باسمه تعالی
1- آنچه در پیش رو دارید سلسله بحث هایی است که استاد طاهرزاده تحت عنوان «آنگاه که فعالیت های فرهنگی پوچ می شود» مطرح کرده اند. ایشان به عنوان معلمی که در سطوح مختلف آموزشی سال های متمادی تدریس کرده و در چندین مسئولیت فرهنگی، در رابطه با چگونگی فعالیت های فرهنگی سال های سال اندیشیده و قبل از انقلاب اسلامی تا کنون همواره دغدغه رشد سطح فرهنگ دینی جامعه را داشته اند، در یک جمع بندی نهایی حرف های خود را در این نوشتار خدمت عزیزان ارائه داده تا عزیزانی که در امور فرهنگی و دینی برنامه ریزی می کنند و فعالیت می نمایند، قبل از آن که با بی ثمری نتایجِ کار خود روبه رو شوند، به موضوعاتی که در این کتاب مطرح شده است بیندیشند.
مباحث این کتاب، همان طور که از عنوان آن پیداست بیشتر به آسیب شناسی فعالیتهای فرهنگی می پردازد و لذا هوشیاری عزیزانی را که دست اندرکار فعالیتهای فرهنگی هستند برمی انگیزاند. از این رو ممکن است سبک و سیاق مطالب عده ای را به این سوءتفاهم بکشاند که نباید هیچ فعالیتی انجام داد. در حالی که این نوع مباحث نه برای تعطیل کردن جریان فعالیتهای فرهنگی و نه محکوم کردن فعالان فرهنگی است، بلکه به بازنگری و بررسی عوامل آسیب زای فعالیتهای فرهنگی می پردازد تا مسیر رشد حقیقی گم نشود. بدیهی است که در جای جای کتاب به آسیب های فعالیتهای فرهنگی آن گاه که از مسیر صحیح منحرف می شود اشاره شده است.
باید پذیرفت شرایط فکری دنیای جدید، راه فعالیت های فرهنگی را سخت تیره و دشوار کرده است و هرگز با سهل انگاشتن آنچه دشوار است به جایی نخواهیم رسید و مسلّم حاصل بی فکری، ظلماتی است اضافه شده بر ظلمات، و پنهان داشتن آن چیزی است كه به جای پنهان داشتن، باید آن را از میان برداشت.
2- این نوشتار شما را دعوت می کند که به آنچه چشم و گوش و ذهن می یابد و طبع طلب می کند اکتفا نکنید و به جای «موجود بینی» پای را در ساحت «وجود بینی» بگذارید و این است تنها راه خوش بینی به آینده ای که منجر به ظهور فرهنگ مهدویت می گردد و در این راستا است که برهوت زمینِ گرفتار ظلمات آخرالزمان، به آسمان معنا متصل می گردد و در نتیجه بشر از به خودْ واگذاشتگی نجات می یابد.
3- سخنران محترم سعی وافر به خرج داده تا روشن کند دل انسان، مُهر و داغِ دوست دارد و مِهر به دوست با عشق محقق می شود و این راه با قلب طی می گردد و نظر به «وجود» حقایق باید موضوع این راه باشد که با علم حضوری به دست می آید و نه با علم حصولی.
4- فرهنگ شیعه امکان های فراوانی فراروی خود دارد و از جمله آنها این که امکان نجات از مهجوریت بشر دوران جدید در آن نهفته است، ولی اشکال كار این است که بعضاًآن فرهنگ با قرائتی غیر از قرائت قرآنی خوانده می شود. در این کتاب سعی شده است اولاً؛ فرهنگ شیعه و اهل البیتh با قرائت قرآنی معرفی شود. ثانیاً؛ روشن شود كه باید اهل البیت پیامبرh را یک فرهنگ برای جواب گویی به همه نیازهای زندگی بدانیم، نه آن که نگاه ما به عالَم، نگاه علت و معلولی باشد و از این که عالَم سراسر تجلی اسماء الهی و مشیت خداوند است غافل گردیم.[1]
5- اگر می خواهیم پایمان را جایی بگذاریم که آن جا لغزنده نباشد، باید روشن کنیم علت عقب افتادن وعده هایی که اسلام عزیز به مسلمانان داد در کجاست و نقص مبانی معرفتی ما در چیست كه آن وعده ها برای ما محقق نشد؟ راستی از نظر معرفتی چه نگاهی را رها کرده ایم که باید رها نمی کردیم، و کجا باید به سراغ آن می رفتیم که نرفتیم؟ آری؛ می توان پول نفت را داد و از بیگانگان گوشی تلفن همراه و کامپیوتر خرید، ولی آیا نگاهی که با آن نگاه وعده خدا برای مسلمانان محقق می شود را هم می توان از بیگانگان خرید و یا از یونان باستان به عاریت گرفت؟ آن چه نوع تفکری است که موجب می شود حقیقت بر ملت ما رخ بنمایاند و فرج آغاز شود و بسط یابد؟ اکنون که روشن شده فرهنگ مدرنیته دیگر آینده ندارد، و از طرفی وعده خدا برای نجات بشر در فرهنگ تشیع نهفته است، آن فرهنگ را چه شده است که نمی تواند رسالت تاریخی خود را انجام دهد؟ این ها همه سؤالاتی است که با دقت در متن کتاب می توان انشا ء الله به جواب آن ها دست یافت، و توصیه کتاب به ما این است که:
عالمی دیگر بباید ساخت، وز نو آدمی[2]
6- سخنران محترم پس از آن که آفات فعالیت های غیرقدسی را روشن می کند همه همت خود را بر این نكته معطوف می دارد که «مفهوم حقیقت» به خودی خود هیچ بهره ای از حقیقت در بر ندارد و باید با «وجود حقیقت» مرتبط شد، و تبیین می کند که تفکر در «وجودِ حقیقت» به خوبی ما را از ظلمات آخرالزمان که محدودشدن به علم حصولی است، نجات می دهد، چون به گفته ایشان تفکر در «وجود»، راه را نشان می دهد، ولی وقتی «مفهوم»، موضوع تفکر شد، آن تفکر، تفکر نیست، چرا که تفکر در موضوعِ مرده عین بی تفکری است و این تفکر راه آموز آینده نیست و موجب پوچی و افسردگی می شود؛ چیزی که این کتاب تلاش دارد از آن بگذرد.
7- استاد محترم ابتدا در چندین جلسه به نقد نگاه های سكولار و غیرقدسی به موضوعات دینی پرداخته و آرام آرام وارد اصل مطلب شده تا خواننده محترم به فتح الفتوح بحث كه چگونگی ارتباط با «وجودِ حقیقت» است، وارد شود و بتواند جان خود را از مهلكه های پوچی دوران نجات دهد و راه بین خود و خدا را بیابد و با شناخت جایگاه اصلی دین، نهایت بهره برداری را از دین و دینداری بنماید. إن شاء الله.
8- مقدمات فهم مطالب این کتاب، مباحث مطرح شده در کتاب «ده نکته از معرفت نفس» و شرح برهان صدیقین در کتاب «از برهان تا عرفان» است؛ تا با توجه به معرفت نفس، موضوع «نفس» به عنوان یک وجود حقیقی مدّ نظر قرار گیرد و با مطالعه برهان صدیقین در فکر عزیزان نظر به «وجود صِرف» پایه گذاری شود.
گروه فرهنگی المیزان
باسمه تعالی
خدا را ای نصیحت گو حدیث ساغر و می گو
که نقشی در خیال ما از این خوش تر نمی گیرد
1- موضوع کتاب بر محور سیر از «علم حصولی» به «علم حضوری» است و نزدیکی به فرهنگ پیامبران و امامانh، که آن عزیزان با علم حضوری و قلبی با حقایق عالم مرتبط بودند و بقیه را نیز مدد می کردند و می کنند تا در این راه وارد شوند.
عنوانِ «آن گاه که فعالیت های فرهنگی پوچ می شود» عنوانی است شرطی نه ایجابی، و متذکر شرایطی می شود که اگر مواظب نباشیم، در آن شرایط، فعالیت فرهنگی پوچ و بی نتیجه می گردند و به همین جهت رویکرد آسیب شناسانه دارد.
در مباحث مطرح شده در کتاب روشن می شود کوشش های فرهنگی هرچند ممکن است ستودنی و در خور تحسین باشد، اگر ملاک درستی در کار نباشد، به آسانی به سوی فعالیت هایی منحرف می شود که به افزایش نابسامانیِ فرهنگی ختم خواهد شد.
موضوعات مورد بحث برای علاج دردهایی است که ظاهراً درد نیست ولی عامل بیماری روحی شده و «دین» را که حقیقی ترین وسیله ی درمان است از توانایی خارج کرده، که ما تحت عنوان «پوچ شدن فعالیت های فرهنگی» نام برده ایم.
فعالیت های فرهنگی وقتی پوچ می شود که راه هایی پیشنهاد شود که به نحو عجیبی بی تناسب و عاری از معانی است.
توجه به خطر وارونگی فعالیت های فرهنگی و پوچ شدن آن ها، یک هشدار است تا نگذاریم انرژی هایمان در مسیری صرف شود که بدون نتیجه بماند.
همه ی ما وظیفه داریم روح فعالیت های فرهنگی راستین را از فعالیت های فرهنگی تصنعی جدا کنیم تا بر فعالیت های فرهنگی نتیجه ی مطلوب مترتب گردد.
فعالیت های فرهنگی سطحی و تصنعی با خطر گمراهی همراه است، زیرا از اصول بهره مند نیست و گرفتار مفاهیم کاذب است. و این چیزی است که کتاب بر آن تأکید دارد و به همین جهت چنین عنوانی را برای آن انتخاب کرده ایم.
2- در مورد حالت گفتاری متن لازم است به عرض خوانندگان برسانم؛ از آن جهت سعی شده در سراسر کتاب حالت سخنرانی محفوظ بماند تا ارتباط خواننده با گوینده به صورت «حضوری» حفظ شود و حالت «حضوری» به «حصولی» تبدیل نگردد. به تعبیر «مارتین بوبر» نویسنده ی کتاب مشهور «من و تو»، روشن شود اگر رابطه ی نویسنده یا گوینده با مخاطبِ خود به جای «من، او»، «من و تو» باشد، تأثیر کلام بیشتر است.
وقتی رابطه ی کتاب با مخاطب خود، رابطه ی «من و تو» شد، خواننده ی کتاب خود را صرفاً ناظر و تماشاگر احساس نمی کند، بلکه خود را بازیگر می یابد و با احساس نویسنده ی کتاب هماهنگ می گردد، زیرا همچنان که در سراسر کتاب تأکید می شود؛ «دریافت «حصولی» از واقعیات، به هیچ وجه پیوندی میان ما و واقعیات بر قرار نمی کند» در کتاب سعی شده عقل و قلبِ مخاطب در صحنه باشد تا عزم عمل در او شعله ور گردد.
3- مسلّم به این نکته عنایت دارید که روح دینداری با اتصال به عالم معنا محقق می شود و این اتصال یک نحوه توجه به امورِ بالاتر از پدیده های محسوس در عالم ماده است، و به عبارت دیگر یک نحوه رازآموزی است و نه تقلید قالبی و بی روح، در حالی که در «رازآموزیِ دروغین» یا «فعالیت های فرهنگی پوچ شده» هیچ روحی در میان نیست تا محرک اصلی انسان ها جهت ادامه ی دینداری باشد.
سعی بنده در این کتاب آشناکردن خواننده ی کتاب است با خطر فوق الذکر و این که حتی الإمکان بتواند از طریق روش اهل البیتh وارد فرهنگ دینیِ حضوری و قلبی شود، و لازمه ی چنین کاری در حضورنگه داشتنِ خواننده ی کتاب است از طریق حفظ فضای گفتاری جملات.
همه می دانیم «معنویت معکوس» که ناشی از عقلِ حسی و سیطره ی کمّیت بر کیفیّت است، بلای دوران ما است. در چنین فضایی عرفان هایی به جای عرفان حقیقی به صحنه می آیند که نه تنها حقیقت دینداری را از منظرها می زدایند، بلکه خود را طلب کار می دانند و طوری صحنه آرایی می کنند که دینداری واقعی که توسط عالمان دین ارائه می گردد، به حاشیه می رود و مورد غفلت قرار می گیرد. لذا لازم است پوچی این گونه ادعاها که بدون داشتن معانی قدسی اظهار می شود، روشن گردد، و ملاکی در اختیار خوانندگان قرار گیرد تا بتوانند تفاوت آن دو نوع عرفان را باز شناسند؟
وقتی در صدد باشیم دینداری حقیقی را تبیین نماییم مسلّم باید به ذات آن دینداری که همان ارتباط قلب ها با خدا است، بپردازیم و این از طریق حفظ حالت گفتاریِ جملات، بهتر عملی می شود.
4- لازم است عنایت داشته باشید که ما می گوییم چگونه فعالیت های فرهنگی پوچ و وارونه می شود. در فعالیت های فرهنگی، موضوع مورد بحث، موضوعی است واقعی، ولی نوع نگاه به آن موضوع عوض می شود، به طوری که روح رازآموزی و اتصال به معنویات تا حدّ عقل حسی تقلیل می یابد و حقیقت را منجمد می کند و انسان ها را از سیر در قلمرو معنوی محروم می گرداند و این همان پوچ شدن یا قلب کردن امور فرهنگی است و موجب می شود تا فعالیت های فرهنگی به حداکثر وخامت خود برسد، زیرا ظاهر آن ها حفظ شده ولی روح آن ها مرده است. چنین رسوخی در جایی رخ می دهد که روح حضوری و قلبیِ دین آنچنان ضعیف گردد که نتواند جلو آنچنان انحرافی بایستد. کتاب «آن گاه که فعالیت های فرهنگی پوچ می شود» در صدد تقویت روحیه ی دینِ حضوری است برای عبور از وارونگی فرهنگی و عبور از غیر قدسی شدن آن فعالیت ها.
در سراسر کتاب سعی شده روشن شود وقتی دین تأثیر خود را می گذارد که رابطه ها حضوری و بازیگرانه باشد و نه تماشاگرانه ی صرف. کتاب به عنوان نمونه ی عملی این نظر، سعی دارد همان روش را به صورت عملی ارائه دهد و با خواننده حالت محاوره ای داشته باشد،
عنایت داشته باشید که تهاجم فرهنگی با ارائه ی چه فلسفه هایی موجودیت دین را نشانه رفته و با اصالت دادن به امور متغیر، هرگونه حقیقت ثابتی را منکر می شود، و کتاب «آن گاه که فعالیت های فرهنگی پوچ می شود» متذکر آثار منفی چنین نگاهی است که تحت عنوان «امور شبه قدسی» مورد بررسی قرار داده است.
5- در کتابی که در پیش رو دارید از علم و عقل سخنی در میان نیست، بلکه سخن از راهی است برای گذار از آن دو؛ و به همین جهت شاید سخنی نابهنگام باشد و موضوع مطرح شده در آن را به عنوان سخن عمومی که با اکثر مردم بتوان در میان گذارد، به حساب نیاورد و شاید هنوز وقت طرح آن نرسیده است، ولی ما معتقدیم این چنین نیست که سخن نابهنگام تأثیر خود را در همان هنگام نگذارد و آن هایی که منتظر سخن نابهنگام بودند از آن بهره مند نشوند.
6- ما معتقدیم افق های قلبیِ نگاه نسل جوان به جاهایی افتاده است که اگر نخواهیم به چشم و گوش و دل خود دروغ بگوییم «عالمی دیگر بباید ساخت وز نو، آدمی» و اگر کسانی در این زمانه در عین ادعای دانش و علم و عقل، احساس بی ثمری می کنند، طرح عالَم دیگر، سخنی نابهنگام نخواهد بود.
سال های سال است با بسته شدن در خانه اهل البیتh علم ما محدود به علم حصولی شده و راه های ارتباط با «وجودِ» حقایق، محدود به ارتباط با «مفهوم» حقایق گشته است و ما همواره چون تشنه ای بی تاب در پشت دیوارهای «مفاهیم» هرگز از نور حقایق سیراب نشده ایم. اگر انسان، تشنه رفت و تشنه برگشت، معلوم است که کلافه می شود، از پشت شیشه آب نمی شود آب نوشید. انبیاء و اولیاءh ما را تشویق به نوشیدن کردند و با «دانستنِ» صرف، نوشیدن محقق نمی گردد و کلافگی این نسل به جهت آن است که با هزار امید به دنبال علم و نور آمد ولی با محدود شدن در علم حصولی، تشنه آمد و باید تشنه برگردد.
7- آن وقتی تفکر به تذکر و حضور بازگشت دارد که موضوعِ مورد تفکر «وجود حقایق» باشد و نه «مفهوم حقایق» و این با به صحنه آمدن قلب به جای عقلِ مفهوم گرا ممکن است و در این حالت است که تقاضای هدایت به سوی صراط مستقیم تمام وجود انسان را فرا می گیرد و انسان، آمادگی قدم زدن در راهی را پیدا می کند که او را به قرب حق نایل گرداند، قدم زدن در نفی همه تعلقات، تا فقط خدا برای او بماند. این راه، راهی است خاص که با فرهنگ حضوری- قلبی اهل البیتh ممکن است. یعنی نگارانی که در هیچ مدرسه ای درس نخواندند ولی «به غمزه مسأله آموزِ صد مدرس شدند».
از طریق رابطه «حضوری- وجودی» با خداوند، آرام آرام حضرت حق با تجلیات اسماء خود بر قلب سالک رخ می نمایاند و محبوب حقیقیِ جان انسان برای انسان پیدا می شود و زندگی نیز معنی خود را می یابد و انسان از پوچی رها می گردد و فعالیت های فرهنگی در چنین فضایی و با چنین مقصدی به ثمر می رسد.
وقتی رابطه انسان با خدا حضوری و وجودی شد، معنی گناه و ثواب از ابهام خارج می شود و کلیه تعابیر دینی معنی خود را می یابد، به طوری که گویا قبل از این نوع از حضور و وجود، انسان مرده بود و «یهدی إلی الباطل» نصیبش می شد، چون «یهدی الی الحق»[3] را به «یهدی الی مفهوم الحق» تبدیل کرده بود. پس ندا سر خواهد داد که:
مرده بدم، زنده شدم، گریه بدم، خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
تا آن جا که وقتی وارد چنین فرهنگی شد، با تمام امید خواهد گفت:
ابرها از نورِ خورشید رخش پنهان شوند
پرده از رخسار آن سرو خرامان می رود
وعده دیدار نزدیک است یاران مژده باد
روز وصلش می رسد ایام هجران می رود[4]
8- تفکر با توجه به «وجود» حاصل می شود و پرسش از «ماهیت»، موجب دل آگاهی و مرگ آگاهی و ترس آگاهی و خشیت است و جامعه را از تصوف اِباحی گرانه وارد الهیات پر از شور و معنویت و حماسه می کند و فرق میان چراغ مصطفوی با شرار بولهبی به خوبی آشکار می گردد.
9- در دل بحث روشن خواهد شد که فرهنگ تشیع به رهبری امامان شیعهh فرهنگ تماس با «وجود حقایق» است و قلب امامانِ شیعه با «وجود قرآن» در تماس است نه با مفاهیم آیات، و لذا خداوند فرمود: «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِیمٌ، فِی كِتابٍ مَّكْنُونٍ، لَّا یَمَسُّهُ إلَّا الْمُطَهَّرُونَ»؛[5] آن قرآن کریم که در کتاب پنهان و دور از دسترس عقل های معمولی است، آنچنان است که مطهرون یعنی همان اهل بیتh می توانند با آن تماس بگیرند و آن را با قلب خود لمس کنند. نه آن که بدانند، بلکه بیابند. و در آن صورت معلوم می شود چرا ما فعلاً در ظلمات آخرالزمان به سر می بریم.
10- تفکر در «وجود حقایق» به خوبی ما را نسبت به ریشه ظلمات آخرالزمان و فلک زدگی بشر امروز که در چنگال علم حصولی دست و پا می زند، بیدار می کند و راه نشان می دهد. زیرا تا تفکر به میان نیاید، راهی نمایان نیست و تا «وجود» موضوع تفکر قرار نگیرد، تفکر، تفکر نیست، تفکر در موضوع مرده عین بی تفکری است.
بسیار فرق است بین نگاهی که خداوند را در اسماء حسنایش می بیند و عالم را جلوات اسماء حسنای او می نگرد، با آن نگاهی که خدا را صِرف علت می فهمد و عالم را معلول آن علت می شناسد. در نگاه اول انسان همواره خود را در حضور حق احساس می کند و سعی دارد با مراقبه هرچه بیشتر، خود را بیشتر در حضور ببرد و از انوار رب العالمین بیشتر برخوردار شود ولی در نگاه دوم، نه.
11- تفکر در «وجود»، روح آماده گر و نظر به عالَمی برتر را که منجر به ظهور حضرت مهدیg است مدّ نظر انسان قرار می دهد. وقتی انسان در راستای آزادشدن از ماهیات، تلاش کرد و با حقیقت مرتبط شد، چشم دل خود را به مهدیg می اندازد که تنها قلبی است که آزاد از هر واسطه ای با علم حضوری کامل با حقیقت مرتبط است. و وقتی فهمید ظلمات آخرالزمان از روزی شروع شد که بشر از نظر به اسماء الهی غافل گشت و فرهنگ علم حصولی و یونان زدگی جای نظر به حضور حق را گرفت، متوجه می شود تنها نجات از این ظلمات، برگشت به فرهنگ مهدیg و مهدویت است و در نتیجه وارد فرهنگ فوق العاده و با برکت «انتظار» می شود و این شروع مبارکی است.[6]
12- شاید در برخورد اول تصور عزیزان این باشد که این کتاب به جنگ مدرسه و عقل و معارف حصولی رفته است، ولی با تأمل در متونی که در پیش دارید سخن به این جا کشیده خواهد شد که توقف در علم حصولی خطری است که آن را نباید فراموش کرد وگرنه وقتی درست هدف گیری کنیم، در زیر پرتو فرهنگ اهل بیتh حکمت برهانی به شهود عرفانی سیر می کند و تمام مفاهیم حصولی به مشهود حضوری تبدیل می شود و از آن مسیر می توان شاهد بر جمال سرمدی خدای عالَم و آدم شد که مرآت همه اشیاء است، همچنان که همه اشیاء آینه نمایش اویند.
13- رؤیت قلبی؛ انسان را به شناختی از حق نایل می سازد که تحصیل آن با برهان، اندیشه و فکر به دست نمی آید و مختص موحدان است - که حق را در آینه اسماء الهی می نگرند- از این رو وقتی از امام صادق(ع) در باره توحید پرسیدند؛ فرمود: «مَنْ زَعَمَ اَنَّهُ یَعْرِفُ اللَّهَ بِتَوَهُّمِ الْقُلُوبِ فَهُوَ مُشْرِكٌ ...»[7] اگر کسی بپندارد که خدا را با مفهوم ذهنی و فکر شناخته، مشرک است. چیزی که بین ذهن و خارج، مشترک باشد در اختیار ما نیست ... این خاصیتِ علم حصولی است. آن مفاهیم و ماهیاتِ ذهنی که نزد ما است، نمی تواند حقیقت خدا باشد، بنابراین خدا را با مفاهیم ذهنی نمی توان شناخت. از آن حضرت سؤال شد؛ پس چگونه خدا را بشناسیم؟ «فَکَیفَ سَبیلُ التُّوحید؟» فرمودند: «إِنَّ مَعْرِفَةَ عَیْنِ الشَّاهِدِ قَبْلُ صِفَتِهِ وَ مَعْرِفَةَ صِفَةِ الْغَائِبِ قَبْلُ عَیْنِهِ...کما قَالُواْ لیوسف أَإِنَّكَ لَأَنتَ یُوسُفُ قَالَ أَنَاْ یُوسُفُ وَهَذَا أَخِی فَعَرَفُوهُ بِهِ وَ لَمْ یَعْرِفُوهُ بِغَیْرِهِ وَ لَا أَثْبَتُوهُ مِنْ أَنْفُسِهِمْ بِتَوَهُّمِ الْقُلُوبِ».[8] معرفت آن کس که نزد شما است قبل از معرفت به صفاتش برای شما محقق است، ولی معرفت به صفت کسی که غائب است قبل از مشاهده آن است ... همان طور که برادران یوسف در موقعی که با حضرت یوسف(ع) روبه رو شدند گفتند: آیا تو یوسف هستی؟ و او نیز گفت: آری من یوسفم و این هم برادر من است. پس او را توسط خود او شناختند و نه به وسیله غیر او، و نه توسط توهّمات قلبی و ذهنی.
پس اگر با علم حصولی به وجود خداوند پی بردیم کار را تمام شده ندانیم، بلکه سعی شود «علم الیقین» به «عین الیقین» ختم شود، چون خودِ خداوند مژده داد: «وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا ...»[9] هرکس در مسیر آمدن به سوی ما تلاش و مجاهده کرد، حتماً راه رسیدن به خود را به او می نمایانیم.
همچنان که فرمود: «... وَمَن یُؤْمِن بِاللَّهِ یَهْدِ قَلْبَهُ ...»[10] هرکس به خدا ایمان بیاورد، خدای سبحان قلب او را در مسیر ارتباط با خودش هدایت می کند تا ارتباطش با حقایق، قلبی شود. همچنان که فرمود: «... وَإِن تُطِیعُوهُ تَهْتَدُوا ...»[11] اگر با انجام دستورات شرعی از او اطاعت کنید شما را هدایت می کند تا آرام آرام جزء اولیاء الهی شوید و منطق شما آن شود که فقط الله را پروردگار خود بگیرید و در آن صورت حجاب ها کنار می رود و انوار غیبیِ عالم وجود بر قلب شما سرازیر می گردد و اسماء الهی در جلوات ملائکه بر شما نازل می شود. چنانچه فرمود: «إنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا...».[12]
14- در این کتاب ابتدا سعی شده نبایسته ها مورد تجزیه و تحلیل قرار گیرند و سپس به بایسته ها پرداخته شده است و خطراتی که به نام فعالیت دینی و فرهنگی ما را به پوچی و بی ثمری می کشاند مورد توجه قرار گرفته است. ابتدا از فعالیت های شبه قدسی بحث به میان آمده است، فعالیت هایی که در عین ظاهر دینی سخت نظر به دنیا دارد و به جای حرام و حلال و مستحب و مکروه، مفید و مضرّ و کمی مفید و کمی مضرّ را قرار می دهد و با تغییر منظر انسان ها از حرام و حلال به مفید و مضرّ، خوفِ از حق از بین می رود و نفس امّاره میدان بیشتری می یابد و میدان فکر و ذکرِ حضوری تنگ و تنگ تر می شود. زیرا توجه به حرام و حلال بودن چیزها نظر را به آخرت معطوف می دارد، ولی نظر به مفید و مضرّبودن آن ها نظر را به دنیا می اندازد و در حالت اخیر انسان به احکام الهی احترام لازم را نمی گذارد، بلکه از منظر دستورات مفید به آن ها می نگرد و درنتیجه از بازگشت به حقیقت غفلت می شود و به جای بندگی خدا یک نحوه خودخواهی به میان می آید، ولی با رعایت حرام و حلال خدا، انسان خود را در حضور حضرت حق می برد و در نتیجه با تجلی ولایت حق، انسان از بی سرپرستی و لذت پرستی افراطی در میدان زندگی نجات می یابد.
پس از روشن شدن جایگاه نبایسته فعالیت های شبه قدسی، نبایسته های مفهومی مورد بررسی قرار می گیرد و سپس راه های ارتباط وجودی با حقایق طرح می شود كه اصل اساسی حرف ما است و شما عزیزان را دعوت می كنیم با حوصله ای زیاد به جزء جزء بحث عنایت بفرمایید و آن را به صورت درسی و مباحثه ای پیگیری کنید. إن شاءالله توانسته باشیم بذری در این آخرالزمان بیفشانیم که منجر به شکافتن ظلمات معرفتی آخرالزمان گردد.
طاهرزاده
بسم الله الرحمن الرحیم
مَن كَانَ یُرِیدُالْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِیعًا إِلَیْهِ یَصْعَدُالْكَلِمُ الطَّیِّبُ وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ
یَرْفَعُهُ وَالَّذِینَ یَمْكُرُونَ السَّیِّئَاتِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِیدٌ وَ مَكْرُ أُوْلَئِكَ هُوَ یَبُورُ[13]
هركس عزّت می خواهد عزّت، یكسره از آن خداست. عقیده پاک به سوى او بالا مى رود و عمل صالح به آن عقیده رفعت مى بخشد، و كسانى كه حیله و مكرهاى زشت مرتکب می شوند، عذابى سخت خواهند داشت و نقشه هایشان سراسر با پوچی و بی ثمری روبه رو خواهد شد.
بحثی كه بناست طی چند جلسه خدمت عزیزان عرض كنم، در این رابطه است كه اگر می خواهیم فعالیت فرهنگی به معنی دینی آن، انجام دهیم و در اصلاح خود و دیگران تلاش كنیم، این كار باید چه سمت و سویی داشته باشد كه پس از مدتی با بی ثمری كارمان روبه رو نشویم؟! به خصوص كه تجربه بی نتیجه بودن بعضی از فعالیت های فرهنگی گروه های مذهبی، در قبل و بعد از انقلاب به شدت ما را به این فكر فرو می برد که صِرفاً به ظاهرِ دینی کارهایمان دلخوش نباشیم. زیرا بسیاری از فعالیت های فرهنگی كه حتی با انگیزه های دینی انجام می گرفت، پس از مدتی یا كاملاً بی ثمر بود و یا نسبت به انرژی مصرف شده بهره بسیار کمی در پی داشت، به طوری كه برنامه ریزان آن، امكان ادامه كار را از دست می دادند و گرفتار حالت یأس و پوچی می شدند. در صورتی كه اگر قبل از انجام هر گونه فعالیت فرهنگی، سمت و سوی كار مشخص باشد و معلوم شود تا كجا می خواهند بروند و چگونه می خواهند این مسیر را طی كنند، كار به جایی نمی كشد كه بعد از یك مدتی احساس كنند نه خودشان به كمال مطلوبی رسیده اند و نه بقیه را توانسته اند به کمالی برسانند.
صد انداختی تیر و هر صد خطاست
اگر هوشمندی یك انداز و راست
آخر آیه ای که در ابتدای بحث عرض شد می خواهد بفرماید؛ اگر کار - چه فردی و چه اجتماعی- به نحو شایسته به خدا متصل نشود و دارای پشتوانه عقیدتی صحیحی نباشد، هرچه هم تلاش و چاره جویی شود نتیجة آن پوچ و بایرشدن و بی ثمری است.[14]
اگر خواهران و برادران به این دغدغه رسیده باشند كه ممکن است بعد از مدت مدیدی در کار فرهنگی خود با این مسئله روبه رو شویم که تقریباً هیچ كاری كه بتوان آن را كار فرهنگی واقعی نامید، نكردیم و این احتمال را بدهیم که در فعالیت های خود، خطرِ درجازدن در روزمرگی ها ما را تهدید می كند، إن شاءالله راه برون رفت از آن خطر را دنبال خواهند كرد. ما چه بخواهیم بر روی خودمان كار فرهنگی انجام دهیم، چه روی دیگران، باید به این فكر باشیم كه بعد از مدتی کار ما نتیجه بدهد. عالم مشهوری به مرحوم آیت الله بهاری همدانی که از عرفای بزرگ است، نامه می نویسد كه آقا! یك دستورالعمل به ما بدهید. آقای بهاری می فرماید: آخر شما خودتان اهل علم هستید! آن عالم می گوید: آقا تعارف را كنار بگذارید، شما كه می دانید ما از راهی كه باید در كنار كسب علم طی می كردیم، غفلت كردیم و شما هم از اول می دانستید كه راه ما برای نتایج حقیقی كافی نیست، برای همین شما در كنار کسب علم، راه سلوك قلبی را رها نكردید، ولی ما مسیر خودمان را رفتیم و حالا بعد از چهل، پنجاه سال فهمیدیم آن چه می خواستیم حاصل نشد.
چنانچه ملاحظه می فرمایید حتی نباید به صرف این كه یك فعالیت، فعالیت دینی است و با حدیث و آیه سر و كار دارد، به آن دل خوش بود، بلكه باید تلاش كرد علاوه بر موضوع مورد تحقیق، روش ما هم درست باشد و معلوم باشد که خود و جامعه را می خواهیم به كجا برسانیم.
ابتدا اجازه بدهید مسئله احتمال بی ثمری فعالیت های فرهنگی را خدمت عزیزان طرح و موضوع را قابل لمس كنم سپس راه های برون رفت از پوچی ها و بی ثمری ها را بررسی نماییم. خطر پوچی فعالیت های فرهنگی چیزی است که همه ما را تهدید می كند، به طوری كه ممکن است پس از مدت ها فعالیت و سرمایه گذاری، یك مرتبه با پوچ شدن همة زحمات دینی مان روبه رو شویم. ما فعالیت فرهنگی را به معنی واقعی، همان فعالیت های دینی می دانیم و در این سلسله بحث ها با مخاطبانی صحبت می كنیم كه خودشان قبول كرده اند دین تنها وسیله نجات است. حال سؤال این است كه چقدر احتمال می دهید كه ما هم بعد از سال ها فعالیت مذهبی، متوجه شویم آن بهره ای كه بتوانیم به کمک آن به مقاصد معنوی خود نایل شویم به دست نیاورده ایم، نهایتاً چون در این مدت به گناه آلوده نشده ایم، حاصل کارمان این است که به جهنم نمی رویم، در حالی كه می دانید، دیوانه ها و كودكان هم به جهنم نمی روند. اگر نهایت زندگی در حدّ جهنم نرفتن است، می شود جهنم نرفت. ولی اگر زندگی در حدّی است كه باید در آن معنی بندگی، معنی حیات و معنی بودن را بچشیم و در فعالیت های فرهنگی خود به ابدیتی بالاتر از این حرف ها چشم دوخته باشیم، دغدغه دیگری می خواهد. شاید سخنان بنده برای شما این نفع را داشته باشد كه بعد از سال ها كار فرهنگی بالأخره اگر یك نفر از من بپرسد شما چطور می توانی تجربیات خودت را جمع بندی نمایی؟ من دقیقاً همین بحث را پیشنهاد می كنم.
ما باید قبل از این كه خوشحال شویم كه زیاد كار می كنیم و یا خوشحال شویم که الحمدلله از برنامه مان استقبال خوبی می شود، از این نگران باشیم که بر فرض اگر به همه آنچه كه در نیّت و هدف خود داشته ایم، برسیم، آیا در آن حال قانع خواهیم شد و یا ممكن است در آخر متوجه شویم آنچه به واقع می خواستیم غیر از آنی بود كه به آن رسیدیم.
شما در فعالیت های فرهنگی خود، به چه چیزهایی می خواهید برسید؟ مثلاً شما می خواهید قرآن را خوب بفهمید، و افراد تحت نظر خود را نمازخوان بار بیاورید، یا در عرفان نظری بتوانید فصوص الحكم محی الدین بن عربی را بفهمید و یا اسفار ملاصدرا«رحمه الله علیه» را خوب بخوانید؟ فرض بگیرید همه این ها را به دست آوردید، از خودتان نمی پرسیدكه چی؟ افرادی بودند كه همة این كارها را كردند ولی بعد متوجه شدند باید با دقت و دغدغه دیگری كار را شروع می كردند. اشعار آخر عمر امام خمینی«رحمه الله علیه» خیلی به ما كمك می كند تا از تجربة این مرد بزرگ در مسیر كار فرهنگی استفاده كنیم. ایشان می فرمایند:
دوستان میّ زده و مست و زهوش افتاده
بی نصیب آن كه در این جمع چومن عاقل بود
عاشق از شوق به دریای فنا غوطه ور است
بی خبر آن كه به ظلمتكده ساحل بود
حضرت امام خمینی«رحمه الله علیه» در این شعر ناله سر می دهند كه چرا راهی را انتخاب نكردند كه در ظلمتكده ساحلِ عافیت نمانند، با این كه همه می دانیم ایشان چه خوب راه های سلوك را طی كردند، با این همه در یك مقایسه مخصوص به خودشان ندا سر می دهند:
این ما و منی جمله زعقل است وعقال است
در خلوت مستان نه منی هست و نه مایی
و لذا به امید رفع حجاب بیشتر تلاش می كنند و به ما توصیه می كنند در عین علم آموزی و تحصیل علم متوجه باشید:
از جمع كتب نمی شود رفع حجب
در رفع حجب کوش نه در جمع كتب
این مرد بزرگ می تواند برای فعالیت فرهنگی در قرن اخیر حجت باشد، آن هم از زاویه های مختلف. این كه می فرمایند:
غم دلدار فكنده است به جانم شرری
كه به جان آمدم و شهره بازار شدم
در میخانه گشایید به رویم شب و روز
كه من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم
جامه زهد و ریا كندم و بر تن كردم
خرقه پیر خراباتی و هوشیار شدم
واعظ شهر كه از پند خود آزارم داد
از دم رند میّ آلود، مددكار شدم
بگذارید كه از بتكده یادی بكنم
من كه از دست بت میكده بیدار شدم
نشان می دهد كه چشم خودشان و ما را به جایی بالاتر از علوم معمولی می خواهند بیندازند، می فرماید مدرسه علم حصولی را پشت سر می گذارم و خرقه پیر خرابات و ظلّ ولایت كاملانِ راهنما را انتخاب می كنم. كسی این حرف ها را می زندكه شما می بینید یك عارف بزرگ در عرفان عملی و نظری است، تعلیقاتی بر مصباح الانس ابن فناری و فصوص الحكم محی الدین دارند كه نشان می دهد چه دقایق قلبی را طی كرده اند، ولی با این همه احساس می كنند می توانسته اند نتیجه بیشتری نصیب خود كنند، به هر حال می خواهند چشم ما را به جایی بالاتر از علوم رسمی بیندازند، به همین جهت حضرت آیت الله خامنه ای«حفظه الله تعالی» در جواب آن غزل که عرض کردم می گویند:
عشق معشوق و غم دوست بزد بر تو شرر
ای كه در قول و عمل شهره بازار شدی
مسجد و مدرسه را روح و روان بخشیدی
وه كه بر مسجدیان نقطه بیدار شدی
منظور عرضم این است كه در فعالیت های فرهنگی و اصلاح خود و بقیه، راه را درست انتخاب كردن و مقصد را درست شناختن بسیار مهم است و موجب ثمردهی فعالیت ها در انتهای كار می شود، وگرنه موضوع بر عكس خواهد شد، به طوری كه اول با دلگرمی كار را شروع می كنیم ولی هر چه جلوتر می رویم احساس بی ثمری و خستگی بیشتری می نماییم و در نهایت با پوچی كامل روبه رو می شویم. مولوی در این راستا حرف های بیدارکننده ای دارد، خودش خوب رسیده است به این كه دارد خود را بازی می دهد و باید راه را درست انتخاب كرد، می گوید:
ما در این انبان گندم می كنیم
گندم جمع آمده گم می كنیم
می نیندیشیم آخر ما به هوش
کاین خلل در گندم است از مكر موش
موش در انبان ما رخنه زده
و ز فن اش انبان ما كم آمده است
گر نه موش دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله كجاست؟
ملاحظه بفرمایید كه موضوع، موضوع طاعات و عبادات و فعالیت های دینی است، از خود می پرسد چرا آن نتیجه ای كه باید پس از مدتی فعالیت در دین داری و عبادت، حاصل شود حاصل نشد، آن موشی كه نمی گذارد این طاعات و عبادات نتیجه بدهد چیست و كجاست و لذا توصیه می كند كه:
رو تو اول دفع شر موش كن
بعد از آن در جمع گندم كوش كن
اول باید روشن شود این مشكل چیست كه من نمی توانم بعد از بیست سال عبادت، در وجود خودم یك حسّ روحانیِ قابل قبول داشته باشم و با قلب خود با حقایق مرتبط گردم؟ اگر من بیست سال عبادت كردم و حبّ دنیا و حبّ شهوت و خودخواهی در وجودم كم نشد و از طرف دیگر شاهد اسماء و صفات الهی نشدم، معلوم است آن طور كه باید و شاید دینداری نكرده ام، آری؛ ممكن است «دین دانی» كرده باشم ولی «دین داری» نه. دین داری یعنی خدا مال من باشد و در قلب خود نور حضرت ربّ العالمین را احساس كنم. «دین دانی» یعنی من از وجود خدا مطّلع باشم. ما اگر درس های معارف اسلامی و اصول عقاید را به بهترین نحو هم بیان کنیم و دانشجویان و طلّاب هم به بهترین نحو بپذیرند و وجود خدا و قیامت را هم قبول كنند ولی نتوانند با نفی خودخواهیِ خود بندگی خدا را پیشه كنند، تازه از نظر علم به وجود خدا و علم به وجود معاد در حدّ شیطان می شوند. طبق آیه قرآن، شیطان، خدا را به عنوان خدای خالق قبول دارد و لذا اقرار می كند: «خَلَقْتَنِی مِن نَّارٍ وَخَلَقْتَهُ مِن طِینٍ»؛[15] من از آدم بهترم، چون مرا از آتش آفریدى و او را از گِل. پس ما وقتی با برهان های عقلی ثابت می كنیم كه خدا هست، هنوز راه را شروع نكرده ایم بلكه آدرس را در این حدّ كه خدای خالق در عالم هست، پیدا كرده ایم. علاوه بر این شیطان «ربّ» بودن خدا را نیز می فهمید، به این حدّ رسیده بود كه بگوید:«رَبِّ بِمَآ أَغْوَیْتَنِی لأُزَیِّنَنَّ لَهُمْ فِی الأَرْضِ وَلأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ»[16] پروردگارا! به جهت آن كه مرا گمراه كردی، چه و چه می كنم. شیطان را در جای خودش ببینید، او در عبادتِ شش هزار ساله مستقربوده است، تا آن جا كه موجب صعود او تا مقام ملائكه شده، ولی آن معارف و این عبادات نمی تواند آنچنان وجود او را تغییر دهد که کبر او ریشه کن شود.
ما به جوانانمان چه چیزی یاد بدهیم و چگونه آن ها را هدایت کنیم که به سرنوشت شیطان دچار نشوند. شیطان، از نظر عقیدتی معاد را هم قبول داشت و بر همان اساس از خدا تقاضا می كند؛ «رَبِّ فَأَنظِرْنِی إِلى یَوْمِ یُبْعَثُونَ»[17] خدایا! تا روزی كه مردم را از قبرها برمی انگیزانی به من فرصت بده تا آن ها را گمراه كنم. پس قبول دارد كه یك مرحله ای وجود دارد كه از قبرها برانگیخته می شود. حال سؤال همه ما باید این باشد كه شیطان چه مشكلی دارد كه با علم به خالقیت و ربوبیت خدا و علم به بعث و قیامت، باز نمی تواند بندگی خدا را ادامه دهد؟ مشكلش در كجاست كه ما خودمان را از آن خطر و مشكل رها نماییم؟ باید از این زاویه نگاه كنیم كه چرا شیطان بعد از شش هزار سال عبادت، طعم سجده را نمی چشد كه وقتی به او گفته می شود سجده كن، آن كار برای او سخت است؟ پس كار از یك جای دیگرخراب بود و باید آن را درست كرد وگرنه اطلاعات و علم و شور و احساسات كه بد نیست. مگر می شود انسان بدون اطلاعات قدم از قدم بردارد؟ امام خمینی«رحمه الله علیه» در كتاب بسیار ارزشمند «شرح حدیث جنود عقل و جهل» كه یكی از بهترین كتاب های اخلاقی است می فرمایند: امثال برهان صدیقین، به عنوان معارفِ قبل از دبستان، چیزهای خوبی است، یعنی قبل از این كه انسان وارد «خدا داری» شود، بالأخره باید «خدادانی» را طی كند، بعد می فرمایند: اگر مشغول این براهین شدید و هدف اصلی را كه قرب الهی است فراموش كردید، همین خدادانی تلبیس ابلیس لعین است، اگر فكر كردیم چون توانستیم براهین اثبات خدا را بپذیریم، دیگر ما متدین هستیم، شیطان ما را فریب داده است. بنده مخالف برهان فلسفی برای اثبات عقاید نیستم، همین الآن هم آن را تدریس می كنم، اما این غیر از این است كه این ها را دینداری بپنداریم. عرض بنده این است كه دین داری را در حدّ دانایی نسبت به معارف دین نباید پنداشت، پس اگر دیدیم بعد از مدتی كه فعالیت دینی و فرهنگی می كنیم، چیزی نشدیم، همه چیزداریم و هیچ چیز نداریم، بدانیم كه خدادان هستیم اما خدادار نیستیم.
باز سؤال این است که چه كنیم تا خطری كه شیطان را گرفتار كرد، ما را گرفتار نكند؟ شما ببینید شش هزار سال عبادت، در حدّ همنشین شدن با ملائكه، كار كمی نیست. به طوری كه خداوند مستقیماً به شیطان نفرمود به آدم سجده كن، بلكه به ملائكه فرمود به آدم سجده كنید، ولی چون شیطان هم در اثر عبادت به مقام ملائكه رسیده بود، باید سجده می كرد، می فرماید: «وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلاَئِكَةِ اسْجُدُواْ لآدَمَ فَسَجَدُواْ إِلاَّ إِبْلِیسَ أَبَى وَاسْتَكْبَرَ وَكَانَ مِنَ الْكَافِرِینَ»؛[18] گفتیم ای ملائكه! به آدم سجده كنید و همه سجده كردند جز ابلیس. مگر به شیطان هم فرمود سجده كن؟! بله، چون مقامی كه خطاب به او شد، مقام ملائكه ای بود كه شیطان هم به آن مقام رسیده بود و این كه شیطان گفت من سجده نمی كنم، پس خطاب را پذیرفته و متوجه شده است كه باید سجده كند. حال این سؤال همیشه باید برای ما باشد، شیطانی كه از جنس جن است[19] و نه از جنس ملائكه و در اثر عبادت تا حدّ ملائكه صعود می كند، چرا با این حال تبعیت از حكم خدا برای او مزه ندارد؟ بالأخره اطاعت از خدا برای او خوب مزه نكرده است كه برای سجده نكردن بهانه می آورد، می گوید من از آتش خلق شده ام و آدم از خاك، خودش می فهمید این ها بهانه است، او نمی خواست سجده كند، و چون نمی خواست سجده کند دنبال بهانه ای بود كه كار خود را توجیه كند.
شما این را تجربه كرده اید كه باید برای هر كاری دل در میان باشد تا انسان با شوق و رغبت آن كار را انجام دهد، اگر هزار دلیل عقلی برای انجام كاری در میان باشد ولی دل رغبت نداشته باشد، می گردیم یك طوری آن دلایل عقلی را توجیه كنیم تا آن كار را انجام ندهیم. به قول شهید آوینی«رحمه الله علیه»: «انسان با دلش زندگی می كند نه با عقلش». حال اگر این دل به جهت بیماریِ خودخواهی به عقل نزدیك نشود، جستجو می كند یك چیزهایی پیدا كند تا آن كار را انجام ندهد، مغالطه می كند تا پیام عقل را از صورت عقل خارج كند.
بعد از این مقدمات باز تاكید دارم كه در رابطه با این مسئله خوب دقت بفرمایید. خطر بزرگی برای ما وكسانی كه با آن ها كار فرهنگی و دینی می كنیم هست و آن این که بعد از مدتی می فهمیم چیزی نصیب ما و آن ها نشده است لذا افرادی كه ما با آن ها سر و كار داریم بعد از مدتی معترض خواهند شد و اگر نجیب باشند با یك سرخوردگی ما را ترك می كنند. از همه مهم تر مسئله اعتراض جان ما به خودمان است، چه در دنیا و چه در آخرت، كه چرا پس از بیست سال فعالیتِ به ظاهر دینی، مرا به این روز كشاندی؟!
گاهی دیده اید عصرهای جمعه آدم به خودش معترض می شود، می بیند غم سنگینی او را گرفته است، دیگر آن شرایط را برای خود نمی پذیرد، دلش می خواهد از بودنش فراركند، این جا خود انسان با خودش دعوا دارد، چون روز جمعه كه عرصه تعالی روح و قلب انسان است و نمادی از مقام جمع الجمعی عالم غیب و عالم معنا است، و مقام اتحاد با عالم انسان كامل و وجود مقدس امام زمانg است، اگر به بطالت طی شد، معلوم است كه جان انسان به انسان اعتراض می كند. هر روزِ هفته وجهی از آیات الهی را می نمایاند. شنبه؛ یعنی مقام ابتداء خلقت، ولی جمعه؛ مقام جامعیت است. به همین جهت جمعه روز هفتم نیست، بلكه جامع همه ایام هفته است. مثل انسان كه «كون جامع» است و مقامی است كه همه مراتب عالم غیب و شهادت را در خود دارد - از عقل و عالم جبروت بگیر تا جسم و عالم ناسوت- مقام انسان از جهت بدن در خاك است و از جهت نفس هم در مقام قلب است و هم در مقام برزخ و هم در مقام عقل است، مقام انسان مثل مقام روز جمعه است. جمعه برای صعود به عالم معنی است، شنبه و یكشنبه و پنجشنبه برای به دست آوردن آب و نان و برآوردن نیازهای مادی است. جمعه برای تغذیه بُعد آدمیت است، اگر كسی در جمعه نتواند جواب جان خود را درست بدهد، عصر جمعه جان انسان با خودش درگیر می شود. آن وقت در یک مقایسه می توان متوجه بود كه كلّ زندگی یک جمعه است، نه شنبه و یکشنبه و دیگر ایام هفته، به همین دلیل اگر جمع این زندگی درست در بستر خودش واقع نشود، شما می بینید آخر عمر، انسان به خودش اعتراض دارد كه مرا بعد از پنجاه سال كجا آورده ای؟ مثل عصر جمعه كه انسان با خودش درگیر می شود كه چرا مرا در این روزبه این حالت رساندی؟ بهترین دشت حیاتِ مرا كه مثل فرصت روز جمعه بود، به یك بیابان سردِ بی حیات تبدیل كردی. علت این اعتراض درونی آن است که از اول عمر نسبت به ثمردهیِ واقعیِ زندگی حساس نبود.
بنده مجبورم در این سلسله مباحث ؛ ابتدا موضوع بی ثمری زندگی را كمی روشن كنم و سپس به علت آن بپردازم و در نهایت راه كارهایی را كه می توان از طریق دین از آن مهلكه نجات یافت، طرح نمایم. آنچه خیلی مهم است حوصله و دقت و پشتكار شما است كه جلسات را با دقت هر چه بیشتر دنبال كنید و به دنبال این که زود مطلب را تمام کنید و نتیجه بگیرید نباشید وگرنه باز پوچی ادامه پیدا می کند.
خداوند در قرآن می فرماید: «قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِینَ أَعْمَالًا»؛[20] ای پیامبر! به مردم بگو آیا به شما خبر دهیم كه زیانكارترین مردم چه كسانی هستند؟ با تدبّر در این آیه روشن می شود که خداوند خطر بی ثمرشدن فعالیت آن ها را گوشزد می كند. می فرماید می خواهید شما را از پوچ ترین حیات آگاه کنیم؟ «خسران» یعنی از بین رفتن سرمایه. ضرر غیر از خسران است، مثلاً اگر كالاهای كسی را نخریدند، سودی نصیبش نمی شود، اما اگر کالای او یخ باشد و یخ های او را نخرند و آب شود، فقط از سود محروم نشده، بلكه سرمایه اش هم از بین رفته است، این حالت اخیر برای یخ فروش خسران است. خداوند در سوره والعصر می فرماید: اگر انسان اهل ایمان و عمل صالح و توصیه به حق و صبر نبود، «لَفی خُسْر» است و خسران غیر از ضرر است، چون در خسران چیزی برای او نمی ماند. این طور نیست كه بعد از بیست سال فرصت ها مانده باشد، ولی سودی نیامده باشد، بلكه سود و سرمایه هر دو رفته است. در آیه فوق می فرماید: بگو می خواهید برای شما پرخسران ترین افراد، از حیث عمل را توصیف كنیم؟ بعد در ادامه می فرماید: «الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَهُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعًا»؛[21] آن ها كه تلاش هایشان در زندگی دنیا گم و نابود شده است، ولی با این حال می پندارند كار نیك انجام می دهند، این ها پوچ ترین زندگی را دارند.
از سیاق آیه می توانید بفهمید كه خطاب این آیات با آدم هایی است كه می خواهند كارهای خوب انجام دهند و تصور هم می كنند كارهایشان كارهای خوبی است. با این وصف می فرماید: بازنده ترین بازنده ها، در زندگی كسانی اند كه تمام عمرشان را خرج دنیا نموده اند و از آن تاسف بارتر این كه فكر می كنند خیلی خوب هستند و دارند كارهای خوبی انجام می دهند، چون گویا ظاهر اعمالشان شرعی است كه فكر می كنند كارهای خوبی دارند انجام می دهند.
سؤال این است كه اگر ما احساس کردیم نماز و روزه و فعالیت های فرهنگیِ ما در دنیا دارد گم می شود - «ضَلَّ» یعنی گم شد- چه باید بكنیم؟ بیست سال است نماز می خوانم ولی حبّ دنیا در وجودم كم نشده است، پس آثار آن عبادات كو؟! آری؛ چون امتثال امر مولا كرده ایم جهنّم نمی رویم، من روی این بحث ندارم، ولی یقین بدانیدكه دین نیامده است تا ما فقط جهنّمی نشویم، دین آمده است كه ما خدا را پیدا كنیم و به نحوی به او نزدیك شویم، آن هم نزدیكی به معنی خاص كلمه. یعنی دین آمده است ما را متخلّق به اخلاق الهی نماید و در برگشت به سوی خدا، صفات الهی پیدا كنیم، وگرنه سال ها باید در مواقف حشر، در حساب و میزان معطل بمانیم. متخلّق به اخلاق الهی شدن و به اعتبار دیگر فانی شدن، یک چیز است و جهنّمی نشدن چیز دیگر. دستورات دینی برای متخلّق شدن به اخلاق الهی است، خداوند می خواهد بنده اش را با متخلّق شدن به اخلاق خودش، به خودش نزدیک کند و به قرب الهی مفتخر نماید. به عنوان مثال خدا به یك معنی همیشه روزه است، چون همواره در مقام غنا و بی نیازی است. می فرماید روزه بگیر كه شبیه خدا شوی، آن وقت خدا عین کمال است و ما با روزه داری از تجلی انوار آن ذاتی که عین کمال است بهره مند می شویم، و به اعتبار دیگر او خودش را به تو می دهد. و در این رابطه در حدیث قدسی فرمود: «اَلصَّومُ لِی وَ اَنَا اُجْزی بِهِ»؛[22] روزه از آن من است و خودم جزای آن هستم. می فرماید روزه كه برای شما نیست، روزه برای من است؛ پس اگر خود هستید، روزه نگیرید. شما نمی توانید روزه بگیرید، شما كاری شبیه من انجام دهید تا من خودم را به شما بدهم، شرط آن این است كه شما خود نباشید، چون «اَلصَّومُ لِی» یعنی نگویید من روزه می گیرم، بگویید خدایا! تو متخلق به روزه ای تا «اَنَا اُجْزی بِهِ»، من جزای کسی شوم كه روزه را از من می داند و می خواهد با روزه متخلق به من شود. اگر خدا، جزای بنده ای شد، مقام خدا، مقام غنا است، بنده هم از نظر قلبی به چنین حالتی می رسد، خداوند فوق خوشحالی ها و غم ها است، انسان به جایی می رسد با این كه شاخِ دیوِ وحشیِ فاسدِ كافرِ نظام شاهنشاهی را شكسته است، در راه برگشت به ایران به ایشان می گویند چه حالی دارید؟ می فرماید: هیچی![23]
باغ سبز عشق كو بی منتهاست
جز غم و شادی در او بس میوه هاست
عاشقی زین هر دو حالت برتر است
بی خزان و بی بهار ، سبز و تر است
پس باید طوری دینداری كرد كه متخلق به اخلاق الهی گردیم و زمینه قرب به خداوند برایمان فراهم شود، وگرنه جهنم نرفتن كار مهمی نیست.
عرض كردم قرآن می فرماید: آیا نمی خواهید شما را خبر دهیم از کسانی که: «ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا»، با فرورفتن در دنیا، همه زندگی خود را باخته اند، «وَ هُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعًا»؛ و فكر می كنند خیلی كارهای خوبی انجام می دهند، بعد در مورد آن ها می فرماید:«أُولَئِكَ الَّذِینَ كَفَرُوا بِآیَاتِ رَبِّهِمْ وَلِقَائِهِ فَحَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فَلَا نُقِیمُ لَهُمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ وَزْنًا»؛[24]
آن ها كسانی هستند كه به آیات پروردگارشان و لقای او كافر شدند، به همین جهت اعمالشان حبط و نابود شد، از این رو روز قیامت میزانی برای آن ها بر پا نخواهیم كرد.
مشكل اساسی آن ها این است كه عالم وجود را آیت الهی ندیدند، و نتوانستند به كمك دین و دینداری به چنین بصیرتی برسند. عالَم را آیت الهی دیدن، یعنی عالَم را نمایش حضرت حق ببینیم و دل ما آنچنان با حق آشنا باشد كه حق را در هر جلوه و لباسی بشناسد. به قول مولوی:
دیده آن باشد كه باشد شه شناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
«أُولَئِكَ الَّذِینَ كَفَرُوا بِآیَاتِ رَبِّهِمْ وَ لِقَائِهِ»، مشكل آن ها این است كه خودخواهی شان حجاب رؤیت آیات الهی و لقاء پروردگارشان شده است، چون نتوانستند خود را و انانیت خود را نفی كنند، به جای آن كه حق در منظر جان آن ها باشد، خود آن ها همواره در منظرشان قرار دارد و از طریق منیّت خود حجاب آیات الهی و لقاء پروردگارشان شده اند، به همین جهت در آیه آخر همین سوره می فرماید: «قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُكُمْ یُوحَى إِلَیَّ أَنَّمَا إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَمَن كَانَ یَرْجُو لِقَاء رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا یُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا»؛[25]
ای پیامبر! بگو من فقط بشری هستم مثل شما، منتها به من وحی می شود ولی قضیه از این قرار است كه معبود شما، معبود یگانه ای است که جز او معبودی نیست، پس هركس به لقای پروردگارش امید دارد، باید عمل صالح یعنی عملی که مطابق شریعت است، انجام دهد و هیچ كس را در عبادت پروردگارش شریك نكند.
پس همچنان که آیه فوق می فرماید هركس خواست پروردگار خود را ملاقات كند، اوّلاً؛ باید عمل صالح، یعنی اعمال مطابق شریعت انجام دهد و از حاكمیت میل خود دست بـردارد، ثانیاً؛ در راه عبادت پروردگارش هیچ شـركی نداشته باشـد و بـرای كسی - حتی برای خودش- نقش قائل نباشد. آن وقت عنایت داشته باشید اگر بندگی انسان در مسیری باشد كه به مقام لقاء الهی نیندیشد، عمرش را به ثمر نرسانده است. رساله بسیار عزیز لقاءالله از حضرت آیت الله ملكی تبریزی«رحمه الله علیه» را نگاه كنید، همه تلاش ایشان این است كه بگوید عزیزان! راه لقاء الهی باز است، و در این آیه هم می فرماید: «فَمَن كَانَ یَرْجُو لِقَاء رَبِّهِ»؛ پس موضوعِ لقاء الهی مطرح است و می گوید آن كس كه امیدوار لقاء الهی است چنین و چنان كند. می فرماید اگر كسی توانست همه چیز را پشت سر بگذارد و خدا را منشأ همه چیز بداند و وسایط را از خدا بداند، به مقام لقاء رب نایل خواهد شد، پس به كمتر از لقاء نباید قانع بود. ممكن است شما بگویید چقدر راه باید برویم تا به لقاء الهی برسیم؟ عرضم این است كه اگر راه لقاء را پیدا نكنیم، هرچه برویم نه تنها نمی رسیم بلكه دورتر هم می شویم. چه كاركنیم كه خودمان و مخاطبمان لااقل راه لقاء الهی را پیدا كنیم؟ یك وقت است ما هرچه در این انبان می ریزیم، این انبان چون موش دارد پُر نمی شود. یك وقت، موش ندارد اما ما باید تلاش كنیم تا پر شود. گفت:
رو تو اوّل دفع شر موش كن
بعد از آن در جمع گندم كوش كن
باید روشن شود چه نگاهی به زندگی و عبادات و فعالیت های فرهنگی باید داشت كه نتیجه ی آن نگاه، بقای با حق و لقای الهی باشد.
