خود به دنبال شیطان می روند، قرار دادیم و قدرت و ولایت شیطان در فریب دادن اوست و از طریق همین فریب ، كارهایش را می كند، البته اگر موفق به فریب شد».
پس در واقع خداوند در این آیه می فرماید: ای فرزندان آدم شما هم همان موقعیت را دارید و هم اكنون در معرض فریب شیطان هستید، همان طور كه پدر و مادر شما در معرض فریب شیطان قرار گرفتند و از بهشت بیرون آمدند و از پوشش عیوبشان محروم شدند. پس معلوم است شیطان همواره با ما هست و دائم در حال فریب دادن ما است تا لباس دین را كه نمایش پایداری بر فطرت است از ما در آورد. مثل همین آدم های غیر متدین كه مزاحم حال دیگران اند، می بینید لباس شهوت به تنشان است و لباس دین را در آورده اند، این ها نمونه ای از كار شیطان اند.
چنانچه ملاحظه می كنید؛ آدم و حوا را با این كه در بهشت هستند, به عنوان پدر ومادر ما مطرح می فرماید؛ در حالی كه از نظر جسمی، آدم و حـوای روی زمیـنْ پدر و مادر جسـمیِ ما هستند. حال شاید می خواهند ما را متوجه آن اصلی از همه زنها و مردها كنند كه اصل پدر و مادر اولیه ما هم بوده اند و به این اعتبار، پدر و مادر ما هم حساب می شوند. و یا مسئله نمایاندن باطن به ظاهر است كه هرچه باطن ظهور بیشتری پیدا كند جنبه كثرت در آن شدیدتر می شود به طوری كه آیه 1 سوره نساء مسئله نفس واحده را مطرح می كند كه از آن نفس، زوجش را خارج كردند و بعد آن نفس واحده را در آیه 31 سوره بقره مطرح می نماید كه همه اسماء را به آن آموخته است كه مسلّم این نفس واحده؛ یعنی آدم در این مقام، جامع همه زن ها و مردها می باشد حالا در یك مقام این نفس واحده ظهور بیشتر می كند و اولین مقام كثرت در آن ظاهر می شود كه آن عبارتست از ظهور آدم و حوا كه به این اعتبار در این حال پدر و مادر همه انسانها می شوند و از این نفس واحده كه زوجش نیز از آن خلق شده، همه انسانها ریشه گرفتند و مرحله كثرت بعد از كثرت یا ظهور بعد از ظهور محقق شد و لذا آیه اول سوره نساء می فرماید: «یَا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُواْ رَبَّكُمُ الَّذِی خَلَقَكُم مِّن نَّفْسٍ وَاحِدَةٍ وَخَلَقَ مِنْهَا زَوْجَهَا وَبَثَّ مِنْهُمَا رِجَالاً كَثِیرًا وَنِسَاء...» یعنی ابتدا نفس واحدی بودید كه حامل همه انسان ها می شد ولی به صورت وحدت، ولی همچنان سیر پیدا كرده و باطن آن نفس واحد به صورت كثرت در آمد كه این نحوه از وجود را در اصطلاح فلسفه می گویند: «بسیطُ الحقیقةِ كُلُّ الْاَشیاءِ و لَیسَ بِشَیءٍ مِنها» یعنی حقایق بسیط، همه اشیاء هستند ولی به صورت مجزا هیچ كدام از اشیاء نیستند. مثل نور بی رنگ كه همه هفت نور هست ولی هیچ كدام از آنها به صورت مجزا در نور بی رنگ نیستند, پس حقیقت آدمیت یك حقیقت واحد است كه همه آدمها هست ولی هیچ كدام از آن ها هم به طور مجزا نیست، ولی در مرحله ظهورِ بطون، اولین ظهور؛ ظهور آدم و حوّا است كه این آدم و حوّا یك اصلی دارند كه آن آدم است - همو كه همه اسماء به او آموخته شده است- حال؛ آدم و حوا كه در بهشت بودند، اصل وحقیقتِ آدم و حوّای زمینی هستند. و جسم ما از جسمِ آدم و حوّای زمینی است و حقیقت ما، همان آدم و حوای بهشتی است. آدم و حوّای زمینی اولین ظهور آدم و حوّای بهشتی است و می شود از یكی به دیگری منتقل شد، یعنی از آدم و حوّای زمینی به یك اعتبار به آدم و حوّای بهشتی منتقل شد و بر عكس.
عجیب است كه شیطان جمال را از پیروانش می گیرد و آنها را به بدترین حالت می كشاند ولی اسم آن را جمال می گذارد. دلِ بیدار تمام كارهای انسان هایی كه لباس دین را از تن بیرون آورده اند، زشتی می بیند. در قیامت آدم هایی كه خودشان را برای نمایش به نامحرم آرایش می كنند كه به نظر خودشان زیبایی هایشان را نشان دهند، به قدری خودشان را زشت و كثیف می بینند كه اصلاً در دنیا در آن حد زشتی و كثیفی را نمی توانید تصور كنید. همان طور كه بعضی ها همین دنیا می بینند. بعضی در این ها اصلاً زیبایی نمی بینند، نه این كه زیبایی ببینند و خوششان بیاید و نگاه نكنند. این برای اول راه است. كسی كه هنوز وارد بصیرت دین نشده است ولی تابع حكم خدا است، ممكن است آن ها را زیبا ببیند، اما نظرش را برمی گرداند، ولی پس از مدتی خداوند به پاداش این تبعیت از دین؛ چشمش را باز می كند و او می فهمد چرا دین به او می گوید نگاه نكن. می بیند چقدر زشت و آزار دهنده اند، می بیند اگر به آن ها نگاه كند تعفّن آن ها روح او را خراب می كند، آن وقت می بیند كه شیطان چگونه به بهانه جمال، جمال را از دوستان و تابعینش می گیرد. هركسی از بوی بد متنفّر است، ولی یك وقت خود انسان مشامش باز است و وقتی با شیئ متعفن روبه رو شد، بینی اش را می گیرد ولی یك وقت پدرش به او می گوید از این جا زود رد شو تا بوی بد به مشامت نخورد و او هم تبعیت می کند تا آرام آرام خودش هم مشامش باز شود و بوی بد گناه را متوجه شود.
یك وقت چشم؛ چشم دین است، یك وقت حكم، حكم دین است. می گوید: ای فرزندان آدم «لا یَفْتِنَنَّكُم» شیطان شما را شیفته نكند. یعنی مواظب باشید تا شیطان چیزی را كه قابلیت شیفتگی ندارد و زیبا نیست به شما زیبا معرفی نكند وگرنه در نتیجه این فریب، شیفته چیزی می شوید که نباید شیفته شوید. اگر دقت كنی می بینی كه اصلاً جای خوش آمدن نیست، ولی می بینی آن كسی که آن عمل را پسندیده است و دارد عمل می كند چه اندازه خوشحال است كه من خودم را برای غیری كه هیچ ربطی به من ندارد، می نمایانم. مثلاً دختری از طبقه پنجم ساختمان، خودش را به راننده تاكسی كه در خیابان می رود نشان می دهد. اصلاً این جای خودنمایاندن دارد؟ آیا این یك نوع لذت پایدار قابل اعتماد است؟ شیفتگی های شیطان ساز، همه اش از این نوع است. می فرماید: مواظب باش كه شیطان تو را شیفته نكند، چیزهای دروغ را به تو راست نشان ندهد. اگر شیفته شیطان شدی و مواظب وسوسه های آن نگشتی، لباس شریعت را از تن تو بیرون آورده و لباس ذلت و خواری به تو می پوشاند. غذا را نگاه كنید، اگر شیفته غذا شدید كه دیگر غذا نمی خورید، لذت می برید، یك لذت جسمانی موقت. اگر شیفته شهوت شدید، لباس دین را از تن بیرون می كنید، دیگر زیبایی های دین را زیبا نمی بینید و جمال های دروغین را جمال می پندارید و عملاً خود را از جمال واقعی محروم می كنید.
می فرماید: «كَمَا أَخْرَجَ أَبَوَیْكُم مِّنَ الْجَنَّةِ یَنزِعُ عَنْهُمَا لِبَاسَهُمَا» همان طور كه پدر و مادر شما را از بهشت خارج كرد و لباس آنها را در آورد، مواظب باشید شما را به آن روز نیندازد. راستی چگونه آنها را بدون لباس كرد؟ همین قدر می دانیم یك طوری در پوشش الهی بودند كه به معایب خودشان نظر نمی كردند و به جنبه های نقص بشری شان نظر نداشتند. حالا در این دنیا اگر دین از جان و قلب ما بیرون برود نقص های نداشتن دنیا فكر ما را به خود جلب می كند و كارمان در دنیا می شود وصله كردن این نقص ها، دنیا هم كه كارش تمامی ندارد. پس تمام عمرمان می شود برگ جمع كردن و به خودگرفتن. چرا که شیطان ما را به جای شیفتة خداشدن، به شیفتگی به دنیا و به خود و خودنمایی مشغول كرد، و تمام عمرمان در بی حاصلی خواهد گذشت. می گوید: شیطان لباس شما را می كَند.
شما گاهی چند روز با كسی به سر می برید و اصلاً متوجه نیستید كه پیراهنش چه مدلی است؟ در واقع شما جنبه بی خود لباس او را نمی بینید. گاهی افراد به چیزهایی توجه دارند و شیفته آنها می شوند كه اصلاً نه ربطی به خوردن آنها دارد و نه ربطی به قوت آنها دارد. مثلاً این پرتقال با آن پرتقال چه فرقی دارد؟ فقط این پرتقال در بشقاب زیباتر و مدل بالاتر گذاشته شده است و برای پُزدادن بهتر است. ببینید كه چشم تا كجا نابینا است! شیطان جنبه عریانی زندگی را به ما نشان می دهد و ما را شیفته آن می كند. و در نتیجه جنبه بی خودی زندگی برایمان مهم می شود و اصلی ترین بُعد زندگی كه اُنس با خدا است؛ فراموش می شود، البته اصلِ زیبایی چیز بدی نیست، شیفتگی های شیطانی یعنی زیبایی های وَهمی.
بعد از آن كه فرمود: مواظب این شیطان باشید كه شما را فریفته جنبه های بی خود و غیر ضروری زندگی نكند، می فرماید: «إِنَّهُ یَرَاكُمْ هُوَ وَقَبِیلُهُ مِنْ حَیْثُ لاَ تَرَوْنَهُمْ» او و قبیله اش از جایگاهی به شما نظر دارند و شما را زیر نظر می گیرند كه متوجه آن ها نیستید. راه نجات این نیست كه بگویید مواظب شیطان هستم كه فریبم ندهد، چون شما او را نمی بینید. راه نجات این است كه لباس شریعت را بپوشید به طوری كه اصلاً نتواند وارد حیات شما شود. نگویید که می رویم با آدم های غیر متدین و اهل تجمل رفت و آمد می كنیم، ولی نمی گذاریم فریبمان بدهند و مواظب هستیم تحت تأثیر قرار نگیریم. می فرماید: «مِنْ حَیْثُ لاَ تَرَوْنَهُمْ» از طریقی كه متوجه آن ها نیستی، تو را زیر نظر دارند. پس راهش این نیست كه بگویی هروقت متوجه فریب شیطان شدم، پیروی نمی كنم. خداوند می گوید: شیطان ها طوری با تو برخورد می كنند كه تو متوجه فریب آنها نشوی. پس راهش این است كه از طریق دین، لباس تقوا به تن كنی و از محرّمات الهی فاصله بگیری، تا آن خدایی كه خودش شیطان را خلق كرده و آن را و حیله هایش را می بیند، تو را حفظ كند. یعنی با چشم خدا شیطان را ببین و این یعنی محكم از شریعت خدا تبعیت كردن، آن هم در همه ابعاد.
در آخر آیه فرمود: «إِنَّا جَعَلْنَا الشَّیَاطِینَ أَوْلِیَاء لِلَّذِینَ لاَ یُؤْمِنُونَ» ما شیطان را سرپرست و حاكم غیر مؤمنین قرار دادیم، اگر خواستی از حاكمیت حیله های شیطان آزاد شوی راهش این است كه وارد دنیای دینداران شوی كه در این صورت زیر ولایت خداوندخواهی رفت و دیگر حاكمیت شیطان برجان تو كارگر نیست و روح تو تحت تأثیر حیله های او قرار نمی گیرد. راه دیگری نیست. امکان ندارد که وارد دنیای دینداران نشوی و از فریب های هلاكت زای شیطان هم نجات پیدا كنی، این خودش حیله شیطان است كه فكر كنی می شود هم دیندارانه زندگی نكرد و هم گرفتار شیطان نبود.
خدا إن شاءالله من و شما را متوجه لباس پرجمال دین بگرداند و توفیق عمل به شریعت به ما عطا بفرماید.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرّحمن الرّحیم
در جلسه گذشته بحث به این جا رسید که اولاً؛ شیطان چگونه با وسوسه خود ما را عریان می کند. ثانیاً؛ طوری ما را زیر نظر دارد که نمی توانیم او را ببینیم و مستقیماً با او مقابله کنیم، بلکه باید از طریق شریعت پروردگار با او مقابله کرد، چرا که خداوندی که خالق شیطان است می داند چگونه باید با او مقابله کرد و او روش مقابله را در شریعت خود به ما نشان داده است. حال رسیدیم به بحث فلسفه وجودی شیطان كه اصلاً چرا خداوند شیطان را برای عالَم گذاشت. علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» نكات عمیقی را می فرمایند که از جمله آن نکات این است كه لازمه تكامل انسان، وسوسه است. یعنی اگر كسی گرایش به بدی را در انسان دامن نزند، خوبی هیچ معنا نمی دهد. خوبی در ازای گرایش به بدی و كندن میل خود از بدی معنا خواهد داد.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» پس از بحث در آیات 11 تا 27 سوره مباركه اعراف در باره فلسفه وجودی حیات زمینی آدم و تلاش شیطان در این رابطه، موضوع فلسفه وجودی شیطان را به میان می كشند. و می فرمایند:
«شیطان وجودش نسبت به صراط مستقیم به منزله كناره و لبه جاده است و همچنان كه جاده بی لبه معنی ندارد و تحققش محال است، نظام تكاملی بدون شیطان در واقع تحققش محال خواهد بود. لذا بحث هایی كه در مورد سجده آدم در قرآن مطرح است در حقیقت تصویری است از روابط واقعی كه بین نوع انسانی و نوع مَلك و ابلیس جاری است. چیزی كه هست این واقعیت را به صورت امر و اطاعت ملائكه و استكبار شیطان و رجم و طرد او و سؤال و جواب بیان كرد».
در جاده های كوهستانی؛ لبه جاده محل سقوط، ولی وسط جاده محل امن است. از این رو می فرمایند: هر جاده ای كناره و محل سقوط دارد و محل سقوط جاده حق، همان وسوسه های شیطان است. می فرمایند:
«همچنان كه جاده بی لبه معنی ندارد و تحققش محال است، نظام تكاملی بدون شیطان در واقع تحققش محال خواهد بود».
در زندگی زمینی بحث از نظام تكاملی است؛ نظام عادی كه شیطان نمی خواهد. نظام تكاملی یعنی شرایطی كه انسان در آن شرایط از آنچه كه هست به آنچه كه باید برسد سیر كند. برای رسیدن به تكامل مطلوب باید خودش تلاش كند و موانع راه را برطرف نماید و برطرف كردن این موانع به راحتی انجام نمی گیرد و اگر هم كه خودش برای كسب كمالات تلاش نكند و بدون زحمت آن کمالات را به او بدهند عملاً او آن را به دست نیاورده است و سرمایه او محسوب نخواهد شد، پس اگر بنا باشد آن كمالات سرمایه انسان حساب شود، باید با تلاش خودش آن ها را به دست آورد، و وقتی خواست با تلاش خود آن کمالات را به دست بیاورد، باید از وضع قبلی، خود را آزاد كند و به سوی وضع مورد نظر سیر دهد. در این حالت است كه وسوسه ماندن در وضع قبلی كه با آن اُنس داشت، شروع می شود و کار شیطان در این شرایط عملی می شود که از آن گریزی نیست.
در مورد این موضوع كه آنچه را ما برای به دست آوردنش تلاش نكرده باشیم آن چیز سرمایه ما محسوب نمی شود و عملاً جزیی از شخصیت اصلی ما نیست. مثالی عرض می كنم: ملاحظه كنید الآن قلب ما در حال ضربان است، و ما چه بخواهیم و چه نخواهیم این كار انجام می شود و تلاش ما برای به ضربان آوردن قلب هیچ نقشی ندارد، و به همین جهت هم این کار سرمایه ما محسوب نمی شود، و نمی توانیم بگوییم ما كسی هستیم كه 50 سال است قلبمان 72 مرتبه در دقیقه زده است و بخواهیم با گفتن این جمله امتیازی به خودمان بدهیم. چون 72 بار زدن قلب را ما كسب نكردیم، بلکه این را در نظام تكوینی خود داشتیم.
قرآن از زبان حضرت موسی و هارون«علیهماالسلام» می فرماید: آن دو برای معرفی پروردگارشان به فرعون گفتند: پروردگار ما همانی است كه خلقت هرچیز را به او می دهد، سپس او را هدایت می كند «رَبُّنَاالَّذی اَعْطی كُلَّ شَیْئٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدی»[122] بدین معنی که خداوند به هركس یك خلقت اولیه می دهد، و سپس او را به آن مقصدی كه برای او كمال حساب می شود، هدایت می كند، و راهی بالاتر از خلقت اولیه در مقابل او می گشاید و کمال شیئ آن وَجه بعد از خلقت آن است که خودش با هدایت الهی به دست آورد. به همین جهت به صرف زدن قلب؛ كمالی نصیب شما نمی شود، چون مربوط به خلقت اولیه شما است اما در دل خلقت اولیه می فرماید: «ثُمَّ هَدی» یعنی شرایطی فراهم می كند كه چیزی به آن خلقت اولیه اضافه شود و یك كیفیت جدید حاصل شود، چیزی كه آن چیز داشتنش برای آن انسان یا آن حیوان كمال است.
هدایت به معنی سوق دادن هرچیز به حالت کمالی آن است، حال اگر هدایت شرط كمال است باید مقابل آن هدایت به سوی كمال، وسوسه ماندن در وضع موجود در صحنه باشد، تا با كندن از آن حال قبلی و پشت كردن به وسوسه ماندن، كمالِ رسیدن به وضع مطلوب به دست آید و هدایت محقق شود. و آن هم كمال حقیقی و نه كمال قراردادی و اعتباری. آری قامتِ بسیار كوتاه ممكن است از جهت امور اجتماعی نقص باشد، ولی اولاً: نقصِ حقیقی نیست. ثانیاً: داشتن قد بلند به آن معنی کمال نیست كه با به وجودآمدن آن نقص انسان برطرف شود. لازمه هدایت برای انسان این است كه انسان كمالی را نداشته باشد و با شناخت صحیح آن و با تلاش خود، آن را به دست آورد. قد بلند را برای انسانی که بدون تلاش شخصی پیش آمده چگونه می توان کمال حقیقی محسوب کرد؟ هرچند ممکن است کمال بدن او باشد. حال بعد از این نكته إن شاء الله التفات دارید كه اگر هدایت به عنوان کسب كمال نیاز هر انسانی است تا بتواند استعدادهای بالقوه خود را به بالفعل تبدیل کند، باید شیطان باشد كه انصراف از هدایت را با وسوسه انجام دهد و انسان با ارادة خود و مقابله با آن وسوسه، به هدایت و كمال لازم دست یابد و آن هدایت و کمال سرمایة او محسوب شود و برای نفس او پایدار بماند. ولی اگر مانعی در مقابل این هدایت نبود، و خودبه خود عملی می شد، مثل زدن قلب یا بلندی قد، دیگر كمال حقیقی برای آن نفس محسوب نمی شد و سرمایه انسان به حساب نمی آمد.
آری! به فرمایش علامه«رحمه الله علیه» «نظام تكاملی بدون شیطان در واقع تحققش محال خواهد بود».
شاید بگویید چرا ما بررسی جایگاه وسوسه شیطان را با این دقت و عمقی كه حضرت علامه«رحمه الله علیه» می فرماید لازم می دانیم؟ در جواب؛ به این نكته عنایت داشته باشید كه خیلی فرق است بین كسی كه جایگاه وسوسه های شیطانی را می شناسد و سعی دارد از آنها آزاد شود، و بین كسی كه گرفتار وسوسه های شیطان است و تلاش می كند از آنها آزاد شود بدون آن که جایگاه آن ها را بشناسد. گاهی مردم اراده و عزمی ندارند که به هدایت های برتر الهی دست یابند، علتش آن است که خودشان را به حداقل معرفت قانع كرده اند، این ها انسان های بی دینی نیستند ممکن است به بیراهه هم نروند، ولی از این نکته نباید غفلت کرد که درست به اندازه ای كه معرفت انسان نسبت به معادلات عالم وجود عمیق شود هدایت و شور رسیدن به مقصد در انسان عمیق می شود. امام صادق(ع) می فرمایند: «لا خَیْرَ فی مَنْ لا یَتَفَقَّهُ مِنْ اَصْحابِنا» در اصحابی كه در دین تعمّق و تفقّه ندارند خیری نیست. لذا اگر بتوانید این نكات را عمیقاً برای خود حل كنید، به اندازه عمیق كردن معرفتتان، در تجزیه و تحلیل های دینی جلو می روید، و در نتیجه به همان اندازه از حجابِ جهل آزاد و به اهداف نورانی خود نزدیک می شوید. حجاب های شهوت و غضب و جهل، حجاب های بدی هستند، البته حجاب جهل بسیار بدتر است، جهلِ به معارفِ عمیق، ما را از سلوك به سوی درجات عمیق معنوی باز می دارد. اگر این مسائل برای انسان عمیقاً حل شود، انسان در سیر و سلوكش خیلی خوب جلو می رود.
نكته عمیقی كه امید دارم برای شما حل شود قسمت دوم فرمایش علامه«رحمه الله علیه» است كه می فرمایند:
«لذا بحث هایی كه در مورد سجده آدم در قرآن مطرح است در حقیقت تصویری است از روابط واقعی كه بین نوع انسانی و نوع مَلك و ابلیس جاری است، چیزی كه هست این واقعیت را به صورت امر و اطاعت ملائكه و استكبار شیطان و رجم و طرد و سؤال و جواب مطرح شده، بیان كرد».
دقت كنید؛ می خواهند بفرمایند، داستان آدم و آنچه در جلسات قبل مطرح شد، لفظ و گفته نبود، حرف و كلام در آنجا مطرح نیست، تشریفات نیست. این طور نیست كه به طریق لفظی به ملائكه گفتند «اُسْجُدُوا» سجده كنید، پس آن ها هم سجده كردند و این طور نیست كه مثلاً با لفظ و كلمات به آدم گفتند، ای آدم از اسماء ملائكه به آنها خبر بده، و آدم هم با این گوش شنید و با این دهان خبر داد.
امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند: «إنّما کَلامُهُ سُبْحانَه فِعْلٌ مِنْه اَنْشَأهُ وَ مَثَّلَهُ»[123] قول و کلام خدا، همان فعل او است که چیزی را ایجاد می کند و چیزی را متمثل می نماید. در واقع آنچه خدا انجام می دهد قول خدا است، نه این كه گفتاری مثل گفتار انسان برای خداوند مطرح باشد. خداوند قصه « شدن ها» را در قرآن به زبان بشر برای ما می گوید. و این مسئله باید إن شاء الله برای عزیزان به خوبی حل شود. گفتگوهای دنیایی مخصوص نظام عالَم ماده است و معنی ندارد که گفتگوی بین ملائكه و آدم و ابلیس در آن عالَم بدین صورت واقع شود. باید بدانیم شریعت؛ قصه تكوین را به زبان بشر بیان می كند و این معجزة عظیمی است كه پیامبرf به كمك وحی برای ما آورده اند، قصه بودن و شدن عالَم را از طریق جبرائیل(ع) به صورت لفظ می شنوند و بعد ارائه می دهند و به همین جهت است که اگر كسی نتواند مبانی تكوینی آیات تشریعی را بشناسد، خیلی مسائل - از جمله معجزه بودن قرآن- برایش حل نیست، و در واقع معنی و جایگاه دین را هنوز درست نشناخته و نمی داند الفاظ قرآن یك حقیقت وجودی دارند و این الفاظ، صورت تشریعی آن حقایق تكوینی است.
قرآن می فرماید: «اِنْ مِنْ شَیْئٍ اِلاّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبیحَهُم،...»[124] هیچ چیز نیست مگر این كه تسبیح خدا را می گوید ولی شما فهم آن تسبیح را ندارید، پس این سنگ ها هم تسبیح خدا را می گویند حالا كسی بگوید با چه صدایی تسبیح می گویند؟ صدایشان بم است یا زیر؟ این فرد با طرح این گونه سؤالات نشان می دهد كه اصلاً جایگاه موضوع و ساحت آن را نمی داند، صد کتاب تفسیر هم که بخواند باز نمی فهمد، چون تفاوت تكوین و تشریع را نمی شناسد. فكر كرده حالا كه طبق آیه فوق همه عالَم تسبیح حق را می گویند، حتماً باید لفظ در كار باشد.
پس یكی از نكاتی كه اگر حل شد انسان در فهم دین خوب جلو می رود همین چگونگی رابطه بین «تكوین» و «تشریع» است و این كه چگونه خداوند روابط واقعی را به قالب لفظ بر پیامبرشf وَحی فرموده است و بفهمد یعنی چه كه خدا مثلاً به ملائكه می فرماید: سجده كنید.
در فلسفه مطرح است كه بسیاری از افراد به جای این كه فیلسوف باشند، مُتُفَلْسِف اند. یعنی در عین این كه الفاظ فلسفی را به كار می برند ولی روح فلسفه را نفهمیده اند، هرچند كتاب فلسفی هم بنویسند و فلسفه هم درس بدهند. چون یكی از نكاتی كه در فلسفه باید برای فرد حل شود این است كه بتواند هر پدیده ای را از جایگاه وجودی اش تحلیل كند، به اصطلاح به «مُوجود بِما هُوَ موجودٌ» نظر كند، نه این كه از ماهیت و چیستی موجود سخن بگوید. تازه نگاه فلسفی به عالَم وجود، یك نگاه متوسط است چون اگر از موجود بما هو موجود سخن می گوید از مفهوم وجود بحث می کند. حقیقت وجودی و حضوری هرچیزی را دین می یابد و به زبان بشری، قصه وجودی عالَم را بیان می كند و لذا علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» در باره داستان آدم و حوا كه قرآن به زبان الفاظ بشری نقل كرده است، می فرماید: «در حقیقت تصویری است از روابط واقعی».
روی این جمله باید خیلی فكر كنید. روابط واقعی یعنی شرایطی كه روابط لفظی در كار نبوده است، بلكه قصه بودن و واقعیت آن ها را حضرت جبرائیل(ع) به صورت ایجاد لفظ به حضرت محمدf وحی كرده است، به طوری كه آن الفاظ را گوش حضرت پیامبرf شنیده است ، ولی در عالمی که موضوع آدم و ملائکه و ابلیس واقع شده لفظ و گفت و شنود نبوده، روابط واقعی و وجودی بوده است و نه قراردادی، بلكه در آنجا آدم به اراده خداوند عین اظهار اسماء است. حالا آدم كه عین اظهار اسماء است در زبان تشریعیِ دین به آن می گویند: «قالَ یا آدم اَنْبِئْهُمْ بِاَسْمائِهِم» یعنی خداوند به آدم گفت: ای آدم از اسماء ملائكه به آن ها خبر بده. یعنی خدا - نعوذبالله - حرف زده است و آدم شنیده است؟ آنجا که مقامِ لفظ نیست و مقام آدم در آن جا، مقام گوش داشتن نیست. گوش و لفظ مربوط به زمین و عالم حرکت و ارتعاشات است در حالی که آدم و ملائكه در آن شرایط در مقام برزخ اند، نه در مقام زمین.
بنده به دوستان عرض كرده ام اشعار حافظ بیشتر قصه تكوین عالَم است و فرق می كند با شعرهای سعدی - هر دو خوب اند ولی جایگاه شعرهای حافظ، قصه تكوینیات است منتها به زبان بشری-. مثلاً می گوید: «دوش دیدم كه ملائك در میخانه زدند» یعنی حقیقت وجودی ملائكه آنچنان است كه با عشق عبادت می كنند و عملاً با عبادات خود درِ میخانه غَلبات عشق را می زنند، عباداتشان مثل بسیاری از انسان ها نیست كه از سر تكلیف به آن تن داده اند. حالا شما ببینید این واقعیت وجودی را به زبان بشری می گوید و اگر كسی موضوع تكوین و تشریع را نشناسد فهم اشعار حافظ برایش مشكل می شود. قرآن در بسیاری از موارد همین طور است كه قصه واقعیات را به زبان قراردادیِ بشری مطرح می فرماید و اگر ما غفلت كنیم كه اصل قضیه، قراردادی و اعتباری نیست، بلكه قصه وجودی و واقعی و مربوط به عالم تکوین است و با روابط خاص خود و نه با روابط دنیایی باید آن را ارزیابی کرد، در فهم آن ها به اشتباه می افتیم.
ممكن است بنده به فرزندم بگویم، آن ظرف آب را بیاور این دستور، مطابق عالم تشریع است. اما یك وقت به چشمم می گویم آن ظرف را درست و دقیق ببین. این نوع؛ گفتن با آن اولی فرق دارد. در حالت دوم الفاظی در كار نبود، رابطه وجودی بین اراده من و چشم من واقع شد و لذا چشم من عمل دیدن را انجام داد. در عالم غیب و معنی، گفتن به صورت دوم است نه به صورت اول. در حالت دوم رابطه واقعی بین نفس من و چشم من برقرار شد بدون آن كه لفظی به میان باشد. حالا اگر خواستیم رابطه نوع دوم را به زبان بیاوریم و برای كسی بیان کنیم، می گوییم به چشمم گفتم كه ای چشم، خوب و كامل ببین. در حالی كه لفظی در میان نیامد، چرا كه اصلاً الفاظ، اعتبار بشر است و ربطی به واقعیت ندارد. بعضی از انسان ها قرار گذاشته اند که به فلان شیئ بگویند«آب»، و بعض دیگر قرار گذاشته اند که بگویند «ماء». در عالم معنی جای این الفاظِ قراردادی نیست. آری می شود قصه تكوینیات را به الفاظ قراردادی بشر در آورد، ولی باید توجه داشت كه اصل قضیه به صورت لفظی نبوده است، مثلاً ممكن است ما بگوییم «آب می گوید كه من روان هستم» این جمله دروغ نیست، اما ما موضوع واقعی را در مقام لفظ و اعتبار بشری آوردیم. اصل موضوع در مقام لفظ نبود. واقعیت این است كه آب می رود. ما می آییم به قول اقبال لاهوری می گوییم موج گفت: «هستم اگر می روم، گر نروم نیستم».
داستان آدم در قرآن داستان بودن و نحوه بودن ما است. خداوند قصه بودن ما را به زبان تشریع به حضرت پیامبرf وحی فرمود و لذا آیات قرآن مثل قوانین بشری نیست. قوانینی كه بشر می گذارد قراردادهایی است برای ادامه زندگی، بدون آنكه ریشه در عالَم هستی داشته باشد و به همین جهت هم می توان آن ها را تغییر داد. اما یك وقت است قرآن قصه بودن را می گوید، در این حال تغییر آن قصه مساوی تغییر بودن است، آدم باید از آدمیت بیفتد تا این قصه عوض شود.
بودن آدم یعنی نزدیكی به شجره ممنوعه، و خداوند می خواهد همین را به ما نشان بدهد كه در عینی كه ما به شما گفتیم به این شجره نزدیك نشوید، ولی آنچنان هستید كه نزدیك می شوید و خداوند خواست ما را به خودمان نشان دهد. بعد با آوردن «دین» برای ما، بگوید كه راه تغییر خود و واردشدن در بهشت جاودان پیروی از این دین است. پس بودن آدم از یك وجه یعنی پذیرفتن وسوسه شیطان، همچنان كه از وجه دیگر یعنی از وجه نورانی وجودش، بودنِ آدم آنچنان است كه توبه را می شناسد و توبه كننده است همچنان كه از جهت حقیقت فطری اش، در جایگاه عرضه اسماء الهی و مقام مسجود ملائكه قرارگرفتن است. ملاحظه می كنید كه مسئله معنی بودن آدم خیلی مهم است و باید یك بصیرت خوبی پیدا كنیم تا این طور بودن ها را بشناسیم.
علامه«رحمه الله علیه» می فرمایند: آن حادثه در حقیقت تصویری است از روابط واقعی كه بین سه چیز «نوع انسانی» و «نوع ملكی» و «ابلیس» جاری است. یعنی بین آن سه یك روابط واقعی حاكم بود و هست و نه یک روابط قراردادی که بین ما در زمین حاکم است. پس در این آیات قصه بودنِ هر یک از این ها در میان است و قصه این بودن را به زبان شرع بیان فرموده است. این واقعیت را به صورت امر و اطاعتِ ملائكه و استكبار شیطان و رجم و طرد و سؤال و جواب بیان كرد. پس واقعیت را به این شكل گفت. همین طور كه خداوند در آیه 11 سوره فصلت می فرماید: به آسمان و زمین گفتیم بیایید، چه با میل و چه با جبر، و آنها گفتند: با میل و از سر فرمان برداری می آییم.[125] قصه بودنشان را گفتند، و خداوند این قصه بودن و این رابطه واقعی بین خداوند و زمین و آسمان را به زبان تشریع و در قالب الفاظ بیان می فرماید.
حالا اگر قصه «بودن» نبود، می توانستیم بگوییم پس زمین و آسمان هم می توانند نیایند، ولی خداوند می فرماید: آن ها با یك ذاتِ تابع حق در صحنه هستند، به طوری که ذات جهان، تابع حق است و در ذات خود، مایل به این تبعیت اند، نه این كه صِرفاً محكوم اراده خداوند باشند و «كرهاً» و با کراهت نزد خدا بروند. بلكه می فرماید: «قالَتا اَتَیْنا طائِعِین» گفتند: می آییم و با میل هم می آییم. و چنانچه ملاحظه می فرمایید؛ خداوند این كشش ذاتی زمین و آسمان به سوی حق را در صورت الفاظ بیان فرموده است. یا مثلاً می گوییم: «خداوند به آب گفته است روان باش و حركت كن» یعنی یك امر و دستور تكوینی به آب داده است. به عبارت دیگر بودنِ آب را در قالب تشریع و الفاظ اعتباریِ بشر طرح می كنیم، نه این كه یك گفت و گویی همانند گفت وگویی كه انسان ها انجام می دهند در آنجا واقع شده باشد كه حالا بحث كنیم مگر آب گوش دارد كه بشنود و مگر آب اختیار دارد و مگر می تواند روان نباشد؟ اصلاً این حرف ها نیست، قصه روانی اش را به این زبان می گوییم، نه این كه ما آب را بیاوریم در مقام تشریع، آنگاه قراردادهای اجتماعی را روی آب پیاده كنیم. اولین قدم عرفان این است كه سالک جایگاه تكوین و تشریع را بشناسد.