در آیه 105 سوره کهف فرمود: این ها چون نگاهشان به مسائل غلط است «فَحَبِطَ اَعْمَالُهُم»؛ همه اعمالشان پوچ می شود، نمی گوید اعمال انجام نمی دهند، می فرماید اعمالشان بی ثمر و پوچ خواهد شد. آدم بی دین كه عمل دینی انجام نمی دهد كه حبط شود. «حبط عمل»؛ مربوط به افراد متدینی است که به ظاهر عملِ مطابق دین انجام می دهند ولی آن عمل بی نتیجه خواهد شد. قرآن می فرماید: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِیِّ وَلَا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَن تَحْبَطَ أَعْمَالُكُمْ وَأَنتُمْ لَا تَشْعُرُونَ»؛[26] ای كسانی كه ایمان آورده اید! صدای خود را فراتر ازصدای پیامبرf نكنید و در برابر او بلند سخن مگویید، آن گونه كه بعضی از شما در برابر بعضی صدای خود را بلند می كنند، مبادا اعمال شما نابود و حبط گردد در حالی كه نمی دانید. پس اگر مؤمنی در محضر وجود مقدس پیامبرf صدایش را بلند كند حبط عمل می شود، و آیه قرآن تذکر خطرِ حبط عمل را به مسلمان ها و اصحاب رسول خداf می دهد. لذا حبط عمل برای كسانی معنا می دهد كه اعمالی انجام داده و فعالیت هایی داشته باشند كه بشود از آن ها امید نتیجه و نجات داشت، حال می فرماید اگر چنین و چنان كنند، از آن اعمال نتیجه نمی گیرند، با این توصیف خداوند در آخر آیه 105 سوره كهف می فرماید: «فَحَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فَلَا نُقِیمُ لَهُمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ وَزْنًا»؛ پس در روز قیامت برای چنین افرادی هیچ وزن و ارزشی بر پا نمی شود، یعنی روز قیامت نماز او وزنی ندارد، زیرا كه در قیامت «وَالوَزْنُ یَؤْمَئِذٍ الْحَق»؛[27] آنچه كه حق است وزن دارد. می فرماید آن هایی که منظر و افق اعمالشان دنیا است ولی ظاهر عملشان طوری است که گمان می کنند اعمالی پسندیدنی و دینی است، بدانند چون عالَم را آیات الهی نمی بینند و نظر به قیامت ندارند، اعمالشان حبط می شود و در قیامت هیچ میزانی برای سنجش اعمال آن ها بر پا نمی گردد، زیرا اعمالی که دارند وزن ندارد. قسمت آخر آیه به خوبی حجت را تمام می كند، چون می گوید در نهایی ترین منزل، هیچ آثاری از اعمال این افراد در صحنه ابدیت آن ها موجود نیست. این جاست كه انسان عاقل به واقع باید به فكر فرو رود تا پیش از آن كه كاری انجام دهد، سعی كند آن كار، كاری باشد كه در زندگی دنیایی گم نشود و آثار معنوی و قیامتی داشته باشد.
یك وقت متوجه می شویم گویا این كارها به مقصد و مقصودی كه دنبال آن هستیم نمی رسد و لذا اصرار بر انجام آن نداریم و سعی می کنیم روش خود را تغییر دهیم. اما فاجعه از این جا شروع می شود كه پوچی و بی ثمری كارها را با هر چه بیشتر ادامه دادن آن ها بخواهیم جبران كنیم.
حتماً قصه آن كارگری را كه در حمام سرِمردم را می تراشید، شنیده اید. «هرچه تیغش كُند می شد، بیشتر فشار می آورد، و در نتیجه پوست سرمردم را می كَند. به او گفتند: یك ریال بده یك تیغ بخر و سر مردم را این طور تكه تكه نكن. در جواب گفت: چرا یك ریال بدهم تیغ بخرم؟! ده شاهی[28] می دهم نان می خرم، می خورم، زورم زیاد می شود، بیشتر زور می زنم».
آن چه به او پیشنهاد می كردند که باید تیغت را عوض كنی، پیشنهاد تغییر روش بود، آن چه آن كارگر پیشه كرده بود؛ اصرار بر ماندن بر روش قبلی است. ولی با این همه او در عین عدم موفقیت، روش خود را عوض نكرد، همان كار را با انرژی بیشتر ادامه داد. فكر می كرد كم زور می زند، لذا برنامه می ریخت بیشتر زور بزند.
یك وقت می گوییم: ما همین كارهایی را كه می كنیم باید ادامه دهیم، اگر نتیجه نداد، بیشتر تلاش می كنیم، اگر باز هم نتیجه نداد، بیشتر تلاش می كنیم. این یك راه است، یك راه هم این است كه متوجه تذکر مولوی شویم، که:
گر نه موشِ دزد در انبار ماست
گندمِ اعمال چل ساله كجاست؟!
موشِ دزدی در صحنه فعالیت های ما پیدا شده است. لذا پیشنهاد این است كه تمام وقتت را صرف نكن كه گندم بیشتر در این انبار بریزی، چون از آن طرف توسط موش دزدی خارج می شود.
رو تو اول دفع شــرّ موش كــن
بعد از آن، در جمع گندم كوش كن
مثال فوق به آدم می گوید، اگر چندسال معارف اسلامی درس دادی و با چندین و چند دلیل خدا و معاد و نبوت و امامت را اثبات کردی ولی دیدی نه خودت به جایی رسیدی و نه بقیه، راهش این نیست كه خودت را بیشتر خسته كنی و بیشتر حرف بزنی، باید روش و نگاه به موضوع را عوض كنی.
اگر دیدیم در فعالیت های دینی، انكشافی حاصل نشد و هر چه جلو می رویم مثل همان اول است، باید كمی فكر كنیم، نكند راه و روش ما غلط است، حالا آیا ما باید راه و نگاه را عوض كنیم، یا همین طور كار را به همان روش قبلی ادامه دهیم؟ وقتی می بینیم مردم به سخنان ما توجه نمی كنند، آیا باید بیشتر داد بزنیم یا باید علت بی توجهی افراد را بررسی كرد؟ بنده در جلسه تودیع یكی از همكاران دعوت شدم، دیدم این آقا پس از چند سال كار اجراییِ بدون وقفه، حال که می خواهد خداحافظی كند بیشتر از دو ساعت حرف زد كه یك كلمه بگوید، آخر هم نتوانست آن یک کلمه ای را که می خواست بگوید، بگوید. پیش خودم گفتم بهترین دلیل كه باید ایشان را عوض می كردند همین روحیه است كه به جای كارِ با كیفیت و با نتیجه، همین طور كاری می كرده، بدون این كه به نتیجه آن فكر كند. در مسائل دینی هم موضوع به همین شكل است، مسلّم روش همکار ما روشی نبودكه بتواند باز هم بماند و اداره خودش را مدیریت و جهت دهی كند. برای این كه نمی داند از كجا وارد شود تا بعد به فكر خارج شدن از آن باشد، وقتی وارد یك موضوع می شد تا حرفش را بزند، و می دید نشد و به نتیجه دلخواهش نرسید، شروع می كرد دوباره حرف می زد تا از طریق دیگر وارد شود و مقصود خود را برساند و از بحث خارج شود. دوباره متوجه می شد كه نتیجه نگرفت، باز وارد موضوع دیگر می شد، بیش از دوساعت حرف زد، آخرش هم نتوانست مقصود خود را برساند، خسته شد و ادامه نداد. این مثال شبیه كار آن دلاك است كه راه ورود و خروج به کارها و مشکلات را نمی شناسد. اگر ما بعد از مدتی فعالیت دینی و فرهنگی می بینیم هیچ چیز نشده ایم و هیچ تحلیلی هم برای هیچ چیز نشدنمان نداریم، بدانیم كه خطر بزرگی ما و جامعه مان را تهدید می كند و با پوچی و یأسِ آزاردهنده ای روبه رو می شویم، حالا عده ای برای این كه باور نكنند گرفتار پوچی شده اند، خود را فریب می دهند و كار قبل را ادامه می دهند و بیشتر هم كار می كنند، در حالی كه راه حلِ برون رفت از این مشکل، راه دیگری است و با این روش، هر روز بیشتر از روز قبل از خانه حقیقت دور می شوند، چون نمی دانند باید راه و جهت را تغییر دهند. به تعبیر حافظ باید کمند بهرامی را رها کنند و از جام جم که قلب عارف کل است پیروی نمایند. گفت:
کمند صید بهرامی بیفکن، جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا،نه بهرام است ونه گورش
که منپیمودم این صحرانه بهرام است و نه گورش
به بیان دیگر؛ حرف این است که «فکر بهبود خود ای دل زره دیگر کن».
با این مقدمه طولانی و آوردن شواهد قرآنی خواستم عزیزان در موضوع پوچ شدن فعالیت های فردی و اجتماعی حساسیت بیشتری داشته باشند و مسئله را سرسری نگیرند و خیال نکنند بدون تغییر جهت و تغییر نگاه با تلاش بیشتر نتیجه ای را كه به دنبال آن هستند، به دست می آورند.
بعد از آن مقدمه وارد یك نكته اساسی برای ریشه یابی علت بی ثمری كارها می شویم که تا آخر باید آن را دنبال كنید. آن نکته اساسی این است كه به جای ارتباط با «وجودِ» حقایق غیبی، با «مفاهیمِ» حقایق غیبی مرتبط می شویم. برای روشن شدن فرق «مفاهیمِ حقایق» با «وجودِ حقایق» فرق «معنی آب» را با «خود آب» در نظر بگیرید. آبِ بیرونی، تر است، ولی «معنای آب» كه در ذهن ما است تر نیست، بلكه معنی تری است و معنی تری، تر نیست، بلكه علم به آن پدیده ای است كه در خارج از ذهن ما تَر است، حالا عنایت داشته باشید كه «معنی خدا» هم مثل «معنی آب» است، همان طور كه آب بیرونی تر است ولی معنی ذهنی آن تَر نیست، خدای بیرونی هم خدا است و منشأ علم و قدرت و حیات است، ولی «معنی خدا» كه در فكر است منشأ علم و قدرت و حیات نیست. خدایِ بیرونی، حیّ و قادر و علیم و قدیر است، ولی خدای ذهنی معنیِ حیّ قادرِ علیمِ قدیر است، و همان طور که «معنی تری» تر نیست، معنیِ قدیرِ علیم، قدیرِ علیم نیست، بلکه مثل آبی كه در ذهن ماست و حكایت از آب بیرونی می کند، علم به خدا، حكایت از خدای بیرونی می كند، و همان طور كه تا آب بیرونی نداشته باشیم از تری آن بهره ای نمی بریم، اگر نتوانیم با خدای بیرونی ارتباط پیدا كنیم، از خدا و انوار او بهره ای نمی بریم. معنی آب، هیچ بهره ای از تری ندارد، حتی معنی یك اقیانوس آب، یك ذره هم تر نیست، معنی خدا، حكایت از یك خدای خارجی است، ولی نور حیِّ علیم قادر، مربوط به خدای بیرونی است و نه مربوط به علمِ به خدا. به گفته مولوی:
هر چه اندیشی پذیرای فناست
آن كه در اندیشه ناید، او خداست
خدای واقعی نمی شود در ذهن و اندیشه باشد، آنچه از خدا در اندیشه هست، مفهوم خدا است، خدای مفهومی كه خدای وجودی نیست، بلکه معنی و مفهوم خداست، مفهومی است که حكایت از خدا می کند. به قول فیلسوفان؛ «مفهوم» صورت علمی شیء است. وجود خدا یک حقیقت خارج از ذهن است، مثل وجود قیامت كه یكی از عوالم وجود است، با درجه وجودی بسیار شدیدتر از عالم دنیا و هم اكنون بنا به گفته امام رضا(ع) یك واقعیت بیرونی است[29] و اولیاء الهی با آن عالَم ارتباط دارند، اما «مفهوم قیامت»، یک اطلاع ذهنی از قیامت است. چرا بعضی از مؤمنین وقتی به یاد قیامت و عذاب های آن می افتند، می لرزند. ولی ممكن است یك نفر یك سخنرانی مفصل راجع به قیامت بكند، نه خودش متحول شود و نه بقیه را متحول کند، چون آن اولی با «وجود قیامت» در ارتباط است و آن دیگری با «مفهوم قیامت» مرتبط است.
اساسی ترین خطری كه جامعه را در فعالیت های فرهنگی تهدید می كند، آن است كه فكركنیم دانایی هایمان به حقایق معنوی سرمایه های اصلی ماست، و آن دانایی ها به خودی خود یك كمال است و در نتیجه از ارتباط با حقایق معنوی و «دارا بودنِ» آن حقایق، خود را بی نیاز بدانیم. امروزه در بسیاری از موارد صِرف اطلاع داشتن از حقایق، كمال محسوب می شود، لذا می گویند دنیای امروز، دنیای اطلاعات است. اگر روشی پیدا نشود كه از طریق آن، دانایی های انسان به دارایی تبدیل شود، عمر خود و بقیه را تلف کرده است.
چنانچه ملاحظه فرمودید مفاهیمِ واقعیات هر كدام، مفهوم آن واقعیت است، نه خود واقعیت، و دائم باید متوجه باشیم مفهوم ها ما را مشغول نكند و در اثر آن، از ارتباط با وجودِ واقعیات و وجودِ حقایق محروم شویم، و در این صورت فعالیت های فرهنگی ما پوچ می گردد، چون شما بعد از این كه برای یك نفر صد دلیل آوردیدكه خدا هست، به او هیچ چیزی از واقعیت انوار الهی نداده اید. مثل این است كه شما با صد دلیل به او بگویید آب هست، در آن حال یك قطره تری به او نداده اید، نهایتاً دلایل اثبات وجود خدا در حدّ یک آدرس است که اگر کسی خواست برود و برسد، بیراهه نرود.
آیت الله جوادی«حفظه الله تعالی» درباره شب قدر می فرمودند: «شب قدر یعنی شبی كه «خَیْرٌ مِنْ اَلْفِ شَهْر» است، اما اگر فهمیدن و درك آن مشكل است، پیدا كردن آن مشكل تر است، منتها اگر كسی با «مفهوم» اُنس گرفت، درك این معانی برای او مشكل است... البته یك چیزهایی هست كه كار عقل نیست، همان طور كه دست نمی تواند ببیند، عقل هم نمی تواند بفهمد یك شبه می شود ره صد ساله رفت. عقل با «مفهوم و برهان و استدلال» كار دارد، از عمیق ترین برهان تا سطحی ترین دلیل، همه را عقل می تواند درك كند، اما پر كشیدن، دیدن، همین جا كه نشسته است، بهشت را ببیند، همین حالا كه نشسته است، جهنم را ببیند، این نه كار دست و پاست، نه كار چشم و گوش، نه كار عقل، این كار دل است... یعنی با «مفهوم» نمی شود بهشت را دید...»[30] البته در جلسات آینده باز به سخن ایشان برخواهیم گشت. منظورم از طرح آن در این جا توجه به این نكته است كه عنایت داشته باشید حدّ مفاهیم چقدر است و اگر از مفاهیم به سوی خودِ حقایق سیر نكنیم، چگونه دچار بی ثمری می شویم.
باید روشن شود كه روش انبیاء و اهل البیتh از این جهت چه تفاوت عمده ای با روش فلسفه و کلام و استدلال دارد، ما متأسفانه در بیشتر موارد فقط عشق به اهل البیتh داریم، ولی راه و روشی را كه آن ها ارائه می دهند و قرآن آن ها را بر اساس آن روش معرفی می کند، دنبال نمی كنیم، قرآن می فرماید:
«اَفَمَنْ یَهْدی اِلی الْحَقِّ اَحَقُّ اَنْ یُتَّبَعَ اَمَّنْ لا یَهِدّی اِلاّ اَنْ یُهْدی...»[31]
آیا آن كس كه به سوی حق هدایت می كند، شایسته پیروی است، یا آن كس كه نمی تواند راه به جایی ببرد مگر هدایتش كنند و تعلیمش دهند؟
آیه فوق می فرماید؛ آن كس كه شایسته است مردم از او هدایت گیرند لازم است علمش اكتسابی و تدریجی نباشد چون اگر از ابتدا علمش كامل نباشد و بخواهد با تعلیم و به روش علم حصولی عالم شود، هدایتش كامل نیست، زیرا اگر علمش را به تدریج به دست آورد، به همان اندازه كه هنوز از مقداری از علم بی بهره است، انسان ها را در گمراهی قرار خواهد داد. پس طبق این آیه آن كسی كه از سایر انسان ها هدایت نگرفته و هدایت ذاتی دارد و علمش لدنی است، شایستگی هدایت كردن دیگران را دارد. بدون آن كه خود او به هدایت شدن از سوی كسی نیاز داشته باشد، از طرف خدا هدایت شده است. و این بدین معنی است که او از هدایت بی واسطه الهی برخوردار است. و آن كسی كه از چنین هدایتی برخوردار نیست، خواه گمراه باشد و خواه به واسطه دیگری هدایت یافته، شایستگی این را ندارد كه عهده دار امر هدایت دیگران گردد. فعلاً در حدّ نگاهی گذرا بر این آیه نكاتی را مطرح می كنیم ولی پس از طی مقدمات لازم، مفصلاً به این آیه می پردازیم.
به هرحال با توجه به آیه فوق وقتی به شخصیت های دنیا نظر كنیم، فقط انبیاء و ائمه معصومینh را می یابیم كه اولاً: از هیچ كس علمی نیاموخته اند. ثانیاً: از همه مردم داناترند و به سوی حق هدایت می کنند. پس مصداق آیه برای هدایت كردن مردم، باید این بزرگان باشند و بقیه هم كه بخواهند مردم را هدایت كنند باید از علم لدنی انسان های معصوم استفاده كنند، نه این كه نظرات خودشان را بدون ارتباط با سخنان امامان معصومh ارائه دهند. ثالثاً: به ما می فرماید باید از كسانی تبعیت كنید كه درس ناخوانده به حق هدایت می كنند. یعنی راه و رسمی در بین این افراد هست كه اگر از آن راه و رسم تبعیت كنید راه هدایت را رفته اید. پیروی از آن ها ما را به نورانیتی می رساند فوق آنچه كه با درس معلمانی كه خود از كسان دیگر درس گرفته اند، به دست می آوریم. به عبارت دیگر آیه فوق به ما پیشنهاد می كند كه در روش و در اندیشه از ائمه معصومینh پیروی كنیم، زیرا روش آن ها روشی است که انسان با نور حقایق مرتبط می شود و نه با مفاهیم حقایق.
عنایت داشته باشید که آیه فوق می فرماید؛ عده ای هستند كه به حق دعوت می كنند، بعد می فرماید آیا این ها كه به حق دعوت می كنند، اَحَق و شایسته هستند كه پیروی شوند «اَنْ یُتَّبَع»؛ یا كسانی كه «لا یَهِدّی اِلاّ اَنْ یُهْدی...»[32] از طریق تعلیم دیگران و با علم حصولی، علمی را آموخته اند و به دیگران تعلیم می دهند؟ كدام یك از این دو گروه شایسته پیروی هستند؟ دقت کنید که دو گروهِ به ظاهر قابل پذیرش برای گرفتن علم را مقابل هم گذاشته است، یعنی نفرمود آیا کسانی كه عالمند شایسته پیروی هستند، یا کسانی كه جاهلند، دو گروهی را مقابل یكدیگر گذاشته كه انسان سخت باید در رابطه با آن ها به تفكر و تأمل فرو رود. می گوید از کسانی كه یاد می گیرند و سپس یاد می دهند شایسته است تبعیت كنید یا از کسانی كه فقط به حق هدایت می كنند. این آیه کسانی را كه به حق هدایت می كنند در مقابل کسانی قرار می دهد كه هدایت نمی كنند مگر آن كه خودشان هدایت شوند. پس معلوم است آن گروه اول علم خود را از كسی تعلیم نمی گیرند بلكه علمشان لدنّی و حضوری است. با توجه به این آیه باید ضرورتاً تبعیت از یك گروه را كنار بگذارید. یا تبعیتِ آن هایی را كه به حق دعوت می كنند رها كنید، یا آن هایی را كه یاد می گیرند که هدایت شوند و سپس هدایت كنند. مسلم هیچ كس تبعیت از آن هایی را كه مستقیماً به حق هدایت می كنند كنار نمی گذارد. این آیه از آن آیاتی است كه ائمه معصومینh در اثبات حقانیت خود به آن احتجاج می كردند. می فرمودند ما بدون آن كه از كسی تعلیم گرفته باشیم حق را می شناسیم و بقیه را به آن دعوت می كنیم، پس شایسته است كه مردم از ما پیروی كنند. حضرت سجاد(ع) در مورد این آیه می فرماید:«نُزِلَتْ فِینَا»؛[33] در مورد ما نازل شده است.
به هرحال مقصود من از طرح آیه فوق این بود كه عزیزان متوجه باشند راه ائمهh راه ارتباط با خودِ حقیقت است و نه با مفهوم آن و نه راه كتاب و درس. كار علمایی مثل علامه طباطبایی و ملاصدرا«رحمه الله علیهم» این است كه ما را متوجه ائمه معصومینh می كنند. علمی كه به ما می آموزند، علمی است كه انگشت اشاره به ائمه معصومینh دارد تا ما بتوانیم به روش ائمهh راه ارتباط با وجودِ حقایق را پیدا کنیم و با خود حقایق مرتبط شویم، علمای ما كه در فرهنگ اهل البیتh تربیت شده اند، ما را مشغول خود و یا علم خود نمی کنند.
پس ملاحظه فرمودید روشی هست كه آن روش، ما را به جای داناکردن به حقایق، نسبت به آن ها دارا می کند. حتی وقتی نهج البلاغه بحث می كنیم باید مواظب باشیم با همان نوری كه علی(ع) موضوع را مطرح می كنند جلو برویم نه این كه بخواهیم نهج البلاغه را با نگاه صرفاً فلسفی دنبال كنیم، چون نمی توان نور اهل البیتh را با فكر فلسفه، حتی فلسفه ارزشمندی مثل حكمت متعالیه ملاصدرا«رحمه الله علیه» نگاه كرد. ما حاضریم با نور امیرالمؤمنین(ع) حكمت متعالیه ملاصدرا«رحمه الله علیه» را نگاه كنیم ولی باید مواظب باشیم فلسفه ملاصدرا«رحمه الله علیه» حجاب ما برای نظر به نهج البلاغه و یا سایر روایات و آیات نشود. راه اهل البیتh راه دیگری است و نمی گذارد به دانایی های خود مشغول شویم.
بنابراین تا اندازه ای روشن شد چگونه می شود در فعالیت های فرهنگی راه درست را پیدا كرد و ادامه داد و به نتیجه رسید و از خطر پوچی در عمل برای خود و بقیه در امان بود.
تجربه تاریخی ما نسبت به فعالیت های فرهنگی در قرن اخیر راهنمای بسیار خوبی است تا خود را درست بازسازی كنیم، چه بسیار گروه هایی كه قبل از انقلاب با امید و حرارت زیادی در راستای تبلیغ اسلام و كمك به جوانان به میدان می آمدند، آدم های خوب و سالمی هم بودند، زحمت هایی هم كشیدند، نتایجی هم در ابتدای امر گرفتند، ولی انسان بعد از سال ها كه نتیجه كار آن ها را ارزیابی می كند بهتر می تواند تجزیه و تحلیل كند، كجای كار آن ها ضعف داشت كه آن نتیجه نهایی گرفته نشد. در حالی كه كار دینی باید طوری باشد که در انتها شكوفاتر از ابتدا باشد، نه این كه در ادامه کار همگی خسته و دلسرد كار را رها كنند و هر كس به دنبال كار خود برود. چگونه باید شروع كرد كه آن گرمی اولیه به سردی انتهایی منجر نشود. همانطوركه ما بعد از سال ها به نتیجة کار مجامع دینی می نگریم و آن را ارزیابی می كنیم و به دنبال علت عدم موفقیت بعضی از آن ها هستیم، ممكن است بعد از تاریخِ نشاط ما، به ما نگاه كنند و ما را نیز سرد و خاموش ببینند و بگویند این جاها نقص داشتند. آیا راهی هست كه نتایج فعالیت ما حبط و پوچ نگردد و در زندگی دنیایی مان گم نشود؟ الآن كه از حادثه های فرهنگیِ گذشته فاصله گرفته ایم، روشن تر و راحت تر می توانیم ضعف های آن ها را تحلیل كنیم تا در آن نقص ها قرار نگیریم. آری؛ شرایط آن ها چه قبل از انقلاب و چه اوایل انقلاب با حالا فرق داشت، ما هم با توجه به شرایط خاصی كه داشتند بحث می كنیم كه بر چه نکاتی اگر تأكید می كردند نتیجه بهتری می گرفتند؟ آن هایی كه از اول یك جریان سیاسی بودند و نه یك گروه فرهنگی، مورد بحث من نیستند. بنده جریان های مذهبی با انگیزه های سالم را عرض می کنم كه در آخر وقتی می خواهند بیشترین نتیجه و حاصل كار را به دست بیاورند، انسان می بیند از بعضی جهات یك بن بست هایی در آن ها پیدا شده است. آیا این مشكل را در روش اهل البیتh هرگز مشاهده می كنید یا این كه برعكس، با آن همه تلاش دشمنانشان، در انتها و در بلوغ تاریخ، جهان در اختیار آن ها قرار می گیرد؟ در راستای پایدار ماندن نتیجه زحمات اهل البیتh به سخن امام محمد باقر(ع) اشاره می کنیم كه می فرماید: «لَیْسَ بَعْدَ مُلْكِنَا مُلْكٌ، لِاَنّا اَهْلُ الْعَاقِبَة، یَقُولُ اللهُ عَزَّوَجَلَّ وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِین»؛[34] بعد از حاكمیت ما حاكمیت دیگری كه بیاید و حاكمیت ما را ساقط كند نخواهد بود، زیرا ما اهل عاقبت هستیم و خداوند فرمود: عاقبت كار از آن متقین است. علت موضوع هم مشخص است، چون شرایط جامعه طوری خواهد بود كه افراد در عمق جان خود به آن حقایقی كه می خواستند دست بیابند، دست می یابند و لذا جهت جان آن ها به جای دیگری توجه نمی كند. چون وقتی شرایط طوری است كه «مُلِئَتِ الْاَرْضُ قِسْطاً وَ عَدْلا»؛[35] زمین را عدالت پر می كند، و تازه این هدف متوسط اهل البیتh است و هدف عالیه شان حاكمیت حق در همه مناسبات انسانی در زمین است، چرا وقتی این روش این اندازه نتیجه می دهد، پایدار نماند؟ این روش به خودی خود بقای خود را به وجود می آورد، در حالی که ما می بینیم بعضی از گروه های فرهنگی بعد از مدتی به بن بست می رسند. چرا روش امام خمینی«رحمه الله علیه» با این همه تلاشی كه برای متوقف كردن ایشان انجام شد، به بن بست نرسید و در وصیت نامه خود فرمود: «با قلبی آرام و ضمیری مطمئن از خدمت شما مرخص می شوم.»؟! این یك پیام است برای همه جریان های مذهبی كه راهی هست كه اگر بر اساس آن راه عمل شود، بركات فردی و اجتماعی فوق العاده ای دارد. متأسفانه گاهی آنچنان از مقصد اصلی فاصله گرفته ایم كه عموم فعالیت های فرهنگی ما در جنبه سیاسی- اجتماعی محدود می شود و به سیر باطنی موضوعات پرداخته نمی شود و به روشی كه می توان به کمک آن با وجودِ حقایق ارتباط پیدا كرد و نه با مفاهیم آن ها، كم توجهی می گردد.
به جای ارتباط قلب با حقایق معنوی، به مشهورات دینی مشغول شده ایم و بیشتر فعالیت های دینی را در جهت تحریك قوه خیال سوق داده ایم؟! وقتی دینداری در حدّ قالب و ظاهر آن متوقف شد و ارزش دینداری در حدّ انجام اعمال قالبی آن شد، دیگر فرقی بین عمر سعد، امام جماعت كوفه، با امام حسین(ع) نمی ماند، مگر این كه فعالیت فرهنگی و دینی در همین دنیا وسیله ای باشد برای ارتباط با عالم قدس و اسماء حسنای الهی، در آن صورت است كه امام حسین(ع) می شود پیشوا و مقتدا در رساندن انسان ها به عالم قدس و محبت به علی(ع) می شود وسیله عبور از صراط. وقتی بنا نداشته باشیم از طریق دینداری تحولی بنیادین در شخصیت و روح و روان خود ایجاد كنیم و خود را مناسب عالم قیامت نماییم، فعالیت های دینی و فرهنگیِ ما بی ثمر و پوچ خواهد بود و به جای تربیت میثم تمارها و كمیل ها، عمر سعد تربیت می كنیم، همه این مشكلات به جهت آن است كه «دین دانیِ» خود را «دین داری» پنداشته ایم.
پس حرف ما در این جلسه عبارت از این شد که؛
1- در فعالیتهای فرهنگی علاوه بر موضوع صحیح، باید روشی درست را نیز دنبال کرد تا آن فعالیت ها نتیجه بخش شود.
2- در فعالیتهای فرهنگی نگاه ما به حقایق، باید از منظری بالاتر از علم حصولی به آن حقایق باشد.
3- تفاوت «خدا دانی» با«خدا داری» و حد و جایگاه براهین استدلالی در راستای اثبات خدا و قیامت، دقیقاً باید روشن شود.
4- بدترین خسارت، عمل زدگی و غفلت از بی ثمری فعالیت های فرهنگی است.
5- مشکل اصلی در فعالیت های فرهنگی، محرومیت از بصیرتی است که عالَم، آیت پروردگار دیده نشود و قدمی در لقای الهی بر نداریم.
6- توجه به تفاوت ارتباط با «وجودِ» حقایق غیبی، نسبت به تفاوت ارتباط با «مفاهیم» حقایق غیبی.
7- راز پنهان بودن شب قدر و این که ساحت آن ماورای درک حصولی است.
8- تفاوت«یهدی الی الحق» با «لا یهدی الا ان یهدی».
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
بحثمان در این رابطه بود كه چرا بعضی از فعالیت های فرهنگی بهره های لازم را نمی دهند و انسان را به آن شور و شعف حقیقی نمی رسانند، در حالی که مطمئن هستیم اگر راه را درست طی کنیم حجاب بین ما و حقایق از بین می رود و می توان با چشم قلب حقایق عالم را دید. همان طور که حضرت علی(ع) در جواب ذِعلب که از آن حضرت پرسید؛ «آیا خدایت را هنگام عبادت او دیده اى؟» فرمودند: «مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ» من آنچنان نیستم که پروردگاری را عبادت کنم که او را نمی بینم.
آنگاه پرسید؛ «یَا أَمِیرَالْمُؤْمِنِینَ كَیْفَ رَأَیْتَهُ؟» چگونه او را دیده اى؟ «قَالَ یَا ذِعْلِبُ لَمْ تَرَهُ الْعُیُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْأَبْصَارِ وَ لَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِیمَانِ»؛[36] فرمود: دیدگان هنگام نظر افكندن او را درك نمى كنند ولى دل ها با حقایق ایمان او را در مى یابند.
حال سؤال این است که چرا فعالیت های فرهنگی ما چنین سمت و سویی که امیرالمؤمنین(ع) به ما خبر می دهند، ندارد؟
قرآن می فرماید: «مَن كَانَ یُرِیدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِیعًا إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّیِّبُ وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ وَالَّذِینَ یَمْكُرُونَ السَّیِّئَاتِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِیدٌ وَمَكْرُ أُوْلَئِكَ هُوَ یَبُورُ»؛[37]
هركس عزت مى خواهد بداند عزت یكسره از آن خداست، سخنان پاكیزه(عقاید حقّه) به سوى او بالا مى رود و عمل صالح به آن عقاید حقّه رفعت مى بخشد و آن را به سوی حق بالا می برد، و كسانى كه با حیله و مكر مرتکب كارهاى زشت مى شوند عذابى سخت خواهند داشت و نیرنگشان پوچ و تباه مى گردد.
و یا از زبان معبودهای غیر الهی که مردم پرستیده اند در روز قیامت می فرماید: «قَالُوا سُبْحَانَكَ مَا كَانَ یَنبَغِی لَنَا أَن نَّتَّخِذَ مِن دُونِكَ مِنْ أَوْلِیَاء وَلَكِن مَّتَّعْتَهُمْ وَآبَاءهُمْ حَتَّى نَسُوا الذِّكْرَ وَكَانُوا قَوْمًا بُورًا»؛[38]
مى گویند: خدایا! منزهى تو، ما را نسزد كه جز تو و سرپرستی براى خود بگیریم، ولى تو كافران و پدرانشان را برخوردار كردى تا [آنجا كه] یاد [تو] را فراموش كردند و در نتیجه گروهى پوچ و تباه بودند.
چنانچه در دو آیه فوق ملاحظه كنید قرآن مشرکان را ملتی یبور و بایر و پوچ شده معرفی می کند. تعبیر پوچ شدن یا «یبور» یا به تعبیر امروزی اش نیهیلیسم، واژه ای است كه باید نسبت به آن تأمل كرد. باز در همین رابطه در قرآن داریم:
«أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ بَدَّلُواْ نِعْمَةَ اللّهِ كُفْرًا وَأَحَلُّواْ قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَار»[39]
آیا ندیدی كسانی كه نعمت خدا را به كفران تبدیل كردند و قوم خود را به روزگار پوچی و نابودی كشاندند؟!
همه حرف قرآن در این آیات این است كه باید خدای واقعی را پیدا نمود و با او ارتباط پیدا كرد و اگر كسی برای جلوگیری از اضمحلال خود به غیر خدای واقعی امید داشته باشد می فرماید: «وَمَكْرُ أُوْلَئِكَ هُوَ یَبُورُ»؛[40] چاره جویی ها و برنامه های چنین فرد یا افرادی، پوچ خواهد شد و اصلاً هیچ چیزی به دست نمی آورند.
برای توجه به عمق فاجعه نیاز به بصیرت خاص می باشد و اندیشمندانی كه می شناسند بشر تا كجاها می تواند اوج بگیرد، متوجه آن فاجعه می شوند و نیز آن هایی كه كارد پوچی تا مغز استخوانشان فرو رفته است از اوجی که می توانستند به سوی آن سیر کنند آگاه خواهند شد. شهید آوینی«رحمه الله علیه» در مورد هنر می گوید: غربی ها هنر را خراب كرده و به ابتذال كشاندند و حالا اندیشمندان آن ها به عمق فاجعه ای كه پیش آمده پی برده اند و در یك خودآگاهی تاریخی برای احیای آن هنری كه از بین بردند در حال اقدام هستند. در تأیید سخن شهید آوینی«رحمه الله علیه» سخن «هُولْدِرْلین» شاعر آلمانی است که می گوید: «بیداری از همان جایی شروع می شود كه فاجعه شروع شد»، زیرا وقتی كمالی از بین افراد جامعه رفت و آن جامعه خلأ آن را احساس كرد، تازه می فهمد بودن آن كمال چه بركاتی داشته است. به قول مولوی:
ماهیان ندیده غیر از آب
پرس پرسان ز هم كه آب كجاست
ماهی فكر نمی كند در آب زندگی می كند و به بركت وجود آب است كه حیات دارد و حركت می كند، ولی وقتی او را از آب بیرون انداختند، آن وقت می فهمد آب كجاست و چه شرایطی را از دست داده است. عین این مسئله در مورد هنر در غرب اتفاق افتاد، هنر به معنی واقعی آن، وسیله ای است كه انسان را به حضور می برد و انسان فوق دانایی ها، با «وجودِ» حقایق مرتبط می شود و لذا از طریق هنر می توان مزه ارتباط وجودی با حقایق را چشید و آن را با «دانایی» نسبت به حقایق مقایسه كرد و در این راستا هنر را مقدمه عرفان و نیل به اصلِ سخن انبیاء قرار داد. ولی بعد از رنسانس كه در غرب همه معانی در حجاب رفت و به جنبه ذهنیِ واقعیات نظر دوخته شد،[41] هنر نیز از جایگاه خود عدول كرد و نهایتاً هنرمند به كمك تداعی معانی، هنر خود را اظهار می داشت، به این معنی كه صورت واقعیات را خیلی دقیق ترسیم می كرد تا توانایی خود را بنمایاند، نه این كه چیزی را به صحنه بیاورد كه شما را با «وجود» مرتبط كند.
ملاحظه بفرمایید كه این گل وقتی در دل طبیعت قرار دارد، شما را در حضور می برد و در نتیجه با چیزی ماوراء صورت گل مرتبط می شوید، به همین جهت هم مایل هستید دوباره آن گل یا گل دیگری را تماشا كنید تا به حالِ حضور منتقل شوید. چون آن گل در حیات است، شما از طریق صورت گل به حیات منتقل می شوید ولی اگر همین گل را از جایگاه خود كه طبیعت باشد، جدا كردید و به خانه آوردید و تماشا نمودید، تا مدتی از طریق خاطره ای كه در ابتدا با روبه رو شدن با آن گل در روح خود داشتید، تغذیه می شوید و با دیدن گلِ موجود در گلدان اتاق، آن گلِ وسط دشت و حیات مربوط به آن برای شما تداعی می شود، ولی بعد از مدتی كه از طریق گل گلدان، ارتباط با گل وسط دشت ممكن نشد، آن را بیرون می اندازید. در این فعل و انفعال، شما به امیدِ داشتن حیات موجود در مجموعه طبیعت، آن گل را به خانه آوردید، غافل از این كه آن گل، در آن مجموعه قدرت انكشاف و به حضوربردن داشت و شما را با «وجودِ» حیات مرتبط می كرد، ولی وقتی گل را از آن مجموعه جدا كردید، با نگاه كردن به آن گل با «مفهوم» حیات مرتبط بودید و نه با «وجود»، ولی امید داشتید «مفهوم» حیات برای شما نقش «وجودِ» حیات را ایفاء كند كه نشد و لذا دیگر به آن گل توجه ندارید. اشكال كار این بود كه به جایگزینی خود امیدوار بودید، فكر می كردید می شود با جایگزینیِ گل دشت در خانه، به همان سیر حضوری كه در طبیعت به آن می رسیدید، برسید، ولی دیدید كه با این جایگزینی، حیات خود را به پوچی مشغول كردید، چرا که روان خود را فریب دادید، و پس از مدتی متوجه دروغین بودن آن جایگزینی شدید.
مثالِ هنر امروز برای ما مثال خوبی است كه متوجه شویم چگونه پوچی، خود را به عنوان حقیقت نشان می دهد و اگر هوشیار نباشیم و راه برون رفت از آن را ندانیم، پوچیِ خود را به رسمیت می شناسیم. هنری كه انسان را در حضور می برد، از طریق جایگزینی هنری كه «صورت هنر» است و نه هنر واقعی، از صحنه زندگی بشر خارج شد. وقتی روبه روی مسجدی می ایستید كه با روح معمارِ متصلِ به ملكوت ساخته شده و از آن طریق احساس می کنید گویا در مرکز عالم وجود قرار گرفته اید، آن را مقایسه کنید با هنری كه انگیزه به وجودآمدن آن نفس امّاره سازنده آن است، می بینید هرگز در رویارویی با آن دو در یک فضا قرار نمی گیرید. حالا می خواهیم بگوییم كه گمشده ما كدام است؟ چرا در ارتباط با هنر مقدس كه پشتوانه و انگیزه ایجاد آن، روحِ متصل به ملكوت است، احساس حضور و امید می كنیم ولی در ارتباط با هنری كه روح توهُّم زده هنرمندِ بعد از رنسانس آن را شكل می دهد چنین احساسی نداریم؟ زیرا در هنر مقدس شما به «وجود» منتقل می شوید و در «دارایی» وارد می گردید و نه در «دانایی». در هنر مقدس جان ها و دل ها در صحنه است و نه صورت ها، هنر مدرن انسان را از خود نمی ستاند تا به «وجود» منتقل می كند، بلكه خودبینی او را بسط می دهد. این ها همه مثال بود تا مواظب باشیم «دانایی به حقایق» جای اطلاع از حقایق ننشیند.
گمشده هایی داریم كه چون بعضاً چیزهایی آمده و جایش نشسته است، اصلاً نمی فهمیم این ها، آن گمشده های ما نیستند. احساس می کنیم این هایی که به ظاهر صورت گمشده ما هستند، منتقل کننده احوالاتی نیستند که ما از طریق خود آن موجودات به آن حالات وجودی دست می یافتیم، و فهم این مسئله كار مشكلی است، در حدّی كه نیچه را دیوانه كرد. نیچه اوّلاً؛ متوجه بود چه بلایی بر سر بشر آمده است و لذا فریاد می زد خدا مرده است! ثانیاً؛ هیچ راه حلی برای نجات بشر نمی شناخت. چیزی که ما در روش اهل البیتh می شناسیم و می توانیم به عنوان راهِ برون رفت از ظلماتِ معرفتی دنیای معاصر مورد استفاده قرار دهیم؛ و این از چشم نیچه پنهان بود، او می فهمید وقتی از ارتباط با حقایق عقب افتادیم و دیگر «ذات» را نفهمیدیم، زبانی كه متذكر آن حقایق است، زبانی غریب و نامحسوس می شود و دیگر هیچ زبانی متذکر حقیقت نیست، اما نمی دانست چه باید بكند.
به نظر ما در حال حاضر كه بشریت در فرهنگ عمومیِ خود، از ارتباط با حقایق دور افتاده، تنها زبانی كه متذكر آن عالَم است و بشر را در عالَم «حِكمی- حضوری» سیر می دهد، زبان اهل البیتh است، كه إن شاء الله مفصلاً به آن می پردازیم و البته باید مواظب باشیم آن معانی را آنچنان نازل نكنیم كه دیگر قدرت به حضور بردنشان از بین برود.[42]
در راستای جدا افتادن بشر از ارتباط با حقایق و منقطع شدن زبان ها؛ آقای دکتر داوری می فرماید:
«بشر حسّی به راحتی زبان انسان های قدسی را نمی فهمد ولی آن ها سخن گفته اند تا همین بشر را از این سرگردانی برهانند، بشری كه حقایقِ وجودی را انكار كند، دیگر قدرت سیر و تفكر به معنی واقعی آن را ندارد و لذا بیشتر حرف می زند، حرف و حرف و حرف».[43]
نیچه متوجه شد فاجعه پیش آمده یعنی انقطاع بشر از عالم قدس، فاجعه ای فوق العاده بزرگ است و لذا با همه حركات و سكناتش خواست آن را نشان دهد، هر چند برای نشان دادن آن، نیاز به وارستگی بیشتری بود كه نیچه از آن بهره كافی نداشت. به هر حال بنده هم در حدّ خودم تلاش می کنم بلكه بتوانم موضوع را روشن كنم، چون اگر موضوع روشن شد و رویكرد به دین - یعنی تنها راه نجات- تصحیح گشت، دیگر ادامه بقیه راه سخت نیست، بالأخره به حضور رفتن و از مفهوم گذشتن و با خودِ «وجود» مرتبط شدن، گنجی است كه برای همه آشكار نیست. به قول حافظ:
فرصت شمر طریقه رندی كه این نشان
چون راه گنج بر همه كس آشكار نیست
شما در این بحث تا حصول نتیجه باید حوصله زیادی به خرج دهید، نه بخواهید زود نتیجه بگیرید و نه خسته شوید، بالأخره با یك زبانی باید این مطالب را گفت. اجازه بدهید من بحث را حضوری كنم، اگر دیدم طنابم به ته چاه نرسید، دوباره بالا می آیم و طنابم را بلندتر می كنم، تا بلكه إن شاء الله عزیزان به حضوری كه به دنبالش هستند وارد شوند. گفت:
من گنگ خواب دیده و عالم تمام كر
من مانده ام ز گفتن و خلق از شنیدنش
آن گنگِ خواب دیده شاید من باشم، اما شما كَر نیستید.
نیچه وقتی گفت: «خدا مُرد!» خیلی ها نفهمیدند چه می گوید، فكر می كردند دارد به خدا توهین می كند. او با این جمله می خواهد بگوید؛ بی ارزش شدن ارزش ها در دنیای مدرن، حادثه ای است اساسی و بزرگ كه در غرب و در هر كشور غربزده رخ داده است. می گوید: «آن ها كه خدا را كشته اند، هنوز از جنایت بزرگ خود بی خبرند» یعنی عمق فاجعه برای بشر روشن نشده است. وی در اثر مشهور خود به نام «علم فرح انگیز» در قالب انسان دیوانه می گوید:
«به كجا هست این خدا؟! بر آنم كه آن را برایتان واگویم اما وی را كشته ایم، شماها و من! ما همگان قاتل وی هستیم! اما چگونه چنین كرده ایم؟! چگونه قادر بودیم تا دریا را بخشكانیم؟!... آیا ظلماتِ این شب، هر چه فزون تر فرا نمی رسد؟ آیا باز غیبت خدا را هیچ باور نداریم؟! در این جا انسان دیوانه سكوت كرد... فانوس خویش را بر زمین كوبید كه تكه تكه و خاموش گشت، سپس چنین ندا سر داد: من بسی زود هنگام آمده ام، هنگامه من هنوز فرا نرسیده است، این واقعه عظیم هنوز در میانه راه خویش است و بسی راه در پیش رو دارد...»[44]
قصد نیچه توهین به خدا نیست، می خواهد بگوید آن خدای واقعی كه خدای حضوری است، در صحنه جان ها دیگر وجود ندارد، آن خدایی هم كه بر سر زبان انسان ها است، خدا نیست.
می گویند اباذر«رحمه الله علیه» متوجه بود هر چه حضور خدا در قلب ها بیشتر باشد، آن خدا به حقیقت خدا نزدیك تر است و خدایی را كه در قلب خودش بود با خدایی كه در قلب رسول خداf بود مقایسه می كرد و می فهمید خدای اباذر، خدای محمّدf نیست به همین جهت وقتی می خواست صحبت كند در ابتدای صحبت نمی گفت به نام خدا، می گفت به نام خدای محمدf، این هوشیاری و شعور خوبی است، همان شعوری كه بلقیس پیدا كرد و قرآن آن را متذكر می شود؛ بلقیس نگفت من به خدا ایمان آوردم، گفت: «وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیْمَانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ»؛[45] همراه سلیمان تسلیم پروردگار عالمیان شدم. یعنی به خدای سلیمان ایمان آوردم. او به جهت شعوری كه دارد در واقع دارد می گوید من حال و مقامی را در سلیمان(ع) می بینم و توحیدی را در وجود او احساس می كنم كه بالاتر از آن توحیدی است كه خودم می شناسم و مطلوب من آن توحید است، این خودش یك نوع خودآگاهی و حتی دل آگاهی است كه آدم بفهمد آن عقیده ای كه دارد هنوز آن عقیده ای نیست كه بتوان از آن به نحو اساسی استفاده كرد و نیوشای وجود شد.
در بحث های آینده إن شاء الله آرام آرام این نقصان روشن خواهد شد كه چگونه «خدای حصولی» یا خدایی كه خدا نیست، جای «خدای پیامبران» را می گیرد، و إن شاء الله این شروع خوبی خواهد بود تا راه پیدا شود، و چون راه را پیدا كردیم، دیگر ارتباط با خدا آسان می شود. باید برای ارتباط با خدا ابتدا جهت نگاه خود را تغییر دهیم، مثل وقتی که می خواهید نور را ببینید، نمی توانید با همان ساحتی كه دیوار را می بینید نور را هم بنگرید، وگرنه از همدیگر می پرسید نور کو؟ در حالی که به وسیله نور دارید همدیگر را می بینید، دیوار را با نور می بینید ولی نور را با خود نور می بینید، منتها با ساحتی غیر از ساحتی كه دیوار را با نور می بینید. در مورد خدا هم همین طور؛ اگر ساحت و زاویه دید خود را از علم حصولی به علم حضوری تغییر ندهیم، از هم می پرسیم خدا کو؟ چون انتظار داریم با علم حصولی با خدا روبه رو شویم. اگر بتوانیم بفهمیم كه از طریق علم حصولی حقیقتِ هیچ چیزی را، حتی واقعی ترین و حاضرترین واقعیات را، نمی بینیم، دیدنمان به معنی دیدن حضوری و وجودی شروع می شود. اگر به ما بگویند نورِ موجود در اتاق كو؟ نمی توان به آن نور مثل این که به دیوار اشاره می شود، اشاره کرد. وقتی کسی بگوید من این را قبول ندارم که الآن در این اتاق نوری هست، اگر هست مثل این دیوار و این میز كه می توانید به من نشان دهید، آن را هم به من نشان دهید. در جواب او شما چه كار می توانید بكنید؟ هرچه هم تلاش کنید تا از آن زاویه و ساحت كه دیوار و میز را می بینید نور را هم به او نشان دهید، نمی توانید، چون او در عین ماندن در سطح و ساحت رؤیت میز و دیوار، می خواهد چیزی را ببیند كه لازمه اش تغییر ساحت است، به همین جهت متوجه نیست با ساحت دیگری دارد نور را می بیند، ولی مشكلش جای دیگر است و آن این كه اصالت را به ساحت علم حصولیِ خود كه با آن می تواند دیوار و میز را ببیند، می دهد. لذا اگر بخواهید با این فرد بحث كنید، اگر تا صبح قیامت هم بحث شما با او ادامه پیدا كند، هیچ چیز به دست نمی آید، چون او از ساحت علم حصولیِ خود می خواهد چیزی را بنگرد كه آن چیز فوق آن ساحت است و لذا نمی داند مشكل او كجاست و در نتیجه از ارتباط گرانقدری که می تواند با حقایق عالمِ وجود داشته باشد، محروم خواهد بود. اگر كسی عمق فاجعه محرومیت از ارتباط با وجودِ حقایق عالم را نفهمد، وقتی خیلی خوب هم برایش سخن گفتی، از افق خودش یك حرفی می زند كه متوجه می شوی تمام حرف هایت هدر رفت و معلوم می شود هیچ وجه از وجوه سخن شما را متوجه نمی شود. زبان علم حصولی اگر نظر به رؤیت حضوری نداشته باشد، بیشتر بازی دادن همدیگر است، چون گفتارهایی است كه به هیچ حقیقتی اشاره ندارد - فراموش نفرمایید كه خدای حصولی حقیقت نیست بلکه خدای حضوری حقیقت است- گفتارهایی كه اشاره به حقایق یقینی ندارند، نه تنها همدلی بین گوینده و مخاطب به وجود نمی آورند، بلكه روح شنونده را در میان الفاظ پراكنده، حیران می كنند.
زبان از دست رفته ای را كه اشاره به حقیقت داشت، می توان با برگشت به «خداداری» به جای «خدادانی» احیاء نمود و از ورطه هلاكت باری كه رابطه انسان با حقایق را از بین برده است، نجات یافت. زبانی كه اشاره به حقیقت دارد با واژه های مخصوص به خود به سر می برد، چون به قول حافظ انسان در آن حالت، ساكنِ درگه پیر مغان است:
آن روز بر دلم درِ معنی گشوده شد
كز ساكنان درگه پیر مغان شدم
ولی بشر مدرن با واژه هایی به سر می برد كه حكایت از به بن بست رسیدن او دارد، این واژه ها در تاریخ تفكر توحیدیِ ما اصلاً مطرح نبوده است، این زبان و این واژه ها به چیزهایی اشاره می كند كه نشان می دهد بشر به حال جدیدی وارد شده است. عبارات؛ «امیال فرو نشسته»، «آرزوهای پس زده»، «رؤیاهای سنگ شده»، «وعده های طلایی كه به ثمر نرسیده»، «شناسایی های بی نتیجه»، «بشری كه بال های غول آسایش مانع پروازش شده»، «برهوت زندگی» ... این قبیل واژه ها و جملات، خبر از نیستی یك نسل می دهد و همگی انعكاس روحی است كه با حقیقت روبه رو نشده و زندگی خود را مشغول «مفاهیم» كرده است. به عبارت دیگر این ها قصه روح بشر نومینالیست یا اعتبار زده است كه برای «معانی» هیچ حقیقت باطنی قائل نیست، ولی با این همه هنوز كارد به استخوانش نرسیده است. واژه نیهیلیسم یا پوچ گرایی بیان كننده احوال چنین روزگاری است. واژه نیهیلیسم را به سرعت برای خود معنا نكنید، چون این واژه یک لغت نیست، بازگوکننده احوال یك تمدن است. ما در فرهنگ دینی خودمان اصلاً نمی فهمیم نیهیلیسم به معنی واقعی آن یعنی چه، چون ما در شرایط جامعه دینیِ شیعه یك نحوه توجه به حضور حقایق معنوی و ائمه ای كه واسطه فیض در هستی هستند داریم که هرگز پوچی را آن طور كه غرب با گوشت و استخوانش احساس می كند، نمی فهمیم مگر در خانواده هایی كه به كلی به اسلام پشت كرده اند.
ابتدا غرب به پوچی رسید و سپس بقیه ملت ها به اندازه ای كه به آن فرهنگ نزدیك شدند، به چنین حالتی دچار شدند.[46] ما با استقبال از فرهنگ غرب و با مدرسه سازی هایی كه قبل از مشروطه به روش غربی شروع كردیم، با زندگی پوچی زده ارتباط یافتیم. و مؤمنینی كه دلشان بیدار بود در همان روزها عمق فاجعه را متوجه شدند، ولی متأسفانه كار در دست دولتمردان قاجار بود كه بویی از حقیقت نبرده بودند. ما تا قبل از ارتباط با غرب اصلاً پوچی به آن معنی كه نیهیلیسم از آن در غرب خبر می دهد، نداشتیم. این كه یك نفر مشروب می خورد و می گفت غلط كردم، كه پوچی نمی شود، اگر كسی گناه بكند ولی گناه را گناه بداندكه پوچی نیست، چون هنوز نظرش به حقیقت است. وقتی رابطه عالم مادون با عالم مافوق قطع شود و «خدا دانی» جای «خداداری» بنشیند، شروع حِرمان و بی وطنی است. ابتدا باید ملاحظه بفرمایید كه چگونه زبان شور و شعفِ معنویت تبدیل به زبان سرخوردگی و یأس می شود. واژه هایی مثل «امیال فرو نشسته»، «رؤیاهای سنگ شده» و ... که عرض شد حرف هایی است که در دنیای مدرن معنی پیدا کرد، و باطن این واژه ها كه همان احوال مردم باشد، قصه روح زمانه است. بعضی از این واژه ها در گذشته معنای امروزی اش را اظهار نمی داشت ولی حالا به جهت احوال خاص مردم معنی امروزی خود را می نمایاند. واژه افسردگی را امروزه همه می فهمند به چه معنی است. مردم به عالمی رسیده اند كه اگر واژه افسردگی را به كار ببریم، با روح و جان خود آن را می فهمند، در حالی كه اگر دویست سال پیش این واژه را به كار می بردید، هرگز آن را به معنی امروزی آن، نمی فهمیدند. این واژه قبلاً به معنی غم به كار می رفت، ولی به معنی امروزی آن، حال بشر مربوط به دنیای اسلام نبود. «افسردگی» امروز دیگر یك لغت عادی نیست، بیان یك حالتی است كه با زندگی بشر جدید هم آغوش است و خبر از هم آغوشی بشر با نیستی دارد.
بشر جدید طوری زندگی را انتخاب كرده است كه صِرف عنوان ها او را به نشاط می آورد، بدون آن كه درصدد باشد آن عنوان ها به حقیقت متصل باشد، و در راستای این نوع از زندگی است كه افسردگی مثل یك كابوس خود را نشان می دهد. وقتی بشر به حقیقت نظر نداشت و به عنوان های خاصی از حقیقت راضی شد و خیالاتش او را تغذیه كردند، همواره نگران و دلواپس است كه عنوان های خیالیِ او فرو نریزند. یك شاعر اسپانیایی می گوید: «زندگی چون جام زرّینی است كه چون سركشیدیم دیدیم خیالی بیش نیست!» او با این حرف در واقع دارد قصه زندگی زمانه خود را می نمایاند كه انتهای این نوع زندگی ، روبه رو شدن با پوچی است و زندگی در آن فرهنگ، زندگی با خیالاتی است كه یك عمر با آن ها به سر می برند، بدون آن که دغدغه واقعی نبودن آن را داشته باشند. و امروزه گفتمان انسان ها پر است از این نوع حرف ها و جملات كه همه خبر از غفلت از حقیقت می دهد. این كه می گویند امروزه شعر و شاعری در دنیای جدید واخورده شده است، نكته دقیقی است! شما اشعار مثنوی مولوی را با بسیاری از اشعار مطرح در دنیای امروز مقایسه كنید؛ اشعار مثنوی معنوی عموماً نظر به حقیقت دارد و در سراسر آن شور حیات به چشم می خورد. اگر بگویید حیات را نشانم بده، بنده مثنوی مولوی را معرفی می كنم، با این توضیح كه معتقد نیستم مثنوی عین الحیات است، بلكه معتقدم از نور عین الحیاتِ چشمه محمّدیf استفاده كرده است.
حاصل قضیه این كه این نوع حال كه الآن شما در بین مردم ما می بینید، با ورود مدرسه و ظهور فرهنگ غرب وارد دنیای اسلام و كشور ما شد و آن ریشه در فرهنگی دارد كه از حقیقت روی برگردانده و با حرف زندگی می كند و عهد خود با حقیقت را فراموش كرده است،[47] لذا در همه جا احساس بی وطنی او را فرا گرفته است، زیرا او «دانایی» را «دارایی» پنداشت و دغدغه دوری از افق حقیقت در او از بین رفت و گرفتار امور عادی زندگی شد و به دنبال مفاهیمی از حقیقت، با انواع فلسفه ها مرتبط شد. در این جاست كه حافظ به ما پیشنهاد دیگری دارد و توصیه می كند:
فكر بهبود خود ای دل زره دیگر كن
درد عاشق نشود به، ز مداوای حكیم
آری؛ یك وقت سیر تفكر فلسفی و مفهومی زیر پرتو نور ائمه معصومینhآن چنان رشد می كند كه به حكمت متعالیه صدر المتألیهن«رحمه الله علیه» ختم می شود، این دیگر سیر از مفهوم به واقعیت و وجود است و اصالت دادن به وجود خارجی است، و نه وجود مفهومی. ولی اگر گرفتار مفاهیم و یا حرف ها و عنوان های بی حقیقت شدیم، از ارتباط با حقیقت و وجود محروم می شویم و مداوای حکیمی که نسبت به مفاهیم عالم است چاره ی محرومیت ما نخواهد بود.
برای روشن شدن بحث یك گل را با یك اسكلت فلزی كه در ساختمان به كار می رود مقایسه كنید؛ اگر از منظر نظم ریاضی به آن دو نگاه كنید هر دوی آن ها را منظم می بینید. در اسكلت فلزی قواعد ریاضی کاملاً محاسبه شده، و مقاومت های هر ستون خیلی دقیق مورد بررسی قرار گرفته است. همین طور اگر یك گل را از همان زاویه بررسی نمایید، ملاحظه می كنید كه اندازه و وزن این گلبرگ و نسبتش با زاویه ای كه به ساقه اش دارد و فشاری که بر ساقه می آورد، كاملاً دقیق و حساب شده است. وقتی این گل را كه حداقل به اندازه یك اسكلت فلزی، قواعد ریاضی در آن محاسبه و در نظر گرفته شده است، صرفاً از منظر محاسبات چشمِ ریاضی ببینیم، آیا گل می بینیم یا دیگر نمی توانیم آن را به عنوان یک گل تماشا کنیم؟ درست است كه نظم ریاضی وارِ اسكلت فلزی در گل هم رعایت شده است ولی خیلی چیزهای دیگر در گل هست كه با نگاه محاسبه گرِ ریاضی نمی توان آن ها را دید. این كه شنیده اید بعضی ها خارج از برخورد بد كلیسا با گالیله، معتقدند گالیله به بشر ظلم كرده است، در همین راستا است كه می گویند او نگاه بشر به عالم را به نظم ریاضی محدود كرد، و فقط با نگاه ریاضی به عالم نگریست و حاصل آن نگاه علم جدید و بشر مدرن شد كه استعداد دیدن بسیاری از زیبایی های عالم را از دست داده است. در این كه كلیسا در برخورد با گالیله افراط كرده است بحثی نیست، ولی غفلت از نگاه همه جانبه به عالم، به طوری كه بتوانیم نظر به حقیقت بیندازیم، چیزی بود كه علم جدید با نگاه محاسبه گر خود،از آن غفلت كرد. بشری كه عالم را، مظهر اسماء الهی می دید، در منظری كه گالیله مطرح كرد تبدیل به انسانی شد كه همه چیز را از منظر موجودات محاسبه پذیر می نگرد، حتی از منظر گالیله نه تنها خداوند جهان را با قلم ریاضی خلق کرده، حتی كتاب مقدس بر اساس ریاضیات تدوین شده است.[48] ممكن است تصور كنیم این حُسن كتاب مقدس است که با نظم ریاضی تدوین شده است، ولی متوجه باشیم ما در متون مقدس به دنبال خدا هستیم، نه به دنبال مهندس. وجود مقدس پیامبرf اگر یك مهندس منظمی باشد، جوابگوی آن بُعدی از انسان كه نیاز به نبی دارد نخواهد بود.
این که گفته می شود «دبستان كه آمد بشر به بحران معرفتی افتاد» هنوز مبهم است، زیرا باید این نكته روشن شود كه وقتی دبستان وارد زندگی ما شد نگاه ما به عالم تغییر كرد. دبستان نگاه ما را به عالم و آدم عوض نمود و دیگر با نگاهی كه انبیاء به ما آموخته بودند به عالم و آدم نمی نگریم. در درس علومی كه امروزه می خوانید تلاش می کنید تا طبیعت را آن طور نگاه كنید كه غرب نگاه می كند و با چند نمونه و آزمایش، می خواهید حقانیت نگاه خود را اثبات كنید. مثل این است كه با چند نمونه محاسبه بین اجزای گل، نظم ریاضی گونه یك گل را ثابت كنند. در حالی كه صحبت از زیبایی هایی است كه با نگاه ریاضی گونه در گل دیده نمی شود، نه این كه نظم ریاضی گونه در آن وجود ندارد. از طریق درس علوم، كودكان را از «نگاه سنتی» به عالم، به «نگاه مدرن» منتقل می كنند. بعضی ها درس علوم را نمی فهمند چون می خواهند در نگاه سنتی خود پایدار بمانند ولی از طرف این تمدن به عنوان بی سواد معرفی می شوند. برای خودِ ما خیلی سخت بود كه نگاهی را بپذیریم كه درس علوم پیشنهاد می كند، نه این كه موضوع سخت بود. حرف این بود که به چه دلیل طبیعت این طور است كه درس علوم می گوید، و یا به چه دلیل با چشم معلم فیزیولوژی به بدن خود نگاه كنیم. در درس علوم باید تلاش می كردیم چشم طبیعی خودمان را كور كنیم تا چشم گالیله ای در ما جا باز كند و طبیعت را آن طوری ببینیم كه امروز غربی ها می بینند، موجودی مُرده كه حق هر تصرفی را در آن داریم! فردی که با تلسكوپ ماه را دیده بود، گفته بود ماهی كه در سقف آسمان به آن زیبایی می دیدم، چیزی نبود جز یك سنگ بزرگ كه نور به آن می خورد. در حالی كه در نگاه دیگر؛ یك نظمی در میان است كه در آن مجموعه، كره ماه هم نقشی در زیبا كردن این مجموعه دارد، هر چند به طور منفرد یك سنگ بزرگ است. خدا ماه را به واقع ماه زیبایی آفرید، نه یك سنگ كه به آن نور بتابد، در این پهن دشت آسمان نیلگون این ماه، به زیبایی ماه است، چشم محدود نگر علم نجوم جدید نمی گذارد زیبایی آن را ببینیم.
گفت لیلی را خلیفه كان تویی
كز تو مجنون گشت پریشان و غوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت رو رو چون تو مجنون نیستی
با خودی تو لیك مجنون بی خود است
در دیار عشق هوشیاری بد است
نه با چشم خلیفه زیبایی های لیلی دیده می شود و نه با چشم ریاضی می توان زیبایی های عالم خلقت را تماشا کرد.
می گوید: «در دیار عشق هوشیاری بد است» هوشیاری های کمیت نگر ریاضی، زیبابینی را در تو می میراند. هوشیاریِ ریاضی است كه زیبایی ماه و ستارگان را از ما گرفته و در آن نگاه، دیگر منظر آسمان صحنه زیبای زندگی نیست، بلكه فضایی است با تكه سنگ های بزرگ كه نور خورشید به آن ها می خورد و منعكس می شود. نگاه مدرن به عالم، نگاهی است كه هر چیز زیبا را پاره پاره می كند، در حالی كه دنیایی كه ماه ندارد و آسمانش نمایش زیبایی ها نیست نمی تواند جای زندگی باشد، در آن دنیا عشق می میرد و دوست داشتن در سطحی ترین شكل آن فروكاسته می شود و سرخوردگی ها و افسردگی ها و رؤیاهای سنگ شده شروع می شود. به گفته حافظ:
به هرزه بی می و معشوق عمر می گذرد
بطالتم بس، از امروز كار خواهم كرد
وقتی به لطف الهی به قصد زیارت مسجدالحرام به مكه مكرمه مشرف شوید، اگر مواظب نباشید و دل خود را با خود نبرده باشید، كعبه را سنگ می بینید و در آن حال از بسیاری از برکات محروم خواهید شد. در حالی كه عموماً اهل ایمان در رویارویی با كعبه، دلشان متذكر مقصد متعالی شان می شود، تا آن جا كه بعضی ها حتی جسم كعبه را نمی بینند، بلكه آن را آینه ای می بینند كه قدرت انتقال به عرش را در خود دارد. البته در هر حال برای عموم مؤمنین كعبه با شدت و ضعفِ متفاوت قدرت انتقال فوق العاده ای به عالم معنا دارد. اگر كسی دل خود را خراب نكرده باشد و فقط نخواهد ببیند که جنس سنگ های آن چیست و یا ارتفاع آن چقدر است، یعنی اگر دلش را با این جزئی نگری ها كور نكرده باشد، با روبه رو شدن با كعبه، موفق به انتقال به عالم معنا می شود. ولی اگر با چشم زمین شناسی بروید و آن نگاهْ بر شما غلبه كرده باشد، نگاه می كنید سنگ های آن آهكی است یا آذرین، و در آن صورت دیگر از دیدن كعبه محروم شده اید. همسفری عزیز داشتیم که می گفت: «می گویند برای عید قربان پرده كعبه را عوض كردند، مگر كعبه پرده داشت كه عوض كنند». او در نگاهش به کعبه، آنچنان جذب معنویت آن شده بود که اصلاً پردة کعبه را هم ندیده بود! كسی كه به آن جا می رود چنانچه نظرش به مقاصد عالیه باشد، آنچنان در آن شرایط، توجه قلب او در آینه كعبه به آن مقاصد عالیه می افتد كه نه كعبه سنگی را می بیند و نه پرده زربافت آن را. مثل وقتی كه شما در آینه می نگرید، اصلاً به شیشه آینه توجه ندارید. نگاهِ درست به كعبه به شرطی است كه خود ما نیز طالب آن نگاه باشیم، اما اگر در نگاه كردن در آینه تلاش كنیم شیشه آینه را ببینیم، دیگر آینه برای ما نمایان كننده صورتِ درون خود نیست، بلكه آن آینه برای ما شیشه است، به همین جهت هم گفته اند قبل از سفر حج یك حلالیتی از افراد بطلب، دنیا را زیر پا بگذار و برو تا بتوانید در آن شرایطِ مساعد، به بالاتر از دنیا منتقل شوید. حتماً شنیده اید كه بیت المعمور باطن خانه كعبه است و عرش باطن بیت المعمور است و باطن عرش اسماء الهی است.[49] پس هر چه شما بیشتر آماده انتقال به عالم معنا باشید، كعبه شما را راحت تر به مراتب عالیه منتقل می كند حتی این انتقال تا ارتباط با اسماء الهی امکان دارد. اما وقتی انسان به یك نگاه محدود شد، از آن شعوری كه می تواند به کمک آن، با حقایق روبه رو شود، محروم می شود و نگاه ریاضی گونه صِرف، یكی از این نگاه های محدود است.
همه این مقدمات برای روشن شدن این نكته است كه چه طور می شود انسان ها احساس پوچی می كنند. تازه بنده از یك جهت موضوع را طرح كردم. خواهش من این است كه هنوز هیچ قضاوتی نكنید، نگویید مطلب را گرفتیم، عنایت داشته باشید من خودم بعداً از این نتیجه گیری می گذرم، پس فعلاً شما تقاضای من را بپذیرید كه هیچ قضاوتی نكنید. هنوز چیزی گفته نشده كه شما بخواهید نتیجه گیری كنید. اگر شما رسیدید به این جا كه فقط باید «وجودِ حقایق» را در منظر جانمان بیاوریم و به آن نگاه كنیم، شاید به مقصد رسیده باشیم. مثل نگاه كردن به نور، وقتی رسیدیم به این كه اگر می خواهیم حقایق را ببینیم، باید راه و روش نگاه كردن به حقایق را پیدا كنیم، مسئله حل است، بعد سؤال می كنید؛ اگر ما خواستیم فعالیت فرهنگی بكنیم چه كارهایی باید انجام دهیم؟ عرض خواهم كرد، به ظاهر هیچ كاری نمی خواهد بكنید، لازم هم نیست ذهن مخاطب را از معلومات و اطلاعات پر كنید، باید بتوانید مطلوب مورد نظر خودتان را به او بشناسانید تا او بتواند آن را ببیند و این كار به روش و آمادگی مخصوصی نیاز دارد، باید ببینید مخاطب خود را به كجا وصل كنید. برنامه هایی كه دین پیشنهاد كرده، فوق العاده كارساز است منتها باید به روش خاصِ خودش تبلیغ شود تا مخاطب را وارد عالَم دین كند و بتواند در آن حالت با حقایق دینی رابطه حضوری به وجود آورد و در آن صورت «دین دانی» به سوی «دین داری» سیر می کند. اگر توانستیم این كار را انجام دهیم همه ابعاد دین جای خودش را پیدا خواهد کرد، حتی تفریحات و بازی های ما هم ما را از عالَم دینی خارج نمی كند و دیگر در شرایطی قرار نداریم كه در و دیوار زندگی حكایت پوچی و بی ثمری ما باشد.
امروز مردمِ دینی که عالَم دینی داشته باشند کم اند، در حالی که دوست داران دین کم نیستند، اما این دوست داران دین عموماً اهل نیایش به معنی ارتباط حضوری با عالم اعلاء نیستند. شما اگر به تاریخ گذشته نگاه کنید، می بینید اكثر مردمِ صد یا صدوپنجاه سال گذشته، بخصوص در کشور شیعه، مردمی اهل نیایش بودند و به اصطلاح انسان های دین دار بودند تا دین دان. ولی امروزه دین دان ها خیلی بیشتراند. یک جوان برای این که در کنکور امتحان بدهد، بیشتر از بعضی از آقایانِ علما باید اطلاعاتی در رابطه با تاریخ اسلام و امثالِ آن بداند، و در همین رابطه اکثراً دین دان شده اند اما دیندار نیستند.
بحث از همین جا شروع می شود؛ که «دین داری» با «دین دانی» چه فرقی می کند؟! شاید همه محور بحث را همین یک کلمه بگیرد كه عرض می کنم: «اگر ما به مفاهیم مشغول بشویم، به پوچی ها مشغول می شویم». چرا كه مفاهیم در حد اندیشه است و اندیشه محل خدای ذهنی است، خدای واقعی بالاتر از آن است كه فقط جایش در ذهن و اندیشه باشد. به گفته مولوی:
هر چه اندیشی پذیرای فناست
آن كه در اندیشه ناید، آن خداست
چون خدایی که در اندیشه و ذهن و فكر ما هست، مخلوق ذهن ما می باشد و معنیِ خالقیت است و نه خودِ خدای خالق. شما به این جمله که می گوید: «اگر ما به مفاهیم مشغول بشویم به پوچی ها مشغول می شویم» دوباره دقت بفرمایید، اصل موضوع در جلسه گذشته مورد بحث و بررسی قرار گرفت و عنایت فرمودید كه مفاهیم دو نوع هستند، یا مفهومِ یک واقعیت است [50] و یا مفاهیم اعتباری اند، درست است كه مفاهیم در هرحال عین واقعیت نیستند، اما بعضی از مفاهیم دریچه واقعیت اند و خبر از واقعیت خارجی می دهند، و به همین جهت است كه به ما می گویند بروید علم بیاموزید، چون از طریق علم آموزی متوجه وجود آن واقعیات و حقایق می شویم. هنر ما این است كه از علم حصولی به علم حضوری سیر كنیم تا بتوانیم با نور حقایق عالیه مرتبط باشیم، ولی بعضی از مفاهیم اصلاً دریچه ای از واقعیت نیستند، تا بخواهیم از طریق علم حصولی به آن ها، به علم حضوری نسبت به آن ها برسیم، بلكه اعتباریات ذهنی هستند بدون آن كه باطن داشته باشند و از واقعیات ماوراء خودشان خبر دهند.
آری؛ تن من باطن دارد و آن مَن یا نفس من است و باز باطن مَن، منِِ من یا فطرت من است و باز منِِ من هم باطن دارد كه آن باطنِ فطرت من، یعنی خداست و بهترین راه خداشناسی سیر به باطن خود است تا از باطن بیكرانه خود متوجه وجود خدا شویم. مولوی هم در رویارویی با خدای خود می گوید:
در دو چشم من نشین ای آن كه از من من تری
تا قمر را وا گشایم کز قمر روشن تری
مگر خودتان نمی گویید خدا جانِ جانِ جان است. ما یك تن داریم، یک جان داریم، یك جان جان داریم كه همان منِِِ من یا فطرت است، یك جانِ جانِ جان داریم كه او همان حق است. اگر كسی خواست خدا را كه همان جانِ جانِ جان است، بشناسد، از درون خودش كه ذات مجردِ نامحدود است، بهتر می تواند با خدا روبه رو شود.
به هرحال ملاحظه فرمودید كه بعضی چیزها مثل تن شما، باطن دارند و بعضی چیزها مثل اعتباریات اصلاً باطن ندارند. این صندلی دارای باطن نیست، چون قرار گذاشتند چند تكه چوب را به طرز خاص به همدیگر وصل كنند تا بتوانند روی آن بنشینند، چیزی از عالم بالاتر در تدبیر و ایجاد آن نقش ندارد، فقط ذهن ما منشأ پدیدآمدن آن شده است و لذا ما را به حقیقتی مافوق عالم مادون منتقل نمی كند یعنی یک امر اعتباری است. حرف بزرگان نفی اعتباریات نیست، بلكه می گویند اعتبار را اگر به عنوان اعتبار بشناسید و قبول كنید اشكال ندارد، اما اگر برای اعتباریات حقیقت قائل شدید، فاجعه است، و اگر حقایق را اعتباری دانستید فاجعه آمیزتر. حالا شما حساب كنید بشر چقدر گرفتار اعتباریات خودش است و همچون حقایق با آن ها برخورد می كند، گویا برای او صندلی و خانه همان اندازه واقعیت دارد كه خدا و ملائكه. در حالی كه مگر می شود چیزی كه باطن ندارد جان انسان را تغذیه كند؟ آری! با این اعتباریات؛ خیال و وَهم انسان تغذیه می شود ولی عقل و قلب نه. گرفتار اعتباریات شدن همان است كه در موردش گفته اند: «زندگی جام زرینی است كه چون سر كشیدیم دیدیم خیالی بیش نیست.» پوچِ پوچ است. می گوید زندگی های امروزی چون از حقایق فاصله گرفته، كاخ های بسیار پر رونقی هستند كه هرگز نباید به طرف آن اسباب کشی کرد، چون افكار و احساساتی است بدون باطن. عنایت بفرمایید این حرف هایی كه بشر در صد ساله اخیر در مورد زندگی می زند، خبر از فاجعه ای می دهد كه در آن زندگی، كارد به استخوانش رسیده است.
پس دوباره به آن جمله عنایت بفرمایید كه می گوید: «اگر به مفاهیم مشغول شدیم، به پوچی ها مشغول می شویم.» حال اگر آن مفاهیم به كلی باطن نداشته باشند و اعتبارات ذهن ما باشند، زندگی ما را می بلعند، و اگر هم مفاهیمی باشند كه باطن دارند و حكایت از حقایق می كنند، باید مواظب باشیم آنچه در ذهن ما از آن حقایق هست، مفهوم حقیقت است، و نه خودِ حقیقت و دانابودن به آن ها به معنی ارتباط داشتن با حقایق نیست، بلكه به معنی مطلع بودن از حقایق است. غفلت از این نكته فاجعه آمیز است، چون همان طور كه عرض شد معنی و مفهوم آب اصلاً تر نیست، بلكه فقط می تواند ما را متوجه یك واقعیت خارجی بكند كه آن واقعیتِ خارجی آب بودن و تربودن است. گفتیم این که معنی آب را در ذهن داشته باشیم به این معنی نیست كه مقداری از آب خارجی را كه تر است در ذهن داریم، معنی خدا را هم كه در ذهن و عقل خود داشته باشیم، به این معنی نیست كه تجلی مختصری از اسمی از اسماء الهی را در جان خود داشته باشیم. آری؛ علمی كه ما را متوجه حقایق كند، خوب است، علمی كه حكایت از حقایق دارد انگشت اشاره ای است به یك واقعیت متعالی، منتها خطر در این جا است كه كسی فكر كند حالا كه به حقایق علم دارد پس حقایق در جان اوست و دارای آن حقایق است و نفس او با خودِ آن حقایق مرتبط شده است. همچنان که عرض کردم مولوی در راستای تذكر نسبت به این خطر می گوید:
هر چه اندیشی پذیرای فناست
آن كه در اندیشه ناید، آن خداست
چون اندیشه جایگاه مفاهیم است و مفاهیم ساخته ذهن ما است، در حالی كه خداوند خالق ما است و نمی شود خالق ما به خودی خود در ذهن ما باشد، و لذا گفته اند باید خدا را در بیرون از اندیشه خود و با ارتباط قلبی با خود او، او را پیدا كرد، گفت:
از شیشه بی میّ، میّ بی شیشه طلب كن
حق را ز دل خالی از اندیشه طلب كن
یعنی ماوراء مفاهیم و علم حصولی باید با حقایق ارتباط داشت.
حضرت امام خمینی«رحمه الله علیه» در رابطه با حجاب بودن علم حصولی و مفاهیم می فرمایند:
آن که بشکست همه قید،«ظلوم است وجهول»
آن که از خویش و همه کون و مکان غافل بود
در برِ دل شدگان علمْ حجاب است حجاب
از حجاب آن که برون رفت به حق «جاهل» بود
یعنی از یك طرف طبق آیه 72 سوره احزاب خداوند امانت خود را به آسمان ها و زمین و كوه ها عرضه داشت و همه آن ها از این كه آن را حمل كنند ابا كردند و انسان قبول كرد، از طرف دیگر علت قبول آن توسط انسان به جهت آن است كه انسان «ظلوم» و «جهول» است، هم ظالم است و هم جاهل.[51] امام خمینی«رحمه الله علیه» در تفسیر این آیه در شعر فوق می فرمایند چون انسان همه قیدهای خودی و خودیت را شكسته، پس ظلوم است و به نفس امّاره خود ظلم کرده است و جهول نیز هست، زیرا به جز توجه به خدا از همه كون و مكان غافل است، پس جز به خدا به همه چیز جاهل است. و در بیت دوم می فرمایند: برای آن هایی که متوجه حق شده اند و دلشان در صحنه ارتباط با حقایق است، علم حجاب است و فرمودند: «اَلْعِلْمُ هُوَ الْحِجابُ الاَکْبَر»،[52] حال انسانی كه این حجاب را بشکافد، دیگر علم را زیر پا گذارده، پس «جاهل» است، از طرف دیگر چون حجابِ بین خود و خدا را پشت سر گذارده، مورد ستایش است، پس می توان نتیجه گرفت این كه خداوند می فرماید انسان چون ظلوم و جهول بود امانت را پذیرفت، می خواهد او را مدح بفرماید و ظلوم و جهول در این آیه یك نحوه مدح برای انسانی است كه توانسته است امانت الهی را بپذیرد و لذا باید طوری ظلوم و جهول را معنی كرد كه معنی مدح بودن آن ها محفوظ بماند و لذا است كه فرمودند: ظلوم است نسبت به نفس امّاره خود و جهول است نسبت به غیرخدا و این كه حجاب های علم حصولی را پاره كرده است.
چنانچه ملاحظه فرمودید باید از طریقی با خدا ارتباط پیدا كرد كه آن خدا، خدایی نباشد كه صرفاً در اندیشه ما است، چون اگر خدا آن باشد كه در اندیشه ما است، آن مخلوق ماست و نه خالق ما. همان طور که مفهوم آب، عین تری نیست، مفهوم خالق نیز عین وجوددهندگی نیست، بلکه آن مفهوم، مفهومی است که مخلوق ذهن ها است. خدای ذهنی یک مفهوم ذهنی است و به ذهن ما محدود است و چنین مفهومی نمی تواند بیكرانه باشد. خدا، وجودی مطلق و بی كرانه است. مشكلی كه غرب پیدا كرد عدم تفكیك بین خدای مفهومی با خدای وجودی بود، متوجه نشد خدایی که می شناسد، مفهوم خدا و محدود به ذهن است، نه خودِ خدای نامحدود. هگل همین مشكل را دارد. می گوید: «اگر خدا بی كرانه است، پس بقیه موجودات چه جایگاهی دارند؟ اگر بقیه موجودات موجودیت واقعی ندارند كه لازمه این خداشناسی سوفسطایی گری است، و اگر بقیه موجودات هم در كنار خدا هستند، پس خدا بی كرانه نیست» مشكل هگل همین جا بود كه خدای ذهنیِ دكارت را می شناخت كه خدایی مفهومی است و این معنیِ خدای بی كرانه و نامحدود است و نه خدای بیرونی که حقیقتی است با تجلیات اسماء و صفات. مخلوقات تجلیات اسماء الهی اند نه در کنار خدا و لذا جز خدا در صحنه نیست.
خدای غرب یك خدای ساخته ذهن است و غرب صرفاً به همین خدای ذهنی نظر دارد كه دكارت مطرح می كند. او در اثبات خدا می گوید: «مگر نه این كه من محدودم و مسلّم موجود محدود به جز محدود فكر نمی كند و نباید معنی مطلق و نامحدود را بفهمد، در حالی كه من معنی مطلق را می فهمم، پس حتماً باید موجود مطلقی باشد كه معنی مطلق را در من ایجاد كرده باشد، و آن خداست». همین طور كه عنایت می فرمایید خدای دكارت از مفهوم مطلق به دست آمد نه این كه نظر به خدای خارج داشته باشد و متوجه موضوع لقاءالهی شده باشد و با روش انبیاءh بتواند با خدای واقعیِ بیرون از ذهن مرتبط شود و از لقاء او بهره بگیرد.
روش امامان شیعهh با روش های موجودِ خداشناسی فرق می كند و تا آن فرهنگ را نشناسیم، حتی نمی توانیم به جایگاه امام در هستی معرفت پیدا کنیم و با امام زمانمان ارتباط برقرار نماییم و آن حضرت هم از نظر معرفتی زمینه هدایتی در ما نمی یابند که ما را هدایت كنند. امام زمانg در مقام شهود محض هستند،آن وقت اگر ما راه و رسمی داشته باشیم غیر از راه و رسم آن امام، زبان ایشان را نمی فهمیم. بالأخره باید تعدادی باشند كه زبان امام زمان را بفهمند تا امام(ع) از طریق آن ها بقیه را متوجه راه و رسم صحیح كنند، وقتی زمانه به كلی فرهنگ امام(ع) را نمی شناسد چگونه آن حضرت ظهور كنند؟ عمده، داشتن فرهنگی است كه آن فرهنگ بتواند معنی شهود امام معصوم را درك كند وگرنه باز امام را به قتل می رسانند. زمینه ی قتل امام حسین(ع) در صدر اسلام از وقتی شروع شد كه جایگاه معرفتی حضرت علی(ع) را نشناختند، فكر كردند امیر المؤمنین(ع) یك انسان خوبی است كه اگر هم از متن حاكمیتِ بر جامعه حذف شود خسارت عمده ای بر جامعه وارد نمی شود و لذا انسان های قدسی با انسان های غیرقدسی در نظرشان برابر آمد و در این حال است که امام حسین(ع) به عنوان یك انسان که مقابل حاكم كشور اسلامی شورش كرده است، باید كشته شود. در واقع به قتل رساندن حضرت سید الشهداء(ع) با فرهنگی شروع شد كه بین خلیفه اول و حضرت علی(ع) فرقی قائل نیست و در مقابلِ غدیر، سقیفه را بر پا می دارد و این است كه حضرت زینبi در روز عاشورا وقتی در كنار جسد برادرش قرار می گیرد می گوید: «بِأَبی مَنْ عَسْكَرُهُ فِی یَوْمِ الْاِثْنَیْنِ نَهْباً»؛[53] پدرم فدای كسی كه لشکرش را روز دوشنبه منهوب و نابود كردند. روز دوشنبه 28 صفر روز رحلت حضرت پیامبرf و روز سقیفه است. حضرت زینبi در واقع می گوید: ای سقیفه! تو كشنده این امام معصوم هستی، چون بین انسان قدسی - كه معرفت او با حضور قلب حاصل می شود- و بقیه انسان ها فرق نگذاشتی.[54] حال با همان معرفتی كه در سقیفه مطرح است و موجب خانه نشین شدن اهل البیتh شد، امام زمانg را نمی توان فهمید، و به واقع این طور نیست كه شیعه توانسته باشد در شرایطی كه فرهنگ اهل البیتh گفتمان جهان اسلام نبوده و امامان شیعه در انزوا بوده اند به راحتی در فضا و فرهنگ اهل البیتh قرار گرفته باشد، بلكه نهایت تلاش را نموده كه آن فكر و فرهنگ به فراموشی سپرده نشود و شاید بتوان گفت در حال حاضر بحمدلله شرایط بازخوانی هر چه بیشتر و رجوع به آن فرهنگ فراهم شده است.
با مقدماتی كه گذشت ضرورت آگاهی از خطر جانشین شدن «علم به واقعیت» به جای «خودِ واقعیت» روشن شد و رسیدیم به این جا كه باید با خودِ واقعیت ارتباط پیدا كنیم تا مزه علم حقیقی را بچشیم. ولی اگر هنوز متوجه نشده باشیم که ما به خودِ واقعیت نیاز داریم نه به علم به واقعیت و علم به واقعیت صرفاً دروازه ورود به خود واقعیت است، تلاش نمی كنیم تا با خودِ واقعیت ارتباط پیدا كنیم و به تبع آن، آن احساس نورانی كه باید از طریق علم آموزیِ حقیقی در ما پدید آید، محقق نمی شود. همچنان كه سعی در ایجاد و حفظ آن اخلاقی كه به کمک آن باید رابطه خود را با حقیقت پایدار نگه داریم، نمی كنیم، زیرا علم به حقایق با پایداری در تقوا، پایدار می ماند، بر عكسِ علم حصولی كه ارتباط با تقوای عالِم ندارد.
شما فعلاً همه توجه خود را به این نكته معطوف دارید كه چه بلایی بر سر ما می آید اگر «علم به واقعیت» را خود «واقعیت» بدانیم، حالا اگر با خود واقعیت ارتباط پیدا كنیم چه بركاتی دارد بحث بعدی است. به عبارت دیگر شما مطهرات را فعلاً نمی خواهد دنبال كنید فعلاً از نجاسات فاصله بگیرید، بعد می بینید إن شاء الله در فضای مطهرات قرار دارید، چون اگر فهمیدیم در یك فاجعه معرفتی قرار داریم جهت خود را از این فاجعه به سوی سلامت تغییر می دهیم و این شروع بسیار مباركی خواهد بود.
همه پیامبرانh آمده اند بگویند خدای محبوبی در بیرون هست که می شود با او معاشقه كرد و نباید این محبوب واقعی را از دست بدهید. رسول خداf می فرمایند:
«أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ فَعَانَقَهَا وَ أَحَبَّهَا بِقَلْبِهِ وَ بَاشَرَهَا بِجَسَدِهِ وَ تَفَرَّغَ لَهَا فَهُوَ لَا یُبَالِی عَلَى مَا أَصْبَحَ مِنَ الدُّنْیَا عَلَى عُسْرٍ أَمْ عَلَى یُسْرٍ»؛[55]
بهترین مردم آن کسی است که عاشق عبادت باشد و آن را در آغوش بکشد و با قلبش آن را دوست داشته باشد و با بدنش با آن همراه باشد و خود را برای آن فارغ نماید، چنین کسی دیگر نگران نیست که روزش در دنیا به سختی شروع شود و یا به آسانی.
حالا ما با سهل انگاری از این پیام زندگی ساز که این همه پیامبران بر آن تأکید دارند خود را محروم كرده ایم و آن پیام را آنچنان پایین آورده ایم كه دیگر هیچ ربطی با اصل خود ندارد و با آن كه انبیاءh خواستند ما با حقیقت عالَم مرتبط باشیم، موضوع را تا حدّ علم حصولی تقلیل دادیم. راستی چه علمی است كه وقتی عنوان بصری از امام صادق(ع) تقاضا می كند كه از آن علمی كه خدا رزق تو كرده است به من بده، حضرت می فرمایند: «لَیْسَ الْعِلْمُ بِالتَّعَلُّم، اِنَّمَا هُوَ نُورٌ یَقَعُ فِی قَلْبِ مَنْ یُرِیدُ اللهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالی اَنْ یَهْدِیَهُ...»؛[56] علم با تعلّم به دست نمی آید، بلكه آن نوری است كه خدای تبارك و تعالی در قلب هر كس كه خواست او را هدایت كند قرار می دهد. سپس حضرت راه كارهایی را كه زمینه تجلی آن علم می شود به جناب عنوان بصری توصیه می فرمایند.[57]
شما می گویید چرا آن طور كه باید و شاید عالم نمی شویم؟ آیا شما علت موفق نشدن ها را پیدا كرده اید؟ ابتدا باید در موضوع علم یابیِ خود تجدید نظر كنیم تا ببینیم علم واقعی چیست و روش به دست آوردن آن كدام است، در آن حالت است كه اولاً؛ هر چه جلوتر برویم بیشتر ذلّت خود را در مقابل خدا می یابیم. در حالی كه در روش علم حصولی هر اندازه جلو برویم، بیشتر مغرور می شویم. ثانیاً؛ متوجه می شویم برای یافتن علم حقیقی باید خود را اصلاح كنیم. ما هنوز بنا نداریم به خودِ واقعیت خدا نظر بیندازیم و لذا به نور حضرت رب العالمین متصل نمی شویم، بلكه به علمِ به واقعیت مغرور می شویم، در حالی كه علم به واقعیت خدا، علم به آن خدایی نیست كه نور هدایتش بر ما تجلی كند. حالا در نظر داشته باشید پنجاه سال با «مفهوم خدا» كه آن غیر خدایی است كه داری انوار هدایت است، به سر ببریم، پس از این مدت چه اندازه نور هدایت و معرفت دریافت كرده ایم؟! مسلّم هیچ نوری دریافت نكرده ایم. مگر ارتباط با خدای حصولی نیاز به تزكیه و رفع حجاب دارد که بخواهیم تلاش کنیم تا نورش به ما برسد؟ مفهوم خدا، آن خدای حیِّ قیّومِ محییِ سمیعِ قدیر... نیست، پس معلوم است بعد از 50 سال با اسم حیّ خداوند ارتباط پیدا نكردیم تا حیات بگیریم. این است که فعالیت دینی و فرهنگی به بی ثمری و پوچی کشیده می شود. وقتی با منشأ حیات ارتباط حضوری نداشته باشیم، چگونه در نشاط و طراوت، كه مربوط به حیّ قیّوم است، قرار گیریم؟ روحی كه به طراوت واقعی نرسد احساس پوچی می كند و یكی از مشكلاتی كه برای فعالیت های فرهنگی هست، همین است كه چون انسان مفاهیم حقایق را به جای خود حقایق می گذارد و تلاش برای دستیابی به خود واقعیت نمی كند، پس از مدتی احساس پوچی و بی ثمری می نماید، بدون این كه علت آن را بشناسد، و وقتی جوانان ما پس از مدتی با آمدن در جلسات مذهبی آن حیات و طراوت که نیاز روح و قلب آن هاست به دست نمی آورند، برای همیشه از جلسات مذهبی فاصله می گیرند.
در راستای مشغول شدن به مفاهیم است كه امام خمینی«رحمه الله علیه» می فرماید: «هیچ حجابی عظیم تر از علم توحید نیست»![58] این در حالی است كه با علم توحید می دانیم خدا هست ولی به این «دانایی» مغرور می شویم و فكر می كنیم حالا كه می دانیم خدا هست، با خدا ارتباط داریم در حالی كه با مفهوم و معنای خدا ارتباط داریم، و حال آن که شما بزرگ ترین بركت را با توحید می توانید به دست بیاورید. خداوند می فرماید: «مَن كَانَ یُرِیدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِیعًا»؛[59] هركس عزت و قدرتِ سیر و نفوذ را طلب می كند، بداند تمام عزت از خدا است و در نزد اوست. كمی روی واژه «جَمِیعًا» فكر بفرمایید! می فرماید؛ مطلق عزت از خدا است، مثل این است كه می گوییم هركس تری می خواهد تری فقط پیش آب است، تمام تری همان آب است، یعنی آب، مطلق تری است. می فرماید: هركس عزّت می خواهد «فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِیعًا»؛ فقط حضرت حق عزیز است، و متوجه هستید كه «عزت» یعنی عدم فرسایش، «ارض العزیز» یعنی زمینی كه آب روی آن سوار نشود و به اعتبار دیگر «عزیز» یعنی آن چیزی كه زیر پا نرود و فرسایش پیدا نكند، به بیان دیگر، پوچ و مضمحل نگردد. شما وقتی می گویید خدا عزیز است، یعنی حادثه ها او را مغلوب خود نمی كنند. قرآن در این آیه می فرماید تو برای عدم پوچی و نجات از اضمحلال هیچ راهی نداری جز این كه با خدای عزیز مرتبط شوی. حالا اگر كسی با علم حصولی به خدای عزیز، از نور خدای عزیز محجوب شد، از همه سرمایه های وجود محروم شده است. اگر كسی با علم حصولی به خدا، از نور توحید كه جامع همه اسماء است، محجوب شود، آیا در عظیم ترین حجاب قرار نگرفته است؟ آری ممکن است بنده یا جنابعالی در این حد غافل و محجوب باشیم كه وقتی می گویند فلانی آدم خوبی است، به اشتباه بگوییم نه او آدم خوبی نیست، و لذا از خوبی او محجوب شویم، این جا به اندازه ای كه از خوبی این آدم بی بهره می شویم از حقیقت محروم هستیم، اما یك وقت از عزت مطلق، از حیّ مطلق و از اسماء حسنای الهی بی بهره ایم، این عظیم ترین حجاب است. می فرماید: «هیچ حجابی عظیم تر از علم توحید نیست»، یعنی از طریق علم توحید از ارتباط با حقیقتِ اسماء الهی محروم می شویم. علم توحید كه توحید نیست، علم به این كه عالَم در تدبیر احدیت حقّه حقیقیه است، چه ربطی به احساس حضورِ احدیت حقّه حقیقیه و ارتباط و معاشقه من با احدیت حقّه حقیقیه دارد؟ آن یك نوع هجران و دور افتادن از خدا است، بدون آن كه انسان بفهمد. آدم در هجرانِ از حق واقعاً بی چاره است. گفت:
نیست در عالم ز هجران سخت تر
هر چه خواهی كن ولیكن این مكن
چون می فهمد هجران یعنی چه، می گوید: ای خدا هر كاری می خواهی بكن، اما من را از ارتباط با خودت جدا نكن. امام خمینی«رحمه الله علیه» در این جمله می فرمایند علم به خدا بین خود انسان و خدا حجاب می شود و این محرومیت و ظلمات خطرناكی است. می فرمایند: «یک حجاب بزرگ همین علم است، انسان را به همین مفاهیم کلیه و عقلیه سرگرم می کند و از راه باز می دارد ... برای همه ما حجاب های زیادی هست که غلیظ تر از همه همین حجاب علم است ... آن علمی که باید انسان را هدایت کند، مانع می شود و علم های رسمی همه همین طوراند که انسان را از آن چه باید باشد، محجوب می کنند، خودخواهی می آورند».[60]
با این مقدمات فكر می كنم عزیزان عنایت فرمودند كه همه فعالیت های فرهنگی و دینی یك نوع نیستند و یک هدف را دنبال نمی كنند و لذا لازم است نوع فعالیت های فرهنگی را بشناسیم تا در هدف گیری خود به خطا نیفتیم. چه بسیار فعالیت های فرهنگی که بر خلاف ادعای خود هرگز به هدفی كه دنبال می كنند نمی رسند و چه بسیار فعالیت های فرهنگی به چیزی می رسند که نمی خواستند برسند.
ما می توانیم فعالیت های فرهنگی دینی را به سه نوع تقسیم كنیم؛ یك نوع فعالیت های فرهنگی دینی كه ناخودآگاه جهت همه دستورات و فعالیت های دینی را دنیایی می كند. نوع دیگر فعالیت فرهنگی دینی كه درست عكس نوع اول است، سعی دارد همه اعمال و دستورات دینی را از منظر قدسی بنگرد كه ما معتقدیم اصلاً آمدیم به این دنیا برای همین كه همه حركات و سكنات و عقایدمان قدسی شود. یك نوع فعالیت های فرهنگی هم هست كه ما نام آن را فعالیت های «شبه قدسی» گذارده ایم.
ابتدا به شرح فعالیت های شبه قدسی می پردازیم تا جایگاه آن دو نوع دیگر از فعالیت های فرهنگی نیز روشن شود. در آن دسته از فعالیت فرهنگی که کارشان شبه قدسی است و نه قدسی، سعی می شود دستورات دینی را در عین این که به عنوان یک دستور مقدس می پذیرد منظر آن را تا حدّ دنیا پایین آورد. به عنوان نمونه؛ در روایت مشهوری داریم كه رسول خداf می فرمایند: «اَلنِّظافَةُ مِنَ الْاِیمَان وَ صَاحِبُهُ فِی الْجَنَّة»؛[61] نظافت از ایمان است و آن كس كه با آن مأنوس است در بهشت است. روایت دیگری هم داریم كه حضرت علی(ع) می فرمایند: «اَلطُّهْر نِصْفُ الْاِیمَان»؛[62] پاكیزگی و نظافت نصف ایمان است. زیرا ایمان دو مرحله دارد؛ یك مرحله آن عبارت است از این كه شما موانع تجلی انوار الهی را از قلب خود پاك كنید، مثل پاک کردن حسد و كبر و غیره، و نصف دیگر آن تجلی انوار الهی است كه خودِ خداوند به عهده گرفته است، و روایت دوم می فرماید آن نصف اولِ ایمان، با نظافت به دست می آید که عبارت است از پاک شدن از موانع انوار الهی یعنی پاک شدن از امثال کبر و حسد و غیره. حالا ببینید با رویكرد دنیایی كه به این روایت كرده اند، چه بلایی بر سر این روایت آمده است. دین می فرماید تو برای این كه حقایق قدسی به قلبت برسد موانعی داری و باید آن موانع را از جان خود برطرف كنی وگرنه نور ایمان در جان تو محقق نمی شود؛ وقتی آن موانع را پاك كردی، و عملاً نصف كار را انجام دادی، نصف دوم را خدا به لطف خودش به تو می دهد، ولی نصف اول آن به دست تو عملی می شود. گفت:
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیك
چون درد در تو نبیند كه را دوا بكند؟
حضرت حق عین فیض و عین لطف است ولی موانع اخلاقی نمی گذارد كه لطف حضرت حق به تو برسد. روایت «اَلنِّظافَةُ مِنَ الْاِیمَان وَ صَاحِبُهُ فِی الْجَنَّة»؛ می فرماید: بدون نظافت از صفات پلید، به ایمان نمی رسی و شرط رسیدن به ایمان، پاك شدن از آن صفات است. شما حساب كنید روزی كه این روایت از دو لب مبارك رسول خداf بیرون آمد، در فضایی که حضرت سخن می گفتند، همه مردم مقصد حضرتf را می فهمیدند و درصدد برمی آمدند تا با پاك كردن خود از صفات پلید، شایسته بهشت شوند و به عبارت دیگر سعی می كردند آن نصف ایمان كه مربوط به خودشان بود را درست كنند تا نصف دیگرش را حضرت حق مرحمت فرماید. در واقع متوجه می شدند رسول خداf دارند به آن ها نهیب می زنند كه چرا نسبت به وظیفه خود كوتاه آمده اید در حالی كه شرط ایمان نظافت است، و باید خود را از حسادت ها، كبرها، حبّ دنیاها و دیگر زشتی ها پاک کنید تا از نظر ایمان كامل شوید.
در صدساله اخیر این روایت را در حدّ بهداشت بدن تنزل دادند! آری؛ مسأله بهداشت بدن در بین مسلمانان از اوّلیات دین بوده است. روح اسلام، روحی است كه یك مسلمان به طور طبیعی بهداشت بدن را در كنار نظافت روح و قلب رعایت می كند، حتی آن وقتی كه اروپائیان حمام را نمی شناختند، مسلمانان حمام داشتند و آن بهداشت اولیه كه رعایت نجس و پاكی است به نحو شایسته عملی می شد. اما باید متوجه بود كه این روایات نظر به یك موضوع قدسی دارد و نه یك موضوع مادی، ولی متأسفانه در یك نگاه شبه قدسی جایگاه فهم قدسی روایتِ «اَلنِّظافَةُ مِنَ الْاِیمَان وَ صَاحِبُهُ فِی الْجَنَّة» را تغییر دادیم و افق آن را تا حدّ بهداشت بدن پایین آوردیم و به جای کمک گرفتن از آن روایت و توجه دادن روح انسان ها به آسمان، جهت روایت را طوری تغییر دادیم که با آن روایت نظرها بیشتر به زمین معطوف گشت. روحیه غرب زدگی چنین القاء كرد كه سخن رسول خداf در روایت «اَلنِّظافَةُ مِنَ الْاِیمَان وَ صَاحِبُهُ فِی الْجَنَّة»؛ یعنی همین كه دندان را مسواك بزنی و كفش هایت واكس داشته باشد و دست ها را تمیز نگهداری، اهل بهشت خواهی بود، و بعد هم یك عده مسلمان ساده با یك ذوق زدگی گفتند دین عزیز اسلام 1400 سال پیش از این،آن چیزی را گفته است كه الآن بهداشت جهانی می گوید!! غافل از این كه این ها با این كار، فرهنگ غرب را تأیید كردند و حقیقتِ پیام اسلام را در حجاب فرهنگ غرب فرو بردند. چنین افرادی عملاً با این حرف ها عامل حقانیت فرهنگ غرب خواهند شد و لذا در نهایت نتیجه این می شود که هر قسمت از اسلام را هم كه غرب تأیید نكرد باید حذف كنیم. در حالی كه حتماً خودتان در سیره رسول خدا(ص) مطالعه كرده اید كه آن حضرت در رابطه با بهداشت بدن شاخص بودند، حتی تعداد شانه هایی كه وجود مقدس پیامبرf به مویشان می كشیدند به طور مشخص در تاریخ ثبت شده است.[63] نظم و پاكیزگی به معنای بهداشت، قسمت طبیعیِ یك زندگی دینی بوده و هست، ولی روایات مورد بحث درصدد است افق انسان را در ساحتی بسیار بالاتر از بهداشت مادی سیر دهد.
این دو روایت؛ مثالی بود برای این كه ملاحظه بفرمایید چگونه یك موضوع قدسی به یك موضوع شبه قدسی تبدیل می شود که در عین پذیرفتن آن به عنوان یک سخن دینی، جهت آن پیام، دیگر قدسی نیست و از این طریق روایاتی كه صد در صد جهت قدسی دارند را صورت و حالت شبه قدسی می دهند. حال ملاحظه فرمایید چگونه در یك فعالیت فرهنگی كه به ظاهر هم از روایات دینی استفاده می كنیم، همه منظر آن فعالیت، دنیایی می شود.
در روایت داریم؛ «جَاءَ نَفَرٌ مِنَ الْیَهُودِ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ (ص) فَسَأَلَهُ أَعْلَمُهُمْ عَنْ مَسَائِلَ فَكَانَ فِیمَا سَأَلَهُ أَخْبِرْنِی لِأَیِّ شَیْ ءٍ تُوَضَّأُ هَذِهِ الْجَوَارِحُ الْأَرْبَعُ وَ هِیَ أَنْظَفُ الْمَوَاضِعِ فِی الْجَسَدِ؟ قَالَ النَّبِیُّ (ص) لَمَّا أَنْ وَسْوَسَ الشَّیْطَانُ إِلَى آدَمَ وَ دَنَا آدَمُ مِنَ الشَّجَرَةِ وَ نَظَرَ إِلَیْهَا ذَهَبَ مَاءُ وَجْهِهِ ثُمَّ قَامَ وَ هُوَ أَوَّلُ قَدَمٍ مَشَتْ إِلَى خَطِیئَةٍ ثُمَّ تَنَاوَلَ بِیَدِهِ ثُمَّ مَسَّهَا فَأَكَلَ مِنْهَا فَطَارَ الْحُلِیُّ وَ الْحُلَلُ عَنْ جَسَدِهِ ثُمَّ وَضَعَ یَدَهُ عَلَى أُمِّ رَأْسِهِ وَ بَكَى فَلَمَّا تَابَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَیْهِ فَرَضَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَیْهِ وَ عَلَى ذُرِّیَّتِهِ الْوُضُوءَ عَلَى هَذِهِ الْجَوَارِحِ الْأَرْبَعِ وَ أَمَرَهُ أَنْ یَغْسِلَ الْوَجْهَ لَمَّا نَظَرَ إِلَى الشَّجَرَةِ وَ أَمَرَهُ بِغَسْلِ السَّاعِدَیْنِ إِلَى الْمِرْفَقَیْنِ لَمَّا تَنَاوَلَ مِنْهَا وَ أَمَرَهُ بِمَسْحِ الرَّأْسِ لَمَّا وَضَعَ یَدَهُ عَلَى رَأْسِهِ وَ أَمَرَهُ بِمَسْحِ الْقَدَمَیْنِ لَمَّا مَشَى إِلَى ...». [64]
گروهی از دانشمندان یهود آمدند خدمت پیامبرf گفتند شما در وضویتان چهار عضوی را می گویید شستشو دهند که این چهار عضو از پا ك ترین قسمت های بدن است، این چه كار است كه شما انجام می دهید؟! حضرت فرمودند: «قضیه از این قرار است كه در بهشت به آدم گفتند به شجره ممنوعه نزدیك نشود، شیطان او را وسوسه كرد، آدم به طرف درختی كه نهی شده بود رفت، به آن درخت نگاه كرد، همین كه نگاه كرد آبرویش رفت، بعد قدم گذاشت و به طرف درخت رفت، این اولین قدم گناه بود، سپس دست درازكرد و میوه را گرفت و خورد و لذا زیور و پوشش او از دست رفت، دستش را بر سر گذاشت و گریست و توبه كرد، چون خداوند توبه او را پذیرفت، بر او و فرزندانش واجب كرد كه همین اعضاء را بشویند. چون با دو دست تناول كرده بود، آن دو را تا آرنج بشوید، چون دست بر سر گذاشت، فرمان مسح داد، و امر به مسح دو پا به جهت آن بود كه با دو پایش به سوی شجره رفته است».
ملاحظه می فرمایید؛ وضویی که دین دستور داده امری اعتباری و بدون باطن نیست، بلکه ریشه در جنبه آدمیت ما دارد و این اعمال ظاهری، ما را به سوی رفع موانع روحی سیر می دهد.
خداوند می فرماید با آب مطلق باید وضو بسازی، چون مطلق بودن آب، تداعی اطلاق حضرت حق را به همراه دارد، با آب مضاف نمی شود وضو گرفت. با تماس با آب مطلق، انسان به حقیقت مطلق الهی منتقل می شود، آب مطلق یعنی بی رنگی و بی شكلی، بدون ماهیتی خاص، و این یك نحوه توجه به حق را به همراه دارد، مثل نور در مقایسه با بقیه چیزها، فرق نور مثلاً با برگ در این است كه برگ نسبت به نور اطلاق كمتری دارد، و به عبارت دیگر محدودیتش بیشتر است. آب پرتقال نسبت به آب زلال محدود است به مواد مربوط به پرتقال. آب مطلق هیچ رنگی ندارد، پس از جهت رنگ محدودیت ندارد و از هر رنگی آزاد است، و لذا به عالم معنا و غیب شبیه تر است، برای همین خداوند در مورد مبنای عرش فرمود: «وَ كَانَ عَرْشُهُ عَلَی الْمَاء»؛[65] و عرش خداوند بر آب قرار داشت. در حالی كه هنوز عرش را نیافریده بود، این آب چه آبی است كه عرش یعنی مقام تجلی اسماء الهی، روی آن قرار دارد و در مرتبه بعد از آن آب قدسی و از تجلی آن، عرش آفریده می شود، بعد از عرش، كرسی آفریده می شود و بعد از كرسی، ارض آفریده می شود، كه یكی از اجزای ارض، همین آبی است كه شما می خورید و با آن وضو می گیرید؟ آری؛ این آب صورت نازله آن آب قدسیِ فوق عرش است و انسان می تواند با نظر به این آب، به آن حقیقتِ فوق عرش منتقل شود و با زدن این آب بر دست و رویش در قالب وضو، به آن حقیقت معنوی سیر كند. روایت قبل فرمود این آب را باید انسان ها به رویشان بزنند تا آبروی آن ها كه به جهت نگاه به شجره از دست رفته است، برگردد. حالا شما حساب كنید این وضو با این محتوا چه ربطی به بهداشت بدن و شستشوی اعضاء با هدف تمیزکردن آن ها دارد؟! می فرماید باید با بقایای آب وضو مسح كشید تا آن كدورت و كثافت روحی كه با نزدیك شدن به شجره ممنوعه بر جان و روان وارد شده، شسته شود. چون آدمیتِ همه انسان ها یك نحوه نزدیكی به شجره ممنوعه را همواره با خود دارد، به كمك آب مطلقْ قصد می کنیم از آن كدورت ها پاک شویم. و نزدیكی به شجره مربوط به آدمیت هركس است نه این كه مربوط به شخص آدم بود، و لذا طهارت هم باید مربوط به همه باشد، پس در واقع تك تك شماها به شجره ممنوعه نزدیك شدید و لذا باید برای رفع این آلودگی هر روز وضو بگیرید و عبادت کنید تا در زندگی زمینی، روح آسمانی و معنوی شما مغلوب زمین نشود.[66]
حساب كنید منظر قدسیِ احكام وضو ما را تا كجاها می برد. حال اگر تحت عنوان دفاع از دین و تفسیر دستورات دین، در یك فعالیت فرهنگی، دین را با جملات به ظاهر قدسی آنچنان پایین آوردیم كه دنیایی شد، دیگر دین در جای خودش نیست، زیرا نمی شود دستورات دین را بیش از آن كه خدا و پیامبرf پایین آوردند، پایین آورد. نزول به اندازه كافی انجام شده است، ما باید صعودش بدهیم و این ظاهر را به باطنش وصل كنیم، نه این كه از باطنش جدا سازیم. فرموده اند دستورات دین باطن دارد، باطنش هم باطن دارد، ما را متذكر این نكته كردند تا نظر ما را به باطن دین متصل كنند.
به هرحال خطر شبه قدسی كردنِ احكام دین عرض عریضی دارد، همین اندازه خواستم باب این موضوع باز شود تا حاصل بحث این باشد كه اگر مواظب نباشیم بعضی از فعالیت های فرهنگی را از مقام قدسی بودن در حدّ مادی بودن پایین می آوریم. من شنیدم شهید مطهری«رحمه الله علیه» فرموده بودند علت این كه مجاهدین خلق، ماركسیست شدند، کتاب های آقای مهندس مهدی بازرگان بود، چون آقای بازرگان در كتاب هایش تلاش می كند تمام دستورات دین را در حدّ منافع مادّی پایین بیاورد و یا آن ها را در محدوده فهم علم تجربی محدود كند. البته این طرز فكر محدود به آقای بازرگان نیست، بعضی از كسانی كه در تبلیغ دین و فعالیت های فرهنگی تلاش می كنند، مبتلا به چنین فكری هستند كه تمام قضیه احكام و عقاید دین را در حدّ عالم مادی پایین بیاورند. حتی اگر شهید مطهری«رحمه الله علیه» هم چنین حرفی نزده باشند، این حرف، حرف درستی است و جا دارد روی آن فكر شود. مجاهدین خلق، اول مجاهدِ مسلمان بودند و تلاش داشتند رژیم شاهنشاهی را سرنگون كنند، بعد در یك جمع بندی به زعم خود رسیدند به این كه از طریق ماركسیسم بهتر می توانند به نتیجه ای كه دنبال می كنند برسند، لذا به گفته خودشان تغییر مواضع ایدئولوژیك دادند و ماركسیست شدند و چون بعضی از آن ها در ادعا خود را مسلمان معرفی می كردند ولی در عمل به اصول مادی مارکسیسم اصالت می دادند، منافق شدند. وقتی فقط دنیا اصالت داشته باشد و عالم قدس را به عنوان یك حقیقت برتر نپذیریم، از هر حركت مذهبی قصد نزدیكی بیشتر به دنیا مدّ نظر ما می آید، در حالی كه بسیاری از دستورات دین برای نتایجی، فوق نتایج مادی است و حضرت پروردگار از طریق فرمان های خود درصدد است تا حقیقت بندگیِ ما را شكوفا فرماید و از قوه به فعل بكشاند و لذا نباید برای همه دستورات دین، توجیه های مادی و بدنی تراشید.
حضرت امیرالمؤمنین(ع) در خطبه 192 مشهور به خطبه قاصعه می فرمایند خداوند عمداً فرموده به سوی مكه، در بیابانی سنگلاخ، بدون هیچ مزرعه و آب و آبادانی بروید، تا انسان ها را بیازماید «بِاَحْجَارٍ لاتَضُرُّ وَ لاتَنْفَع» با سنگ هایی كه نه ضرری می رسانند و نه نفعی دارند، برای امتحان انسان ها، تا معلوم شود چه كسی بندگی خدا را پیشه می كند و چه كسی عصیان می نماید. می فرماید به گرد چیزی كه به ظاهر هیچ نفعی برای بدن و دنیای شما ندارد طواف بكنید تا بندگی شما رشد كند. پس نباید برای هر دستوری كه دین می دهد دلیل مادی پیدا كنیم و بر فرض هم آن دستور نتیجه مادی داشت، گمان كنیم مقصد خداوند صرفاً همان نتیجه مادی است، و مثلاً بگوییم فلسفه حرام بودن دندان طلا برای مرد، سرطان زا بودن آن برای جسم مرد است. اگر با این دستور می خواهند این بدن را حفظ كنند، پس چرا با دستور دیگر می گویند بروید شهید شوید؟ ما از كجا می دانیم هدف اصلی حرمت چیزهایی كه حرام است، چیست؟ طلا برای مرد چه سرطان زا باشد چه سرطان زا نباشد، افق دستورات قدسی را نباید در حدّ نتایج مادی پایین آورد. یا این كه چرا خوردن گوشت خوك حرام و خوردن گوشت گاو بی اشکال است؟ اگر بگوییم گوشت خوك، چون «كیست» می آورد، حرام است، در جواب می گویند گوشت گاو هم «کیست» می آورد. از كجا می گویید مقصد اصلیِ حرمت گوشت خوک همین است؟! فقط می دانیم با رعایت احكام و دستورات شرع مقدس، حقیقت انسان كه بندگی خداوند است شكوفا می شود و وقتی عبودیت ما شكوفا شد، در منظر خود ربوبیت حق را می یابیم و این نتیجه فوق العاده ای است. خدا هم در همین راستا به ما دستور می دهد: «یَا أَیُّهَا النَّاسُ اعْبُدُواْ رَبَّكُمُ الَّذِی خَلَقَكُمْ وَالَّذِینَ مِن قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ»؛[67] اى مردم پروردگارتان را كه شما و كسانى را كه پیش از شما بوده اند، آفریده است، پرستش كنید، باشد كه به تقوا رسید. پس باید بر اساس بندگی خدا دستورات شریعت را انجام داد تا به تقوا برسید و از طریق تقوای الهی، قلب و عقل و خیال و اعضاء، در نظم توحیدی قرار گیرند، و این همان معنی قربه الی الله است كه باید در هر عملی مدّنظر باشد.
به هر حال مسائل فوق را مطرح كردم تا روشن شود گاهی در عین انجام فعالیت های فرهنگی و دینی، به دین خود و به دین بقیه ضربه می زنیم، بدون این كه خودمان بدانیم. آری؛ مسلّم است كه مشروب، كلیه و كبد را خراب می كند، اما آیا نظرگاه حرمت مشروب در این است كه بشر فهمیده است؟! یا این كه خوردن مشروب، انسان را از افق نورانیِ ارتباط با عالم قدس محروم می كند؟ وقتی این موضوع هم مطرح است، چرا ما این نتیجه محدود مادی را مدّ نظر قرار دهیم. آری اگر این طور مطرح كنیم كه مشروب موجب خرابی كبد و كلیه می شود و طلا برای مرد سرطان خون می آورد، برای جوان ها ملموس تر و قابل پذیرش تر است، ولی مواظب باشید در عین طرح موضوعات ملموس، فلسفه دستورات دین، محدود به دنیا و عالم ماده و موجب تأیید فرهنگ غرب نشود، چون هم منظر دین بسیار بالاتر از منظری است كه علم غربی نسبت به عالَم و آدم دارد و هم انسان دارای ابعادی بسیار متعالی تر از ابعاد مادی است. در فعالیت های فرهنگی نباید از این دو موضوع غفلت كرد تا جهت جانمان همواره به سوی عالم قدس باشد و بتوانیم ماوراء منافع مادی و مفاهیم عقلی، با حقیقت روبه رو شویم و به مقام خوف و خشیت نسبت به مقام اجلال الهی دست یابیم.
در فعالیت های شبه قدسی در عین حفظ پوسته دین، به جای حرام و حلال و مستحب و مكروه بودن دستورات الهی، مفید و مضرّ بودن آن ها می نشیند و لذا خوفِ از حق از بین می رود و نفس امّاره میدان بیشتری پیدا می كند و میدان فكر و ذكر حضوری تنگ تر می شود، زیرا توجه به حرام و حلال بودن چیزها نظر را به آخرت معطوف می دارد، ولی نظر به مفید و مضرّ بودن آن ها، نظر به دنیا دارد. در این حالت، انسان وقتی در مقابل احكام الهی قرار می گیرد آن ها را به عنوان دستورات خدای متعال مورد احترام قرار نمی دهد، بلكه از منظر دستورات مفید به آن ها می نگرد و از بازگشت به حقیقت غفلت می شود و به جای بندگی خدا یك نحوه خودخواهی در میان می آید. به گفته مولوی روحِ بعضی از دستورات دین بالاتر از آن چیزی است كه عقل معاش می فهمد، می گوید:
كشف این نز عقل كار افزا بود
بندگی كن تا تو را پیدا بود
چون انسان با رعایت حرام و حلالِ خدا، خود را در حضور حضرت حق می برد و تجلی ولایت حضرت حق، انسان را از بی سرپرستی و بی سروری نجات می دهد و در این حالت به جای ولایت نفس امّاره، ولایت «الله» به میدان زندگی می آید و روحیه سودپرستی و لذت پرستیِ افراطی از میدان زندگی های فردی و اجتماعی رخت برمی بندد.
امیدوارم در جلسات آینده آرام آرام بتوانیم راه های ارتباط با حقیقت را خدمت عزیزان عرض كنیم. در یک جمع بندی در این جلسه نکات زیر مورد بررسی قرار گرفت:
1- ذکر آیاتی از قرآن که در باره بایر و پوچ شدن زندگی و این که اگر انسان ها تلاش لازم را انجام ندهند چگونه گرفتار پوچی و بی ثمری می شوند.
2- جایگزینی هنر امروزی به جای هنری که انسان را در حضور حقیقت می برد؛ و مقایسه ای بین به حضوررفتن به وسیله گل موجود در طبیعت، با به سربردن با مفهوم آن حضور از طریق گُل درون اطاق، به امید آن که معنیِ به حضوررفتن از طریق ارتباط با حقایق قدسی تا حدّی روشن شود، و این که؛ گمشده ما دینداری حضوری است.
3- نیچه متوجه به حجاب رفتنِ خدای حضوری در فرهنگ غرب شده ولی نمی داند چگونه این نقیصه بزرگ را درمان کند، و این که روش اهل بیتh تنها روش اصیلی است که انسان می تواند از آن طریق در حضورِ با حقایق قرار گیرد و از ساحت علم حصولی به ساحت علم حضوری سیر کند.
4- طرح واژه های ادبیات امروز جهان و مبحث پوچ انگاری یا نیهیلیسم و این که وقتی از ارتباط با حقیقت فاصله بگیریم احوال انسان ها، ادامه همان پوچی ها است.
5- ناتوانی نگاه کمّیت گرای ریاضی گونه به عالم و این که چگونه در این نگاه بسیاری از حقایق نادیده انگاشته می شود و چگونه انسانی که از نگاه به حقایق محروم است احساس پوچی و افسردگی می کند.
6- زیادبودن «دین دان»ها و اندک بودن «دین دار»ها، زیرا افراد در علم به حقایق متوقف شده اند و تلاشی برای ارتباط با حقایق ندارند.
7- مفاهیمی که دارای باطن اند، آدرس حقایق اند و نه خود حقایق و در عین این که باید بین مفاهیم اعتباری با مفاهیمِ دارای باطن فرق گذاشت، باید به دنبال راهی بود که ما را به خودِ حقایق مرتبط کنند.
8- تفکیک علم حصولی از علم حضوری از تفسیر «ظلوم» و «جهول» در منظر امام خمینی«رحمه الله علیه» و این که ایشان چه نوع علمی را به عنوان حجاب اکبر مطرح می کنند.
9- فرهنگ مهدوی و علم حضوریِ آن حضرت و این که اگر جایگاه حضور در محضر حقایق در جامعه روشن نشود، زمینه ظهور حضرت مهدیg فراهم نشده است و همان فرهنگی که نمی تواند بین حضرت سیدالشهداء(ع) و عمر سعد«لعنه الله علیه» فرق بگذارد در قالب مسلمانی روبه روی حضرت مهدیg می ایستد.
10- بلای نشستنِ «علمِ به واقعیت» به جای «ارتباط با خود واقعیت» و این که علم نور است و باید روح را طوری تربیت کرد که بتواند از تجلیات آن بهره مند گردد و در آن حالت است که با نور خدا مرتبط می شویم و از پوچی نجات می یابیم.
11- تفاوت فعالیت های «شبه قدسی» با فعالیت های قدسی و این که چگونه با «شبه قدسی کردن» فعالیت ها، راه انسان ها از عالم قدس بریده می شود و انواع پوچی ها به سوی قلب و روان انسان ها سرازیر می گردد.
12- نظافت و وضو از منظر قدسی و از منظر شبه قدسی و این که چگونه حرام و حلال احکام را با منظر شبه قدسی به مضرّ و مفید تبدیل می کنند و شرایط حضور در محضر حق را از بین می برند.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
قصد اصلی ما در این سلسله بحث ها این است كه راه های ارتباط با حقایق را در فعالیت های دینی - اعم از فردی یا جمعی- مطرح كنیم، منتها ابتدا باید «نبایست ها» به خوبی روشن شود تا بفهمیم علت بی حاصلی كارها در كجاست و لذا در این جلسه هم بیشترین وقت را در تبیین فعالیت هایی می گذاریم كه به ظاهر فرهنگی و مذهبی است ولی در باطن چنین نیست. با روشن شدن چنین مواردی، آرام آرام می توانیم جایگاه دستورات دینی را درست بشناسیم و نهایت استفاده را از آن ها ببریم.
در جلسات گذشته بحث در این رابطه بود كه فعالیت های فرهنگی به سه شكل می تواند باشد؛ یك شكل از فعالیت های فرهنگی سعی می كند حقایق قدسی و معنوی را در حد واقعیت های محسوس و مادی پایین بیاورد و مسائل قدسی را به مسائل مادی تأویل كند. واژه تأویل و تحویل برای روشن نمودن مطلب یك واژه یا اصطلاح خوبی است. تحویل كردن یعنی محور آن فعالیت را عوض كردن، مثل تغییر جهت وضو در حد بهداشت بدن، و عملاً از این طریق رابطه بین صورتِ وضو با حقیقت آن قطع می شود، و به طور کلی در این روش از جنبه باطنی اعمالِ دینی غفلت می گردد و بیشترِ آن دستورات به عنوان اعتبارات صِرف طرح می شود. یك نوع از فعالیت فرهنگی آن است كه سعی كنیم تمام فعالیت ها را وارد جنبه قدسی كنیم و به همه كارها جنبه عبادی بدهیم و تلاش شود از طریق هر عملی با باطن عالم مرتبط شویم، كه إن شاء الله روی این نوع از فعالیت بحث بیشتری خواهد شد. یك نوع فعالیت فرهنگی هم فعالیت های فرهنگی است كه به ظاهر قدسی است ولی در باطن، حجاب عالم قدس است، كه تحت عنوان فعالیت های شبه قدسی مورد بحث قرار می گیرد. هر سه نوع فعالیت های فرهنگی باید به خوبی شناخته شوند تا بفهمیم خطر پوچ شدن فعالیت های فرهنگی در كجاست و چه موقع در افراط و یا در تفریط قرار داریم و چه موقع در تعادل هستیم.