نكته سومی كه از آن سه نكته مطرح است عبارت است از این كه خداوند به آدم می خواست بگوید: آدمیتِ تو، به زمینی بودن توست و محال است به زمین نرفته بتوانی در بهشت بمانی. برای همین است که وقتی در بهشتی كه از زمین شروع نشده است می آیی، به جهت و وجهی از آن بهشت دل می بندی كه وجه زمینی آنجاست. یعنی به شجره ممنوعه كه نماد زمین و مظهر كثرت است دل می بندی، به او گفته اند كه در مقام بهشت، از زمین باید بگذری«وَلا تَقْرَبا هَذِهِ الشَّجرة» باید در این مقام و موقعیت كه هستی به زمین نظر نداشته باشی و از زمین گذشته باشی. در واقع جای اعتراض برای آدم نماند كه چرا مرا در زمین خلق كردی؟ چرا كه در واقع زندگی او را از بهشت شروع كردند. ولی لازمه در بهشت ماندن این است كه از زمین گذشته باشی، نباید به زمین دل بسته باشی، پس «وَلا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجرة» به شجره نزدیك نشو. شجره شناس باش، ولی آدم درست به همان شجره نزدیك شد، چون در طی یک زندگی طولانی از زمین نگذشته بود و لذا در واقع خدا با ارائه این صحنه فرمود: ای آدم! آدمیت تو باید از زمین شروع شود، تو نمی توانی بی شجره بمانی. یعنی بی زمین نمی توانی رشد كنی، باید از زمین شروع كنی، بفرما! بودنت را به تو نشان دادیم. بودن تو آن است كه به شجره نزدیك می شوی، حالا چگونه نزدیك می شود بحث بعدی است. در همین جا است كه معلوم می شود شیطان پذیری ریشه در خود نفس دارد. یعنی خودش آماده است كه شیطان او را وسوسه می كند، چون خود آدم شجره گرا است. پس خود آدم زمینی شد و نقش شیطان در واقع تحریك آن گرایشی در آدم بود كه در عین داشتن آن گرایش بنا بود از آن بگذرد. یك راه آن است كه انسان حرف خدا را بشنود و در همان بهشت از شجره بگذرد، و یك راه هم این كه بعد از نزدیكی به شجره و آمدن روی زمین و تبعیت از دینی كه برای او نازل شد، از زمین و زندگی زمینی دل بركند و خود را وارد میل ماندن در بهشت بكند و این معنیِ بسیاری از نهی های خداوند است و چقدر كم اند آنهایی كه ره یك ساله را صدساله طی نكنند.
علامه«رحمه الله علیه» در ادامه می فرمایند:
«از آیات سوره بقره برمی آید كه خداوند قبل از این كه آدم در زمین قرار گیرد، بهشتی برزخی و آسمانی آفرید و او را در آنجا جای داد، و اگر او را از خوردن درخت نهی كرد برای آزمودن طبیعت بشری او بود، تا معلوم كند كه بشر به غیر از این كه زندگی زمینی را طی كند و در محیط امر و نهی و تكلیف و تربیت قرار گیرد، ممكن نیست به سعادت و بهشت ابدی نایل گردد، پس بدون طی كردن زندگی زمینی محال است به مقام قرب پایدار برسد».
حضرت حق، ما انسان ها را به مقام قرب برد، ولی نتوانستیم در آنجا مستقر شویم و آن مقام را بگیریم،[126] چون از زمین نگذشته بودیم. اگر كسی در طی یک عمر توانست به کمک شریعت از زمین بگذرد با ورود به عالم قیامت و حضور در بهشت، دیگر به مظاهر زمینی نظر ندارد و آن را طلب نمی کند، مظاهر عالی را می خواهد و بر همین اساس در قیامت هم به سوی جهنم نمی رود. طبق آیات قرآن كه بعضی ها آنچنان شده اند که بر اساس شخصیت شان سیر به طرف جهنم دارند، این ها كسانی هستند كه در زندگی دنیایی به طرف دنیا می دویدند.
در آیات 51 و 52 و 53 سوره واقعه داریم؛ «ثُمَّ اِنَّكُمْ اَیُّهَاالضّالُّونَ الْمُكَذِّبُونَ ، لَآكِلُونَ مِنْ شَجَرٍ مِنْ زَقُّومٍ، فَمالِئُونَ مِنْهَاالْبُطُونَ» شما ای گمراهان! در قیامت حتماً از شجره زقّوم می خورید و شكم های خود را پرمی كنید. چون جنس زندگی زمینی را برای خود مقصد گرفته اند و با تكذیب وَحی و پشت كردن به هدایت الهی، تمام روح خود را متمركز زندگی زمینی كرده اند، این ها از آن بُعد مثبت خود كه در عین گرایش به زندگی زمینی، متوجه انحراف خود شوند، استفاده نكردند و لذا شخصیت شان سیر به سوی جهنم است. برعكس حضرت آدم(ع) كه وجه بهشتی اش در عین نزدیكی به شجره ممنوعه توبه بود و لذا در زمین هم كه آمد، خودش پیامبر شد. یعنی تبعیت از هدایت الهی را كاملاً پذیرفت.
آری! انسان بعد از امر و نهی و تكلیف الهی و پیرو آن نایل شدن به تربیت مناسب، می تواند سعادت خود را حفظ كند، چون سعادت شما در بهشتی كه شما در اثر نگذشتن از زمین به آن نرسیده اید، حفظ نمی شود، دیدید که حفظ نشد. ما آدم هستیم و معنی آدمیت ما این چنین است كه خداوند به ما نشان داد، و لذا می توان گفت: «داستان آدم، داستان هویت هر انسان در هر روز زندگی است».
حاصل كلام آن كه اولاً: در داستان آدم، خودمان را به خودمان نشان دادند. ثانیاً: به ما فهماندند كه سعادت ابدی را باید از زمینی بودن شروع كرد.
شجره؛ مظهر زندگی زمینی بود كه لازمه نزدیك نشدن به آن، گذر كردن از زندگی زمینی است. یعنی اگر صدبار دیگر خداوند آدم و حوّا را خلق كند و زندگی آنها را از بهشت شروع كند و خدا به آنها بگوید «وَ لا تَقْرَبا هَذه الشَّجرة»، حتماً دوباره به طرف شجره می روند و سعادت ماندنِ در بهشت را از دست می دهند، مگر این كه سعادت شان را از زمین شروع كنند، تا وقتی به كمك دین الهی، به واقع و با تمام قلب از زمین گذشتند، و واردآن بهشت شدند از شجره بگذرند. در بهشتی كه انسان پس از گذر از زمین به دست می آورد، دیگر شجره ممنوعه در منظرش نیست، بلكه لقاء الهی را نصیب خود كرده است، به یاد زمین نمی افتد تا آن را در منظر خود ببیند، بلکه به کلی از این ها گذشته است.
علامه«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«خداوند در مورد ذات شیطان به طور مختصر فرمود: «كانَ مِنَ الجِنَّ فَفَسَقَ عَنْ اَمْرِ رَبِّه»[127] او از جنیان بود و از پذیرفتن امر پروردگارش بیرون رفت. یا از قول شیطان فرمود: كه گفت: «خَلَقْتَنی مِنْ نارٍ».[128] خدایا! تو مرا از آتش خلق کردی.
پس طبق این آیات، شیطان اولاً: قبل از آدم خلق شده است، چون می فرماید: «وَالْجانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلِ مِنْ نارِ السَّمُوم»[129] یعنی جنّ را قبل از آدم، از آتش نفوذ كننده آفریدیم. ثانیاً: شیطان از جنس جنّ بوده است و نه از جنس ملك. ثالثاً: طبق آیه 50 سوره كهف از امر پروردگارش خارج شده است، چون می فرماید: «فَفَسَقَ عَنْ اَمْرِ رَبِّه» یعنی قبلاً در تحت امر پروردگارش بوده است سپس از پذیرش آن امر خارج شد، چون فِسْق به معنی خارج شدن است. و این كه از آتش خلق شده، باز قابل تأمل است كه آیا منظور آتش برزخی است یا آتش دنیایی.
آیت الله جوادی آملی«حفظه الله تعالی» می فرمایند: همان طور كه ما انسان ها یك جسم و یك روح داریم، و جنس بدن ما از خاك است، جنیان به طور كلی و از جمله شیطان نیز یك جسم و یك روح دارند، كه جنس جسم آن ها از آتش است و روح آن ها مانند روح انسان ها مجرد است، ولی تجردی با درجه وجودی متوسط، که عبارت باشد از تجرد خیالی و نه تجرد عقلی و نیز با دقت در آیات 32 و 33 سوره بقره که بحث آن گذشت متوجه می شویم مقام ملائكه و ابلیس در حد به دست آوردن علم به اسماء به صورت جامع نبوده و به این علت به آن ها دستور داده شد به آدم سجده كنند، و چون همین امرِ سجده به آدم را هم به شیطان فرمود، در نتیجه باید شیطان هم كه از جنس جنّ بوده، در مقام حمل همه اسماء نبوده باشد و علی القاعده این خاصیت همه جنّیان است كه ظرفیت پذیرش همه اسماء را ندارند. پس درجه وجودی جنّیان پایین تر از آدم است و سجده كردن یعنی پذیرفتن مقام بالاترِ آن كس كه بر او سجده باید كرد.
حال بعد از این مقدمه؛ بحث اصلی این است كه شیطان چگونه با ما انسان ها ارتباط پیدا می كند؟ برای روشن شدن این موضوع اول این نكته را روشن می كنند كه آیا ما كه جسممان از خاك است، ارتباطمان با همدیگر بیشتر جسمی است یا روحی؟ مسلّم خیلی از ارتباط هایمان با همدیگر روحی است. الآن من و شما داریم با هم روحی حرف می زنیم، از طرفی محدودیت خاك بیشتر از آتش است، تازه اگر جسم شیطان همین آتش هم باشد، ما از جهت جسم نسبت به جسم شیطان ظاهراً محدودیت بیشتری داریم. تازه این غیر از نكته ای است كه عرض كردم كه بیشترِ ارتباط ها، ارتباط روح ها با همدیگر است و ارتباط شیطان با ما هم بیشتر روحی است و براساس آیه 17 سوره اعراف كه شیطان گفت: انسان ها را از طریق آرزوها و اولاد منحرف می كنم، نشان می دهد از طریق خیالات وارد می شود. حال آیا از طریق جسمی هم وارد می شود؟ به نظر می رسد كه محال نباشد. فردی را می شناختم كه شیطان او را قلقلك می داد و او هم می خندید، البته ممكن است همین قلقلك كه این آقا حسّ می كرد با تصرف در خیالات ایجاد شود، همین طور كه اگر شما در خواب ببینید كسی قلقلكتان می كند می خندید، در حالی كه آن قلقلك درونی و خیالی بوده و نه جسمی و بیرونی.
آیا این كه آیه می فرماید: شیطان از جنسِ آمیخته ای از آتش است «وَ خَلَقَ الْجانَّ مِنْ مارِجٍ مِنْ نارٍ»[130] یعنی جنسش مثل یك نحوه خیالات است كه مانند آتش مرتب جلو می آید و روح را می گیرد؟ اگر آتش بیرونی ملاك است، آتش بیرونی را ما می ببینیم. در حالی كه قرآن در آیه 27 سوره اعراف می فرماید: شیطان و ذریّه اش شما را می بینند و شما آن ها را نمی بینید«اِنَّهُ یَراكُم هُوَ وَ قَبیلُهُ مِنْ حَیْثُ لا تَرَوْنَهُم» پس باید نحوه وجودی اش از این نحوه آتش ها نباشد. چرا كه خداوند بالاتر از عقل ما با ما سخن می گوید تا عقل ما را رشد دهد. اما برخلاف عقل ما سخن نمی گوید و عقل ما می گوید اگر شیطان از جنس همین آتش ها بود باید مثل بقیه آتش ها ما آن را می دیدیم، در حالی كه خود خداوند می فرماید: شما آن ها را نمی بینید.
آری؛ وقتی كه ملك را ببینید مشخص است كه از درون طلوع می كند و یا آن قدر نازل می شود كه صورت جسمانی پیدا كند كه در این حال همه او را می بینند. ولی هنگامی كه اولیاء الهی او را می بینند و بقیه نمی توانند ببینند، نشان آن است كه آن ملك از درون آن ولیّ خدا برای او طلوع كرده است. پس این که فکر کنیم شیطان از جنس آتش مادی است جای تأمل دارد. اما آیا شیطان كه می تواند وسوسه كند، گاهی شده است كه تجسّم پیدا كند و بقیه بتوانند اورا ببینند؟ آری در روایت داریم كه در جنگ بدر تجسّم پیدا كرد و به شكل و صورت یكی از همان رؤسای قبایل در آمد و بعد هم در وسط معركه جنگ بدر فرار کرد. یعنی این قدر نازل می شود كه ظهور مادی پیدا كند. اما شیطان عموماً با انسان ها سروكار دارد، ولی انسان ها حد جسمانی از آن نمی یابند و اینجاست كه قابل تأمل است و اگر از جنس همین آتش دنیایی بود باید عموماً او و ذریّه او را می دیدند، یا باید بگویید از جنس آتش است ولی آیه تجسّم برزخی شیطان را می گوید و برای همین هم او مثل آتش وارد روح می شود و تمام درون انسان را می سوزاند، همان طور كه روز قیامت صورت دنیا آتش قیامت است. یعنی كسی كه به دنیا فرو رود، در قیامت عیناً به جهنم فرو می رود و جهنم هم آتش است، ولی آتشی كه جسم و ذاتش متحد است و یك نوع سوزندگی خاص دارد، متفاوت با سوزندگی محدود آتش دنیایی.
جهنم یك معنایی است در قیامت كه صورتش در آن دنیا آتش است و به صورت آتش تجلی می کند، ولی پشت آتش دنیایی معنای آزار دهنده نخوابیده است. در حالی که آتش قیامت قدرت ادراک هم دارد، غضب هم می كند. می فرمایند: جهنم غضب می كند. حالا این آتش قیامت كه غضب می كند یعنی سوزندگی همراه با شعور. از طرفی شیطان هم به جهنم دعوت می كند، یعنی نزدیكی به شیطان همان نزدیكی به جهنم است و نیز نزدیكی به شیطان موجب نزدیكی به دنیا می شود كه باطنش جهنم است.
پس آیا جنبه باطنی خلقت شیطان از آتش است و شیطان جنبه آتشی وجود برزخی خودش را می دیده است و جنبه خاكی آدم را هم می دیده و مقایسه می كرده است، منتهی جنبه آتشی شیطان با جنبه روحی شیطان اتحادشان بیشتر است؟
می ماند كه آیا شیطان در جهنم می سوزد؟ اگر عین آتش باشد یعنی ذاتش هم آتش باشد كه آتش نمی تواند او را بسوزاند، الاّ این كه مثل آدم های بد كه روحشان در جهنم می سوزد و قرآن می فرماید: «تَطَّلِعُ عَلَی الاَفْئِدَه»، آن جهنم از قلب ها بیرون می آید، شیطان را هم در همین جهنم می برند و چون او هم در اثر آتش جهنم جزع و فزع می كند، پس معلوم است روحی دارد كه توسط آن آتش می سوزد، و به تعبیر قرآن آن آتشی كه روح را می سوزاند از درون قلب ها بیرون می آید. پس آن اشكالی را که گرفته اند، اگر شیطان از جنس آتش باشد، جهنم هم كه از آتش است، پس شیطان باید در آن آتش نسوزد، باید توجه داشت كه آن جهنم چه بُعدی از جن و انس را می سوزاند، روشن است بُعدی را می سوزاند كه از قلب ریشه می گیرد. صورتی را می سوزاند كه جنس اخلاق بد است. زبان سخن چین چهل ذرع است و جهنم این زبان چهل ذرعی را كه جنس اخلاق بد است می سوزاند، و این آتش از درون می آید. پس این اشكال نمی ماند كه شیطان باید جایی دیگر به غیر از جهنم بسوزد. خیر ؛ مثل انسان ها كه جهنم روحشان را می سوزاند، جهنم روح شیطان را هم می سوزاند، قرآن نفرموده روح شیطان از آتش است، بحث بر سر جسمِ خاكی آدم و جسم آتشیِ شیطان است.
آیا جسم شیطان كه از آتش است یك آتشی است متجسّم، مثل آتش های دنیا كه در این صورت این اشكال پیش می آید، چرا ما نمی بینیم؟ یا باید گفت صورت برزخی جسم او آتش است و آنجا هم كه به خودش اشاره می كند و می گوید : «خَلَقْتَنی مِنْ نار» شاید اشاره به همان آتش برزخی باشد و یا شاید اشاره به نحوه عملش در روح انسان ها باشد، نحوه آتش گونه ای كه تمام حیثیت آدم را آتش می زند. این ها بحث هایی است كه لازم است روی آن تأمل كرد. به هرحال بیشترین بحث را باید روی چگونگی عمل شیطان گذاشت و این نوع بحث فایده زیادی برای ما دارد.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«از آیه 17 سوره اعراف استفاده می شود كه شیطان در عواطف نفسانی انسان یعنی در بیم و امید او و در آمال و آرزوهای وی و در شهوت و در غضب او تصرف می كند».
این مطلب؛ تذكر خوبی است. یعنی شیطان آرزوهای غلط در انسان ایجاد می كند. آرزوی این كه می خواهم فرزندانم دكتر شوند، این یك آرزوی خیالی است، چون دكترشدن به خودی خود، نه كمال است و نه نقص. عین این است كه بگویید بچه هایم دختر باشند یا پسر، نه دختر بودن كمال است و نه پسر بودن نقص. ولی شیطان كمالات مجازی و من درآوری و آرزوهای دروغین برای خودش و بقیه می سازد. خودش در همین حد است و همین ها را هم القاء می كند. ولی عقل حقیقی و دینی شما به كمك شما می آید و نمی گذارد این آرزوهای دروغی، اندیشه شما را اشغال كند و لذا به خودتان جواب می دهید، به صالح بودن و متدین بودنِ فرزندان فكر كن نه به دختر و پسربودن آن ها. عقل دینی، اندیشه و خیالات شما را سامان می دهد زیرا فرمود: «اِنَّ اَكْرَمَكُمْ عِنْدَاللهِ اَتْقیكُمْ» بزرگی شما به تقوای شما است. برای جان شما و در ابدیت شما این مهم است، و به طرز بسیار زیبایی از حكومت این آرزوهای خیالی و وَهمی كاسته می شود. پس ملاحظه كردید كه شیطان چگونه از طریق عواطفِ ما وارد می شود و در ما آروزهای خیالی ایجاد می كند و همه زندگی ما را از آن طریق اشغال می نماید.
نفوذ در عواطف بدین شكل است كه گرایش های بیخود را كه ما از طریق دین از بین نبرده ایم، دامن می زند. مثل این كه بگوییم ما اصفهانی ها می خواهیم از تهرانی ها بالاتر باشیم، در حالی كه اصفهانی بودن چیزی نیست، قسمتی از زمین را به نام اصفهان یا تهران نام گذاشتند و ما هم روی آن زندگی می كنیم. زمین چیز گسترده ای است، زمین كه برای ما اهمیت نمی آورد. مثل دعوای بچه ها سر سفره غذا است كه اگر یكی از آنها قاشقی را كه در بشقاب او بود برداشت، گریه می كند كه قاشق مرا برداشت. اكثر ما این طور گریه می كنیم و اكثر گریه ها سر همین هیچی ها است. شیطان دقیقاً روی این نوع عواطف دست می گذارد. مثل تحریك اصفهانیتِ اصفهانی ها و تهرانیتِ تهرانی ها. همین كه كار مقایسه های وَهمی را به میان كشید، هزاران دام در دل آن برای ما پهن می كند، و چه بلاها كه سرِ ما می آورد. پس شیطان اول در عواطف و آرزو تصرف می كند و بعد كم كم در عمل هم وارد می شود، یعنی در اثر كار شیطان عمل فرد هم شیطانی می شود.
علامه«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«شیطان نخست در عواطف نفسانی انسان یعنی در بیم و امید او و در آمال و آرزوهای وی و در شهوت و غضب او تصرف می كند و آنگاه در اراده و افكاری كه از این عواطف در مملكت وجود انسان برمی خیزد تصرف می نماید».
با نفوذ هر چه بیشتر شیطان در عواطف انسان ها، آرام آرام عمل انسان ها هم شیطانی می شود. مثل این كه من بگویم آرزوی من آن است كه فرزندم پزشك یا مهندس شود و دائم این آرزو را مقصد خود بگیرم. حالا اگر دانشگاه دولتی قبول نشد، از آرزویم كوتاه نمی آیم، پول دانشگاه غیردولتی را هم كه ندارم، پس می روم به دنبال رشوه یا پول ربوی. یعنی آن آرزوی وَهمی، كار مرا تا رشوه گرفتن و آلوده شدن به ربا پیش برد. در نتیجه؛ با این كار اراده ام شیطانی شد و شیطان هم، همین را می خواست.
شیطان اول عواطف و آرزوها را در دست می گیرد، آرزوها كه شیطانی شد افكار و اراده تحت تأثیر وسوسه شیطان قرار خواهد گرفت، در نتیجه عمل انسان شیطانی می شود. اساس كار شیطان همین طور است. برای همین هم می گویند باید از اول مواظب باشید كه آرزوی شما بندگی خدا باشد و لاغیر.
حضرت امیرالمؤمنین(ع) در خطبه شماره 7 نهج البلاغه در مورد كسانی كه گرفتار شیطان شده اند می فرمایند:
«شیطان را پشتوانه خود گرفتند، و او از آنها، دام ها بافت. پس در سینه آنها تخم گذاری كرد و لانه ساخت، «فَباضَ وَ فَرَّخَ فِی صُدوُرِهِم» پس با چشم شیطان می دیدند و با زبان شیطان سخن می گفتند، زشت را در دیده شان زیبا جلوه داد و...».
ملاحظه می كنید كه حضرت چگونه شكل ورود شیطان را در عمل انسان ترسیم می نمایند.
قاعده ای برای شما عرض می كنم كه استثنا بردار نیست و آن این كه بدانید اگر هر آرزویی غیر از آرزوی بندگی خدا را در خود رشد دادید، شیطان در آن آرزو یك نحوه حضور دارد. این قاعده هیچ استثنایی ندارد. اگر یك آرزو داشته باشید كه خدایا من فقط می خواهم بنده تو باشم، و آرام آرام برای تحقق این بندگی برنامه ریزی كنید، إن شاءالله به مرور جای شیطان را در زندگی تنگ می كنید و خدا می داند چقدر بركت دارد. درست آنچه به واقع همه شما می خواهید در همین است و درست شیطان همین را می خواهد از شما بگیرد. حقیقت شما فقط یك چیز است و آن عبودیت و بندگی خدا. آیا حقیقت ما اصفهانی بودن است؟ مگر اصفهانی بودن ما واقعیت خارجی دارد كه به عنوان وجهی از حقیقت خود روی آن حساب باز كنیم؟ جز این است كه قطعه زمینی را به نام اصفهان نامیده اند و بنده هم در این قطعه زمین به دنیا آمده ام، چه ربطی با حقیقت من دارد؟ ولی شیطان روی همین وَهمیات انگشت می گذارد تا ما را از حقیقت خودمان كه بندگی است غافل كند. ولی وقتی خود را متوجه كردید كه حقیقت شما عبودیت پروردگار است و روی آن برنامه ریزی كردید، تمام حیله های شیطان فرو می ریزد و عملاً شیطان دیگر دستگیره ای ندارد كه بخواهد خود را به آن وصل كند و وارد عواطف شما شود و كار خود را شروع كند. در این حال است كه به راحتی تحریكات شیطان را می شناسید و نه تنها تحت تأثیر قرار نمی گیرید بلكه از آنها بدتان هم می آید. مثلاً به كسی كه تمام مقصد خود را بندگی قرار داده، القاء كند كه فلانی بهتر از تو است، می گوید: الحمدلله، و یا القاء می كند كه مردم تو را قبول ندارند، می گوید: الحمدلله، إن شاءالله خداوند در این مسیر فرصت بندگی اش را برایم فراهم می كند. یعنی هر چه روی چنین فردی كار بكند به خاطر آن اصلی كه برای خود قرار داده، و آن بندگی خدا است، خنثی می شود.
چنانچه ملاحظه بفرمایید؛ مردم به جهت نادانی شان فریب شیطان را می خورند و در واقع جهل خودشان سبب تسلط شیطان بر آنها شده و چون بندگی خدا را برای خود اصل نگرفتند، از شیطانی كه در مقابل خدا استكبار كرد خوششان می آید. شیطان عبودیت محض خدا را نمی فهمد تا بتواند به کسانی که به کلی عبودیت خدا را پیشه كرده اند دست یابد، چون خودش برای خودش محور است و لذا حدّ فكرش به عبودیت خدا - به عنوان جامع جمیع کمالات - نمی رسد تا به بنده های واقعی خدا دست یابد. از آن طرف همه حقیقت ما عبودیت است. لذا خداوند فرمود: خلق نکرده جن و انس را مگر برای عبادت، پس با توجه به این نکته سلطنت و عزت حقیقی هر كس رسیدن به حقیقت وجودی اش می باشد که همان عبودیت خدا است و اگر کسی از حقیقت خود فاصله گرفت گرفتار دشمن خود یعنی شیطان می شود و شیطان هم كسانی را می تواند گرفتار كند كه به حقیقت خودشان یعنی بندگی خدا دل نبسته اند و چون حقیقت خود را نمی خواهند، كار شیطان شروع می شود تا بیراهه ها را برای او زیبا جلوه دهد. پس وقتی عبودیت خدا همه چیز انسان شد تمام زندگی اش را در بستر عبودیت سیر می دهد. غذاخوردن در بستر عبودیت یك چیز است، غذاخوردن جهت ارضای هوس چیز دیگری است که شیطان در آن وارد می شود. خانه داشتن در بستر عبودیت یك چیز است، خانه داشتن برای فخرفروشی چیز دیگری است که شیطان در آن جای خود را باز می بیند و میدان داری را شروع می كند، در حالی كه خانه داشتن برای عبودیت، راه حكومت خدا را در زندگی باز می كند و پروردگار ما كه به واقع بنا دارد ما را بپروراند به میدان زندگی ما می آید و این قاعده مهم و استثناء ناپذیر، یكی از اَسرار زندگی است. شخصی به یك عارفی گفته بود: «سرّی از اسرار عالَم را به من بیاموز» عارف گفته بود: تمام این قرآن اسرار هستی است، مشكل تویی كه سرّشناس نیستی تا آن را به كار ببری. پیامبر خداf همین آیات قرآن را می دیدند و همه اسرار عالَم را از آن برداشت می كردند و بقیه هم مشغول ظاهر قرآن بودند. به هر حال سرّ عدم ورود شیطان در عواطف و آرزوها، همین اصل گرفتنِ عبودیت است كه عرض شد.
علامه«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«در آیه 39 سوره حجر هست كه: «قالَ رَبِّ بِما اَغْوَیْتَنی لَاُزَیِّنّنَّ لَهُمْ فِی الارضِ وَ لَاُغْوِیَنَّهُمْ اَجْمَعینَ»؛ شیطان گفت پروردگارا! به جهت اغوایی كه بر من روا داشتی، امور باطله و زشتی ها و پلیدی ها را از طریق میل و رغبتی كه عواطف انسان ها به آن دارند، در نظرشان زینت داده و به همین وسیله گمراهشان می كنم. مثلاً زنا را كه مطابق میل شهوانی انسان است در نظرش زینت می دهد تا به تدریج در نزد او زشتی اش كم جلوه كند، تا آنجا كه یكباره تصدیق به خوبی آن می كند «فَزَیَّنَ لَهُمُ الشَّیْطانُ اَعْمالَهُمْ»[131] پس شیطان اعمال آنها را برایشان زیبا جلوه داد. یا مطابق آیه «یَعِدُهُمْ وَ یُمَنِّیهِمْ وَ مَا یَعِدُهُمُ الشَّیْطَانُ إِلاَّ غُرُورًا»[132] با وعده و امید، آن ها را به عمل زشت می كشاند».
شیطان در ابتدا با تمام بی ادبی گفت: ای پروردگار من! به جهت آنكه تو مرا گمراه كردی چنین و چنان می کنم، یعنی در عینی كه پروردگارش را همه كاره عالَم می داند، گمراهی را به حضرت حق نسبت داد و استكبار خودش را نادیده گرفت. و این منطق شیطانی منطق عجیبی است كه آن را در بسیاری از افراد می توان دید. مثل این است كه طرف قبول دارد اسلام دین خوبی است، ولی به دستورات آن عمل نمی كند، یعنی كوتاهی خود را نسبت به اسلام نمی بیند. شیطان هم می گوید: «رَبِّ» یعنی ای پروردگار من. نگفت: ای خالق من، می گوید: ای پروردگار من. یعنی در عینی كه قبول دارد رشد و تعالی اش با برنامه خداوند عملی است، باز حرف خدا را نمی پذیرد و انسان هایی هم كه به شیطان نزدیك شوند به همین شكل در گفتار و عمل به تناقض می افتند. هم پروریدن و تعالی خود را به خدا نسبت داد و هم گفت: تو مرا گمراه كردی. و اساساً فرهنگ غرب گرفتار همین گونه تناقضات است. از یك طرف در مسائل فردی خدا را عامل آرامش روان می دانند و نگرانند چرا خدا از زندگی شان رفته است، از طرف دیگر تمام زندگی شان منهای اطاعت از خدا می گذرد و گویا اصلاً خدا برنامه ای برای انسان ها نیاورده است و مسلّم مثل شیطان یك زندگی پوچ و پرتكبّری را خواهند داشت. فرهنگ غرب منكر وجود خدا نیست، ولی مثل شیطان می خواهد با خدا رقابت كند، برای خود یك قدرت مستقل قائل است و فكر می كند می تواند در مقابل سنت خدا، از طریق قدرت تكنیكی خود، عالم را به هم بزند و ارادة خودش را بر عالَم حاكم كند و این است كه شیطان به جای پذیرش اراده خدا، حاكمیت اراده خودشان را برایشان جلوه داده است.
شیطان می گوید: «لَاُزَیِّنَنَّ لَهُمْ فِی الارض» آنچه را در زمین است برای آن ها زیبا جلوه می دهم. از طریق كارهای باطل امید سعادت مند شدن را در آنها ایجاد می كند. كارهای باطل را لعاب می زند و ظاهر آنها را خوب جلوه می دهد. خوشحالی های پوچ را در زندگی رونق می بخشد، به همین جهت هم گفت: زینت می دهم، نه این كه مثل پیامبران آنچه را به واقع زینت است به انسان ها نشان دهد.
خداوند در آیه 31 سوره اعراف می فرماید: «خُذُوا زینَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ» بروید زینت های خود را در مساجد به دست آورید. یعنی زینت های واقعی هم در عالَم هست كه آن داشتن معنویت است، و آن ها در مساجد است. ولی شیطان چیزهایی را كه به واقع زینت نیست به عنوان زینت جلوه می دهد. مولوی متذكر همین نكته است كه می گوید:
این خوشی در قلب ها عاریتی است
زیر زینـت، مایــه بی زینتــی است
سوی دریا عزم کن زین آبگیر
بحر جو و ترک این مرداب گیر
یعنی مواظب این خوشی های دروغین در زندگی خود باشید، این ها مثل زینت كردن چهره زشت است، زینتش كرده اند، چون زشت است. شیطان و تبلیغات دنیای مدرن، زشتی ها را زینت می دهند تا زیبایی های زندگی كه همان بندگی و صدق و تواضع است دیده نشود و به چشم نیاید. یعنی با زینت دادن ها، دیدن زینت های واقعی را از ما می گیرد و در نتیجه زیبایی های واقعی عالَم به چشم ما زیبا نمی آید.
حضرت رسولf می فرمایند: وقتی می خواهید قرآن بخوانید، برای این كه قرآن در حافظه تان بماند، این دعا را بخوانید:
«اَللهُمَّ ارْحَمْنی بِتَرْكِ مَعاصیكَ اَبَداً ما اَبْقَیْتَنی، وَارْحَمْنی مِنْ تَكَلُّفِ ما لا یَعْنِینِی، وَارْزُقْنی حُسْنَ الْمَنْظَرِ فیما یُرْضِیكَ عَنّی، وَ اَلْزِمْ قَلْبی حِفْظَ كِتابَكَ كَمّا عَلَّمْتَنی، وَارْزُقْنی اَنْ اَتْلُوَهُ عَلَی النَّحوِالَّذی یُرْضیكَ عَنّی.
اَللّهُمَّ نَوِّرْ بِكِتابِكَ بَصَری، وَاشْرَحْ بِهِ صَدْری، وَ فَرِّحْ بِهِ قَلْبی، وَ اَطْلِقْ بِهِ لِسانی، وَاسْتَعْمِلْ بِه بَدَنی وَ قَوِّنی عَلی ذلِكَ، وَ اَعِنّی عَلَیْهِ، اِنَّهُ لا مُعینَ عَلَیْهِ اِلاّ اَنْتَ، لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ».[133]
خدایا! به من كمك بفرما در ترك معاصی تا آن وقت كه زنده ام، و كمكم كن و نجاتم بده از این كه گرفتار كارهای پوچ بی فایده بشوم (چون راه ورود شیطان از همین طریق است)، و روزی ام گردان خوب نگریستن در آنچه تو از من راضی هستی كه به آن بنگرم(پس ملاحظه می كنید كه چیزهایی هست كه زیباست و خوب دیدن زیبایی ها را از خدا تقاضا می كنی) و خدایا قلبم را همراهی كن در حفظ كتابت، همچنان كه آن را به من آموختی، و روزی ام فرما كه آن را طوری بخوانم كه تو از من راضی باشی.
خدایا! چشمم را به كتاب خود نورانی گردان، و سینه ام را به كمك كتاب خودت گشاده گردان، و به كمك آن، قلبم را شاد گردان و زبانم را به كتاب خودت گویا نما و بدنم را به انجام اعمالی وادار كه براساس دستورات كتاب تو است، و در این مسائل به من قدرت عطا كن و كمكم نما كه كمك كاری در این امور جز تو نیست، و تو تنها مقصد من هستی.
پس ملاحظه كردید كه باید بین زیبایی های حقیقی و زیبایی هایی كه شیطان آنها را زیبا جلوه می دهد فرق گذاشت و از خدا بخواهیم به ما كمك كند تا در «ما لا یَعْنی» یعنی آنچه به واقع بیخود است گرفتار نشویم و به زیبایی های واقعی چشم بدوزیم كه در دعای فوق منظور از زیبایی حقیقی قرآن است.
قرآن نیز به ما تذكر می دهد كه مواظب باشید زینت زمین را زینت خود مگیرید، در آیه 7 سوره كهف می فرماید: «اِنّا جَعَلْنا ما عَلَی الاَرْضِ زینَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ اَیُّهُمْ اَحْسَنُ عَمَلاً» ما آنچه را بر زمین است زینت زمین قرار دادیم تا آنها را آزمایش كنیم و ببینیم كدام یک عملشان بهتر است. پس مؤمن به جهت آن كه متوجه است زینت زمین را زینت خود نگیرد، خوب امتحان می دهد. زینت زمین مال خودش است، زینت مؤمن مال خداست و آن ایمان مؤمن است. شیطان می آید به شكل خودش زینت به انسان می دهد. یعنی زشتی ها و نقص هایی را كه پنهان بود برایش آشكار می كند كه ببین تو این نقص را داری. مثلاً به زنان ژاپنی القاء می كند كه شما چشم هایتان كوچك است و به زنان ایرانی القاء می كند كه شما چشم هایتان مثل ژاپنی ها نیست. حالا باید یك زینتی روی این نقص تان بكشید و آن ها را وادار می كند كه هر کدام با جراحی پلاستیك طرح چشم هایشان را عوض كنند. خلاصه كار شیطان همین است نقص هایی را كه به واقع نقص نیست به رخ انسان هایی كه بندگی خدا برایشان اصل نیست، بكشاند و بعد آنها را گرفتار زینت سازی روی آن زشتی های ساختگی می كند كه در آیه 20 سوره اعراف بدان اشاره فرمود كه: «فَوَسْوَسَ لَهُمَاالشَّیطان لِیُبْدِیَ لَهُما ماوُورِیَ عَنْهُما مِنْ سَوْاتِهِما» شیطان وسوسه كرد و وسوسه اش همین است كه نقص های غیرحقیقی را در منظرشان آورد و آنها را مشغول رفع آنها كرد و در واقع به جای زینت یابی، برای آنها زینت سازی كرد. مؤمن زینت خود را كه ایمان است می یابد و شیطان زینت های من درآوری می سازد و زینت زمین را به عنوان زینت انسان به رخ انسان می كشد و این كار را قرآن می فرماید: «فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّیطان» شیطان آن ها را وسوسه كرد و از زینت های آسمانی، غافلشان كرد.
بحث شد كه شیطان گفت: «لَاُزَیِّـنَنَّ لَهُمْ فِی الارض» برای آن ها آنچه را در زمین است می آراید، و نگفت «فِی السَّماء». یكی از انحرافات تمدن مدرن این است که همه تلاش خود را صرف تغییردادنِ زمین می کند بدون آن که متوجه باشد باید زمین را بستر تغییر خود گرفت و خود را شایسته قرب الهی کرد، این فرهنگ شیطانی است. یكی از مورخان می نویسد: از روزی كه آدم متولد شده تا صد سال گذشته چهره زمین كمتر تغییر كرده بود تا این صدسال اخیر، چون در این صدسال اخیر مردم بیشتر از تغییر خودشان غافل شدند و به زمین بیشتر نظر كردند. شما در تاریخ نگاه كنید؛ عموماً پادشاهان جبّار به تغییر زمین فكر می كردند. در حالی كه تلاش فرهنگ های دینی در تغییر زمین در حدّی بوده كه بتوانند آن را بستر بندگی خود قرار دهند، نه این كه فخرشان تغییردادن زمین باشد. آنها تغییراتشان در حدّی بوده كه در كنار طبیعت و در آغوش طبیعت بتوانند زندگی كنند، ولی غربی ها به جهت غفلت از معنویت تغییراتشان در حدّ مقابله با طبیعت است. مؤمنین مأمورند در زندگی زمینی، خود را تغییر دهند تا شایسته قرب الهی شوند و غیر مؤمنین از تغییر درونی خود غافل اند و در نتیجه بیشتر به تغییر بیرونی مشغول می شوند. این قاعده خوب را داشته باشید كه هر وقت احساس کردید بیشتر مایل هستید به بیرون بپردازید، بدانید از اُنس با خدا فاصله گرفته اید. و هروقت تلاش کردید از درون خود پنجره ای به سوی عالَم معنا باز كنید و سعی دارید این پنجره را بیشتر بگشایید؛ بدانید در مسیر اُنس با خدا هستید، و در این حال به تغییر بیرون خیلی اهمیت نمی دهید، تغییر بیرونی تان فقط در حدّ وظیفه است. این تمدن بیش از این كه به درون بپردازد به بیرون پرداخت. نمی خواهم بگویم طبیعت را در اختیار خود نگیریم، ولی نه در حدّ مقابله با آن، بلكه در حدّ استفاده از آن در راه هدفی مقدس.
پس ملاحظه فرمودید به چه معنایی و با چه برنامه ای شیطان می گوید: «لَاُزَیِّنَنَّ لَهُمْ فِی الارض». در حالی كه به جای تحت تأثیر شیطان بودن و زیبا جلوه دادن آنچه در زمین است، بنا بود آنچه در جان ما است را برای خود زینت كنیم و آن را به اندك بهایی به زمین نفروشیم، بلكه آن را به بهشت بفروشیم. چنانچه امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند: «قیمت انسان فقط بهشت است و نباید خود را به كمتر از آن بفروشد».
علامه«رحمه الله علیه» در مورد آیه فرمودند: «مثلاً زنا را كه مطابق میل شهوانی انسان است در نظرش زینت می دهد ...» و لذا مقصدش ارضای این میل می شود و صِرف ارضای آن، برایش افتخار می شود، آن وقت دیگر حرام بودن برایش مطرح نیست، چون حرام بودن زنا در رابطه با بندگی خدا معنی می دهد. وقتی چیزی غیر بندگی زیبا شد، دیگر هیچ چیز حرام نخواهد بود و هزاران زینت دروغ و خطرناك در زندگی وارد می شود و زندگی های رنگین و سفره های رنگین و ظاهرهای رنگین، سراسرزندگی را فرا می گیرد و معنی سخن شیطان ظاهر می شود كه گفت: «لَاُزَیِّنَنَّ لَهُمْ فِی الارض» حتماً برای آن ها آنچه در زمین است را زینت می دهیم و این زینت دادن از طریق تحریك عواطف و احساسات و آرزوها انجام می شود.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرّحمن الرّحیم
«إِنَّ عِبَادِی لَیْسَ لَكَ عَلَیْهِمْ سُلْطَانٌ إِلاَّ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغَاوِینَ وَإِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِینَ»[134]
در حقیقت تو را بر بندگان من تسلطی نیست مگر كسانی از گمراهان كه تو را پیروی كنند،و قطعاً وعده گاه همه آنان دوزخ است.
مقدمتاً عرض كنم كه اگر انسان بخواهد همواره خودش را درست ارزیابی كند، باید بتواند موقعیت خود را در ابتدا و در انتهای حیاتش بشناسد و بفهمد چگونه بوده است و چگونه باید باشد.
اگر به شما بگویند كه فردا شب شما را بر اساس این كه صد عدد گردو دارید یا ندارید، ارزیابی می كنیم، امروز شما تكلیفتان را می دانید و معلوم است كه تكلیف شما امروز این است كه فكری بكنید که تا فردا شب صدتا گردو تهیّه نمایید. خداوند برای تعیین تكلیف ما در این دنیا همین طور وارد عمل می شود. می فرماید: فردای زندگی، ارزیابی شما به این است كه توانسته باشید در طول زندگی بندگی كرده، و یك عمر بندگی را به قیامت بیاورید. به ما گفته اند و به خوبی هم به ما فهمانده اند كه ابدیّت شما در رابطه با بندگی در زندگی دنیایی با آن خصوصیاتی که دارد، شكل می گیرد. در همین رابطه ما امروز تكلیفمان را می توانیم بفهمیم و در واقع تحلیل امروز ما برایمان روشن می شود كه چطوری خودمان را ارزیابی كنیم تا ابدیّتمان درست شكل گیرد و منطبق بر آنچه كه مایل هستیم آن را بسازیم.
همان طور كه شروع حیات ما را هم به ما گفته اند. مثل این كه به ما بگویند: ای آدم! درست است كه تو نشان داده ای می توانی از این گوشه و آن گوشه صد عدد گردو تهیّه كنی، ولی این را هم بدان كه كسانی هم هستند كه مانع تو می شوند و تو برای كار خودت باید با این موانع هم مبارزه كنی. یعنی هم شروع كار را گفته اند كه چطوری می توانی گردو تهیّه كنی و هم چگونگی موانع را و دفع آنها را و هم نهایت كار را روشن نمودند كه چگونه تو را ارزیابی می كنند. در توجه دادن به شروع و انتهای کار ما، در واقع معنی حیات دنیایی ما را به ما گوشزد می كنند. در این حال و با توجه به آیاتی که بحث آن گذشت و یا بحث آن در پیش است، ما می توانیم هر لحظه كه خواستیم خودمان را ارزیابی كنیم و توانایی هایمان را بشناسیم. در شرایطی قرارمان دادند که هم دشمنانمان را می شناسیم و هم به چگونگی سعادتمان آگاهی داریم، كه در ابدیّتِ حیات خود چگونه باید باشیم و در دنیا چه كار باید بكنیم كه هرز نرویم.
در آیه 42 سوره حجر نكته خوبی مطرح است و خداوند در آن آیه قصّه امور تكوین را به زبان تشریع مطرح می فرماید كه شیطان گفت: «... لَاُزَیِّنَنَّ لَهُمْ فِی الْاَرْض» من امور باطله را برای انسان ها زیبا جلوه می دهم و در نتیجه غیر از مخلَصین، همه راگمراه می كنم و حضرت حق فرمود: «اِنَّ عِبادِیَ لَیْسَ لَكَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ اِلّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِین»؛ یعنی برای تو چنین قدرتی قرار داده نشده كه بر آن هایی كه بخواهند بندگی مرا بكنند، مسلّط شوی تنها تسلّط تو بر آن هایی است كه خودشان تمایل به گمراهی دارند و لذا از تو تبعیّت می كنند. در این آیه حضرت حق این قاعده موجود و تكوینی عالم را برای ما مطرح فرمود. حالا روی این قسمت آیه عنایت بفرمایید كه می فرماید: «تسلّط تو بر آن هایی كه بخواهند بنده من باشد، نیست»؛ یعنی تو نمی توانی بر كسانی كه ربوبیّت مرا می شناسند و این ربوبیت را برای خود پذیرفته اند، تسلّط پیدا كنی. بعد می فرماید: «تو بر كسانی تسلّط خواهی داشت كه بخواهند از تو تبعیّت كنند و علّت تمایل به تبعیّتِ از تو در خود آن ها باشد كه گمراهی را بر هدایت ترجیح دهند»؛ یعنی كسانی تحت تسلط تو هستند كه ربوبیّت من و در نتیجه بندگی خودشان را از من نمی خواهند. پس ریشه تبعیّت از تو در خود آنهاست و به همین جهت آخر آیه هست: «مِنَ الْغاوِین»؛ یعنی از گمراهان. یعنی ریشه تبعیت از تو و پذیرش پیشنهادهای تو در خود آن ها است كه جهت خود را گم كرده اند. اگر عنایت بفرمایید نكته ارزشمندی را مطرح می كند که امروز تسلط شیطانی از کجا شروع می شود و بُرد تلاش شیطان در کجاها است.
ممكن است سؤال شود كه دشمنی و جنگ شیطان با انسان در یك رابطه نابرابر واقع است؛ چراكه دشمن انسان، یعنی شیطان به انواع توانایی ها مسلّح است ولی انسان در چنین شرایطی نیست، چون شیطان هم می تواند از پشت به انسان حمله كند و هم دیده نشود، در حالی كه او ما را می بیند، از طرفی انگیزه ها و میل هایی در ما قرار داده شده است كه به راحتی می شود عامل تحریك شیطان قرار گیرد. حال این چه جنگی است كه خداوند دشمن ما را این اندازه مسلّط و توانا كرده و ما را دست بسته و بدون سلاح در اختیار او قرار داده است؟!
حضرت حق در واقع در آیه فوق ما را متوجّه یك قاعده ای می نماید كه اگر در آن دقّت كنیم اصلاً این اشكالات به هیچ وجه برای ما پدید نخواهد آمد. می فرماید: «عِبادی»، یعنی بنده های من در تیررس شیطان نیستند، پس اگر انسان متوجّه شود «ربّ» دارد و توجّه اش به ربّ واقعی اش باشد، از همه نقشه های شیطان با آن همه گستردگی كه دارد، آزاد می شود؛ چراكه در آن حالت، همه هدفش حفظ آداب بندگی می شود. همة نجات خود را در بندگی حق می جوید و به راحتی مسیر زندگی اش طی می شود، چون مواظب است بندش كه قصّه بندگی او با خدا است، پاره نشود. به گفته حافظ:
گدای كوه توازهشت خُلدمستغنی است
اسیر بند توازهردو عالم آزاد است
چون اوّلاً؛ متوجّه شده نیازش در كجا برآورده می شود و لذا گدای همان جا شده است. ثانیاً؛ بندِ بندگی و اسیری خود را درست وصل كرده است، حالا كه می داند باید بندِ به جایی باشد، بنده حق شده است و لذا در چنین شرایطی از همه وسوسه های شیطان آزاد است و شیطان نمی تواند او را گرفتار كند و بندی برای او بتراشد و در نتیجه به پروردگارش می گوید:
تا به دامانِ تو، ما دست تولّی زده ایم
به تَوَلاّی تو بر هر دو جهان پا زده ایم
چون وقتی دید باید تولّی و توجّه قلبی خود را به خدا بیندازد، دیگر دنیا برایش ارزشمند نیست كه شیطان بخواهد با توجّه دادن او به دنیا هدف او را تغییر دهد، بسته كمند حق شده است. می گوید:
خلاص حافظ از آن زلفِ تابدار مباد
كه بستگانِ كمند تو رستگارانند
اوّل رسیده است به این كه باید بسته به كمندی شود تا رستگار گردد، بعد ربّ خود را درست پیدا كرده و خود را به كمند ربّ خود بسته است. فرمود: «اِنَّ عِبادِیَ لَیْسَ لَكَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ»؛ پس هر كس بنده خدا شد، از تسلّط شیطان آزاد است و به راحتی بندگی خدا را طی می كند، چون بندگی سخت نیست، ریاست سخت است. اگر هم می بینید در دینداری در زحمت هستید، چون اصل را تماماً در بندگی نگذاشته اید و لذا راه های شیطان در زندگی مان باز است و دائم باید تلاش كنیم شیطانِ آمده را بیرون كنیم. ولی یك وقت طوری زندگی را برای خود پذیرفته ایم كه شیطان نمی تواند ما را متوجّه قسمت هایی از آن بكند. وقتی كسی رسید به این كه «ربّ» دارد و ربّ او هم ربّ العالمین است و همه عالم در قبضه اوست، دیگر شیطان نمی تواند چنین كسی را از آبرو و آینده و نان و آب بترساند و لذا تمام فكر و ذكرش مشغول بندگی حق می گردد و می داند که ربّ دارد. در روایت داریم: «بهترین عبادت این است كه به آنچه دارید راضی باشید»؛ نفرمود بهترین عبادت، سجده و ركوع است، نتیجه همة این عبادت ها بعد از آن است كه به آن چه از خدا رسیده، راضی باشیم. این كه به آنچه خدا داده است راضی باشیم، عبادت است؛ پس بعضی ها می توانند همواره در عبادت باشند. اگر انسان به این بصیرت رسید كه آنچه از طرف خدا رسیده است، پذیرفتنی است؛ در واقع رسیده است كه هر چه ربّ من برایم مقدّر كرده است برای من خیر است.
اگر فهمیدیم انسان و جهان، ربّ دارند و آن ربّ، حكیم است و ما و جهان را رها نكرده است، در این حالت شیطان هیچ پایگاهی در شخصیت ما نخواهد داشت تا بخواهد از آنجا كارش را شروع كند. مگر نه این كه شیطان برای تحریك ما، آرزوهای ما را شعله ور می كند؟ كسی كه به آنچه دارد راضی است، دستگیره ای برای این كارِ شیطان در جانش نیست كه شیطان بتواند آن دستگیره را بگیرد و او را این طرف و آن طرف بكشد. ما در دعایمان از حضرت حق تقاضا می كنیم كه خدایا ما را به مقامی برسان كه نسبت به آنچه تو داده ای راضی باشیم! «وَ تَجْعَلَنِی بِقِسْمِكَ راضِیاً قانِعاً...»[135] خدایا مرا از نظر روحی آنچنان گردان كه به آنچه نصیبم كرده ای راضی و قانع باشم. این یك مقام است و بهترین عبادت هم محسوب می شود، به طوری كه در آخر دعای شریف ابوحمزه در اوج جمع بندیِ تقاضاها، ندا سر می دهی كه: «اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ ایمانًا تُباشِرُ بِهِ قَلْبی وَ یَقینًا حَتّی اَعْلَمَ اَنْ لَنْ یُصیبَنِی اِلّا ما كَتَبْتَ لِی وَ رَضِّنی مِنَ الْعَیْشِ بِما قَسَمْتَ لِی»؛ خدایا! از تو ایمانی را تقاضا دارم كه با قلب من همراه باشد و یقینی را می خواهم كه بفهمم هیچ حادثه ای به من نمی رسد مگر این كه تو برای من مقرّر كرده ای، و برسم به این كه از زندگی به همان اندازه كه برایم قرار داده ای، راضی باشم. ملاحظه می كنید كه باید از خدا درخواست كرد تا به این فهم و شعور برسیم كه به آنچه خدا برای ما مقرّر كرده، راضی باشیم و این با لطف خدا و آمادگی ما ممكن می گردد. پس این كه دوستان سؤال دارند كه این پریشانی های موجود در دینداری را چگونه حل كنیم و چگونه از تیررس شیطان رهایی یابیم، جوابش برای خودم و شما یك كلمه است و آن این كه آرام آرام به قلب برسانیم باید بنده خدا بود و به برنامه ها و مدیریت ربّ العالمین كه پروردگار ما نیز هست، اعتماد كرد. همه پریشانی ها ریشه اش در این است كه از ربّ خود غافلیم. همه این پریشانی ها، چوب غفلت از ربّ است. آری؛ هر كاری كه موجب شود از این غفلت درآییم، مبارك است. وقتی رسیدیم به این كه همه چیز در قبضه ربّ است، عملاً در عالَمِ عبادت قرار گرفته ایم. وقتی فهمیدیم نقطه ضعفمان غفلت از حضور ربّ است، برای جبران این ضعف چاره می اندیشیم، تمامی عبادات واجب و مستحب برای همین است، بلند می شوید نماز شب می خوانیدتا با ربّ خود صحبت كنید، و بگویید من در این خلوت می خواهم ربوبیت تو را به قلبم برسانم و آن وقت خودِ ربّ برای این كه خود را در قلب ما حاضر نگه دارد، موفق به نماز شبمان می كند. اگر خودمان را دست ربّ دادیم، آرام آرام او هم دست ما را می گیرد و تمام پریشانی ها از بین می رود و شادی و نشاطِ غیرقابل تصوّری پیش می آید. شادی و نشاط حقیقی و نه غافلانه.
حالت دیگر بود، كان نادر است
بی خزان و بی بهار سبز و تر است
حضرت حق به شیطان فرمود: «اِنَّ عِبادِیَ لَیْسَ لَكَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ»؛ تو بر بندگان من تسلط نداری، چون زمینه تسلّط تو در آن ها نیست، چون بنده اند و به آنچه پروردگارشان به آن ها داده و برای آن ها مقدّر كرده است راضی اند. این ها در هر شرایطی فقط به دنبال انجام وظیفه بندگی خود هستند. حالا هر چه باشد و به هر نحو كه باشد، حتّی غذا خوردن و با زن و فرزند صحبت كردن، ولی اگر همین كارها را با روح و روحیه دیگر انجام دادیم، كلاه سرمان رفته وبی ربّ شده ایم و انواع پریشان حالی ها ظاهر می شود و دیگر نمی توانید حفظ «حال» بكنید، حفظ حال كه ممكن نشد، می بینید در نماز هنوز «اِیّاكَ نَعْبُد» نگفته و آن را در قلب حفظ نكرده به قسمت بعد می روید و باز همان بلا را بر سر بعدی ها هم می آورید، یعنی هیچ وقت در هیچ كدام از حالاتِ خود نیستید، چرا نمی توانید حفظ «حال» كنید؟ چون از بندگی خود راضی نیستید، بندگی خدا برایتان نشاط آور نیست؛ چون بی ربّ شده ایم و به ربّ العالمین اعتماد نداریم و لذا شیطان برای ما ربّ های دروغین كه هیچ اعتمادی نمی شود به آن ها داشت، می سازد و اضطراب ها و پریشان حالی ها شروع می شود و دیگر در هیچ حالی خود را راضی نمی بینید، مثل این كه الآن كه این جا نشسته اید، نگران باشید نكند جای دیگری هست كه بهتر از این جاست؛ و در نتیجه آرامش خودتان را در این جا از دست می دهید و این حالت طمأنینه یا در «حال» بودنِ شما را از بین می برد و در آن شرایط همواره چشم شما به ناكجاآباد دوخته شده است. ولی اگر خود را در همین حالت كه هستید، وارد عالم بندگی كنید، همه آن حرص ها و اضطراب ها فرو می ریزد. به همین جهت هم گفته اند: عالِم خوابش هم عبادت است؛ چون به واقع خود را در حالت بندگی برده است، ولی منافق، عبادتش هم عذاب است؛ چون همواره در تلاش است كه افراد را از خودش راضی نگه دارد و لذا هیچ وقت در حالت طمأنینه بندگی قرار ندارد. «مؤمن» یعنی كسی كه هم خودش در حالت امن و امنیت است و هم دیگران از او در امنیت هستند، چون زیر سایه ربّ العالمین زندگی می كند، و به همین جهت هم شیطان نمی تواند سراغ او بیاید، چون دستگیره ای نمی یابد كه بگیرد و او را بجنباند. كار شیطان این است كه آرزو خیزی كند، آن كس كه خود را در مقام بندگی وارد كرده، آرزویی جز حفظ ادبِ بندگی ندارد، كه شیطان آن آرزو را بگیرد و بجنباند. چون بنده خدا، به هر چه خدا لطف كرده است راضی است و آرزویش این است كه از خدا راضی تر باشد تا بنده تر باشد؛ یعنی در واقع آرزویش، بی آرزویی است. فرموده اند: «الهی! همه می گویند بده، من می گویم بگیر».[136]
شما وقتی تقاضا می كنید كه خدایا مرا بنده تر كن، یعنی تقاضایتان این است كه خدایا! سوزم این است كه ساز بیشتر با تو داشته باشم. آیه 42 سوره حجر كه عرض شد، دستور العمل امنیّت از شیطان است: در ادامه می فرماید: «اِلّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِین»؛ حضرت حق به شیطان می گویند: و تو بر كسانی می توانی احاطه پیدا كنی كه خودشان هدف خودشان را به اشتباه انتخاب كرده باشند؛ اوّل راه را عوضی گرفته و به اصطلاح گمراه شده و جهت زندگی به سوی ربّ العالمین را رها كرده اند، سپس چنین انسان هایی از شیطان تأثیرپذیری دارند. این نكته بسیار ارزشمند را حضرت حق به ما گوشزد كرد كه ای انسان ها! همه جذبه های شیطان به جهت غفلت شما از بندگی خدا است در حالی كه همه مقصد و مقصود شما همین بندگی است، اصلاً رسیدن به ربّ العالمین هدف ما است، و در آن حالت، «بعدی» نمانده است، چرا كه خداوند، خودش هدف است، نه این كه بندگی خدا و پذیرش حكم ربّ العالمین برای هدف دیگر باشد. یكی از آفاتی كه ممكن است در ذهن عزیزان پیش آید، این است كه بگویند بندگی كنیم برای چی؟! بعدش چی؟! گفت:
ملالی نیست ماهی را ز دریا
كه بی دریا خود او خرّم نباشد
ماهی فقط با آب زنده است؛ مگر می شود ماهی از آب خسته شود و به دنبال بعد از آب باشد، در آن صورت دیگر ماهی نیست. «هر كه او ماهی نباشد، جوید او پایان آب». وقتی انسان وارد معنی بندگی شد، بعد از بندگی را نمی خواهد. اصلاً همین بندگی برایش نهایت شعف است. گفت:
خنك آن قمار بازی كه بباخت هر چه بودش
و نماند هیچش الاّ هوس قمار دیگر
انسانی كه بندگی را شناخت، همواره در حفظ و رشد همین بندگی تلاش می كند، و برای بندگی اش، بعدی نمی خواهد. ما وقتی بر اساس عالَمِ بندگی داریم روی این آیه بحث می كنیم، همین را می خواهیم که در این عالَم باشیم، و همین طور خود را ادامه دهیم تا بمیریم؛ اصلاً زندگی همین بندگی است. به بقیّه كارها باید بگوییم بعد چی؟! به كاری كه مسیرش به سوی بندگی نیست، باید بگوییم كی تمام می شود چون بندگی قصّة ذات ما و ادامه خودمان است، بقیّه كارها ناخودِما است و بر ما سنگین است و راه ورود شیطان خواهد بود و عامل آن همه تعب و زحمت است.
شیطان به دنبال انسانی است كه راه را -كه همان بندگی خدا و ارتباط حضوری و قلبی با خدا است- گم كرده باشد و چون راه را گم كرده و دیگر ارتباط نوری با خدا ندارد ، پیشنهادهای شیطان را می پذیرد، مثل انسانی است كه در وسط بیابان راهی که او را به مقصد می رساند، گم كرده است. كمی تحت تأثیر این تصورات از این طرف می دود، كمی هم تحت تأثیر آن تصورات از آن طرف می رود. این چنین افرادی را«غاوین» می گویند؛ یعنی کسانی که هدف اصلی خود را گم كرده اند، راه خود را نمی شناسند. اگر ربّ العالمین را كه ربّ همه ماست نشناسیم، در بیابانِ زندگی گم شده ایم. با این كه به راحتی می توانستیم بفهمیم باید بنده ربّ العالمین باشیم. حالا كسی كه ربّ العالمین را ربّ خود نگرفت و به دنبال حکم کمال مطلق نبود، راه تسلّط شیطان را بر تمام ابعاد شخصیت خود می گشاید. چنین آدمی درست است كه به ظاهر پرتحرّك است، ولی نه به جهت این كه زودتر به مقصد برسد، بلكه به جهت بی مقصدی، به هر چاه و راهی سر می زند و به قول خودش از بس تلاش می كنم خسته شده ام، در حالی كه به قول مولوی غرق بیکاری است:
كار آن دارد كه حق را شـد مُریـد
از بـرای او ز هـر كـاری بُــرید
دیگران چون كودكان این روز چند
تا به شب در خاك بازی می كنند
گـویـدم از كـــار خستنــدم خلـق
غرق بیكاری است جانش تابه حلق
چون كسی به واقع كار دارد كه به سوی هدف واقعی خودش جلو برود و هر روز در بندگی خدا رشد كند و آرام آرام هر چه بیشتر به مقصد هستی كه پذیرش ولایت حضرت ربّ العالمین است، نزدیك شود. حضرت ربّ العالمین عین قرار است و او نیز در قرار با ربّ، قرار می گیرد و با پیداکردن راه ارتباط با حضرت رب العالمین همواره در تحت تربیت انوار خداوند جلو می رود.
غاوین كه مقصد خود را گم كرده اند، از شیطان تبعیت می كنند و در نتیجه شیطان بر آن ها تسلّط می یابد. شیطان طرح و نقشه برای ادامه زندگی به او می دهد، چون خودش طرح ندارد و طرح بندگیِ ربّ العالمین را هم نپذیرفته و راضی به قسمت حق نبوده و لذا به این كه، حق ربّ او باشد راضی نیست، او نتوانسته است چون امام حسین(ع) در دعای عرفه به خدای خود بگوید: «اَنْتَ كَهْفی حینَ تُعییِنی الْمَذاهِبُ فِی وُسْعَتِها»؛ تو پناهگاه و خزینه آرمان های من هستی وقتی راه های به ظاهر وسیع مرا خسته می كند. اگر كسی به این بصیرت دست یافت كه خزینه همه آرمان هایش حضرت ربّ العالمین است، دیگر به سوی چه كسی بدود؟! پروردگارش هم كه نزدیك است، دویدن نمی خواهد. این آدم راه را گم نكرده است كه دربه در باشد. گنج را می شناسد و هر چه بیشتر تلاش می كند تا به آن نزدیك شود، و این تلاش با آرامش همراه است، چون راه و مقصد را می شناسد و می بیند كه مقصد از دستش در نرفته است.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرمایند: «آری؛ تصرّفات شیطان در ادراك انسان تصرف طولی است و ...» می خواهم این جمله علامه«رحمه الله علیه» را معنی كنم، ولی دل می گوید از بحث قبلی دل نكن. شیطان دارد نقشه می كشد كه بسیار خوب كافی است سراغ بحث بعدی برو، این بحث را زود تمامش كن ببینم بعد چه می شود. عزیزان؛ بعدی وجود ندارد، ما به دنبال بقاء هستیم تا از جزء جزء هر آیه ای به ملكوت وصل شویم. هر آیه ای راهی است به سوی ملكوت؛ به شرطی كه از طریق آن آیه در حالت بقاء و قرار با ملکوت آن، ارتباط پیدا كنیم. اگر در حالت بقاء نباشیم، از هیچ قسمت از زندگیمان نمی توانیم استفاده كنیم. دائماً قوه وهمیه با تحریک شیطان می گوید: برو بعد، بعد هم می گوید: برو بعد؛ در نتیجه همواره در ناكجاآباد به سر می بریم. در حالی که با خدایی كه عین قرار و بقاء است، از طریق قرار و بقای خودمان می توانیم ارتباط پیدا كنیم. اگر همین طور گرفتار بعد و بعد باشیم، با هیچ چیز نمی توانیم ارتباط برقرار كنیم. پیامبر اكرمf فرمود: «الْعَجَلَةُ مِنَ الشَّیْطان وَ التَّأَنِّیُ مِنَ اللّهU»؛[137] آرامش و قرار از خداست و عجله از شیطان است، شیطانی كه شش هزار سال عبادت خود را بر باد داد و می خواهد همه لحظه های ما را پوچ كند. این بیست دقیقه ای را كه ما حرف زدیم این طور پوچ می كند كه خیال شما را تحریك می كند كه ببینم بعدش چه می گوید و نمی گذارد با حرف حالای من ارتباط برقرار كنید. آرامش ارتباط با من را از شما می گیرد و با حرف بعد هم همین معامله را می كند. ما داشتیم بیست دقیقه به قشنگی با همدیگر زندگی می كردیم و زندگی مان هم همین ارتباط بود و این كه داریم می فهمیم كه ربّ العالمین، خزینه جان ماست و دلمان را به این موضوع داده بودیم، حالا شیطان می آید ما را از این ارتباط خارج كند و به بی محتوایی و به بی خزینه ای تبدیل كند و درنتیجه گمراهی مان شدیدتر شود.
با خودمان در میان گذاشتیم كه باید ربّ داشته باشیم و ربّ ما هم باید ربّ العالمین باشد تا به بندگی خدا برسیم و راه نجات از حیله شیطان هم همین است، حالا شیطان وسوسه می كند كه این را كه جلسه قبل گفتی. بسیار خوب از آن جلسه تا این جلسه با این زندگی كردیم. ممكن است بگویی:حالا كه این طور زندگی كردیم، بعدش چه كار كنیم. هیچی، بعدی ندارد. داریم از این طریق به ربّ العالمین نظر می كنیم كه او ربّ ماست و ما عبد اوییم. بعدی نیست، همین كه خود را در «حال» قرار دهیم، عبادت است. در نماز هم همین را متعیّن می كنیم.
شما اگر نگران بعد هستید، یعنی هم اكنون چیزی به دست نمی آورید و علّتش هم این است كه با ربّ خود ارتباط ندارید. اگر پذیرفتی بنده خدا باشی و به بندگی ات هم راضی بودی، یك مرتبه ربّ خود را در منظر خود می یابی و می بینی همچنان كه تو به عنوان عبد، نظر بر او داری، او هم به عنوان ربّ به تو نظر دارد؛ حالا تو به چه چیز راضی هستی؟! به این كه ربّ تو به تو نظر دارد، بعدش چی؟ بعد ندارد، ارتباط با ربّ كه به بعد نیاز ندارد؛ چون خودش همه مقصد است. آیا شما در وسط دشت كه آفتاب همه جا را فرا گرفته است، به دنبال آفتاب می دوید؟! یا همین كه بایستید با آفتاب ارتباط دارید. دویدن نمی خواهد، اگر آفتاب می خواهی كه هست، اگر سنگ و خاك می خواهی، پس چرا می گویی آفتاب می خواهم؟! اگر بنده ای و ربّ می خواهی كه بَعدی ندارد. بهترین عبادت این است كه بنده حق باشی و ربّ العالمین را ربّ خود بگیری. آفتاب بخواهی، نه سنگ و چوب. خیلی سخت و خیلی آسان است. اگر پذیرفتیم كه به بندگی خدا راضی شویم، خیلی آسان می شود وگرنه خیلی سخت است.
آن آدمی که آلوده به «بعد» است نمی تواند از «حال» استفاده كند. نماز می خواند ولی چون نظر به «بعد» دارد، نمی تواند از نماز استفاده كند. در «حال» نیست، در گذشته و آینده است. به تسبیحات حضرت فاطمهi می رسد، باز نظر به «بعد» دارد و نمی تواند از آن استفاده كند. بعدش چی؟ هیچ و هیچ و هیچ. آفتاب ربّوبیت بر سراسر وجودش می درخشد و همه عالم خلقت وسیله است كه به آفتاب ربّوبیت حق بنگرد و ببیند «ربّ» دارد و به «ربّ» خود نظر كند و با بندگی او حقِّ ربوبیت او را در حدّ طاقت بشری اش ادا كند. ولی با یک اضطراب و غافل از رب العالمین، در آفتاب به دنبال آفتاب می دود. عادت دویدن را در عبادات رها كنید، می بینید كه تو عبدی و او ربّ، و همه چیز هم حاضر است، خود دانید! حضرت امیرالمؤمنین(ع) به حضرت رب العالمین عرضه داشتند:
«إِلَهِی كَفَی بِی عِزّاً أَنْ أَكُونَ لَكَ عَبْداً وَ كَفَی بِی فَخْراً أَنْ تَكُونَ لِی رَبّاً أَنْتَ كَمَا أُحِبُّ فَاجْعَلْنِی كَمَا تُحِب»[138] الهی! مرا همین اندازه عزّت بس که بنده تو هستم و همین اندازه افتخار بس که تو پروردگار من هستی، تو آنچنانی که من دوست دارم، مرا آنچنان قرار بده که تو دوست داری.