اگر نظرتان باشد در جلسه قبل فعالیت هایی را تحلیل كردیم كه سعی می كند جهت همه فعالیت های فرهنگی را دنیایی كند و عرض شد درست در جاهایی كه هدف دین این است كه با یك مجموعه اعمال دینی انسان را به سوی عالم قدس بالا ببرد، با تغییر جهت آن اعمال و با تحلیل های سطحی و مادی، جهت موضوع را به كلی عكس می نماید. همان فعالیتی كه بنا است ما را به سوی عالم قدس سیر بدهد، طوری تعبیر و تحلیل می کنند كه كاملاً بی ارتباط با عالم قدس دیده شود و جان انسان كه به جهت تجردش شدیداً نیاز دارد از طریق انوار عالم معنی تغذیه شود، با آن تحلیل ها و تعبیر ها، از ارتباط با عالم قدس و عالم معنی محروم می شود و عملاً انسان از منزل اصلی خود محجوب می گردد، چون وطن انسان عالم قدس است و خداوند در رابطه با حقیقت انسان كه فعلاً در بدن جای گرفته است فرمود: «وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی»؛[68] از روح خودم كه عالی ترین مخلوق است بر این بدن دمیدم. روحْ بالاترین مخلوق حضرت حق است، در آن حد كه خداوند ملائكه را نیز از آن آفریده است و می فرماید: «یُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ اَمْرِهِ»؛[69] خدا ملائكه را از روح كه از مقام امر الهی است نازل کرده و آفریده است.
وقتی عنایت فرمودید اصل انسان همان «روح» است كه علت وجود ملائكه نیز هست، متوجه می شویم چرا انسان با ارتباط با عالم بالا تغذیه می شود، چون اصل اصیل جان انسان عالم مجردات است و هر چه از عالم ماده فاصله بگیرد و به عالم مجردات نزدیك شود، به اصل و حقیقت خود نزدیك شده است.
وقتی متوجه شدیم اصل انسان بالاترین واقعیت قدسی است، پس هر عمل دینی برای آن است كه انسان را به اصل خود برگرداند و آن عمل یا خودش چنین امكانی دارد یا مقدمه است برای عملی كه چنین امكانی را دارا است.
در حال حاضر كه ما مقیم زمین هستیم، صرف نظر از مقام اصلی ما كه «روح» است فعلاً مقاممان «مِنْ رُوح» است یعنی نازله ای است از آن حقیقت قدسی، مثل این نور پایینی كه نازله ای از نور بالایی است. حال این انسان با چنین باطن متعالی، اگر به وطن خودش منتقل نشود حتماً احساس ناراحتی می كند، و احساس بی ثمری و نرسیدن به مقصد، او را آزار می دهد، به طوری كه ممكن است عكس العمل چنین احساس آزاردهنده ای را به شكلی بسیار سخت و به صورت اعتراض های افراطی ملاحظه كنید. به نظر بنده عكس العمل های نسل معترضِ جهان امروز را باید در این مسئله تفسیر كرد و این نوع اعتراض منحصر به جوانان كشور ما هم نیست. به قول روژه گارودی محقق فرانسوی؛ عصبانیت جوانان فرانسوی را كه در دهه های 1970 شروع شد، باید در این رابطه تحلیل كرد كه ما نتوانستیم جوانان فرانسوی را به احساس برخورداری واقعی از زندگی برسانیم. چون از آن زمان بود كه بسیاری از جوانان متوجه شدند آرمان های فرهنگ مدرنیته به بن بست رسیده است. [70]
هر فرهنگ و تمدنی آرمان ها و اهدافی دارد و برای رسیدن به آن اهداف تلاش می كند، ولی وقتی به ثمره ای كه باید می رسید نرسید و معلوم شد اساساً آن تمدن توان محقق كردن اهدافش را ندارد، اعتراض های اساسی نسبت به موجودیت آن تمدن شروع می شود و امروز نسل جوان كشورهای غربی در چنین شرایطی هستند. چون از طرفی تمدن غرب در راستای به فعلیت درآوردن خود، به انتها رسیده و از طرف دیگر هیچ یك از آرمان هایی كه دنبال می كرد برآورده نشده است. البته اندیشمندان بزرگ از همان اول آنچه امروز ظاهر شده است را پیش بینی می كردند. همان روزی كه هنوز مدرنیته روزهای اول حیات خود را می گذراند، بزرگانی گفته بودند وقتی به انتهای برنامه ها رسیدیم، آغاز سقوطمان است.
تمدنی كه در مناسبات خود به ذات اَحدی متصل نیست و نمی تواند بُعد وحدانی انسان ها را تغذیه كند و نسبت به حقیقت روحانی انسان ها بی اعتنا است، خیلی زود جذابیت خود را از دست می دهد. زیرا جنبه وحدانی شما شخصیت حقیقی شماست، نه بدن شما، و جنبه وحدانی شما که همان شخصیت حقیقی شما است، فقط از طریق ارتباط با اَحد به حقیقت خود می رسد. پس هر مكتبی كه حقیقتاً اَحَدگرا نیست و برنامه ای را جهت تغذیه جنبه اَحدی انسان ها نمی تواند به صحنه زندگی بیاورد، حتماً عكس العمل انسان ها نسبت به آن مكتب در ابتدا یك اضطراب و بعد هم یك اعتراض اساسی است. شما باید این قاعده را بشناسید كه اگر انسان به حقیقت خودش نرسد، نمی تواند آرام بشود. چون ذات هر شیء با خصوصیات خودش پذیرفتنی است و انسان هم با حقیقت خود که همان ارتباط با اَحَد است، برای خود پذیرفتنی می باشد. سركه باید فقط ترش باشد، حالا اگر شیرین شد، نمی شود به عنوان شربت بخوریم، همان طور اگر شربت ترش شد، آن را به عنوان سركه نمی خوریم.
ذات شما از آن جهت كه روح است و مقامش، مقام ارتباط بی واسطه با حق است، می خواهد فقط خودش باشد و نسبت به هر پیشنهادی كه او را از این مقام منصرف یا محروم كند، بالأخره اعتراض می كند. هر جریانی كه ما را در مسیر رسیدن به اصل اصیل خودمان وارد نكند، دیر یا زود مورد بی توجهی ما قرار می گیرد، حالا صورت خارجی این بی توجهی شكل های گوناگون دارد، یكی ممكن است غُر بزند، دیگری فحش بدهد، دیگری غصه بخورد، یكی عكس العملش از این كه به مقصد خود نزدیك نشده است این است كه سر شما داد می زند. ما باید در تحلیل این عكس العمل های اعتراض آمیز، اول نگران روان شخص معترض باشیم كه گرفتار یك جهنم در درون خودش شده است و سپس شاهد عكس العملِ او باشیم که به زمین و زمان بد و بی راه می گوید.
وقتی مشخص شد آفت از بین بردن رابطه انسان با عالم قدس، آفت كمی نیست كه بتوان ساده از آن عبور كرد، و روشن شد كارهایمان بدون راه و رسمِ اتصال به عالم قدس نه تنها نتیجه نمی دهد بلكه مشكلاتی را هم به بار می آورد. پس باید نسبت به آفت شبه قدسی كردن فعالیت ها بسیار حساس باشیم و بدانیم همواره باید جنبه های قدسی كار را مورد توجه قرار دهیم و سعی كنیم جهت فعالیت ها را به سوی عالم قدس سوق دهیم.
همان طور که در جلسه گذشته عرض شد؛ ما فكر می کنیم وقتی معنی روایت «اَلنِّظَافَةُ مِنَ الْاِیمَان» را در حدّ بهداشت بدن پایین آوردیم به کار ساده ای دست زده ایم و آثار و تبعات آن هم ساده خواهد بود، غافل از این كه با این كار جهت قلب ها را از عالم قدس به سوی عالم ماده تغییر داده و عملاً سیر به سوی اصل اصیل انسان را منقطع نموده و كاری را كه زمینه ارتباط با عالم قدس است، به كاری تبدیل كرده ایم كه عامل ارتباط بیشتر با دنیاست، و نمی دانیم این به خودی خود یك نوع پیامبركشی است، كاری كه خداوند در مورد یهود مطرح می كند و می فرماید: «لَقَدْ أَخَذْنَا مِیثَاقَ بَنِی إِسْرَائِیلَ وَأَرْسَلْنَا إِلَیْهِمْ رُسُلاً كُلَّمَا جَاءهُمْ رَسُولٌ بِمَا لاَ تَهْوَى أَنْفُسُهُمْ فَرِیقًا كَذَّبُواْ وَفَرِیقًا یَقْتُلُونَ»؛[71]
ما از بنی اسرائیل سخت پیمان گرفتیم و به سویشان پیامبرانى روانه كردیم، هر بار که پیامبرى چیزى بر خلاف دلخواهشان برایشان آورد، گروهى آن ها را تكذیب مى كردند و گروهى آن ها را مى كشتند.
حالا هم وقتی جهت دین پیامبران را عوض كنیم، در واقع آن پیامبران را به قتل رسانده ایم. یهودیان كه شدیداً تحت تأثیر حسّ و ظاهربینی قرار داشتند، غفلت كردند که پیامبران آمده اند تا انسان ها را از ظاهربینی رها كرده و به عالم قدس و معنویت وصل كنند و باید تمام دستورات پیامبرانِ خدا را در رابطه با هدف قدسی کردن انسان ها، ارزیابی نمایند. آری؛ چون از این مسئله غفلت كردند، آن هایی هم كه وارد دین شدند قالب اعمال را گرفتند ولی قلب آن را عوض كردند.
وقتی پیام اصلی دین فراموش شود، دین جنبه «شبه قدسی» به خود می گیرد، و این به جهت آن است كه غفلت می شود دین آمده است تا انسان ها به عالم قدس و معنویت وصل شوند و تمام دستوراتش را در راستای همین هدف طرح كرده است.
طبیعی است كه باید انسان كثیف نباشد و بهداشت را رعایت كند، ولی آیا می توان گفت: هر چیزی كه حرام است از همان چیزهایی است كه میكروب دارد و ضد بهداشت است؟ یا بسیاری از حرام های خدا از آن جهت حرام است که جهت روحانی ما را مختل می كند و قرب الهی ما را از بین می برد. دین می فرماید: نظافت؛ نصف ایمان است. یعنی اگر روح و قلب خود را از خبائث و رذایل اخلاقی پاك كنی، نصف راه را رفته ای، بعد از این كه از رذائل اخلاقی آزاد شدی، باید انگیزه ها و معارف خود را تقویت نمایی تا روح تو به راحتی به سوی حقایق سیر كند، و چون موانع اخلاقی را برطرف كردی، سیر رسیدن به حقایق، سرعتِ مناسب خود را به دست می آورد.
شما چرا نماز می خوانید؟ خودتان می گویید: «قُرْبَةً إلَی اللهِ» یعنی می خواهم با نماز بالاتر بیایم و از مرحله بُعد و دوری از خدا به مقام قربِ به حضرت حق نائل شوم. حالا متأسفانه در بعضی از محافل ما عکس آن را مطرح می کنند؛ می گویند نماز برای بهداشت روان است. همانطور كه می دانید؛ پشت این نوع نگاهِ به نماز، یک فرهنگی غیر از فرهنگ دینی خوابیده است. ممکن است شما به این جمله خوش بینانه نگاه کنید؛ ولی پشت این جمله یک فرهنگِ به اصطلاح اومانیستی[72] خوابیده است. این فرهنگ می گوید: تو همین طوری که هستی، خوبی. می گوید برای اینکه همین که هستی باشی و مشکلی در درونت نداشته باشی و روانت هم آشفته نباشد، نماز بخوان. ولی نماز خواندن با نیت «قُرْبَةً إلَی اللهِ»، یعنی من می خواهم از این منِ مادون درآیم و به منِ مافوق برسم، به اصطلاح از من سِفلی به من عِلوی (متعالی) دست یابم. شما وقتی می گویید نماز برای بهداشت روان خوب است، ممکن است خوش بینانه و با فرهنگ خودتان به این جمله نگاه کنید، ولی کسی كه این جمله را می گوید، انسان را هم یک جور دیگری می بیند، که اگر فرصت شد عرض می کنیم.
پس این نكته كه می گوید: «بعضی از فعالیت های فرهنگی، فعالیت هایی است برای دنیایی کردن همه چیز، حتی دین» نكته دقیقی است و احتیاج به تأمل دارد. در سلسله بحث های «مادّی شدنِ دین» و بحثِ «چه شد که کار به قتل امام حسین(ع) کشیده شد؟» آمده است که؛ چنین نگاهی، نگاه دنیایی کردنِ مقدسات است. این نوع فعالیت های فرهنگی، یک نوع فعالیت با هدف خاص خودش است. متأسفانه ما در فعالیت های فرهنگی مان از این کارها زیاد می کنیم، یعنی با دست خودمان گاهی دین را از بین می بریم. به فرمایش آیت الله جوادی آملی«حفظه الله تعالی»: «به جای این كه دستمان را به دامن دین بدهیم و بالا برویم، پای دین را می گیریم و پایین می كشیم».
یک مثال ساده دیگر در همین راستا، جشن تکلیف فرزندانمان است. تکلیفِ دینی یعنی تحقق شرایط دعوت انسان به سوی متعالی شدن. این كه دین در یك سن خاص می گوید: «شما به تکلیف رسیده ای» یعنی تو دیگر می توانی به طور جدی به سوی غیب و معنویت سیر كنی و به شرایطی از بلوغ فكری و جسمی رسیده ای كه درهای آسمان برای جان تو به نحو خاصی باز است، همّت کن و وارد شو. حالا گاهی این فرهنگ را تبدیل می کنیم به یك جشن كاملاً دنیایی و تجملی، به خصوص برای دخترها. نمی خواهم نَفْسِ عمل را رد کنم بلکه می خواهم بگویم وقتی نظر به موضوع عوض می شود چه خطری را به دنبال می آورد. برای دختر خانم جشن تکلیف می گیرند و در این جشن به جای این که شرایط ورود به عالم قدس را به او متذكر شوند، شرایط ورود به عالم خودنمایی را برایش به وجود می آورند. حالا با این وضع، این دختر چگونه می تواند نماز بخواند؟! این که فقط باید خودش را نمایش بدهد. بعد هم كار خود را این طور توجیه می كنند كه می خواهیم ورود به تکلیف برایش خاطره خوشی داشته باشد. بسیارخوب؛ قبول. حالا به فرض هم که خوشش آمد، از چی خوشش آمد؟ از نماز خوشش آمد؟! یا ما موضوع نماز را به چیز دیگری تبدیل کردیم؟ در این حالت احساس نیاز به متعالی شدن را در او به وجود نیاورده ایم.
سنت حسنه جشن تكلیف از جناب سید بن طاووس«رحمه الله علیه» است. می گویند او از نظر روحیات و پاكیِ باطن نزدیک به معصوم است. این مرد الهی به مجرد این كه به تكلیف رسید، جشن گرفت كه «مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا!» خداوند فرموده است كه از این زمان به بعد دیگر از من در رابطه با عدم رعایت دقیق دستورات شرع، بازخواست می كند، دیگر من وارد جرگه شخصیت هایی شده ام كه خداوند از آن ها مسئولیت می خواهد، و خداوند نسبت به اعمال من بی تفاوت نیست. مثل کسی که به طور مستمع آزاد به كلاس اول ابتدایی آمده است، می گوید ای كاش معلم از من هم یك سؤالی می پرسید. حال اگر معلم به او بگوید از فردا از شما هم سؤال می پرسم، به این معنی است كه او را هم آدم حسابی دانسته است. اگر از این زاویه؛ به زمانِ به تكلیف رسیدن افراد نگاه كنیم، به این معنی است كه در واقع به او گفته شده تو از امروز راهت به سوی عالم قدس، از طریق برنامه ای كه شریعت الهی آورده، باز شده است. سید بن طاووس«رحمه الله علیه» خیلی خوب بیدار بوده است و معنی مكلَّف شدن خود را می شناخته كه جشن گرفته است، دل زنده و بیداری داشته است كه فهمیده از امروز می تواند رسماً با عالم قدس طی برنامه الهی، ارتباط داشته باشد.
عنایت بفرمایید در منظر سید بن طاووس«رحمه الله علیه» جشن تكلیف چه معنای عالی و پاكی دارد. چقدر جای خوشحالی دارد كه فردِ به تکلیف رسیده اظهار دارد كه من می خواهم به میمنت چنین شرایطی كه برایم پیش آمده گوسفندی را قربانی كنم و به مؤمنین اطعام بدهم، تا شرایط اتصال به عالم قدس راحت تر برایم فراهم شود، چون از این به بعد تشریع الهی برای من واقع شده است. تشریع یعنی این كه خدا می فرماید روی آدم ها حساب باز كردیم و برنامه هدایت ایشان را به آن ها ارائه کردیم. برای حیوانات كه برنامه خاص نیاورده است، باید ارزش انسان در نظر خداوند زیاد باشد كه برایش از آسمان غیب و معنویت برنامه نازل كرده باشد. می فرماید: «لَقَدْ أَنزَلْنَا إِلَیْكُمْ كِتَابًا فِیهِ ذِكْرُكُمْ أَفَلَا تَعْقِلُونَ»؛[73] ما برای شما كتابی نازل كردیم كه در آن به فکر شما بوده ایم، آیا تعقل نمی کنید؟ پس خداوند به یاد انسان ها بوده است كه این شریعت را برای آن ها فرستاده و اجازه پرستیدن خود را به آن ها داده است. عین القضات می گوید سال ها استادم «ابن تركه» را خدمت كردم تا اجازه داد كفش هایش را جفت كنم. این غیر از این است كه نفس كسی از سر تكبر، مایل است كسی كفش هایش را جفت كند. در بین عرفا این قدر باید بین خودِ فرد و طرف مقابل یگانگی باشد تا وقتی كفش او را جفت می كند اذیت نشود، در واقع مثل این است كه خودش این كار را كرده است. انسان هایی كه اهل معنا هستند، حق دستوردادن به بقیه را در خود می میرانند، نمی توانند به كسی دستور بدهند. در شرح حال امام خمینی«رحمه الله علیه» هست كه در نجف با آن كهولت سن جهت استراحت به طبقه بالای ساختمان رفتند، از آن بالا دیدند چراغ آشپزخانه طبقه پایین روشن است، نتوانستند طاقت بیاورند و از آن بالا بگویند كسی چراغ را خاموش كند! نمی شود، دل اجازه نمی دهد، لذا پایین آمدند و چراغ را خاموش كردند و برگشتند. حالا اگر دیدید چنین فردی به كسی دستور داد، بین آن دو، یگانگی واقع شده است. این فرق می كند با دستورهایی كه ما می خواهیم با آن دستورها امیال نفس امّاره را ارضاء كنیم. لذا عین القضات می گوید شش سال خدمت استادم را كردم تا اجازه داد كفش هایش را جفت كنم، یعنی دیگر دوگانگی بین من و خودش ندید و لذا اجازه چنین کاری را داد. حال حضرت حق با به تکلیف رسیدن انسان به او دستور می دهد كه از این به بعد تو می توانی مرا عبادت كنی و توصیف های تو نسبت به من مخالف شأن پروردگاری من نیست.
اگر آدم بفهمد كه وارد تكلیف شدن به چه معنی است، تمام شادی های عالم را یك جا در خود احساس می كند، لذا حضرت علی(ع) می فرمایند: «اِلَهی! كَفَی بِی عِزّاً اَنْ اَكُونَ لَكَ عَبْداً وَ كَفَی بِی فَخْراً اَنْ تَكُونَ بِی رَبّاً اَنْتَ كَمَا اُحِبُّ فَاجْعَلْنِی كَمَا تُحِب»؛[74] خدایا! همین اندازه عزت مرا بس است كه من بنده تو باشم و همین اندازه فخر مرا كافی است كه تو پروردگار من باشی، تو همان هستی كه من می خواهم، پس مرا چنان كن كه تو می خواهی. خیلی شعور می خواهد كه انسان متوجه معنی شایسته شدن برای عبادت بشود، به طوری كه حضرت حق به او فرمان بدهد، از این به بعد امكان پرستیدن من در تو پیدا شده است. سید بن طاووس«رحمه الله علیه» این را فهمیده و برای آن جشن گرفته، حال اگر ما بیاییم با همان فضایی كه سیدبن طاووس«رحمه الله علیه» عمل كرده برای تكلیف فرزندمان جشن بگیریم، چقدر صفا و معنویت به همراه دارد! و چه اندازه مایه تأسف است كه آن فضا و فرهنگ را به یك فضای صد در صد دنیایی و حتی ضدقدسی تبدیل كنیم. آیا اگر مواظب قدسی بودن فضا نباشیم، این همان از بین بردن هدف اصلی پیامبر (ص) نیست؟! اگر موضوع را درست تحلیل كنید به واقع قضیه از این قرار است.
برای این كه بیایند چنین مسأله بزرگی را از بین ببرند مستقیم به آن حمله نمی كنند، چیزی شبیه آن را جایگزین آن می كنند، اما نه برای ارضای جنبه قدسی و تعالی روح، بلكه برای ارضای نفس امّاره. چون انسان هایی كه خودشان از درك عالم قدس محروم شده اند، سعی می كنند جهت اعمالِ قدسی را تغییر دهند تا بقیه را هم مثل خودشان كنند. همان طور كه می بینید سیگاری ها دلشان می خواهد بقیه افراد هم سیگاری بشوند تا فشار نفس لوامه را در خود كم كنند. وقتی انسان نمی تواند در راه بزرگان قدم بزند، سعی می كند از قدم زدن بقیه در آن راه جلوگیری كند تا فشار وجدانش كم شود. حالا كه نمی توانند دستورات دین را به كلی نفی كنند، كاری می كنند كه صورت كار، دینی بماند ولی باطن آن قدسی نباشد. آری؛ به جای آن كه خود را عوض كند، دین را عوض می كند. به گفته مولوی:
كرده ای تأویل حرف بكر را
خویش را تأویل كن نی ذكر را
چنین خطری كه كارهای دینی را شبه قدسی كنیم همواره ما و جامعه ما را تهدید می کند، راه های توجیه آن را هم نفس امّاره با انواع حیله ها باز می كند، ولی یك مرتبه متوجه می شوید به كلی جهت کارها عوض شده است. بنا بر این بود که در یک فضای معنوی، این دختر خانم متذكرِ به تكلیف رسیدن اش شود، یك مرتبه می بینید به اسم جشن تکلیف؛ دكوراسیون عوض می كنند و ... حالا در روان این دختر خانم از جشن تكلیف چه چیزی تداعی می شود، آیا فضای ورود به عالم قدس تداعی می شود یا هدیه و پُز و كیك و شیرینی، و دیگر هیچ؟! اصلاً با این كارها جشن تكلیف از عالَم خودش درآمد، و نقش صاحبان نفس امّاره در تغییردادن جهت ها بسیار زیاد است. باید خودمان مواظب باشیم آن ها فعالیت های دینی را در دست نگیرند. من مثال هایی در رابطه با «شبه قدسی» کردن کارها زدم تا موضوع روشن شود. توجه به اصل موضوع به عهده خود شما است، این ها نمونه است، چون گاهی آدم متوجه نیست كه می خواست فعالیت های دینی انجام دهد برای نتیجه ای خاص، ولی درست نتیجه ای مخالف هدفش می گیرد، زیرا که آن فعالیت ها را از حالت قدسی به حالت شبه قدسی تبدیل کرد.
می گویند با این جشن تكلیف و با این پُز و تنبك، خاطره خوشی از نماز در ذهن دختر خانم می ماند و در نتیجه به جهت آن خاطره خوش تا آخر عمر نماز می خواند. تا اینجا درست، ولی بفرمایید از این به بعد نماز می خواند یا خاطراتش را می خواند؟ نماز می خواند یا هدیه را می خواند؟ نماز می خواند یا دكوراسیون و كاغذ رنگی و بادكنک و این چیزها را می خواند؟ چون با این فضاسازی ها عالَم نماز خواندن در ذهن او از بین رفت و لذا دیگر وقتی هم نماز می خواند، نماز نمی خواند. شما اگر شرایط را طوری شكل می دادی كه فضای اتصال با عالم بالا حفظ شود، با این جشن تكلیف، كار خوبی كرده بودی، اما اگر مطلب را به جای این كه نازل كنی، ضایع كردی، فقط قالب و شكل موضوع می ماند و به جای تدبر و تفكر و سیر در موضوع، یك نحوه شرطی كردنِ فرد نسبت به موضوع پیش می آید و دیگر اصل موضوع وارونه می شود.
شرطی كردن همان كاری است كه پائولوف با حیوانات انجام می داد، و یا روانشناسان غربی و روسی برای كنترل حركات افراد به كار می برند، این ها طوری افراد را شرطی می كنند كه بدون این كه خودشان عملی را انتخاب كنند، به راحتی آن عمل را انجام می دهند. پائولوف هر وقت غذا را جلو سگ می گذاشت، زنگی را هم به صدا درمی آورد. سگ با دیدن غذا، بزاق دهانش ترشح می شد، در عین حال صدای زنگ را هم در كنار دیدن غذا می شنید، پس از چند بار كه این كار را تكرار می كرد، حالا وقتی زنگ را به صدا در می آورد، به جهت تداعی معانی ذهنی، بزاق دهان سگ ترشح می شد، چون نسبت به آن صدا شرطی شده بود. این همان كاری است كه رمال ها در قدیم انجام می دادند و بُز را می رقصاندند. می آمدند یك بُز زنده را در داخل یك دیگ، روی پا قرار می دادند، بعد زیر دیگ را آرام آرام گرم می كردند و از آن طرف شروع می كردند تنبك زدن، بُزِ بیچاره كه متوجه می شد كف دیگ گرم شده و پاهایش را می سوزاند، یکی از پاهایش را برمی داشت تا كمی خنك شود، بعد این پا را می گذاشت و پای دیگر را برمی داشت. چندین روز همین كار را با بُز انجام می دادند، بعد آن را می آوردند وسط معركه و شروع می كردند تنبك زدن، بُز با شنیدن صدای تنبك یاد آن دیگ داغ می افتاد و شروع می كرد پاهایش را پایین و بالا كند، مردم که غافل بودند در ذهن بُز چه می گذرد، فكر می كردند بُز می رقصد. این یك نحوه شرطی كردن است، به طوری كه شخص عملی را انجام می دهد بدون این كه آن عمل را برای رسیدن به هدفی خاص انجام دهد، چون مردم از شرطی بودن بُز غافل اند، فكر می كنند رابطه ای بین صدای تنبك و انتخاب بُز در بالا و پایین آوردن پاهایش هست، تعجب می كنند و فكر می كنند بُز حركات پاها را در رابطه با صدای تنبك انتخاب می كند. با همین قاعده می آیند مردم را هم شرطی می كنند، به طوری كه طرف بدون آن كه خودش عملی را انتخاب كند، بر اساس تداعی معانی ذهنی، عملی كه ما می خواهیم انجام می دهد.
بعضی از اساتید روانشناسی نسبت به وجوهی از تعلیم و تربیت كه در غرب مطرح است و بر اساس شرطی كردن انسان ها شكل گرفته است، نكات خوبی را تحت عنوان تعلیم و تربیت فرهنگی مطرح كرده اند.[75] دوستان مثال خوبی نسبت به برنامه های شرطی کردن كودكان سوئیسی می زدند، به این شکل كه؛ در دوره دبستان چند فیلم در رابطه با دزدی كردن و گرفتارشدن توسط پلیس تهیه می كنند، و همین طور این نوع صحنه ها را با روش های متنوع، تكرار می كنند، كه مثلاً طرف روزنامه برمی دارد و سكه را در محل خودش نمی اندازد و گرفتار پلیس می شود و بالأخره طوری این كودك شرطی می شود كه ناخودآگاه مثل یك ماشین همین كه روزنامه را برداشت، پول آن را در محل مخصوص می اندازد و می رود، شما كه ظاهر قضیه را می بینید، می گویید عجب مردم منظم و خوبی! چقدر خوب انتخاب كرده اند كه دزدی نكنند! ولی وقتی دقت می كنی، می بینی اصلاً بحث انتخاب نیست، به این معنی که شخص فكر كند، حق روزنامه فروش است كه وقتی روزنامه او را برمی داری پس باید حقوق او را رعایت كنی، وگرنه جواب او را در قیامت نمی توانی بدهی، پس برخلاف نفس امّاره ام به حكم خدا حق او را می دهم، و در بین رعایت حق روزنامه فروش و عدم رعایت حق او، رعایت حق او را انتخاب كند، اصلاً این حرف ها نیست.
اگر فعالیت های فرهنگی در حدّ شرطی شدن افراد پایین آمد، درست است كه افراد از نظر ظاهری عملی را كه ما می خواهیم انجام می دهند، ولی نه از جهت انتخاب شخصیت انسانی شان، و نه از جهت این كه با انتخاب های متعالی كه انجام می دهند، به مرور شخصیت متعالی پیدا می كنند، بلكه با یك نحوه شرطی شدن، نماز می خوانند و یا كارهای مورد نظر ما را انجام می دهند. لذا حضرت صادق(ع) می فرمایند:
«لا تَنْظُرُوا إِلَى طُولِ رُكُوعِ الرَّجُلِ وَ سُجُودِهِ فَإِنَّ ذَلِكَ شَیْ ءٌ اعْتَادَهُ فَلَوْ تَرَكَهُ اسْتَوْحَشَ لِذَلِكَ وَ لَكِنِ انْظُرُوا إِلَى صِدْقِ حَدِیثِهِ وَ أَدَاءِ أَمَانَتِهِ»[76]
به طول ركوع و سجود شخص نگاه نكنید، ممكن است او به این كار عادت كرده باشد و اگر از آن دست بردارد ناراحت شود، ولکن به صدق گفتار و اداء امانت او بنگرید.
در این حدیثِ مبارک حضرت تذکر می دهند؛ امکان این هست که اعمال عبادی از سر عادت و با یک حالت شرطی انجام گیرد، به طوری که انسان اعمالی را که ظاهر دینی دارند انجام می دهد، ولی آن اعمال چون بر اساس انتخاب نبوده است، در جهت تعالی انسان به کار نمی رود.
«برتراندراسل» فیلسوف مشهور انگلیسی در رابطه با دزدی نكردن، نکته عجیبی را مطرح می كند. می گوید: «من گوساله همسایه را نمی دزدم، چون گاو من را می دزدد»! شما روی این جمله كمی فكر كنید و عنایت داشته باشید كه تعلیم و تربیت انگلستان و آمریكا با چنین مبناهایی شكل گرفته است. در این جمله صرفاً یك نوع منفعت طلبی مطرح است، اصلاً چیزی به نام رعایت حقوق افراد مطرح نیست ، بلكه می ترسد اگر گوساله همسایه را بدزدد، همسایه تصمیم بگیرد گاو او را بدزدد. در حالی كه در فرهنگ دینی ما به كسی دزد می گوییم كه حقی را كه خداوند برای مردم معین كرده است رعایت نكند و با زیر پا گذاردن حكم خدا به حقوق مردم تجاوز كند. ولی با این تحلیلی که آقای راسل برای دزدی نکردن مطرح می کند، آیا آن هایی که توصیه او را می پذیرند، آن هایی اند که می خواهند حقوق مردم را رعایت بکنند؟ یا چون گاوشان دزدیده می شود، دزدی نمی کنند؟ درست است دزدی نمی كنند ولی نه از آن جهت كه میل به دزدی و ظلم به حقوق افراد را در شخصیت خود از بین برده باشند. این غیر از این است كه من حقوقی برای انسان ها قائل ام و به حقوق انسان ها نباید تجاوز كنم و اگر به حق انسان ها تجاوز كنم، مردم عیالُ الله اند و خداوند از حقوق عیال الله دفاع می كند و از متجاوزان به حقوق آن ها انتقام می گیرد. چنانچه در اسلام ملاحظه می فرمایید، صورت ظاهر حکم این است كه طبق حكم خدا دست دزد را قطع می كنند، ولی صورت باطنش این است كه روح تجاوزگری دزد را از او می گیرند. ولی با تحلیل توصیه های امثال راسل توجه به این حرف ها در شخصیت انسان ها مطرح نیست، در واقع دزدی با آن نگاه و در آن فرهنگ به عنوان یك عمل ضد ارزش های الهی منسوخ نشده است، بلكه یك معامله و محاسبه ای انجام شده كه بر اساس آن اگر از كسی چیزی بدزدند، بیشتر ضرر می كنند. این كجا و این كه اگر دزدی كنی برای روح و روان خود مشكل ایجاد كرده ای و قیامت خود را به خطر انداخته ای، كجا!
پس اگر در فعالیت های فرهنگی و دینی، روح انتخاب های متعالی از انسان گرفته شود - یا با شرطی كردن انسان ها و یا با مادی و دنیایی كردن دستورات دینی- آن فعالیت ها پوچ می شود و سیر انسان به عالم قدس و توجه به حقیقت انسان یعنی «روح» از بین می رود،[77] و عكس العمل نرسیدن به مقصد اصلی همین اعتراض ها و سرخوردگی ها است كه ملاحظه می فرمایید.
یکی از نمونه های شرطی کردن افراد در انجام اعمال دینی را در کشور عربستان می یابید. سعودی ها انجام دستورات دین را در افراد «شرطی» می کنند. بسیاری از مغازه دارهای سعودی اصلاً انتخاب نمی كنند كه سر وقت بروند نماز بخوانند، بلكه شرایط را طوری فراهم كرده اند كه به طور مكانیكی همین كه اذان گفتند مغازه دار در را می بندد و به طرف نماز می رود، یعنی عادت کرده است که سر ظهر نماز بخواند، آن هم نه نمازی که آن را برای قرب به حضرت پروردگار اراده کند، بلكه عادت بر آن ها حکومت می کند. ممكن است بگویید مگر فرقی هم می کند كه انسان عملی را با شرطی شدن انجام دهد یا این که خودش آن را انتخاب کند؟! توجه داشته باشید عملی را كه انسان انتخاب کند، اراده اش در انجام آن عمل در صحنه است. ولی وقتی «شرطی» شد، عادتش در کار است. با عادت هم كه کسی به جایی نمی رسد. از این که افراد به طورناخودآگاه و با شرطی شدن آنچه را ما خواستیم انجام دادند، نباید خوشحال باشیم، چون در دین، صِرف عمل، مطلوب نیست بلکه باید نیّتِ مقدس در كار باشد. به طوری كه حضرت صادق(ع) می فرمایند: «وَالنِیَّةُ اَفْضَلُ مِنَ الْعَمَل»؛[78] نیت و اراده و انتخاب، از خود عمل مهم تر و برتر است و در تعالی انسان نقش اساسی دارد.
حال با توجه به مطالبی که خدمت عزیزان عرض کردیم؛ باید متوجه خطرات شرطی كردن و دنیایی كردن فعالیت های فرهنگی باشیم. چون در این گونه فعالیت ها نمی آییم بگوییم ای انسان ها نظر به بالاها بكنید تا ببینید توجه به «وجودِ» حقایق چقدر برای جان شما زیبا و آرامش بخش است، می گوییم: ای انسان هایی كه در پایین هستید و بنا ندارید بالا بیاید! ما آن بالایی ها را آنقدر پایین می آوریم كه دیگر نه برای جان و فطرت شما، بلكه برای نفس امّاره تان پذیرفتنی خواهد بود. وقتی با شرطی كردن و تداعی معانیِ صورت های ذهنی می خواهیم مردم را دیندار كنیم، نتیجه اش این می شود كه انتخاب آرمان های بلند را از منظر او خارج می كنیم، در حالی كه مقصد ما این نبود، بنا نبود بیاییم در این دنیا تا از دنیا خوشمان بیاید، بنا بود از دنیا به عنوان آیت الهی استفاده كنیم و به سوی عالم دیگر سفر نماییم. گفت:
سوی شهر از باغ شاخی آورند
باغ و بستان را كجا آن جا برند
می خواستند از طریق نظر به این عالم، آماده شویم و به عالم دیگر برویم، این كه دست ما نیست كه هر طور خواستیم عمل كنیم و ذهن و قلب خود و دیگران را هر جا كه شد سیر دهیم. ما و مردم برای كار دیگر آفریده شده ایم و استعداد مرتبط شدن با عالم قدس را داریم. شما سعی كنید خودتان مسئله تان را با عالم قدس حل كنید و اصل موضوع برای خودتان حل شود. یقین بدانید همین مردم عادی بهترین همراهی را با شما خواهند كرد، چون استعداد قدسی شدن را دارند، باید آن استعداد را برانگیزانیم، همان كاری كه به تعبیر امیر المؤمنینuانبیاء انجام می دادند، حضرت می فرماید: «وَ یُثِیرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقولِ، وَ یُرُوهُمُ الْآیَاتِ الْمُقَدَّرَةَ»؛[79] انبیاء آمدند تا عقل ها و استعدادهای دفن شده مردم را برانگیزانند و آیات منظم و مقدر الهی را به آن ها بنمایانند. وقتی می دانیم آنچه می خواهیم به مردم بگوییم در جان خودشان به صورت بالقوه هست، دیگر نگران چه چیزی باید باشیم. مطمئن باشید اگر كار درست انجام گیرد، خیلی زود نتیجه می گیریم. به گفته مولوی:
تا ابد هر چه بُوَد، او پیش پیش
درس كرد از علّم الاسماء خویش
ما نباید برای این كه انسان ها از حرف ما بدشان نیاید، جنبه های نفس امّاره آن ها را تأیید كنیم. در آن صورت خدمتی به مردم نكرده ایم. ما باید حتماً به کمک دین، انسان ها را بالا بیاوریم، البته در این بالا آوردن ابتكارهای زیبایی باید داشته باشیم، سلیقه به خرج دهیم، هنر داشته باشیم، انواع روش های جوان پسند را به كار بندیم. اما دائماً یادمان باشد باید این جوان را بالا بیاوریم تا جانش با عالم قدس آشنا شود، نه این كه عالم معنی را در حدّ عالم مادّه نازل و ساقط كنیم و عملاً انتخاب های متعالی را از منظر زندگی او خارج نماییم. من نمی گویم شما چه طوری بروید فعالیت فرهنگی انجام دهید، بنا هم نیست بنده روی روش ها نظر بدهم، خودتان بهتر از من می توانید روش ها را پیدا و عمل كنید. ولی هرگز فراموش نكنید که باید منظر مورد توجه تان در فعالیت های فرهنگی برای خود و دیگران، عالم قدس باشد و این که آن منظر با چه روشی حاصل می شود. ممكن است شخصی بگوید من می خواهم طی ده برنامه افراد را به این مرحله خاص اخلاقی برسانم. دستتان درد نكند، ولی بالأخره باید بعد از برنامه دهم مشخص شود آن نتایج چه بوده است، آیا قدمی به سوی حقیقتِ انسان و روح كلی جلو رفته ایم، اگر جلو نرفته ایم، به جهت غفلت از هدف بوده است و یا به جهت انحراف از روشی كه برای چنین هدفی انتخاب كرده ایم؟ اگر ما نتوانیم منظرهای اصلی را بشناسیم واقعاً «بر خیال راست، كج را می خریم» و به عشق این كه داریم در مسیری صحیح قدم می زنیم، به كج راهه می رویم.
شما در نظر بگیرید چگونه این نور از بالا همین طور نازل می شود، بدون آن كه جنس آن عوض شود، به طوری که نور پایین نسبت به نور بالا فقط شدت نورانیتش كمتر است، اما از نظر روشنایی همان نور بی رنگ بالایی است، ولی اگر آن نورِ بی رنگ را از منشور عبور بدهیم، با هفت نور روبه رو می شویم، حالا مثلاً نور سبز كه از منشور عبور كرده است، فقط شدتش نسبت به نور بی رنگِ قبل از منشور كمتر نیست، بلكه اصلاً از شش نور دیگر خالی است، چون نور سبز، شش نور از هفت نورِ خارج شده از منشور را ندارد. در مورد نظر به حقایق قدسی؛ یك وقت است شما مطلب را نازل می كنید و باز از همه جوانبِ آن حقیقت استفاده می نمایید، در عین این كه موضوع را نازل و قابل لمس نموده اید ولی ناقص نكرده اید، مثل نزول نور بی رنگ، كه باز همان نور بی رنگ است، چون نور بی رنگ در هر درجه از شدت و ضعف که باشد هر هفت رنگ را به نحو جامعیت و وحدت داراست. فعالیت فرهنگی اگر به این صورت ساده و ملموس شود خطرناك نیست، چون رابطه اش با اصل موضوع محفوظ است. اما اگر شما به جای نازل كردن موضوع، آن را ناقص كردید، در این حالت حقیقت را در حجاب برده اید و چیزی را به صحنه آورده اید كه منشأ اشتباه خواهد شد، همان طور كه در نور سبز، رنگ بعضی از اشیاء به رنگ واقعی شان دیده نمی شوند. تقلیل دادن و یا ناقص كردنِ امور قدسی موجب می شود كه بشریت به اشتباه بیفتد. بعضی از سخنرانان و نویسندگان به جای این كه موضوع را برای مخاطبان خود نازل كنند، آن را ناقص می كنند، به طوری كه دیگر رابطه مخاطب با اصل موضوع منقطع می شود. همان طور كه نور سبز، شش نور از هفت نورِ بی رنگ را ندارد و نازل شده نور بی رنگ نیست، برعكسِ نور بی رنگِ ضعیف كه باز همان نور بی رنگ است.
در فعالیت های فرهنگی، شما بیایید موضوع را آسان كنید، اما مواظب باشید با تغییر جهت قلب ها یا با تغییر روش ها موضوع را ناقص نكنید كه دیگر متذكر اصل خود نباشد. ناقص شدن فعالیت های فرهنگی به این معنی است كه یك بُعد از ابعاد انسان را تغذیه می كند ولی به بقیه ابعاد آن نظر ندارد، مثلاً خیال را اقناع می كند ولی عقل را تغذیه نمی كند، یا عقل را تغذیه می كند ولی قلب را تغذیه نمی كند و این كار بسیار خطرناك است، چون وقتی عقاید و سلوك انسان ناقص شد، دیگر سیر او به سوی مقصد حقیقی نیست بلكه به بیراهه می رود و به مقصد نمی رسد. می گفتند جناب شیخ بهایی شفای بوعلی را درس می داده است ولی در آخر درس می گفته: «تا كی ز شفا، شفا طلبیم!» یعنی تا كی از كتاب شفای بوعلی سینا شفایِ رفع حجاب های قلب را از موانعِ اتصال به حقایق طلب كنیم! مرد بیدار این را می گویند، مواظب بوده است که از كتاب شفای بوعلی سینا نمی شود شفای واقعی و همه جانبه را طلب كرد، شفا را باید از نور محمدیf بخواهیم. با گفتن «تا كی ز شفا، شفا طلبیم» می خواهد بگوید من عقل فلسفی را به عنوان یك نوع عقل قبول دارم، اما حاضر نیستم از رشد بقیه ابعاد وجودی ام غافل شوم و قلب و فطرت و خیالم را به دست عقل فلسفی بدهم.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» در تفسیر خود خیلی بیدار است، مواظب است موضوع در عینی كه نازل می شود، ناقص نشود، وقتی دلیل فلسفی برای یك موضوع می آورند، مواظب اند با اصل تفسیرشان از آیه، جدا باشد، لذا در بحثی جداگانه تحت عنوان «بحث فلسفی» آن موضوع را مطرح می نمایند، تا معلوم شود از منظر عقل فلسفی نیز آن موضوع مورد قبول است، ولی حاضر نیستند قرآن را با نگاه فلسفی معنا كنند. کسی كه فلسفه و روش های فلسفی را می فهمد، متوجه می شود كه علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» قرآن را در المیزان تفسیر فلسفی نكرده اند و فوق العاده مواظب بوده كه پیام همه جانبه ی قرآن به منظر فلسفی محدود نگردد. آری؛ با كمك از بقیه آیات و روایات و تدبّر در آن ها می فرماید من این آیه را این طور فهمیدم و بعد ممكن است در بعضی موارد یك دلیل فلسفی هم در تأیید این آیه بیاورد، ولی حقیقت بالاتر از نگاهی است كه فلسفه می نگرد. هر چند نگاه فلسفی به حقایق نگاه غلطی نیست، زیرا بالأخره عقلِ مطرح در فلسفه ملاصدرا«رحمه الله علیه» هم عقل است و آن عقل هم در رابطه با فهم حقایق راه و روش خاصی دارد، نه این كه اصلاً در فهم حقایق ناتوان باشد. متأسفانه یك عده از این طرف افتاده اند و می گویند ما فلسفه می خواهیم چه كار، در اسلام فلسفه نبوده است. از این ها باید پرسید برای فهم اسلام عقل می خواهیم یا نمی خواهیم؟ اگر به عقل نیاز داریم، عقل فلسفی هم یك نوع عقل است، حالا كه برای فهم اسلام عقل می خواهیم، عقل فلسفی هم كه یك نوع عقل است، پس آن را هم می خواهیم. به هر صورت باید مرزهای هر چیزی مشخص شود تا به اسم نازل كردن موضوعات آن ها را ناقص نكنیم.
بنابراین از این موضوع یک لحظه غفلت نفرمایید که؛ در فعالیت های فرهنگی می توان موضوع را نازل كرد ولی باید مواظب بود آن را ناقص نكنیم و عنایت فرمودید اگر موضوع را ناقص كردیم و در نتیجه همه ابعاد وجود خود را در ارتباط با حقایق رشد ندادیم، سیر ما به سوی حقیقت نخواهد بود، حال وقتی به سوی حقیقت سیر نكنیم و به اصل اصیل خود كه همان روح است نزدیك نگردیم، احساس پوچی و بی خودی می كنیم، چراكه استعدادهای خود و بقیه را ضایع كرده ایم. قبلا عرض شد اگر از منظر علم جدید یا تفکر ریاضی به حقایق دینی بنگریم عملاً آن ها را ناقص نگریسته ایم.
قرآن می فرماید: «مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْأِنْسَ اِلّا لِیَعْبُدُون »؛[80] جن و انس را خلق نكردیم مگر برای عبادت. به کلمه «ما» و «الاّ» در آیه فوق عنایت بفرمایید تا پیام اصلی آیه روشن شود. یك وقت است می گوییم هیچ كس نیامد غیر از حسن. معنی جمله این است كه فقط یك نفر آمد. اما یك وقت است كه می گوییم حسن آمد. از جمله حسن آمد نیامدن بقیه استفاده نمی شود و معنی جمله این نیست كه كس دیگر نیامد. حال آیه می گوید: «مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْأِنْسَ اِلّا لِیَعْبُدُون» یعنی ما اصلاً جن و اِنس را خلق نكردیم مگر برای عبادت، به این معنا که اصلاً هدف دیگری مگر عبادت، در خلقت جن و انس نبود. حال اگر ما این آیه را قبول داریم كه می فرماید فقط ما را برای عبادت در این دنیا آورده اند، باید تكلیفمان را در رابطه با این آیه روشن كنیم كه اگر این طور است آیا كاری كه در حیطه عبادت نباشد معنی ما را در این دنیا از بین نمی برد؟! قبلاً عرض شد سركه ای كه از آن ترشی ظاهر نشود موجودی است بی معنا، چون معنای سركه، ترش بودن است. حال با توجه به همین قاعده؛ به چه كسی انسانِ بی معنی می گویند؟ مسلّم به كسی كه حیطه حیاتش از عبادت خارج شده باشد، حال این انسان چقدر زندگی اش بی معنی می شود؟ همان قدر كه از مسیر عبادت الهی خارج شده است. در واقع حرف این است كه باید سراسر وجود انسان به عالم اعلی وصل باشد، و تمام انتخاب های او در راستای نظر به عالَم بالا قرار گیرد، و اگر به عالم اعلی وصل نباشد، در واقع گرفتار كثرات می شود و مسلّم کثرتی كه به وحدت وصل نباشد، مضمحل می گردد. وقتی موضوعْ درست بررسی گردد و به جدّ روی آیه برنامه ریزی شود، می بینی اصلاً آدم وارد یك دنیای زیبایی می شود كه گویا تمام وجودش را برای ورود به چنین عالَمی تجهیز كرده اند. اگر این آیه را پذیرفتیم، دیگر چه چیزی در زندگی می تواند غیر قدسی باشد؟ این آیه می فرماید باید سراسر زندگی ات با همه گستردگی آن، بدون آن كه هیچ استعدادی را سركوب كنی، بندگی خدا باشد، حتی قدم زدن در دشت و صحرا باید قدسی باشد. چون تمام ابعاد وجودی ما را برای بندگی خدا و نظر به ربوبیت رب العالمین تجهیز كرده اند، حتی آنگاه كه انسان تفریح می كند. این جاست كه اگر دقت نشود ممكن است همان تفریح را انجام بدهیم ولی نه در فضای زندگی دینی، که در این حالت آن تفریح لغو محسوب می شود و انسان را از معنای واقعی خود خارج می كند. چون معنای انسان طبق آیه مذكور این بود كه همه خلقتش باید برای بندگی باشد و در این راستا معنی آدم ظاهر می گردد و دیگر زندگی او بی معنا نمی شود، در حالی که همین قدم زدن به عنوان تفریح در یك حیطه ای دیگر كه در آن حیطه اراده کلی انسان در بندگی نیست، موجب بی معنایی انسان می شود و آثار و تبعات بی معنایی زندگی از آن جدا نخواهد شد، به طوری كه تفریح كردن ها در زندگیِ غیردینی یك نوع فرار از پوچی و افسردگی است كه گریبان افراد را گرفته است، ولی نفس کشیدن در حیطه و ساحت بندگی خدا، كه عالم و آدم اقتضای آن را دارند، چه شیرینی های غیرقابل توصیفی به همراه دارد. زیرا به گفتة مولوی:
ما به فلک بوده ایم، یار ملک بوده ایم
بازهمان جا رویم جمله، که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم، وز ملک افزون تریم
زین دو چرا نگذریم، منزل ما کبریا است
عالم خاک از کجا، گوهر پاک از کجا
برچه فرود آمدید، باز کنید این چه جاست
بخت جوان یار ماست،دادن جان کار ماست
غافله سالار ما، فخر جهان مصطفی است
حتماً ملاحظه فرموده اید كه چه افسردگی ها و احساس پوچی ها در زندگی غیردینی پیش می آید و چه شیرینی ها و صفاها در فرهنگی كه آدم تمام حیاتش را در عرصه دین وارد کند، ظاهر می شود. این یك بحث اساسی است كه باید به بررسی آن بپردازید. بنده در این جا فقط باب آن را باز كردم كه طبق آیه ذکر شده، آدم می تواند تكلیف خودش را در كل حیات مشخص كند، و اگر این موضوع به خوبی سازماندهی و تئوریزه و كاربردی شد، می فهمیم هر حركتی كه ما را از ارتباط با عالم معنا جدا كند و از معنی بندگی فاصله بدهد ما را بی معنی خواهد كرد.
نتیجه ای كه می خواهم بگیرم این است كه اگر می خواهیم از پوچی و بی معنایی نجات یابیم، تمام حیات ما باید قدسی باشد. این نوع نگاه به فعالیت های فرهنگی درست عكس آن نگاهی است كه سعی داشت فعالیت های فرهنگی را صرفاً دنیایی كند و حتی دستورات دین را در حد اهداف دنیایی نازل می كرد. این نگاه سعی دارد تا همه فعالیت ها باطن داشته باشد و اهداف معنوی و توجه به ملائكه و اسماء الهی و در نهایت خدا در همه فعالیت ها مدنظر باشد، در این منظر باید همه چیز و همه حركات، قدسی باشد و پس از این كه توانستیم مسئله را از نظر عقلی و قلبی روشن و اثبات كنیم، برای پیاده كردن آن در عمل، آن را كاربردی می كنیم.
مهم آن است كه برسیم به این نكته كه اگر کار و فعالیتی برایمان عبادت نباشد، دو ضرر دارد؛ اولاً: در راستای آن فعالیت، بدون آن كه متوجه شویم خودمان را بی معنا می كنیم. ثانیاً: چون كار و فعالیت مان به عالم قدس متصل نیست و بی باطن است، بی بركت و ناپایدار و بی آینده می شود. بی بركتی یعنی كثرتی كه به وحدت وصل نباشد، مثل وقتی كه تن شما به نفس شما وصل نیست و نفس از تن منصرف شده است، چیزی نمی گذرد كه آن تن می پوسد.
ما هیچ وقت نمی گوییم منِ ما، چند تا است، با این كه هم با مَن یا نفس خود می شنویم و هم با آن می بینیم و هم با آن حرف می زنیم و فكر می كنیم، اما با این همه یك یگانگی در خود حس می كنیم، می گوییم مَنِ مَن یكی است، ولی بدنِ من كثیر است، سلول و استخوان و غیره دارد، اما چون تمام این كثرت ها تحت تدبیر روح یا نفس من است كه وحدت ذاتی دارد، بدنِ من هم دارای شخصیت وحدانی است، یعنی این كثرت ها به جهت یگانگیِ روح و تدبیر بر بدن در حالت وحدانی است. وقتی مُردیم، ارتباطِ بین جنبه وحدانی بدن ما با جنبه كثرت آن قطع می شود و روحْ كه بدن را تدبیر می كرد، از بدن منصرف می گردد و به تعبیر قرآن خدا آن نفس را می گیرد،[81] و وقتی رابطه نفس یا جنبه وحدانی شما از بدنتان منصرف شد، شما با یك مجموعه سلول و استخوان روبه رویید، اصلاً هویت بدنتان به عنوان یك بدن خاص، دیگر مضمحل خواهد شد، چون بی باطن شد. پس اگر كثرت تحت تدبیر وحدت نباشد، مضمحل می شود. هر فعالیت و تلاشی نیز اگر بی باطن شد و به عالم قدس متصل نبود، بی آینده است، به این معنی كه شما هیچ آثاری از فعالیت های قبلی تان در آینده خود ندارید، اعم از آینده ای كه در این دنیا با آن روبه رو می شویم و یا آینده اصلی كه بعد از این دنیا با آن روبه رو هستید.
تعبیر قرآن در مورد آینده كار بت پرستان در قیامت تعبیر بسیار زیبایی است. می فرماید: «قَدْ خَسِرُواْ أَنفُسَهُمْ وَضَلَّ عَنْهُم مَّا كَانُواْ یَفْتَرُونَ»؛[82] تمام سرمایه زندگی را از دست دادند و آنچه را به عنوان معبودْ سال ها بدان دل بسته بودند به كلی گم كردند و هیچ حاصلی از كارشان برایشان نیست.
این بدان معنی است كه اگر عمل و حركاتتان به عالم قدس وصل نشود، هیچ آینده ای برای آن عمل و حركات نخواهد بود. به همین جهت حضرت اباعبدالله(ع) در آن فضایی كه یزیدیان ساخته بودند تا آینده خود را حفظ كنند و ایشان را بی آینده نمایند، خوب می داند كه موضوع عكس خواهد شد و به اهل خیام خود می فرمایند:«چیزی نمی گذرد كه شما با احترام به وطن خود برمی گردید...» چرا امام حسین(ع) می فهمد كه حركاتش آینده دارد و یزید بی آینده است؟ چون رمز اتصال حركات به عالم قدس و پایداری آن را می شناسد، چیزی كه یزید و یزیدیان هرگز نمی توانند بشناسند و هر انسان عجولی نیز از فهم این قاعده محروم است. بر اساس همین رمز است كه حسین(ع) كربلا را درست می كند. اگر كربلا با این دید درست نمی شد، امروز من و شما از فهم عظمت نقش این قاعده محروم بودیم. دشمنان امام حسین(ع) آن قدر ایشان را بی فردا می خواستند كه بر بدن تكه تكه شده حضرت، اسب راندند تا هیچ آثاری از او نماند. آخر بر روی بدن تكه تكه شده با این همه زخم شمشیر و نیزه، دیگر اسب دوانی به چه معناست؟ چون در درون خود و در ضمیر ناخودآگاه شان بی آیندگی خود و آینده داری امام حسین(ع) را احساس می كردند و می خواستند با آن احساس درونی مقابله كنند.
به گفته آقای ایوان ایلیچ، بشر مدرن چون در شعور ناخودآگاه خود می داند مرگ به سرعت به سویش می آید، بر سرعت خود می افزاید با این تصور كه از مرگ سبقت بگیرد. آقای ایلیچ از سرعت موجود در جهان مدرن چنین تحلیلی دارد؛ می گوید سرعت دیوانه وارِ مطرح در فرهنگ مدرن ، خبر از وجدان بشری دارد كه به شدت مرگ به او نزدیك است و می خواهد به نحوی خود را از آن رهایی بخشد. حالا من می خواهم بگویم كه اصحاب یزید احساس بی آیندگی به مغز استخوانشان رسیده بود، بنابراین می خواستند برای دفع بی آیندگی خود امام حسین(ع) را كه آینده دار است ذبح كنند. زیرا حركات عجیبی كه در برخورد با حضرت سید الشهداء(ع) پس از شهادت ایشان كردند، خبر از مشكل روحی لشگریان یزید می دهد.
شواهد فوق را عرض كردم تا عزیزان به خوبی عنایت فرمایید چرا بعضی از فعالیت های فرهنگی و دینی بی آینده خواهند شد و این قاعده روشن شود تمام فعالیت هایی كه به عالم قدس وصل نشود، بی آینده است. وقتی ما به این مطلب رسیدیم دیگر هیچ نگرانی نداریم كه بعضی از كارهایی كه شروع می كنیم خیلی زود نتیجه ندهد. آن وقت جای نگرانی است كه كارها زودبازده و بی نتیجه باشد، و با عجله کارها را انجام دهیم و اصلاً نگران نداشتن باطن قدسی برای كارهایمان نباشیم. گاهی انسان از حوصله اهل البیتh تعجب می كند كه چه طور امام صادق(ع) این همه حوصله دارند و برنامه هایشان را طوری تنظیم می کنند که در ظهور فرزندشان حضرت مهدی(ع) ادامه می یابد و در آن شرایط نتایج اصلی خود را ظاهر می كند. نتایجی كه امام صادق(ع) می خواهند بگیرند به دست حضرت مهدی(ع) ظاهر می شود، ما به جهت بی حوصلگی و زمان زدگی مان می گوییم بابا این همه فاصله! ولی برای كسی كه به جنبه وحدانی فعالیت ها نظر دارد، فاصله معنی نمی دهد، چون عملاً خود را در متن آینده وارد كرده است و عملاً در آینده كارها و نتیجه حاصله از آن ها زندگی می كند. این كه شنیده اید امام صادق(ع) می فرمایند: «مَنْ ماتَ مُنْتَظِراً لِهذَا الْاَمْرِ كانَ كَمَنْ كانَ مَعَ الْقائمِ فی فُسْطاطِهِ لا بَلْ كانَ كَالضّارِبِ بَیْنَ یَدَیْ رسولِ اللهِ بِالسَّیْفِ»،[83] هركس در حالی بمیرد كه منتظر حاكمیت حضرت مهدی(ع) باشد و به آن افق نورانی نظر دوخته باشد، مانند كسی است كه همراه حضرت قائم در خیمه ی آن حضرت باشد، بلکه بالاتر از آن، مثل کسی است که در پیشگاه رسول خداf با دشمنان ایشان مقاتله كرده است. این یك فرهنگ است. اگر خواستید عمق آن را بفهمید، عكس آن را ارزیابی كنید كه چگونه فرهنگِ مقابل اهل بیتh با آن همه تلاش برای ماندن، ولی هر روز هرچه بیشتر به سقوط و بی آیندگی اش نزدیك می شود. وقتی شما در فرهنگ بقاء یعنی فرهنگ توحیدی، كه به حضرت حقِ باقی متصل است، وارد شدید، دیگر فعالیت های شما پوچ و بی آینده نیست. فرهنگ توحیدی، فرهنگی است كه به مقام بقاء، یعنی حضرت حق متصل است، حالا اگر شما در فرهنگ بقاء نباشی هر جا هستی باش، با نیستی هم آغوش خواهی بود، چون كه به نیستی متصل شده ای. إن شاءالله روی این قاعده فكر كنید كه چرا فرهنگ انبیاءh در تمام طول تاریخ در حرکت است و هر پیامبری در پیامبر بعدی شكوفا می شود.[84] چرا ما از شهادت شیخ فضل الله نوری«رحمه الله علیه» عبرت نمی گیریم؟ در شهیدكردن او آنچه دشمنان می خواستند به دست بیاورند برعكس شد، و این یك فرهنگ است. چرا نباید مردم ما به این قواعد جاری در عالم فكر كنند تا دوباره دچار پوچی ها نشوند؟ ما باید به تاریخ گذشته - اعم از تاریخ انبیاء و یا بزرگانی كه راه انبیاء را می رفتند- نظر كنیم تا متوجه رمز و راز بقاء فرهنگی از یک طرف، و عدم بقای فعالیت ها از طرف دیگر بشویم و از آن ها عبرت بگیریم. عبرت یعنی عبور، یعنی باید از ظاهر حادثه ها عبور كنی، و حادثه ها را نبینی تا قاعده ها را ببینی. قاعده جاری در هستی توحید است و ریشه همه عدم اضمحلال ها در توحید، كه باطن هستی است نهفته است.