ای دل! به سوی یار گذاری نمی كنی؟
اسباب جمع داری و كاری نمی كنی؟
علامه«رحمه الله علیه» در ذیل آیه43 سوره حجر می فرماید:
«آری تصرّفات ابلیس در ادراك انسان تصرّف طولی است، و شیطان؛ دنیا را زینت می دهد و در ادراك انسان تصرّف نموده، باطل را به لباس حق درآورده و كاری می خواهد بكند كه ارتباط انسان به امور دنیوی تنها به وجه باطل آن امور باشد و در نتیجه انسان از هیچ چیز فایده صحیح و مشروع آن را نبرد و همه چیز را مستقل و بریده از خدا و غیب و قیامت بفهمد و وجه باطل هر چیز را ادراك كند و در نتیجه از مقام حق تعالی كه مدیر مطلق هستی است و همه چیز در قبضه ربوبیت اوست، غفلت كند و طوری به انسان می دمد كه همان طور كه اولیاءِ مؤمنان، ملائكه هستند، اولیاء این گونه افراد، شیطان و ذریّه اش می شوند».
فرمودند: «تصرّفات ابلیس در ادراك انسان طولی است»؛ یعنی زمینه در خود انسان هست لذا او براساس آن زمینه كار خود را می كند. این طور نیست كه مثلاً کسی را در حالی که در عرض شما قرار دارد هُل بدهد؛ بلكه مثل این است كه او به فكر شما تلقین کند تا خود شما كاری را كه او می خواهد انجام دهید و لذا اراده او در طول ارادة شما قرار می گیرد.
بعد فرمود: «حالا كه معلوم شد شیطان از نظر وجودی، چگونه تصرّف می كند؟ بدانید؛ كاری می كند كه ارتباط انسان با امور دنیوی تنها به وجه باطل آن امور باشد. مثلاً جلسه هم كه می آیید وجه غیرمفیدش را كه همان عجله و زودرفتن است تقویت می كند، و وجه ارتباط با خدا را كه موجب آرامش می شود از بین می برد. نماز می خوانید، وجه غیرمفیدش را كه وجه عدم ارتباط با ربّ است و گرفتار ظاهر نمازشدن است، تقویت می كند. در یك كلمه وجه ارتباط با خدا و قیامت را در همه كارها در خیال ما از بین می برد. روحیه احساس تكلیف كردن در كارها و قصد قربت كردن را ضعیف می كند. نشستن در یك جلسه و بحث قرآن كردن، اگر با حفظ حضور باشد و اتصال با حضرت ربّ العالمین را همراه داشته باشد، مسلّم یك عبادت پرثمر است و خود را زیر پرتو نظر ربِّ خود بردن و در نتیجه در بندگی او پروریده شدن است. طرف منفی آن این است كه شیطان این ارتباط را با تغییر انگیزه قطع می كند، القاء می كند كه چه چیزی یاد گرفتی تا بروی برای بقیّه بگویی. در محضر حضرت ربّ نظر را به غیر می اندازد، حالا آن غیرِ ربّ هر که می خواهد باشد، مهم این است كه ما را از احساس حضور در محضر حضرت ربّ - كه عین بندگی است- خارج كند.
بعضاً توصیه می شده است كه دست از مطالعه كتاب ها بكشید تا غبار علم طلبی به نور ربّ طلبی تبدیل شود، و بعد دوباره با این روحیه جدید مطالعه را شروع كنید. مسلّم مطالعه در موضوعات دین خوب و لازم است، امّا گاهی همان مطالعات تبدیل به غباری می شود كه مانع تجلّی نور ربّ به جان انسان می شود، این همان حالت است كه فرمودند: «اَلْعِلْمُ هُوَ حِجابُ الْاَكْبَر»؛ یعنی علم همان حجاب اكبر است؛ چون علمی كه باید آینه نظر به ربّ می شد و بندگی و تواضع انسان را افزایش می داد، با تبدیل شدن جنبه حضوری آن به جنبه حصولی، غرور و كبر و عُجْب را به همراه می آورد.
كار شیطان همین است كه جهت باطل هر چیز را برای انسان زینت دهد كه بنا بر فرمایش علامه«رحمه الله علیه»، جهت استقلالی به چیزها می دهد. علمی كه از طرف خداست و برای توجّه به خداست، تبدیل می شود به علمی كه از طرف خودم و برای نمایش خودم است.
به عنوان مثال؛ نشستن شما در این جا، اگر تحت ربوبیت حضرت پروردگار نباشد، جهت باطلِ نشستن شما است، اگر تدبیر حضرت ربّ را در حضور خود در این مكان بیابید از دست شیطان از این جهت رهیده اید و راه تسلّط او سدّ شده است و در نتیجه در یك حالت بقاء و نشاط قرار می گیرید و دلْ زندگی پیدا می كنید و بندگی و توجّه به ربّ شدّت می یابد، راهش همان است كه عرض شد و آن عبارت است از راضی بودن، نسبت به بندگی خدا و به كلّی در همه حالات از خدا راضی بودن.
در حدیث قدسیِ معراج داریم كه خداوند خطاب به حضرت رسول اکرمf می فرماید: «یا اَحْمَد! مَحَبَّتی مَحَبَّةَ الْفُقَراءِ فَادْنِ الْفُقَراءَ وَ قَرِّبْ مَجْلِسَهُمْ مِنْك»؛ ای احمد! دوستی من، دوستی فقراء است، پس همنشین و هم مجلس فقراء باش»[139] پیامبر اكرمf می پرسند: فقراء چه كسانی اند؟ حضرت ربّ در جواب می فرمایند: آن هایی كه از فقر خود راضی اند - نه آن هایی كه مال دنیا را ندارند، ولی ناراضی اند از این كه خدا به آن ها نداده است- پیامبر اكرمf مأموراند فقرایی را دوست داشته باشند كه از فقر خود راضی اند. حالا یا شما غنی هستید یا فقیر، اگر غنی هستید كه دلیل ندارد بیشتر بخواهید و یا ناراضی باشید، و اگر فقیر هستید، یا از این فقر راضی هستید یا ناراضی. كسی كه نورِ ربّ به قلبش خورده، اصلاً ناداری خود را نمی بیند، چون خدا را دارد و این خداداری همه دارایی است. ولی كسی كه نور ربّ بر قلبش نتابیده، اگر غنی است؛ مسلّم ناراضی است و نداشتن های دیگرش را می بیند. و اگر هم فقیر است كه باز نداشتن های اطرافش را می بیند.
پس قضیه این طور نیست كه فكر كنیم دارایی های دنیایی سبب ایجاد رضایت می شود، خیر، آنچه موجب رضایت می شود، علاقمندی به بندگی حضرت ربّ العالمین است و همه كار های شیطان از این جا شروع می شود كه بتواند ما را نسبت به توجّه به پروردگارمان گمراه كند، حتّی در این حدّ كه بگوییم: مسجد و بسیج و كانون ما نسبت به مسجد و بسیج و كانون دیگران كمتر است؛ همین موجب اضطراب می شود و به دنبال آن غفلت از «ربّ» حاكم می گردد. ولی اگر فقط تكلیف را ببینیم، خود را در آغوش توجّه به ربّ احساس می كنیم و گویا در قلب هستی جای گرفته ایم و همه چیز به راه ارتباط با خدا تبدیل می شود. گاهی مضطرب می شویم كه نكند آن فردی كه ما مایل نیستیم در انتخابات رأی بیاورد بیشترین آراء را کسب کند، این به جهت عدم توجه به پروردگارمان است، در حالی كه به ما ربطی ندارد. ما فقط یك تكلیف داریم كه پروردگار خود را بندگی كنیم و خود را در آغوش لطف پروردگار قرار دهیم. حرص، به جهت اضطراب و خروج از آرامشِ انجام تكلیف، پدیدار می شود.
در آیه 22سوره ابراهیم(ع) هست كه:
«وَ قالَ الشَّیْطانُ لمّا قُضِیَ الْأَمْرُ اِنَّ اللهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَ وَعَدتُّكُمْ فَأَخْلَفْتُكُمْ وَ ما كانَ لی عَلَیْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلّا اَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لی فَلا تَلُومُونی وَلُومُوا اَنْفُسَكُم ما اَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَ ما اَنْتُُمْ بِمُصْرِخیَّ اِنّی كَفَرْتُ بِما اَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْل اِنَّ الظّالِمینَ لَهُمْ عَذابٌ اَلیمٌ».
چون كار خاتمه یافت و قیامت برپا شد، شیطان به مشرکین می گوید: خداوند شما را به آنچه به دنیا و آخرت مربوط بود، خبر داد و به آن وفا كرد و من به عكس آن خبر دادم و سرانجام خلف وعده كردم، و من در دنیا بر شما تسلّط نداشتم كه شما را مجبور به معیت و همراهی با خود كنم، چنین سلطنتی بر شما نداشتم مگر این كه شما را به شرك و گناه دعوت كردم و شما هم خودتان پذیرفتید- یعنی نفس شما عامل پذیرفتن بود- پس خودتان را ملامت كنید، نه من را. امروز من فریادرس- مُصْرِخ - شما نیستم و شما هم فریادرس و پناه دهنده به من نیستید. من از این كه شما در دنیا مرا شریك خود گرفتید، بیزاری می جویم و بیزاری می جستم.[140] (در قیامت هر ظالم از پیروان خود بیزاری می جوید، آیه 167 سوره بقره) عذاب دردناك، حقّ شماست كه در زندگی از ظالمان - ظالم به نفس خود و ظالم به حقوق مردم - بودید.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«شیطان به معنی شریر است و شامل جن و انس می شود، ولی در آیه فوق منظور همان اولین شخص است كه منشأ همه گمراهی هاست كه نام شخصی او «ابلیس» است و نهایتاً هم كار شیطان صرفاً دعوت و پیشنهاد است و خداوند او را بر ما مسلّط نكرد بلكه انسان است كه با زودباوری خود، شیطانِ دعوت كننده به بدی ها را بر نفس خود تسلّط می دهد و دل خود را ملك او می كند و لذا نباید انسان كاسه گمراهی خود را بر سر دیگری بشكند، زیرا انسان به اعمال خود مسلّط است و پاداش و كیفر عمل هم مربوط به خود انسان است».
ملاحظه می فرمایید كه آیه می فرماید: شیطان در قیامت می گوید: «خدا به شما وعده حق داد» پس بدی ها را به خود نسبت بدهید و خوبی ها را به حق، ولی عموماً مردم در اثر تحریكات شیطان عكس آن عمل می كنند و بدی ها را به غیر نسبت می دهند و خودشان را خوب و بی عیب می دانند، روحیه اهل دنیا این طوری است. اهل دنیا در قیامت بر اساس همین روحیه شان به شیطان می گویند: تو ما را گمراه كردی؛ شیطان می گوید: آخر مگر این طور نبود كه خداوند وعده حق به شما داد و من وعده باطل، و شما خودتان وعده های مرا پذیرفتید در حالی كه من شما را مجبور به اطاعت از خودم نكردم: «ما كانَ لی عَلَیْكُمْ مِنْ سُلْطان» من هیچ تسلطی بر شما نداشتم، مگر این كه در مقابل پیشنهادات خدا توسط انبیاء، من هم پیشنهادهایی به شما كردم، و لذا وسوسه من «اختیار» را از شما نگرفت. مشكل؛ خود شما بودید كه در مقابل این دو دعوت، «فَاسْتَجَبْتُمْ لی» پیشنهاد مرا پیروی كردید و حالا هم: «فَلا تَلُومُونی وَ لُومُوا اَنْفُسَكُم» مرا ملامت نكنید، خودتان را ملامت كنید، چون ریشه پذیرش وسوسه های من در خود شماست. بعد هم می گوید: «ما اَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَ ما اَنْتُُمْ بِمُصْرِخی»؛ حالا هم بی خود شلوغ نكنید، چون نه من می توانم به داد شما برسم و نه شما می توانید به داد من برسید، هر كدام خودمان سرنوشت بدی برای خود رقم زدیم و این سرنوشت عین شخصیت ما است و تغییر ناپذیر است، و بعد ادامه می دهد كه: «اِنّی كَفَرْتُ بِما اَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْل»؛ من به این شركی كه در طول زندگی بدان مبادرت كردید، هم كافر بودم و هم كافر هستم. شما مرا ربّ گرفتید و فكر كردید غیر خداوند می تواند ربّ شما باشد و من هم به این گرایش شما دامن زدم با این كه می دانستم دارم شما را اغفال می كنم و من به واقع ربّ حقیقی شما نیستم و شما هم به جای تذکرات انبیاء از اغفال های من خوشتان می آمد. «اِنَّ الظّالِمینَ لَهُمْ عَذابٌ اَلیمٌ» ظالمین در عذاب دردناك و عمیقی هستند، چون جان آن ها جهت گیری به سوی ربّ خود را گم كرد و بندگی خدا را كه اصل همه آرامش ها بود از دست داد و این عذاب الیم، صورت همان جدا شدن از آرامش بندگی است كه در دنیا می توانستند نصیب خود كنند.
همان طور كه طراوت و آرامش بندگی و توجّه به ربّ العالمین، در بهشت ظهور می كند و صورت های بهشتی همه بسته به تحقّق آن آرامش است، دوری از بندگی و اضطراب و حرصِ به جهت از دست دادن توجّه به ربّ العالمین در جهنّم ظهور كامل می كند و صورت های عذاب های جهنّمی وابسته به تحقّق آن اضطراب ها و حرص ها است.
پس روشن شد كه كار شیطان فقط دعوت است و اشكال از انسان هاست كه با زودباوری های خودشان او را بر خود مسلّط می كنند. حالا از خودتان سؤال كنید كه آخر انسان ها كه هم عقل دارند و هم فطرت، پس چرا بعضاً تحت تأثیر شیطان قرار می گیرند؟ آیه می فرماید: ریشه اش هم در خود انسان هاست و علّتش آن است كه علّت های متوسط و واسطه ها را منشأ اثر اصلی می گیرند. انسان وقتی تلاش نمی كند كه به طور عمیق فكر كند و مبادی اثر را پیدا كند، شیطان با تحریک قوه واهمه، علل متوسط را به رخ او می كشد و از علّت اصلی كه حضرت ربّ ا لعالمین است، غافلش می كند. مثلاً یك مرتبه متوجّه می شویم با یك مقداری قرض و بدهكاری روبه رو شده ایم - حالا یا از زندگی كه پروردگارمان در اختیارمان گذارده، راضی نبوده ایم و برای بهتركردن آن زندگی، قرض به بار آورده ایم و یا حادثه ای پیش آمده كه مجبور شده ایم برای رفع آن قرض كنیم- برای رفع این قرض، اگر جریان را در رابطه با ربّ خود ببینیم، مواظب هستیم مسئله را از او جدا نكنیم، متوجه باشیم كه یا به سبب عدم رضایت از ربّ خود، همان پروردگارمان، گرفتار قرضمان كرد، كه توبه می كنیم، و یا به جهت امتحان، آن حادثه را به وجود آورد كه صبر پیشه می كنیم و می دانیم خودش به وجود آورده و خودش هم گشایش لازم را - پس از انجام امتحان- فراهم می كند.[141] و در هر دو حال چون در آن موضوع نظر را از حضرت ربّ خود برنداشتیم، شیطان نتوانست علل متوسط را برای ما اصل قرار دهد و به هزار آلودگی گرفتارمان كند.
گاهی فقر سراغ انسان می آید - به جهت گناهان قبلی، و یا به جهت ابتلاء و امتحان انسان- اگر در هر دو حال حضور ربّ را در آن ببینیم، شیطان هیچ كاری نمی تواند بكند و اصلاً این فقر، شما را آنچنان مضطرب نمی كند كه دست و پای خود را گم كنید و از تعادل در بندگی او خارج شوید. این فقر همراه توجّه به ربّ است، ولی اگر یك مغازه داری به مشكلات اقتصادی افتاد و آن را بی رابطه با ربّ تحلیل كرد، شیطان وارد تحلیل های او خواهد شد و در نتیجه شروع به گران فروشی و دروغ بافی می كند. ملاحظه كنید شیطان از كجا وارد شد؟ از آن جایی كه آن مغازه دار فقر را دید، ولی تنبیه یا امتحان ربّ را ندید، فكر كرد خودش می تواند كاری بكند و علل متوسط را - از جمله خودش را - اصل گرفت.
بنا به فرمایش علامه«رحمه الله علیه»: «انسان ها با زودباوریِ خود، تحت تأثیر شیطان قرار می گیرند»؛ چون به اصل و مبنای كارها و حوادث نظر نمی اندازند. علت های اصلی حوادث و مشكلات را همان علل متوسط می دانند. انسانی كه در هر حادثه ای- اعم از مثبت یا منفی- حضور حضرت ربّ العالمین را یافت، دیگر وسوسه های شیطان بر او كارگر نیست؛ پس درست است كه همه عقل و فطرت دارند، ولی بعضی ها بی حوصلگی می كنند و به پیام های عقل و فطرت بی محلی می کنند و نگاهشان را در حوادث عالم به نقش ربّ العالمین نمی اندازند و در نتیجه شیطان در نقش دادن به اسباب و وسایل به نحو استقلالی، وارد تحلیل ها و عمل آن ها می شود، در حالی كه خداوند در قرآن دائم ما را متوجّه می كند كه: «فَسُبْحانَ الَّذی بِیَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَیْءٍ وَ اِلَیْهِ تُرْجَعُون»؛[142] ملکوت و باطن و اصل هر چیزی در قبضه حضرت حق است و همه حادثه ها هم به او ختم می شود. حالا اگر ما از این نكته بزرگ غفلت كردیم، عرصه فعالیت شیطان در جان ما باز می شود. و بر عکس؛ وقتی ما متوجّه آیه فوق شدیم و چشم ما باز شد كه تمام جهان با همه فعل و انفعالات در قبضه حق است و هیچ علّتی در تأثیر استقلال ندارد، هیچ علّتی از عللِ متوسط، حجاب حضور و تأثیر حضرت ربّ العالمین نخواهد شد و لذا كار شیطان دیگر در اندیشه ها كارگر نیست و دیگر تسلّطی بر ما نخواهد داشت. هر گناهی كه انسان مرتكب شود، ریشه اش در این است كه ابتدا شخص و یا چیزی را به نحو استقلالی نگاه كرده و از حضور ربّ در آن صحنه غفلت كرده است و لذا شیطان جای حضور ربّ را در قلب او گرفته و چیز دیگری را جای ربّ او قرار می دهد و به سوی باطل دعوتش كرده و نگاهش را به آن چیز، تبدیل به نگاهی باطل می کند. انسان میل به گناه پیدا می كند چون می خواهد از طریق گناه یكی از خلأهای خود را جبران كند، و از طریق وسوسه شیطان آن گناه را وسیله جبران آن خلأ می بیند و فراموش می كند كه همان ربّی كه این خلأ را در تو گذاشته، راه جبران آن را از طریق اِعمال ربوبیت خودش برایت گذارده است، چون ربّ تو است و می خواهد تو را بپروراند. تو ربّ اصلی خود را ندیدی و لذا راه گناه در پیش گرفتی و در نتیجه از ربّ العالمین بیشتر دور شدی. ولی اگر با نگاه به ربّ العالمین آن خلأ را نگاه می كردی، وقتی راه جبران آن خلأ را هم از طریق او پیدا می كردی، به او بیش از پیش آشنا می شدی و متوجّه می شدی اصلاً این خلأ را گذاشت تا تو را بیشتر به خودش نزدیك كند و از ما انتظار صبر بر طاعت داشت تا ما را بپروراند. ما باید دائم متوجّه باشیم ربّ ما، ما را فراموش نكرده است، او كه می دانست ما ابرو می خواهیم و این نیاز ساده ما را برآورده كرده است آیا می شود از نیازهای مهم ترِ ما غافل باشد؟ یا قرار است صبر ما را آزمایش كند. باید مواظب بود در این فرصتی كه بناست صبر ما در بندگی خدا روشن شود، به علل متوسط بدون حضور ربّ العالمین نظر نكنیم كه روسیاه خواهیم شد. هر انسانی خلأهایی دارد و این خلأ ها وسیله امتحان او است. ولی اگر از حضور و نقش ربّ خود در ایجاد این خلأ ها غفلت كنیم، همین ها وسیله معصیت ما می شوند.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» در ادامه می فرمایند:
«وقتی قرآن در سوره ابراهیم(ع) آیه 19 می فرماید: «اَلَمْ تَرَ اَنَّ اللهَ خَلَقَ السَّمواتِ وَ الْاَرْضَ بِالْحَقِّ...»؛ ای پیامبر؛ و ای همه انسانیت! آیا نمی بینی - یعنی باید ببینی و می توانی ببینی- این نظام آفرینش همراه با حق و حقیقت آفریده شده و هیچ باطلی در آن راه ندارد؟ پس معلوم می شود هیچ چیز در این نظام استثناء نیست، انسان هم استثناء نیست، او هم صراط مستقیم دارد كه باید آن را طی كند تا به مقصد حقیقی اش كه بر آن مقصد آفریده شده است برسد، مگر این كه مانعی راه او را سدّ كند، آن مانع شیطان است ولی همچنان كه پیش از این گفتیم نفوذ ابلیس در انسان در حدّ دعوت است و نه تسلّط».
ملاحظه می فرمایید كه حضرت علامه«رحمه الله علیه» می فرمایند: انسان این را باید بفهمد كه صراطی دارد و باید این صراط را طی كند، و صراط مستقیم انسان، یعنی جهتی كه اگر آن جهت را طی كند، خلأهایش پُر می شود و در مقابل صراط مستقیم انسان، بی راهه های فراوانی هست كه به ظاهر خلأ او را پُر می كنند و كار شیطان هم همین است كه این بی راهه ها را، راه جلوه دهد. ولی اگر انسان خوب فهمید كه صراط مستقیمی دارد كه او را به مقصد واقعی اش می رساند، دیگر به خوبی می تواند بی راهه ها را تشخیص دهد، به این صورت كه توجّه به ربّ را در منظر خود زنده نگه می دارد و هر راهی كه حضور ربّ العالمین را به ما نشان داد، صراط مستقیم ماست؛ وقتی فهمید در هیچ حادثه ای پروردگارش او را تنها نگذاشته، دائم به ربّ خود و راه هایی که او در جلویش گذارده است نظر دارد. شیطان به عنوان عدوّ مبین و دشمن آشكار می آید راه های دیگر را به رخ ما می كشد. اگر ربّ العالمین را فراموش نكنیم، می بینیم چقدر دشمنِ آشكاری است. اگر ربّ ما، شهوت و غضب و حرص شد، دیگر عدوّ مبین بودن شیطان فراموش می شود. دشمنی دشمن پیداست، امّا خودمان با شهوت و غضب حجاب روی آن می كشیم. وقتی حرصِ به دست آوردن یك چیز تمام فكر ما را اشغال كرد، دیگر جایی برای توجّه به نقاط ضربه پذیر برایمان نمی ماند، و شیطان كارش قسمت اوّل است كه تمام فكر ما را به تأثیر ابزارهای دنیایی مشغول كند. انسان وقتی تصمیم گرفت پولی را بدزدد، آنچنان نقش آن پول برایش برجسته می شود كه متعلق به بقیّه بودن و این که آن پول برای غیر صاحبش بی تأثیر خواهد بود، برایش پیدا نیست و شیطان در قسمت اوّل فعّالیّت خود را می كند و همواره راه های باطل را یكی بعد از دیگری به نمایش می گذارد، و دزد بیچاره هم غافل از این كه در نظام حق، عمل باطل هرگز به ثمر نمی رسد به دزدیدن آن مال مبادرت می کند و لذا هم در امتحان دنیایی محروم شده و هم از بهره ای که فکر می کرد از آن پول می توانست به دست بیاورد، محروم گشت. آن راهی انسان را و كار انسان را به ثمر می رساند كه صراط مستقیم انسان است و به واقع این راه را خداوند قرار داده است تا خلأهای انسان جبران شود و انسان از امتحان سرفراز بیرون آید. شیطان می آید بی راهه را راه نشان می دهد، حالا انسان هر چه سریع تر در بی راهه برود، عمرش باطل و بی ثمر شده و شیطان به عنوان دشمن قسم خورده انسان، همین را می خواهد كه عمر ما را مثل عمر خودش باطل كند؛ یعنی عمر انسان كه جهت مثبت و منفی دارد، از طریق شیطان جهت منفی اش زیبا جلوه می كند و انسان به پوچیِ مطلق می رسد و به تعبییر قرآن؛ «وَ لَقَدْ صَدَقَ عَلَیهِم اِبْلیسُ ظَنَّهُ ...».[143] و قسم شیطان در مورد گمراه کردن فرزندان آدم در مورد آن ها درست در آمد.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» در ادامه می فرمایند:
«طبق آیه 19سوره ابراهیم(ع) شیطان در جهان آفرینش یك موجودی است كه وجود او در كلّ نظام هستی خیر و رحمت است. كار او كه برای آن كار آفریده شده است، خیر است، همچنان كه ملائكه در نظام خلقت خیرند. كار شیطان جز وسوسه و دعوت به بدی نیست، و این وسوسه و دعوت به بدی برای انسانی كه باید با نبرد در جهاد اكبر پیروز شود خیر و رحمت است.
اگر گناه و دعوت به گناه در عالم نبود، و اگر وسوسه به گناه كردن نمی بود، و فقط و فقط راه صواب بود كه در آن صورت ارج و ارزشی نداشت، قهراً اطاعت هم نبود، زیرا اطاعت برای آن است كه انگیزه ای ایجاد شود تا انسان میان راه صواب و راه گناه، یكی را انتخاب كند و اگر یك راه بیشتر نباشد، جایی برای تكلیف و انتخاب و دین باقی نمی ماند و به همین جهت هم آن هایی كه گناه برایشان راه ندارد، تكلیف و دین و رسالت و شریعت هم برایشان نیست و می بینید كه برای فرشتگان شریعت و رسالت نیست. اصلاً كمال انسان از راهِ افعال اختیاری اوست».
فعلاً این نكته را از فرمایش علامه«رحمه الله علیه» بگیرید كه چرا بودن شیطان در نظام هستی خیر است، و این که در راستای همین تحریك گناه و مقابله انسان با این تحریكات، انسان مسیر تكامل خود را طی می كند. زیرا شیطان، اختیار انسان را از انسان سلب نمی كند و عقل و فطرت هم كه در انسان نهاده شده است، پیامبران هم آمدند برای این كه عقل و فطرت سرزنده و با نشاط و با طراوت بمانند؛ پس راه مقابله با وسوسه شیطان و رشدكردن در اثر این مقابله، بسته نشده و شرایط شناخت شیطان از طریق توجّه به ربّ العالمین نیز در صحنه است تا وسوسه شیطان نتواند كارساز باشد. حالا اگر در چنین شرایطی انسان ها باز فریب می خورند، معلوم است خیلی ساده و سطحی هستند، مثل كسی است كه به وعده های خارج از توانایی كاندیداهای نمایندگی و یا رئیس جمهوری دلخوش می شود و از خود نمی پرسد مگر این آقا توانایی انجام این وعده ها را دارد؟ خوب معلوم است كه این آدم خیلی ساده است كه این سؤال را از خود نمی كند و لذا با توجه به آرزوهایش، در واقع زمینه فریب را در خودش فراهم كرده است. پس با توجه به این نکته شیطان عملاً مرز راه های صحیح از ناصحیح را مشخص می كند تا انسان ها با اختیار و انتخاب خود در دوراهی های زندگی، شخصیت خود را شكل دهند و نقش شیطان عملاً موجب پدیدآمدن چنین شرایطی می شود. معلوم است كه وعده ها همیشه شیرین است و در كنار وعده های شیرین، مشکل، مشکل انسان هایی است كه خود را بیدار نگه نداشته اند، و وعده های وعده دهنده را می پذیرند و به دنبالش راه می افتند، در حالی كه وعده دهنده دنبال كار خودش است و اشكال در خود این آدم های ساده بوده و هست كه متوجّه این قاعده نشدند كه با پذیرش ربوبیت ربّ العالمین که از طریق شریعت ظاهر شده، فقط می توان خلأ های واقعی را پر كرد. شیطان كارش همین است كه مرز این دو انسان را جدا كند و مشخص شود هر كدام با اختیار خود، جایگاه خود را پدید می آورند و كار انبیاء و فطرت و عقل از یك طرف و كار شیطان از طرف دیگر فقط دعوت بود.
توحید حقیقی در نهایت با سبب سوزی حاصل می شود و شکر نعمت به معنی آزادی از پذیرش نقش و تأثیر اسباب در قلب و روان است و شیطان مانع رسیدن انسان به چنین توحیدی است و انبیاء و اولیاء خودشان در چنین توحیدی هستند و بقیه را نیز به این توحید دعوت می کنند و تاریخ و زندگی انسان ها را جنگ این دو نوع توحید ساخته است، یک طرف توحید و توکل به مدیریت حق و سعی و تلاش در زیر سایه چنین عقیده و بصیرتی، و طرف دیگر امید به اسباب دنیایی و سعی و تلاش بر اساس چنین پنداری و در نهایت ناکامی و دیگر هیچ.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرّحمن الرّحیم
فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّیْطَانُ لِیُبْدِیَ لَهُمَا مَا وُورِیَ عَنْهُمَا مِن سَوْءَاتِهِمَا وَقَالَ مَا نَهَاكُمَا رَبُّكُمَا عَنْ هَذِهِ الشَّجَرَةِ إِلاَّ أَن تَكُونَا مَلَكَیْنِ أَوْ تَكُونَا مِنَ الْخَالِدِینَ[144]
پس شیطان آن دو را وسوسه كرد تا آنچه را از عورت هایشان برایشان پوشیده مانده بود برای آنان نمایان گرداند و گفت پروردگارتان شما را از این درخت منع نكرد جز [برای] آن كه [مبادا] دو فرشته گردید یا از [زمره] جاودانان شوید.
فَوَسْوَسَ إِلَیْهِ الشَّیْطَانُ قَالَ یَا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلَی شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَمُلْكٍ لَّا یَبْلَی[145]
پس شیطان او را وسوسه كرد گفت ای آدم آیا تو را به درخت جاودانگی و ملكی كه زایل نمی شود راه نمایم.
در رابطه با فلسفه وجودی شیطان، بحث به این جا رسید كه علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» فرمودند:
«انسان صراط مستقیمی دارد و كمال انسان به این است كه به صراط مستقیم برسد و مانعی هم به نام شیطان در این راه هست».
و بعد بحث را این گونه باز كردند كه اوّلاً؛ ببینیم وجود شیطان خیر است یا شر، ثانیاً؛ كار و نقش شیطان در این عالم چیست؟
همان طور كه آیات مذکور روشن می کند كار شیطان وسوسه است و روشن شد شناختن وسوسه هم سخت نیست، و اگر توجه به رب العالمین فراموش نشود شیطان نمی تواند از طریق طرح رب های ساختگی زمینه ورود به جان ما را پیدا کند. حال كه مشخص است وسوسه كار شیطان است؛ در باره نقش وسوسه در زندگی انسان فرموده اند: «وسوسه برای كسانی كه در میدان جهاد اكبر پیروز شوند، خیر است».
علامه«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«كار شیطان جز وسوسه و دعوت به بدی نیست، ولی وسوسه و دعوت به بدی برای انسانی كه باید با نبرد در جهاد اكبر پیروز شود، خیر و رحمت است، چون اگر وسوسه نباشد جهاد اكبر معنا نمی دهد».
با توجّه به این مقدّمه سؤال من این است كه ما در نظام ارزشی خود چه كسی را آدم بزرگی می دانیم؟ مسلّم كسی كه ماهیتاً امکان داشته باشد از طریق وسوسه ها میل به بدی ها را در او تحریك كرد، ولی او با آن وسوسه ها مقابله كند. پس این حرف یك حرف مبنایی است كه می فرمایند: «وسوسه برای كسانی كه در جهاد اكبر قدم گذاشته اند، خیر است» و عكس آن را نیز در نظر بگیرید كه اگر به جای چند راه فقط یك راه در جلو انسان بود، اصلاً دیگر تكلیف معنا نمی داد، چون تكلیف در رابطه با عملی مطرح می شود که می توان آن عمل را انجام داد و یا انجام نداد و در چنین حالتی می گوییم او تکلیف دارد آن عمل را انجام دهد. به همین جهت ما نمی گوییم تكلیفِ آب ترکردن است، چون مقابل تركردن، ترنکردن برای آب قرار ندارد، ولی می توانیم بگوییم كه تكلیف انسان است كه نماز بخواند، چون مقابل نماز خواندن می تواند نماز نخواند. پس تكلیف برای موجودی كه یك راه بیشتر در شخصیت او نیست معنا ندارد. با توجّه به این نكته، این سؤال می ماند كه نقشِ وسوسه در تعالی انسان چگونه است؟ عرضم این است: انسانی كه می تواند كاری را انجام بدهد و می تواند انجام ندهد، وسوسه شیطان او را تحریك می كند به آن طرفی كه نسبت به صراط مستقیم او منفی است، یعنی انسانی كه از طریق سیر در صراط مستقیم، خلأها و نقص هایش برطرف می شود، خودش را از طریق وسوسه های شیطانی مشغول چیزهایی می كند كه ربطی به صراط مستقیمش ندارد و او را از آن مسیر دور می کند.
می فرمایند: «وسوسه، اختیار را از انسان نمی گیرد، بلكه بی راهه را راه نشان می دهد». نكته اصلی همین است. مثل کسی که اجناسی را در اختیارش گذاشتند تا کاری را انجام دهد و دستمزد خوبی هم به او بدهند، ولی او همان ابتدای کار با وسوسة شیطان تصمیم گرفت مقداری از اجناس را بفروشد تا به زعم خود بیشتر سود به دست آورد، او را گرفتند و زندان کردند چون راه را رها کرد و بی راهه را چسبید. مگر می شود در دنیایی كه خدا بر اساس حكمت ایجاد كرده، حق و باطل در آن به كلّی پنهان بماند؟ یعنی این آقا با پذیرش وسوسه شیطان درست آنچه را كه راه می پنداشت، بی راهه بود. دستمزد خودش را كه به دست نیاورد هیچ، زندانش کردند و آبرویش هم رفت. جنس وسوسه همین است، یعنی جنس كار شیطان همین است كه بی راهه را راه نشان می دهد و انسان را از راه خارج می كند و لذا انسان از نتیجه ای هم كه در اثر پیمودن راه به دست می آورد، محروم می شود. حالا همین وسوسه برای کسی که می خواهد انسان صالحی باشد، موجب کمال است و او را در مسیر حق پایدار می نماید.
فرمودند: وسوسه، اختیار را از انسان نمی گیرد، بلكه بی راهه را راه نشان می دهد. و از طرفی كار پیامبران این است كه به كمك دستوراتی كه می آورند، وسوسه را خنثی می كنند. پیامبران مذكِّر هستند. می آیند فطرت را كه گرایش به صراط مستقیم دارد، به عنوان راه اصلی به انسان نشان می دهند. به فطرت طراوت می بخشند تا به عنوان راه حقیقیِ انسان مدّنظر او باشد، و از این طرف هم مثل همان حالت كه وسوسه شیطان اختیار انسان را از انسان نمی گرفت، تذکرات پیامبران هم اختیار را از انسان نمی گیرد كه انسان مجبور باشد فقط خوبی كند. پس نه شیطان اختیار انسان را با وسوسه اش از او می گیرد، نه پیامبران با تذكّر، اختیار انسان را می گیرند، و نه ملك با الهامات خود اختیار انسان را از او سلب می کند.
پیامبران با تذكّر، نشاط فطرت را حفظ می نمایند. برای همین هم می گویند به علم و آگاهی خودتان مغرور نشوید و به آن بسنده نکنید. بلكه باید برای خود برنامه بریزید که در جلسات فكر و تذكّر شركت كنید. در این حالت فطرت به نشاط می آید و در تصمیم گیری های شما نقش بیشتری ایفا می کند. اگر كسی بگوید من تقصیر ندارم، شیطان من را فریب داد، کسی از او نمی پذیرد، زیرا وسوسه شیطان یك نوع دعوت است و دعوت، اختیار انسان را از بین نمی برد.
اجازه دهید تا جملات علامه«رحمه الله علیه» را نگاه كنیم؛ می فرمایند:
«اگر گناه و دعوت به گناه در عالم نبود و اگر وسوسه به گنا ه كردن نمی بود و فقط و فقط راه صواب بود، در آن صورت كارها ارزشی نداشت و در آن حالت قهراً اطاعت هم نبود، زیرا اطاعت برای آن است كه انگیزه ای ایجاد شود تا انسان میان راه صواب و راه گناه، یكی را انتخاب كند و اگر یك راه بیشتر نباشد، جایی برای تكلیف و انتخاب و دین داری باقی نمی ماند و به همین جهت هم آن هایی كه گناه برایشان راه ندارد[مثل ملائكه]، تكلیف و دین و رسالت و شریعت برایشان نیست.
اساساً كمال انسان از راه افعالِ اختیاری اوست و از طرفی هر فعل اختیاری دو بُعد و دو جهت دارد، به طوری كه هم جهت مثبت دارد و هم جهت منفی، و به عبارت دیگر هم «راه» دارد و هم «بیراهه»، و آن عاملی كه در انسان ایجاد وسوسه و انحراف می كند انسان مختار را که در مقابل گذر از راه و بی راهه قرار دارد، با طرح وَهمیاتی دقیق و ظریف به انتخاب بی راهه تحریک می کند و لذا انسان را وادار می کند که به طور جدّی وارد عمل شود و زوایای مثبت و منفی هر دو را بررسی کند و اگر خواست تحت تأثیر شیطان نباشد با وهمیات خود به مبارزه برخیزد و لذا حاصل چنین مقابله ای پدیدآمدن شخصیت جدیدی برای انسان می شود. همین تحولات یک قاعده تكاملی را تحقّق می بخشد، نه این كه اختیار را از انسان بگیرد، بلكه به یكی از راه ها كه انسان می تواند انتخاب كند - یعنی همان بیراهه - دعوتش می كند و برای تكمیل این انتخاب در مقابل دعوت شیطان، فطرت و عقل، انسان را به فضیلت دعوت می كنند و برای تكمیل و باطراوت نگه داشتن دعوتِ فطرت و عقل، انبیایی هم مبعوث شده اند تا آن فطرت را شكوفا و آن عقل را كامل كنند. سود و زیان انسان را روشن، و راه و چاه را برای او مشخص كنند.
این انسان است كه در چنین شرایطی باید خودش یكی از این دو نوع دعوت را انتخاب كند، یا دعوت شیطان را و یا هدایت عقل و فطرت و انبیاء را، حال اگر با سوء اختیارخود، نه به ندای دل و فطرت از درون، و نه به پیام پیامبران از بیرون، وقعی ننهاد، و نه تعقّل كرد تا كه ببیند مصلحت كارش در كجاست، بلكه شتابزده به دنبال شهوت یا غضب به بیراهه رفت، باز تا آنجا كه امکانِ مهلت است، او را مهلت می دهند تا در انتخاب خود تجدید نظر کند آنجا كه دیگر قابل الطاف الهی نیست، در این صورت شیطان را بر او مسلّط می كنند تا بیشتر در او ایجاد وسوسه كند و زشتی ها را برای او زیبا جلوه دهد و خوبی ها را بر او بد بنمایاند. البته معلوم است كه این اضلال و گمراهی، اضلال و گمراهی كیفری است».
پس همان طور كه ملاحظه فرمودید یك مرحله وسوسه بود كه شیطان دست اندر كار آن است، و یك مرحله تسلّط شیطان است و حاكم شدن شیطان بر انسان و به انحراف كشیدن او.
علامه«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«خداوند متعال اَحدی را بدون مقدمه و ابتداءً گمراه نمی كند، بلكه همه انسان ها را در ابتدا هدایت فرموده است، حال اگر كسی به راه هدایت بیاید، گذشته از آن هدایت ابتدایی، هدایت های ثانوی هم نصیب او می شود، ولی اگر كسی عملاً به بیراهه برود و در آن حالت، خود را از الطاف الهی محروم نماید، خدای متعال او را گمراه می كند؛ پس اضلال، ابتدایی نیست، بلكه پس از آن كه فاسق شد و از اطاعت خدا سرباز زد، شروع می شود و لذا می فرماید: «وَ ما یُضِلُّ بِهِ اِلاّ الْفاسِقین».[146]
شیطان یك نوع اضلال دارد، و خدا هم اضلال دیگری دارد. شیطان دعوت به بدی می كند، اما آدم را بد نمی كند، آدم خودش تصمیم می گیرد که بد شود. خداوند هم کسی را که بدی کرد كیفر می دهد. حال کیفر خدا چیست؟ كیفر خدا گمراهی است. این را می گویند: «اضلال كیفری» و نه اضلال ابتدایی. از طرف خداوند، اضلال ابتدایی نداریم، یعنی هیچ وقت نمی شود كه خدا كسی را گمراه آفریده باشد. ولی وقتی کسی خودش بدی كرد، در نهایت كیفرش این است كه دیگر حق را نبیند، چشمش نسبت به حق نابینا شود. این را اضلال كیفری گویند. این همان است كه قرآن می فرماید: «وَ ما یُضِلُّ بِهِ اِلاّ الْفاسِقین»؛ از صراط مستقیم گمراه نشدند مگر فاسقین، اوّل فاسق شد، بعد دیگر صراط مستقیم را نشناخت. حالا كه فاسق شد و از بندگی خارج گشت، دیگر نمی تواند صراط مستقیم را بشناسد، البته در همین شرایط هم باز اختیار این انسان تبهكار باقی است، همچنان كه خطر سقوط آن انسان مؤمن تا نزدیك مرگ همراه اوست.
پس تا اینجا این نكته روشن شد كه وسوسه، موجب جبر و سلب اختیار نمی شود. و معلوم شد جایگاه وسوسه شیطان در زندگی انسان كجاست و اِضلال کیفری برای چیست.
حالا شیطان و بالتّبع آن جهنّم، خوب است در عالم باشد، یا نه؟ با مقدّماتی كه گفته شد، می گوییم: آیا جهانِ بی شیطان، جهان خوبی است یا جهان بدی است؟ دنیای بی شیطان و بی وسوسه، مثل قیامتِ بی جهنّم است. مسلّم قیامت بی جهنّم عدل نیست، پس جهان ِبی شیطان هم حكمت نیست، اگر در این جهان زندگی انسان ها به سوی كمال نباشد جهان لغوی است. حتی اگر جهانی باشد بدون انسان، یعنی در آن جهان، مغزی و مخی نباشد، جهان كاملی نیست، اگر فقط كوه و دشت داشته باشد كه «لَوْلاك، لَما خَلَقْتُ الْأَفْلاك»[147]؛ در آن معنی نمی دهد تا خداوند بگوید: ای پیامبر! اگر تو نبودی، افلاك را خلق نمی كردیم. جهان باید انسان داشته باشد، چراكه محور جهان برای ظهور انسان است. حالا اگر انسان به عنوان موجود مختار هیچ تكلیف و وسوسه ای در مقابلش نباشد به طور كلّی لغو خواهد بود، یعنی همین طور بدون هیچ جهت گیری و تكلیفی انسان را خلق كرده باشند، كه چنین كاری حكیمانه نیست و مسلّم خدای حكیم چنین كاری نخواهد كرد، پس انسان باید جهت و كمال داشته باشد. و كمال انسان وقتی محقق می شود كه بتواند بدی بكند و یا نكند، شرایط طوری باشد که زمینه بدشدن در آن باشد تا با دوری از بدی خوبی کند و این عمل برایش كمال و سربلندی حساب شود. حال اگر كمال باید برای انسان باشد، كمال بدون وسوسه معنا نمی دهد، حتماً باید وسوسه باشد، و اینجاست كه می توان نتیجه گرفت، جهانِ بدون شیطان، جهان حكیمانه نیست.
علامه«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«وجود شیطان در مجموعه نظام آفرینش خیر است. شیطان خودش به موجب نافرمانی و عصیانی كه كرده، مرتكب گناه شده است و اما وسوسه ای كه می كند نه موجب جبر است و نه مانع تكامل كسی می شود، بلكه با میل خود مأموریتی را انجام می دهد كه عملاً لازمه نظام اَحسن است، مثل وجود جهنّم كه در مجموعه نظام خیر است و عالَمی كه جهنّم نداشته باشد، ناقص است. جهنّم مانند بهشت در جمع نظام آفرینش از بركات الهی است و بسیاری را از گناه بازمی دارد و ظالمان را هم به سزایشان می رساند».
پس باید عنایت داشته باشید كه چند نكته با همدیگر خلط نشود، یكی این كه جهنّم برای ما بد است و ما باید نهایت تلاش خود را بكنیم تا جهنّم نرویم، دوم این كه اگر جهنّم را نسبت به بهشت بسنجیم، شرّ است، ولی وقتی در مجموعه نظام بخواهیم جایگاه او را بررسی كنیم، وجودش خیر است و باید باشد. سوم این که وسوسه شیطان نسبت به روح و فطرت انسان ها بد است، اما نسبت به موجودیتش در جهان، بد نیست، با همین وسوسه ها است كه انسان می تواند جهاداكبرش را عملی كند.
علامه«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«آنچه منسوب به خداست، یعنی جنبه هستی اشیاء، هستی فرشته ها و هستی شیطان، همگی خیر است، مثل انگور، كه همین انگور بودن آن خیر است، حال اگر شراب شود، نسبت به انسان شرّ است و اگر سركه شود، نسبت به انسان خیر است، ولی خود انگور نسبت به خودش همین طور خوب است كه هست، جنبه وجودی اش كه همان جنبه منسوب به خداست، خیر است و جنبه ای از آن كه نسبت به ما پیش می آید هم كه مربوط به موضعگیری ما است».
نسبت ها كه پیش می آید، ما باید خودمان مواظب باشیم که اشتباه نكنیم و نسبت ها را جابجا نگیریم، آنچه به خدا منسوب است یعنی جنبه هستی و بودن اشیاء است. بودن این سنگ خیر است، اما نسبت آن با من كه ممكن است به سر من بخورد، شرّ است. پس سنگ نسبت به من ممکن است شرّ شود اما نسبت به خودش سنگ است. خدا بودن شیء را خلق می كند، نسبت اشیاء مربوط به غیر است.
پس هستی اشیاء، هستی فرشته ها و هستی شیطان، همگی یكسان است، چون بودن است، مثل انگور كه بودنِ آن خیر است، حالا اگر شراب شود، نسبت به انسان شرّ است و اگر سركه شود، نسبت به انسان خیر است، ولی همین انگور نسبت به خودش همین طور خوب است كه هست. حالا آیا می تواند شراب شود؟ بله، ولی همان انگور است كه یك جلوه اش شراب است و شراب به معنای چیزی است كه مرا مست می كند پس برای من شرّ می شود. اما هستی انگور كه در ضمن می تواند سرکه و یا شراب شود خیر است و هستی انگور به خدا منسوب است و خدا این هستی را داده است. حالا وقتی شراب شد، همان انگور است که حالا نسبت به ما شرّ شده است، وقتی هم سركه شد، همان انگور است كه یك نحوه دیگر ظهور كرده و حالا نسبت به ما خیر شده است. باز در این حال هم جنبه وجودی اش كه همان جنبه منسوب به خداست را خدا خلق كرده، نه سرکه بودن آن را، منتها ما آن را برای خود به صورت خیر درآوردیم. خدا نه سركه آفرید نه شراب، خدا انگور آفرید، یعنی هستی شیء را آفرید. این هستی نسبت به ما ظهورات مختلف دارد، كه آن ظهورات و جنبه های مختلف آن، نسبت به ما پیش می آید و مربوط به موضع گیری ماست. انگور كه ما از آن شراب بتوانیم بسازیم مربوط به ماست ولی جنبه وجودی اش که همان انگوربودن آن است همانی است كه خدا آفرید، و آن هم خیر است.
شیطان نسبت به كار خیر، شرّ است، اما بودنش در هستی خیر است، چراكه در این جهان او هم یك نحوه بودن است و هر بودنی در هستی خیر است، و لذا او هم خیر است، چون از جنبه وجودی اش كه به خدا ربط دارد در این زاویه مورد بحث است. آری برای خودش شرّ است. برای ما هم ممکن است شرّ شود، مثل آتش كه ممكن است برای ما شرّ باشد، ولی بودن آتش در هستی شرّ نیست.
قرآن می فرماید: «وَ كَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِیٍّ عَدُوًّا شَیاطینَ الْاِنْسِ وَ الْجِنِّ یُوْحِی بَعْضُهُمْ اِلی بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً، وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ ما فَعَلُوهُ فَذَرْهُمْ وَ ما یَفْتَرُون».[148]
ای پیامبر! همان طور كه برای تو دشمنانی از شیطان های جن و انس درست كرده ایم كه پنهانی برای تو نقشه می كشند و با سخنان فریبنده، مردم را به اشتباه می اندازند. قصّه دنیا این است كه عین همین حالت را برای هر پیامبری شیطان ها می آوریم كه دشمنی كنند. حالا این شیطان ها چه جنّی باشند و چه انسی باشد. قرار این دنیا این است و حكم و مشیت الهی نافذ است و چنانچه آیات الهی بدون خواست و مشیت خدا، كمترین اثری در ایمان مردم نداشت، همچنین این قضیه هم بدون خواست خدا نیست و اگر خدا بخواهد، جلو عمل این قبیل شیاطین را می گیرد، زیرا عملشان مستقل نیست، پس واگذارشان تا هر افترایی می خواهند بزنند.
خدا می فرماید: ما می توانستیم این كار را نكنیم و به شیاطین میدان ندهیم، ولی ما این كار را كردیم. از طرفی توجّه داشته باشید كه خدای حكیم این كار را كرده است و حتماً هر كاری كه خدای كریم بكند، خیر حکیمانه است.
در آخر آیه می فرماید: «وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ ما فَعَلُوهُ»؛ یعنی اگر خدا می خواست كه شیطان هایی از جن و انس این چنین فعّال نباشند، این كار را می كرد، پس حالا خدا خواسته كه این كار را بكند و شیطان هایی از جن و انس باشند و با پیامبران دشمنی كنند، دوباره عنایت بفرمایید كه این دشمنی را كه باید شیاطین جن و انس با پیامبران بكنند خدا خواسته است. خدا هم كه چیز بد نمی خواهد، و از حكیم مطلق بد صادر نمی شود. پس همین طور خوب است كه حضرت ربّ العالمین خواسته است و هر چه خواسته، حكمت بوده است. این طور خواسته است و این حكمت است.
آری می فرماید: «وَ كَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِیٍّ عَدُوًّا»؛ و این چنین قرار دادیم كه برای هر پیامبری، دشمنی باشد از «شَیاطینَ الْاِنْسِ وَ الْجِنِّ»؛ كه شیطنت كنند، چه از جن باشد، و چه از انس باشد. این شیاطین چه می كنند؟ «یُوْحِی بَعْضُهُمْ اِلی بَعْضٍ»؛ این ها به هم می دمند و برای همدیگر نقشه می كشند- برای عباد صالح نقشه نمی كشند- برای هم نقشه می كشند. یعنی آدم هایی كه خودشان به شیاطین نزدیك می شوند، تحت تأثیر شیطان ها قرار می گیرند. كار این شیطان عبارت است از: «زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً»؛ سخن دروغ را آرایش دهند. آرایش سخن دروغ، یعنی راست جلوه دادن آن سخن، پس كار شیاطین را روشن فرمود.
مشیت خدا این است كه باید این ها در دنیا باشند. جنس شان هم از انسان یا جنّ می تواند باشد فرق نمی كند، چه رادیوهای دشمن باشد، چه وسوسه ها و فتنه هایی كه به قلب آدم وارد می شود، هیچ فرقی نمی كند. برای همین هم حذف كردن شیطان محال است، ولی بیداركردن مؤمن ممكن است. لذا هیچ كس به این فکر نیفتد كاری كنیم که بدان بدی نكنند. بلکه كاری كنیم تا آن هایی كه می خواهند خوب شوند، بیدار شده و بتوانند خوبی كنند.
اگر شیطان وسوسه نمی كرد، همه مسلمانان در فهم معارف اسلامی و دقت در واردات قلبی، سطحی و كم عمق بودند. شخصی می گفت: مدّتی است روحم خالی از معنویات شده و احساس می كنم عقایدم ضعیف گشته است. به ایشان عرض کردم باید اعتقادات خود را عمیق كنی تا بتوانی دائم از آن استفاده ببری. اساساً شیطان كاری می كند كه سستی و ضعف اعتقادات انسان معلوم شود. كسی كه اعتقاداتش از طریق وسوسه شیطان زیر سؤال برود یا می تواند از این اعتقادات دفاع كند و آدم عمیقی شود، یا نمی تواند و آن را كنار می گذارد و اعتقادات دیگری را كه می تواند از آن دفاع كند دنبال می کند. در هر دو صورت اگر انسانی باشد كه می خواهد به دنبال حق باشد، یك قدم جلو آمده است و آن هم به جهت وسوسه های شیطان بود.
می خواهم بگویم یكی از بهترین كارهای شیطان این است كه باعث می شود مسلمان ها و متدیّنین، عمیق شوند. گفت: «خواست با من بد کند، احسان نمود». به سراغ افراد می آید و اعتقادات ضعیف را سست می كند. گاهی به دوستان حاضر در جلسه عرض می كنم كه درست است در جلسه بودید ولی بحث را نگرفتید. می گویند حاضریم همه بحثِ مطرح شده را بازگو کنیم. ولی باز هم عرض کنم: مطلب را نگرفتید. می گویند: چرا؟ می گویم: برای این كه در این مورد شیطان سربه سرتان نگذاشته است و چون سربه سرتان نگذاشته بود، بحث را به عنوان یك عقیده ساده گرفتید كه به مسلمانیمان اضافه شد، نیامدید ببینید كه بحث جواب دغدغه عقیدتی شما را می دهد، چون هنوز آن دغدغه سراغتان نیامده است، برای همین بعضی از بحث ها برای كسانی مفید است كه وسوسه شیطان سراغشان آمده است و می خواهد دینشان را بگیرد و این ها می بینند می توانند با مباحث مطرح در معارف اسلامی با او مقابله كنند. او می خواهد دینشان را بگیرد كه كافرشان كند، اما به شرطی كه بخواهند با او بجنگند، نه تنها شیطان در كارش موفق نمی شود، بلکه وسیله دقت و عمق بیشتر آن افراد هم می شود، الاّ این كه خود طرف بخواهد آن وسوسه را پذیرا باشد، كه آن مربوط به خودش است، ولی ناخودآگاه این وسوسه ها شما را مجبور می كند كه معرفتتان را عمیق كنید. اگر همّت نداشته باشید شكارش می شوید. در مورد مسائل اخلاقی چطوری شیطان آدم را شكار می كند؟ شیطان می آید چیزی را آرایش می دهد، مثلاً خوشی شهوت را آرایش می دهد، چیزی را كه انسان روی آن حسّاس است، برایش آرایش می دهد. حالا اگر انسان توانست از سر این لذّتِ باطل بگذرد، راحت می شود، ولی اگر نتوانست، اسیر شیطان می شود. عیناً در مسائل فكری و معرفتی هم همین طور است. اصلاً كسانی كه معرفت عمیق ندارند، هر لحظه باید بترسند كه یك طوری شیطان سراغشان بیاید، پس شیطان در واقع می آید تا عقایدی كه می شود سست كند را سست كند، تا انسان به استقبال بحث عمیق تر برود. گاهی طرف؛ قرآن و تفسیر و روایت خوانده است، ولی سطحی خوانده است، حالا شیطان می آید آن ها را از او بگیرد. چطوری؟ وسوسه می كند و مطالبی را که او به دست آورده است زیر سؤال می برد. حالا این وسوسه بد است یا خوب است؟ باعث می شود كه طرف خودش را جمع كند و معرفتش را عمیق تر نماید. با معرفت عمیق تر می تواند جلوی این وسوسه ها بایستد. واقعاً خدا به آدم های سطحی رحم كرده كه شیطان را به جانشان نینداخته است. این ها سرشان به خطر است، دیده اید گاهی فردی را كه 5 سال با دشمن بیرونی جنگیده است، ولی در مسائل عقیدتی مشكل دارد و آن طور که باید و شاید اهل توحید و توکل نیست چون در مقابل وسوسه شیطان خودش را تجهیز نکرد، شیطان بالاخره به سراغ او می آید. برای این كه عقیده سطحی، شیطان پذیر است، حمله شیطان به عقاید سطحی ما مثل حمله دشمن بیرونی است. دشمن اگر به ما حمله كند حداقل نقطه ضعف هایمان را می فهمیم. اگر نقطه ضعف هایمان را بفهمیم به نفعمان است و موجب جبران ضعف ها می شود. ملّتِ نازك نارنجی و مرفّه، حتماً ملّت بد عاقبتی است. اوّلین خدمت را دشمنان هر ملّتی به آن ملّت می كنند، چون كه با تهدید، آن ها را بیدار و هوشیار می كنند، پس شیطان در واقع همین كار را می كند. درست است به ظاهر دشمن است، ولی اگر نبود چه كسی معرفت داشت و معرفتش عمیق می شد؟
پس وسوسه اگر توانست اندیشه های قبلی را زیر سؤال ببرد، روشن می کند كه آن عقیده در جواب گویی به شبهات كافی و عمیق نبوده است، و شیطان با وسوسه ها ضعف آن ها را آشکار نمود و مقابله شما با آن وسوسه ها موجب می شود شما در آن ها عمیق شوید. مسلمانان باید از طریق وسوسه شیطان به خدا پناه ببرند. شیطان خودش علّت فاعلی نیست و علّت حقیقی كمال هم نیست. او زمینه می شود تا مؤمن از طریق هدایت حق به نتیجه برسد. می فرماید كار شیطان این است که «یُوْحِی بَعْضُهُمْ اِلی بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً»؛[149] به افراد الهاماتی می کند تا حرف های دروغ را برای همدیگر زیبا جلوه دهند. چنین افرادی از طریق شیطان به همدیگر وحی و الهام می كنند. بعد می فرماید: ای پیامبر! این دشمن را خودمان برای افراد گذاشتیم، از دستمان كه در نرفته است «وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ ما فَعَلُوهُ»؛ اگر پروردگار تو می خواست این شیاطین جن و انس را جلو راه شما قرار نمی داد ، پس می خواسته است كه گذاشته است، خدا هم كه جز كار حكیمانه نمی كند، پس حتماً این كار حكیمانه است. چرا نگرانید كه عدّه ای بازی شیطان را خورده اند و به هیچ صراطی مستقیم نمی شوند، بگذار باشد «فَذَرْهُمْ وَ ما یَفْتَرُون»؛ آن ها را با این افتراء ها و شیطنت ها که می کنند به حال خود بگذار، خودمان می دانیم چه کار داریم می كنیم.
اگر بپرسی ای خدا! چرا شیطان داری و چرا شیطان جعل می كنی؟! در آیه بعد، یعنی در آیه 113 سوره انعام جواب می دهد كه:
«وَ لِتَصْغی اِلَیْهِ اَفْئِدَةُ الَّذینَ لایُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ وَ لِیَرْضَوْهُ وَ لِیَقْتَرِفُوا ماهُمْ مُقْتَرِفُون»؛
از وَحی ای كه شیطان ها به یكدیگر می كردند، جلوگیری ننمودیم تا هم آن نتایج به دست آید و هم در نتیجه اِعراض و دوری تو از آن ها، دل هایشان وَحی شیطان را بپسندد و نهایتاً كارهای زشتی را كه باید بكنند انجام دهند و به منتهی درجة شقاوتی كه استعداد آن را دارند برسند.
در واقع طبق آیه فوق خداوند با شیطان و از طریق او به كافرانِ مایل به بدی، كمك می كند. (حرف «ل» در ابتدای افعال برای غایت است) یعنی و نیز به این جهت شیطان را آوردم تا قلب های كسانی كه به قیامت اعتقاد ندارند به سوی شیطان مایل شود.
پس نحوه جهت دادن به منكرین قیامت این است كه قلب آن ها شیطان دوست شود. چون كسی كه دورنگر نیست و امروز را می بیند و فردای ابدی را نمی بیند، و كسی كه حكمت خدا را نمی بیند كه هیچ كار لغوی از خدا سر نمی زند، كسی كه به لذّت های زود گذر قانع است و بصیرت فهم افق ابدی خود را ندارد، این انسان نادان تر از آن است كه بتواند به خدا علاقه مند شود، این شخص حتماً اسیر شیطان می شود. از این جا می فهمیم كه چرا انسان هایی كه افق های دور را نمی بینند، شكار شیطان می شوند و می فهمیم تمدن و فرهنگی كه در آن توجه به قیامت شعله ور نیست، فرهنگی است كه شیطان در آن فعّال است.
اگر شما حتّی جلسه قرآن داشته باشید كه در آن توجّه به قیامت نباشد، در آن جلسه شیطان فعّال است. یك دفعه می بینید دكوراسیون جلسه قرآن، مثل دكوراسیون كاخ سعدآباد شده است. جهت عوض می شود. اصلاً كار شیطان همین است كه جهت را عوض كند، بی راهه را راه جلوه دهد، حالا وجود چنین سنّتی در عالَم خوب است یا بد؟
می فرماید: «وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ ما فَعَلُوهُ»؛ ای پیامبر! اگر می خواستیم این كار را نمی كردیم، ما چنین كاری را جعل كردیم تا قلب هایی كه قیامت را نمی فهمند، شیطان را دوست داشته باشند، «لِیَرْضَوْهُ» برای این كه از شیطان خوششان بیاید و شیطان را بپسندند.
وقتی شیطان را پسندیدند، از كارهای شیطانی خوششان می آید، به كارهایی كه كبر را تقویت می كند راضی می شوند و از اعمال و افكاری كه بندگی و تواضع را رشد می دهند متنفرند. زندگی آدم هایی را می پسندند كه سراسر تجمّل است، چون ریشه تجمّل كبر است و كبر هم از شیطان است، و وقتی حضور در قیامت و منزل ابدی، دائم مدّنظر انسان نبود، شیطان می تواند ارزش های خودش را به قلب انسان القاء كند و به كلّی جهت زندگی را عوض نماید، و لذا فرهنگ غرب ابتدا از حیات ابدی انسان ها غفلت كرد و بعد در چنین مسیر هلاكت باری قرار گرفت، می فرماید: «وَ لِیَقْتَرِفُوا ما هُمْ مُقْتَرِفُونَ»؛ تا اكتساب كنند آنچه باید آن ها اكتساب كنند، به عبارت دیگر بتوانند لازمه چنین فكر و فرهنگ شیطانی را برای خود به وجود آورند. این همه تجمّلات در زندگی های امروزی، نشانه حضور فعّال شیطان ها در زندگی مردم است تا از طریق وسوسه های خود حقیقت عمل و افكار این انسان ها را به دست خودشان در زندگی شان نمایان كند، تجمّلات را به جای زیبایی می گذارد، لباس شهرت را به جای آراسته بودن، به تن مردم می كند تا مردم را به گناه بیندازد و خداوند از این طریق خود انسان ها را به خودشان نشان می دهد، به اسم وقار، كبر را برای ما زیبا می كند و وسوسه می كند تا ما آن را بپذیریم و از این طریق جوهر كبر دوستی ما را از طریق خودمان به نمایش می گذارد تا به منتها درجه شقاوتی كه می خواهیم برسیم.
اگر آخرت از یاد كسی برود، شكار شیطان می شود و چیزی را می پسندد كه شیطان به او پیشنهاد می كند. بعضی ها راضی نیستند تلویزیون برنامه ای بگذارد كه هدایت شان بكند، ولی راضی اند كه برنامه ای داشته باشد كه مشغولشان بكند، چون میلشان شیطانی شده و یكی از كارهای شیطان مشغول كردن انسان از هدف اصلی اش است، و یکی از معانی «اِغْواء» همین است كه انسان را از وظیفه و هدفش غافل كند.
نقل است؛ یكی از بزرگان كه چشم دلش باز شده بود و صورت مثالی شیطان را می دید، شیطان را دید که آمده است برایش نقشه بكشد، گفت: ای شیطان! نقشه های تو برای ما مشخص است، كاری نمی توانی بكنی. شیطان گفت: مگر من چه كار كرده ام و چه هیزم تری به تو فروخته ام، تو اصلاً ثابت كن كه من موجود بدی هستم. و آن بزرگ هم تمام نیرویش را به كار برد تا ثابت كند شیطان موجود بدی است. بعد شیطان خیلی خوشحال شد. گفت: چرا این قدر خوشحال شدی؟ گفت: همین قدر كه وقت تو را گرفتم خوب بود. شیطان گفت: من به ظاهر هیچ كاری نكردم، ولی همین كه تو را مشغول كردم، به مقصد خودم نسبت به تو رسیدم، چون او را از این طریق از هدف اصلی اش بازداشت. برای یک مرد الهی همین هم بد است كه وقتش را بگیرند. غافل كردن از راه و مشغول كردن به بیراهه حتماً كار شیطان است و در واقع خداوند برای این مرد بزرگ هم شیطان را خلق كرده تا او هم به ضعف خود دست یابد و معلوم شود در كدام پلّه از معرفت قرار گرفته است.
معنی «وَ لِیَقْتَرِفُوا ما هُمْ مُقْتَرِفُون»؛ این است، كه افراد منحرف آنچه باید هر كس از طریق شیاطین كسب كند - از بدی ها- كسب كنند، و آنچه حقّ شان است را به دست آورند و به آنچه شأنشان است برسند، خیلی جمله عجیبی است! یعنی شما از كجا می فهمید كه چه كسی چه كاره است؟ اگر شیطان وسوسه نكند و به یارانش الهام و وَحی نفرستد، چه كسی می فهمد درجه ای كه باید داشته باشد كدام است. ما را در دنیا آوردند و پیامبران هم برای هدایت ما آمدند، گفتند خوبی کنید تا شایسته قرب الهی گردید و به بهشتی که بهتر از بهشتی است که از آن هبوط کردید، برگردید. اگر شیطان نباشد كه بگوید بدی كنید، انتخاب هایمان را در رابطه با دعوت انبیاء چگونه روشن كنند؟ اگر شیطان نبود، چگونه معلوم می شد كه چه كسی شایسته آن بهشت هست و چه کسی شایستگی آن را ندارد؟ می فرماید: «وَ لِیَقْتَرِفُوا ما هُمْ مُقْتَرِفُون»؛ برای این كه اكتساب كنند آنچه باید اكتساب كنند، یعنی هر كس آن كه باید بشود، بشود.
علامه«رحمه الله علیه» می فرماید:
«و به منتهی درجه شقاوتی كه استعداد آن را دارند، برسند».
این كار شیطان است، و سنت وجود شیطان از این جهت در نظام عالم سنّت حكیمانه ای است. در جنگ و درگیری، هرکس آن کسی كه باید بشود، می شود. آری؛ سنّت خدا این است كه هر كس هر آن چه را می خواهد تا آنجا كه ممكن است، به او می دهد. حالا كسی بدی می خواهد، زمینه انتخاب بدی را برایش فراهم می كند و دیگری خوبی می خواهد، زمینه انتخاب خوبی را برایش فراهم می كند. می فرماید:
«كُلاًّ نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّكَ وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً»؛[150]
ما هر دو گروه را - چه آن هایی كه دنیا و لذّات دنیایی را طلب و اراده كنند و چه آن هایی كه آخرت را اراده نمودند- در تحت تربیت خود و كمك خود قرار می دهیم و از عطاء خود برایشان افاضه می كنیم، بدون هیچ تفاوت.
طبق آیه فوق خدا هم خوب ها را كمك می كند و هم بدها را، و عطایش را به هر دوی آن ها می دهد. عطای خدا به كسانی كه می خواهند بدی كنند این است كه شیطان بدهد تا بتوانند بدی كنند. اگر شیطان نبود، این افراد آن بدی ای كه به دنبال آن بودند را نمی توانستند به طور کامل به انتها برسانند. می فرماید: «وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً» عطای پروردگار بسته و ممنوع نیست. پروردگار طوری دنیا را آفریده است كه هر كس آنچه را می طلبد، به دست آورد، البته این مشخص است كه در دادن امکان بدی، آن قدر به شما می دهند كه نتوانی به من ضرر بزنی. یك وقت شما از خدا یك قدرتی بخواهید كه همه را بكشید، این را نمی دهند. اما تو استعداد شقی شدن می خواهی، شرطش را به تو می دهند. حالا دیگر چقدر می توانی بكشی، به اندازه آن هایی كه آن ها باید بمیرند را تو می توانی بكشی و نه به اندازه ای كه تو دلت بخواهد. بالأخره انسان ها تحت ولایت مطلق پروردگار حفظ می شوند.
سؤال من این است كه شما هر چه بخواهید می بینید و یا هر چه ببینید می خواهید؟ آدم های عادی فكر می كنند هر چه ببینند می خواهند. ولی اگر دقّت كنید شما هر چه می خواهید كه ببینید، می بینید. شما اگر خانه بخواهید این آجر و سیمان ها را كه روی هم سوار شده اند دیوار می بینید. این دیوار برای چه كسی دیوار است؟ برای كسی كه خانه بخواهد. حالا اگر موجودی مثل ملائکه خانه برایش معنا نداشته باشد، دیگر این آجر و سیمان ها برای او فقط مادّه است، به معنی درجه ای از وجود. ما چه موقع این دیوار را دیوار می بینیم، وقتی كه خانه می خواهیم. اگر خانه نخواهیم، آن را دیگر دیوار نمی بینیم، چون این دیوار، دیوار خانه است. خانه چیست؟ جایی كه ما می خواهیم در آن زندگی كنیم.