قرآن می فرماید: «وَإِن مِّن شَیْءٍ إِلاَّ عِندَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَّعْلُومٍ»؛[85] خداوند در این آیه می فرماید: هیچ شیءای نیست مگر این که خزینه اش پیش ماست و ما نازل نكردیم از آن وجودِ خزینه ای اش مگر اندازه ای محدود از آن را. می خواهیم از این آیه نتیجه بگیریم كه آنچه در مرتبه ی پایینِ عالمِ وجود هست، دارای مراتبی عالی تر در مرتبه بالای عالم نیز هست و به اصطلاح هرچه در عالم مادون هست، دارای باطن غیبی و معنوی است و باید در نگاه خود به عالَم، همواره متوجه باطن عالم نیز باشیم، تا توجه ما به عالم قدس فراموش نشود. این نوع تجزیه و تحلیل ها مربوط به «نگاه قدسی» است. البته این كه در آیه می فرماید هر چیزی دارای باطن است، منظور چیزهای حقیقی است و نه چیزهای اعتباری. شیء چیزی است كه واقعاً شخصیت دارد، مثل زمین و انسان و درخت ولی صندلی شخصیت حقیقی ندارد زیرا به اعتبار ما صندلی است، خیابان یك طرفه، یك طرفه بودنش به اعتبار ماست، همچنان كه خیابان بودنش نیز یك امر اعتباری است، ولی درخت به خودی خود شخصیت واقعی دارد، من و شما به خودی خود شخصیت داریم، زمین نیز همین طور است، شخصیت دارد و شخصیت آن ها به اعتبار معتبِر نیست.[86] چیزهایی را كه خودشان شخصیت دارند به اصطلاح جوهر می گویند. پس هر «چیزی» در این عالم، باطن دارد و جنبه مادون آن به جنبه مافوق آن وصل است. به قول آقای پروفسور کربن علم جدید عامل گسستگی مرتبه مادون عالم با عالم ملكوت شد، «باید به ارض ملكوت سفر كرد و به آن جا پیوست» تا متوجه شویم همه چیز در جای خود مقدس است. اعتقاد به ملائكه در این نوع نگاه مطرح است و می فهمد «ملائكه» مدبِّرات اَمْرَند، و عالم را ملائكه مدیریت می كنند، مثل این كه قوای مربوط به نفس شما، اعضاء بدن شما را تدبیر می نمایند، قوه بینایی چشم شما را به كار می گیرد و در نتیجه عمل بینایی انجام می گیرد. در هر حال با توجه به آیه فوق چیزها در عالم، باطن دارند و دارای وجود خزینه ای می باشند و توسط باطن خود تدبیر می شوند، باطنی که عنداللّهی است و در نزد خدا است. در مورد فعالیت های انسانی هم باید موضوع به همین شکل باشد که فعالیت ها الهی و دارای باطن باشند و برای این که فعالیت های فرهنگی دارای باطن باشند باید همه فعالیت ها در راستای بندگی خدا انجام گیرد و هیچ انگیزه ای جز بندگی خدا در میان نباشد تا آن فعالیت ها قدسی و دارای باطن و آینده دار باشند.
آن نگاهی كه می گوید همه چیز باید قدسی باشد، نگاهی است كه دین بر آن تأكید دارد و در این نگاه همواره در فعالیت های فرهنگی باطن عالم مدّنظر می باشد.
در مورد موضوعات مطرح در این جلسه در یك جمع بندی می توان گفت:
1- مشكل این است كه بعضاً موضوعات قدسی را به موضوعات مادی تأویل می كنیم.
2- حقیقت ما «روح» است و باید در هر فعالیت فرهنگی به حقیقت قدسی خود برگردیم، تا جانمان آرام بگیرد.
3- باید با روش هایی كه دستورات دین را تحلیل شبه قدسی می كند، سخت مقابله كرد، وگرنه با كشتن پیام پیامبران خدا، عملاً پیامبران را كشته ایم.
4- آثار و نتایج جشن تكلیف از منظر سیدبن طاووس«رحمه الله علیه» با جشن سكولارشده مقایسه گردید، تا معنی شبه قدسی كردن فعالیت های فرهنگی روشن شود.
5- از روش شرطی كردن عبادات و بی نقش كردن انتخاب افراد سخن گفته شد و نقص این روش در اتصال انسان ها به عالم قدس بیان شد.
6- سخن راسل در مورد دزدی نكردن، تحلیل شد و تفاوت آن با انگیزه های دینی در دزدی نكردن روشن گردید، تا فكر نكنیم صرفاً قالب عمل برای ما اهمیت دارد و از نیت كه اصل و اساس عمل محسوب می شود غفلت كنیم.
7- اگر در روش های دینی با جان انسان ها سخن گفته شود - نه با نفس امّاره آن ها- چون سخنی است بر مبنای فطرت انسان ها، تأثیر آن بسیار بیش از پیش بینی ما خواهد بود.
8- ساده كردن و نازل كردن موضوعات با ناقص كردن آن ها تفاوت اساسی دارد، زیرا در ناقص مطرح كردنِ معارف دینی، دیگر در فعالیتی وارد نمی شویم كه همه ابعاد خود و دیگران را رشد دهیم.
9- هدف خلقت انسان طبق آیه قرآن فقط عبادت است، پس اگر همه فعالیت ها نظر به عالم قدس نداشته باشد، انسان ها در زندگی، احساس بی معنایی و پوچی می كنند.
10- تا حدی تبیین شد كه راه كار صحیح برای نجات از پوچی ها، اتصال كثرت ها به حضرت «اَحد» است و لذا از این طریق است که از خطر بی آیندگی در امان خواهیم ماند.
11- با طرح آیه 21 سوره حجر بابی از تفكر باز شد كه هیچ شیءِ حقیقی نیست مگر آن كه دارای وجودهای خزینه ای در عالم غیب و در نظام عنداللهی است و همواره بایدتوجه داشت که فعالیت های فرهنگی از باطن غیبی عالم گسسته نباشد كه البته این نكته اخیر نیاز به تبیین بیشتر دارد.
چنانچه ملاحظه می فرمایید آرام آرام بحث به مقصد اصلی خود نزدیك می شود و در نهایت روشن خواهد شد كه چگونه می توان در زندگی، خود را به حضور حضرت حق برد و از حجاب مفاهیم آزاد گشت.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
همان طور كه در جلسات قبل ملاحظه فرمودید وظیفه ما آن است كه همه چیزمان قدسی شود تا همواره به اصل خود كه همان روح نازل شده از عالم قدس است متصل باشیم. دین برای چنین هدفی آمده تا تكلیف كوچك ترین حركات ما را نیز تعیین کند و هیچ حركتی از حركات ما بریده از عالم قدس و بریده از ولایت الهی نباشد. در چنین فضایی رسول خداf فرمودند: «اَلنِّظافَةُ مِنَ الْاِیمَان وَ صاحِبُهُ فِی الْجَنَّةِ»،[87] یعنی در راستای ایمان به عالم قدس و اتصال به حقایق غیبی، باید نظافت و پاكی از حجاب های بین خود و خدا را نیز وارد زندگی كنی و خود را از صفات رذیله پاك نمایی، تا آن اتصال واقع شود و پایدار بماند. در همین راستا علی(ع) می فرمایند: «اَلطُّهْر نِصْفُ الْاِیمَان»؛[88] یعنی اگر می خواهید به ایمان برسید، باید بدانید نصف ایمان با طهارت و پاك شدن صورت می گیرد. رمز این سخن این است كه در ایجاد ایمان باید شما شروع کننده باشید. به این معنی که نظافت از طرف شما و تجلی نور از طرف خدا صورت گیرد. آن نظافت که از طرف ما است، یک طرف قضیه ایمان است، لطفی که از طرف حضرت حق افاضه می شود نصف دیگر تحقق ایمان. نظافتی كه ما باید انجام دهیم آن است كه خودمان را از صفاتی که روحمان را خراب و کثیف می كند، پاک نماییم و از این طریق رفع مانع كنیم، مثل آن كه شیشه ها را پاك می كنیم تا نور خورشید در اتاق بتابد. حضرت حق وقتی زمینه پذیرش لطف خود را ببیند بخیل كه نیست، تجلی می فرماید، حتماً آن طرفش كه تجلی نور ایمان بر قلب ما است، محقق می شود، چون موانع دریافت فیض برطرف شد، جاری شدن فیض حتمی است.
وقتی ما رفع حجاب کردیم، فیض حضرت حق به ما - که یک فیض عمومی است- آن است كه همه ما را با خودش آشنا می كند. بزرگ ترین فیض حق به بنده اش همین است که خودش را به بنده اش نشان دهد و او را با خود آشنا کند. حضرت حق وقتی زمینه پذیرش فیض را در ما دید، اولین فیض كه در واقع منشأ بقیه فیض های خداوند خواهد بود، آن است كه ما را با خودش آشنا می کند و لذا می فرمایند: «اَلنِّظافَةُ مِنَ الْاِیمَان»؛ پاك شدن جزء ایمان است. و مسلّم این پاك شدنی كه جزء ایمان است، پاك شدن خاصی است كه موجب می شود حق در جان ما تجلی نماید و ما به او مؤمن شویم، و تحقق نصف این ایمان به دست ما است كه همان رفع موانع تجلی انوار الهی است، و پس از آن، فیض آشنا کردن ما را با خودش، مرحمت می کند. البته تجلی او بر جان ما متناسب است با ظرفیت و طلب ما، و این كه چه چیز از حق می خواهیم، حق با برآورده كردن آن چیز خود را بر جان ما می نمایاند. در روایت داریم: «أَنَّ اللَّهَ أَوْحَى إِلَى مُوسَى بْنِ عِمْرَانَ (ع) یَا مُوسَى قُلْ لِبَنِی إِسْرَائِیلَ أَنَا عِنْدَ ظَنِّ عَبْدِی بِی فَلْیَظُنَّ بِی مَا شَاءَ یَجِدْنِی عِنْدَهُ»[89] خداوند متعال به موسى بن عمران(ع) وحى كرد: اى موسى به بنى اسرائیل بگو من در نزدگمان بنده ام هستم، پس هرگونه گمانى كه در باره من داشته باشد مرا در آن می یابد.
عمده آن است كه معلوم شود ما چه شخصیتی برای خودمان طلب کرده ایم، خداوند بر اساس آن شخصیت، به ما فیض می دهد. اگر کسی مثل ابن سینا بگوید: خدایا من می خواهم به عمـق معارف الهـی آشنـا شـوم- اما با روح فلسفی- خدا هم بر همان اساس بر او جلوه می كند. ابن سینا 15 سال در اصفهان زندگی می کرده است، خود او می گوید هر وقت مسئله ای برایم پیش می آمد كه نیاز به حل آن داشتم - حس می کردم کمالاتی نیاز دارم كه در دریافت آن مشکل دارم- وضو می گرفتم و به مسجد جامع اصفهان می رفتم و دو ركعت نماز می خواندم، مسئله برایم حل می شد.
آری؛ خداوند حقیقی ترین حقایق است، حالا می خواهد خود را به ابن سینا نشان دهد، منتها با ظرفیتی كه ابن سینا آماده گرفتن فیض خدا است، حضرت حق بر قلب او تجلی می كند و چون او خود را برای تجلی لطفی خاص پاك كرده است همان لطف به او می رسد. این است كه می بینیم ابن سینا قدرت استدلالی فوق العاده بالایی دارد، چون حضرت حق چنین كمالاتی را به او داده است. کسی که می خواهد معلم باشد، بعد از این که نظافت لازم را جهت رفع موانع انجام داد، خداوند نور خود را بر اساس ظرفیت معلمی آن معلم به او می نمایاند. حال اگر یك نفر غم ملت را می خورد، اگر نظافت و تزكیه لازم را انجام داد، از همان جهت كه غم ملت را می خورد خداوند بر او تجلی می كند تا توفیق رفع مشكلات ملت نصیب او شود. شهید مطهری«رحمه الله علیه» از آن جهت كه فضای كفرِ نظام طاغوت روح جوانان را تحت تأثیر مكاتب الحادی قرار می داد، غم انحراف جوانان را می خورد، لذا خداوند بر قلب مزكّی آن شهید در راستای توفیق دفع فتنه مكاتب الحادی جلوه كرد.
البته عنایت دارید كه روش رفع موانع فقط از مسیر شریعت و دستگاه نبوت ممكن و نتیجه بخش است. اگر كسی براساس سلیقه ی خود تزكیه كند یا عبادت پیشه نماید، بدون توجه به روشی كه شریعت تعیین کرده و بدون پیروی از آداب و احکام فقه، حتماً ناكام می شود. آن فرقه هایی که با دستگاه دین و نبوت پیش نمی روند حتماً شیطان در کارشان دخالت دارد و ناكام خواهند ماند. عنایت داشته باشید همانطور که عرض شد شیطان با شش هزار سال عبادت در حدّ رسیدن به مقام ملائکه سلوک نمود و لذا وقتی خداوند به مقام ملائكه دستور سجده می دهند، شامل شیطان هم می شود. فرمود: «وَ اِذْ قُلْنَا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُواْ لآدَمَ»؛[90] ای ملائكه! به آدم سجده كنید. «فَسَجَدُواْ إِلاَّ إِبْلِیسَ أَبَى وَاسْتَكْبَرَ»؛[91] همه ملائكه سجده كردند مگر ابلیس كه ابا كرد و استكبار ورزید. به قول علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» این آیه نشان می دهد که خطاب به مقام ملائکه بوده است و نه به جنس ملائكه، و چون شیطان هم در آن مقام بود، باید سجده می كرد. حالا آیا این شیطان با شش هزار سال عبادت و سلوک، آن هم سلوكی كه او را به مقام ملائکه رسانده است، نمی تواند کسی را عارف کند، اما عارف شیطانی؟ به هر حال باید مواظب بود كه در مسیر تزكیه و رفع موانع، برای تجلی نورِ حق و تحقق ایمان، در مسیر شریعت الهی حركت كرد، وگرنه ناخودآگاه در دست شیطان می افتیم.
پس روشن شد اگر ما با هر ظرفیتی و برای هر مقصدی به طور صحیح تزکیه کردیم و به نظافت قلبی نائل شدیم، خدا هم بر اساس همان ظرفیت و مقصد كه ما دنبال می كنیم خود را بر ما می نمایاند، تا مؤمن به آن خدایی شویم كه از او تقاضای خاص داشتیم.
به ما توصیه می كنند چیزهایی را که معصوم از خدا طلب کرده اند یاد بگیرید، و آن ها را طلب کنید تا خداوند با جمیع اسمائش با شما حرف بزند. در دعاهای ماه رجب می خوانید: «اَلّلهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ بِمَعَانِیَ جَمِیعِ مَا یَدْعُوكَ بِهِ وُلاةِ اَمْرِك...»؛ خدایا! از تو تقاضا دارم به جمیع معانیِ آنچه اولیاء و صاحبان امرت از تو تقاضا می كنند. وقتی متوجه باشیم چون امامان معصومh خداوند را به جمیع اسمائش می شناسند، خداوند را به جمیع معانی عبادت می كنند. ممكن است شما بتوانید صاحب کرامت بشوید و آینده را از جهتی پیش بینی كنید، این یعنی از همان جهت که می خواهید آینده را پیش بینی کنید، به اسم علیم خدا نزدیك شده اید، ولی از جهات دیگر نزدیك نشده اید. عمده ی ارتباط با عالم قدس، ارتباط با «الله» است كه جامع اسماء الهی است. آری؛ اگر کسی از طریق جمیع اسماءِ حضرت حق با حضرت حق ارتباط برقرار کرد، با اسم علیم هم که یکی از این اسماء است، ارتباط برقرار کرده است. پس اگر تزكیه با هدف تجلی اسم «الله» انجام گیرد، خدا هم با جمیع اسمائش بر قلب ما تجلی می كند و هر چه نظافت و رفع حجاب دقیق تر باشد، تجلی حضرت رب العالمین جامع تر خواهد بود.
ملاحظه فرمایید كه همه این نكات از روایت «اَلنِّظافَةُ مِنَ الْاِیمَان» به دست می آید و این روایت تا كجاها می خواهد ما را سیر دهد و چگونه می خواهد سراسر زندگی ما را قدسی نماید. حالا ببینید با بدنی كردن و تقلیل دادن نظافتِ مورد نظر این روایت، چگونه آن را تغییر می دهیم و از همه آن معارفی كه در دل این روایت نهفته است، خود و جامعه را محروم می كنیم. همه این ضعف ها به جهت آن است كه به عظمت و جایگاه دین در زندگی عنایت کمی داریم. ما شیعه بودن خودمان را خیلی ارزان خریده ایم و چون ارزان خریده ایم، ارزان هم از دست می دهیم. گفت:
سر ز شكر دین از آن برتافتی
كز پدر میراث مفتش یافتی
مرد میراثی چه داند قدر مال
رستمی جان کند مجّان یافت زال[92]
کسی که مالی را از طریق ارث به دست آورده نمی داند برای به دست آوردن آن، چه زحمت ها كشیده شده است. وقتی فهمیدیم کلمه كلمه دین از چه پایگاهی صادر شده است، و فهمیدیم این دینی که داریم چه اندازه قیمتی است، سعی می كنیم تمام معارف و دستورات آن را در مقام خود حفظ كنیم و آن ها را در حدّ حسّی و بدنی پایین نیاوریم و نیز سعی می كنیم در فعالیت های فرهنگی مان نظر به تجلی اسم اعظم «الله» داشته باشیم كه همان روش ائمه معصومینh است تا اوّلاً؛ روش ما «خداداری» باشد نه خدادانیِ صِرف، ثانیاً؛ خدا را با جمیع معانی و اسماء بشناسیم و عبادت كنیم و لذا یك بُعدی نمی شویم.
عقیده بنده این است که انقلاب اسلامی به وسیله تجلی اسم اعظم الهی بر اساس ظرفیت و طلبی كه امام خمینی«رحمه الله علیه» داشتند بر قلب ایشان تجلی كرد. البته این اسم اعظمی که ما می گوییم، پرتو نازله ای از آن اسم اعظم محمّدیf است، چون در قرآن هست که خدا به پیامبرf می فرماید: بگو که من به اسم «الله» دعوت می کنم و راه من این است؛ «قُلْ هَـذِهِ سَبِیلِی أَدْعُو إِلَى اللّهِ عَلَى بَصِیرَةٍ أَنَاْ وَ مَنِ اتَّبَعَنِی»[93] بگو راه من این است که به «الله» دعوت می كنم، با بصیرت كامل برای خودم و همه كسانی كه از من پیروی می كنند. پس ملاحظه می فرمایید که رسول خداf به اسم «علیم» دعوت نفرمود بلکه به اسم «الله» دعوت کرد. روایت داریم كه «الله» اسم اعظم است و یا در روایتی از حضرت رضا(ع) داریم که «بسم الله» فاصله اش با اسم اعظمِ خدوند، از سیاهی چشم به سفیدی آن نزدیکتر است.[94] بسیار كم است. حال اگر شما به اسمی از اسماء الهی دعوت شدید كه جامعیت اسم «الله» را نداشته باشد، شما از یک جهت متوجه كمالی از كمالات الهی هستید، اما اسماء الهی از بقیه جهات بر قلب شما تجلی نكرده است و لذا از آن جهات با خداوند آشنا نیستید و او را عبادت نمی كنید.
بعضی ها مؤمن به وجود خدا و قیامت و آداب فردی شریعت هستند اما مبارز نیستند، بعضی ها مبارز هستند اما عارف به حقایق غیبی، آن طور كه باید و شاید نیستند، این ها پیرو مظهر اسم اعظم زمانه خود نیستند و در سلوك خود به مشكل برخورد می كنند و به نتیجه ای كه باید برسند، نمی رسند. مظهر اسم اعظمِ زمانه در حال حاضر آن انسان بزرگی است که سعی دارد اسلام را در همه مناسباتش - اعم از فردی و جمعی و ظاهری و باطنی- پیاده كند، یعنی سعی در تحقق اسم «الله» دارد. حامل اصلی اسم اعظم، وجود مقدس حضرت پیامبر اکرمf است، حال شما که پیامبرf را دارید باید هر كس را با آن حضرت مقایسه و ارزیابی كنید تا مردم را به خدای واقعی بخوانید و نگذارید فعالیتشان پوچ و بی ثمر شود. یکی از این آقایان که می دید ما از امام خمینی«رحمه الله علیه» به نحو خاصی تعریف می کنیم، به من گفت: شما فکر می کنید که در حال حاضر بالاتر از امام خمینی«رحمه الله علیه» در صحنه عالم نیست! گفتم: حتماً نیست، گفت: چرا؟! گفتم: اگر بود بیشتر از امام خمینی«رحمه الله علیه» در سیره و سلوك پیامبرf ظاهر می شد و یكی از خصوصیات رسول خداf در كنار سایر خصوصیات حضرت، تقابل با ابوسفیان و فرهنگ استكباری زمانه شان بود، اگر كسی به پیامبرf نزدیك تر است، باید در كنار سجایای اخلاقی، عرفانی، صدای اعتراضش بلندتر از امام خمینی«رحمه الله علیه» به گوش جهانیان می رسید، مگر این كه بپذیریم آن افراد مظهر و حامل اسم جامع الهی نیستند و حامل بعضی از اسماء الهی هستند. اشک و شب بیداری و عواطف و خشمِ پیامبرf همه و همه با هم یك انسان جامع را به صحنه آورده است و ما باید در فعالیت های فرهنگیِ خود برای نزدیكی به عالم قدس، مردم را از طریق جامعیت رسول خداf به خدای واقعی نزدیك كنیم كه آن «الله» است، همان طور كه نباید مردم را به خدای ذهنی مشغول كنیم.
از خدا بخواهید که خدایا به ما توفیق ده كه تو را بشناسیم و بپرستیم، در آن صورت «الله» با همه جامعیتش با ما صحبت می کند. مقام آدم كه مسجود ملائكه واقع شد، به جهت استعداد پذیرش و ارائه جامع اسماء الهی بود. وقتی خداوند به ملائكه فرمود: «إِنِّی جَاعِلٌ فِی الأَرْضِ خَلِیفَةً»؛[95] من در زمین خلیفه قرار می دهم، ملائکه گفتند: «وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ»؛[96] ما تو را تسبیح می گوییم و تقدیس می نماییم. خدا به آن ها نفرمود که شما دروغ می گویید، بلكه فرمود: من چیزی می دانم كه شما نمی دانید، و خداوند با نشان دادن ظرفیت آدم كه می تواند همه اسماء الهی را تعلیم بگیرد و ارائه دهد، نشان داد كه ملائكه با بعضی از اسماء الهی آشنا هستند و لذا به همان ملائکه فرمود به آدم سجده کنید، و همه آن ها سجده کردند مگر ابلیس.
چنانچه ملاحظه می فرمایید؛ ملائكه در مقام خود - كه شیطان هم در آن مقام بود- حق را تسبیح و تحمید و تقدیس می كردند و مسلّم شیطان هم خداوند را تسبیح و تقدیس می كرده است. بنابراین ممکن است كسی با بعضی از اسماء الهی، خداوند را بپرستد و باز هم شیطان باشد. درست است که او آن وقتی که با آن اسماء خدا را می پرستید، روحیه استكباری اش ظاهر نبود، ولی قرآن در آخر آیه 34 سوره بقره بعد از این که می فرماید شیطان از سجده كردن بر آدم ابا كرد، می فرماید: «اِنَّهُ کَانَ مِنَ الْکَافِرِین»؛ یعنی از اول به این نوع پرستش كه در حال حاضر به آن دعوت شده کافر بود. پس می شود کسی کافر به «الله» و مقام جامعیت اسماء الهی باشد اما تسبیح خدا را هم بگوید و این کفر، كفر بر وجود خدا نیست، کفر بر «الله» است، چون قرآن می فرماید: «عَلَّمَ آدَمَ الْاَسْمَاءَ کُلَّهَا»؛[97] و خداوند همه اسماء را به آدم تعلیم داد، بعد هم به ملائكه فرمود: «اَنْبِئونی بِاَسْماءِ هَؤلاءِ اِنْ كُنْتُمْ صَادِقِین»[98] ای ملائكه اگر راست می گویید كه شایستگی خلافت الهی را دارید، به من خبر دهید از این اسمائی كه به آدم تعلیم دادم. و از این طریق ناتوانی ملائكه را ظاهر نمود. سپس به آدم فرمود:
«یَا آدَمُ أَنبِئْهُم بِأَسْمَآئِهِمْ فَلَمَّا أَنبَأَهُمْ بِأَسْمَآئِهِمْ، قَالَ أَلَمْ أَقُل لَّكُمْ إِنِّی أَعْلَمُ غَیْبَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَأَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَمَا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ»؛[99]
ای آدم! آنان را از اسماء و حقایق شان آگاه كن. هنگامی كه آنان را آگاه كرد، خداوند فرمود آیا به شما نگفتم كه من غیب آسمان ها و زمین را می دانم؟! و نیز می دانم آنچه را شما آشكار می كنید و آنچه را پنهان می داشتید.
معلوم شد آدم مظهر جامعیت اسماء الهی است و لذا به مقام ملائكه فرمود به آدم سجده كنید، این جا بود كه شیطان نتوانست تحمل کند. اگر به شیطان گفته بودند خداوند را تسبیح بگو، می كرد. به او دستور داده شد به مظهر جامع اسماء الهی سجده کن و از این طریق در مقابل همه اسماء الهی، همه خود را نفی بنما، و هیچ وجهی برای خود باقی نگذار، و همه ابعاد خود را در مقابل همه اسماء الهی نفی كن، و این نوع دستور برای شیطانی كه منیّت خود را حفظ كرده است بسیار مشكل شد، شیطان در كنار منیّت خود می خواست خدا را تسبیح و تحمید و تقدیس كند و لذا نمی توانست «الله» را بپرستد.
سجده عامل نفی کبریایی انسان در مقابل كبریایی حضرت حق است و این برای كسی كه نمی خواهد در همه ابعاد خود فانی در حق شود و همه حركاتش نمایش اسماء الهی باشد، کار مشکلی است و اگر ما إن شاء الله ابتدا در خودمان این خطر را احساس کنیم كه چنانچه در همه ابعادمان بنای بندگی حق، و نفی خود را نداشته باشیم، با شش هزار سال عبادت و كار فرهنگی، باز امكان سقوط برایمان هست، ضروری است که دانه دانه و رگ به رگ افکارمان را ارزیابی كنیم و جنبه های شیطانی آن ها را از درون خود نفی نماییم تا إن شاء الله با اسم «الله» مرتبط شویم و بندگی خدا در همه ابعادش برایمان شیرین و راحت شود.
بسیجی های واقعی با اسم «الله» این همه راه را به سرعت رفتند و شهادت ظهور همان نفی منیّت آن ها بود، و لذا است كه امام خمینی«رحمه الله علیه» می فرمودند این جوانان بسیجی ره صد ساله را یك شبه طی كردند، چون از طریق حضرت روح الله«رضوان الله علیه» با اسم «الله» آشنا شدند. بسیاری از علمایی كه ما داریم و به آن ها ارادت هم می ورزیم و نباید از حقوق آن ها غافل شد، به آن خوبی که نظر به اسم «الله» داشته باشند، سلوك نكردند. امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» در كمالات معنوی جامعیت داشتند به طوری كه در عین فقیه بودن، فیلسوف بودند و در عین فیلسوف بودن، عارف و مفسر قرآن بودند و كمالات عقل عملی، مثل شجاعت و توكل و سیاستمداری را در خود به نحو جامع داشتند و لذا نزدیكی ایشان به اهل البیتh نسبت به كسانی كه بعضی از صفات الهی را دارا هستند، بیشتر بود. به همین جهت در عین ارادت به خوبان عالم باید متوجه باشیم آن هایی كه در كمالات و خوبی ها در مقام جامعیت هستند شایسته ارادت خاص و اطاعت خاص می باشند.
با این مقدمه طولانی متوجه می شویم که ضروری است در فعالیت های فرهنگی نسبت به هدفی كه باید به دست آوریم بسیار حساس باشیم تا فریب نخوریم و در مسیر نزدیکی به وجود مقدس اهل البیتh كه در مقام معرفت و پرستشِ جامعیت اسماء الهی هستند، قرار داشته باشیم، زیرا آن ها علاوه بر جامعیت در شناخت و معرفت نسبت به همه اسماء الهی و عبادت خدا با همه اسمائش، به جای خدادانی در مقام خداداری هستند، به همین جهت هم علومشان از طریق معلم و درس و مدرسه به دست نیامده است. این قسمت اخیر از تأکیدهای اساسی حرف های ما در این سلسله مباحث است و بحث آن در جلسات آینده خواهد آمد.
بحثمان رسید به آن جا که یک نوع فعالیت فرهنگی داریم كه برای قدسی کردن همه چیز است. باب این بحث در جلسه گذشته باز شد، اما اعتقاد ما این است که ابعاد مختلف این بحث باید کاملاً روشن و چشیده شود تا علاوه بر این كه ارزش آن ها مشخص می شود، بتوانیم آن ها را در عمل مدّنظر قرار دهیم.
ما در فعالیت های معنوی علاوه بر اعتقاد به حقایق، باید عزمی محكم و قدرت مند جهت ارتباط با حقایق داشته باشیم. اگر عزممان شدید نباشد، هر چند به اعمال و فعالیت های معنوی اعتقاد داشته باشیم، چون آن اعتقاد به صورت بالفعل درنمی آید، ما را نجات نمی دهد؛ نمونه اش کوفیان هستند كه اکثر آن ها به وجود مقدس امام حسین(ع) به عنوان یك امام واجب الاطاعه اعتقاد داشتند، در نامه هایی كه برای امام نوشتند و افراد زیادی آن را امضاء كردند آن اعتقاد مشخص است، اما چون عزمشان ضعیف بود نتوانستند از اعتقاداتشان استفاده بكنند. به عنوان مثال یک موقع شما می خواهید بروید یک کیلو سیب زمینی بخرید، با یك تصمیم ساده می روید و كار را انجام می دهید. در این جا نمی گویند شما عزم کردید سیب زمینی بخرید. اما یک وقت شما می خواهید به جبهه بروید و جهاد كنید، این عمل مثل سیب زمینی خریدن با یک اراده جزئی انجام نمی گیرد، این عمل یك عزم می خواهد. خداوند به پیامبرf می فرمایند: «فَاصْبِرْ كَمَا صَبَرَ أُوْلُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ»؛[100] ای رسول من! در مسیر تبلیغ دین، پایداری و شكیبایی پیشه كن، مثل پیامبرانی که دارای عزم بودند. معلوم است که حتی همه پیامبرانh اولوالعزم و صاحب عزم به آن معنی خاص، نبوده اند. همه پیامبران تماماً دیندار و معصوم بوده اند، ولی یکی از آن ها است که تصمیم می گیرد برود تمام بت ها را بشكند، این روحیه را كه در مقابل كارها، بسیار ریشه ای و جهانی تصمیم می گیرد، روحیه صاحب عزم می گویند. شما عموماً می خواهید خوب باشید اما تا در رابطه با هدفتان صاحب عزم نشوید، نتیجه كامل نمی گیرید، باید در دستگاهی که عزم و نیت به شما بدهد وارد بشوید. فرق عزم و عدم عزم همین جاست. حضرت امام صادق(ع) می فرمایند: «مَا ضَعُفَ بَدَنٌ عَمَّا قَوِیَتْ عَلَیْهِ النِیَّةُ»؛[101] وقتی كه نیت انسان نسبت به عمل قوی باشد، بدن در انجام عمل احساس ضعف نمی كند، چون به عزم رسیده است.
وقتی شما عوامل سست کردن اراده را شناخته اید و آن ها را از مسیر سلوک خود حذف کرده اید، در آن صورت باید امیدوار باشید انجام آن فعالیت تا حصول نتیجه نهادینه شده است. این که می گویند در هر جلسه دینی معلوم نیست انسان با شنیدن دستورات و وظایف دینی صاحب عزم بشود، به جهت همین نكته است كه آیا عوامل قوی كردن عزم را هم مدّنظر قرار داده اید؟! آیت الله ملکی تبریزی«رحمه الله علیه» می گویند: در همان اوائلی كه وارد نجف اشرف شده بودم، متوجه شدم از یكی از کوچه ها یک جمعی دارند از خانه ای بیرون می آیند، اما همه مثل حیرت زده ها، در یك حالت مستی خاص هستند، گویا مخ شان به هم ریخته است. ایشان می فرماید: من حدس زدم که این جا باید خبرهایی باشد، بالأخره مسئله را دنبال می كنند متوجه می شوند آن ها شاگردان ملا حسینقلی همدانی«رحمه الله علیه» هستند و آن جا هم منزل ایشان است، بعد خودشان هم جزء شاگردان ایشان می شوند. می فرمودند: وقتی ما از جلسه استاد بیرون می آمدیم، آنچنان عزم انجام دستوراتِ استاد قلب و جان ما را اشغال كرده بود كه هیچ عملی جدای آنچه استاد فرموده بودند ما را مشغول نمی کرد. ایجاد چنین روحیه ای در روش ملاحسینقلی همدانی«رحمه الله علیه» مربوط به آن است كه ابتدا تلاش می كردند تا موانع عزم را در شاگردانشان از بین ببرند.[102]
در درس اخلاق امام خمینی«رحمه الله علیه» كه قبل از انقلاب برگزار می شد، شاگردان ایشان می گفتند که حضرت امام؛ آدم را صاحب «عزم» می کردند، به این صورت كه انسان در اثر سخنان ایشان در برخورد با حقایق صاحب عزم می شد. این روش همان روش احراقی است. احراق یعنی آتش زدن، یک موقع است آدم به موانعِ راه آتش می زند و به كلی آن ها را در مقابل خود می سوزاند و دیگر دل خود را از آن ها می كند، ولی یک موقع در عینی كه از موانع راه می گذرد، دل را به كلی از آن ها جدا نكرده است. می گویند سرداران بزرگ وقتی با کشتی وارد یک منطقه ای می شدند، کشتی ها را در پشت سر خود آتش می زدند که دیگر راه برگشتی نباشد. روش احراقی نیز كاری با انسان می كند كه طرف راه هر گونه برگشت به گذشته خود را آتش می زند و این وقتی است كه انسان توسط علم و عمل وارد عالَم جدیدی شده باشد و لذا آن فعالیت فرهنگی كه عالَم انسان را عوض می كند، روش اش احراقی است. حافظ در طلب چنین روشی از خدا تقاضا می كند:
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوخته گان را تو بگو باد ببر
ما كه دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
در این روش باید چیزی برای روز مبادا نگذاریم، بلکه به هر آنچه جز راه رسیدن به دوست است، آتش بزنیم.
قبلاً عرض شد در قرآن آیاتی هست که دقیقاً احراقی است از جمله آن ها آیه ای است كه می فرماید: «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ»[103] یعنی خلق نکردیم جن و انس را مگر برای عبادت. نمی گوید کنار زندگیِ جن و انس عبادت را هم قرار دادیم، می گوید کل زندگی باید در مسیر عبادت باشد. معنای آیه این است هر کاری که عبادت حساب نشود، هیچ جایی در زندگی ندارد و نقشی نمی تواند برای انسان ایفاء كند. بنده کاری به مصداق ها ندارم كه كدام كار برای چه كسی می تواند عبادت باشد و زندگی او را معنی كند و همان كار ممكن است برای دیگری چنین نتیجه ای نداشته باشد. این درخت سیب فقط باید سیب بدهد، هر کار دیگری بکند که سیب دادن نباشد برای آن بی خود است، حتی اگر درخت سیب یک میوه دیگری بدهد شما آن میوه را نمی خورید، همان طور كه سرکه اگر شیرین شد، نمی گویید شربت شده است، چون معنی سركه، ترش بودن و معنی درخت سیب، سیب دادن و معنی انسان، عبادت كردن است و نه كار دیگر. آیه می خواهد با تاکید خاصی به ما نشان دهد هر کاری که عبادت نیست معنیِ تو نیست، و با روش احراقی هم وارد می شود و می گوید: خلق نكردیم جن و انس را مگر برای عبادت، و انسان را دعوت می كند تا تمام عزم خود را در این راستا قرار دهد. این نوع فعالیت فرهنگی كه تمام عزم انسان را در راستای عبادت الهی قرار دهد، شخصیت خاصی به انسان می بخشد و نتایج كارها با چنین روحیه و عزمی فوق العاده است. در چنین روحیه ای تمام کارها باید معنی عبادی داشته باشد، از دست شستن و راه رفتن بگیر، تا ازدواج کردن. در فضای این آیه خدا می فرماید باید تمام فعالیت ها را در عالم عبادت بیاورید، هرکدام از فعالیت ها که در چنین فضایی نیامد، در راستای هدف تو نیست و درنتیجه تو را بی معنا می کند. هر کاری که می خواهید بکنید، از جشن دانشجویی و جشن نوروز بگیر تا سفر حج، هیچ کس نگفته این کارها را نکنید. می فرماید اگر آن فعالیت ها در بستری قرار گرفت كه بتوان جنبه عبادی به آن ها داد و عامل اتصال به عالم قدس شد، درست است، ولی اگر در چنین فضایی قرار نگرفت، به خودی خود موجب پوچی و بی معنی شدن زندگی انسان می شود.
وقتی عزم عبادی و الهی كردن همه كارها در ما و شما شدید می گردد كه متوجه شویم خطری تحت عنوان بی معنی شدن، تهدیدمان می کند. اگر علت بی معنایی در زندگیتان را شناختید و در انجام كارهایی كه جنبه الهی ندارند آن بی معنایی را احساس كردید، اولین معترض به کارها و فعالیت هایتان، خودتان هستید، و لذا برای نجات خود از بی معنایی و پوچی، صاحب عزم می شوید.
بحث این بود كه فعالیت های فرهنگی می تواند طوری باشد که همه چیز را قدسی نماید، حتی ازدواج و غذا خوردن را. این درست عکس روش قبلی است كه می خواهد جهت همه فعالیت ها را مادی و زمینی نماید. در فعالیت هایی كه می خواهد همه چیز را قدسی نماید، می گوید همه چیزِ تو باید باطن داشته باشد، چون همه كار ما و حتی زندگی ما برای عبادت است، پس همه چیز باید به آسمان معنویت وصل شود و این همان فرهنگی است كه در محاورات می گویید این کار را برای رضای خدا انجام می دهم. یعنی می خواهید این کار به عالم غیب وصل شود، یا وقتی می گویید: خدایا! این کار را از من قبول کن، در واقع چون برای آن کار جنبه الهی به وجود می آید، آن کار باطن پیدا می کند. كاری كه خداوند قبول كند دیگر در حدّ حركاتی نیست كه شما انجام دادید، بلكه پدیده ای است با باطنِ قدسی. این برعكسِ اعتباریات است كه باطن قدسی ندارند. كارهای باطن دار مثل خیابان یک طرفه نیست كه چون ضرورتی پیش آمده است تا ترافیک را سبك كنیم آن خیابان را یك طرفه كرده ایم. حركات عبادی اگر جنبه الهی پیدا كرد، حركات ریشه دار خواهد شد كه ریشه آن ها در عالم غیب و عالم معنا قرار می گیرد و چون باطن عالم، مجرد و پایدار است، آن عمل پایدار می ماند و همواره نور خود را به انجام دهنده آن می رساند، تا قیامت برسد كه نور كامل آن عمل نصیب انجام دهنده آن می شود.
از نمونه چیزهایی كه باطن و جنبه فوق مادی دارند سخنان و الفاظ انسان هاست که بر مبنای فکر ارائه می کنند. الفاظ من و شما از جهتی باطن دارند و باطن آن ها فکر من و شما است و این الفاظ در رابطه با اتصالشان به فكر ما، معنی پیدا می كند، برعكسِ حركاتی كه ریشه در باطن ندارند و صرفاً قراردادی است. حال اگر همه زندگی ما مثل خیابان یک طرفه بدون باطن گشت و عبارت شد از مجموعه ای از قراردادها برای رفع نیازهای دنیایی، دیگر از این زندگی نمی توان به نشاط آمد و امید اتصال به بیكرانه عالم غیب در آن می میرد. در این نوع زندگی همه چیز در حدّ قراردادهایی است برای زندگی دنیایی، حتی به نماز به عنوان عملی كه برای روان ما مفید است نظر می شود، بدون آن كه به حقیقت آسمانی آن توجه شود. دیوید هیوم می گوید: «البته خدا و قیامتی نیست، ولی اگر بود چیز مفیدی بود، چون در آن صورت مردم از ترس عذاب قیامت اعمال خلاف انجام نمی دادند، همچنان كه اگر خدایی بود برای آرامش روان ها، چیز مفیدی بود و لذا ما تبلیغ اش را در نظام اجتماعی سیاسی خود می کنیم!!» در راستای همین طرز فكر است كه شما ملاحظه می كنید فیلسوفان صد ساله اخیر در غرب بحثی در رابطه با توجه مردم به خدا دارند. جان لاک كه پایه گذاران نظام سیاسی آمریکا تحت تأثیر افكار او هستند، چون معتقد است اعتقاد به خدا برای جامعه مفید است، تلاش دارد دلایلی را ارائه دهد كه خدا هست، چون از نظر او و امثال او اعتقاد به خدا مفید است نه حق!
عنایت داشته باشید؛ خیلی فرق است میان حق بودن خدا و مفیدبودن او، هر چند مسلّم وقتی خداوند حق باشد اعتقاد به او مفید هم هست، ولی وقتی بحث مفیدبودن یك چیزی در میان است، لازم نیست آن چیز باطن داشته باشد و ما را به حقیقت خود متصل كند. شما قرار می گذارید این خیابان یک طرفه باشد، تا ترافیک به وجود نیاید، پس مفید است. اما آیا این كار حق است و به باطن غیبی اش وصل است، یا باطل است و بدون باطن؟ جواب شما آن است كه یك طرفه بودن خیابان موضوعی نیست كه حق یا باطل بودن بخواهد.
پس ملاحظه می فرمایید كه ما یك وقت موضوعِ مفید و مضر داریم، یك وقت موضوع حق و باطل. حضرت امام حسین(ع) حق هستند، آری؛ آن موقع چون دل ما دل حسینی است، این حق بودن حضرت برای ما مفید هم می باشد و ما را به اهداف عالیه ای سیر می دهد و به حقایق متصل می كند. آن كس كه از منظر حق بودن به نهضت حضرت سیدالشهداء(ع) نگاه می كند، به راحتی مسئله برایش روشن است و خود را نیز از اهل آن كاروان احساس می كند، چون معتقد است كار حضرت اباعبدالله(ع) حق بود و ما هم باید در كنار حق باشیم. اما اگر انسان منظر خود را عوض كرد و خارج از موضوعِ حق بودن، به صِرف مفیدبودن به حركت كربلا نگاه كرد، در این صورت است كه متزلزل می شود و نمی تواند كنار حضرت امام حسین(ع) بماند. نمونه اش هم یکی از كسانی است كه در کربلا كنار حضرت است و با حضرت شرط می کند كه من تا آن جایی که برای شما مفیدم كنار شما هستم ولی آن وقتی كه شما آخرین کسی هستی که کشته می شوی، من دیگر می روم، امام هم قبول می فرمایند. این فرد جناب ضحّاک بن عبدالله مشرقی است. اسبش را در یک خیمه ای که دشمن متوجه نشود، پنهان می كند و تا آن جا كه می تواند از حضرت دفاع می كند، وقتی تمام نفرات حضرت شهید شدند، می آید خدمت حضرت كه یا حسین! الوعده وفا، حضرت هم به او اجازه می دهند كه برود. اسبش را به شدت شلاق می زند و به سرعت از بین لشگر دشمن رد می شود، این آقا هم به گمان خود از دست دشمن و كشته شدن نجات می یابد، بعدها كه یاد صحنه كربلا به میان می آمد، همواره پشیمان بود كه چرا كنار حسین(ع) شهید نشده است. چون در آن زمان از منظر حق بودنِ امام حسین(ع) به صحنه كربلا نگاه نكرد، از موضع مفید بودن و یا مفید نبودن نگاه می كرد، مفید بودن انسان را تا کنار امام حسین(ع) می آورد، ولی تا شهادت نه! شهادت را با دستگاهی به نام حق می شود فهمید، و عنایت دارید كه روبه روی حق، باطل قرار دارد، اما روبه روی مفیدبودن، مضربودن است.
در نگاه قدسی؛ نظر به باطن عمل داریم و لذا حق بودن عمل برای ما اصل است، هر چند حق به واقع مفیدترین چیزها است، ولی اگر در كارها صِرف مفیدبودن و یا مضربودن مدّنظر ما بود، دیگر بحث باطنِ قدسی عمل در میان نیست و سیر به سوی عالم معنویت گم می شود و این شروع پوچی است. به همین جهت دین اسلام مصداق حق بودن را علی(ع) قرار داده است تا انسان ها در تجزیه و تحلیلِ حق و باطلِ بودن كارها به سوی مفید و مضر بودن آن ها منحرف نشوند و در نتیجه كارهایشان بی باطن گردد. پیامبر خداf بنا به روایتی كه فریقین قبول دارند در مورد علی(ع) می فرمایند: «عَلِیٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ الْعَلِیّ، یَدُورُ مَعَهُ حَیْثُ دَار، وَ لَنْ یَفْتَرِقَا حَتّی یَرِدَا عَلَی الْحَوْض»[104] علی با حق است و حق با علی است، هر كجا او باشد حق به آن سو می گراید و از هم جدا نمی شوند تا در حوض كوثر به من بازگردند. در صورتی كه اگر با ملاك های مفید و مضر بخواهیم زندگی علی(ع) را ارزیابی كنیم، در ظاهر ممكن است بعضی از كارهای حضرت را مفید ندانیم و پیش خود بگوییم ای كاش حضرت در قضیه شورا كمی كوتاه می آمدند و می پذیرفتند به روش شیخین عمل کنند ولی بعد عمل نمی کردند! غافل از این كه علی(ع) تا آن وقتی علی(ع) است و تا ابد تاریخ و بشریت را تغذیه می كند و انسان ها را به عالم قدس متصل می نماید، كه حق باشد. ما هم امروزه اگر بتوانیم خود را به امیرالمؤمنینی که حق است، نزدیک کنیم، از خطر پوچی زمانه نجات می یابیم. ولی متأسفانه عده ای از افرادِ جامعه آن طور كه امثال دیوید هیوم می گوید با دین برخورد دارند یعنی از نظر آن ها اعتقادداشتن به خدا صرفاً مفید است. چنانچه ملاحظه می فرمایید این دیدگاه فرهنگی، خدا را تبلیغ می كند ولی به وجود خدا به عنوان یك واقعیت نورانی و نورانیّت زا معتقد نیست، و امروزه جامعه را تبلیغات دین به روش هیوم دارد تهدید می کند و حاصل آن پوچی فعالیت های فرهنگی است.
گاهی ناخودآگاه خودمان و جوانانمان به خدایی اعتقاد داریم که هیوم تبلیغ کرده است - یعنی چون اعتقاد به خدا مفید است خدا را قبول داریم- نه ایمان به خدایی كه حضرت محمّدf از آن خبر می دهد و باید ما بنده او باشیم. عمق فاجعه چنین فكری را باید ببینید تا بتوانید تحلیل كنید چرا فعالیت های فرهنگی پوچ می شود. بعضاً خدایی را تبلیغ می کنیم كه خدای مفید است، در حالی كه ملاحظه فرمودید خدای مفید باطن ندارد، حالا در نظر بگیرید وقتی باطنی ترین و معنوی ترین معنویات از صحنه جان ما خارج شد، دیگر حقیقتی نمی ماند كه روح ها با اتصال به آن از تنگنای عالم ماده خارج شوند، در این حالت است كه الفاظ و قالب های معنوی دیگر روح ندارند. ما در زمان رژیم شاه گرفتار این حالت بودیم، به ظاهر مؤمن و دیندار بودیم، الفاظ و قالب ها دینی بود، اما همه چیز در حال سكولار شدن بود، حتی عبادات. وقتی آن فضا را با فضایی كه امام خمینی«رحمه الله علیه» به وجود آوردند مقایسه می كنیم، می فهمیم چگونه دینمان بی باطن بود، با الفاظی بی روح كه بیشتر شبه قدسی بود و ما را به عالم قدس متصل نمی كرد.
ممكن است سؤال شود آیا امكان دارد عقیده یا عملی هم مفید باشد و هم باطن داشته باشد؟ جواب این است كه حتماً امكان دارد، اما مواظب باشید موضوع به یک طرف منحرف نشود، به طوری كه شما نماز بخوانید اما این نماز را بدان جهت بخوانید كه قرارداد خدا را انجام دهید، و از خطرات احتمالی رهایی یابید، بدون توجه به باطنی كه نماز دارد؛ در حالی كه اگر آن باطن درست شناخته شد، اولاً: وسیله اتصال شما با عالم غیب می شود و ثانیاً: شما را از خطرات جسمی و روحی حفظ می كند.
بحث این است كه همه چیزِ انسان باید باطن داشته باشد. نمازی که به نماز پیامبرf وصل نباشد نماز نیست، همان طور كه نماز پیامبرf به حقیقت نمازی وصل است كه حضرت در معراج انجام دادند. در روایت از امام صادق(ع) داریم؛ چون خدای عزوجل پیامبرش را به آسمان های هفتگانه برد و با او سخن گفت، حضرت پیامبرf می فرمایند: سپس به من گفته شد: ای محمد! سرت را بالا كن، چون سرم را بالا كردم، طبقات آسمان شكافته و حجاب ها عقب زده شد، گفتند: سر فرود آور بنگر چه می بینی! چون نگاه كردم خانه ای دیدم مانند بیت الله شما، و حرمی دیدم چون این حرم [مسجدالحرام] چنان كه اگر چیزی از دستم رها می شد جز بر این حرم نمی افتاد، آنگاه به من گفته شد: یا محمد! این حرم است و تو محترم هستی و برای هر صورتی مثالی است «لِكُلِّ مِثْلٍ مِثَالٌ» سپس به من وحی كرد كه ای محمد! به «صاد» نزدیك شو، اعضای سجده خویش را بشوی و آن ها را پاك گردان و برای پروردگارت نماز بگذار. پس رسول خداf به صاد نزدیك شد - صاد آبی است كه از ساق راست عرش جاری است- و با دست راست آب را برگرفت، بدین سبب وضو با دست راست انجام می گیرد. سپس خداوند به او وحی فرستاد صورت خود را بشوی، كه عظمت مرا خواهی نگریست، پس از آن دو ذراع راست و چپ را بشوی كه با دستت كلام مرا خواهی گرفت، سپس با باقی مانده همان آبِ دست، سر و پاها را تا برآمدگی، مسح كن كه من بر تو فرخنده گردانم و گام هایت را به جایی می رسانم كه جز تو هیچ كس آن جا گام ننهاده باشد. سپس حضرت صادق(ع) فرمودند: این است علت وضو.[105]
چنانچه ملاحظه می فرمایید؛ این حدیث شریف دارای معارف بسیار دقیق و سرّی است. همین قدر روشن شد كه این وضوی ظاهری، صورت یك وضوی باطنی است. همان طور كه حقیقت انسانیت شما نور پیامبرf است كه همان انسان كامل می باشد و همان طور كه شما تلاش می كنید به انسان كامل نزدیك شوید، با وضوی خود نیز سعی می كنید به باطن آن وضو متصل گردید و تا آن جا سیر كنید كه إن شاء الله باطن تان از چشمه صاد وضو بسازد و مفتخر شوید به رؤیت عظمت پروردگارتان.
اصل نماز من و شما در معراج است و باید طوری نماز را به جای آورد كه شایسته اتصال به آن نماز شود و باطن پیدا كند. کتاب عزیز اسرارالصلاه آیت الله جوادی«حفظه الله تعالی» كه تحت عنوان «رازهای نماز» ترجمه شده کتاب فوق العاده خوبی است. ایشان در آن كتاب تلاش دارند به ما بگویند که این نماز باطن دارد، این كار مهم تر از آن است که دلیل بیاوریم نماز خوب است. روایت هایی كه در آن كتاب در مورد نماز جمع آوری شده است، همه را پیامبرf از معراج آورده اند. معراج یعنی عالی ترین مرتبه غیب عالم، مرتبه ای که جبرائیل(ع) نتوانسته به آن مرتبه برود. اَسرار هرچیز در معراج است. پیامبرf از معراج اسرار نماز را گرفته اند و این صورت نماز که به ما دستور داده شده، دروازه ورود به آن اسرار است. علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» در تفسیر سوره إسراء كه گزارشِ معراج رسول خداf است در قسمت روایی، در قسمتی از حدیثِ معراج آورده اند که؛ رسول خداf می فرمایند: «از عجایب خلق خدا خروسی دیدم كه دو بالش در بطون زمین هفتم و سرش نزد عرش پروردگار بود و این خود فرشته ای از فرشتگان خدایتعالی است. وقتی این خروس دو بال خود را باز می كرد از شرق و غرب می گذشت و چون سحر می شد، بال ها را باز می كرد و به هم می زد و به تسبیح خدا بانگ بر می داشت و می گفت: «سُبُّوحٌ ملكٌ قُدُّوس كبیرٌ مُتَعال لا اِلهَ اِلا هُوَ الْحَیُّ القَیُوم» وقتی این را می گفت، خروس های زمین همگی شروع به تسبیح نموده، بال ها را به هم می زدند.»[106] این روایت نشان می دهد چنین نیست که ما فکر کنیم اوقات نمازهای پنجگانه قراردادی است و قرار گذاشته اند وقتی خورشید از وسط آسمان به طرف مغرب مایل شد ما نماز ظهر بخوانیم، بلكه این دستور كه چه موقع باید نماز ظهر را خواند برای خود باطن دارد، و بقیه دستورات دینی هم همین طور است.
پس چنانچه ملاحظه فرمودید؛ روایات زیادی ما را متوجه می کند که همه فعالیت های فرهنگیِ دینی دارای باطن می باشند و به حقیقت معنویِ موجود در عالم غیب وصل اند و باید در هرگونه فعالیت فرهنگی در مدّ نظر ما غیبِ آن فعالیت باشد و در نهایت باید نظر ما به خدا ختم شود که غیب الغیوب است، و منظورمان از غیب، تمام عوالم ماوراء عالم مادی است، اعم از ملائکه و اسماء الهی تا مقام غیب الغیوبی ذات احدی و حضرت حق. اساساً یکی از شرط های ایمان به غیب، ایمان به ملائکه است و خداوند خصوصیات رسول خود و مؤمنین را چنین توصیف می كند كه «آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنزِلَ إِلَیْهِ مِن رَّبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَمَلآئِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ»؛[107] رسول خدا به آنچه از طرف پروردگارش بر او نازل شده ایمان آورده و مؤمنون نیز، همه و همه به خدا و ملائكه و كتاب ها و پیامبران پیشین ایمان آورده اند. ملائکه یعنی حقایق غیبی و مبادی غیبی عالم و یكی از شروط ایمان، ایمان به ملائكه است. به گفته شهید مطهری«رحمه الله علیه» چه کسی گفته است اصول دین همین هایی است كه فعلاً مطرح است؟ ایشان می گویند اگر به قرآن مراجعه کنید یکی از اصول دین، ایمان به ملائکه است. همان طور كه اگر به قرآن مراجعه کنید یکی از اصول دین حتماً امر به معروف ونهی از منکر است. روایتی نداریم كه اصول دین همین هایی است كه فعلاً مطرح است. این اصول دین مشهور را متکلمین شیعه در مقابل متکلمین اشعری و معتزلی طرح كرده است تا مرز خود را از آن ها جدا كنند. پس ایمان به ملائکه از سایر اصول اعتقادی ما كمتر نیست. تازه وقتی توانستیم به ملائكه ایمان بیاوریم و مقام «لا یَعْصُونَ اللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ وَ یَفْعَلُونَ مَا یُؤْمَرُونَ»[108] كه می فرماید ملائكه هیچ نوع عصیانی در مقابل امر خدا ندارند و فقط آنچه را خداوند به آن ها امر می كند انجام می دهند، را بفهمیم، بعد از فهم چنین مقامی برای ملائكه، می توان متوجه چنین مقامی برای امام و امامت شد كه مجسمه جامع ملائکه آسمان در زمین هستند و شما در زیارت جامعه به آن صفات برای امامانh اشاره می كنید. پس باید ابتدا ملائکه و مقام غیبی آن ها شناخته شوند تا معلوم شود که ائمه مجسمه ظهور ملائکه هستند و ملائکه شناسی و ایمان به ملائکه یکی از قیمتی ترین عقاید ما باید باشد. حتی آقای پروفسور کربن حرفش این است که بزرگ ترین خسارتی که فرهنگ مدرنیته به بشریت تحمیل كرد، غفلت از حضور و نقش ملائكه در هستی است، به طوری كه جایگاه آن ها را از صحنه معرفت انسان ها حذف کرد. ما در مباحث عقیدتی خود، از خدا بحث می کنیم، از معاد و نبوت و امامت و عدل بحث می کنیم، اما از ملائکه بحث نمی کنیم. در صورتی که طبق آیه مذكور بعد از ایمان به خدا، بحث ایمان به ملائكه مطرح است، لازم است توجه به ملائکه و نحوه وجود غیبی آن ها، به عنوان باطن عالم، و مدبّرات عالم وجود، همواره مدّ نظر باشد.[109]
ایمان به ملائكه به این معنی است كه قلب ما تصدیق می كند همه حركات این عالم، باطن دارد و قرآن در بسیاری از آیات به آن ها قسم می خورد و مثلاً می فرماید: «وَالنَّازِعَاتِ غَرْقًا، وَالنَّاشِطَاتِ نَشْطًا، وَالسَّابِحَاتِ سَبْحًا، فَالسَّابِقَاتِ سَبْقًا، فَالْمُدَبِّرَاتِ أَمْرًا».[110] و یا می فرماید: «وَالْمُرْسَلَاتِ عُرْفًا، فَالْعَاصِفَاتِ عَصْفًا، وَالنَّاشِرَاتِ نَشْرًا، فَالْفَارِقَاتِ فَرْقًا، فَالْمُلْقِیَاتِ ذِكْرًا».[111] همه این نوع آیات می خواهد ما را متوجه نقش غیبی ملائكه به عنوان مبادی عالم وجود و باطن عالم بكند.
همین الفاظی که من برای شما ادا می کنم مگر نه این كه معانی مربوطه اش در باطنش قرار دارد؟ و من آن معانی را از طریق ظهور این الفاظ اراده می کنم؟ این الفاظ ظاهر می شود و آن معانی، ملائکه آن الفاظ هستند. مقام معانیِ غیبی همراه با وحدت است، در صورتی که مقام الفاظِ مادی همراه با کثرت است، اگر از طریق این الفاظ، معانی مخصوصش در ذهنتان نیاید، الفاظ من را جیغ و داد حس می كنید.
بسیاری از روایات؛ ما را متوجه وجود و نقش ملائكه می كنند تا ما از آن ها غفلت نكنیم. روایت داریم كه: «خداوند و ملائكه و ساكنان زمین و آسمان، حتی مورچگان در لانه خود و ماهیان دریا، بر عالم و دانشمندی كه مردم را به خیر و سعادت راهنمایی كند، صلوات و درود می فرستند.»[112] در این روایت چنانچه ملاحظه می كنید ملائكه را نیز در دعا به اهل علم صاحب نقش می داند. در روایتی دیگر می فرماید: «ملائكه پر و بال خویش را برای صاحب علم می گشایند به جهت رضایتی كه از عمل او دارند.»[113] این قدر این حرف ها دقیق و درست است كه غفلت از آن ها، غفلت از جدی ترین مراتب واقعیت است و در یك كلمه می فرماید: کسی كه با نیت صحیح به طرف علم رفت، تمام ابعادش باطن دار می شود. حالا اگر کسی فعالیت فرهنگی بكند، اما تلاش او در جهت باطن داركردن فعالیت ها نباشد، علاوه بر این كه از انوار باطنی و هدایت های آن ها بی بهره می گردد، همة شخصیت او هیچ و پوچ می شود. مثل یك طرفه بودنِ خیابان یک طرفه که هیچ واقعیتی ندارد و یک قرارداد است، فردا می شود یك طرفه بودن آن را تغییر داد و با این كار هیچ چیزی عوض نمی شود، چون چیزی نبود.
حال نقش فعالیت هایی كه متوجه است همه فعالیت ها را باید به عالم قدس وصل کند، با توجه به این نكات روشن می شود. فرق نکاح با زنا، به ظاهر به چند جمله ای است كه در عقد نكاح باید بین زن و مرد اداء شود، ولی اگر در یك فرهنگ دینی با رعایت آنچه به ما دستور داده اند صیغه عقد خوانده شود، رابطه این زن و مرد یك رابطه قدسی و باطن دار خواهد شد. گفتیم از نظر ظاهر جیغ و یا حرف های معنی دار هردو لفظ است، ولی پشت یکی، جنبه معنوی هست و در دیگری آن جنبه معنوی و آن باطن وجود ندارد. پس نمی شود حدّ نگاه ما برای ارزیابی اعمال به ظاهر فعالیت ها باشد، بلكه باید به باطن آن ها نظر داشت و در این راستا تفاوت نكاح و زنا یک تفاوت اساسی است.
در روایت داریم که اگر کسی از خانه بیرون آمد و گفت: «بِسْمِ الله وَ بِاللهِ وَ عَلَی مِلَّةِ رَسُولِ اللهِ» تمام ملائکه مأمور رفع حوائج او می شوند، یعنی عوامل باطنی عالم به کمک او می آیند. باز در روایت داریم که «اگر کسی بی وضو از خانه خارج شد و مسائلش حل نشد خودش را ملامت کند»، چون وضو به عنوان نحوه ای از طهارت و زمینه رفع حجاب است تا مقامات عالیه عالم بر او نظر کنند. یا می فرماید: اگر انگشتر عقیق دستت کردی و بیرون آمدی، ملائکه مدد می کنند تا حوائج تو برطرف گردد. باید جایگاه این نوع روایات را پیدا کنیم تا متوجه شویم این ها حرف های ساده ای نیست، بلكه نگاهی است كه متوجه نقش و تأثیر حقایق باطنی عالم در زندگی ما است و یك نوع توجه به اعمالی است كه آن اعمال می توانند تأثیر حقایق باطنی را به نحو صحیح در زندگی پیاده کنند. همه این حرف ها برای این نكته بود كه عزیزان متوجه پایگاه آن نوع از فعالیت های فرهنگی شوند که باطن قدسی دارند - از ازدواج گرفته تا غذاخوردن و سلام کردن- چون ما در این دنیا آمده ایم فقط برای عبادت و متصل شدن به عالم معنی و رسیدن به قرب الهی، وقتی ما این نكته مهم را از یاد نبردیم، از یك طرف حجاب كفر را به خوبی می شناسیم و از طرف دیگر موانع بین خود و خدا را بهتر رفع می كنیم و در آن راستا نور حقیقت برای جان ما منكشف می شود و از افتادن در تاریكی دنیا نجات می یابیم. گفت:
یك چشم زدن غافل از آن یار نباشید
شاید كه نگاهی كند آگاه نباشید
وقتی بشر گرفتار حسّ و حسّیات نشود می تواند جایگاه دین و دستورات آن را بشناسد و از اشارت های آن مسرور گردد.
آن كس است اهل بشارت كه اشارت داند
نكته ها هست بسی، محرم اسرار كجاست؟
خدا إن شاء الله به من و شما توفیق دهد که از این مساله بزرگ غفلت نکنیم.
در یك جمع بندی، در این جلسه نكات زیر مورد بررسی قرار گرفت:
1- روایت «اَلنِّظافَةُ مِنَ الْاِیمَان» نظر به یك قاعده قدسی دارد و به اندازه ای كه قلب از عقاید باطل و اخلاق فاسد پاك شود، زمینه تجلی انوار الهی بر آن فراهم می گردد، و در همین راستا ضعف بینشی كه سعی دارد جهت متون مقدس را بدنی و دنیایی كند، باید مورد توجه قرار گرفت.
2- تجلیات الهی بر اساس زمینه و پذیرش افراد متفاوت است و بهترین زمینه، زمینه ای است كه پذیرای اسم «الله» باشد.
3- عدم ایمان شیطان به اسم «الله» و این كه ایمان به اسم «الله» با نفی كلی منیّت و پذیرش مطلق بندگی خدا همراه است و این غیر از عباداتی است كه در اثر آن ها بعضی از اسماء الهی بر فرد تجلی می كند.
4- مقام ائمهh مقام شناخت اسم «الله» است، به طوری كه خدا را با تمام اسماء حسنایش می شناسند و بر همان اساس او خدا را عبادت می كنند و از این طریق، همه ابعاد ایشان در مقام وصول به هدف و نتیجه است و هر كس روش ائمهh را انتخاب كرد در همه ابعاد از پوچی و بی ثمری نجات می یابد.
5- در ارزیابی عالمان دین، در عین احترام به همه آن ها جامعیت را باید برای آن هایی قائل شد كه مظهر همه اسماء الهی باشند و مردم را نیز به همه اسماء الهی دعوت می كنند و در این راستا جایگاه امام خمینی«رحمه الله علیه» جایگاه خاصی است.
6- برای ورود به فعالیت دینی كه همه ابعاد ما را نورانی كند، عزمی خاص نیاز است و وقتی از یك طرف هدف اصلی زندگی را شناختیم و از طرف دیگر جایگاه دین را در راستای اتصال به عالم قدس درست فهمیدیم، عزمی كه مورد نظر دین است در ما ظهور خواهد كرد.
7- در مورد نقش اعمال باطن دار، باید سعی كنیم با اتصال به عالم قدس همه اعمال خود را به باطن معنوی اش متصل گردانیم تا از انوار غیبی آن دائماً بهره گیری كنیم و هرگز افسردگی و پوچی به سراغ ما نیاید.
8- در تفاوت بین حق بودن اعمال با مفید بودن اعمال، با توجه به حق بودن اعمال است كه فعالیت ها باطن معنوی پیدا می كنند و از پوچی می رهند.
9- روایات حاکی از آن است که همه دستورات دین ریشه در عالم قدس و معنویت دارند و نباید آن دستورات را بریده از آن عالم مدّنظر قرار داد.
10- با توجه به ملائكه و جنبه های قدسی آن ها، همه عالم به اذن الهی در تدبیر ملائکه است و نباید از نقش آن ها در عالم غافل شد، تا از عالم قدس غافل نشویم و بتوانیم از آن ها بهره گیری كنیم. البته در جلسات آینده در رابطه با چگونگی ارتباط با عالم قدس بیشتر صحبت خواهد شد. إن شاء الله
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
آن روز بر دلم در معنی گشوده شد
كز ساكنان درگه پیر مغان شدم
حافظ در این بیت پیام مهمی به ما می دهد؛ می خواهد بگوید برای این كه با «وجودِ» معانی مرتبط شویم چیزی ماورای درس و بحث و مدرسه نیاز است و راهش ارتباط با انسان كاملی است كه مجسمه علم است، ولی نه مجسمه علم حصولی، بلكه قلبش محل ریزش علم الهی است. باز در جای دیگر می گوید:
مردی ز كننده در خیبر پرس
اسرار كرم ز خواجه قنبر پرس
گر طالب فیض حق به صدقی حافظ
سرچشمه آن ز ساقی كوثر پرس
از ابن عباس منقول است كه: از علی(ع) حدیثی شنیدم كه حل آن را نفهمیدم و آن را انكار هم نكردم؛ از او شنیدم كه فرمود: «رسول خداf در بیماری اش كلید هزار باب از علم را به من پنهانی آموخت كه از هر بابی هزار باب باز می شود.»[114] معلوم است كه آن علم، علمی است كه باید به قلب تجلی كند و از آن طریق حقایق زیادی برای انسان روشن می شود، چون از طریق قلب با خودِ حقایق ارتباط حاصل می شو د، و آن علم غیر از فضل و اطلاعات است.
«فضل»؛ یعنی آن نوع اطلاع و آگاهی كه انسان از امور اجتماع و اقتصاد و طبیعت دارد و برای امرار معاش باید در جریان آن امور و اطلاعات باشد. انسان برای زندگی تجربیاتی احتیاج دارد كه به كمك آن تجربه ها امور خود را بگذراند، باید معماری و جاده سازی بداند، از طبابت برای درمان بدن آگاهی داشته باشد و قس علی هذا. اما باید متوجه بود این نوع آگاهی ها جایگاه خاصی در زندگی دارد كه با آگاهی به حقایق عالم فرق اساسی دارند. انسان برای جهت دادن به اصل زندگی و به ثمر رساندن آن باید از حقایق عالم آگاه باشد، ولی از آن طرف آگاهی به حقایق عالم هم نباید در حدّ مفاهیم باشد، بلكه باید با «وجودِ» حقایق مرتبط بود تا به واقع از نور آن ها بتوانیم بهره مند شویم.
پس یك بحث این است كه فضل را از علم جدا بدانیم و یك بحث آن است كه نقش علم حصولی را با علم حضوری مساوی نگیریم. در قرآن وقتی سؤال می فرماید: آیا عالم با جاهل مساوی است؟ منظورش آن است كه آیا كسی كه متوجه حقایق شده با آن كسی كه متوجه حقایق نشده مساوی است؟! یك جا می فرماید:«وَمَا یَسْتَوِی الْأَعْمَى وَالْبَصِیرُ»؛[115] یعنی انسان كور و بینا مساوی نیست، و انسان مؤمن را انسان بصیر می داند و كافر را كور به حساب می آورد، سپس می فرماید: «وَلَا الظُّلُمَاتُ وَلَا النُّورُ»؛[116] ظلمات و نور مساوی نیستند، سپس می فرماید: «وَمَا یَسْتَوِی الْأَحْیَاء وَلَا الْأَمْوَاتُ»؛[117] زنده و مرده مساوی نیستند. حال این چه علمی است كه عین زنده بودن است، مسلّم آن علم مثل علوم رسمی در حوزه و دانشگاه نیست، چون مقابل علم، جهل است و نه سواد. ممکن است انسان سواد داشته باشد ولی عالم نباشد، زیرا مقابل سواد، بی سوادی است و نه علم. اباذر عالم هست اما سواد ندارد، پیامبرf عالم هستند اما سواد ندارند، چون همان طور كه عرض شد مقابل علم، جهل است نه بی سوادی، و آنچه ارزش و كمال است علم است، به شرطی که آن علم وسیله هدایت انسان به سوی حقایق باشد و قلب را با حقایق مرتبط کند وگرنه علم داشتن به مفهوم حقایق به خودی خود کارساز نیست و خطر این که برای قلب ما حجاب شود نیز هست.
حضرت امام خمینی«رحمه الله علیه» می فرمایند: «برای همه حجاب های زیادی هست كه غلیظ تر از همه، همین حجاب علم است... آن علمی كه باید انسان را هدایت كند مانع می شود، و علم های رسمی همه همین طورند كه انسان را از آنچه باید باشد، محجوب می كنند»[118]
وقتی ما خود را در علم حصولی متوقف كنیم همان علم حجاب می شود و ما را به خود مشغول می كند.
در یك تقسیم بندی، علمِ دینی را به سه علم تقسیم می كنند؛ «فقه اكبر»، «فقه اوسط»، «فقه اصغر»[119].
«فقه اكبر» یعنی عقاید و ایمان به حقایق غیبی. «فقه اوسط» یعنی اخلاق و «فقه اصغر» یعنی آداب و احكام. شما برای یك زندگیِ دینی باید عالِم به این سه موضوع باشید تا بتوانید وارد زندگی دینی شوید و از بهره های فراوان آن استفاده كنید. انسانی که از طریق عمل به فقه های سه گانه از مرگ به سوی حیات حركت كند به علم و بصیرتی دست می یابد كه به خوبی با كسی كه به آن علم و بصیرت دست نیافته است فرق می كند و در همین راستا خداوند فطرت خودِ انسان ها را به قضاوت دعوت می كند و می پرسد: «هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ»[120] آیا عالم و غیرعالم مساوی است، و با همان منطق كه می پرسد آیا مرده و زنده مساوی اند؟ می پرسد «آیا آن كس كه مؤمن است مانند كسی است كه كافر است، هرگز مساوی نیستند.»[121] این سؤال ها را می فرماید تا ما را متوجه كند می توانید وارد علمی شوید كه دیگر از مرگ نجات یابید. چون آن علم، علمی است كه به خودی خود عامل ارتباط با حقایق زنده است، در حالی كه اگر علم ما علم به مفاهیم باشد، مفاهیم به خودی خود آن نقش و تأثیری را كه خودِ حقایق دارند، ندارند. بایزید در راستای مقایسه علمِ به مفاهیم و علم به وجودِ حقایق می گوید:«علم ما، علم به معلوم زنده است و علم شما علم به معلوم مرده.»
علم دینی چنانچه به نحو صحیح به دست آید، علم بسیار عزیزی است و به انسان حیات می بخشد. بزرگان دین علمی را كه موجب كسب عقیده صحیح می شود، واجب شمرده اند و از واجب ترین واجب ها دانسته اند. حالا وقتی عقاید انسان صحیح شد و توانست حقایق را بشناسد، مرحله بعد این است كه اخلاقی را به دست آورد كه متناسب آن عقاید حقّه باشد و سپس باید علم به آدابی داشته باشدكه آن آداب با آن اخلاق و آن عقاید هماهنگ باشند. آن قدر در كسب عقیده صحیح تأكید شده كه برای كسب آن اذن و اجازه سرپرست هم لازم نیست و آنچنان هم نیست كه بتوان عقاید را از كسی تقلید كرد، و لذا به خودی خود كسب آن واجب است، درحالی که شما در احكام می توانید تقلید كنید.
آنچه ابتدا باید شناخت و بدان معرفت پیدا کرد، حقایق عالم است، مثل خدا، ملائكه، معاد، و نبی و نبوت، و امام و ولایت، و سپس خود را متخلق به اخلاقی بكنیم كه در بستر آن اخلاق، جهت قلب ما به سوی آن حقایق سیر كند، پس علاوه بر عقیده صحیح، اخلاق صحیح هم نیاز دارید. علم به آداب و احكام هم جای خود دارد كه باید اعمال ما مطابق شریعتی باشد كه بدان معتقدیم، ولی آنچه ما در این سلسله مباحث دنبال می كنیم و آن را یک اصل اساسی برای همه فعالیت های دینی و فرهنگی می دانیم «نوع ایمان به حقایق» است و می خواهیم تأكید كنیم كه ایمان به حقایق وقتی محقق می شود كه با علم حضوری و قلبی بتوانیم با حقایق مرتبط باشیم.
با این مقدمات؛ حال به بستر اصلی بحث عنایت بفرمایید كه وقتی علم صحیحی پیدا كردیم و به موضوعی عالم شدیم، که آن موضوع به واقع یك موضوع حقیقی بود و نه یك چیز وَهمی و خیالی، در این حالت ممكن است تصور كنیم علم ما به مفهومِ حقایق همان ارتباط ما با حقایق است و خطر از این جا شروع می شود و ما از ابتدای بحث تا حال می خواهیم عمق این خطر را گوشزد كنیم، و اگر موضوع خوب روشن شد، دو نفع دارد؛ اولاً: مواظب هستیم موضوعِ مورد توجه ما حقیقی باشد و نه وَهمی. ثانیاً: مواظب هستیم عمرمان را در پای مفاهیمِ عقاید صحیح نسوزانیم، چون وقتی دانایی هایمان را دارایی حساب كنیم، عملاً عمرمان را بر پای مفاهیمی كه هیچ تأثیر وجودی ندارند، سوزانده ایم. مثل این كه می دانیم خدا هست، آن وقت فكر می كنیم همین دانایی یك نوع خداپرستی است. این خطری كه روی آن تأكید می شود، خیلی ظریف عمر ما را می گیرد. كسی كه كافر است، فطرتش دائم به او نهیب می زند و نمی گذارد آن كفر برایش آرامش درونی به وجود آورد و لذا نمی شود كسی كه دارای عقاید باطل است در عقاید باطلِ خود راحت و راضی باشد. ولی در درون خداشناسی های ما خطر دیگری خوابیده و آن این كه آدم با صد دلیل برای خود اثبات می كند كه این فكر و فرهنگ حق است، بعد فكر می كند كه این دانایی برای وارد شدن در فرهنگ حق خواهان كافی است و متوجه نیست که باید یك برنامه بسیار ظریف داشته باشد تا در آن حقی كه می شناسد محقَّق شود. به همین جهت وقتی طرف وارد عالَم «خداداری» شد، اصطلاحاً می گویند فلانی در فلان صفت محقَق است یا می گویند در مقام تمكُّن قرار گرفت، چون از دانایی نسبت به آن صفت به دارایی نسبت به آن صفت سیر كرده. به همین دلیل حضرت علی(ع) در ارتباط با ایمان به خدا و ارتباط قلبی با حضرت حق می فرمایند: «لا تُدْرِكُهُ الْعُیُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْعِیَانِ وَ لَكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِیمَانِ»[122] چشم ها او را نمی بینند و لکن قلب ها به کمک حقایق ایمانی، او را درک می کنند. لذا چنانچه انسان بتواند قلب خود را در مشاهده حضرت پروردگار به صحنه بیاورد و ارتباط مفهومی او به ارتباط قلبی و حضوری تبدیل گردد، می گویند آن فرد در مقام ایمان به خدا محقَّق شده است.
در رابطه با محقق شدن در ایمان سه مرحله را می توان در نظر گرفت؛ یكی مرحله خارج از دینداری كه انسان هنوز به عقیده حق دست نیافته و اصلاً نمی فهمد حق چیست و باطل كدام است كه این مرحله مقام محسوب نمی شود و خارج از مقام است. مرحله دوم، مرحله ای است كه شخص وارد وادی ایمان شده و علاوه بر این كه به علم حصولی حق و باطل را می شناسد، گاهی از انوار حقایق بهره مند است ولی نمی تواند آن حالت را برای خود نگهدارد، این مرحله مقام است اما انسان در این حالت، دستگاهی را كه آن مقام را نگه دارد نمی شناسد، و یا هنوز قلب او آماده پذیرایی تجلیات معنوی به صورت مستمر نیست، به این مرحله می گویند: «تَلَوُّن»، یعنی رنگ عوض كردن، و عدم ثبات در احوالات معنوی. بعضی اوقات برایتان پیش می آید كه با یك ماه رمضان و ماه رجب، و یا با یك زیارتی، بحمدالله وارد معنویتی می شوید كه به دنبالش بودید، پیش خود می گویید خیلی خوب شد بحمدالله وارد مسیر خوبی شدم، ولی چون قواعد حفظ آن را ندارید و از طرفی قلب هم آماده حفظ آن نیست، آن حالت می رود. البته دوباره در یك شرایط مناسب می آید و باز می رود، این كه می آید و می رود به این جهت است كه هنوز به حالت «تمكّن» نرسیده اید، هنوز در مرحله «تَلَوُّن» هستید. نباید نگران بود، انسان از این احوالات می فهمد كه اگر راه را ادامه دهد نتیجه می گیرد و به مرحله ای می رسد كه صاحب این حال می شود كه به آن حالت، مقام «تمكّن» می گویند، در این حالت دیگر انسان به نحو پایدار وارد آن مقام می شود و با صاحب اصلی مقام قرب مرتبط می گردد. فرق آب با پارچه تر در همین است كه پارچه تر تابع است، اما آب واصل است. می گوییم آب صاحب اصلیِ تری است اما پارچه تر به تبع آب تر است. وجود مقدس واسطه فیض، صاحب اصلی مقام قرب در عالم هستند، و آن مقامی است، كه آن حضرت بی واسطه، با حضرت ربّ العالمین مرتبط اند كه در حال حاضر واسطه فیض عالم حضرت صاحب الامر، امام زمانg هستند. هركس خواست به مقام قرب وارد شود، به مدد نور صاحب اصلیِ قرب می تواند وارد شود. همان طور كه صاحب ضلالت، شیطان است و بقیه گمراهان به تبع شیطان گمراهند، صاحب هدایت هم امام معصوم(ع) هستند، چون آن حضرت مظهر هدایت الهی هستند و بقیه به اندازه تبعیت از آن حضرت از هدایت بهره مندند. زیرا هر چیزی یك ذاتی دارد و اَعراضی، كه آن اعراض تابع آن ذات هستند و به آن ذات ختم می شوند و فارابی بر اساس همین مطلب می فرماید: «كُلُّ مَا بِالْعَرَضِ لاَبُدَّ اَنْ یَنْتَهِی اِلَی مَابِالذَّات»؛ یعنی هر مابالعرضی، منتهی می شود به مابالذاتی، مثل این كه هر تری به یك عین تری ختم می شود، یا هرچیز شیرینی به عین شیرینی ختم می گردد. انسانیتِ هر انسانی به ذاتی باید ختم شود كه عین الانسان است.
نمی شود شما بگویید هدایت انسان مربوط به هادی مطلق، یعنی خداوند است، زیرا اسم هادی مظهر دارد و مظهر و نمونه كامل هدایت الهی، امام معصوم است، همان طور كه مظهر اسم مُضلّ شیطان است. گاهی خداوند کسی را به جهت عدم شایستگی از درگاه خود دور می كند، مظهر این اراده و مظهر این اسم، شیطان است. در واقع چون خداوند جلیل است و مقامش اجلّ از آن است كه هر كس بتواند به درگاه آن حضرت نزدیك شود، بعضی را كه شایسته نزدیكی و قرب نیستند، دور می كند، این دورشدن توسط شیطان انجام می گیرد. به زبان تكوین می فرماید: من اَجلّ از این هستم كه تو در حوزه قرب من بیایی. خداوند فرمود: «اَنَا جَلِیسُ مَنْ ذَكَرَنِی»؛[123] من همنشین كسی هستم كه مرا یاد كند. آیا خداوند همنشین امثال صدام هم است؟ مسلّم نه. چطور صدام را از همنشینی خود محروم می كند؟ با اسم جلال. حضرت حق یك اسم جمال دارد، یك اسم جلال؛ با اسم جمالْ خود را به بنده اش می نمایاند، می فرماید: خوش آمدی بیا نزدیك! با اسم جلال می فرماید: برو تو نمی توانی بیایی. چون اگر كسی شایستگی ارتباط با حق را در خود به نحوی به وجود نیاورد، او را پس می زنند، البته كم و زیاد دارد. به قول حافظ:
چو پرده دار به شمشیر می زند همه را
كسی مقیم حریم حرم نخواهد شد
اسم جلال اگر برای مؤمن تجلی كند، خوف می آورد، و اگر برای كافر تجلی كند، محرومیت از لطف می آورد. شیطان مظهر اسم مضلّ حضرت حق است، مگر خود خداوند نفرمود: «فَمَن یَهْدِی مَنْ أَضَلَّ اللَّهُ»؛[124] چه كسی می تواند آن فردی را كه خدا گمراه كرد هدایت كند؟ یا می فرماید: «قُلْ إِنَّ اللّهَ یُضِلُّ مَن یَشَاء وَیَهْدِی إِلَیْهِ مَنْ أَنَابَ»؛[125] بگو ای پیامبر! خدا هر كه را خواست گمراه می كند، و آن كس كه اهل انابه هست به سوی حقیقت هدایت می كند. البته عنایت دارید كه خواست خدا بوالهوسانه نیست، خواستش حكیمانه و روی حساب است، اما روی حساب یك عده ای را از مسیر هدایت بیرون می كند، می گوید تو اصلاً لیاقت نداری كه در این مقام و رتبه بیایی. عرضم این بود كه حالا كه می خواهد كسی را از مسیر هدایت بیرون كند، مظهر آن اسم، شیطان است و شیطان ذاتی است كه همه بدی ها به آن ختم می شود. خطر این است كه ما یادمان برود كه باید حریم حق را رعایت كنیم. اگر حریم حق را رعایت نكنیم، یعنی آنچه واقعاً حق مطلب است ادا نكنیم، ما را پس می زنند.
پس اگر مسیر را درست طی كنیم و قلب را در عبادات خود به صحنه بیاوریم، وارد احوالات معنوی می شویم، این احوالات در ابتدا به صورت «تلوّن» می باشد، یعنی بعضی مواقع می آید و بعضی مواقع می رود تا آرام آرام نسبت به آن حالت به مقام «تمكُّن» برسید و روشن شد صاحب اصلی احوالات معنوی و مظهر اسم هادی خداوند، امام معصوم(ع) است كه به عنوان واسطه فیض، بی واسطه با خداوند مرتبط است و اگر ما خواستیم از هدایتی بهره مند شویم که از طریق قلب با خداوند مرتبط شویم باید وارد فرهنگ امامان معصومh شویم که إن شاءالله بحث خواهد شد.
در جلسه قبل به این نتیجه رسیدیم روشی هست كه به ظاهر دینداری است، ولی در باطن گمراهی است. عنوان بحث این بود: «فعالیت هایی برای شبه قدسی كردن»؛ این موضوع برای شناخت خطرات مسیر دینداری بسیار اهمیت دارد. اگر این موضوع درست روشن شود، موانع زیادی از جلو مسیر سلوك فرد و جامعه برداشته می شود، و غفلت از این موضوع دو خطر اساسی را به همراه دارد؛ یكی این که خودمان از ارتباط با حقایق قدسی محروم می شویم، بدون این كه این محرومیت را حس كنیم، دیگر این که به حق بی حرمتی می كنیم و حقیقت را از جایگاهش ساقط می نماییم.
شبه قدسی كردن، یعنی ما به ظاهر به دین عمل كنیم ولی در باطن پیام دین را از بین ببریم. این نوع فعالیت، شبیه همان نوع فعالیتی است كه همه چیز را دنیایی می كند منتها در این حالت نظر را ظاهراً به عالم قدس و عالم معنا می اندازیم ولی اصالت را به دنیا می دهیم و به همین جهت معنویت مورد نظر در این نوع فعالیت ها، معنویت به معنای واقعی آن نیست.
عمداً دو نوع فعالیت دنیایی كردن دین و شبه قدسی كردن آن را جدا طرح كردیم تا موضوع در دو زاویه مورد بررسی قرار گیرد. آن جایی كه همه فعالیت ها را می خواهد دنیایی كند، اصالت را به دنیا می دهد، در حدّی كه مدعی است اصل و مقصد دستورات دین در نهایت ورود به همین دنیاست كه در این منظر بهداشت مدرنیته با نظافت دینی یکی می شود و نظافت از اخلاق ذمیمه مثل كبر و حسادت، در حدّ نظافت بدن پایین می آید. پیام دین را كه می گوید قلبت باید از هر گونه اخلاق زشت پاك باشد تا نور ایمان در آن بدرخشد، تبدیل می كند به همان چیزی كه فرهنگ غرب با محدودیتی كه در تفكر حسی خود دارد، مطرح می كند، و عرض شد در آن صورت اصلاً ضرورت وجود دین زیر سؤال می رود. زیرا نتیجه آن دیدگاه این می شود كه آنچه دیروز دین گفته، امروز دنیای مدرن می گوید پس دیگر چه نیازی به دین؟! در بحث «شبه قدسی كردن دین» به ظاهر دین را پذیرفته، اما آن را از تأثیر انداخته است به طوری كه در این روش، دینْ نمی تواند نقش آفرین باشد چون قالب دینی است ولی قلب آن زمینی است و راهی به سوی عالم قدس ندارد، كه بحث آن تا حدّی روشن شد و در آینده بیشتر به آن پرداخته می شود.
در بحثی كه تأكید شد همه چیز باید قدسی بشود، روشن شد كه معنی زندگی در نگاهی كه همه چیز را در راستای قدسی شدن می پذیرد، صورت واقعی به خود می گیرد و از این طریق فعالیت های فرهنگی، دینی جای خود را پیدا می كنند و انسان از پوچی رها می شود. همان طور كه بیان شد خداوند می فرماید: جن و انس را خلق نکردم مگر برای بندگی. یعنی تمام فعالیت های ما باید در راستای بندگی خدا باشد. در همین رابطه رسول خداf به اباذر«رحمه الله علیه» توصیه می فرمایند: «لِیَكُنْ فِی كُلِّ شَیْءٍ نِیَّةٌ حَتَّی فِی النَّومِ وَ الْاَكْل»؛[126] باید در همه امور قصد قربت داشته باشی و کارت بدون نیت نباشد، حتی در خواب و غذا خوردن. وقتی فقط باید بنده خدا باشیم، حال اگر خوابیدنمان جدای از بندگی خدا و چیزی كنار بندگی ما باشد. مثل شربتی است كه ترش باشد، در آن صورت معنی خود را از دست می دهد. مثلاً تفریح پیش از ظهر روز جمعه شما، اگر در قالب بندگی خدا قرار گرفت، خود این تفریح به یك حركت قدسی تبدیل می شود، و نه تنها شما را گرفتار پوچی و بی معنایی نمی كند، بلكه بر جنبه معنویت شما می افزاید.[127] حال ممكن است شخصی هم كه بندگی خدا را نمی فهمد، همان كاری را انجام بدهد كه شما انجام می دهید، ولی هیچ بهره ای از قدسی شدن نصیبش نمی شود، و بر عکس، احساس بی معنایی زندگی در او تشدید می شود.
در زندگی دینی، شرایط طوری است كه نفس كشیدن انسان هم عبادت محسوب می شود، چون در زندگی دینی ساحت انسان عوض شده، لذا تمام حركات و سكنات انسان مؤمن - اعم از خواب یا بیداری اش- سیری است به سوی عالم قدس. این نكته را به دقت حفظ كنید تا جایگاه قدسی شدن زندگی در هستی روشن شود، چون آفاتی كه در فعالیت های فرهنگی پیش می آید، به جهت غفلت از موضوع فوق است. ممكن است شما در این فكر قرار گیرید كه حركات ما با حركات فلانی یكی است، پس نتیجه آن هم در همان سطح است، در حالی كه در زندگی، حركت و فعالیت مقصد اصلی نیست، آن معنایی كه بر اساس آن معنا، این حركت انجام می شود مهم است كه آیا آن حرکت نظر بر عالم قدس دارد و یا یك فعالیت وَهمی و خیالی است. مگر ما در روایت از امام صادق(ع) نداریم:
«لَا تَنْظُرُوا إِلَى طُولِ رُكُوعِ الرَّجُلِ وَ سُجُودِهِ فَإِنَّ ذَلِكَ شَیْ ءٌ اعْتَادَهُ فَلَوْ تَرَكَهُ اسْتَوْحَشَ لِذَلِكَ وَ لَكِنِ انْظُرُوا إِلَى صِدْقِ حَدِیثِهِ وَ أَدَاءِ أَمَانَتِهِ »؛[128]
برای بررسی شخصیت فرد به طول ركوع و سجود او توجه نكنید، ممكن است به آن كارها عادت كرده باشد و برای او سخت باشد آن ها را ترك كند. توجه كنید به راستگویی او، و این كه حقوق افراد را رعایت می كند یا نه.
باز حضرت می فرمایند: «اِنَّ الثَّوابَ عَلَی قَدْرِ الْعَقْل»؛[129]
خداوند به اندازه عقل افراد عبادتشان را قبول می كند و به آن ها پاداش می دهد.
آن وقت عقل را هم معنی می كنند كه منظور از این عقل، عقل حِكمی و فلسفی نیست، فرمودند: «اَلْعَقْلُ مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَن»؛[130] عقل آن هوشیاری و شعوری است كه به كمك آن خدای رحمان عبادت می شود، و انسان را تا بندگی خدا سیر می دهد.
پس چنانچه ملاحظه می فرمایید؛ در فعالیت ها، جهت گیری مهم است كه شما با این فعالیت، جهت جان را به كدام سمت و سو سوق می دهید، آیا تمام افق جان خود را در راستای بندگی خدا قرار داده اید و آن فعالیت ها را وسیله تحقق آن بندگی می دانید و یا به قالب دینی آن فعالیت ها مشغول هستید و به همین كه ظاهر آن فعالیت ها، دینی است، راضی شده اید؟!
چنانچه ملاحظه فرمودید؛ امام صادق(ع) در تعریف عقل فرمودند: عقل آن چیزی است كه از طریق آن بتوان خدای رحمان را بندگی كرد. این عقل، یك حقیقت آسمانی است كه نور آن به قلب بعضی از انسان ها تجلی كرده، آن هم به صورت متفاوت.
در روایت داریم خداوند پس از آن كه عقل را خلق كرد، به آن فرمود:«اَدْبِر»؛ برو! رفت، بعد فرمود: «اَقْبِل»؛ بیا! آمد. ولی به جهل فرمود: «اَدْبِر»؛ رفت، بعد فرمود: «اَقْبِل»؛[131]بیا! نیامد. یعنی به جهل كه می گوید برو و از خداوند دور شو! می رود!! ولی وقتی می گوید: بیا! نزدیك شو، نمی آید، چون جهل جنبه دوری عالم است از حق، و لذا وقتی دستور داده می شود دور شو، به راحتی دور می شود، ولی نزدیكی به حق برایش ممكن نیست. به عقل كه می گوید: برو! بر اساس اطاعت از حكم خدا و بندگی صِرف می رود، درست است كه هر دوی آن ها رفتند، اما عقل چون آن رفتن را بر اساس اطاعت و بندگی خدا انجام داد، دور نشد بلکه رفت كه بیاید، ولی جهل بر اساس اقتضای میل خودش رفت، لذا رفت كه برود، حکم به رفتن، یك حكم بود كه از طرف خدا صادر شد، و به ظاهر یك حركت بود كه از طرف عقل و جهل انجام گرفت، ولی با دو نیت و دو باطن. عنایت داشته باشید كه این عقل كه در روایت مطرح است و به عنوان «اَوَّلُ مَا خَلَقَ الله» مورد توجه می باشد غیر از عقل فلسفی است كه استعدادی است در انسان برای شناخت مفهومِ معقولات و در جلسات آینده بیشتر به آن پرداخته می شود.
عین همین حالتِ عقل و جهل برای انسان ها هست، گاهی خداوند در زندگی زمینی شرایطی را فراهم می كند تا ما در دنیا مشغول ارتباط با خدا شویم. فرمود: «قُلْنَا اهْبِطُواْ مِنْهَا جَمِیعاً»؛[132] گفتیم همه بروید روی زمین، «فَإِمَّا یَأْتِیَنَّكُم مِّنِّی هُدًى»[133] حالا در این شرایط جدیدِ زندگی زمینی یك هدایتی می فرستم كه به من وصل شوید. «فَمَن تَبِعَ هُدَایَ فَلاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ»[134] هركس آن هدایت و شریعت را بگیرد، در عین دوری از من، برای او خوف و حزنی نخواهد بود، چون با رعایت و اطاعت شریعت، به خدا نزدیك هستید و یك نوع برگشت به خدا در صحنه است. گاهی آدم ها در زمین مشغول زندگی می شوند، ولی طوری مشغول زندگی می شوند كه گویا فراموش می كنند منزل اصلی آن ها، منزل قرب الهی بوده است. اگر دین، حضور فعال در زندگی ما نداشت، در دنیا از خدا دور خواهیم بود، چون دنیا محل هبوط انسان هاست و نه منزل اصلی شان، اما اگر در عین اجرای هبوط به او گفتند برو، ولی با دادن شریعت به او گفتند بیا و او آمد، او در واقع مقامش، مقام عقل است.
امام می فرمایند به اندازه ای كه انسان عقل دارد عبادتش قبول است. این روایات به ما نشان می دهد ما باید چیزی بالاتر از ظاهر حركات و سكنات عبادی در زندگیِ دینی خود به صحنه بیاوریم. در روشی كه معتقد است همه فعالیت های فرهنگی باید قدسی باشد، متوجه است كه باید باطن حركات جنبه برگشت به حق داشته باشد، و بدین لحاظ بندگی خدا، همه حقیقت انسان است و بنده جز آنچه را مولا دستور می دهد، انجام نمی دهد، اختیارش را در اختیار حكم مولا قرار می دهد.
بنده را اختیار كی باشد
بنده جز سایه وار كی باشد؟
بنده خدا یعنی روحی كه پذیرفته است حكم حق بر فكر و خیال و قلب و بدن او جاری باشد، اختیارش را به دست حق داده است ، و این غیر این است كه انسان بی اختیار باشد، بلكه با اختیارش حكم خدا را اختیار كرده است و لذا می بینیم در ظاهر و باطن كاملاً تسلیم حكم خدا است. یكی از جاهایی كه عموماً حرف عرفا را نمی فهمند همین جا است. آن عارف، مدام به نفس امّاره گفته: توحرف نزن، بگذار حق فرمان دهد! فضولی های نفس امّاره را كنترل كرده تا رسیده است به این كه بگوید: «اُفَوِّضُ اَمْرِی اِلَی الله»؛ امور خود را به خدا وامی گذارم، این كجا جبر است؟ این پذیرفتن عظمت و جبّاری خدای حكیم است در برنامه ریزی های زندگی. به قول مولوی:
این معیت با حق است و جبر نیست
این تجلی مَه است، این اَبر نیست
در جای دیگر می گوید: «این نه جبر است بلكه این جبّاری است» این انسان خیلی بر خودش حكومت كرده است تا حالا می تواند حكم حق را بر خودش حاكم كند. همان دستوری كه امام صادق(ع) به عنوان بصری دادند و فرمودند اگر می خواهی به حقیقت عبودیت دست یابی، یكی از كارهایی كه باید انجام دهی عبارت است از این كه: «وَ لا یُدَبِّرُ الْعَبْدُ لِنَفْسِهِ تَدْبِیراً...»؛[135] بنده برای خود برنامه ندارد، آنچه را حكم و برنامه مولایش هست بر خود حاكم می كند.
اگر عقل انسان برسد به این درجه از شعور كه بفهمد هر چه عقلِ كل و صاحب همه عقل ها گفت آن را بر تمام مناسبات خود حاكم كند، كار بزرگی کرده است. یعنی عقل شما به یك معنی در این راستا عقل خدایی بشود. به اصطلاح می گویند مبادی فهم انسان مطابق عقل الهی بگردد. چطور میل مجنون با میل لیلی یكی شد؟ و گفت: «پسندم آنچه را جانان پسندد» به جایی می رسید كه إن شاء الله همان طور كه عقل محمّدیf می گوید غیبت بد است، عقل شما هم از آنچنان نوری برخوردار می شود كه از غیبت بدش می آید.
در راستای برگشت به حق و تحقق بندگی كامل، به عقل خودتان می گویید حدّ تو آن است كه حكم خدا را بفهمی، نه آن كه مستقل از حكم خدا برای خود حرف داشته باشی. در این حالت، شما بر اساس حكم عقلِ عقل ها بر عقلتان حكومت می كنید و لذا آرام آرام جنبه استقلالی عقل می رود و آن عقل محمّدیf به صحنه می آید و دیگر میل به فضولیِ عقل جزئی در انسان باقی نمی ماند، این مقام، مقام بسیار بالایی است، چون همان طور كه عرض كردم در این مقام مبادی عقل، الهی می شود و لذا دیگر میل های انسان میل های الهی است. در ابتدایِ راهِ دینداری تجزیه و تحلیل هایمان الهی نیست، حكم نفس امّاره در میان است، ولی بر اساس برنامه دینی، حكم الهی را بر میل های خود و اندیشه مان حاكم می كنیم، این حالت را می گویند تكلیف كردن حكم خدا بر خود. در تكلیف، ابتدا تكلّف و فشار هست، آدم باید به خودش آن حكم را تحمیل كند تا آرام آرام به جایی برسد كه خودش یعنی قلب او، عین حكم دین شود و از این طریق حجاب بین انسان و خالقِ عالم ضعیف و ضعیف تر گردد و از خطر شبه قدسی شدنِ فعالیت های دینی رهایی یابد.
ملاحظه فرمودید چرا می فرماید: «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ»[136] و چرا رسول خداf به اباذر فرمودند: «باید در همه امور نیّت تو الهی باشد، حتی در خواب و غذاخوردن»[137] و چرا قرآن می فرماید: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تُلْهِكُمْ أَمْوَالُكُمْ وَ لا أَوْلَادُكُمْ عَن ذِكْرِ اللَّهِ وَمَن یَفْعَلْ ذَلِكَ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ»؛[138] ای كسانی كه ایمان آورده اید! اموال و فرزندانتان شما را از یاد خدا غافل نكند و كسانی كه چنین كنند، زیانكارانند؟! بر این نکات تأکید می شود چون معنی و محتوای انسان همان بندگی خدا است و هر چه انسان از عوامل غفلتِ از بندگی فاصله بگیرد و به بندگی خدا نزدیك شود، به معنی خود نزدیك شده و دیگر احساس پوچی نمی كند.
قدسی شدن فعالیت های فرهنگی بدین معنی است كه آن عقلی را رشد دهیم كه منجر به بندگی خدا شود، همان عقلی كه حضرت در وصف آن فرمودند:«مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَن»؛ عقلی كه روحیه بندگی خدای رحمان را در انسان رشد می دهد. در این عقل، میل انسان ها همان میلی می شود كه دین می خواهد، و غفلت نكنیم چنین عقلی در جان انسان ها هست باید آن را رشد داد و نباید از آن غفلت كرد، عقلی كه به آن می گویند برو می رود و می گویند بیا، می آید، همان روح بندگی است كه در همه انسان ها هست، اگر از حالت بالقوه به حالت بالفعل درآید، همه فعالیت ها حالت قدسی پیدا می كنند.
دوباره به آیه 10سوره فاطر توجه كنید، اگر10 آیه در قرآن خیلی مهم باشد، مسلّم یكی از آن آیه ها همین آیه است كه می فرماید:
«مَن كَانَ یُرِیدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِیعًا إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّیِّبُ وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ وَالَّذِینَ یَمْكُرُونَ السَّیِّئَاتِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِیدٌ وَمَكْرُ أُوْلَئِكَ هُوَ یَبُورُ»[139]
اگر كسی عزت می خواهد، عزت تماماً از آن خدا است. معنای عزت در قرآن یعنی نفله نشدن، پوچ نشدن[140]. اگر كسی می خواهد حیاتش نفله و بی ثمر نباشد،بداند «فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِیعًا» همه عزت نزد حضرت حق است، باید نظر را به خدا بیندازد. «إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّیِّبُ»[141] عقاید پاك و صحیح به سوی حضرت عزت صعود می كند، «الْكَلِمُ الطَّیِّبُ» یعنی سخن پاك و عقیده ای كه از هرگونه باطلی پاك باشد. و سپس در ادامه می فرماید: «وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ» و عمل صالح این عقیده پاك را بالا می برد.
آیه عجیبی است، سه نكته اساسی در رابطه با شناخت حقایق مطرح می كند. می گوید: ای انسان ها! آیا شما از پوچ شدن نمی ترسید؟ پوچ شدن یعنی بیست سال نماز بخوانید ولی در آخر مثل همان اول باشید، اگر بیست سال نماز من موجب نشود كه خشم من در اختیارم باشد، اخلاق من هنوز خراب باشد، اگر بیست سال نماز من حبّ دنیا را در من از بین نبرده باشد، یقین بدانیدكه خطر فرو افتادن در پوچی را از بین نبرده است. چرا؟ برای این كه به خدای عزیز متصل نشده ایم. «اَرْضُ الْعَزِیز» یعنی زمینی كه آب بر آن غلبه نمی كند و به اصطلاح آب بر آن سوار نمی شود. معنی عزت یعنی عدم انفعال، عدم فرسایش. بر همین اساس می توان «عزت» را عدم پوچی معنی كرد. خداوند می فرماید هركس عزت می خواهد: «مَن كَانَ یُرِیدُ الْعِزَّةَ» اگر كسی همواره در پی نجات از پوچی است و برای آن برنامه ریزی كرده، راهش نزدیكی به عزت محض یعنی خداوند است.
بعضی از مردم اصلاً نگران پوچی خود نیستند، سوار اتوبوس می شود، با این كه در ایستگاه بعدی پیاده خواهد شد، شروع می كند از وضع فرزندانش و این که چند فرزند دارد برای شما صحبت كردن، فكر نمی كند که آیا این صحبت ها نتیجه ای هم دارد؟ كار این فرد را نمی گویند طلب عزت كه مصداق «مَن كَانَ یُرِیدُ الْعِزَّةَ» باشد، چون او برنامه ای برای نجات از پوچی نریخته است. قرآن می فرماید اگر كسی می خواهد سراسر حیاتش پوچ نشود و می خواهد از زندگی اش نتیجه واقعی بگیرد، فقط باید مسأله اش را با خدا حل كند، زیرا تمام عزت و عدم فرسایش از خدا است. خداوند در جایگاه یك مرشد مطلق است، چون رب انسان ها است. می پرسی چطوری من به عزت برسم و از خواری و پوچی نجات یابم؟ با زیبایی تمام با آدم حرف می زند و می فرماید: باید به طرف عزت بروی كه فرسایش پیدا نكنی و همه عزت نزد خداوند است «فَلِلّهِ الْعِزَّةُ جَمِیعاً». به واژه «جمیعاً» عنایت داشته باشید؛ پس هر جا عزتی هست، ریشه اش در تجلی صاحب عزت است. وقتی این نكته را با تمام صراحت اعلام فرمود، حالا راه رسیدن به عزت را نشان می دهد، می فرماید: «إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّیِّبُ» عقیده پاك به سوی صاحب عزت می رود، پس آن كسی هم كه قلبش حامل آن عقیده است به صاحب عزت نزدیك می گردد و در نور پایدار او، پایدار می ماند. پس اولین كار برای كسی كه برنامه ریخته تا از پوچی نجات پیدا كند، داشتن عقیده پاك است و همچنان كه عرض شد، عقیده پاك «خداداری» است به همان معنای توحیدی اش، و سپس در ادامه راهكارِ نزدیكی به صاحب عزت می فرماید: «وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ» عمل صالح - كه همان اعمال شرعی باشد- آن عقیده را رفعت و ارتقاء می بخشد و در سیر صعودی به سوی صاحب عزت به انسان كمك می كند تا هر چه بیشتر آن عقیده، شایسته نزدیكی به خدا گردد و صاحب خود را نیز به خدا نزدیك كند، پس باید در انجام اعمال شرعی نهایت تلاش را كرد تا در نزدیكی به صاحب عزت ضعفی به وجود نیاید.
حالا عنایت فرمایید به ادامه آیه كه می فرماید: «وَالَّذِینَ یَمْكُرُونَ السَّیِّئَاتِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِیدٌ وَمَكْرُ أُوْلَئِكَ هُوَ یَبُورُ»[142] آن هایی كه می خواهند از طریق انجام گناهان، عزت و عدم پوچی به دست آورند، نه تنها گرفتار گناه و سپس عذاب شده اند، بلکه «وَمَكْرُ أُوْلَئِكَ هُوَ یَبُورُ» برنامه و نقشه آن ها یبور و پوچ خواهد بود. پس اولاً: عزت و عدم پوچی مطلقاً مربوط به خداوند است. ثانیاً: باید با عقیده پاك و صحیح - كه مسلّم عقیده حضوری و فعال و نقش آفرین است- به صاحب عزت نزدیك شد. ثالثاً: این عقیده پاك با موتور عمل صالح بالا می رود. رابعاً: راه دیگری برای عزتمند شدن و از پوچی نجات یافتن نیست و هر كس خواست راه دیگری را برود، گرفتار گناه و در نهایت عذاب می شود. خامساً: نقشه های افرادی كه از طریقی غیر از داشتن عقیده پاك و عمل صالح می خواهند به عزت برسند، به خودی خود همان پوچی و بی ثمری است.
چنانچه ملاحظه فرمودید؛ آیه ذکر شده می گوید: ای انسان ها! اگر می خواهید نتایج تلاش هایتان را برای خودتان حفظ كنید، باید عقیده ای صحیح و پاك و مبرا از باطل پیدا كنید. عقیده صحیح همان عقیده توحیدی است، یعنی قلب به چنین بصیرتی برسد كه اوست كه اوست، بقیه هیچ اند هیچ. چه كسی ساقی است؟ چه کسی محیی است؟ چه كسی سمیع است؟ چه كسی بصیر است؟ همه و همه اوست، «یك فروغ رخ ساقی است كه در جام افتاد» به قول آیت الله جوادی«حفظه الله تعالی» لااقل سالی یك بار دعای جوشن كبیر را بخوانید تا بفهمید هیچ كس جز خدا كاره ای نیست. دعای جوشن كبیر هزار اسم از اسماء الهیه را مطرح می كند، هیچ نقشی برای غیر خدا باقی نمی گذارد. چون عقیده توحیدی نقشی برای دیگری نمی گذارد، انسان به امید سایه ها زندگی را از بین نمی برد و می فهمد جداشدن از او كه همه كاره عالم است برابر است با ذلت مطلق، همان طور كه مقابل تری مطلق، چیزی جز خشكی و غیر تری نیست. این جاست كه می گوید:
خس خسانه می ر ود بر روی آب
آب صافی می رود بی اضطراب
یعنی باید به صاحب عزت وصل شد و در این اتصال هیچ چیز در میان نباشد تا بدون اضطراب مسیر رسیدن به حقیقت به خوبی طی شود.
عیسیِ روح تو با تو حاضر است
نصرت از وی خواه، کو خوش ناصر است
آنچنان باید از نفس امّاره خود فاصله گرفت و خود را در شرایطی قرار داد كه هستِ انسان در تحت پوشش هستِ خدای صاحب عزت قرار گیرد و از خودْ ناكس و به حقْ كس شود. گفت:
من كسی در ناكسی دریافتم
پس كسی در ناكسی دریافتم
وقتی جان خود را در معرض نورِ وجود حضرت حق قرار دهی، دیگر هستی برایت نخواهد ماند. اگر عزت می خواهی، باید صاحب عزتِ مطلق را در صحنه جان خود به صحنه بیاوری، جای دیگر عزت نیست. می خواهی به عزت نزدیك شوی و از پوچ شدن نجات یابی، باید عقیده صحیح پیدا كنی، بصیرتِ توحیدی داشته باشی. توحید كه به صحنه جان آمد، دیگر چیزی برای كسی نمی گذارد. در معنی تجلی نور توحید گفت:
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوخته گان را تو بگو باد ببر
می خواهی نجات پیدا كنی، نجات مگر این نیست كه آدم پوچ و نفله نشود؟ نجات از پوچی یعنی ده سال نفس كشیدنم بی ثمر نباشد. می گوید می خواهی به نجات برسی، یك ربِّ با عزتی هست كه عین بقاء و پایداری و عدم فرسایش است، و عقیده توحیدی و مبرا از باطل به او نزدیك می شود و صاحب عقیده را به میهمانی ساحت الهی می كشاند. باید عقیده هایتان را توحیدی كنید، خانه منیّت خود را ویران نمایید تا او به صحنه بیاید و به عزت و بقاءِ او، عزت و بقاء یابید. گفت:
سایه ا ی بر دل ریشم فكن ای گنج مراد
كه من این خانه به سودای تو ویران كردم
حافظ خانه نظر خود را ویران كرد تا گنج مراد سایه اش را بر او انداخت و لذا حالا می تواند بگوید:
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین كه چه شایسته انعام افتاد
می گوید هر چه تلاش می كنم نتیجه محقق نمی شود. عقیده ام توحیدی است اما رشد نمی كنم. می گوید: قبول دارم همه چیز دست خداست ولی اگر پول نداشته باشم غصه می خورم. قبول دارم همه كاره خداست ولی اگر پشت سرم حرف بزنند كه آبرویم را ببرند، دلم می لرزد، با این که می دانم عزت دست خداست ولی نگرانم اهل دنیا به عزت من لطمه بزنند. پس چرا نتوانسته ام آن عقیده را در احوالات قلبی ام محقق كنم؟ خداوند در جواب او می گوید تو عقیده صحیح داری، ولی رشدش ندادی و رشد آن به عمل صالح است، به همین جهت در دنباله آیه می فرماید «وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ»؛ آن عقیده پاك، با عمل صالح - كه همان عمل مطابق آن عقیده است- رشد می كند و آن عقیده را به حقیقت آسمانی اش نزدیك می نماید و عقیده هر چه بیشتر حضوری می شود.
پس اگر 20 سال بر اساس عقیده توحیدی عمل كردید و محور قلب را حكم خدا قرار دادید، و به عبارت دیگر عمل به آن عقیده را ادامه دادید، می بینید نتایج عقایدِ توحیدی آرام آرام ظاهر خواهد شد. دین توحیدی به ما دستور داده ركوع تان فقط برای حق باشد، برای حق راست بگو، برای حق ببین، برای حق بشنو، برای حق بخور، بنا به فرمایش اساتید بزرگ همه جا نرو، همه چیز نخور، همه چیز نگو و همه چیز نبین، تا حق با نور عزت و بقایش بر زندگی شما تجلی كند و همان طور كه حق باقی است شما هم به بقاء حق باقی شوید. آیه می گوید اگر 20 سال عمل صالح انجام دادی نتیجه اش این می شود كه تو دیگر هر روز فكر نمی كنی نکند كسی آبرویت را ببرد. اعتقاداتتان با عمل صالح شكوفا می شود و از حالت حصولی به حضوری تبدیل می گردد. اساساً در راستای چنین هدفی شما را خلق كرده اند، می فرماید: «الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیَاةَ لِیَبْلُوَكُمْ أَیُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْغَفُورُ»[143] خداوند آن كسی است كه مرگ و حیات را آفرید تا شما را بیازماید كه كدام یك از شما بهتر عمل می كنید، و او شكست ناپذیر و بخشنده است. پس مرگ و زندگی انسان ها برای آن است كه خود را با اَحسن اعمال به نمایش بگذارند و بندگی را در جان خود نهادینه كنند تا حجاب بین انسان و خداوند از میان برخیزد و انسان باشد و خدای عزیز غفور، و از این طریق به توحید برسد. آیت الله طباطبایی«رحمةالله علیه» می فرمایند كه خدمت مرحوم قاضی«رحمةالله علیه» بودیم و ایشان درس توحید افعالی می دادند - توحید افعالی یعنی همه فعل ها را از حق بدانیم و معتقد شویم «لا مُؤثِّرُ فِی الْوُجُود اِلاّ الله» - در آن اتاقی كه مشغول گوش دادن به سخنان مرحوم قاضی«رحمةالله علیه» بودیم ناگهان گرد وخاكی به پا شد، گفتیم طاق اتاق پایین آمد، همه ما پریدیم بیرون. بعد از مدتی که گرد و خاك ها خوابید، دیدیم مرحوم قاضی همان گوشه اتاق با تمام آرامش نشسته اند. و بعد متوجه شدیم علت گرد و غبار آن بود که لوله بخاری حجره پهلویی را كمی خراب كرده بودند تا تعمیر كنند - لوله بخاری های قدیمی به همدیگر راه داشت- گرد و خاكش در حجره ما آمده بود.[144] بسیار خوب، در ابتدای راهِ توحید، تمام اعمال ما تحت تأثیر عقیده ما نیست، ولی بدانیم هر چه بر اساس این عقیده عمل كنیم، آن عقیده شكوفا می شود و نورش در جان ما تجلی می نماید و هرچه بیشتر از پوچی رها می شویم. امثال مرحوم قاضی«رحمةالله علیه» با پایداری بر عقیده توحیدی و عمل به آن، خود را از پوچی ها و فرسایش های دنیا نجات دادند.
باز علامه طباطبایی«رحمةالله علیه» می فرمایند: وضعم از نظر اقتصادی بد بود و پولی در دست نداشتم. گفتیم برویم از مرحوم قاضی«رحمةالله علیه» كمی پول قرض كنیم. داشتیم با مرحوم قاضی«رحمةالله علیه» احوال پرسی می كردیم، پسر آقا آمد كه خانمِ قابله كارش تمام شد و مادرم وضع حمل كرد، برای قابله پول بدهید. آقا دست كردند و آستر جیبشان را بیرون كشیدند ، گفتند بابا ببین هیچی ندارم، گفت پس یك سیگار بدهید تا بدهیم به آن خانم، گفتند سیگار هم ندارم. علامه طباطبایی«رحمةالله علیه» می گویند: ما دیگر تكلیف خودمان را فهمیدیم. گویا خداوند در این زمان این مسئله را نشان داد كه پیامی برای ما باشد. ظهر شد و مرحوم قاضی«رحمةالله علیه» نماز را شروع كردند و ما هم به ایشان اقتدا كردیم، دیدیم آنچنان نماز می خوانند كه گویا در این دنیا هیچ چیزی جز خدا وجود ندارد. بعد علامه طباطبایی«رحمةالله علیه» ادامه می دهند: من بارها تجربه كردم وقتی سبب های دنیا بسیار بخیل بود، مرحوم قاضی«رحمةالله علیه» در این موارد، حالِ خاص توحیدی شان شكوفاتر بود. در واقع مرحوم قاضی«رحمةالله علیه» متوجه بود در این مواقع خدا می خواهد خودش را بدون ابزارها نشان بدهد، چون تا وقتی با پولِ خدا نان می خورید، پول، میان خدا و شما حجاب است، و عموماً هم خداوند با همین اسباب و وسایل با ما رابطه دارد، ولی باید بر اساس عقیده توحیدی نظر را از اسباب و وسایل به سوی خودِ خدا انداخت تا آن جا که برای بعضی ها در بعضی مواقع مایحتاجشان بی واسطه به صحنه می آید، این حاصل پایداریِ هر چه بیشتر بر عقیده توحیدی است.
حضرت ابراهیم(ع) بدون واسطة جبرئیل(ع) خواست تا خداوند از آتش نمرود نجاتش دهد، چون روایت است جبرئیل(ع) آمد كه آیا حاجتی از ما داری؟ حضرت ابراهیم(ع) گفتند «اَمّا اِلَیکَ فَلا» حاجت دارم اما نه به تو![145] اشكالی نداشت كه از جبرئیل(ع) كمك بگیرد، جبرئیل(ع) هم آن قدر قدرت دارد كه آتش را خاموش كند، خود قرآن در وصف او می فرماید: «ذِی قُوَّةٍ عِندَ ذِی الْعَرْشِ مَكِینٍ»[146] قدرتمندی است در نزد عرش پایدار الهی. می تواند بر كلّ زمین حكومت كند، و مطمئناً اگر حضرت ابراهیم(ع) از جبرئیل(ع) خواسته بودند كه این آتش را خاموش كند، به راحتی خاموش می كرد. ولی آن وقت بین حضرت ابراهیم(ع) و حضرت حقU یك واسطه نورانی به نام حضرت جبرئیل بود. حضرت ابراهیم(ع) نزدیکی بیشتری می خواستند. ابراهیمی كه نور خدا را كه از كوكب و قمر و شمس به او رسید، همه را پشت سر گذاشته، حالا می خواهد ماوراء حجاب نورانیِ جبرائیلی با خدا مرتبط باشد، چون همه را جز حق، آفل و ناپایدار می بیند، چگونه به چیزهایی كه عین بقاء و عزت نیستند نظر كند، لذا است كه فرمود: «إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ حَنِیفًا وَمَا أَنَاْ مِنَ الْمُشْرِكِینَ»[147] من تمام جهت جان خود را به سوى كسى گردانیدم كه آسمان ها و زمین را پدید آورده است و من از مشركان نیستم. حضرت حق نیز خودش را و قدرتش را ماوراء حجاب نورانیِ جبرائیلی به حضرت ابراهیم(ع) نشان داد. وقتی حضرت ابراهیم(ع) حتی حضرت جبرئیل - كه یك حجاب نوری بود- را بین خود و خدا نخواست، خداوند هم خود را بیشتر به او نشان داد.
حساب كنید اگر ما از پشت حجابِ مفاهیم با خدا باشیم چقدر عقب می افتیم. آیه می گوید اگر می خواهی چنین عقیده توحیدی پیدا كنی، باید هر چه بیشتر پایبند به اعمال مطابق آن عقیده توحیدی باشی. می خواهی با دل و قلب دعای كمیل بخوانی و با خدای علی(ع) به گفتگو بنشینی، باید عملِ مطابق عقیده توحیدی انجام دهی، بالأخره خدای دعای كمیل خدای مطرح در درس فلسفه و معارف اسلامی دانشگاه نیست. ارتباط با خدای دعای كمیل با عقیده نورانیِ همراه با عمل صالح ممكن است، یعنی توجه قلبی به حق، همراه با 20 سال رعایت حرام و حلال.
همه این مقدمات را عرض كردم برای جواب به این سؤال که: بر فرض رسیدیم به این كه باید «خداداری» را از «خدادانی» جدا كنیم و باید خودِ خدا را داشته باشیم و نه مفهوم آن را، حالا چه كار باید كرد كه این مقصد محقق شود؟ جواب این است كه باید سال های متمادی طبق این عقیده آن هم به صورت حضوری آن، عمل كرد، وقتی طبق آن عقیده عمل كنیم، آن عقیده رشد می كند، چون فرمود: «وَالْعَمَلُ الصَالِحُ یَرْفَعَه». كدام عقیده رشد می كند؟ عقیده ای كه به رب ّالعزه وصل است و در نتیجه دیگر عمرمان باطل نمی شود و از نظر روحی و قلبی در شرایطی قرار می گیریم كه نفس كشیدنمان هم عبادت محسوب می گردد، چون با آن عقیده و عملِ مطابق آن، وارد عالَم توحیدی شدیم، عالَمی كه ربّ العزه ربوبیت ما را به عهده می گیرد و بركات «خداداری»، خود را نشان می دهد. به عبارت دیگر اگر كسی نتواند روح بازیگری در دین را در خود رشد بدهد، همین دانایی ها حجابش می شود.
بحث به این جا رسید که ما فقط برای بندگی در این دنیا آمده ایم و لذا هر كاری كه در فضای بندگی انجام دهیم، عامل نجات از پوچی و بی معنایی است و اگر از فضای بندگی بیرون بیاییم، هر كاری، هر چقدر هم پرطرفدار باشد، موجب بی معنایی و پوچی ما می شود. در فضای بندگی علاوه بر این كه خودمان معنی پیدا می كنیم، هر چیز، جایگاه مخصوص خود را می نمایاند و هیچ چیزی لغو و بیهوده نیست. گفت:
یا سبو یا خم می یا قدح باده كنند
یك كف خاك در این میكده ضایع نشود
همیشه عنایت داشته باشید كه یك خطر بزرگ ولی پنهان، برادران و خواهران را تهدید می كند و آن عبارت است از این كه ظاهر اعمالمان دینی باشد، نیت ها هم غیردینی نباشد، اما مقصد و هدف - چون راه را درست انتخاب نكرده ایم- پوچ و دنیایی باشد. می خواهیم از طریق اقامه نماز، دینداری كنیم، اما چون راه قلب به سوی عالم قدس نیست، با همین نماز بازی می كنیم، چون با گرفتاری در مفاهیم معنوی، به عالم قدس، آن طور كه مورد نظر دین است، توجه نشده است، و از شبه قدسی شدن اعمال غفلت می كنیم.
بنده سعی می کنم آنقدر موضوع را از زوایای مختلف مورد بررسی قرار دهم كه دلم آرام شود مطلب را رسانده ام، إن شاءالله بعد از این که چهره های گوناگون اعمال شبه قدسی روشن شد، روشن می شود كه چه كار باید بكنیم تا به خوبی وارد اعمال دینی شویم. باید حواسمان جمع باشد كه:
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد كه از خزانه غیبم دوا كنند
چون طبیبان مدعی فرصت ها را می سوزانند و با اعمال به ظاهر قدسی، پوچی و بی ثمری را به بار می آورند، نه چراغی در جلوی راه می افروزند و نه جان ما را با حقیقتی یگانه می كنند که بحث آن به جلسه آینده موکول خواهد شد.
در جمع بندی مباحث این جلسه ، می توان نكات زیر را مورد توجه قرار داد:
1- توجه به تفاوت علم حضوری با علم حصولی و این كه علم حضوری نسبت به حقایق، بابی برای كشف حقایقِ بسیار گسترده و با بركت است و جایگاه فضل و اطلاعات، در حدّ رفع حوائج زندگی زمینی است و نه بیشتر.
2- علاوه بر این كه علم ما باید علم به واقعیات باشد و نه تصورات وَهمی و خیالی، باید در رابطه با واقعیات، به علم حصولی اكتفا نكرد و سعی نمود به «وجودِ» حقایق مرتبط گشت.