پس خواستن های ما عالَم را برای ما شكل می دهد. مولوی می گوید: شما اگر گرسنه تان است، غذا را یك جور می بینید، وقتی كه سیر هستید، همان غذا را جور دیگر می بینید. اگر گرسنه تان باشد، غذا را وسیله سیری خودتان می بینید كه شما را سیر می كند، ولی اگر سیر باشید، دیگر جذبه ای برای شما ندارد، معنی غذابودنش برای شما تغییر می كند. پس می خواهیم نتیجه بگیریم كه اگر شما چیزی را بخواهید، برایتان آرایش خاص دارد. حالا اگر شما دنیا را بخواهید، آن چه دنیاست، برایتان قشنگ است. فرش برای شما قشنگ می شود، آن وقت فرش را زینت می بینید. حالا اگر شما خدا بخواهید، دیگر فرش برای شما زینت نیست. گاو پوست خربزه می خواهد، اگر این گاو را در تهران یا نیویورك ببرند، هیچ وقت نمی گوید: عجب شیشه های سكوریتی! این ها را گاو یك مانع می بیند، اما پوست خربزه ها را چیزهای حسابی می بیند!! بعد از سفر به شهر وقتی به طویله برگشت و خواست برای رفقای خود از آنچه دیده تعریف کند هیچ وقت نمی گوید: رفتیم شهر و عجب ساختمان های بلند و شیشه های یک دستی بود. به قول مولوی:
گـاو را آری بـه بغداد ناگـهان
بگذرد از این كران تا آن كران
ازهمه خوب وخوشی ها و مزه
او نبیـند غیــر قشـر خـربزه
چرا فقط پوست خربزه می بیند؟ چون
طالـب هر چیـز ای یار رشیـد!
جز همان چیزی كه می خواهد ندید
حالا شما اگر خودتان دنیا را اراده كنید و آن را بخواهید، خدا طوری كمكتان می كند كه دنیا برایتان زینت می شود، و شیطان هم کسی را می تواند فریب دهد كه دنیا را بخواهد. پس خواستن به عهده شماست. شما باید اوّل چیزی را بخواهید و خدا در همان طلبِ شما به شما كمك می كند.
ممكن است بپرسند: آدم ها همه فطرت دارند، چرا بعضی ها را شیطان فریب می دهد و بعضی ها را نه؟ مسئله روشن است، چون خواستن ها به عهده ماست كه آیا دعوت فطرت را از درون و دعوت پیامبران را از بیرون بخواهیم یا نخواهیم. اگر كسی خانه خواست، دیوار برایش معنی پیدا می كند، اگر دنیا خواست، دنیا برایش زیبا جلوه می کند. آن وقت شیطان وارد می شود. اگر كسی خدا خواست، دیگر شیطان نمی تواند كاری بكند. پس اوّل خواست ماست كه زمینه می شود تا دعوت شیطان شروع شود. حالا اگر كسی قیامت بخواهد، شیطان نمی تواند كاری كند. می فرماید: «وَالَّذینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَة»؛ كسی كه به قیامت ایمان ندارد و قیامت را نمی خواهد، یعنی غیر قیامت، كه عبارت است از دنیا را می خواهد. این خواستن تمام شكل زندگی او را عوض می كند. اصلاً این كه بعضی چیزها برای عدّه ای معنا می دهد و برای عدّه ای معنا نمی دهد، به خواستن هایشان مربوط است، چون بعضی ها نمی دانند این چیزهایی كه بعضی خیلی مهم می دانند، برای بعضی دیگر چیزی حساب نمی شود. به گفته مولوی:
قیمت هر كاله دانی كه چیست
قیمت خود را نـدانی ابلـهی است
یعنی مشكل تو این شده كه بقیه كالاها را چیز می دانی و لذا دنبال آن هستی كه قیمت آن را بدانی، ولی خودت را چیز نمی دانی و این یك نفهمی بزرگ است، و عكس آن هم مربوط به كسی است كه درباره خودش می فرماید: «الهی! دنیا را آب ببرد، حسن را خواب می برد».[151] در روایت قدسی داریم: در روز قیامت از بعضی بندگان می پرسند: « ...كَیْفَ تَرَكْتَ الدُّنْیَا ؟ فَیَقُولُ إِلَهِی وَ عِزَّتِكَ وَ جَلَالِكَ لَا عِلْمَ لِی بِالدُّنْیَا أَنَا مُنْذُ خَلَقْتَنِی خَائِفٌ مِنْكَ فَیَقُولُ اللَّهُ صَدَقْتَ عَبْدِی كُنْتَ بِجَسَدِكَ فِی الدُّنْیَا وَ رُوحُكَ مَعِی»[152] چگونه دنیا را ترك گفتی؟ می گوید: خدایا ! به عزّت و جلالت سوگند خبری از دنیا ندارم، زیرا از آغاز زندگی از توخائف بوده ام خداوند فرماید:آری راست گفتی، پیكرت در دنیا و روحت با من بود مگر این آدم در دنیا نبود و گوشت و نان نمی خورد؟ آری، در دنیا بود و غذا هم می خورد، اما چون خدا و قیامت را می خواست این دنیا نخواستنش، باعث شد كه دنیا برایش معنا نداشته باشد كه بخواهد اخبار دنیایی عمق جانش را پر کند كه مثلاً حالا دلار چند ریال است، دیروز چند ریال بود.
هر كه از دیدار برخوردار شد
این جهان در چشم او مردار شد
پس روشن است که همه فطرت دارند و از طریق فطرت شناخت و گرایش به خوبی ها در نهاد آن ها گذارده شده، ولی از طرف دیگر غریزه و وَهم هم در آن ها هست تا خودشان در بین آن دو گذرگاه انتخاب کنند و شخصیت خود را بر اساس انتخاب هایشان بسازند. آیه مورد بحث یعنی آیه 20سوره اسراء، نور خاصی به زندگی می دهد.
علامه«رحمه الله علیه» در رابطه با این آیه می فرماید:
«خداوند می فرماید: ما هر دو فریق را چه آن ها كه دنیا و لذّات دنیایی را اراده كردند، و چه آن ها كه آخرت را اراده نمودند، در تحت تربیت خود و كمك خود قرار می دهیم و از عطای خود برایشان افاضه می كنیم، بدون هیچ تفاوت، منتهی یكی نعمت الهی را در طلب آخرت مصرف نموده: «وَمَنْ اَرادَ الْآخِرَة»، خدا سعی اش را شكرگذاری می كند و كمكش می كند تا تلاشش به ثمر برسد، و دیگری از عطای پروردگار صرفاً در طلب دنیا بهره می گیرد: «مَنْ كانَ یُریدُ الْعاجِلَةَ»؛[153] هرکس دنیا را طلب کرد، دنیا را به او می دهد، در عین این كه از سعی اش جز خسران بهره ای نخواهد برد. باز نظام الهی طوری است كه مانعش نمی شود زیرا می فرماید: عطای پروردگار تو ممنوع و محذور نیست، پس هم اهل دنیا و هم اهل آخرت از عطای خدا مدد می گیرند و خدا هم مددشان می كند و اشكال از قابل است و نه از فاعل، و تأثیر شیطان هم بر غاوین و طالبانِ گمراهی در راستای همین است و بس».
آری فرمودند: اشكال از قابل است، اشكال از فاعل نیست، فاعل فقط مدد می دهد.
باران كه در لطافت طبعش ملال نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خس
چنانچه ملاحظه می كنید، اگر بحث فلسفه وجودی شیطان را دنبال كنید، إن شاء الله حكیم می شوید. عموماً این بحث ها برای كسانی مفید است كه می خواهند به مبادی مسائل نظر کنند و گوهرهای هر حادثه را تحلیل نمایند. قرآن كتابی است، كه افق های دور و عمیق را نگاه می كند و به آن ها نظر می اندازد و نظر ما را هم به آن ها جلب می كند. و اگر كسی بتواند افق های دور را نگاه كند، جایگاه موضوعات نزدیك برایش روشن می شود ولی عكس آن محال است، یعنی محال است که شما با دید نزدیك و سطحی، دنیا را دقیقاً بشناسید. داستان شناخت فیل را در آن اطاق تاریک یادتان باشد اگر كسی می خواست با حسّ یا به تعبیر مولوی با کف دستش، شکل فیل را بشناسد، کف دست خرطوم فیل را ناودان می فهمد در حالی که فاصله بین واقعیت خرطوم با ناودان زیاد است، باید به جای این که بیشتر کف دست را به کار گیرد، افقش را تغییر می داد و چشمش را با روشن کردن شمع مجهّز می كرد تا خرطوم را خرطوم ببیند. گفت:
در كف هر یك اگر شمعی بُدی
اختلاف از گفت شان بیرون شدی
در شناخت دنیا و حضور فعال شیطان در زندگی دنیایی باید با شمع شریعت و از منظر خالق عالم و آدم به آن ها نگریست تا درست ببینیم و درست عمل کنیم و بتوانیم به مبادی مسائل نظر کنیم.
در ادامه بحث به آیه 61 سوره اسراء می پردازیم كه می فرماید: ای پیامبر! قضیه این طوری است كه جهان شیطان دارد و امّت تو هم تحت تأثیر شیطان قرار می گیرند، پس آماده شو كه یك عدّه ای از همین مؤمنین را كه به سراغت آمده اند، شیطان می ربایدشان، چرا باید آماده باشی كه یك عدّه ای را شیطان می رباید و دینشان را سست می كند و آن ها دین را انکار می کنند و دنیاگرا می شوند؟ چون بناست عمق شخصیت هركس روشن شود و شیطان مأمور چنین كاری است كه بحث آن تا حدّی گذشت و باز جای بحث دارد، و علّت انحراف این مؤمنین بعد از ایمان، ریشه اش در خواست خودشان است و این طور نیست كه تو بد تبلیغ كرده ای و یا اسلام ضعیف است و قانع كننده نیست و یا كار از دست تو بیرون رفته است، نه! قصّه شیطان، قصّه معنی كردن روابط انسان ها با خودشان است. قصّه شیطان، قصّه معناكردن نحوه بودن انسان ها در دنیاست.
در ادامه آیه می فرماید: «وَ اِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا اِلاّ اِبْلیسَ»؛ ابلیس سجده نكرد آن وقتی كه گفتند سجده كن! «قالَ ءَاَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طیناً»؛ گفت: من به گِل سجده نمی كنم!! پس قصّه شیطانی شیطان از این جا شروع شد و حرفش هم این بود كه خدایا! اگر فرصتم بدهی سوار آدم ها می شوم، حَنَك و افسارشان را می كشم. كسی كه می خواهد افسار دیگری را بكشد، باید سوارش شود تا بتواند بر او مسلّط شود و نگذارد فرار کند، پس معلوم است كه شیطان سوار یك عدّه ای می شود، آن كسی كه سواری به شیطان بدهد، آن جایی كه شیطان بخواهد می رود. شما چرا ناراحتید، بگذارید یك عدّه ای را هم شیطان سوارشان شود. معنی این كه عدّه ای گمراه می شوند و یك عدّه ای گمراه نمی شوند را خدا می خواهد برای ما روشن كند. و این کار را خداوند به وسیله شیطان انجام می دهد.
البته تذکر به این افراد وظیفه ما است، ولی اعتراض به خدا که چرا شیطانی هست تا این طور عمل کند، از سر بی حکمتی است.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرّحمن الرّحیم
«واِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَهِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا اِلاّ اِبْلیسَ قالَ ءَاَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طیناً* قالَ اَرَأَیْتَكَ هذَاالَّذی كَرَّمْتَ عَلَیَّ، لَئِنْ اَخَّرْتَنِ اِلی یَوْمِ الْقَیامَةِ لَأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّیَّتَةُ اِلاّ قَلیلاً* قالَ اذْهَبْ فَمَنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ فَإِنَّ جَهَنَّمَ جَزاؤُكُمْ جَزاءً مَوْفُوراً».[154]
در نظر داشته باش آن شرایطی را كه به ملائكه گفتیم: به آدم سجده كنید! پس همه آن ها سجده كردند مگر ابلیس، و او در توجیه عدم سجده خود گفت: آیا سجده كنم بر كسی كه از خاك خلق كردی؟ و ابلیس در ادامه گفت: آیا این بود آن كسی كه مرا به سجده كردن بر وی مأمور كردی و چون انجام ندادم، از درگاه خودت دورم ساختی؟! سوگند كه اگر تا روز قیامت - كه مدّت عمر بشر روی زمین است- مرا مهلت دهی، تك تك فرزندان و ذرّیّه او را افسار می كنم، مگر اندكی از آن ها را. حضرت پروردگار فرمود: تو و هر آن كس كه از تو تبعیت می كند، بروید و از این مقام خارج شوید كه حقیقتاً جهنّم جزای شما است كه به طور كامل به اهل جهنّم داده می شود.
گفتیم گاهی انسان ها موضعگیری های افراد جامعه را درست نمی توانند تحلیل كنند. خداوند در واقع معنی حیات زمینی را و راز این موضعگیری ها را به ما می فرماید. آیات فوق در واقع یك نكته اصلی و یك نكته فرعی دارد.
نكته فرعی اش این است كه می خواهد در آن شرایط به پیامبر خداf بفرماید واقعیت همین است که از یك طرف، شیطانی هست و تحریكی، از طرف دیگر امتحانی، و تا آخر دنیا هم كار به همین شكل است.
نكته اصلی كه در جایْ جای قرآن مطرح است و اینجا هم مطرح می باشد این است كه ما خود را ارزیابی كرده و از خود مواظبت نماییم. می فرماید: «وَ اِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَهِ اسْجُدُوا»؛ ای پیامبر! در نظر داشته باش كه قصّه انحراف از این جا شروع شد و ریشه عصیان مردم، ریشه مبنایی در قبل از این دنیا دارد. این انحراف ها و مقابله با دین مسائل جزئی و اتّفاقی نیست، و کسی صِرفاً نگوید: اگر ماهواره نبود، مردم منحرف نمی شدند یا اگر تبلیغات دشمن نبود، مردم منحرف نمی شدند. می فرماید: اصلاً این طوری نیست. ریشه اصلی انحرافِ مردم از ابتدای حیات انسان شروع شده است، از آن جایی كه به ملائكه گفتیم به آدم سجده كنید و همه سجده كردند جز ابلیس، و این سجده نكردن او، كار را به مقابله و درگیری با همه بنی آدم كشاند. بهانه اش این بود كه من به كسی كه تو از خاك خلق كردی، سجده نمی كنم، یعنی درست یك صفتی را بهانه آورد كه شما در روی زمین هرگز از آن نمی توانید جدا شوید و آن «از خاك بودن» شما است، پس معلوم است با زمینی بودن ما درگیر است. زیرا؛ بودن و خاكی بودن و مادّی بودن چیزی است كه ما نمی توانیم از آن جدا بشویم. چگونه ما می توانیم روی این زمین باشیم ولی از جنس خاك نباشیم؟! پس ببینید شروع جنگ با اصل خاک بودن ماست. بعد می فرماید: شیطان به این شكل ادامه داد كه، او از خاك است و من به او سجده نمی كنم. اگر شما منطق دشمنتان را بررسی كنید، می توانید بفهمید دشمنی او چطوری است. دشمنی كه می گوید: این گِلی و خاكی است و من بنا ندارم به آن سجده كنم. آن وقت نه تنها بنا ندارد سجده كند بلكه می گوید: من بیچاره اش می کنم، افسار به گردنش می اندازم و او را هر جا که خواستم می برم. یعنی جنس شیطان؛ جنس موجودی نیست كه فقط بر آدم سجده نكرده است، بلكه جنس موجود غضبناكی است كه بنا ندارد ما را راحت بگذارد. اگر با این دید بتوانید مسائل جامعه را تحلیل كنید، تحلیل های عمیقی در بررسی معضلات جامعه نصیب شما می شود.
تنگ چشمان، نظر به میوه كنند
ما تماشاكنانِ بُستانیم
ما به كمك دید قرآنی؛ مانند تنگ چشمانْ نظر به میوه نمی كنیم، ما نظر به بستان گسترده ای داریم که یک طرف آن آدم و آدمیت است با ظهور اسماء الهی، و طرف دیگر آن شیطان و تلاش هایی برای انحراف آدم ها است. بعضی از تحلیل ها جزئی و مقطعی است، و بعضی دیگر به ریشه مسائل نظر دارد. دیده اید وقتی كودكان به سگ های كوچه سنگ می زنند، آن حیوان سنگ را گاز می زند، چون سنگ موجب دردی شد كه در بدنش احساس كرد، بیچاره نمی فهمد كه این سنگ، یك سنگ انداز دارد و این سنگ انداز تحریك شده است و این تحریك ریشه اش كجاست.
گاهی نگاه ما به حادثه ها عین همان است كه سنگ را گاز می زند. قرآن در این جا با نگاه های دقیق ذهن را به افق های دور می كشاند. و می گوید: «قالَ اَرَأَیْتَكَ هذَا الَّذی كَرَّمْتَ عَلَیَّ»؛ ابلیس گفت: پروردگارا! آیا این بود آن كسی كه تو بر من برتری دادی؟ همین كه این برتر از من است، «لَئِنْ اَخَّرْتَنِ اِلی یَوْمِ الْقَیامَةِ لَأَحْتَنِكَنَّ ذُرِِّیَّتَةُ اِلاّ قَلیلاُ»؛ اگر به من فرصت بدهی، من افسار را به گردن فرزندان او می اندازم، یعنی سوارشان می شوم. («حَنَك»؛ یعنی افسار) پس در واقع تا سوارش نشود كه نمی تواند افسارش را بگیرد. می گوید: من سوار فرزندان آدم می شوم و هرجا خواستم می برم. البته نظرتان هست كه قصّه، قصّه آدمیت است و نه آدم. یعنی خداوند؛ داستان ما را كه هر روز در این عالَم هستیم متذكّر می شود و این كه اگر اسماء را حامل باشیم و نمایان كنیم، بر ملائكه كه نگاه می كنیم، می بینیم در سجده برای ما هستند و شیطان را می بینیم كه با ما درگیر است، و حالا حضرت حق قصّه همین امروز ما را می گوید تا چشمِ ما نسبت به آن حقیقت باز شود.
شیطان گفت: آیا این بود آن كس كه بر من برتری دادی؟ اگر به من فرصت دهی، سوار بر فرزندان او می شوم، مگر عدّه قلیلی از آن ها. «قالَ اذْهَبْ فَمَنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ»؛ خدا گفت: تو ای شیطان و آن هایی كه از تو پیروی می كنند از این مقام خارج شوید: «فَإِنَّ جَهَنَّمَ جَزاؤُكُمْ جَزاءً مَوْفُوراً»؛ كه جهنّم جزای كار شما می شود و آن برای شما یك نتیجه كاملی خواهد بود و خلاصه در ازاء چنین كاری، حقّتان جهنّم است.
ممكن است سؤال شود حالا كه علّت انحراف بقیه انسان ها شیطان است، خود شیطان را چه كسی منحرف كرد؟ در جواب باید گفت: صفت استكباری خود شیطان موجب می شود كه در مقابل امر پروردگار بهانه تراشی كند و لذا ریشه انحرافش خودش شد و از طرفی آنچنان در انحراف خود محكم گشت كه تقاضا كرد در گمراه كردن فرزندان آدم نیز سهمی داشته باشد، و چون چنین تقاضایی با نظام اَحسن و حكیمانه الهی سازگار بود، خداوند تقاضای او را به طور مطلق رد نفرمود، همچنان كه در طرف مقابلِ تقاضای اِضلال توسط شیطان، می بینیم حضرت ابراهیم(ع) تقاضای امامت و رهبری و هدایت جامعه را برای خود و فرزندانشان دارند[155] و این نکته نیز قابل توجه است كه در مقابل شیطان كه عین اضلال و گمراهی برای انسان ها شد، ائمه معصومینh عین هدایت و سعادت برای مؤمنین شدند، و همان طور كه ائمهh در چنین شرایطی از اختیار خود خارج نمی شوند و خودشان نیز از نور خودشان بهره می برند و در مقام عصمت خود باقی می مانند، شیطان هم در حالی كه عین ضلالت و گمراهی است، در چنین شرایطی از اختیار خود خارج نمی شود و خود را در گمراهی نگه می دارد و بقیه را هم به كمك صفت استكباری شان، منحرف می كند. شیطان در واقع ظهور بدی است برای كسی كه خودش شیطان پسند است. لذا خداوند می فرماید:«فَمَنْ تَبِعَكَ»؛ هر كسی را که از تو پیروی كند به جهنّم می برم، نه این كه هركس را كه تو مجبورش كنی، كه در آن حال اجبار پیش آید و خود شخص مقصر نباشد.
بعضی از انسان ها روحیه استكباری دارند، نمی خواهند بنده خدا باشند، بیشترخود را می بینند و نه فرمان خدا را. ملائكه «عِبادٌ مُكْرَمُون» هستند، بنده های بزرگوار خدا هستند. همین بندگی شان باعث می شود كه بفهمند هر چه خدا می گوید، حق است. ولی شیطان به خودش نگاه كرد و گفت: من ناراحتم كه به آدم سجده كنم! یعنی نگاه كرد به خودش، خودیِ خود در منظرش مهم آمد، بندگی خود را ندید، خوددیدن مساوی با استكبارورزیدن است.
خوردن همان و از ساحت قرب خارج شدن همان؛ «قالَ اذْهَبْ فَمَنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ»، حضرت حق فرمودند: از آن مقام قدسی بیرون برو و آن هایی هم كه با تو هستند، دیگر در آن مقام نیستند. در این جا برای ما نكته های دقیقی می تواند مطرح باشد.
معلوم است هر انسانی به تنهایی تا به دنبال استكبارورزیدن در مقابل حکم خدا نیست و روحیه تابعیت از دستورات خدا را در خود نگه داشته، در یك مقام قدسی و معنوی است، همین كه خودش را به گناه و تكبّر آلوده كرد، از آن مقام خارج می شود. مولوی می گوید:
طفـل تـا گـیرا و تـا پویـا نبــود
مـركبش جـز گـردن بابا نبــود
چون فضولی كرد ودست وپا نمود
در عنـا افتاد و در كفـر و كبود
یعنی؛ چون خودی برای خود قائل شد و خواست آن را نشان دهد به عبارتی؛ «چون فضولی كرد و دست و پا نمود» گفت ما هم هستیم و خواست شخصیتی مستقل از شخصیت بندة خدابودن بنمایاند، پدرش هم او را از روی گردنش به زمین گذاشت و گفت: حالا خودت راه برو! بنده خدا آن كسی است كه بفهمد همه چیز دست خداست و برای خود چیزی قائل نباشد و با تمام وجود بفهمد «لا حَوْلَ وَ لا قُوَّه اِلاّ بِالله»؛ در آن حال در آغوش خداست.
جان های خلق پیش از دست و پا
مـی پریدند از صفــا سـوی وفـــا
چون به امر اِهْبِطوا بندی شدند
حبسِ حرص وخشم و خرسندی شدند
دقّت كنید! می فرماید: «چون به امرِ (اِهْبِطُوا) بندی شدند،» چرابه آن ها اِهْبِطوا گفتند؟ برای این كه دست و پا زدند و گفتند: خودمان، لذا از این به بعد از زیر پوشش رحمت خاص خدا خارج شدند و لذا حبس حرص ها و خشم ها و خوشحالی ها شدند، در آن شرایطِ بهشتِ قبل از هبوط در شرایطی فوق خوشحالی ها و غم ها زندگی می كردند، در یك حالت اُنس با حق و ارتباط با غنی مطلق، «می پریدند از صفا سوی وفا».
جان های خلق پیش از دست و پا
می پـریـدنـد از صفا سوی وفــا
یعنی خودی نداشتند در مقام عبودیتِ پرنشاط بودند. اهبطوا؛ یعنی بروید كه شما را به خود واگذاشتیم! در شرایط هبوط است كه انسان ها «حبس حرص و خشم و خرسندی شدند».
شما این را بدانید كه گرفتار خرسندی شدن، همان قدر گرفتاری است كه گرفتار غم شدن، چراكه طلب نشاط و نیاز به نشاط، چیزی جز همان دفع خشم نیست و عموماً انسان ها در گرایش به دنیا اسیر این نوع چیزها هستند. بعضی ها كه حادثه ها را خیلی خوب ارزیابی می كنند، می دانند كه مثلاً وقوع این حادثه طبیعی است و باید به وجود می آمد. درست است كه حق نیست كه این آقا این طور عمل بكند، ولی بعد می بینید كه عمل می كند و شما هم در مقابل آن عمل، تكلیف خودتان را می دانید و به جهت باطل بودن آن كار، موضع خاصی می گیرید، هرچند دلتان هم می خواهد كه این آقا به جای این كه عامل اجرای عمل باطل بشود، مجرای ظهور حق می بود و این كار به دست او انجام نمی شد، ولی می بیند كه مردم این عمل حق را نمی خواهند، اینجا شما فقط تكلیف انجام می دهید، آیا باید حرص هم بخورید؟ و حرصی را به خود تحمیل کنید كه اضمحلال روح را به همراه داشته باشد و جهت گیری معنویتان را از بین ببرد؟ مسلّم نه، چون بنا دارید در بهشتِ عبودیت خویش مستقر باشید و لذا فقط تكلیف انجام می دهید، در این حالت انسان فوق خشم ها و خرسندی ها است، ولی اگر كسی اسیر حرص ها شد و خودش را در تنگنای مشكلات فرو كرد، این شخص اسیر حرص هاست، غمش، غم اسیرانه است، شادی اش هم شادی اسیرانه است. می گوید: بر عکسِ ملائکه؛ تو برای خودت خود قائل هستی و به خود نظر داری، همین باعث می شود كه محو جمال خوبی ها نشوی و خوبی ها را نبینی.
گفـت لیـلی را خلیفـه كـانْ تویـی
كز تو مجنون شد پریشان و غَوی
از دگـر خوبان تـو افزون نیستـی
گفت: رُورُو!،چون تومجنون نیستی
باخودی تو، لیك مجنونْ بی خوداست
در طریق عشق بیداری بد است
«با خودی تو» یعنی؛ تو «خود» داری و لذا نمی توانی خوبی ها را ببینی، تمام وجودت نظر به زیبایی ها نیست، یك نحوه هوشیاری و به خود بودن داری، و در نتیجه مست نظارت بر زیبایی ها نیستی، تو خودت را به حادثه ها وصل كردی. تو خودت را به ثابت مطلق وصل نكردی تا در نتیجه، هیچ ات كند و جای همه منیت هایت را بگیرد. گفت: «عشق آن زنده گزین كو باقی است»؛ یك وقت است آدم خودش را از طریق عبودیت به حق وصل می كند، این كه مشكلی نیست، چون چیزی برای خود جز بندگی خدا نگذارده، یعنی جز هیچ بودن خود چیزی برای خود باقی نگذارده، چنین كسی فوق حرص و خشم و خرسندی است و لذا هبوط نكرده تا گرفتار شرایط هبوط گردد، ولی ما گاهی در كوتاه بودن طاق حادثه ها له می شویم، چون حادثه ها را در نظارت حكم الهی نمی نگریم، بلكه نسبت به خود ارزیابی می كنیم. ولی اگر بدون نظر به خود و به صِرف بندگی خدا به حادثه ها نگاه كنید، آن وقت از هبوط رها شده اید.
گویندكه درسِقْسین شخصی دوكمان دارد
زان هردویكی گُم شدماراچه زیان دارد
نگاهمان را از خود به خدا انداختن، نگاه فرار از حادثه ها نیست، درست نگاه كردن به حادثه هاست. ما متأسفانه همه چیز را به خودمان وصل می كنیم، مثل مادری که پسرش چهل سال است ازدواج كرده و دارای خانواده كامل با چندین فرزندِ دكتر و مهندس شده است، ولی هنوز این مادر پیر تمام روح خود را به جزء جزء زندگی پسرش وصل كرده، چون کارش این است که همه چیز را به خودش وصل كند.
یك نفر هست كه از اوّل عمرش تا حالا هر چه واكس زده، قوطی های آن را در چند گونی جمع كرده و هر روز دنبال خودش می برد و حتی بعضاً پول زیادی كرایه می دهد تا این گونی ها را جابه جا كنند و ظهر هم با التماس از یك نانوایی یك قرص نان مجانی می گیرد و خالی می خورد و عصر هم پول آن مقدار كه واكس زده است را دوباره كرایه می دهد و قوطی واكس های خالی را به خانه می برد.
دقّت كنید! حالِ او كاملاً مانند حال افراد اهل دنیاست، سر مویی هم تفاوت نمی كند. اهل دنیا خودشان را گرفتار چنین تعلّقاتی می كنند. گرفتار مَنِ شان می شوند. بروید نگاه كنید که چگونه گرفتار منِ دنیایی هستند. تعلّقی بدتر از این نیست. طرف تلاش می كند كه این «من» را از دست ندهد، لذا تمام قوطی واكس ها را که وَهماً به او متصل است، دنبال خود می برد، آن وقت به راننده وانت بار التماس می كند كرایه را كمتر بگیرد. به خدا عاجزانه بگوییم:
باز گیر ما را از این نفس پلید
كاردش تا استخوان ما رسید
حالا ما با تعلّقاتمان روی زمین آمدیم، و خودمان این چنین انتخابی كردیم. بحث آن گذشت كه «آدمیت»؛ یعنی تقرّب به شجره ممنوعه. روی زمین آمدیم و شیطان را پذیرفتیم. شیطان هم همان اوّل به خدا گفت: من از این ها سواری می كشم.
آدم های اهل دنیا را نگاه كنید كه چگونه خودشان را برای هیچستان هلاك می كنند. شما یك نشاط دینی دارید و یك فشار دنیایی. شما برای خدا حاضرید از این جا تا مكّه را پیاده بروید، و در عین به سختی افتادن بدن از صفای باطنی كه نصیب شما می شود بهره ببرید، ولی این تمدّن با رویكرد به دنیا كارها را آسان كرد، ولی فشارهای روحی را زیاد كرد. امروزه برای رفتن به مكّه، سوار هواپیما می شوید، ولی دو سه ماه اضطرابش را دارید، قبلاً شاید نصف سال طول می كشید تا بروید مكّه، ولی هیچ اضطراب نداشتید. سختی داشت، ولی اضطراب نداشت. چرا؟ چون در تمدّنی كه هوس مبنایش هست، دستگاه های رفاهی اش نمی گذارد آدم به حقیقت برسد، وگرنه بد نیست كه آدم دوساعته و یا چهارساعته به مكّه برود، به جای شش ماه و یا هفت ماه. ولی همین که پای رفاه به میان آمد، پای نزدیکی به شجره هزارشاخه دنیا به میان است و مگر می شود گرفتار هزار شاخه بشویم و آرامش داشته باشیم؟ جنس گرایش به دنیا یعنی هبوط، یعنی:
چون به امر اِهبطوا بندی شدند
حبس ِحرص و خشم وخرسندی شدند
همواره از این موضوع غفلت نکنید که جنس دنیا، جنس كثرت است. باطن كثرت و صورت مثالی آن شجره است. باید خوب فكر كنید و اگر تا این جا خوب آمده باشید، و متوجّه شده باشید طبق آیات 61 تا 63 سوره اسراء خداوند می خواهد راز شقاوت انسان های شقی را به ما گوشزد كند و مبنای اصلی حركات و افكار آن ها را برای ما تحلیل كند و در یک آموزشی بسیار عمیق بفرماید شیطان چگونه به دشمنی با آدم و فرزندان آدم قد علم كرده و می خواهد سوار آن ها شود و افسار بر آن ها بگمارد و خدا هم در جواب شیطان فرمود تو و هر كس از تو پیروی كرد، از مقام قدسی قرب به حق یعنی مقام وحدت، خارج شوید و جهنّم جزای كاملی برای شماست.
آیا رمزالرموزی عمیق تر از آنچه خداوند در رابطه با دنیا ارائه می فرماید می شناسید؟ بر همین مبنا است که گفته اند عقل اهل دنیا با هرچه بیشتر نزدیک کردن انسان ها به دنیا و وسایل دنیایی، بیشتر کار مردم را زیاد می کنند و عقل قدسی پیامبران با نزدیکی مردم به عالم وحدت و هرچه بیشتر آزادکردن انسان ها از وسایل دنیایی کار مردم را راحت تر می کنند.
پس از این كه این آیات مورد توجّه قرار گرفت و فهمیدیم این تمرّدی كه انسان ها نسبت به دین دارند از اوّل بوده و تا آخر هم هست و توجه داد به پیامبر خداf و به همة مؤمنین كه در مسیر دینداری، شیطان بیكار نمی نشیند و فتنه ها جلوی راهشان سبز می کند تا امّت اسلامی را در بوته آزمایش خود داغ كند و لذا بعید نیست اكثر مردم در گمراهی قرار گیرند. حالا پس از طرح این آیات در ادامه به آیه 64 سوره اسراء می رسیم كه می فرماید:
«وَ اسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِكَ وَاَجْلِبْ عَلَیْهِمْ بِخَیْلِك وَ رَجِلِكَ وَ شارِكْهُمْ فِی الْاَمْوالِ وَالْاَوْلادِ وَعِدْهُمْ، وَ ما یَعِدُهُمُ الشَیْطانُ اِلاّ غُرُوراً»[156]؛
خداوند به شیطان فرمود: تو از من اجازه می خواهی كه کار وسوسه كردن انسان ها را به عهده بگیری، برو! با آوازت از ذریّه آدم هر چه می توانی گمراه کن و به معصیت وادار كن و برای به راه انداختن آنان به سوی معصیت به لشگریانت اعم از پیاده نظام و سواره نظام دستور بده مثل هی زدن بر رمه گوسفند، كه با یك صدا از راه می ایستد بر سر آنان هی بزنند - ظاهراً بعضی از لشگریان تندكار و بعضی كُندكارند- و شیطان با آدمی در مال و فرزندان شریك می شود و در این حال، هم آدمی به غرض طبیعی و غریزی خود می رسد و هم شیطان به غرض شیطانی خود می رسد - مثل اولادِ زنا یا كسبِ حرام- و شیطان وعده نمی دهد آن ها را مگر وعده دروغ و فریب، و لذا خطا را در نظرشان حق جلوه می دهد.
می فرماید: ای شیطان از طرفدارانت هر كس را می توانی هُل بده و تحریك كن. «بِصَوْتِكَ»؛ یعنی از طریق ندا و تحریك داخلی ات «وَاَجْلِبْ»؛ یعنی جذب از بیرون «بِخَیْلِك وَ رَجِلِكَ»؛ با خیل، یعنی با اسبان تیزرو و با رَجِل یعنی با پیاده نظامت؛ به عبارت دیگر هم با اسباب و ابزاری كه زود تحریكشان می كنی و هم با ابزاری كه دیر تحریكشان می كنی، آن ها را جلب كن.«وَ شارِكْهُمْ فِی الْاَمْوالِ وَالْاَوْلادِ»؛ این كار را هم می توانی بكنی كه در مال و فرزندانشان با آن ها شریك شوی كه این نكته و نگاه، خیلی عمیق است! و خبر از آن می دهد بعضی مواقع شیطان و انسان ها دارای منافع مشترکی می شوند و با همدیگر یک هدف را دنبال می کنند و یا انسان ها چیزی را دنبال می کنند که شیطان هم به اهداف خود می رسد. قرآن می خواهد ما در تحلیل هایمان توجه به چنین موضوعی را فراموش نکنیم. مثلاً تحلیل كنیم علت حمله اسرائیل به لبنان چه بوده است، خیلی حرف می توان زد همان طور که خیلی حرف زدند ولی آن تحلیلی که عمیق ترین لایه های واقعیت انسان را نیز در بر گیرد تحلیلی است که با نگاه قرآنی انجام گیرد. آری می توان گفت: اسرائیلی ها چون به واقع یك حكومت نیستند كه پایه های فرهنگی داشته باشند، همیشه مواضعشان، مواضع انفعالی و زود تصمیم بگیر است و هویتشان، هویت تروریستی است. تروریست هم كه فرهنگ ندارد و لذا با ساده ترین بهانه به لبنان حمله می كند. این تحلیل بد نیست، امّا یك وقت خداوند برای تحلیل حادثه ها یك نگاه خیلی عمیق مطرح می كند و مسلّم به همان اندازه كه عمیق و همه جانبه نگر است، ملموس نیست، مثل خود خدا. خداوند برای همه ملموس است، در عینی كه همه چیز مربوط به خداست. آری؛ یك وقت كسی با دید قرآنی در یك تحلیل عمیق می گوید: اصلاً قصّه امتحان دادن انسان ها در خاورمیانه در گرو موضع گیری مثبت و منفی آن ها نسبت به اسرائیل است. با این تحلیل جایگاه بنیادی انسان ها روشن می شود، همچنان كه معنای بنیادی اسرائیل را روشن می كند. بشر به این نوع تحلیل كه معنای حقیقی و موضع گیری های حق و باطل انسان را روشن می كند نیاز دارد و قرآن این نیاز را برآورده می كند، و به این طریق در تحلیل حوادث، جریان به جان انسان ها كشیده می شود. امیر المؤمنین علی(ع) در نهج البلاغه بسیار خوب بحث می كنند كه ای آدم ها! جنس دنیا پلیدی است، و جنس شما در دنیا امتحان است و نه پذیرش دنیا، یعنی همه چیز را به امتحان برمی گردانند. خدا می داند كه این نگاه چقدر نگاه دقیق و عمیقی است هرچند روحِ وَهم زده انسانِ فاصله گرفته از دین نمی تواند جایگاه آن را در هستی بشناسد. حالا كیست كه طاقت این نگاه ها را داشته باشد. آیا دانشگاه های ما می توانند دید دانشجویان ما را تا این حد به عمق حادثه ها بكشانند؟ مشكل این است كه انسان مدرن، انسان حسّی است و به سنت های جاری در عالم نظر ندارد. «هِگل» كه در تحلیل تاریخ، بنیانگزار نگرش به تاریخ در دنیای جدید است، تلاش دارد حادثه ها را با قواعد و نوامیس موجود در عمق تاریخ بررسی كند، یعنی متوجّه شده است که چیزی بالاتر از این تحلیل هایی كه انسان های معمولی از حادثه ها می كنند در باطن حادثه ها وجود دارد. این نگاه او كمی متأثر از اسلام است، آن هم به جهت این كه روی افكار مولوی خوب مطالعه كرده، ولی نه كاملاً مطالب را در حدّی كه مولوی گفته است گرفته است و نه از روح غرب زدگی و یونان زدگی آزاد است. یكی از نكات اصلی قرآن در تحلیل حوادث، توجّه به جنبه های امتحانی آن حادثه است.
در آیه مورد بحث خداوند می فرماید: ای شیطان! به تو این توانایی را می دهیم كه بتوانی در مال و فرزند پیروانت شریك شوی. شیطان چطور در مالشان شریك شود؟ طوری به دنبال مال و ثروت می روند كه هم شیطان به نتیجه برسد و هم این افراد ثروتمند شوند. در نتیجه هم این طرف احساس مالداری بكند و هم شیطان احساس می كند كه به خوبی توانست از طریق ثروتمند شدن، این فرد را گمراه كند. شیطان بنا بود كه بشر را گمراه كند. حالا طبق این آیه بناست شیطان در مال و اولاد آدم شریك شود و از این طریق او را گمراه كند، یعنی هم شیطان به اهدافش برسد، هم این فرد به اهدافش برسد، امّا این فردی كه زمینه می شود تا شیطان بتواند او را گمراه كند و لذا به هدفش برسد چه خصوصیاتی دارد؟ «فَمَنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ»؛ آری آن كسی است كه از شیطان تبعیت می كند، پس معلوم است كه شیطان می تواند در مال و فرزند یاران خودش شریك شود. توجه به این نكته از بحث های عمیق است! یعنی هم طرف احساس می كند مال دارد و هم شیطان احساس می كند كه به هدفش رسیده است. شیطان كارش چه بود؟ این كه بر فرزندان آدم افسار بزند. بیاید كاری كند كه هم فرد احساس كند بچّه دار است و هم شیطان طوری عمل كند كه این فرد زناكار بشود و از عفّت بندگی خارج گردد، یا آن شخص احساس كند دارد كسب و كار می كند، ولی گرفتار حرام گردد و از نور كسب حلال و بندگی خدا محروم شود.
شیطان بنا دارد همه جنبه های مثبت حیات انسان را وارونه كند. میل به جنس مخالف، جنبه منفی حیات نیست، ولی شیطان آن جنبه را از جنبه کمالی انسان خارج می كند، چون این میل هم جهت منفی و باطل دارد و هم جهت مثبت و حق، شیطان جهت باطل آن را تحریك می كند. جهت مثبت آن نكاح است. حال شریك شدن شیطان در اولاد چگونه است؟ انسان را از جهت شرعی این میل كه نكاح است منحرف می كند. شیطان برای برخورد منفی با ما، وعده می دهد و خداوند هم فرمود: برو وعده شان بده «وَعِدْهُم»؛ و او وعده می دهد و آرزوهای وَهمی در ما ایجاد می کند. از آن طرف خداوند به ما انسان ها فرمود: «وَ ما یَعِدُهُمُ الشَّیْطانُ اِلاّ غُرُوراً»؛ وعده های شیطان فریب است، وعده می دهد، ولی وعده هایش فریب و دروغ است. گاهی آدم در برخورد با انسان ها تعجّب می كند كه چگونه این آقا به این سادگی فریب می خورد. گاهی آدم ها با وعده هایی كه خودشان متوجّه نیستند، كه وعده دروغ است، فریب می خورند، چرا؟ چون زمینه فریب دادن شیطان را در خود فراهم كرده اند و لذا با ساده ترین سخن، فریب می خورند. آیه می گوید: خدا به شیطان اجازه داد كه در صحنه قلب پیروانش وارد شود و در زندگی آن ها دخالت كند و سهمی در آن زندگی برای خود ایجاد نماید و از آن طریق به اهداف خود برسد، آری؛ فقط چنین امكانی را در مورد پیروانش به او دادند. إن شاء الله از این به بعد با این دید حادثه ها را نگاه كنید که شیطان در اموال و اولاد پیروانش شریک می شود، می بینید ریشه آن ها یك جایی عمیق تر و پنهانی تر است.
امام خمینی«رحمه الله علیه» فرمودند: «صدام هر كاری از دستش بربیاید، می كند، بنابراین نباید بگوییم ما كاری بكنیم كه او كوتاه بیاید.» به نظر شما امام«رحمه الله علیه» این تحلیل را از كجا آوردند؟ آیا با صدام زندگی كرده اند؟ یا وقتی شما شیطان را تا حدّ ممكن بشناسید، به راحتی می توانید اعمال آدم های شیطانی را تحلیل و پیش بینی كنید، حتّی آدم هایی كه گاهی فریب شیطان را می خورند و گاهی از دست شیطان درمی روند، در مورد حركاتشان می توان تحلیل داشت. این كه می بینید حادثه های شیطانی به نتیجه نهایی نمی رسد، چون توان شیطان توان نهایی نیست، بلكه كارش بر مبنای دروغ و فریب است و مسلّم در فریب؛ نتیجه نهایی واقع نمی شود.
در ادامه این بحث كه خداوند فرمود به تو فرصت می دهم تا با انواع حیله هایت كسانی را كه از تو پیروی می كنند، وعده دهی و گمراه كنی، در آیه 65 سوره اسراء می فرماید:
«اِنَّ عِبادی لَیْسَ لَكَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ وَ كَفی بِرَبِّكَ وَكیلاً»؛
ای شیطان! همان خدایی كه گفت این كارها را بكن، به تو می گوید: بدان كه تو بر بنده های من تسلّط نداری و خداوند برای قیام بر اراده و نفوس آن ها و برای نگهداری منافع و سرپرستی امور آن ها كافی است، و با توكّل بر ربوبیت او از همه این حیله ها می رهند و در صراط مستقیم قرار می گیرند.
فرمود: «كَفی بِرَبِّكَ وَكیلاً»؛ یعنی پروردگار تو كافی است برای وكالت بندگانش و خودش آن ها را سرپرستی می كند، زیرا آن بندگان ربوبیت خدا را در زندگی خود پذیرفته اند و لذا خدا هم نفوس آن ها را سرپرستی می كند، آن ها تمام جان خود را آماده پذیرش حكم خداوند نمودند و خداوند هم تمام ابعاد آن ها را در زیر پوشش ربوبیت خود قرار داد.
پس اگر شیطان كسی را می تواند گمراه كند، ریشه اش در خود آن فرد است. در واقع شیطان ظهور حوائج نفس امّاره ماست. گاهی آدم هایی كه خودشان خیالاتی اند، یك دفعه یك كاندیدای خیالاتی هم پیدا می شود، همان وعده هایی را می دهد كه اگر همه سران كشور جمع شوند در20 سال هم نمی توانند این وعده ها را عملی كنند، ولی یك عدّه ای به صِرف آن كه این كاندیدا وعده می دهد، كیف می كنند و به او رأی می دهند، این ها چون خودشان خیالاتی هستند آن كاندیدای خیالاتی می تواند به راحتی خیالات آن ها را تحریك كند، پس در واقع او فریبشان نداد، خودشان خود را فریب دادند، گفت: «كور، كور را پیدا كند و آب گندیده، گودال را». شخصیت این كاندیدای خیالاتی، در واقع دنباله و ادامه شخصیت خود این آدم است كه او را پسندید و به او رأی داد، آن آقا انعكاس شخصیت خود این افراد است. پس در واقع شیطان ظهور حوائج و شخصیت انسان هایی است كه شیطان را پسندیدند. برعكس؛ اگر كسی بنده خدا شد و ربوبیت حضرت حق را در جان خود پذیرفت، دیگر شیطانِ متمرّد از درگاه الهی، نمی تواند او را فریب دهد، چون شیطان ظهور شخصیت و حوائج این آدم نیست تا او آن شیطان را بپسندد.
اگر می خواهید این آدم های خیالاتی میدان دار جامعه نباشند، باید مردم را با رشددادن در مسائل عقلی و شرعی، از خیالاتی شدن نجات دهید. اگر کسی بگوید: این آقا مقصّر است كه با حیله هایش مردم را جلب می كند، درست است كه او مقصّر است، ولی راه حل اصلی و مبنایی را باید در جای دیگر جستجو كرد. اگر می خواهید جامعه نجات پیدا كند و آن هم نجاتی عمیق، راه حل این است كه خود مردم همت کنند و شما هم زمینه آن را آماده کنید تا از خیالاتی بودن نجات یابند، و برای نجات از خیالات فقط راهش خوب مطرح كردن شریعت الهی است. هیچ راهی برای این كه مردم از خیالاتی بودن آزاد شوند، نیست، الاّ ارتباط با عقل مطلق الهی، یعنی شریعت.
شیطان حدّش معلوم است، حدّ شیطان خیالات است. كسانی كه در مقام خیال هستند، در واقع در راستای ادامه شخصیت خود، طالب شیطان اند.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«قرآن می فرماید: «اِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولونَ»؛[157] شیاطین از شنیدن اخبار غیبی و اطلاع یافتن از آنچه در ملأ اعلی می گذرد، معزول و دورند و لذا آن توان را ندارند كه بتوانند اندیشه بشر را آن گاه كه با وَحی الهی آگاه و مجهز شده، تحت تأثیر قرار دهند و بر آن نفوذ كنند و آن را در اختیار گیرند».
شیاطین وقتی به آسمان می رفتند كه از اخبار غیبی آگاه شوند، توسط ملائكه و به كمك شهاب های آن ها زده می شدند. می دانید كه شیاطین چون جنس خیال هستند، تا حدّی می توانند در عالم غیب بالا بروند، البته بالاتر از حدّ خیال نمی روند، چون شهاب ملائكه به آن ها می خورد. زدن شهاب به شیاطین توسط ملائکه؛ یك رد كردن معنوی است، و لذا قرآن می فرماید:
«وَأَنَّا لَمَسْنَا السَّمَاء فَوَجَدْنَاهَا مُلِئَتْ حَرَسًا شَدِیدًا وَشُهُبًا. وَأَنَّا كُنَّا نَقْعُدُ مِنْهَا مَقَاعِدَ لِلسَّمْعِ فَمَن یَسْتَمِعِ الْآنَ یَجِدْ لَهُ شَهَابًا رَّصَدًا.»[158]
و ما بر آسمان دست یافتیم و آن را پر از نگهبانان توانا و تیرهای شهاب یافتیم و در [آسمان] برای شنیدن به كمین می نشستیم [اما] اكنون هر كه بخواهد به گوش باشد تیر شهابی در كمین خود می یابد.
چنانچه ملاحظه می فرمایید در این آیات خداوند سخنان جنّیان و شیاطین را مطرح می فرماید که همراه با بعثت نبی اکرمf در آسمان تحولاتی به وجود آمده است و شرایط تحرک آن ها را تنگ کرده اند و با تجلی وَحی محمدیf شیاطین حتی به اندازه شرایط قبلی هم نمی توانند به آسمان غیب نزدیک شوند و دزدکی اخبار غیبی را سر و دست شکسته بقاپند و بیایند برای پیروانشان بگویند؛ به همدیگر می گویند: «... فَوَجَدْنَاهَا مُلِئَتْ حَرَسًا شَدِیدًا وَشُهُبًا» سراسر آسمان غیب پر از نگهبانان شدید و شهاب هایی که مانع ورود به آن عالم است شده است، مثل وقتی که عقل شما در تکامل قرار می گیرد و دیگر خیالات نمی توانند در شما نفوذ کنند. در ادامه از قول شیاطین جن می فرماید: «وَأَنَّا كُنَّا نَقْعُدُ مِنْهَا مَقَاعِدَ لِلسَّمْعِ فَمَن یَسْتَمِعِ الْآنَ یَجِدْ لَهُ شَهَابًا رَّصَدًا»؛ ما قبلاً در محل های گوش دادن می نشستیم و چیزهایی می گرفتیم، ولی هم اکنون با شهاب هایی که در کمین ما هستند روبه رو می شویم، و این می رساند با آمدن شریعت محمدی شرایط تحرّک شیاطین بسیار تنگ تر شده و دیگر مثل قبل نمی توانند جوامع بشری را در ابعاد گوناگون تحت تأثیر خود قرار دهند، مضافاً این که در هیچ شرایطی اگر مردم فرمان پروردگار خود را می پذیرفتند شیطان ها میدان دار نمی شدند. خداوند در آیه 212 سوره شعراء از زبان ملائكه به شیاطین می گوید شما از گوش دادن حقایق غیبی معزول هستید، یعنی آن حقایق غیبی در دسترس شیاطین نیست، آن وقت معلوم است كه آن حقایق در دسترس مؤمنین كامل هست.
برای روشن شدن بحث به این مثال عنایت فرمایید؛ یك كسی می داند اگر گردو را بشكند، در وسط آن مغز گردو هست، حالا كسی با یك گردو بیاید و بگوید داخل این گردو یك الماس بزرگ است!! چرا این فرد فریب نمی خورد؟ چون علم این كه داخل گردو چیست را دارد. بندگان مخلَص خداوند، علم به حقایق دارند، ولی شیاطین علم به خیالات دارند، حالا شیاطین هر چه بگویند، از طرف عباد مخلَص خنثی می شود، به همین دلیل اگر كسی مقامش بندگی حق شد، غیرممكن است فریب شیطان را بخورد، چون مقامش، مقام كشف حقایق است. شیاطین وقتی كه بالا می روند تا حقایق عالم اعلا را بگیرند، ملائكه آن ها را با شهاب هایشان می زنند. مثل این كه گاهی وقتی می نشینیم دعا بخوانیم، قلبمان می خواهد بالا برود، امّا نمی تواند. یك جا می ایستد، مثل این كه در آن را می بندد. این حالت؛ زدن صعود قلب توسط عالم غیب است. به شما می گویند: شما هنوز در این حدّ نیستید كه تا آن بالاها بیایید. روز جمعه، روز عشق ورزی با امام زمان(ع) است، خیلی روز عجیبی است. حالا شما با چه وسیله ای می توانید با امام معصومg عشق ورزی كنید؟ با دعای بسیار بسیار عزیز ندبه، این دعا خیلی عجیب است، حالا می نشینید دعا بخوانید و با امام زمانg ارتباط برقرار كنید، احساس می كنید، لازمه ارتباط برقراركردن با امام معصوم این است كه تا حدّی از گناهان آزاد شوید، لااقل استغفار كنید تا یك هم سنخی با معصوم فراهم شود، لازمه اش این است كه یك نحوه عصمتِ روح پیدا كنید، چاره ای هم نیست، شوخی هم نمی شود كرد. مقام امامu، مقام موحّد محض است، حالا اگر فردی قلبش در دنیای كثرت ها باشد، شایستگی و زمینه برقرارکردن ارتباط با امام را ندارد، لذا وقتی بخواهد ارتباط برقرار کند ملائكه عالم غیب او را می زنند، چنین فردی نمی تواند به مقام عصمت امام زمانg نزدیك شود، مگر این كه توبه كند.
فرق این ردّکردن که ملائکه با افرادی مثل من انجام می دهند با آنچه با شیاطین جنّ انجام می دهند این است كه شیطان ذاتاً مطرود است، ولی انسان ها به اندازه ای که به شیطان نزدیک شده اند و تکبّر شیطان در آن ها سرایت کرده است مطرودند. آری هر انسانی كه مواظب نباشد و تكبّر و عصیان در مقابل حكم خدا بر او غلبه كند، ابتدا به تبع اعمالش تكبّر بر او عارض می شود، اگر همچنان آن را ادامه داد، دیگر شخصیتش عین تكبّر و عصیان می شود و از ادامه حالت عصیان در مقابل حكم خدا به شعف می آید، آن وقت عین شیطان تكبّرش را به بقیه القاء می كند. کودکان را نگاه كنید؛ خیلی خوبند، دعوا می كنند و بعد هم خیلی زود دعوایشان تمام می شود، بدون آن كه كینه ای نسبت به همدیگر در سینه شان بماند، ولی مادر آن کودک برای این كه تكبّرش را به فرزندش القاء كند، می گوید: برو بزنش، چون تو را زد! این همان حالت شیطان است، شیطان كه شاخ و دم ندارد. چنین آدم هایی دعوت بیرونی شیطان را سریعاً جواب می دهند، در واقع خودشان دنبال مقصد شیطان اند، و به تعبیر دیگر با شیطان هم مقصد هستند. ولی اگر به واقع قلب را محلّ پذیرش حكم پروردگار عالَم قرار می داد، دیگر آن قلب توسط انوار غیبی طرد نمی شد و آن را پس نمی زدند. این است كه خداوند به شیطان می فرماید: «اِنَّ عِبادی لَیْسَ لَكَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ»؛ آن كس كه بنده من شد و حكم مرا با تمام وجود پذیرفت، آنچنان نیست كه تو ای شیطان بتوانی بر او تسلّط یابی. قلب او مثل عالم ملائكه، حیله های تو را پس می زند. همین طور كه گفتم؛ خداوند به شیطــان فرمود: این كارها را می توانـی بكنی - مثل جلب پیروان خودت- این كارها را هم نمی توانی بكنی - مثل تسلّط بر بندگان من- حال با توجه به این دو نکته؛ بازکردن این زاویه در تحلیل حركات انسان ها، زاویه بسیار خوبی است و برایمان روشن می شود که چرا خداوند به شیطان می فرماید: «اِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولونَ»؛[159] شیطان ها از آنچه در ملاء اعلی می گذرد معزول و دورند.
خداوند در آیات قرآن در راستای شناساندن جایگاه دشمنی شیطان یك زاویة دیگر هم باز می كند و نتایج ارزشمندی را در اختیار انسان ها قرار می دهد. خداوند در سوره حجر آیه 26 به بعد، جنسیت های متفاوت انسان و شیطان را از نظر بدنی و جسمی روشن می كند و تحلیل می فرماید كه شیطان چگونه نتوانست بر آدم سجده كند، چون شیطان از سر بهانه گفت: من از آتش هستم، چگونه به این سجده كنم كه از جنس گِل گندیده است. خداوند می خواهد مبنای بهانه شیطان را تحلیل كند می فرماید:
«وَ لَقَدْ خَلَقْنا الْاِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ»؛[160]
آری به واقع این طور بود كه ما انسان را از گِلی خشكیده كه از لجنی سیاه و بدبو بود، خلق كردیم.
ابتدایِ بدن انسان همین بوده و در چنین زمینه ای انسان شروع شده و همین امر برای شیطان بهانه گشت تا به آدم سجده نكند، مثل این است كه به یكی بگوییم: دست این آقا را بگیر و بیاور مسجد، بگوید: من ابداً این كار را نمی كنم، چون پیراهنش از نخ پنبه بافته شده و پنبه هم از زمین روئیده شده و موجب خواری و سبکی من می شود!! قصّه بهانه شیطان در عدم سجده، به آدم در همین حدّ است. خداوند می فرماید: «وَ لَقَدْ خَلَقْنا الْاِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ * وَ الْجانَّ خَلَقْناهُ مِنْ نارِ السَّمُوم»؛ و جن را - كه شیطان هم از نوع آن است- از آتشی آفریدیم كه شعله اش همراه دود بود، یك دود بسیار داغِ آتشین، این در مورد جسم آن ها؛ پس جسم انسان از گِل است، آن هم از گِلی كه قبل از آن به صورت گِل گندیده و لجن مانند بوده است. جسم شیطان هم از بادی بسیار داغ خلق شده كه از شدّت داغی، مشتعل گشته بود. در آیه 15 سوره الرّحمن می فرماید: «وَ خَلَقَ الْجانَّ مِنْ مارِجٍ مِنْ نارٍ»؛ كه باز اشاره دارد که از جنس آتش همراه با دود بوده است.
خداوند در ادامه موضوعی که در سوره حجر به میان می آورد، می فرماید:
«وَ اِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ اِنّی خالِقٌ بَشَراً مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَاءٍ مسْنونٍ»؛[161]
ای پیامبر! آن وقتی كه پروردگار تو قبل از این كه آدم را خلق كند، به ملائكه گفت: من می خواهم بشری خلق كنم از گِل خشكیده «مِنْ حَمَاءٍ مسْنونٍ»؛ كه حاصل گِلی روان و متعفّن بوده است.
«فَإِذا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فیهِ مِنْ رُوحی فَقَعُوا لَهُ ساجِدینَ»؛[162]
یادتان باشد، ای ملائكه! - كه شیطان هم در این حال در كنار ملائكه قرار دارد- وقتی آن بشر را خلق كردم و بدنش را تصفیه و متعادل نمودم و از روح منسوب به خود در او دمیدم، باید به او سجده كنید.
ملاحظه می کنید که خداوند همه شرط هایی که در راستای برخورد با آدم توسط ملائکه باید انجام گیرد را قبل از خلقت ادم با ملائکه گذاشت.
«فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ اَجْمَعُونَ؛ اِلّا اِبْلیسَ، اَبی اَنْ یَكُونَ مَعَ السّاجِدینَ»؛[163]
امّا وقتی كه خلق كرد، همه ملائكه «اَجْمَعُونَ»؛ سجده كردند، به عبارت دیگر همه قوای غیبیِ اسماء الهی در خدمت آدم درآمدند، جز ابلیس كه نخواست و نپذیرفت كه از ساجدین بر آدم باشد.
پس قصّه این طور بود كه خداوند می فرماید خودم بدن آدم را تصفیه و متعادل كردم. خودم از روح منسوب به خودم در او دمیدم. بنا شد وقتی از روح در آن دمیدم، سجده كنند، ولی شیطان سجده نكرد!! پس اوّلاً: ریشه مخالفت با پیامبران خدا که مبین سخن خدایند، از ابتدای حیات بشری، آن هم قبل از حیات زمینی، از استكبار شیطان شروع شده است، ثانیاً: ریشه این مخالفت ها یك بهانه واهی است و آن خاكی و گِلی بودن بدن آدم است.
سجده ملائكه می رساند كه همه آن ها مسخّر در راه به كمال رساندن كلّ بشرند و نه فقط صِرف شخص آدم بلکه شیطان هم مأمور به سجده بر نوع بشر بود و بعد هم که سجده نکرد كینه و دشمنی اش با نوع بشر است، نه فقط با شخص آدم.
«قالَ یا اِبْلیسُ ما لَكَ اَلاّ تَكُونَ مَعَ السّاجِدین»؛[164]
خداوند فرمود: ای ابلیس! تو چه سودایی داری در این كه سجده نمی كنی؟!
«قالَ لَمْ اَكُنْ لِاَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَاءٍ مَسْنُونٍ»؛[165]
ابلیس گفت: من به بشری كه از گِل گندیده خلق كردی سجده نمی كنم و اساساً مقتضای ذات من سجده بر چنین بشری نیست.
جواب شیطان به خداوند در آیه فوق همان جمله «اَنَا خَیْرٌ مِنْهُ» است كه در آیه 16 سوره رعد هست، در حالی كه قرآن می فرماید: پس از متعادل كردن و دمیدن روحِ منسوب به خودم و تعلیم اسماء و ظهور دادن اسماء، به شمایی که در مقام ملائکه هستید می گوییم سجده كنید، حالا ای شیطان تو مسئله را بردی بر سر آن مادّه اوّلیه كه مربوط به بدن اوست؛ تلاش کردی یک بهانه از آن گوشه ها پیدا کنی برای سجده نکردن؟ شیطان چرا موضوع را عوض می كنی؟ مثل این است كه ما می گوییم این آدم خوبی است، دعوتش كنید به مسجد بیاید، كسی بگوید: خونش نجس است، حالا بالأخره این آدم با همین بدن و همین خونِ جاری در بدن، آدم خوبی است و این که خونِ جاری در بدنش نجس است چه ربطی دارد به صفات خوب و ایمان او؟! حال كه خداوند با چنین منطقِ غیرِ قابل قبولی از طرف شیطان روبه رو شد، فرمود: حالا كه تو این قدر نادان هستی، پس از این مقام خارج شو.
«قالَ فَاخْرُجْ مِنْها فَاِنَّكَ رَجیمٌ»؛[166]
خداوند فرمود: خارج شو كه تو در این مقام قدسی نمی توانی باشی، تو با حقیقت بازی می كنی. هر انسانی كه موضوعات اصلی را به بهانه موضوعات فرعی نادیده بگیرد، منطقش منطق شیطان است. شما به خودتان نگاه كنید، خودمان باید مواظب باشیم، لذا در ادامه فرمود:
«وَ اِنَّ عَلَیْكَ اللَّعْنَةَ اِلی یَوْمِ الدّین»؛[167]
برو تو رجیم هستی، تو رانده شده از مقام قدس هستی و لعنت و دوری خدا بر توست تا روز قیامت كه روز جزا است.
ملاحظه كنید كه در این چند آیه اخیر از سوره حجر که طرح شد ما را متوجّه می كند كه موضوع خلقت بدنی شیطان و انسان چیز دیگری است و شرافت انسان چیز دیگر، و دشمنی شیطان با اصل انسانیت انسان است. خداوند به ما خبر می دهد که ما به شیطان گفتیم به انسان سجده كن! می گوید: چون از جنس گِل است، سجده نمی كنم، پس این شیطان در واقع انسانیت انسان را نمی بیند.
اگر كسی روی یك وجه از قضیه ای این قدر بماند كه از بقیه ابعاد قضیه جدا شود، موضع گیری این فرد خطرناك است. این قدر روی پوست قضیه می ماند كه مغز آن از منظرش گم می شود. و عرض شد این نوع نگرش خطرناك است چون منجر به موضع گیری های خلاف واقع می شود و عموماً این روحیه، روحیه مغالطه گران است. وقتی كسی فهم و اندیشه خود را در حدّ ظاهر مسائل متوقف كرد، به همان وضعی می افتد كه شیطان افتاد، ظرایف حركات و مسائل را نمی بیند و لذا پیشنهاد می كند كه بقیّه هم مثل خودش سطحی و تند با موضوعات برخورد كنند. یكی از دوستان می گفت: چرا فلان آقای محترم این افراد ناباب كه اطراف او را گرفته اند، با صراحت حذف نمی كند؟ گفتم گاهی این کار امکان ندارد، چون ظرایف دیگری هست كه تو آن ها را نیز باید در نظر بگیری و نظر دهی، پیامبر خداf گاهی دلشان خیلی می خواست كه خلیفه دوم را رد كنند، ولی او خودش را به پیامبراكرمf می چسبانید. اما حضرت امیر المؤمنین(ع) به جهت رعایت حال پیامبر خداf خیلی مواظب بودند مزاحم حضرت نشوند، به طوری كه پیامبرf وقتی می خواهند رحلت كنند، می فرمایند: حبیب مرا بیاورید! عایشه؛ پدرش ابابكر را می آورد، و حفصه هم؛ پدرش عُمَر را می آورد. حضرت رسول اللهf یك طوری با برخوردشان نشان می دهند که منظورشان این افراد نیست. آری! گاهی این طوری است، و نباید ظاهر قضیه را دید و برخورد سطحی و تند از خود نشان داد، وگرنه گرفتار سطحی نگری شیطان می شویم. معلّم اخلاق بودن اقتضاء می كند كه طرف نتواند به بعضی افراد ناباب به صراحت بگوید بروید دنبال كارتان، اقتضای رعایت اخلاق این طوری است هرچند ممكن است در نظر افراد سطحی، طرف بدهكار هم بشود كه چرا ایشان كه معلّم اخلاق است، این افراد اطراف او هستند! بله، ایشان باید یك طوری موضعگیری كنند كه معلوم شود فكر بعضی از این اطرافیان با روحیه ایشان فرق دارد، ولی رعایت ظرایف و در نظر داشتن ظرایف، خودش یك بصیرت است. گاهی مسائل اخلاقی و شرعی اجازه نمی دهد كه آدم برخوردهای خیلی تند داشته باشد. شیعه با شعور و بصیرت خود نزدیكی های تصنّعی خلیفه های اوّل و دوم و سوم را در كنار رسول خداf اصل کمال برای آن ها ندانست، ولی نزدیكی های روحانی حضرت علی(ع) را اصل دانست. ظاهرنگری، ناخودآگاه، یك نحوه تحت تأثیر مغالطه گری های شیطانی است- تحت تأثیر شیطانی كه از این همه معنویت آدم چشم پوشید و فقط ظاهر گِلین او را دید- خودتان بیدار شوید که در دام شیطان نیفتید وگرنه مثل عمر سعد حضرت امام حسین(ع) را با یزید مساوی می بینیم، چون هر دو به ظاهر انسان اند و هر دو هم مسلمان اند.
شیطان در مقابل برخوردی که خداوند با او کرد و فرمود: «... فَاخْرُجْ مِنْها فَاِنَّكَ رَجیمٌ وَ اِنَّ عَلَیْكَ اللَّعْنَةَ اِلی یَوْمِ الدّین»؛[168] می گوید: «قَالَ رَبِّ فَأَنظِرْنِی إِلَی یَوْمِ یُبْعَثُونَ»؛ پروردگارا؛ تا روز برانگیخته شدن انسان ها از قبرهایشان به من فرصت بده.
آیه اخیر فوق العاده زیبا و روشنگر است، خداوند آبروی شیطان را از طریق سخن خود شیطان برده است. می فرماید: به این لعنت شده گفته شده چرا به آدم سجده نكردی؟ می گوید: من مهم تر هستم. خدا می فرماید: از این جا برو، این جا دیگر جای تو نیست، و لعنت من تا آخر با تو خواهد بود! حالا بدبختی شیطان را تماشا كنید، ببینید چه می خواهد، می گوید: عمر مرا در حالی كه از درگاهت رانده شده ام، آیا می شود زیاد كنی؟ منطق را نگاه كنید. خیلی عجیب است! یك وقت است كه می گوییم شما را می خواهیم بیندازیم در آب گندیده كه از آن آب بخوری. آدم عاقل می گوید: شما را به خدا این كار را نكنید. حالا شیطان می گوید: اگر می خواهید مرا در این آب گندیده بیندازید، فرصت كافی به من بدهید تا تماماً آن آب گندیده را بخورم! مولوی می گوید: این هم اثر لعنت بود كه گفت: خدایا فرصتم بده تا روز قیامت. به گفته مولوی: (كاشكی گفتی: «تُبْتُ رَبِّنا!») ای كاش می گفت: خدایا توبه كردم! به هر حال آیه می فرماید: «قالَ رَبِّ فَاَنْظِرْنی اِلی یَوْمِ یُبْعَثُون»؛ شیطان گفت: خدایا تا روز قیامت به من فرصت بده!! خداوند ابتدا به او می گوید: «وَ اِنَّ عَلَیْكَ اللَّعْنَةَ اِلی یَوْمِ الدّین»؛ تا روز جزا لعنت و دوری از رحمت بر تو است. شیطان در جواب می گوید: «رَبِّ فَاَنْظِرْنی اِلی یَوْمِ یُبْعَثُون» خدایا! تا روز قیامت در همین حالت لعنت و دوری از رحمت فرصتم بده، تا بنده های تو را بفریبم. در این آیه، تلاش برای فریب در برزخ هم جزء تقاضای شیطان است، یعنی هم فریب انسان ها را در دنیا می خواهد و هم در برزخ. خداوند فرمودند:
«قالَ فَإِنَّكَ مِن َالْمُنْظَرین»؛ تو از منظرین و فرصت داده شده ها باش، امّا نه تا «یَوْمِ یُبْعَثُون»، بلكه «اِلی یَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُوم»؛ تا وقت مشخصی كه برایت تعیین كرده ایم.