3- تلاش برای تحقق خداداری وظیفه سالک است تا بعد از آن كه راه را پیدا كرد، سعی كند مقام «تلوُّن» خود را به مقام «تمكّن» تبدیل كند و از صاحبان اصلی مقامات معنوی یعنی ائمه معصومینh مدد بگیرد.[148]
4- لازم است که به مظاهر اسم هادی و اسم مضلّ توجه شود و از این كه شیطان مظهر اسم مضلّ خداوند است غفلت نشود و این که خداوند بر اساس اسم جلال خود، آن كسی را كه شایسته قرب نیست، توسط شیطان از ساحتِ قرب دور می كند.
5- توجه به شبه قدسی كردن فعالیت ها و این كه راه نجات از این خطر بزرگ، توجه به حقیقت هر انسان یعنی بندگی اوست و در راستای چنین رویكردی، فعالیت های فرهنگی از پوچی و بی ثمری به سوی ثمردهی و كمال سیر می كند.
6- چه بسا یك فعالیت با توجه به بندگی یا عدم بندگی، دو نتیجه متفاوت می دهد و لذا نباید به صرف ظاهر اعمالِ مذهبی اكتفا كرد.
7- توجه به عقل قدسی كه منجر به عبادت بهتر می شود و تفاوت آن عقل با عقل استدلالی. و طرح نمونه ای از حیات عقل قدسی و این كه چگونه در عین هبوط می توان با پذیرش شریعت الهی، فرمان «اَدْبِر» و برگشت به سوی خدا را در زندگی زمینی محقق كرد و از این طریق حجاب بین بنده و خالق را ضعیف و ضعیف تر نمود.
8- طرح بحث «عزت» به معنی نجات از پوچی و این که چگونه خداوند با نور عزت خود بندگانش را از خطر پوچ شدن می رهاند.
9- توجه به نقش عمل به عقیده توحیدی و این كه چگونه از این طریق عقاید انسان حالت حضوری و وجودی پیدا می كند، كه موضوع مهمی است و در جلسات آینده به آن پرداخته می شود.
10- توجه به نقش عقاید توحیدی و این كه چگونه می توان به نور آن عقیده، ابراهیم وار سبب سوزی نمود و واسطه ها را بین خود و خدا سوزاند، و این که این كار با تقیّد به حرام و حلال الهی پس از سال ها استمرار به دست می آید.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
بحث در انواع فعالیت های فرهنگی بود و این که کدام یک از انواع فعالیت های فرهنگی ما را به نتیجه مطلوب می رسانند و کدام یک از آن ها ما را از نتایج مورد نظرمان محروم می کنند. عرض شد یک نوع فعالیت هست که به ظاهر دینی است و نفی دین و دینداری هم نمی کند ولی در عین حفظ ظاهر، جهت انسان را به دنیا می اندازد و فعالیت های دینی را بریده از باطن مطرح می نماید که تحت عنوان فعالیت های شبه قدسی به بررسی آن پرداخته شد، و به این جهت نام این فعالیت ها را «شبه قدسی» نامیدیم که در عین حفظ ظاهر دینی نظر به باطن اعمال ندارد. حال می خواهیم تأکید کنیم که عزیزان نباید نوع فعالیت های شبه قدسی را با فعالیت هایی که سعی دارند مفاهیم دینی را ساده کنند تا افراد راحت تر بفهمند، اشتباه کنند. این که تلاش كنیم موضوعات را با حفظ ارتباط با باطن و جنبه های قدسی آن ، ساده کنیم، کار پسندیده و لازمی است، این است که می گویید دین مرتبه نازله و مرتبه عالیه ای دارد که در حالت نازل كردن مطالب، آن مرتبه نازله بی باطن و بریده از ذات قدسی اش نیست. موقعی نازل كردن خطرناك می شود که همین مرتبه نازله را به عنوان همه دین معرفی کنیم، به همین جهت از یک طرف رسول خداf می فرمایند: دین من «سَمحه سهله» است؛[149] یعنی این دین یک دین راحت و آسانی است، به خودتان زحمت اضافی ندهید. از آن طرف می بینید كه رسول خدا و ائمهh به شدت با سطحی شدن دین مبارزه می کنند و مواظب اند ما به ظاهر دین مشغول نشویم. پس ساده و راحت کردن مفاهیم و دستورات دین کار پسندیده ای است، چون با نازل کردن موضوع قدسی - در صورتی که از باطن خود بریده نشود - هدف گم نمی شود بلکه نقطه شروع فعالیت های دینی از سختی و غیر قابل طاقت بودن خارج می شود. ولی یک وقت جهت گیری ما به کلی غلط است و به آنجایی که باید نظر داشته باشیم، نظر نداریم، اصلاً راه را شروع نكرده ایم تا بخواهیم آن راه، در ابتدای امر فوق طاقت انسان مبتدی نباشد. در روایت آمده است كه اهل جهنم یك مرتبه برای فرار از آتش به آب گندیده پناه می برند، بعد برای فرار از آب گندیده خود را در پناه آتش قرار می دهند. این دقیقاً صورت دنیایی افرادی است كه در دنیا یك راه و فعالیت را شروع می کنند بدون آن که به جنبه قدسی آن نظر داشته باشند، بعد می بینند نتیجه نگرفته اند، باز یك راه و فعالیت دیگری را آغاز می نمایند، که در فعالیت بعدی هم نظر به جنبه قدسی فعالیت ندارند، و در نتیجه دوباره با پوچی روبه رو می شوند، و همین طور بدون آن که جهت و هدف خود را تغییر دهند و از ظاهر به باطن نظر کنند، همچنان نوع و شکل فعالیت ها را تغییر می دهند. اگر كسی راه را از بی راهه تشخیص ندهد در بی راهه ها مرتباً راه عوض می كند، این جا است که امام صادق (ع) می فرمایند: «الْعَامِلُ عَلَى غَیْرِ بَصِیرَةٍ كَالسَّائِرِ عَلَى غَیْرِ الطَّرِیقِ لَا یَزِیدُهُ سُرْعَةُ السَّیْرِ إِلَّا بُعْداً»[150] عمل کننده ای که کارش از سر بصیرت و شناخت صحیح نباشد همچون کسی است که در بی راهه حرکت می کند، هر چه سریع تر برود بیشتر دور می شود. در روش شبه قدسی، انسان از هدف اصلی دین بیرون است بدون این که متوجه باشد، چون واژه ها از نظر ظاهر دینی است و مسیر به نحوی شبیه مسیر دینداران است، بدون این که جهت گیری به سوی باطن عالم باشد.
اگر یک موضوع روشن شود می توان از مهلکه شبه قدسی شدن فعالیت ها، نجات یافت و آن شناخت جایگاه عظیم دین در زندگی است و این که ما از طریق دین و دین داری به کجا می خواهیم برسیم. اگر تصور ما این باشد که کمال ما در این حدّ است که در دنیا خوب زندگی کنیم و به همدیگر دروغ نگوییم، و اموال همدیگر را تصاحب نکنیم، دین را هم در آن حدّ می پذیریم تا در این اهداف به ما کمک کند. ولی یک وقت برای خود اهداف بسیار عظیم تری را در نظر داریم و می خواهیم همه حجاب های بین ما و خدا برطرف شود تا خدا را با همه اسماء اش بشناسیم و او را با همه اسماء اش عبادت کنیم. در حالت دوم جایگاه دین بسیار ارزشمند است، چون در این حالت، تمام نظر به عالم قدس است و دین را و فعالیت های فرهنگی را برای رسیدن به اهدافی در نظر گرفته ایم که هرگز نمی توان در حدّ ظاهر از آن استفاده کرد، بلکه باید عمیق ترین لایه های دین را شناخت و بر آن اساس به دستورات آن عمل کرد تا حجاب های بین ما و خدا برطرف گردد. ولی اگر جایگاه دین را در این حدّ نشناختیم، از واژه های دین استفاده می کنیم بدون این که جهت گیری های ما در راستای روح آن واژه ها قرار گیرد. به عنوان مثال نوع نگاه بعضی افراد نسبت به نظام جمهوری اسلامی طوری است که در عین به کار بردن واژه اسلامیت برای نظام ، هدف این نظام را دنبال نمی كنند، در واقع از نظام جمهوری اسلامی همان چیزی را دنبال می كنند که فرهنگ غربی برای نظام لیبرال دموکراسی دنبال می کند. این همان شبه قدسی كردن واژه ها است، چون به اعتبار واژه اسلامیت كه برای نظام جمهوری اسلامی به كار می برند، نظام به ظاهر قدسی است، ولی به اعتبار هدفی که این افراد برای نظام دنبال می کنند، غیر قدسی است. اگر نظام جمهوری اسلامی به جای این که بستری باشد برای زندگی صحیح، تا در عین ایجاد امنیت نظامی، اقتصادی، انسان ها را به خدا و غیب دعوت بكند، صرفاً به دنیا دعوت كند، به آن نظام و به فعالیت های آن می گوییم شبه قدسی.
در سلوك الی الله بعضاً سالك متوجه می شود چون در لایه های باطنیِ نفس خود انگیزه های دنیایی داشته به آن نتایج نهایی نرسیده است، و به جای این كه در فعالیت های خود به عالم قدس نظر داشته باشد، به آرامش روان و راحتی نفس امّاره نظر داشته است، و فعالیت های دینی و سلوك دینی او بریده از باطن قدسی بوده است. این خطر بعضاً ممکن است برای نظام جمهوری اسلامی نیز پیش آید و به جهت شبه قدسی شدن بعضی از کارها در مسیر خود ضربه هایی بخورد و نتایج ارزنده ای را که به کمک آن نظام می توان به دست آورد، از دست بدهیم. چون در بعضی موارد طلب ما اسلامی و قدسی نمی باشد، هر چند ظاهر كارها اسلامی باشد. طلب و تمنای بعضی از مسئولان، ژاپن شدن نظام بود، حتّی آمدند و ژاپن را الگوی ما قرار دادند، چون در ژاپن به نظر و زعم آن ها، سنت ها به ظاهر حفظ شده است، در حالی که ژاپن و آمریكا به جهت اهدافِ صرفاً مادی که برای زندگی قائل اند، فرقی نمی کنند. دو روی یک سكّه اند، اما چون ژاپن را می توان در جنبه شبه قدسی وارد کرد، آن کشور را به عنوان نقطه هدف به ما معرفی کردند. آمریكا شبیه آن فعالیت هایی است که همه چیز آن را دنیایی می کند و دین را هم صرفاً دنیایی تعریف می کند. در نوع فعالیت های شبه قدسی هم هدف همان است ولی طوری موضوعات مطرح می شود که ابتدا انسان متوجه امر نمی گردد در این نوع فعالیت ها هم دنیا محور است، ولی واژه ها و ادعاها قدسی است، بدون آن که جهت گیری به سوی عالم معنا باشد. مردم در آن شرایط متوجه نمی شوند كه از این طریق هرگز متدین نمی شوند و در این مسیر آن نتیجه ای را كه منتظر آن هستند به دست نمی آورند، چون آن فعالیت در زیر سایه نظام اسلامی و به عشق اسلام انجام می گیرد، ولی آن چه مدّ نظر قرار می گیرد و مورد توجه است، هر چه بیشتر دنیایی شدن است.
بعضاً می خواهند بدون توجه به عالم قدس، به نتایج خوب برسند، در حالی که هرگز خداوند چنین جهانی و چنین قواعد و سننی به وجود نیاورده است. می فرماید:
«وَإِذَا مَسَّ الإِنسَانَ الضُّرُّ دَعَانَا لِجَنبِهِ أَوْ قَاعِدًا أَوْ قَآئِمًا فَلَمَّا كَشَفْنَا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ كَأَن لَّمْ یَدْعُنَا إِلَى ضُرٍّ مَّسَّهُ كَذَلِكَ زُیِّنَ لِلْمُسْرِفِینَ مَا كَانُواْ یَعْمَلُونَ».[151]
انسان به خودی خود اینچنین است كه اگر سختی و ضرری به او برسد در هر حال - چه نشسته و چه خوابیده- ما را می خواند، و چون آن سختی را از او برطرف كردیم، دنبال كارش می رود، گویا اصلاً حرفی با ما نداشت، و بدین شكل فعالیت مسرفین برایشان زینت داده شد. چون فراموش می كنند خداوند آن مشكل را از آن ها رفع کرده است.
ضعف انسان این است كه با تلاش خستگی ناپذیر به دنبال نتایج مورد پسندش می باشد، بدون آن که روش مناسبِ اهداف مورد پسند را از شریعت الهی بگیرد و بدان عمل کند، در حالی که چون روش او غلط است در اثر آن روش های غلط حتماً به نتایجی می رسد که هرگز آن نتایج را نمی خواست و در نتیجه سخت دلسرد و ناامید می شود و احساس بی ثمری و پوچی می نماید.
قرآن می فرماید:
«وَلَئِنْ أَذَقْنَا الإِنْسَانَ مِنَّا رَحْمَةً ثُمَّ نَزَعْنَاهَا مِنْهُ إِنَّهُ لَیَئُوسٌ كَفُورٌ»؛[152]
چون به انسان نعمتی دادیم و سپس آن را گرفتیم، سخت ناامید و ناسپاس می شود، چون نمی داند چرا آن نعمت را از او گرفتند. گناه می کند ولی طلب او چیزی است غیر از نتایج اسفبار گناه. می گوید كه چه اشكال دارد كه در شهر خودم بی حجاب باشم ولی وقتی به مكّه می روم، بر اساس حکم شریعت اعمال را در آن جا انجام می دهم، و باز به شهر خودم برمی گردم بی حجاب باشم و نتایجی را هم که یک انسان متدینِ به آداب شرعیه می گیرد، من هم در دنیا و آخرت بگیرم؟! این شخص متوجه نیست که او برای خدا برنامه ریخته است و انتظار دارد به روشی که او می خواهد نظام عالم اداره شود، می خواهد با اهداف دنیایی نتایج مورد پسند معنوی نصیب او شود. بروید این افراد را كه هم مكّه و كربلا می روند، و به فقرا كمك می كنند و هم در رابطه با نامحرم رعایت موازین شرعی را نمی کنند، روانكاوی كنید. عموماً این افراد در مسائل اقتصادی شان دینی عمل نمی کنند، ولی عملاً می گویند؛ خدا آن طور که من برنامه ریزی کرده ام، عمل کند، نه آن طور که حکمتش اقتضا می کند.این نوع نگاه یک نوع شبه قدسی كردن کارها است، چون معتقد نیست که هر عملی باطنی دارد و اگر این ظاهر با آن باطن هماهنگ نبود عملا آن ظاهر نقش خود را نمی تواند انجام دهد.
یکی از عواملی که تفسیر شریف المیزان را باید تفسیر قرآن برای امروز جامعه دانست، به جهت توجهی است که مؤلف محترم به این نقیصه کرده است و سعی می فرماید با توجه دادن به آیات قرآن ما را متوجه این نکته بزرگ بنماید که در دین تمام اعتباریات ریشه در حقیقت دارد و حقیقت به اعتبار ما تغییر نمی کند بلکه اگر با تشریع و دستورات الهی مأنوس شویم به حقیقتی که مربوط به آن دستورات است مرتبط می شویم.
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» متوجه این خطر بزرگ شده اند كه مطابق روح دنیای مدرن، اعتبار جای حقیقت نشسته است. ایشان همان وقت كه در نجف بودند در ارتباط با كتب و مجله های غربیِ ترجمه شده به عربی، متوجه این فاجعه شدند و از طریق نور قرآن، خدمت بزرگی به جهان اسلام كردند مبنی بر این که عالم قوانین و سنن مطلقی دارد که با اعتبار ما عوض نمی شود.
زورگویان و ستمگران عالَم معتقد به قوانین و سنن در عالم نیستند، فکر می کنند هر چه آن ها اراده کنند واقع می شود. این فکر و پندار را ساده نگیرید چون ریشه همه ظلم هایی كه امروز در جهان می شود بر اساس این پندار غلط است. حال شما نحوه ساده آن را در حرکت آن خانم می بینید که هم به مکه می رود و هم حجاب را رعایت نمی کند، نحوه شدیدتر آن ظلمی است که به مردم فلسطین می شود، حاکمان اسرائیل معتقد به سنن و قوانینی در عالم نیستند، تصور می کنند هر چه اراده کنند واقع می شود و آن ها به نتیجة دلخواهشان می رسند. بسیاری از افراد که تحت تأثیر فرهنگ مدرنیته هستند - اعم از مذهبی و غیر مذهبی - همین طور فکر می کنند.[153]
اول چیزی که باید برای نجات از مهلکه شبه قدسی کردن دین به آن توجه شود، نظر به جایگاه باطنی دستورات دین است و این که همه احکام الهی ریشه در حقایق قدسی دارد و صرفاً مجموعه دستورات اعتباری نیست که ما به میل خود بتوانیم هر طور خواستیم عمل کنیم، ولی باز به آن حقایق متصل گردیم، این همان طرز فکری است که قرآن مورد نقادی قرار می دهد و می فرماید: «وَإِن تُصِبْهُمْ سَیِّئَةٌ بِمَا قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ فَإِنَّ الْإِنسَانَ كَفُورٌ»؛[154] و چون به انسان ها به جهت آنچه انجام داده اند سختی و مشكلی برسد، ناسپاسی خواهند كرد. زیرا آن ها باور ندارند كه هر عملی نتایج خاص خود را دارد.
عرض شد علامه طباطبایی «رحمه الله علیه» در تفسیر قیم المیزان با توجه به خطر غفلت از جایگاه قدسی و نفس الامری دستورات شریعت، هدایت های قرآنی را به بشر دوران مدرنیته ارائه فرمودند و در واقع ایشان فرهنگ قرآنی را در مقابل آن فرهنگ انحرافی به صحنه آوردند و بحمدلله شاگردان ارزشمندی را برای نهادینه کردن این فکر و فرهنگ تربیت نموده اند كه از جمله آن ها حضرت آیت الله جوادی آملی«حفظه الله» است که در آثار خود دائم متذکر موضوع فوق هستند، سعی بفرمایید کتاب «اسرارالصلاة» ایشان را که به نام «رازهای نماز» ترجمه شده است، مطالعه بفرمائید. شما ممکن است تعجب كنید كه چرا ایشان در این كتاب نسبت به روایاتی که ریشه تکوینی دستورات شرعی مربوط به نماز را مطرح می کند، بسیار عنایت دارند. ولی وقتی عمق خطر را بشناسید جایگاه تأکیدات ایشان برای عزیزان روشن می شود. مثلاً جایگاه تکوینی رکوع نماز را در عالم بیان می کنند، تا ریشه تکوینی دستورات تشریعی برای افراد روشن شود. زیرا متأسفانه بعضی ها فكر می كنندكه خدا یك قراری گذاشته است كه ما طبق آن قرار باید به ركوع برویم، و یك قرار هم گذاشته كه ما به سجده برویم، به نظر این افراد امکان هم داشت که حركات نماز طور دیگر باشد، ولی باز به نتایجی که از طریق این نماز می رسیم، برسیم. آیت الله جوادی آملی«حفظه الله» در كتاب فوق این نكته را می خواهند نشان دهند که چنین فکری در باره دستورات دینی درست نیست. آری؛ در واقع پرتوی از فكر قرآنی علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» را در آثار شاگردان ایشان به خوبی ملاحظه می کنید. درست است همه این حرف ها را که شاگردان علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» مطرح می کنند، ایشان نزده اند ولی ایشان پایه فكر و فرهنگی را گذاشته اند كه اگر بخواهیم مثلا نماز را از زاویة دید علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» ببینیم، آن زاویه دید به نماز همان کتاب «اسرار الصّلاة» آیت الله جوادی آملی«حفظه الله» است. در این کتاب به کمک روایات مطرح شده، روشن می شود؛ انسانیت ذاتاً عین سجده است، روایتی می آورد كه مگر در معراج كه مقام تنهایی انسان با خدا بود، و در آن شرایط، ذات انسان - خارج از هرگونه مانعی - در برابر خدا قرار گرفت، انسان در مقابل حضرت پروردگار به سجده نیفتاد؟ پس اگر انسان بخواهد به اقتضای ذاتش عمل کند باید سجده کند[155] و لذا این طور نیست که قرار گذاشتند انسان به سجده رود و یا قرار گذاشتند دوبار به سجده رود و امکان داشت این ها را تغییر دهند. یا همچنان که نظرتان هست عمل آدم و آدمیت را در روایتی که بعضی علماء یهود خدمت رسول خداf آمدند و علت شستشوی اعضاء خاص وضو را از حضرت پرسیدند؛ خدمتتان عرض شد و این که چرا وضوی ما بر اساس حرکات آدمیت و آدم است،[156] روشن شد اقتضای آدمیت ما نزدیکی به شجره بود و لذا این وضوی ما بر اساس حرکات آدمیت ما تشریع شده است، تا موجب رفع کدورتی شود که نزدیکی به شجره در ما به وجود آورد. پس دستورات دین، دستورات قراردادی صرف نیست.
حال با توجه به نكات فوق عنایت داشته باشید كه اگر از این نوع تجزیه و تحلیل ها در صحنه دینداری، که تشریع را به تکوین متصل می کند، غفلت شود، دینداری ما شبه قدسی می گردد، چون فکر می کنیم دستورات دین، قراردادهایی است که ربطی به نتایج آن ندارد و لذا می شود غیر از آنچه خداوند دستور داده است عمل کرد، ولی انتظار نتایجی را داشت كه خداوند به افرادی می دهد كه طبق دستوراتش عمل كرده اند. اگر شما نتوانید این نکته را برای خودتان حل كنید و یا نتوانیم جایگاه فرهنگ دین را از این جهت روشن نماییم، امثال آن خانم که مثال زدم زیاد می شوند.
کسی که در جشن پانزده شعبان موهایش را از روسری بیرون می گذارد و آرایش كرده، تسبیح به دست، ذکر می گوید واقعاً نمی داند كه با هر عملی نمی توان نتیجة مطلوب را به دست آورد. مشكل او این است كه باور نمی كند یك قراردادهای محكمی در عالم وجود دارد كه ریشه در حقیقت دارد. او نمی داند باید از طریق حجاب و رعایت سایر دستورات دین، وارد شخصیتی بشود كه آن شخصیت ذاتش شایسته ارتباط با عالم غیب گردد. مولوی با توجه به چنین بصیرتی است که می گوید:
ای که تو از ظلم، چاهی می کنی
از برای خویش، دامی می کنی
گِرد خود چون کرم پیله بر متن
بهر خود چَه می کنی، اندازه کن
گر ضعیفی در زمین خواهد امان
غلغل افتد در سپاه آسمان
بعد اشاره می کند به آن شیری که به خرگوش ها ظلم می کرد و لذا خرگوشِ هوشیاری او را فریب داد، به طوری که با فریب خرگوش آن شیر:
عکس خود را او عدوّ خویش دید
خرگوش او را سر چاهی برد و گفت: این شیرِ درون چاه مانع شد من غذای شما را بیاورم و آن هم پرید در چاه تا حساب شیر را برسد.
لاجرم بر خویش شمشیری کشید
حمله بر خود می کنی ای ساده مرد
همچون آن شیری که بر خود حمله کرد
هر که دندان ضعیفی می کَند
کار آن شیر غلط بین می کند
غفلت از قاعده ریشه داربودنِ همه دستورات دینی بود كه صدام ها را به وجود آورد و بر عكس، توجه و ایمان به این قاعده، همه حرکات و سکنات را در زیر پوشش دستورات دین می برد و تلاش برای متصل شدن با حقیقت قدسیِ آن دستورات را به همراه دارد. شما بر اساس ایمان به سنن غیبی عالم است که مطمئن هستید مظلومیت ملت فلسطین بی جواب نمی ماند و هر قطره از خون مظلوم نقش خود را در عالم بازی خواهد کرد و حتماً حرکات ظالمان به پوچی و بی ثمری می رسد و ظالمان هرگز نمی توانند از تلاش های خود بهره ببرند، و درست با چیزی روبه رو می شوند که می خواستند از آن فرار کنند. به تعبیر قرآن؛ «وَ نُرِی فِرْعَوْنَ وَهَامَانَ وَجُنُودَهُمَا مِنْهُم مَّا كَانُوا یَحْذَرُونَ»[157] نمایاندیم به فرعون و هامان آن چیزی را كه می خواستند ازآن فرار كنند. فرعون همه كارها را انجام داد تا گرفتار آن هلاکت نشود.
حال اگر سمت و سوی فعالیت هایمان از سطح به عمق، و از ظاهر به باطن نبود، و فقط در حدّ ظاهرِ دینی اش متوقف شد و جنبه های باطنی آن از صحنه قلب ما بیرون رفت و مورد غفلت قرار گرفت، فعالیت های ما شبه قدسی می شود. در چنین شرایطی بعضی ها می گویند چه اشكالی دارد كه جمهوری اسلامی دارای عنوان اسلامی باشد، نمازمان را هم بخوانیم، ولی یك ژاپن بشویم. باور نمی کنند كه دیگر دست آن ها نیست و اگر آن زندگی را با آن آرزوها و تمنیات دنبال كردند، نتیجه اش هم آن می شود که باید بشود، و آن درست چیزی است که بنا بود ما از آن فرار کنیم. نمی شود كه ما زندگی به روش و تمنیات ژاپنی ها را بگیریم ولی نتیجه ای را كه ما می خواهیم ایجاد شود، شما كه ایجاد كننده نظام عالم نیستید، شما فقط می توانید با سنن و واقعیت های باطنی عالم ارتباط برقرار كنید، اگر با این واقعیت ارتباط برقرار كردید حتماً نتیجه اش مطابق خودش خواهد بود و اگر با واقعیتی دیگر مرتبط شدید با نتیجه مخصوص به آن روبه رو می شوید. فهم این قاعده خودش یک فهم زیبایی است که بدانیم عالم نظام مند است و هر چیزی از هر چیزی صادر نمی شود و قضا و قدرِ حکیمانه ای در عالم حاکم است. شنیده اید می گویند: در صدر اسلام بحث قضا و قدر یكی از پرحرارت ترین و پرنشاط ترین بحث ها بود، چون توجه به قضا و قدرِ عالم باعث می شد كه مسلمانان با تحرك خیلی خوبی وارد فعالیت ها بشوند، مسلمانان صدر اسلام معتقد بودند در ازاء هر فعالیتی، نتیجه خاصِ مربوط به آن فعالیت به صحنه می آید و لذا سعی داشتند عالی ترین فعالیت ها را که هر چه بیشتر به باطن عالم مرتبط است، انجام دهند تا بهترین نتایج نصیب آن ها شود و به شدت از این فکر عامیانه حذر می کردند که فکر شود نتیجه کارها به دلخواه آنان است و هر چه آن ها بخواهند واقع می شود، بلکه خود را در یک نظام قدسی احساس می کردند که همه چیز آن بر اساس قضا و قدر تنظیم شده است. به قول معروف؛ «كز بهشت آدم به یك تقصیر بیرون می كنند» پس این طور نیست كه من تقصیر بكنم ولی باز در بهشت بمانم. در واقع با روبه روکردن ما با پوچی ها در نظام عالم، دارند به ما می گویند، شما كاری نكرده اید تا به مقصدی كه به دنبالش هستید برسید. شما با كارهای غیر شرعی به مقصدی كه آن مقصد، قدسی نیست می رسید. وقتی رفاه نوع ژاپنی مقصد ما شد و از نیازهای متعالی ترِ خود غافل شدیم نتیجه اش این می شود كه بعد از 20 سال با نسلی روبه رو هستیم که آن طور که باید وفادار به حقایق غیبی نیست، تا بتواند با عالم غیب و با كمال مطلق ارتباط پیدا کند و احساس حیات و بقا بکند، بلکه بر عکس؛ احساس خلأ و بی ثمری می كند. علت این مشکل چیزی جز شبه قدسی کردن حقایق قدسی نیست. در صورتی که اگر بر باقی ماندن در فضای قدسیِ فعالیت ها پا فشاری می کردیم نه تنها با این مشکل روبه رو نبودیم بلکه هزاران هزاران برکات غیر منتظره نصیب ما می شد.
امام خمینی«رحمه الله علیه» در زمان شاه فرمودند: شما روزی یك ساعت رادیو را به ما بدهید، هزینه اش را هم خودمان می دهیم تا ببینید ما چه كار می كنیم. برای ما ممکن است سوال شود، حالا که 24 ساعت رادیو در اختیار ماست چرا آن نتیجه مطلوب حاصل نمی شود؟ فراموش نفرمائیدکه امام خمینی«رحمه الله علیه» در چه فضایی می خواستند کار را به دست بگیرند، مسلم در آن فضای قدسی که آن زمان امکان ایجادش بود با یک ساعت در روز نتایج بسیار زیادی به دست می آمد. بعداً مدرنیته بلایی بر سرذهن ها و فکرها آوردکه دیگر سخنان دینی متذکر عالم قدس نیست، بلکه بیشتر حرکاتی است شبه قدسی، بدین معنی که ظاهرش دینی است ولی روح معنوی ندارد. و جا دارد در نظام جمهوری اسلامی سخت مواظب باشیم گرفتار روح دنیای مدرن نشویم که همه چیز را در حدّ پدیده های مادی و مرده می بیند و باید همه چیزِ عالم ماده مورد مصرف هوس های بشری قرار گیرد، در چنین فرهنگی تحت عنوان «اومانیسم» انسان محور همه چیز است و نه خدا، و آن هم نه انسانی که خلیفه خدا است، بلکه انسانی که در پایین ترین درجه از میل ها و هوس هایش متوقف شده است و لذا در چنین فرهنگی راه آسمان بر روی بشر بسته می شود و اگر هم جسته و گریخته آداب دینی را انجام می دهد، آن ها را به قالب های بی روحی تبدیل کرده که جنبه های قدسی آن به شدت فرو کاسته شده است و لذا نتیجه مورد نظر به دست نمی آید و نسلی که در نظام جمهوری اسلامی متولد شده است به جهت محدودشدن در اعمال شبه قدسی، احساس حیات و بقا و دارایی در رابطه با عالم معنا و معنویت نمی کند. این جا است که ما باید بدانیم قالب ها معیوب نیست بلکه از محتوا غفلت شده، «خدادانی» به جای «خداداری» نشسته و علمِ به عالم معنا حجاب اکبر گشته و فضای دینی فرو نشسته است. از این رو فعالیت ها و عباداتمان نتایج لازم را نمی دهد، فعالیت ها و عباداتی که می توانست نتایج فوق العاده به بار بیاورد.
در صدر اسلام پیامبرf به مسلمانان می فرمودند: قرآن بخوانید و توصیه می کردند: اگر كسی شب جمعه سوره كهف را بخواند از فتنه های آخرالزمان در امان خواهد بود. اصحاب در آن فضای معنوی بنا به راهنمایی های رسول خداf قرآن می خواندند و چون توجهشان فقط به قالب قرآن نبود، از طریق آیات الهی در حضور عالم قدس و معنا می رفتند و بعد هم خیلی چیزها به دست می آوردند ولی بنی امیه که می آیند هرچند به ظاهر هیچ كاری نمی کنند اما جهت ها را که به سوی عالم قدس بود عوض می کنند و اهل البیت h را هم که متذكر عالم قدس بودند از صحنه خارج می نمایند، و چون در آن شرایط جهت فعالیت های فرهنگی گم شد، نهایتاً به جای توجه به عالم قدس و سیراب شدن از حقایق آن عالم، مجبور شدند به یونانیت روی آورند.
بنی امیه و بنی عباس برای این که جای خالی فرهنگ اهل بیت h را که خانه نشینشان کرده بودند، پركنند مجبور شدند به یونانیت روی آورند، كتاب های یونانی را ترجمه كردند، و در جامعه اسلامی به جای تدبّر در قرآن و بهره بردن از حقایق قرآنی، بحث های مطرح شده در تفکر یونانی به میان آمد. بحث های مطرح شده در فلسفه یونانی بد نیست، ولی به من بگویید مگر جز این است که اساساً روش فلسفی، روش سر و کار داشتن با مفهوم حقیقت است و نه با وجود حقیقت. و این اولین مشکل است، چون ما فکر می کنیم با علم به مفهومِ حقیقت با خود حقیقت روبه روهستیم. آری مفهوم حقیقت آدرس پی بردن به وجود حقیقت است، ولی آدرس یک منزل را داشتن به معنی قرارگرفتن در آن منزل نیست. اگر راه اهل بیت پیامبرh را طی کرده بودند، علاوه بر این که آدرسِ رسیدن به حقایق را داشتند، در عالم قدس سکنی می گزیدند. امثال فارابی و ابن سینای عزیز به عنوان عكس العمل در مقابله افراط و تفریط معتزلیان و اشاعره آمدند و فلسفه یونان را در فضای فرهنگ اسلامی سر و سامان دادند و سعی كردند در کنار روحیه مفهوم گراییِ فلسفه یونانی، یك حالت شهودی و حضوری را نیز در آن مطرح کنند[158] و مقصد و مقصود فلسفه را نیز به حکمت متعالیه سوق دادند که جمع بین عقل و قلب است. به همین دلیل ابن سینا در آخر عمر می گوید: آن فلسفه حقیقی که باید به صحنه بیاید چیزی است بالاتر از آن چه من تا حال گفته ام و آن حكمت مشرقی است،كه نتیجه نظر ابن سینا، فلسفه شیخ اشراق شد. فلسفه شیخ اشراق جنبه حضوری فلسفه اسلامی بود، سپس ملاصدرا آمد و عقل و قلب و مفهوم و شهود را جمع كرد، به طوری که اگر شما امروز فلسفه حکمت متعالیه ملاصدرا«رحمه الله علیه» را بخوانید به خوبی بین حضور و حصول جمع می كنید، نمونه اش تفکر و سلوک امثال امام خمینی«رحمه الله علیه» است.
بنی امیه و بنی عباس با قصد دیگری به یونان رجوع کردند غیر از آن مقصدی که فارابی و ابن سینا داشتند. بنی امیه و بنی عباس، معتزله را آوردند که اصل تفكر را فلسفه یونان قرار می دادند و آنچنان در افراط افتادند که از اسلام آن مقداری را می پذیرفتند که در حد تصدیق فلسفه یونان باشد. معتزله می گفتند: چون فلسفه یونانی نمی پذیرد صراطی پس از مرگ وجود داشته باشد پس صراطی نیست و پیامبرf این ها را برای عوام گفته اند، همین طور که وهابی ها بدون آن كه خودشان بدانند حاصل همین فکرها هستند. این ها هم می گویند: چون عقل ما نمی پذیرد سوال قبر -كه همان برزخ است - وجود دارد پس چنین چیزی نیست و با یک قشری گریِ افراطی عقاید سطحی خود را به بقیه فرق اسلامی تحمیل می کنند، در حالی که اگر با عقل سلیم در قرآن تدبر كنیم علاوه بر دلایل عقلی، با تدبر در قرآن به خوبی می توان متوجه عالم برزخ شد.[159]
به هر صورت عرض بنده این است که اگر رویکرد جهان اسلام به سوی اهل بیت پیامبرh می بود، نه تنها روحیه استدلالی در اسلام که امثال فارابی و ابن سینا به دنبال آن بودند به نحوی بارز در صحنه اجتماع اسلامی ظاهر می شد، بلکه اشراق و شهودی در صحنه دینداری مسلمانان جریان می یافت که هرگز قابل مقایسه با آن چه هست نمی بود و تمام حرکات و سکنات دینی در همه اقشار جامعه جهت قدسی خود را حفظ می کرد.
آری اگر فضای قدسی محفوظ بماند تمام دستورات دینی عامل اتصال به عالم قدس می شود و روز به روز ما را با برکات غیر قابل تصوری روبه رو می کند و در چنین حال و هوایی بود که امام خمینی«رحمه الله علیه» متوجه اند اگر یك ساعت برنامه رادیو را به دست علمای اسلام بدهند می توانند بسیاری از مشكلات جامعه را حل کنند. ولی بعداً که جمهوری اسلامی پس از پانزده سال تبعید امام خمینی«رحمه الله علیه» شکل گرفت با آن همه تبلیغ منفی ضد دین، و ایجاد غفلت از عالم قدس که در رژیم شاه اشاعه یافت، اگر تمام برنامه ها را هم به دست بگیریم، چون فضا در دست فرهنگ دیگری است و روح جاری در روان ها، روح مدرنیته است، کار بسیار مشکل می باشد، به خصوص که حتی بعضی از طرفداران نظام جمهوری اسلامی چون با روح نظام اسلامی آشنایی ندارند و متوجه اهداف اصلی نظام جمهوری اسلامی نیستند، رعایت قالب های فعالیت های دینی را کافی می دانند، بدون آن که به پوچی ها فکر کنند.
آن نوع از فعالیت های فرهنگی كه اندیشه ها را نسبت به عالم قدس در حدّ علم حصولی متوقف می کند، نتیجه ای جز بی وفاییِ نسل جوان به عالم معنا در پی ندارد.
علم حصولی به عالم معنا که همان علم به مفهوم خدا و مفهوم قیامت است کجا، و ارتباط وجودی با عالم معنا کجا! نتیجه فعالیت هایی که با نور وجودِ عالم معنا مرتبط نیست این می شود كه شما می بینید به ظاهر كار فرهنگی می كنید ولی هیچ نتیجه ای نمی گیرید. بعد از 20 سال نسلی كه باید از طریق ارتباط با عالم غیب و ارتباط با كمال مطلق شدیداً احساس حیات و بقا و دارایی بكند، احساس خلأ و بی محتوایی می کند و سخت اعتراض دارد، چرا؟
علت سرخوردگی و بی علاقگی نسل جوان به فعالیت های فرهنگیِ رسمی به این جهت است كه در جان و روح خود به حقیقتی وصل نشده و در پرتو فعالیت های فرهنگی، حیات معنوی قابل قبولی به دست نیاورده است.
گاهی جرأت نمی كنیم به نوع فعالیت های فرهنگی و فكری خودمان شك كنیم، در حالی که ممکن است تماماً بی راهه برویم و هیچ نتیجه ای هم نگیریم. این خیلی خطرناك است كه انسان جرأت ارزیابی خطری را كه در حال و آینده تهدیدش می كند نداشته باشد، زیرا به کارهایی که می کنیم عادت کرده ایم و به کاری ماوراء آن فعالیت ها فکر نمی کنیم و اگر هم به كارهای خود فکر کنیم و احساس کنیم آن طور که باید نتیجه نمی دهد، جرأت نمی کنیم آن را رها کنیم. چون تغییردادنِ جهت روح و قلب، یک شجاعت فوق العاده می خواهد، کاری که مولوی توانست انجام دهد.
وقتی شمس تبریزی با مولوی روبه رو شد، به او گفت: دیگر نباید مطالعه كنی، شمس در مولوی استعدادی دیده بود ماوراء کتاب های رسمی، متوجه شد در جان او امکان جوشش چشمه ای هست که سال ها خودش و بقیه را می تواند سیراب کند، ولی باید از عادت قبلی دست بردارد، هرچند آن عادت قبلی یعنی مطالعه کتب علما و عرفا، عادت خوبی بود اما مانع جوشش استعداد مولوی می شد. همان استعدادی که آیت الله بهجت«حفظه الله تعالی» در بسیاری از مسلمان های این زمان می بینند و بر همین اساس است که می گویند: «گناه نكنید» ممکن است كسی نفهمد ایشان چه می گویند؟ در حالی که با توجه به شرایط فرهنگی امروز وقتی کسی وارد دستور العمل ایشان شد، وارد عالَمی می شود که ترک گناه موجب شکوفایی استعدادهای بزرگ انسانی او می گردد. مولوی استعدادی داشت كه اگر مطالعه را در آن شرایط رها می كرد، از علم حصولی به علم حضوری و از ارتباط با مفاهیم به ارتباط با «وجودِ» حقایق سیر می کرد و به مشاهده قلبی حقایق می رسید. ولی از طرفی برای او که چهل سال با کتاب به سر می برد، جداشدن از این عادت کار بسیار مشکلی بود و لذا پنهانی مطالعه بعضی كتاب ها را ادامه می داد. مولوی با این که سعی داشت حرف شمس تبریزی را عمل کند اما از کتاب ترمذی نمی توانست دل بکند، آن را در آستینش مخفی کرده بود، شمس فهمید و به او گفت که با این کار مشکلش حل نمی شود و نمی تواند در علم حضوری وارد شود، به او توصیه كرد باید هیچ كتابی نخوانی، تو باید از این عالم که در آن هستی، به عالم دیگری سیر كنی تا نتایج مربوطه حاصل شود.
البته عزیزان متوجه هستند که قرآن و روایات به خودی خود ذکراند و موجب انتقال به عالم معنا می شوند و عملاً انسان با تدبّر در قرآن و روایات متذکر حقایق می شود و این غیر از خواندن کتاب های معمول علمی است. زیرا روش امامانh روشی است که با مطالعه به آن مقام نرسیده اند، و ما با تدبّر در سخنان آن ها متذکر حقایق می شویم و نظرمان به افقی می افتد که آن ها مدّ نظر داشته اند. ابوحنیفه یکی از امامان فقهی اهل سنت در سؤالی که دارد به امام صادق(ع) در نامه ای قبل از طرح سؤال می نویسد: ای پسر پیامبر كه بدون هیچ كلاس و مدرسه همه درس خوانده ها را محتاج خود كرده ای! این سؤال من را جواب بده. همان مقامی که حافظ در توصیف رسول خداf می گوید:
نگارِ من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموزِ صد مدرس شد
منظور عرضم از طرح قضیه مولوی و شمس این بود که باید جرأت کرد و جهت فعالیت ها را تا علم حضوری به حقایق سیر داد. باید روشن شود راه هایی را كه در فعالیت های فرهنگی، دینی - به عنوان علم حصولی به حقایق - می رویم، راه اصلی نیست، این ها فكر خدا و فكر قیامت است، ارتباط حضوری با قیامت و توجه به عذابِ آن به آدم آتش می زند، ولی فكر عذابِ قیامت كه به كسی آتش نمی زند. اگر شما نسبت به قیامت اطلاع داشته باشید، بدون احساس حضور در قیامت، باز هم می توانید دروغ بگویید، اما وقتی كه قیامت را با علم حضوری حس كنید، اصلاً نمی توانید دروغ بگویید. به قول آیت الله جوادی«حفظه الله تعالی»؛ پیامبران آمدند كه بگویند گناه مثل سمّ است. یعنی آدم چطور سمّ را واقعاً نمی خورد؟ چون با اصل حیاتش که همین حالا در آن هست، درگیرمی شود. خوب این حیات ما نسبت به عذابِ مربوط به گناه، همین حالا درگیر است ولی چون راه نظر کردن به آن را نمی دانیم، جان ما عذاب مربوط به آن گناه را احساس نمی کند. چه نوع علم و چه نوع باور به قیامت مدّ نظر ما است که در عین علم به آن و علم به آثار گناه در قیامت، باز گناه می كنیم. باید نسبت به اصالت دادن به این علم تجدید نظر کرد. شمس تبریزی متوجه شده است مولوی، كه می تواند حقایق را ملاقات كند و با شورِ ارتباط با «وجود» حقایق، خود و بقیه را به شور و شعف درآورد، چرا در حدّ علمِ به حقایق متوقف شود؟ شمس تبریزی در واقع چیزی به مولوی یاد نداد تا به علم او بیفزاید، بلكه راه دیگری را به او نشان داد.
سران قوم آمدند به حضرت نوح(ع) گفتند: این عوام که دور تو را گرفته اند رها کن تا ما به طرف تو بیاییم، حضرت در جواب فرمود:
«یَا قَوْمِ لا أَسْأَلُكُمْ عَلَیْهِ مَالاً إِنْ أَجْرِیَ إِلاَّ عَلَى اللّهِ وَمَآ أَنَاْ بِطَارِدِ الَّذِینَ آمَنُواْ إِنَّهُم مُّلاَقُوا رَبِّهِمْ وَلَكِنِّیَ أَرَاكُمْ قَوْمًا تَجْهَلُونَ»؛[160]
اى قوم! من برای این رسالت، از شما مالی درخواست نکردم، مزد من جز بر عهده خدا نیست و لذا كسانى را كه ایمان آورده اند طرد نمى كنم، آن ها قطعاً پروردگارشان را دیدار خواهند كرد، ولى شما را قومى مى بینم كه نادانى مى كنید.
حضرت در توصیف مؤمنین فرمودند: «إِنَّهُم مُّلاَقُوا رَبِّهِمْ»؛ این افرادی که شما آن ها را به چیزی نمی گیرید، هم اکنون با خدا ارتباط دارند و با دین داری خود به ملاقات خدا می روند، این همان فرهنگی است كه امیر المؤمنین(ع) به عنوان طلایه دار آن فرهنگ فرمودند: «مَا كُنْتُ اَعْبُدْ رَبّاً لَمْ اَرَهُ»؛[161] من پروردگاری را كه نمی بینم نمی پرستم. یا فرمود: «لَمْ تَرَهُ الْعُیُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْأَبْصَارِ وَ لَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِیمَانِ»: دیدگان هنگام نظر افكندن به خدا، او را با چشم سر نمی بینند ولى دل ها با حقایق ایمان او را می بینند.[162]
عرض بنده این است که در چه فرهنگی یاران پیامبران رشد کرده اند که در فعالیت های دینی و فرهنگی شان به ملاقات خدا می روند. معلوم است که آن ها در اثر تربیت انبیاء چشم خدابین پیدا کرده اند، حال اگر کسی چشم خدا بین به دست آورد بیش از آن که به کتاب و علم حصولی همه زندگی خود را مشغول کند، راه های ارتباط با خدا را از طریق قلب به دست می آورد. امام صادق(ع) در وصف اباذر می فرمایند: «کَانَ اَکثَرُ عِبَادَةِ اَبِی ذَرِّ رَحِمَهُ اللهَ اَلتَّفَکُرُ وَ اِلاعتِبَار»[163] اکثر عبادت اباذر تفکر وعبرت گیری بود. این تفکر همان سیر از کثرت به سوی وحدت است و عبرت گیری یعنی عبور از ظاهر به باطن. به قول مولوی:
چون دبیرستان صوفی زانو است
حل مشكل را به زانو جادو است
آن ها زانویشان را بغل می كردند و به تفکر خاصی که همان سیر از عالم کثرت به عالم وحدت است مشغول می شدند و با حقایق عالم قدس مأنوس می گشتند و در واقع به جای نظر به عالم کثرت، به باطن عالم کثرت سیر می کردند، تا هم اساس عالم کثرت را بشناسند و هم عالم کثرت حجاب آن ها نباشد. منظور عرضم این است که از طریق علم وکتاب و مطالعه و یا از طریقه های دیگر به عنوان مقدمه کار، به هر حال باید وارد عالمی شد که بدون حجابِ کتاب و حجاب علم حصولی، با حقایق مرتبط گشت و به نوری رسید که به کمک آن نور بتوانیم راه را طی کنیم و در همین رابطه رسول خداf می فرمایند: «اِتَّقوُا فَرَاسَةَ المُؤمِنِ فَاِنَّهُ یَنظُرُ بِنوُرِ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ»[164] بترسید از هوشیاری انسان مؤمن، زیرا او به نور خدای عزوجل می نگرد. چنانچه ملاحظه می فرمایید هدف دین، نورانی کردن انسان است به طوری که اگر کسی مؤمن شد آن چنان قلب و جانش نورانی می شود که به نور الهی همه مسائل را می بیند و ارزیابی می کند و به همین جهت قرآن می فرماید: «كِتَابٌ أَنزَلْنَاهُ إِلَیْكَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِ رَبِّهِمْ إِلَى صِرَاطِ الْعَزِیزِ الْحَمِیدِ»؛[165] قرآن، كتابى است كه آن را به سوى تو فرود آوردیم تا مردم را به اذن پروردگارشان از تاریكی ها به سوى روشنایى بیرون آورى، به طرف راه خدای عزیز حمید. یعنی هدف اصلی دین، نورانی کردن فهم و جان انسان ها است تا تحت تأثیر روزمرّگی ها قرار نگیرند، و این همان نوری است که در قیامت ظاهر می شود و جلو مؤمنین را روشن می کند و قرآن در مورد آن می فرماید:
«یَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ یَسْعَى نُورُهُم بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَبِأَیْمَانِهِم بُشْرَاكُمُ الْیَوْمَ جَنَّاتٌ تَجْرِی مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِینَ فِیهَا ذَلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ»[166]
آن روز مردان و زنان مؤمن را مى بینى كه نورشان پیشاپیششان و به جانب راستشان در حركت است، به آنان گویند امروز شما را مژده باد به بهشت هایى كه از زیر آن ها نهرها روان است، در آن ها جاودانید، این است همان كامیابى بزرگ.
اگر کسی در دنیا نتواند به چنین نوری برسد در آن دنیا به مؤمنان التماس می کند که «انظُرُونَا نَقْتَبِسْ مِن نُّورِكُمْ »[167] کمی به ما نظر کنید تا بهره ای از نور شما برگیریم، آن ها در جواب خواهند گفت: «ارْجِعُوا وَرَاءكُمْ فَالْتَمِسُوا نُورًا»[168] برگردید به دنیا و از آن جا این نور را به دست آورید. چون باید این نور را از دنیا به آن جا برد.
باید طوری دین داری کرد که این نور الهی در قلب و جان ما تجلی کند و راه تجلی این نور رفع حجابی است که بین ما و پروردگار هست و اگر فعالیت های فرهنگی و عبادی ما به قصد رفع این حجاب بود، این حجاب رفع می شود ولی اگر مقصد چیز دیگری بود مسلم به چنین نوری دست نمی یابیم. وقتی یک جوان بعد از دینداریِ معمولی چیزی به دست نیاورد، تبدیل به یك انسان معترض می شود، انسان معترض انسانی است كه اصلاً كاری ندارد كه شما چه می گویید، آیا حرف شما منطقی است یا نه، همین که می بیند به وضعیت مطلوبی نرسیده است، به همه آن حرف ها پشت پا می زند. تا حالا به این امید نماز می خواند، كتاب می خواند و به جلسات مذهبی می رفت که قلب و جان او، راهی به سوی عالم نور پیدا کند. حال اگر این قلب بعد از مدتی تغییر می كرد و حقایقی برایش روشن می شد، دین داری را با جدیت بیشتر ادامه می داد و آرام آرام نماز خواندنش عمیق تر می گشت، اصلاً قلبش به او اجازه نمی داد آن راه را ترک کند، چون از آن بهره ها برده و راه ارتباط با عالم غیب را پیدا کرده است و می داند که باید عبادتش و کلیه فعالیت های فرهنگی اش برای رفع حجابی باشد که بین او و خدا هست و تلاش می کند هر چه بیشتر این حجاب را نازک و ضعیف کند. اما اگر فعالیت های فرهنگی در این راستا نبود مسأله تغییر می کند. آیا شما از خودتان نمی پرسید كه چرا بعضی از جوانان با یك شورِ روحانی عرفانی به طرف دین می آیند اما پس از هفت، هشت سال احساس سرخوردگی می کنند؟ از یک طرف از دنیا دل کنده و لذا دیگر دنیا را نمی خواهد و از طرف دیگر چیز دیگری پیدا نکرده که جای دنیا بگذارد، در یک حالت خاصی قرار دارد که نه می تواند مثل بقیه ازدنیا و شهرت های دنیایی لذت ببرد و شور و حال اهل دنیا را داشته باشد، و نه به شور و حال معنوی رسیده است. علت این حالت برای این گونه افراد آن است كه در حدّ آداب و اخلاق مانده و سعی نکرده به راهی دست پیدا کند که آن راه فوق مفهوم حقیقت، با خود حقیقت ما را آشنا می کند. عقلش كمی بیدار شده است، كه شهرت طلبی و دنیادوستی به هیچ دردی نمی خورد، ولی از آن طرف نتوانسته آن نوری را که دین به دینداران می دهد، در قلبش به وجود آورد. عبادتش و فعالیت های فرهنگی اش او را از جهنم نجات می دهد، اما این كه نور خدا را به قلب او بدهد، این چنین نیست، آن وقت حتماً متوجه اید که اگر شما در چنین شرایطی قرار گرفتید، این ناکامی شما را راحت نمی گذارد و واقعاً در مرحله اول یك فرد معترض به خود می شوید. و در مرحله بعد از انجام عبادات و فعالیت ها خسته می گردید و یک نوع بدبینی در شما نسبت به امور دینی به وجود می آید. عین این مسئله را شما در بعضی از جوانان می یابید، به طوری كه هم به خود معترض می شوند و هم به ما. حال اگر به این جوان که فعلاً راه به جایی نبرده و دل و جان او نورانیت لازم را به دست نیاورده است، بگویی كه اسلام و دستورات آن را ادامه بده، به راحتی نمی پذیرد. عرض بنده این است که واقعاً ما به این جوان چه چیزی داده ایم كه احساس کند حقیقتی در کار است و باید به دنبال آن باشد؟ به او گفته ایم كه كتاب های دینی دبیرستان و دانشگاه را بخواند، همه این ها را خواند، نمره هم آورد، اما هیچ فرقی نكرد، چرا باز سخن ما را بپذیرد؟ آن زمانی كه به ما امید داشت و به حرف های ما گوش می سپرد، ما آن چیزی را که باید به او می دادیم، ندادیم، حالا كه عصبانی شده و از دست ما قهر كرده است انتظار داریم كه به حرف های ما گوش كند؟ تازه فرض هم بگیریم بقیه حرف های ما حرف حسابی باشد، دیگر فایده ای ندارد. آن وقتی كه به ما گوش می داد، ما به او چیزی ندادیم. این جاست كه باید هم به فطرت خودتان که بعضی اوقات برخودتان می شورد حق بدهید، هم به بقیه این حق را بدهید که بر خود و دیگران می شورند و معترض هستند. ظهور این اعتراض را دلمردگی خود در درون، و بی محلی جوانان به ما در بیرون می بینیم که دیگر هیچ چیزی او را به حرکت نمی آورد. ریشه همه این اشکال ها در این است که ما فعالیت های فرهنگی خود را شبه قدسی کردیم و «دانایی» را به جای «دارایی» قرار دادیم. اگر کسی به سوی چیزی که شبیه چشمه است، به امید رفع عطش رفت ولی تشنه برگشت، معلوم است که کلافه می شود، به امید ارتباط با آب آمد ولی ما معنی آب را به او دادیم، مثل این است که کسی بخواهد از پشت بطریِ آب، آب بنوشد، آیا جز ادامه تشنگی برایش می ماند؟ انبیاء همواره ما را تشویق به نوشیدن معانی معنوی نمودند و ما خودمان و بقیه را به دانایی نسبت به آن معانی هدایت می کنیم و نه به نوشیدن آن ها. آن وقت عنایت داشته باشید یک وقت بنده در سن پنجاه، شصت سالگی با یک نحوه بی ثمری روبه رو می شوم، یک طوری آن را تحمل می کنم، اما اگر یک جوان با چنین حالتی روبرو شد، فرق می کند، او تمام قلب و احساس اش را در اختیار ما گذاشت تا او را در مسیری که دینداران بزرگ قرار گرفتند، قرار دهیم، حالا می بیند خبری نشد، حالا از درون و بیرون خود را داغون می کند و به یک عنصر معترضِ کامل تبدیل می شود، با همه افراط و تفریط هایی که در یک اعتراض موجود است.
نمونه قدسی و شبه قدسی کردن بعضی فعالیت های فرهنگی اقامه نماز است که یا به ظاهر آن بسنده می کنیم، بدون آن که سعی کنیم با قلب خود با باطن آن مرتبط شویم و یا از طریق نماز، حجاب بین خود و پروردگار خود را برطرف می كنیم. به قول صائب تبریزی که در مناجات با خدا می گوید:
مراد من ز نماز این بود که در خلوت
حدیث درد و فراق تو با تو بگذارم
در اقامه نماز در حالت دوم چون هدفتان مشخص است، موانع راه را هم می توانید بشناسید و آرام آرام آن موانع را رفع کنید، تا روز به روز هر چه بیشتر به مقصد نزدیک شوید و لذا از غفلت های خود در نماز راضی نیستید و سعی در رفع آن ها دارید. اگر از بزرگان بپرسید چه کار کنم که در نماز غفلت نکنم، می فرمایند بگردید ببینید چه چیزهایی شما را در نماز به طرف خود جلب و جذب می کند، آن ها برای ذهن شما مهم شده است. سعی کنید عمده بودن آن ها را ضعیف كنید، تا مانع بین شما و پروردگارتان نشوند. اگر نقش نمره و مدرك و مال دنیا را در بیرون از نماز ضعیف كردیم، در حین نماز نمی توانند خودنمایی کنند. اگر هم به ذهن ما آمدند، انسان زود می فهمد و از آن ها به سوی خدا منصرف می شود. این نوع نگاه به نماز، یک نوع نگاه قدسی به این فعالیت فرهنگی است و لذا هر چه ادامه پیدا کند، روح و قلب به رضایت بیشتری می رسد، و نه تنها معترض به خود و دیگران نسبت به این عمل نخواهد بود بلکه با احساس رضایتی که از آن طریق در انسان به وجود می آید، به آرامش می رسد و همواره سعی می كند مراحل بالاتری از این فعالیت قدسی برایش حاصل شود. همان كه مرحوم آقای هاشم حداد«رحمه الله علیه» به مرحوم شهید مطهری«رحمه الله علیه» گفته بودند كه شیخ مرتضی در نماز چه كار می كنی؟ آقای مطهری گفته بودند با حوصله روی معانی تمركز می كنم و با طمأنینه نماز می خوانم. مرحوم حداد فرموده بودند پس كی نماز می خوانی؟ كه مرحوم مطهری«رحمه الله علیه» خیلی خوب متوجه شده بودند و به خود آمده بودند، راستی من كی نماز می خوانم؟ پس اگر راه پیدا شد، بالأخره تلاش می شود در آن راه، خود را به مقصد برسانیم. حالا دیگر موانعی که شیطان ایجاد می کند معلوم است كه مانع اند و انسان شروع می کند به مبارزه با امیال خود تا آن موانع را آرام آرام بر طرف کند و غلظت حجاب بین خود و پروردگارش را کم نماید، دیگر اشکالی ندارد حالا كه حیله ها و وسوسه های شیطان را می شناسد، او یكی به سر شیطان بزند و شیطان هم یكی بر سر انسان بزند. خطر آن است كه انسان شیطان را گم كرده باشد، وگرنه جنگ با شیطان که بد نیست.
در جهان جنگ این شادی بس است
كه برآری بر عدو هر دم شكست
آدم اگر شیطان را پیدا كند می فهمد كه این مانع، این غضب، این غفلت، کار شیطان است و با این بصیرتی که پیدا کرد «تَذَکَّرُوا فَإذا هُم مُبْصِرُون»[169] نقشه شیطان را خنثی می كند و به راه خود ادامه می دهد. این خودش هوشیاری خوبی است كه می فهمید مثلاً این حالت غضب، حیله شیطان است. نتیجه چنین نمازی با آن همه جنگ و دعواها با شیطان و نفس امّاره این است که شما راهی پیدا كنید كه بعد از 10 سال حبّ دنیا در قلبتان كم شود.
دین داری با این روش می تواند كاری كند كه آرام آرام انسان حس كند از مفهوم درآمده است و با حقیقت روبه رو شده و لذا در آن حال، شخصیتی برای دنیا نمی بیند که بخواهد به آن نظر کند. اما اگر به قالب و صورت نماز بسنده کردیم و هیچ تصمیمی برای رسیدن به انوار باطنی نماز نگرفتیم و آن تلاش را لازم ندانستیم و راهی از طریق نماز به سوی عالم قدس برای خود نیافتیم، این عمل یک عمل شبه قدسی است، از طرفی نماز است و از طرفی نماز نیست، از نظر ظاهر نماز است و دستور خداست و لذا قدسی است، ولی از نظر محتوا نماز نیست، چون ما را به نوری رهنمون نمی شود. مثل مفهوم آب که ما را به رطوبت و تری نمی رساند، نمازی كه به ما دستور داده اند با حضور قلب بخوانیم مثل رسیدن به خود آب است. شما یك وقت در حین نماز می فهمید دارید نماز می خوانید، اما یك وقت فقط نماز در صحنه است، یعنی قلب دارد آن عمل را انجام می دهد. مقصد اصلی نمازِ حالت دوم است که اگر راه را درست طی کنیم إن شاء الله کم یا زیاد با این حالت روبه رو می شویم. ولی یک وقت نپذیرفته ایم تا این جاها باید از طریق نماز سیر کنیم، نهایتاً در حد مفهومِ نماز خود را راضی می کنیم، این جا است که از آن شور و رضایت و آرامش محروم می شویم و خطر شبه قدسی شدن این عملِ قدسی پیش می آید و دیگر نظر به غیبِ این عالم از طریق نماز مدّ نظر ما نیست.
در نمازی که به ما دستور داده اند با حضور قلب بخوانیم، جنبه غیبی ما با غیب عالم در تماس قرار می گیرد و سیر در عالم غیب همچنان ادامه می یابد. چطور شما وقتی با فکر خود با مفهوم آتش ارتباط دارید، این نوع ارتباط را ارتباط با خود آتش قلمداد نمی کنید و درست وقتی با خود آتش ارتباط دارید كه فكر آن را كنار بگذارید و با وجود خود با وجودآتش مرتبط شوید. اگر خواستید با عالم غیب مرتبط شوید، باید با خودِ نماز که در قلب شماست با خود عالم غیب که در بیرون است مرتبط شوید و این یک نوع تماس است و نه یک نوع اطلاع. در قرآن داریم كه مطهرون حقیقت قرآن را لمس می کنند، می فرماید : «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِیمٌ، فِی كِتَابٍ مَّكْنُونٍ، لَّا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ»[170] آن قرآن، قرآن کریمی است در کتابی پوشیده و به جز مطهرون كه همان اهل البیتh باشند، کسی را امکان لمس با حقیقت غیبی قرآن نیست. ببینید اصلاً راه را چگونه نشان می دهند، می فرمایند باید از طریق طهارت باطنی با باطن قرآن که در کتاب مکنون و غیر محسوس هست، در تماس بود تا با جان خود آن نور را حس کنیم، نه این که به دانستن آن اکتفا کنیم. پس تا با جنبه وجودی و یا حقیقت قرآن ارتباط نداشته باشیم، قرآن هم به ما نور نمی دهد.