شیطان گفت: پروردگارا تا روزی كه بشر در قیامت مبعوث می شود مهلتم ده و نگفت تا روزی كه آدم می میرد، چون با بشر دشمن بود، نمی خواست یك لحظه او را راحت بگذارد، حتّی در برزخ، خداوند فرمود: تو هم در زمره مهلت داده شده هایی، ولی نه تا قیامت، بلكه تا روزی معلوم، كه آن روز، روز اصلاح آسمانی بشر است و ریشه فساد از زمین به كلّی كنده می شود، و در روایت هم داریم، ابلیس زنده می ماند تا این كه میان نفحه اوّل و دوم می میرد.
إن شاء الله تا این جا در ذهنتان بماند كه حرف های عجیبی است. حرف های شیطان مشخص شد. اصول و فروع و منطق شیطان مشخص شد. در ادامه آیات روش شیطان را مطرح می فرماید که: شیطان آدم های هم جنس خودش را پیدا می كند و همدست می شوند و به فعالیت می پردازند. می گوید: خدایا! من آدم ها را منحرف می كنم، مگر آن هایی كه مخلَص باشند. در آیه 42 همین سوره می فرماید: شیطان، بر گمراهان مسلّط می شود «مِنَ الْغاوینَ»؛ یعنی چه كسانی را شیطان می تواند گمراه كند؟ گمرا هان را! پس در واقع شیطان گمراهان را پیدا می كند.
خداوند در آیه 42 سوره حجر می فرماید:
«اِنَّ عِبادی لَیْسَ لَكَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ اِلّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوینَ»؛
بر بندگان من نمی توانی مسلّط شوی، جز آن هایی كه از تو تبعیت می كنند. از گمراهان. پس در واقع شیطان برای سوزاندن، شعله ها را به هم وصل می كند. حالا چه كسی را می تواند بسوزاند؟ آن كه گوشتی است، نه آن كه روحی است.
اگر انسان بندگی خدا را پذیرفت در فضای نورانی رحمت رحمانی به سر می برد و شدیداً از فضایی که شیطان به او پیشنهاد می کند فوق العاده متنفر خواهد بود، زیرا شیطان انسان ها را به وَهمیات گرفتار می کند، در حالی که انسانِ حقیقت خواه هرگز وَهم و وَهمیات را نمی خواهد، برای او اوقاتی است که هرگز حاضر نیست از آن اوقات خارج شود و گرفتار اضطراب های یاران شیطان گردد و خود را از دنیای ذکر و فکر به دنیای بی فکری پرتاب نماید. انسان حقیقت جو اگر هم رو در روی خود با کثرت روبه رو است، بازگشت آن کثرت برای او به سوی حق است ولی شیطان همه پیشنهادهایش به نفس امّاره و وهمیات بازگشت دارد و هرگز شیطان با چنین پیشنهادهایی نمی تواند بنده های واقعی خدا را بفریبد.
خدایا! اول مزه بندگی خودت را به ما بچشان و سپس با شیطان روبه رویمان کن تا مانند شهداء و امام شهداء مفتخر به روسیاه کردن شیطان گردیم. إن شاءالله
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرّحمن الرّحیم
«قالَ رَبِّ بِمَا اَغْوَیْتَنِی لَاُزَیَّنَنَّ لَهُمْ فِی الْاَرْضِ وَ لَاُغْوِیَنَّهُمْ اَجْمَعینَ* اِلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصینَ»[169]
شیطان گفت: پروردگارا! به جهت این که مرا گمراه نمودی - و با توجه به فرصتی که در اختیار من گذاردی- زمین را و آنچه در آن است را برای بندگانت زیبا جلوه می دهم و همه آن ها را از مسیر بندگی تو منحرف می کنم، مگر آن بندگانت را که مخلَص باشند.
آیات سوره حجر در رابطه با عدم سجده شیطان كه تعدادی از آن در جلسه قبل بحث شد، مثل بقیّه آیاتی كه در رابطه با صحبت بین شیطان و خدا، سجده ملائكه بر آدم و سجده نكردن شیطان بر آدم است، در واقع نكته ای را می خواهد مطرح كند كه: ای آدم ها! این شیطان كه دشمن شماست، پشت سرتان نقشه هایی كشیده و حرف هایی زده است، شما در جریان نقشه ها و حرف های او باشید تا نسبت به اعمال و افكار و زندگی خود، تحلیل درستی داشته باشید و کاری نکنید که ادعاهای او نسبت به شما درست از آب در آید. در واقع خداوند به عنوان ربِّ انسان در این گونه آیات می فرماید كه: شیطان دشمن شما است و بدانید در مورد شما چه گفته است، پس مواظب خودتان باشید تا در صحنه زندگی از مقصد زیبایی که برایتان در نظر گرفته ام محروم نگردید و شایستگی رسیدن به آن را از دست ندهید.
خداوند در بحث سجده نکردن شیطان، شروع یك مخاصمه با آدم را در كل هستی برای ما نقل می نماید. خداوند در این آیات ما را متذكّر می كند كه اوّلاً: دشمن دارید و شیطان از آن جایی كه بر آدم سجده نكرد، دشمنی خودش را بر علیه آدم و فرزندان او شروع كرد. ثانیاً: دشمنی اش هم بر اساس چیزی نبود كه ما جنگی را با او شروع كرده باشیم و او بخواهد انتقام بگیرد. خداوند به آدم فرمود: ای آدم؛ «اَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ»؛ آن اسماء الهی را كه در تو نگاشته شده است، نشان بده. در واقع آدم حرف خدا را شنید و اسماء الهی را نشان داد و خدا فرمود: ای ملائكه! به آدم سجده كنید، و ملائكه هم سجده كردند و شیطان به بهانه ای واهی كه قبلاً عرض شد، نه تنها سجده نكرد، بلكه شروع به مخاصمه نمود، یا بهتر بگویم؛ سجده نكردن شیطان در واقع شروع یك مخاصمه است. این مخاصمه، از آن جهت غیر منطقی است كه شما به عنوان یك طرفِ آن دشمنی، تقصیركار نیستید، بلكه به جهت تبعیت از حكم خدا مورد غضب شیطان قرار گرفته اید. چند نكته اینجا هست!
نكته اول این كه، گاهی دشمنی و جنگ با کسی به خاطر بدی اوست و لذا هر وقت او بدی هایش را کنار بگذارد مخاصمه تمام می شود. اما گاهی درگیری با کسی به خاطر خوبی های اوست. آدم؛ از خدا اطاعت كرده است و خداوند در ازای این اطاعت، پاداش خاصی به او می دهد، حالا آدم در راستای پاداشی که خداوند به او داده و آن سجده ملائکه است دشمن پیدا كرده است. جریان مخاصمه شیطان مخاصمه از نوع دوم است، بدین معنی كه خود آدم منشأ این مخاصمه نیست. پس نباید تعجب كرد كه انسان ها بعضی مواقع به خاطر خوبی هایشان مورد دشمنی قرار می گیرند. دشمنان اهل البیتh درست همان روش شیطان را عمل كردند، و دشمنی با آن ذوات مقدسه به خاطر خوبی های فوق العاده آن ها بوده و هست.
دومین نكته ای كه در این حادثه مورد توجّه است، این است كه؛ خداوند در قرآن به عنوان كتاب هدایت و نجات، می فرماید: قصّه ای كه باید شما بدانید؛ مخاصمه ای است كه در باره شما شروع شد و هرگز نباید از آن غافل شوید و عملاً با این تذکر هوشیاری ما را صدچندان نمود که به راحتی نمی توان در زندگی زمینی به آن مقصد عالیه دست یافت و حیله های دشمن قسم خورده خود را به چیزی نگرفت.
نكته سوم می خواهد بگوید: دشمن شما چه می گوید، و چه گفته است و چطوری برای شما نقشه می كشد، كه به مرور در طول بحث بیان می شود.
در واقع اگر به شما بگویند كه اوّلاً؛ شما دشمنی به نام شیطان دارید، ثانیاً؛ دشمنی شیطان با شما، به جهت کوتاهی های شما نیست كه لازم باشد درمواضع خود تجدیدنظر كنید. ثالثاً؛ نقشه های دشمن شما خصوصیات خاص خود را دارد که لازم است بسیار هوشیار باشید و از روش هایی که خداوند در اختیار شما قرار داده است استفاده کنید تا هوشیاری لازم را به کار برده باشید و در این راه دشمن نتواند نقشه هایش را عملی كند.
در سوره حجر آیه 36 كه بحث آن گذشت؛ می فرماید: «قالَ رَبِّ فَاَنْظِرْنِی اِلی یَوْمِ یُبْعَثُونَ»؛ شیطان گفت: پروردگارا! به من فرصت گمراه كردن مردم را تا قیامت بده، چنان چه ملاحظه می كنید خداوند در این آیه؛ سخن و منطق و مشی و حیله و برنامه های دشمن شما را بازگو می كند تا در جریان قرار گیرید. پس با تمام وجود عنایت داشته باشید که این آیات می خواهد بگوید در جریان زندگی زمینی، طرح و نقشه دشمن را دائم در نظر بگیرید تا بتوانید حیله دشمن را خنثی كنید و این طور نیست که فکر کنید اگر کاری به کار او نداشته باشید او هم کاری به کار شما ندارد، پس با این هوشیاری همواره در زندگی جلو بروید که یک دشمنی هست که در هر جا برنامه ای از برنامه های شما و در هر تصمیمی از تصمیمات شما دشمنی خود را بدون هیچ مقدمه ای شروع می کند و با توجه به چنین موقعیتی کار خود را و تصمیمات خود را شکل دهید تا غافلانه در دام او نیفتید، منتها فرمودند اگر مسیری که خداوند به شما پیشنهاد فرموده است را فراموش نکنید در آن مسیر کید شیطان ضعیف است و نتیجه ای نمی گیرد و شما به مقصد خود می رسید.
در آیه 39 سوره حجر هست كه: «قالَ رَبِّ بِما اَغْوَیْتَنی لَاُزَیَّنَنَّ لَهُمْ فِی الْاَرْضِ وَ لَاُغْوِیَنَّهُمْ اَجْمَعینَ»؛ علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» در رابطه با این آیه می فرمایند:
«حرف «باء» در «بِما» باء سببیّت است و نه باء قسم، شیطان گفت: پروردگارا! من اغواء كردنت را سبب قرار می دهم برای آرایش گمراهی هایم - كه جهان وَهمی را برای بشر زینت قرار دهد- و شیطان این اِضلال و گمراهیِ مجازاتی را برای خود پسندید و به همین جهت هم توبه نكرد و گفت: همه زمینیان را اغواء و گمراه می كنم.
چون شیطان از رحمت خدا دور شد و از سعادت حقیقی محروم گشت، لذا هر وقت با وسوسه به درون دلی رخنه كند، همین نزدیكی موجب دور شدن آن دل از خدا می شود و این كه می گوییم او مردم را اغواء و گمراه كرد، یعنی اثر غِوایت و گمراهی خود را در دل آن ها انداخت تا آن ها هم مثل او شوند، و این كه به كار خود مغرور بود بدان جهت بود كه مردم را در حال عادی مثل خود می دید».
پس خداوند به ما می فرماید: قضیه شیطان این طوری است، تو بیدار باش. او به خدا گفته است به جهت این كه مرا گمراه كردی، چنان و چنین می كنم، پس اوّلاً؛ متوجه باش دشمن تو یك موجود لجباز است، نه یك موجود منطقی كه با مواضع منطقی جلوی او بایستی و ثانیاً؛ تو را هرگز رها نمی كند تا تو در زندگی زمینی یك لحظه نسبت به اغواء او امنیت داشته باشی. به حضرت ربّ گفت: «بِما اَغْوَیْتَنی» به جهت این كه تو مرا گمراه كردی. این حرف درست نیست چون به او فقط گفتند؛ می بینی كه آدم مظهر اسماء الهی است، پس بر او سجده كن و او را که واسطه ظهور اسماء الهی است تکریم نما. حالا خودش كه سجده نكرد، هیچ، به خدا می گوید تو مرا گمراه كردی!!
در منطقی بودن فرمان الهی در باره سجده كردن شیطان به آدم به دو دلیل حجّت تمام بوده است. یكی این كه: مشخص شد آدم مظهر اسماء الهی است، پس هركس خدا دوست است و معبود خود را خدا قرار داده است، به راحتی به اسماء الهی سجده می كند. چرا که گفت:
دیده آن باشد که باشد شه شناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
ثانیاً: خودِ خداوند امر فرموده كه سجده كنید. پس در واقع اگر سجده می كرد، به خدا سجده كرده بود، چون امر او بود، ولی سجده نكرد. یعنی اگر قلبش بیدار بود و مقام ظهورِ جامعیت اسماء الهی را مشاهده می نمود، باید سجده می كرد، و اگر ایمان اوّلیه ساده عامیانه هم داشت، باید سجده می كرد، چون خداوند امر به سجده كرده بود. بعضی از مردم در نمازشان ممكن است حضور قلبی نداشته باشند و به شعف نیایند، ولی چون خدا گفته است نماز بخوانید، نماز می خوانند. این هم یك درجه از ایمان است و عملاً به اندازه خودش موجب قرب می شود.
منطق شیطان را در خود جستجو كنید، و مطمئن باشید هركس بقیه افراد را مقصر بدی هایش دانست به روح شیطان نزدیک است و در نتیجه به همان اندازه از درگاه خدا رجیم است. به خودتان رجوع كنید! چرا شیطان رجیم شد؟ بدی هایش را پایِ غیر خودش گذاشت. استثناء هم ندارد، هیچ یك از بدی های شما نیز به غیرخودتان ربط ندارد و اگر دقیق بررسی کنید خودتان هم این را تصدیق می کنید. اگر یك خطایتان را به غیر نسبت دادید، بدانید به همان اندازه منطقتان شیطانی است و موجب امیدواری شیطان می شوید كه اراده كند بیشتر به شما نزدیك گردد.
اساتید عرفان می فرمایند: شیطان بدی را به خدا نسبت داد و گفت: «رَبِّ بِما اَغْوَیْتَنِی»؛ و خوبی را به خودش نسبت داد و گفت: «اَنَا خَیْرٌ مِنْه»؛ و اگر كسی در جهت عكس شیطان عمل نكند، هرگز قدمی در راه سلوك نخواهد گذاشت و مسیر هیچ كمالی را طی نخواهد كرد. مخالفت با چنین روحیه ای عین وارد شدن به راه حق است، همچنان كه شیطان با چنین روحیه ای هلاك شد. چنانچه پیامبرخداf فرمود: «إِذَا أَرَادَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِعَبْدٍ خَیْراً فَقَّهَهُ فِی الدِّینِ وَ زَهَّدَهُ فِی الدُّنْیَا وَ بَصَّرَهُ بِعُیُوبِ نَفْسِه »؛[170] اگر خداوندU خیر بنده ای را اراده كرده باشد، او را در فهم دین عمیق می نماید و نسبت به دنیا بی رغبت می نماید و به عیوب نفسش بصیر می كند. به همین جهت بزرگان گفته اند؛ «سخت ترین حجاب، خوش بین بودن به خود است» و در این حالت انسان جز به مسیر باطل، به راه دیگری نمی رود. آنجا كه به ما گفته اند: مجاهده نفس بكن! یعنی با چنین روحیه ای مبارزه كن، تا راه را بر تو بگشاییم. خداوند فرمود: «وَالَّذینَ جاهَدُوا فینا لَنَهْدیَنَّهُمْ سُبُلَنا»؛[171] هركس درجهت رسیدن به ما با نفس خود مجاهده كرد، حتماً او را به راهی كه به ما برسد هدایتش می كنیم و مجاهده با نفس یعنی مجاهده با روحیه شیطانی كه در ما هست.
شیطان با این روحیه اش دو كار كرد؛ یكی این كه از خدا محروم شد. دیگر این كه: محرومیت خویش را تبلیغ كردو در همین راستا به خدا گفت: «لَاُزَیَّنَنَّ لَهُمْ فِی الْاَرْضِ»؛ یعنی حتماً در زمین بودن را برای فرزندان آدم زینت می کنم تا به ماوراء زمین دل نبندند. «وَ لَاغْوِیَنَّهُمْ اجمعین»؛ و از این طریق همه شان را از راه راست منحرف می كنم، چون می دانست این روش نتیجه می دهد. و خدا هم نگفت من مانع تو می شوم. پس معلوم است چنین امكانی را خداوند برای شیطان قرار داده است، ولی خبر چنین مسئله ای را به ما داد. فرمود: مواظب باشید تا نتواند در مورد شما به اهدافش برسد، و شیطان گفت: فقط بندگان مخلَص را نمی توانم گمراه كنم. خدا هم این قول را رد نكرد.
پس چنانچه ملاحظه می فرمایید روح اصلی برنامه شیطان در همین «لَاُزَیَّنَنَّ لَهُمْ فِی الْاَرْضِ»؛ است، به این صورت که زندگی زمینی را یک نوع زندگی کامل و زیبا و دوست داشتنی جلوه می دهد و ما را از حیات برتر و حضور در عالم غیب غافل و محروم می کند، در حالی که به گفته مولوی:
آن جهان و راهش ار پیدا بُدی
کم کسی یک لحظه در این جا بُدی
و همه نقشه شیطان در غفلت ما نسبت به حیات اُخروی نهفته است، حیاتی به گستردگی معنویت و به زیبایی ظهور همه حقیقت، و لذا هرچه بتوانیم با حالت حضوری معارف مربوط به معاد را درست دنبال کنیم به همان اندازه نقشه های شیطان سرد و بدون جذابیت خواهد شد.
در آیه 42 سوره حجر مطلب را بر این اساس جمع بندی می كند كه تو بر بندگان من تسلّط نداری، جز آن هایی كه خودشان گمراه هستند.
حالا تمام انرژی تان را جمع كنید ببینید این ادعایش را كه گفت: «لَاُزَیَّنَنَّ لَهُمْ فِی الْاَرْضِ وَ لَاُغْوِیَنَّهُمْ اَجْمَعینَ»؛ چطور انجام می دهد؟! اوّلاً؛ از خودتان بپرسید؛ اگر این مسئله كه در آیه مطرح است، چیز مهمی در راستای نجات ما نبود، آیا خداوند در قرآنش برای ما نمی فرمود؟ چون قرآن كتاب هدایت است، پس در توجّه به این آیه زمینه هدایت ما فراهم می شود، یعنی خداوند این نکته را فرموده است به جهت این كه شیطان از این طریقه می خواهد ما را گمراه كند، و گفت: «اِلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصین» فقط مخلَصین را از آن طریق كه نقشه برای همـه كشیده ام -كه عبارت باشد از زینت دادن زمین- نمی توانم گمراه كنم، گفت: پس شرط رهایی از حیله شیطان وارد شدن به عالَم مخلَصین است. چون شیطان می داند و اقرار هم كرده است كه از بین بندگان خدا فقط همین گروه هستند كه هیچ امكانی برای گمراهی شان در اختیار ندارد.
«مُخْلَصین»؛ آن هایی هستند كه خداوند آن ها را برای خود برگزیده و خالصشان كرده و هیچ كس در آن ها سهمی ندارد، بلكه آن ها به جهت مخلَص بودنشان آینه خواست و رضایت خدایند و لذا هر كس رضایت خدا را برای خود بخواهد، باید حركات و افكار و عقاید آن ها را ملاك زندگی خود قرار دهد، زیرا آن ها در مقام عصمت اند.[172] و عرض شد شرط رهایی از حیله شیطان وارد شدن به عالم مخلَصین است، این ها خودشان را برای خدا خالص كرده اند، خداوند هم این ها را برای خود برگزید، یعنی جز خدا را نخواهند و فقط بندگی او را بخواهند. «عِباد مخلَص»؛ اوّلاً: عباد هستند، عبد، یعنی كسی كه نظرش به حق است، چون هر عبدی در مقابلش ربّ است. مثل هر بالایی كه در مقابلش پایین است، هر بندگی هم در مقابلش ربوبیت است، لذا در صورتی كه عبد بتواند بندگی خودش را به ربوبیت خدا عرضه كند، در زمره عباد الله به معنی واقعی قرار گرفته است. ثانیاً: در این بندگی، تماماً آماده باشد كه حكم خدا را بر جان خود جاری كند و از خود هیچ خواستی نداشته باشد، و برای خدا خالص شده باشد. حالا كه برای خدا خالص شد، دیگر به جای اراده خودش، اراده خدا در تمام افكار و اعمالش جاری است، خودی برای خود باقی نگذارده تا حجاب بین او و خدا شود. به گفته حافظ:
حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز
که در میان تو و او به جز تو حائل نیست
پس در این راه «وجود و هستی تو حجاب تو است و اگر به كلّی فنا نگردی، شایسته بقاء به بقاء حق نگردی و راه نجات از نقشه های شیطان نزدیکی به مخلَصین یعنی پیامبر و ائمه معصومینh است و تأسی کردن به راه و روش آن ها».
به عنوان مثال: در راستای این كه خدا می خواهد مردم را هدایت كند، به مردم می فرماید: «یا ایُّهَا النّاسُ اعْبُدُوا رَبَّكُمُ الَّذی خَلَقَكُمْ وَ الَّذینَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُون»؛[173] ای مردم! خدایی را عبادت كنید كه شما را و قبل از شما را خلق كرده، باشد كه متّقی شوید. حالا این را از زبان پیامبر خداf می گوید. پس در واقع خداوند حكم خودش را در پیامبرf جاری می كند. شرطش این است كه پیامبرf حكمی و حرفی از خودش نداشته باشد تا حكم خدا در جانش جاری شود، وگرنه ناخودآگاه آیات الهی را با فكر و حرف خودش قاطی می كند. گاهی اراده انسان این است كه خودش را آماده كند كه حكم خدا را بر جان خود براند. این بالاترین درجه اراده است. بزرگ ترین افرادِ با اراده در این عالَم كسانی هستند كه منیت خودشان را بتوانند كنار بزنند، تا حكم خدا بر جانشان حاكم شود، به یک معنی اراده شان را صرف حذف خودخواهی شان بكنند تا حكم خدا بر جانشان جاری شود و نه حكم خودشان. و مسلّم با خودخواهی مبارزه كردن سخت تر از اراده های خودخواهانه خود را عمل كردن است. یك وقت می گویید: خوب است برویم به قلّه اورست، تا همه بدانند كه ما چقدر قهرمان هستیم. اگر کسی با این نیّت برود، خودنمایی است، خودنمایی هم یك خودخواهی است. آیا این كه كسی اراده كند به قلّه اورست برود تا هوسش را بر خودش حاكم كند سخت تر است یا با هوس ها مقابل کردن؟ درست است که نتیجه مبارزه با هوس، شیرین و ملائم طبع است، ولی مقابله با آن به همت و دقت بیشتری نیاز دارد تا این که همت کنیم هوس های خود را جامه عمل بپوشانیم.
یك وقت اراده می كنید سفره رنگین بیندازید تا همه بگویند: ماشاء الله این آدم چقدر مهم است! یعنی یك خودخواهی داری و برای برآورده كردنِ آن، اراده خودخواهانه خود را بر خود حاكم می كنی. این كجایش سخت است؟ بعضی با تعجب تعریف می كردند كه فلان پهلوان در یك مجلس، سه عدد سینی بزرگ بامیه یزدی را خورد و جلوی همه هم سینی های بامیه را پاره كرد، و بعد هم از ترس این كه نمیرد، تا صبح رفت زورخانه ورزش كرد. این کار او تعجب كردن و ماشاء الله گفتن ندارد. ماشاء الله به آن فردی كه گرسنه باشد و برای مجاهده با نفس خود این بامیه ها را ببیند و نخورد.
در همین جا این نكته را عرض كنم: بعضی از دوستان ایراد می گیرند كه بحث های مذهبی، شور و نشاط زندگی را از ما می گیرد. بنده وقتی این سخن را می شنوم، از یك جهت خوشحال می شوم، كه اگر این شورها و نشاط های دروغین از میدان زندگی آنها بیرون برود، آن وقت می فهمند چه شور و شوق های دروغینی داشته اند، چون تمام كارهایشان را با خیال انجام می دادند و حالا این خیالات فروكش كرده است. حتی ممكن است برای این كه خودخواهی اش جلوه كند، قرآن را با صوت زیبا خوانده است كه همه بگویند: ماشاء الله. حال به لطف خدا یك تفكّر زلالی سراغش می آید كه آن، روح خداخواهی است، نه خودخواهی. در نتیجه باید همه آن كارهای قبلی را كه برایش شور و نشاط خیالی و وَهمی داشته، كنار بگذارد و در این حال دیگر هیچ انگیزه ای برای آن نوع از فعالیت را ندارد و چون هنوز خود را در شرایط جدید تنظیم نکرده است، انگیزه بنده بودن و نفی هرگونه خودنمایی در او رشد نكرده، آن انگیزه های قبل هم كه خنثی شد، نمی داند چه كار كند! به ظاهر بی انگیزه و بی نشاط می شود. حالا به نظر شما آیا به انگیزه های قبلی اش برگردد، یعنی خودنمایی های قبلی اش را ادامه بدهد؟ یا فكر كند كه این خصوصیات اوّل كار و انتقال از آن عالَم به این عالَم است و در راه صحیح قدم بردارد و سعی كند حكم خدا را بر جان خود جاری كند تا وارد عالَم مخلَصین شود و دیگر شیطان نتواند شورهای دروغ در او ایجاد كند؟
حـال كـه انسـان بـه لطـف خـدا انگیـزه هـای خودخواهی و خودنمایی قبل را ندارد، یك قدم جلو آمده است، سعی كند انگیزه های خدا خواهی اش را جایگزین آنها كند. آری! اوّل بانشاط بود ولی با انگیزه خودخواهی های نفس امّاره خود. مرحله دوم: بی نشاط شد، چون زیبایی بَه بَه ها خنثی شد. مرحله سوم: إن شاءالله با كارهایی كه خدا می پسندد، به نشاط می آید. پس مخلَص؛ یعنی كسی كه حكم خدا بر جانش جاری است، یعنی كسی كه هویت بندگی اش را می پسندد و نه خودخواهی اش را، یعنی از «خودی» خالی می شود.
بسیاری از تعلقات دنیایی كه برای ما اصالت دارد و برای خود زینت و عنوان محسوب می کنیم، ریشه اش در خودخواهی های ماست. همین که خودخواهی از بین برود، دیگر خیلی از این ها نمی تواند برای ما زینت محسوب شود. وقتی كه زینت های زمینی برای ما زینت نباشد شیطان نمی تواند از آن طریق ما را تحریك كند و از صحرای بیکرانه معنویت غافلمان نماید و به سراب تنگ دنیا مشغولمان کند.
پس اوّل ببین چه كسی را خداوند فرمود؛ شیطان نمی تواند زینت زمینی برایش بیاورد و اِغوایش كند؟ وقتی روشن شد که آن شخصیت چه گونه شخصیتی است و روشن شد مخلَص یعنی كسی كه بندگی خدا را دوست دارد، و در اثر آن بندگی ، حكم خدا در جانش جاری می شود، و نه حكم نفس امّاره اش، البته بندگی خدا سخت است چون باید به میل ها و خودنمایی ها پشت کرد، ولی به همان اندازه هدایت به سوی حقیقت است، و غیر از این افتادن در دست شیطان به عنوان دشمن قسم خورده ای است که ما را گرفتار زندگی سراب گونه ای می کند که هرلحظه آن دورشدن هرچه بیشتر از مقصد متعالی مان است. اگر هوی و هوس به میدان آمد، شیطان آن را می گیرد و می آراید و بر دل انسان جلوه می دهد. به همین جهت خداوند به شیطان فرمود: «اِنَّ عِبادی لَیْسَ لَكَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ»؛[174] ای شیطان! تو بنده های هوی را می گیری و نه بنده های مرا. آن طرف قضیه را هم داشته باشید كه اصل و حقیقت انسان، بندگی است. شما حقیقتاً فقط بنده خدا هستید. حقیقت شما نه مردبودن و نه زن بودن و نه لیسانس و نه دیپلم و نه رفتگر و نه بقّال و ... است، این ها حكم سایه های شماست. زن و مرد بودن، حكم بدن شماست. در حالی که بدن شما در حقیقت شما هیچ نقشی ندارد، حالا اگر برای سایه های زندگی وقت صرف كنید، سایه ها سراب است، آن وقت بر سراب وقت صرف كرده اید. این ها كه نمی ماند، بندگی شما كه حقیقت شماست برایتان می ماند، حالا اگر از این مسئله غفلت كنید، راه ورود شیطان در زندگی تان باز می شود.
بنابراین شیطان با امیدواری و اطمینان می گوید: «لَاُزَیَّنَنَّ لَهُمْ»؛ فرزندان آدم را مشغول زینت های زمین می كنم. راست هم می گوید و بی خود هم امیدوار نیست، چون چیزهایی در انسان دیده است كه این چنین مطمئن حرف می زند. دشمنان مردم ما با اطمینان كامل می توانند مردمی را كه حاضرند برای چهارتا فوتبالیست كف بزنند و شادی كنند، بازی دهند و جلب كنند. حالا اگر ادعا كنند كه یك سال، كشور و مردم را به دست ما بدهید، تا آن ها را به جایی بكشانیم كه به بدترین چیزها دل ببندند، بی پایه حرف نزده اند. اگر بگویند مطمئناً این كار را می كنیم، راست می گویند، می توانند. شیطان هم در همین راستا به كارش مطمئن است و امیدش به مردمی است كه هوس خود را دنبال می كنند، و خدا هم نگفت شیطان دروغ می گوید. شیطان گفت: «لَاُزَیَّنَنَّ لَهُمْ فِی الْاَرْضِ»؛ حتماً در زمین برای آن ها زینت فراهم می كنم. یعنی در این زندگی زمینی من برای مردم یك طرح دارم، اگر به من فرصت دهی، همه فرزندان آدم را با آن برنامه ام گمراه می كنم «الاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصین» مگر بنده های مخلَص را.
برای روشن شدن معنی گمراه كردن از طریق زینت دادنِ آنچه در زمین هست، به این مثال عنایت بفرمایید كه: یك وقت شما هدفتان این است كه از اصفهان به تهران بروید و اتفاقاً یك ماشین هم پیدا می شود که می خواهد تهران برود، شما هم خوشحال می شوید و می گویید: چه خوب شد كه این ماشین پیدا شد. پس این ماشین برای شما یك وسیله خوبی است، یعنی با این ماشین به مقصدتان می رسید. این برای شما به عنوان وسیله ای كه شما را به مقصدتان می رساند، زینت محسوب می شود. حالا اگر شما بخواهید به تهران بروید، ولی یك ماشین لوكس و مجهز، به شیراز برود این برای شما زینت نیست، شما اصلاً به آن نگاه هم نمی كنید كه آیا لوكس است یا لوكس نیست، چون شما می خواهید به تهران بروید. چه موقع این ماشین برای شما زینت است؟ وقتی كه به وسیله این ماشین، شما به مقصدتان برسید. زینت، یعنی چیزی كه ما به وسیله آن با آرامش روح به مقصدمان برسیم. وقتی كه چیزی در راستای هدف شما به كمك شما بیاید، زینت شما محسوب می شود.
مثلاً؛ شما هدفتان این است که می خواهید به بقیّه بفهمانید فقیر نیستید، می آیید لباس های مد روز می پوشید و چندتا انگشتر طلا هم دستتان می كنید تا بفهمانید فقیر نیستید. آن لباس های مد روز و آن انگشترها زینت شما محسوب می شود، چون شما را به مقصدتان می رساند. و چون هدفتان این است كه بگویید من فقیر نیستم، این نوع زینت ها كمكتان می كند تا آنچه می خواهید بنمائید را بنمائید. این ها در راستای هدفتان، زینت شما می شود. پس هر وسیله ای در راستای هدفی که ما داریم می تواند برای ما زینت شود. كار شیطان این است كه زینت فِی الارض برای انسان درست می كند. یعنی دو كار می كند؛ اوّلاً: زمین را مقصد انسان ها می كند، نه آسمان را، یعنی می گوید: شما آمدید روی زمین كه زمین داشته باشید، خانه و بچّه داشته باشید، به عبارت دیگر هدف مشخصی را برای ما ترسیم می کند. ثانیاً: در مقصد و هدف زمینی بودن، كمكشان می كند كه موفّق شوند، اسم این کار را می گذارند وسوسه، و توان شیطان در چنین محدوده ای است که اگر شما مقصد خود را زمین قرار دادید در هرچه بیشتر زیبا کردن آن مقصد از طریق وسوسه هایش به شما کمک کند.
وسوسه؛ یعنی تقویت میل ها و اراده های انسانی كه هدف زمینی دارد، برای تمركز هرچه بیشتر این انسان روی هدف زمینی. این كار شیطان که یک نوع غفلت نسبت به هدف آسمانی انسان ها است، وسوسه است. درست در مقابل کار انبیاء که انسان ها را تشویق می کنند تا زیبایی های معنوی و آسمانی را مقصد خود قرار دهند. شما در قنوت نمازتان می گویید: «رَبَّنا آتِنا فِی الدُّنْیا حَسَنَةً وَ فِی الْآخِرةِ حَسَنَةً»؛ خدایا! در دنیا خوبی های دنیا را به من بده، و در آخرت هم خوبی های آخرت را به من بده. خوبی های دنیا، دین و یاد خداست، و خوبی های آخرت بهشت و لقاء الهی است؛ آری این ها هم می تواند برای انسان زینت شود. در واقع شما از طریق این دعا، در زمین زینت آسمانی می خواهید. آن وقت در همین وسط نماز كه مشغول دعا بودی، شیطان به یادت می آورد كه اگر این رفیق تو با تو بد باشد، فردا در اداره پشت سر تو حرف می زند و تو را از اداره بیرون می كنند، با توجه به این که از اداره بیرون كردن، یك گرایش زمینی است این عمل شیطان وسوسه است، چون تو را از نماز که یک جهت گیری معنوی و غیر زمینی است باز می دارد. خود این كه تلاش كنی از اداره بیرونت نكنند، برای تو یك كار می شود و شیطان هم كمكت می كند كه بروی طرف را راضی كنی كه فردا از اداره بیرونت نكنند. اسم این کار را که نسبت به حیات زمینی مدد است و نسبت به حیات آسمانی غفلت، وسوسه می گذارند، پس كار وسوسه این است كه، ما از حیات آسمانی غفلت کنیم و دائم تلاش مان معطوف به زندگی زمینی باشد و زمین برای ما زینت شود و مشغول آن شویم و آن چیزی كه كارهای زمینی را برای ما محكم می كند دوست داشته باشیم و ارزش بنهیم.
چه موقعی زمین زینت است؟ وقتی كه ما زندگی را