با دقت در آیات فوق معلوم می شود که قرآن حقیقتی در خارج عالم دارد که دارای وجودی است غیبی و می توان از طریق جانی که از هر آلودگی اخلاقی و عقیدتی پاک است، با آن حقیقت نوری تماس داشت. مثل خدا، خدا مگر واقعیت نیست؟ خدا كه یک مفهوم نیست، یک واقعیت متعالی است و واقعی ترین واقعیات است، وجود همه واقعیات از خداست. همان طور که خدا خودش به نحو خارجیتِ مطلق وجود دارد، قرآن هم به همان نحو وجود دارد، البته در عینی که مخلوق خداست، ملائکه هم وجودِ خارجی دارند، منتها دارای وجودی متعالی تر از عالم ماده هستند، و به جهت وجودِ خارجیِ متعالی آن هاست که می فرماید یکی از نشانه های اهل ایمان، ایمان به خدا و رسول خدا و کتاب های آسمانی و ملائکه است فرمود: «آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنزِلَ إِلَیْهِ مِن رَّبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَمَلائِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِِ...».[171] معنی واقعی ایمان، یعنی اتصال و ارتباط قلبی با آن چیزی که به آن ایمان داریم، اعم از ایمان به خدا یا ایمان به ملائکه یا کتاب رسولان و یا خود پیامبران.
آری؛ در نماز حقیقی، غیب ما با غیب عالم تماس می گیرد و از انوار عالم غیب بهره مند می شود، ولی اگر ما تلاش نكنیم كه فعالیت های فرهنگی و عباداتمان وجودی و حضوری بشود، آن فعالیت ها بدون این که بخواهیم، شبه قدسی می گردند و پیرو خود پوچی و اعتراض را به همراه دارند.
فکر می کنم تا حدّی خطرات شبه قدسی کردن فعالیت ها برای عزیزان روشن شد و مشخص گردید در فعالیت های شبه قدسی، هدفِ مورد نظر هدف مقدسی است و شما هم فكر می كنید به سوی آن هدف مقدس در حرکت هستید، در حالی که به جای ارتباط با واقعیت آن هدف با مفهوم آن مرتبط هستید و اگر به این موضوع با دقت هر چه بیشتر عنایت کنید می بینید که گویا بسیاری از فعالیت های فرهنگی - عبادی ما در زندگی، شبه قدسی است.
بحث در این مرحله که خطرات شبه قدسی کردن فعالیت ها در میان است، این نیست که چون می خواهید با فعالیت های فرهنگی به دنیا برسید، پس فعالیت های شما پوچ و بی ثمر است، این موضوع ابتدا مورد بحث قرار گرفت. بحث در این جا روی فعالیت هایی است كه می خواهید از آن طریق به خدا برسید، ولی به خدایی می رسید كه خدا نیست، مفهوم خدا است و به این اعتبار آن فعالیت شبه قدسی است. شبه قدسی كه شد یک نوع دانایی به حقیقت است، نه اتصال به حقیقت و بهره بردن از انوار آن، چون ارتباط با حقیقت در کار نیست و به واقع اگر ارتباط و اتصال با نور در میان نباشد، هیچ چیز نیست و از این جهت پوچی است.
باید به این عزم برسیم که راهی غیر از فکر نسبت به حقایق باید در میان آید که آن راه در درون شما وجود دارد. عرض كردم مولوی از آن مرحله ای در زندگی خود از علمِ به مفهوم آزاد شد و مولویِ تدوین کننده مثنوی شد که متوجه حجاب مفاهیم بین خود و خدا گشت، چون توانست نقبی به درون جان خود بزند. اگر می بینید اكثراً مثنوی مولوی را می خوانند، برای این است که مولوی راه نشان می دهد همان طور که روایات و آیات عمیق تر از مثنوی، راه نشان
إن شاالله با این مقدمات و با توجه به آنچه در درون خود داریم، وارد عالم حضور شویم و آرام آرام به نور روایات و آیات رفع حجاب ها را شروع کنیم، در آن حال جای دین در جان شما ظاهر می شود، وقتی معنی دین و دینداری ظاهر شد ما دیگر حرفی نخواهیم داشت، اگر بتوانید درست با دین ارتباط برقرار كنید فوق العاده با بركت خواهد بود. گفت:
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راهِ گنج بر همه کس آشکار نیست
نتیجه اش این می شود که چون علم و فضل خود را ندیدیم و متوجه شدیم این ها حکایت از حقیقت دارند ولی خود حقیقت نیستند و از این طریق به فقر حقیقی خود پی بردیم، چشم ما از خود برداشته می شود و به او می افتد و لذا گفت:
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد
در این جلسه در یك جمع بندی مختصر، موارد زیر مورد بررسی قرار گرفت:
1- فرق نازل كردن موضوعات دینی در عین ارتباط آن ها با باطن قدسی آن موضوعات، با ناقص كردن مسائل دینی، و این که در ناقص كردن مسائل دینی پوچی پیش می آید.
2- اگر جایگاه دین درست روشن شود و معلوم گردد دین وسیله ای است تا حجاب های بین بنده و خالق مرتفع شود، خطر شبه قدسی شدن فعالیت های دینی بسیار كاسته می شود.
3- خطر جایگزینی اعتباریات به جای حقایق که منجر به پوچی فعالیت های فرهنگی، دینی می شود، و توجه به کثرت این خطر در دنیای امروز و نقش تفسیر المیزان توسط علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» جهت توجه به جنبه های نفس الأمری اعتبارات دین.
4- آفات این پندار كه می توان بدون رعایت قوانین هستی با هر كاری به هر نتیجه ای رسید، و توجه به این که نتیجه چنین تصوری جز پوچ كردن عمیق فعالیت ها، چیز دیگری نیست و به تعبیر قرآن؛ «با چیزی روبه رو می شوند كه می خواستند از آن فرار كنند.»
5- اگر رفاه نوع ژاپنی مقصد جامعه شود و از نیازهای متعالی خود غافل گردد، نتیجه اش روبه رو شدن با نسلی است كه نسبت به فعالیت های دینی، عبادی بی اعتناست.
6- چگونه بنی امیه بدون آن كه قالب ها را عوض كنند، جهت های قلبی را تغییر دادند و نقش اهل البیت h در حفظ كردن جهت گیری قلب، تا دینداری در حدّ مفاهیم متوقف نشود و دستورات دین عامل اتصال انسان با عالم معنا گردد.
7- چگونگی سیر از علم حصولی به علم حضوری.
8- طرح شواهدی از متون دینی مبنی بر این که چگونه دین بر ملاقات با حقایق تأكید دارد و درصدد است كه دینداران را تا رؤیت قلبیِ حقایق جلو ببرد.
9- باطن انسان می تواند با باطن عالم ارتباط پیدا كند و از انوار عالم غیب بهره گیری كند، عمده آن است كه راه چنین ارتباطی شناخته شود، كه با هر چه بهتر شناختن فرهنگ اهل البیتh این راه پیدا می شود و لذا در جلسات آینده سعی می شود با حوصلة زیاد و به نحو گسترده فرهنگ اهل البیتh به منظور شناختن راه ارتباط با غیب مطرح گردد. إن شاء الله.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرّحمن الرّحیم
به حمدالله یك مرحله از بحث كه عبارت باشد از بررسی فعالیت های شبه قدسی، تا حدودی مورد ارزیابی قرار گرفت تا بفهمیم گاهی به اسم فعالیت های دینی، خودمان را بازی می دهیم و نیز بحث شد که گاهی به اسم فعالیت های دینی به موضوعی مشغول می شویم، که موضوع «وجودی» نیست و موضوع مفهومی است. فكر می كنم تا این جا روشن شد كه اگر كسی بخواهد به طور جدی خودش را در مسیر واقعی دینداری بیندازد و صرفاً با مفاهیمِ معنوی عمرش را تمام نكند، و بخواهد با خودِ معنویات ارتباط برقرار كند، اول باید خطرات این راه را بشناسد، چون ممكن است متوجه نشود آن چیزی كه با آن تعامل می كند یا خیالاتی است ساخته ذهن و یا مفهومی است از حقیقت و نه خود حقیقت. حدود چهل، پنجاه سال با همین فكر به سر می برد و به نظر خودش با خدای حیِّ مطلق و قیوم مطلق و سمیع مطلق ارتباط دارد و از خود نمی پرسد پس چرا از انوار حیِّ مطلق و قیوم مطلق حرارت و نشاط نمی گیرم. چون اگر ارتباط وجودی با حیِّ مطلق و قیوم مطلق برقرار كنیم مثل زغال است در كنار آتش كه بالأخره یك مقداری حرارتِ آتش به زغال سرایت می كند.
خاصیت ارتباط وجودی این است كه وجود برتر تجلیات خود را به وجود مادون سرایت می دهد، ارتباط دو ماهیت این طور نیست، من هر چقدر كنار این صندلی بنشینم، صندلیتی از این صندلی به من سرایت نمی كند، اما ارتباط قلبی با حقایق عالم یك ارتباط وجودی است و از وجود مافوق، به اندازه قابلیتی كه وجود مادون دارد، تجلیاتی به آن می رسد. حضرت حق وجود مطلق است و همواره در حال تجلی است. اگر ما از طریق قلبْ ارتباط وجودی با حضرت حق برقرار كنیم از تجلیات وجودی حضرت حق برخوردار می شویم، ولی اگر ارتباط ما مفهومی و ماهیتی بود، از مفهومِ وجود مطلق چیزی صادر نمی شود تا ما از آن برخوردار شویم. پس اگر دیدیم بعد از مدتی از حرارت و نشاطی كه باید در ارتباط با حق داشته باشیم محروم هستیم باید بدانیم یك اشکالی در كار است، یا حضرت حق نعوذ بالله «وجود» نیست و ماهیت است كه این فكر از پایه غلط است، چون آن كه وجود همه مخلوقات را می دهد، خودش عین وجود است، یا ما با آن وجود مطلق برخوردِ وجودی نمی كنیم. در بسیاری مواقع ما در رابطه با خدا، با مفهوم وجود مطلق و مفهوم حیّ و قیوم ارتباط داریم، و در رابطه با خود نیز با مفهوم خود مرتبط هستیم و نه با وجود خود. در حالی كه «مفهومْ» به خودی خود وجود نیست بلكه نیستی است و نیستی ، نیستی می آورد، همان طور كه هستی، هستی می آورد.
بحث رسید به این جا كه پس راه حل حقیقی چه باید باشد؟ من هنوز تأكید دارم كه اگر مباحث مطرح شده در قبل خوب فهمیده نشده باشد، ما به همان مفاهیم مشغول خواهیم شد و اصلاً خطر چنین مشغولیتی را احساس نمی كنیم و لذا اصلاً راه صحیح را نخواهیم شناخت تا به دنبالش باشیم، و نخواهیم فهمید اگر مسیر فعالیت های فرهنگی و عبادی درست باشد چه بركاتی دارد.
وقتی در آیات قرآن دقت كنیم می بینیم حضرت حق به ما عتاب می كنند كه؛
«وَمَا لَكُمْ لا تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالرَّسُولُ یَدْعُوكُمْ لِتُؤْمِنُوا بِرَبِّكُمْ وَ قَدْ أَخَذَ مِیثَاقَكُمْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِینَ»[172]
شما را چه شده است که به خدا و رسول او كه شما را به ایمان به پروردگارتان دعوت می كنند، ایمان نمی آورید؟
در آیه فوق به ما عتاب می كند كه چطور شده است آیات الهی را به عنوان تجلیات عالم وجود با قلب خود احساس نمی كنید. در واقع دارد می گوید اگر می بینی تمام وجودت نمی تواند از تمام ابعاد عالم وجود تغذیه كند و آیات الهی را نمی تواند به عنوان حقایق عالم وجود درك كند، یك مشكلی در كار است و مشكل آن است كه با مفهوم آیات الهی ارتباط داریم و نه با جنبه هستی آن ها. حتماً طبق مباحث گذشته مستحضر هستیدكه مفهوم آب، جنبه نیستی آب است. مفهوم خدا، همان جنبه ای است كه فیلسوفان اصطلاحاً به آن ماهیت می گویند[173] و خودشان روشن می كنند ماهیتِ هر چیز مقابل وجود آن چیز است و لذا به درستی نتیجه می گیرند که «ماهیات» عدمی اند و حكایتی از واقعیات هستند و نه خودِ واقعیات. عقل می تواند مفهوم واقعیات را درك كند ولی قلب با خود واقعیات می تواند مرتبط شود. من و شما هم، یك قلب داریم و یك عقل، عقل و فكر تا دم دروازه هستی می آید ولی قلب با خود هستی و واقعیتِ هر چیز ارتباط پیدا می كند، و این است كه می گوئیم قلب جنبه هستی ما است و با جنبه هستی عالم مرتبط می شود. عقل و فكر ما با صندلیّتِ صندلی ارتباط دارد، آن وقت عنایت داشته باشید كه صندلی به عنوان مفهوم صندلی یك ماهیت است و یك نسبت است و از این جهت هیچ واقعیت خارجی ندارد، واقعیت خارجیِ آن، وجودی است كه به صورت صندلی ظاهر شده ولی ذهن ما آن قدر كه صندلی بودن صندلی را در نظر دارد به وجودی كه به صورت خاص ظاهر شده و وجود صندلی حاصل آن وجود است، نظر نمی كند، در حالی كه ماهیات از آن جهت كه ماهیتند، اصلاً چیزی نیستند مگر به وجودی که آنها را ظاهر کرده است.
اگر انسان جنبه قلبی خود را فعال كرد تا با خودِ وجود مرتبط شود، چون آنچه در عالم هست، وجود مطلق و تجلیات وجودی او است، پس می تواند با «وجود» در جلوات مختلف ارتباط برقرار كند و دیگر از مهلكه ارتباط با نیستی هایِ هست نما رها شود و برایش روشن می شود چه هلاكت ها در این مسئله هست كه انسان مواظب نیستی ها نباشد و آن ها را هست بپندارد. در آن صورت، انسان خدایی را که عین هستی و عین بودن است می یابد و می خواهد از طریق خدا به وجود خدا پی ببرد. امیرالمؤمنین(ع) در مناجات با خدا اظهار می دارند: «یا مَنْ دَلَّ عَلی ذاتِهِ بِذاتِه...»[174] ای خدایی که خودت نمایش خود هستی و خودت عین پیدایی می باشی. برای دیدن خدایی که خودش عامل نمایش خودش است، باید قلب به صحنه آید و با بیناشدن چشمِ دل این نوع رؤیت انجام می گیرد که به اصطلاح به آن «ذات بینی» یا رؤیت ذات می گویند که إن شاءالله بحث آن خواهد آمد. ولی شما حدّاقل از این جمله بسیار عمیق حضرت به راحتی نگذرید که چگونه ذات خداوند عامل نمایش ذات خودش است و بذاتِ خود عامل نمایش ذات خود است. با چه چشمی این رؤیت انجام می گیرد.
اگر موضوع فوق درست تجزیه و تحلیل شود می فهمیم فرهنگ اهل البیتhكه فرهنگ به صحنه آوردن قلب است، چه فرهنگ با بركتی است و اگر آن ذوات مقدسه به صحنه مناسبات بشر وارد شوند همه چیز دگرگون می شود. قبلاً تا حدی در رابطه با این موضوع به آیات 77 تا 79 سوره واقعه اشاره شد كه قرآن می فرماید: «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِیمٌ، فِی كِتَابٍ مَّكْنُونٍ لَّا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ »؛ خداوند از طریق این آیات می فرماید: یك قرآنی در عالم غیب و در عالم مكنون هست كه بسیار بلند مرتبه است، چون در حدّ لفظ و نوشته نیست، نور است و حقیقت و آن حقیقت جنبه وجودی این الفاظی است كه شما با مطالعه قرآن با آن ها آشنا می شوید. الفاظ قرآن جنبه ناسوتی آن حقایق غیبی است، آن قرآنی كه در كتاب مكنون و در عالم غیب هست، جنبه وجودی قرآن است و با فكر نمی توان با آن روبه رو شد، قلبِ طاهر می خواهد تا بتواند با آن تماس بگیرد. چون همان طور كه قبلاً عرض شد می فرماید: كسی نمی تواند با آن جنبه مكنونِ قرآن تماس بگیرد، مگر «مطهرون» یعنی كسانی كه جانشان از هر آلودگی پاك باشد. در حالی كه برای ارتباط با مفهومِ خدا یا مفاهیم قرآن، هیچ نیازی به طهارت جان نیست، ولی برای لقاء الهی و ارتباط وجودی با خدا باید چشم دل و جان از هرگونه آلودگی که به چیزی غیر از حق اصالت می دهد، پاك باشد و لذا فرمود: «فَمَن كَانَ یَرْجُو لِقَاء رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا یُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا»[175] هركس می خواهد پروردگار خود را ملاقات كند باید عمل صالح انجام دهد و در عبادت خود به غیر او نظر نداشته باشد.
می بینید چون در آیه فوق بحث ملاقات و رؤیت حضرت رب العالمین مطرح است، انسان باید در عمل و قلب در نهایت طهارت باشد که با جمله «فَلْیَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا یُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا» بر آن تأکید می فرماید. عین این مسئله را جهت تماس با جنبه مكنون قرآن مطرح می كند، چون در آن جا جنبه وجودی قرآن مطرح است و نه جنبه مفهومی آن. فهم الفاظ و معانی كه کار مشکلی نیست، این طور فهمیدن ها با عقل و فكر ممكن است و نیاز به طهارت جان ندارد، می شود انسان آدم بدی باشد، مسترهمفر، جاسوس انگلیس باشد و معنی الفاظ قرآن را هم بفهمد. پس منظور از تماس «مطهرون» با قرآنِ مكنون، از طریق این فهم ها نیست، الفاظی كه شما در قرآن می یابید، صورت نازله آن حقیقت است، به همین جهت در آیه بعدی می فرماید: «تَنزِیلٌ مِّن رَّبِّ الْعَالَمِینَ،أَفَبِهَذَا الْحَدِیثِ أَنتُم مُّدْهِنُونَ »؛[176] یعنی آیا این موضوع را ساده می گیرید؟ یعنی این قرآنی كه شما به عنوان الفاظ و نوشتار با آن روبه رو هستید، تنزیل و نازل شده آن قرآن است كه از طرف رب العالمین، توسط حضرت جبرائیل(ع) نازل شده و چون نازل شده آن حقیقت است، می تواند متذكر آن حقیقت باشد؛ به شرطی كه انسان ها بخواهند به طرف حقایق سیر كنند و خود را به صرف دانش به مفاهیم آن، غنی و بی نیاز ندانند بلكه بخواهند از ذكر الهی، یعنی قرآن، متذكر شوند. در این صورت است كه باید از طریق این الفاظ به جنبه وجودی قرآن سیر كنند و شرط چنین سیری طهارت و پاكی باطن است. پس اولاً: فرمود این قرآن تنزیل شده یك حقیقت مكنون است. ثانیاً: فرمود راه ارتباط با آن حقیقت، كتاب و درس و مدرسه نیست، بلكه طهارت باطن و ظاهر است، وگرنه حالا شما هر چه می خواهی قرآن بخوان و به كمك علمِ ادبیات عرب همه آن را بفهم، این چه ربطی دارد به ارتباط با حقیقت مكنون قرآن كه مطهرون با آن در تماس اند؟ برای آن ارتباط «عالمی دیگر بباید ساخت و ز نو آدمی» تا قرآن به عنوان ذكر قلبی برای انسان ها ظاهر شود و بهره حضوری از آن ببرند، و این کار، کار عقل نیست. به گفته مولوی:
عقل جزیی عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحب سر بود
زیرک و داناست اما نیست، نیست
تا فرشته «لا» نشد اهریمنی است
او به قول و فعل یار ما بود
چون به حکم حال آیی «لا» بود
پس چیزی بالاتر از عقل جزئی برای رسیدن به حقیقت نیاز هست و آن عبارت است از نیست شدن در مقابل خدا و نفی منیّت كردن و از حجاب انانیّت طاهرگشتن، وگرنه انسان با همه آموخته هایش، شیطانی خواهد بود، آن هم در نهایت تكبر، زیرا عقل جزئی با این که ادعا ها دارد، در هنگام اتصال با حقایق، سخت كوتاه می آید و به تعبیر مولوی: «چون به حكم حال آیی «لا» بود.»
امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند: «انَّ الله قَدْ اِحْتَجَبَ عَنِ العُقُولْ كَمَا احْتَجَبَ عَنِ الاَبْصَار»[177] خداوند از عقل ها پنهان است، همان طور كه از چشم ها پنهان است. زیرا چشم ها محسوسات را می یابند و عقول مفهومات را و خداوند یك حقیقت وجودی است كه قلب می تواند به او نظر بیندازد و لذا قرآن در رابطه با درست دیدن قلب می فرماید: «مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَى»[178] قلب رسول خداf آنچه را در معراج دید دروغ نبود. و قلب توان دیدن آن حقایق را دارد و به همین جهت شما در مناجات شعبانیه از خدا تقاضا می كنید چشم های قلبتان را برای نظر به خودش نورانی نماید، عرضه می دارید:
«إِلَهِی هَبْ لِی كَمَالَ الانْقِطَاعِ إِلَیْكَ وَ أَنِرْ أَبْصَارَ قُلُوبِنَا بِضِیَاءِ نَظَرِهَا إِلَیْكَ حَتَّى تَخْرِقَ أَبْصَارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ فَتَصِلَ إِلَى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ وَ تَصِیرَ أَرْوَاحُنَا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِكَ »؛
خدایا! نهایت بریدن از غیر خودت را به من مرحمت كن، و چشم های قلب های ما را به سوی نظر به خودت بگشا، تا آن حدی كه چشم های دل، حجاب های ظلمانی دل و حجاب های نوری را نیز پاره كند و هیچ واسطه ای بین ما و تو نماند، پس وصل شود آن قلب به معدن عظمت و شكوه تو، تا انوار الهی بی واسطه بر قلب ما تجلی كند و روح های ما معلق و متصل به مقام عزّ قدست گردد.
چنانچه ملاحظه می فرمایید اگر راه عقل برای لقاء او بسته است، راه عشق و قلبِ مطهر جهت آن رویت بسته نیست، مشكل انسان ها عدم طهارت و عدم فنا است. به گفته امام خمینی«رحمه الله علیه»:
این ما و منی جمله زعقل است و عقال است
در خلوت مستان نه منی هست و نه مایی
توجه قلبی به حق، موجب ظهور نور ذُلّ عبودیت در قلب انسان می شود و انسان برای پایداری در این توجه، سعی فراوان در طهارت قلب از تكبّر و حسد و انواع رذایل دارد، و همین امر باعث می شود كه قرآن به عنوان ذكر الهی غذای جان او گردد، ولی بر عكسِ توجه قلبی، اگر انسان نسبت به حق و حقایقْ در محدوده مفاهیم عقلی متوقف شد، از ظهور ذُلّ عبودیت در قلب خود محروم می شود و ما و منیِ او ظاهر می گردد و لذاست كه می فرماید: «این ما و منی جمله ز عقل است و عقال است» عقل در این مسیر همچون عقال و پایبند است، چون انسان را متوقف می كند، ولی وقتی قلب به میان آمد و انسان مست جمال جانان شد، نه منی می ماند و نه مایی و در این حالت انسان قرآن را ذكرٌ للعالمین می یابد و از ظاهر عبارات متذكر باطن آنها می گردد.
رابطه قلب با باطن قرآن از نوع تماس است و قلب آن حقایق را حس می كند، نه این كه به مفاهیم آن دانا شود. وقتی قرآن برای ما ذكر شد و قلب ما متذكر حقایق باطنی آن گشت، هر وقت به آن رجوع كنیم قلبِ رمیده ما را به سوی عالم قدس برمی گرداند و لذا فرمود؛ مطهرون می توانند با آن قرآنِ مكنون تماس بگیرند. باز تأكید می كنم نگفت: مطهرون آن را می فهمند، در این مقام دیگر مقام تعلیم علم حصولی نیست، این جا دیگر حرف و الفاظ تمام می شود. گفت:
تا به دریا سیر اسب و زین بود
بعد از آنت مركب چوبین بود
تا لب دریا را می توان با اسبِ علم حصولی جلو رفت، از آن به بعد باید كشتی و مركب چوبین سوار شد و سیر ما به سوی حقایق باید شكل دیگری به خود بگیرد.
آن خموشی مركب چوبین بود
خامشی را بحریان تلقین بود
وقتی مقام تماس با حقیقت مطرح شد دیگر خاموشی از گفتار و كلمات به میان می آید و چشم قلب باز می شود تا حقایق را ببیند، چون می خواهد وارد مدرسه خاصی شود.
خداوند در آیات مذكور می فرماید: اولاً؛ این قرآن یك طوری است كه می شود با آن تماس گرفت یعنی فهمیدنی صِرف نیست، دیدنی و چشیدنی است. شما وقتی با دستتان با این چوب تماس می گیرید، عملاً یك نوع رؤیت انجام داده اید، فهم نیست، حس است. رؤیت قرآن، رؤیت قلبی است و مطهرون با قلبشان كه عین طهارت است، با حقیقت قرآن تماس می گیرند و آن را حس می كنند، پس معلوم است كه قرآن یك واقعیتی در خارج داردكه آن واقعیت مفهومی نیست، وجودی است. همان طور كه خدا وجود دارد و باید با خدا ارتباط برقرار كرد، هر كه فقط خدا را بفهمد مشكلش حل نمی شود، باید با خدا ارتباط پیدا كرد تا با غنی مطلق و علیم مطلق و حیّ مطلق ارتباط برقرار كند و بهره بگیرد. همین طور قرآن یك وجودی است كه باید با آن ارتباط پیدا كرد و از حقایق باطنی آن بهره گرفت و به باطن سنت های عالم وجود آگاهی پیدا كرد و قلب را متذكر آن سنت ها نمود. ثانیاً؛ عنایت داشته باشید كه این ارتباط، ارتباط خاصی است، مثل ارتباطی است كه ما با نور برقرار می كنیم. به همین جهت خداوند قرآن را «نور» معرفی كرده و می فرماید: مؤمنین واقعی آن هایی هستند كه تبعیت می كنند از نوری كه همراه رسول خداf هست «وَاتَّبَعُواْ النُّورَ الَّذِیَ أُنزِلَ مَعَهُ »[179] حالا شما در تاریكی مرتب فكر نور بكنید، این كه نمی شود ارتباط با نور، وقتی چشم شما با نور تماس بگیرید عملاً ارتباط برقرار كرده اید. وقتی فكرِ نور بكنید كه نوری در صحنه نیامده است.
معلوم است که قرآن یك واقعیت متعالی است و باید از طریق قلب با آن تماس گرفت، آن وقت چه كسی می تواند با آن تماس بگیرد؟ «المطهرون»، «ال» نشانه عهد ذهنی است، یعنی آن مطهرونی كه ذكر آن رفته و شما آن ها را می شناسید. از طرفی در سوره ی احزاب بحث مطهرون شده و آن را به اهل بیت پیامبرf نسبت داده است و می فرماید: «إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَكُمْ تَطْهِیرًا»[180] ما اراده كرده ایم كه فقط شما اهل بیت را از هرگونه آلودگی پاك كنیم و آن هم پاك كردنی خاص. یعنی نه از این نوع پاك كردن های تشریعی كه دین با دستوراتی که به ما داده اراده كرده است تا همه مردم پاك شوند، چون می فرماید: فقط شما اهل بیت را اراده كرده ایم از هرگونه آلودگی پاك كنیم، پس معلوم می شود این نوع پاك كردن غیر از پاك كردن تشریعی است كه برای همه اراده كرده است. لذا نتیجه می شود كه پاك كردن اهل البیتh، پاك كردن تكوینی است كه بحث آن به مرور پیش خواهد آمد. عمده آموختن راه طهارت است از صاحبان اصلی طهارت، تا بتوانیم با نور قرآن مرتبط شویم و به نشاط فوق العاده ای كه در این ارتباط هست نائل گردیم. واقعاً خیلی عجیب است كه ما با داشتن قرآن و داشتن ائمه اطهارh به عنوان راه ارتباط با روح قرآن، یك نوع زندگی سرد و مرده ای را دنبال كنیم و اسم آن را هم دینداری بگذاریم بعد هم می گوئیم چرا در زندگیِ دینی خود دارای آن نشاط لازم نیستیم. گفت:
این كه بینی مرده و افسرده ای
زان بود كه ترك سرور كرده ای
سرور انسان ها خداوند و آن كسانی اند كه تجلی ولایت او هستند.
وقتی كه حضرت حق می فرماید: یك نمونه هایی در عالم هستندكه عین طهارت اند، معلوم است می خواهند راه را نشان بدهند. مثل این است كه بگویند: ای تشنه ها چیزی خلق كرده ام كه عین تری است و فقط از طریق آن سیراب می شوید.
وقتی می فرماید: خداوند اراده کرد که فقط شما اهل بیت را از هر گونه آلودگی پاك كند. و پاک کردن از هر آلودگی را منحصر به آن ها می کند. از آن طرف دین را آورده است تا همه انسان ها از آلودگی ها پاك شوند، پس معلوم است طهارت اهل بیتh یك نوع طهارت دیگر است كه راه به طهارت رسیدن بقیه را نشان می دهد. زیرا همین طور كه عرض شد این طهارت؛ طهارت تكوینی است، همان طور که تری آب تکوینی است و همه رطوبت ها از آب گرفته می شود. طهارت تکوینی را منحصر به این خانواده كرده، از جهت دیگر طهارت و پاك شدن از گناه را برای همه اراده كرده است، و حال آن كه طبق آیه تطهیر، با آوردن «إنّما» طهارت اهل بیتh را منحصر به خودشان كرده است، پس باید طهارت آن ها غیر از آن طهارت تشریعی باشد كه برای همه اراده كرده است و غیر تشریعی، یعنی تكوینی. حال اگر رسیدیم به این كه طهارت اهل بیت رسول خداf تكوینی است. این تازه اول بحث است، مثلاً وقتی می گوییم: آب تكویناً تر است یعنی فقط تری است و وجودش عین تری است. اگر رسیدیم به این كه اهل بیت تكویناً در مقام طهارت اند، یعنی عین الطهاره هستند، چه طوری شما برای به دست آوردن هر تری باید به عین تری كه آب است رجوع كنید، و چه طور هر شیرینی به عین شیرینی كه شكر است، ختم می شود، امام معصوم(ع) هم عین درستی و طهارت است، باید برای ارزیابی هر عملی امام معصوم(ع) در میان باشد تا اندازه درستیِ آن عمل را با عمل امام معصوم(ع) بسنجیم.
همان طور كه شما در امور نظری در فطرت خود بدیهیات دارید و درستی یك فكر را بر اساس مبناهای بدیهی خود ارزیابی می كنید و آن بدیهیات برای درست فكرکردن شما مبنا است، اهل بیتh هم مبنای درست عمل کردن انسان ها هستند. مثلاً اگر به شما بگوئیم یك شهر هست كه یكی از خیابان های آن از كل آن شهر بزرگ تر است، نمی پذیرید، چون بر مبنای قاعده بدیهی که می گوید؛ «جزء یك چیز نمی تواند از كل آن چیز بزرگ تر باشد» چون آن خیابانِ بزرگ هم جزء آن شهر است پس نمی شود كه آن خیابان از آن شهر بزرگ تر باشد و لذا بدون آن كه نیاز باشد بروید، تجربه كنید و بعد ردّ كنید طبق یك قاعده بدیهی كه می شناسید آن حرف را ردّ می كنید. زیرا خداوند آن قاعده بدیهی را به صورت تكوینی برای راهنمایی شما در جانتان قرار داده است، و به کمک آن به راحتی می توانید فكر خود را در شناخت حق و باطل سر و سامان بدهید. عملاً قواعد بدیهی، امامِ عقل نظریِ ما هستند و جان ما با آن قواعد یگانه است و غیر حكم آن ها را غلط می داند و نمی پذیرد، پس در واقع عقل نظری شما امام معصوم دارد كه همان بدیهیات شما است. می گوئیم اجتماع نقیضین محال است، یعنی نمی شود این شیء همین حالا در این مكان باشد و همین حالا در این مكان نباشد، چون هست و نیست نقیض هم اند و عقل و جان انسان جمع نقیضین را نمی پذیرد. قاعده «امتناع اجتماع نقیضین» را جان ما پذیرفته و كاملاً هم حق می داند و لذا بقیه اندیشه هایش را بر اساس آن قاعده تنظیم می كند، به اصطلاح، آن قاعده برای انسان عین درستی است و چیزی نیست كه با تجربه به دست آمده باشد، درستی آن فوق تجربه است. حال همین طور كه شما در عقل نظری امام دارید تا اندیشه تان به خطا نیفتد و دائماً اندیشه خود را با آن هماهنگ می كنید و از طریق امامِ عقل نظری مغالطه ها را می شناسید و فریب آن ها را نمی خورید و آن چیزهایی را كه با امام فكری تان تطبیق ندارد، می شناسید و رها می كنید. عیناً خداوند برای ما در امور عقل عملی، امام بیرونی می گذارد، كه طبق ادله قرآنی، آن امام در رفتار و اعمال عین طهارت است و شما می توانید اعمال خود را بر اساس اعمال و گفتار او تنظیم كنید و راه طهارت را از طریق عین طهارت بیابید و در فهم قرآن هم از فهم آن ها كمك بگیرید. فرمود: ای آدم ها! این قرآن كه یك مقام عالیه ی وجودی است و مقامش، مقامی است که باید با آن تماس گرفت، نه این که از آن اطلاع پیدا کرد، آن مقام طوری است كه فقط اهل طهارت، حقیقت آن را می یابند و آن ها اهل بیت پیامبرh هستند.
چنان چه ملاحظه می فرمایید خداوند ما را در تئوری های فهم قرآن متوقف ننمود، بلكه مصداق های كامل درك قرآن را به صحنه آورد و به ما معرفی كرد، اگر کسانی هستند كه طبق آیه تطهیر عین طهارت اند و اگر حقیقت قرآن، كه یك حقیقت غیبیِ وجودی است را فقط مطهرون می فهمند، حال سؤال برایتان پیش می آید؛ آن راهی كه ما را گرفتار مفاهیم نکند و در نتیجه گرفتار پوچی در سلوك خود نگردیم، کدام راه است؟ خودِ قرآن انگشت اشاره را متوجه «مطهرون» كرده است، شخصیت هایی كه خودشان از طریق طهارتِ قلب با وجود حقایق مرتبط اند، آن ها راهی هستند تا بقیه را نیز وارد چنین وادی بنمایند. عنایت داشته باشید که بسیار فرق می كند كه از كلمات امامان در حدّ مفاهیم استفاده كنیم با این كه آن ها را امام خود قرار دهیم و با طهارت قلبی به قلب امام نزدیك شویم و قلباً با امام زندگی كنیم، و این با طریق رعایت حلال و حرام شریعت الهی و الگو و نمونه و راهنما گرفتن شخص امام، عملی است. البته معلوم است كه باید به عنوان مقدمه، تعالیمی را پشت سرگذاشت تا آداب و ادبِ تماس با حقیقت را به دست آوریم. عمده آن است كه بدانیم ماوراء زندگی با مفاهیم، زندگی دیگری هست. گفت:
عقل گویدشش جهت حدّاست ودیگر راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته ایم ما بارها
یك وقت انسان اصلاً ماوراء مفاهیم و فكر، زندگی دیگری را نمی شناسد، در این صورت معلوم است که به نشاط لازم و ثمره های ملموس که از طریق انس با حقایق حاصل می شود، نمی رسد. اما اگر ماوراء فكر و اندیشه، یك نوع زندگی را شناخت كه مقام تماس با حقیقت است، حالا برای آماده شدن جهت تماس با حقیقت، راه هایی را باید طی كرد و مقدماتی باید گذرانده شود. شاید با بحث هایی كه گذشت، آن راه تا حدّی معرفی شد و معلوم گشت. سیری كه از برهان آغاز و به عرفان رهسپار و به قرآن منتهی شود، سیر شیرینی است، سیری است كه موجب جامعیت در علم و معرفت و ایمان و عمل صالح خواهد شد.
سلوك در راه ارتباط با وجودِ حقایق، با شدت و ضعف همراه است و اساساً هر امر وجودی دارای شدت و ضعف است، و راه های سلوكی هم چون وجودی است، دارای شدت و ضعف است، چون در واقع راه است، نه علم. مثلاً شما اگر به جای علم به پنجاه عدد صندلی به صد عدد صندلی علم داشته باشید، در وجود شما هیچ شدت و ضعفی ایجاد نمی شود. همین طور اگر من تمام كتاب های دنیا را به علم حصولی بدانم، از نظر درجه وجودی شدیدتر نمی شوم. چون عامل شدت وجود چیزی غیر از علم به مفهومات است . با سلوك در راه رسیدن به حقیقت، انسان شدت می یابد و درجه وجودیش تغییر می كند. وقتی آن طرفِ مسئله درست روشن شد كه علم حصولی به خودی خود موجب شدت درجه وجودی ما نمی شود، طرف مقابلش معنی پیدا می كند كه علم حضوری به حقایق، موجب شدّیت وجودی انسان می شود. اگر شما به صد عدد سطل آب علم پیدا كنید، یا به هزار تا ، هیچ نقشی در مرطوب شدن شما ندارد، مسلم این نوع دانایی نسبت به سطل های آب، در رابطه با نزدیكی به رطوبت و تری هیچ نقشی ندارد، اما اگر با یك قطره آب ارتباط داشته باشید به همان اندازه با رطوبت ارتباط دارید. پس شدت و ضعف در جایی معنی دارد كه واقعیت و «وجود» در میان باشد، و نه مفهوم و ماهیت. اگر كسی وارد رابطه ی وجودی با حقیقت نشود با همه علومی كه دارد، وجودش شدیدتر نمی شود، چون وارد عالَمی نشده كه در آن عالَم شدت و ضعف مطرح است. كسی كه دانا به صد عدد سطل آب باشد و كسی كه دانا به هیچ سطل آبی نیست، هر دو از نظر عدم تماس با رطوبت و تری مساوی اند و هر دو هیچ بهره ای از تری و رطوبت ندارند، چون راه ارتباط با تری این نیست كه از آن مطّلع شویم.
پس ملاحظه فرمودید، اگر راه پیدا شد، و وارد راه شدیم تازه معنیِ شدت و ضعف در سلوك ظاهر می شود و حرف حافظ معنی پیدا می كند كه گفت:
اَلا یا ایُّها السّاقی، اَدِرْكَأساً وَ ناوِلْها
كه عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشكل ها
ای محبوب جان ها كه با تجلی خود قلب ها را سیراب می كنی، آن جام میِّ عشق و محبت را بگردان و به من برسان كه ما از مشكلات راه سلوك بی خبر بودیم و به واقع در این مسیر به نفحات پی در پی تو نیاز داریم. چون سالك از طریق انوار ربانیِ حضرت پروردگار، ضعف حضور خود را به شدت حضور تبدیل می كند.
طبق آیه33 سوره احزاب معلوم شد که اهل بیت پیامبرh عین طهارت اند و در این مقام حتی بهترین اصحاب پیامبرf جای ندارند و هیچ كدام از اصحاب هم، چنین ادعایی که عین طهارت باشند، نداشته اند. اگر سراغ تمام اصحاب پیامبرf، یا سراغ آدم های خوب دنیا برویم و بپرسیم: آیا شما خودتان ادعا دارید عین طهارت هستید، همه می گویند: نه، از سلمان بگیر تا خلیفه اول، حاضر نیستند بگویند ما عین طهارتیم. پس یا چنین چیزی نبوده است و خطاب قرآن به اهل بیت كه می گوید: خدا اراده کرد شما از هر آلودگی پاك باشید، خطاب لَغْوی است، و یا عده ای از انسان ها بوده اند كه شایستگی چنین خطابی را داشته اند و خداوند به آن ها خطاب كرده است. از آن طرف هیچ كس از صحابه پیامبر و یا زنان پیامبرf نمی گویند ما عین طهارت هستیم، فقط یك عده ای یعنی اهل بیت پیامبرh می گویند: ما مصداق این آیه هستیم. داستان های عجیب و غریبی در این رابطه در تاریخ مطرح است. به عنوان نمونه، روبه روی مسجد جامع دمشق، پیرمردی آمد خطاب به حضرت سجاد(ع) و جمع اسرای كربلا گفت: «الحمدلله» كه امیرالمؤمنین یزید بر شما پیروز شد، حضرت سجاد(ع) در حالی كه مریض بودند، فرمودند: ای پیرمرد، قرآن خوانده ای؟ گفت: بله، گفتند: این آیه را خوانده ای كه می فرماید: «قُل لَّا أَسْأَلُكُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَى »[181] گفت: بله خوانده ام. فرمودند: ای پیرمرد «القربی» مائیم. آن گاه ادامه دادند؛ ای پیرمرد قرآن خوانده ای؟ و آیه «وَآتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ »[182] را خواندند و گفتند: «القربی» مائیم. سپس فرمودند؛ آیا آیه «وَاعْلَمُواْ أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَیْءٍ فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِی الْقُرْبَى وَالْیَتَامَى وَالْمَسَاكِینِ وَابْنِ السَّبِیلِ إِن كُنتُمْ آمَنتُمْ بِاللّهِ»[183] را خوانده ای؟ گفت: خوانده ام. فرمودند: «القربی» مائیم. بعد فرمودند: آیا آیه «إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَكُمْ تَطْهِیرًا»[184] را خوانده ای؟ پیرمرد گفت: این آیه را خوانده ام حضرت فرمودند: مائیم اهل بیتی كه آیه طهارت مخصوص آن ها شد. پیرمرد منقلب شد و گریه كرد و توبه نمود. عمامه از سر برداشت، بر سر زد، گفت: مردم به ما دروغ گفتند، شیون زد «ثم رَفَعَ رَأسَه إلَی السَّماء و قال: اللّهم إنّی أبْرءُ مِن عَدُوّ آل محمدh مِن الجِنَّ و الإنس» پس سر را به سوی آسمان بلند كرد و گفت: خدایا من از دشمنان آل محمدf بیزاری می جویم، چه از جن باشند و چه انسان. خبر به یزید رسید دستور داد او را به قتل برسانند، با شمشیر نصفش كردند، تاریخ می گوید: چند قدم پس از شمشیر خوردن راه رفت و روی زمین افتاد. [185]
منظور عرضم از آوردن این نمونه، این است كه امامان ما همواره می گویند آن طهارتی كه خداوند در قرآن برای اهل بیت مخصوص كرده است، مربوط به ما است و مصداق آن مائیم، حال دو حالت دارد: یا این ها نعوذ بالله دروغ می گویند كه در این صورت از همه آدم ها بدترند، یا راست می گویند كه اگر راست بگویند باید برای این فرهنگ در زندگی خود جایی باز كرد، و مشخص است که حركات و سكنات آن ها تماماً گواه صدق ادعای آن هاست.
هیچ كدام از اصحاب پیامبرf از سلمان و ابوذر گرفته تا خلیفه ی اول و دوم و سوم نمی گویند ما عین طهارتیم، بارها خودشان گفته اند: ما اشتباه كردیم[186] و تنها یك عده ای هستند كه می گویند: اولاً: ما معصوم هستیم. ثانیاً: علم و عصمت ما اكتسابی نیست، بلکه مستقیماً از طرف خدا است و می توانید امتحان كنید.
عنایت بفرمائید، یا اینها واقعاً از همه برترند و راه های متعیّن دینداری برای جامعه اسلامی هستند و یا دروغگویند، و در نتیجه از همه صحابه پایین ترند، توجه به علم و آگاهی و حركات و سكناتشان هیچ جایی برای احتمال دروغگویی آن ها باقی نمی گذارد. چون در حالتی آن ها و رقبایشان روبه روی هم قرار دارند كه امكان تشخیص مشكل نیست، عامل تشخیص به عنوان مصداق آیه، شخصیت و آثار آن هاست. مصداق آیه طهارت گویندگان نهج البلاغه و دعای كمیل و صحیفه سجادیه و روایات متعدد هستند. طبق شواهد تاریخی یك مورد هم پیدا نشد كه در گفتار و رفتارشان خارج از مقام عصمت عمل كنند، سخت ترین سؤالاتی را كه هیچ یك از افراد جامعه نمی توانستند جواب دهند به راحتی جواب می دادند، از آن طرف محتوای دعای كمیل و دعای ابوحمزه و امثال آن ها طوری است كه به جز با ارتباطِ وجودی با عالم قدس و داشتن نور وجود از آن عالم، ممكن نیست بیان شود. آیا به صرف ارتباط مفهومی با عالم قدس می توان چنین سخنانی را كه سراسر «وجودی» است و نه مفهومی، ارائه كرد؟ به گفته یكی از محققین: پیغمبرf حدوداً پنج هزار صحابه داشته اند یكی از آن ها سخنی ندارد كه با كمترین سخن نهج البلاغه برابری كند. پس معلوم است كه باید روی این خانواده حساب خاصی باز كرد. در همین راستا امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند:
«لا یُقَاسُ بِآلِ مُحَمَّدٍf مِنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ أَحَدٌ وَ لَا یُسَوَّى بِهِمْ مَنْ جَرَتْ نِعْمَتُهُمْ عَلَیْهِ أَبَداً هُمْ أَسَاسُ الدِّینِ وَ عِمَادُ الْیَقِینِ إِلَیْهِمْ یَفِی ءُ الْغَالِی وَ بِهِمْ یُلْحَقُ التَّالِی وَ لَهُمْ خَصَائِصُ حَقِّ الْوِلَایَةِ وَ فِیهِمُ الْوَصِیَّةُ وَ الْوِرَاثَةُ الْآنَ إِذْ رَجَعَ الْحَقُّ إِلَى أَهْلِهِ وَ نُقِلَ إِلَى مُنْتَقَلِهِ».[187]
هیچ كس از این امت را نمی توان با آل محمّد (ص) قیاس نمود، و هرگز نمی توان پرورده نعمت این خاندان را در مرتبة آنان دانست، آل محمّد اساس دین و پایگاه یقینند، تندروان و كندروان هر دو به سوى آن ها بر می گردند، امتیازات ولایت به ایشان اختصاص دارد و وراثت و وصایت مخصوص آن ها است.
تمام این مقدمات به این جهت عرض شد تا جایگاه آیه تطهیر روشن شود و بتوانیم به آن ایمان پیدا كنیم. اگر به جایگاه این آیه ایمان پیدا شود می فهمیم كه خداوند یك راه خاصی برای دینداری به بشر نشان داده است. ولی در صدر اسلام با خانه نشین كردن این خانواده آن راه را بستند و در نتیجه جهان اسلام از حقیقت دینداری محروم شد و متأسفانه در طول این مدت فرهنگ غالب طوری بود كه شیعیان هم آن استفاده ای را كه باید می كردند، نكردند. یكی از مصیبت های ما این است كه به اسم دفاع از اهل البیتh، و به اسم پذیرفتن اهل البیتh، دوباره همان راه مفهومی یا احساسات غیرمعقول را دنبال می كنیم و عملاً از نتایجی كه می توان از فرهنگ این خانواده به دست آورد محروم می شویم.
اگر شما آرام آرام، اهل البیتh را به عنوان كسانی كه در مقام عصمت و طهارت اند و با حقیقت قرآن تماس دارند، پیدا كردید و توانستید با معرفت به فرهنگ آن ها، خود را تحت ولایت این فرهنگ در بیاورید، إن شاءالله با خودِ حقیقت مرتبط می شوید و از نور «حیّ قیّومِ سمیعِ علیم» بهره مند می گردید. عمده آن است كه بتوانیم از طریق اهل البیتh خود را از فرهنگ علم حصولی به سوی علم حضوری و قلبی سیر دهیم، وگرنه تبعیت ما از این خاندان صِرفاً یك ادعا خواهد بود و ائمهh از كسانی كه ادعای شیعه بودن داشتند ولی وارد این فرهنگ نشده بودند نگران بودند. گاهی افراد زیادی از راه دور می آمدند كه به خدمت امامان برسند، وقتی خود را معرفی می كردند، می گفتند: ما شیعه آن حضرت هستیم و امامانh شیعه بودن آنها را انکار می کردند. در مورد امام رضا(ع) هست كه چون آنها خود را شیعه آن حضرت معرفی می کردند، فرمودند: راهشان ندهید، چندین مرتبه در چند روز متوالی آمدند و همان ادعا را كردند و حضرت اجازه ملاقات ندادند تا یك روز گفتند: ما دوست دار حضرت هستیم، پس حضرت راهشان دادند. چون شیعه بودن یعنی آشنایی با فرهنگی که انسان بتواند از طریق ائمهh با نور حقایق مرتبط گردد و این غیر از طرفداری از امامان است. ائمهh با این اعمال دارند پیام می دهند كه ای انسان ها علاوه بر طرفداری از ما، راهی هست كه شما می توانید وارد آن راه شوید و با فرهنگ خاصِ ما که فرهنگ رابطه با وجود حقایق است، روبه رو گردید. فرهنگی که علی(ع) در وصف آن در راستای ارتباط با خدا فرمود: «لَمْ تَرَهُ الْعُیُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْأَبْصَارِ وَلَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِیمَانِ»[188] چشم ها هنگام نظرافكندن، او را درك نمى كنند ولى دل ها با حقایق ایمان او را می بینند. و عبادت واقعی آن است که قلب انسان با خدا مرتبط شود و از آن طریق خدا را عبادت کند که صاحب اصلی این راه ائمهh هستند و لذا امام صادق(ع) می فرمایند:« وَ بِعِبَادَتِنَا عُبِدَ اللَّهُ وَ لَوْ لَا نَحْنُ مَا عُبِدَ اللَّه»[189] و به عبادت ما خداوند عبادت می شود و اگر ما نبودیم خداوند عبادت نمی شد. یعنی اگر مسیری که ما می نمایانیم طی نشود، خداوند به معنی واقعی آن عبادت نمی شود. هرکسی این نکته را نمی فهمد مگر شیعیان واقعی ائمهh که فرهنگ این خانواده را در رابطه با ارتباط با عالم غیب می شناسند. از امام باقر(ع) در رابطه با آیه «هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَ الَّذِینَ لا یَعْلَمُونَ إِنَّما یَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ»[190]هست که« نَحْنُ الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَ عَدُوُّنَا الَّذِینَ لا یَعْلَمُونَ وَ شِیعَتُنَا أُولُوا الْأَلْباب»[191] مائیم آن هایی که می دانند و دشمنان ما آن هایی هستند که آیه مذکور در رابطه با آن ها می فرماید؛ «وَ الَّذِینَ لا یَعْلَمُونَ» و شیعیان ما «اولواالالباب» یا همان صاحبان خردی هستند که در آیه مذکور بدان اشاره شده.
حضرت امام حسین(ع) و یاران آن حضرت را در كربلا نگاه كنید، حتماً قبول دارید كه زیبایی های كربلا فوق العاده است. شما در سجده بعد از زیارت عاشورا می گویید: «اللّهم لَكَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاكرین لَكَ عَلَی مُصابِهِم، اَلْحَمْدلله عَلَی عَظیم رَزیَّتی» ای خدا! حمد تو را است، آن هم حمد شاكرین درگاهت، به جهت مصیبت های وارده بر آن ها، حمد خدا را به جهت بزرگی مصیبت.
حمدكردن به این معنی است كه زیبایی هایی را در مقابل خود می بینید و آن ها را به خدا نسبت می دهید، معلوم است كه یك زیبایی در این مصیبت ها پیدا كرده اید كه دارید آن بزرگترین مصیبت را حمد می كنید. بنده چند نمونه از حركات واقع شده در كربلا را توصیف می كنم كه روشن شود اگر قلب به صحنه آمد و انسان از طریق قلب توانست با خداوند و عالم قدس مرتبط شود و با عشق به حق پا به میدان گذاشت، چه خوبی های فوق العاده ای به نمایش خواهد آمد. یك نمونه از آن زیبایی ها، حركات شخص حضرت اباعبدالله(ع) در روز عاشورا است - از سخنان و حركات حضرت تا عصر عاشورا می گذرم كه خود دائره المعارفی از زیبایی ها است- این صحنه را ملاحظه كنید؛ حضرت در وسط میدان شعار می دهند:
الموتُ خَیْرٌ مِنْ ركوبِ الْعار
و الْعارُ خَیْرٌ مِنْ دُخول النار
اَنــا الحسیــــنُ بــن عَــلِیٍّ
آلَیْــــــتُ اَنْ لا اَنْثَــنِــــی
اَحْــمـی عیــــالاتِ اَبـــی
اَمْضـــی عَلـــی دینِ النَّبی[192]
راویان می گویند: به خدا قسم هرگز ندیدیم مردی را كه لشكرهای بسیار او را احاطه كرده باشند و همه یاران او را كشته و اهل البیت او را محصور كرده باشند، شجاع تر و قویُ القلب تر از حسینu. چرا كه تمام این مصائب به علاوه تشنگی و شدت گرما و بسیاری جراحت، گردی از اضطراب و اضطرار بر دامنش ننشانده بود و هیچ گونه تزلزل در او راه نداشت، با این حال می زد و می كشت و گاهی كه اَبطال و پهلوانان لشكر عمرسعد بر او حمله می كردند چنان بر آن ها می تاخت كه چون گلّه گرگ دیده می رمیدند، باز لشكر دشمن گرد هم می آمد و حمله می كرد و باز حضرت به آن ها حمله می كرد و آن ها چون ملخ متفرق می شدند. كلمه مبارك «لا حَولَ وَ لا قُوّةَ اِلاّ بِالله» را قرائت می فرمود، ثابت قدم و استوار.
به دستور عمرسعد آن حضرت را تیر باران كردند با 4000 تیرانداز، مثل خارپشت بدن مباركش پر از تیر شد، ولی هیچ آثاری از تسلیم در حضرت نیست، یك تیر بر دهانش و یكی بر گردنش نشست، تیرها را بیرون كشید، دستش پر از خون شد، خون ها را می گرفت و به آسمان می افشاند، و یك قطره از آن خون ها به زمین برنگشت. چون شیری ژیان به احدی نمی رسید، مگر این كه او را می كشت. ابوالحُتوف جُعفی تیری به پیشانی امام زد كه خون بر صورت مباركش جاری شد. شمر در این حال به لشكر خود ندا داد برای چه ایستاده اید، چرا كار حسین را تمام نمی كنید؟ پس همگی به آن حضرت حمله كردند، مردی بار دیگر به پیشانی مباركش سنگی زد، خون بر محاسنش جاری شد، پیراهن را بالا گرفت تا خون ها را پاك كند، دیگری با تیرِ سه شاخه به قلب حضرت زد، تیر از پشت او خارج شد و خون فوّاره كرد.
حصین بن تمیم، تیری بر دهان مباركش زد. ابوایوب غنوی، تیری بر حلقوم شریفش زد. زرعه بن شریك بر كف چپ حضرت ضربه زد و آن را قطع كرد. ظالمی دیگر بر دوش مبارك حضرت زخمی زد كه آن حضرت به روی زمین افتاد.
چنان ضعف بر آن حضرت غالب شده بود كه گاهی به مشقت زیاد برمی خاست، طاقت نمی آورد و دوباره بر روی زمین می افتاد، تا این كه سنان، نیزه ای بر گلوی مبارك آن حضرت فرو برد، پس بیرون آورد و آن را بر استخوان های سینه حضرت فرو كرد و بر این هم اكتفا نكرد، بلكه كمان بگرفت و تیری بر گلوی آن حضرت زد كه حضرت افتادند.
حضرت در این حال خون های خود را با دست می گرفتند و بر سر می ریختند. عمرسعد به مردی كه در طرف راست او بود گفت: از اسب پیاده شو و برو حسین را راحت كن. خولی بن یزید با شنیدن این حرف به طرف حضرت رفت، خواست سر حضرت را جدا كند، لرزشی او را گرفت. شمر به او گفت: خدا بازویت را پاره پاره كند، چرا می لرزی؟ و خود شمر آن كار را كرد. چون شمر با حضرت روبه رو شد، حضرت می خندید. هِلال بن نافع می گوید: به خدا سوگند كشته ای را ندیدم كه در خون آغشته شود و از حسین(ع) زیباتر و نورانی تر باشد.»[193]
حال عرض بنده این است كه این شور و امید كه شما در حضرت سیدالشهداء(ع) می بینید، در عین این كه این همه زخم بر بدن دارد، جز این است كه از طریق قلبی محقق می شود كه با «وجود» عالم قدس مرتبط باشد و نه با مفهوم آن عالم؟
عرض كردم در حمدی كه در سجده آخر زیارت عاشورا اظهار می دارید، نظر به زیبایی های كربلا دارید و یك نمونه از آن زیبایی ها را در حركت امام حسین(ع) ملاحظه كردید. یكی دیگر از زیبایی های كربلا كه نشان می دهد آن حرکت نیز با اتصال به عالم قدس محقق می شود، حركات حضرت زینبi است. از جمله حركات زیبای این بانو این كه دو فرزند حضرت زینبi در كربلا شهید شدند، این دو جوان مسلّم جوانان عزیزالقدری بوده اند، كسانی كه حاضرند كنار امام زمانشان شهید شوند و سعی هم دارند در این عمل سبقت بگیرند، انسان های مورد توجه و دوست داشتنی باید باشند. حالا می بینید كه وقتی حضرت زینبi فرزندانش به طرف جبهه می روند، جبهه ای كه شهادت در آن حتمی است، قاعده این بوده كه آن ها را بدرقه می كردند ولی حضرت زینبi از خیمه گاه بیرون هم نمی آید، طوری كه اگر كسی ظاهر قضیه را ببیند، می گوید گویا این دو جوان هیچ كسی را ندارند، خود اباعبدالله(ع) بدرقه شان می كند، و هر دو شهید می شوند. هیچ كس در هنگامی كه آن دو جوان شهید شدند، نه صدای زینبi را شنید، نه چهره اش را دید، در خیمه خود ماند و هیچ ناله ای از خود بلند نكرد، تا نكند موجب ناراحتی حضرت اباعبدالله(ع) شود. ولی بعد كه علی اكبر شهید می شود، واقعاً زینبi،برای علی اکبر(ع) مادری كرد، غوغا كرد، زودتر از حضرت اباعبدالله(ع) خود را به آن بدن مطهر رساند، ضجه ها كرد، به طوری كه حضرت اباعبداللهu، ایشان را دلداری می دهند. حالا سؤال من این است، آن فرهنگی كه می تواند این صحنه ها را به وجود آورد جز در فرهنگ اهل بیتh در فرهنگ دیگری ممكن است؟ یك مادری برای اثبات حقانیت یك مسیری وقتی فرزندانش -آن هم چه جوانانی- شهید می شوند هیچ ضجه و ناله ای نكند ولی در شهادت علی اكبر(ع) آن چنان عمل كند تا موجب تسلی خاطر امام معصوم گردد. اگر در واقع این كارها نشده بود آدم می گفت: مگر می شود! مگر می شود یك زن بهترین فرزندانش را به بهترین نحو تربیت كند و ناظر بهترین اعمال از آن ها باشد و بعد وقتی كه شهید می شوند یك قدم جلو نیاید؟ به من بگو ببینم، اگر نور حضرت اباعبدالله(ع) نبود، اگر ولی الله با تصرفات باطنی اش در صحنه نبود، آیا چنین بستری فراهم می شد، كه چنین زیبایی ها به نمایش در آیند؟ اجر حسین(ع) و زینبi در قیامت كه بی حدّ و حصر است، ولی در همین دنیا مگر آدم نمی خواهد بهترین شكلِ نمایش حقیقت باشد؟
عرضم از این جا شروع می شود كه زینبi تحت ولایت یك فكر و فرهنگ خاصی توانست چنین زیبایی هایی خلق کند، فرهنگی که رابطه اش با قرآن رابطه حضوری و وجودی است، همان رابطه ای که قرآن در توصیف آن می فرماید: «لایَمَسُّهُ إلاّ الْمُطَهَّرون». این فرهنگ یك مسیر است، این مسیر، مسیری است كه اگر كسی در آن قرار گرفت به زیباترین شكل می تواند حیاتی را محقق كند كه بقیه فرهنگ ها تصور آن را هم نمی توانند بكنند. شما حتماً می دانید حضرت اباالفضل(ع) از كودكی آگاه شده است كه اگر زندگی زیبا می خواهد، زیر فرمان حسین(ع) پیدا می شود. شب عاشورا وقتی حضرت سید الشهداء(ع) فرمود: از سیاهی شب استفاده كنید و بروید، اولین كسی كه از بنی هاشم سخنرانی كرد حضرت ابوالفضل(ع) بود و از غیر بنی هاشم زهیربن قین«رضوان الله تعالی علیه» بود. حضرت اباالفضل(ع) عرضه داشت: «لا أرِنا ذلك اَبَداً» ای حسین! هرگز چنین چیزی را از ما نخواهی دید و ما هرگز چنین برنامه ای نداریم. ما جانی نداریم كه برداریم و برویم، جان ما شمایید، ما اصلاً زندگی بعد از شما را نمی خواهیم. ملاحظه بفرمائید؛ این مسیر را می خواهیم شرح دهیم، مسیری كه دل در صحنه است و از طریق قلب با حقایق روبه روست، این مسیر آداب و فرهنگش این است که شما در شب عاشورا می بینید. این فرهنگ را هركس شناخت دیگر نمی تواند با عقل حسابگر و حساب های اهل عافیت زندگی كند، و لذا زیباترین شكل زندگی را تحت نور ولایت ولی الله كه قلب مبارکش با حقیقت قرآن مرتبط است، پدید می آورد.
بذل جان و ترک مال و نام و نان
در طریق عشق اول منزل است
امام معصوم در هر زمانی چهره ی خاصی دارد و در همه زمان ها عامل احیای انسانیت انسان ها است، چون متذكر اسلام واقعی است و اسلام وسیله احیاء انسانیت انسان ها است، اگر این مسیر گم شود - مسیری كه از اول بحث تا حال در مورد آن صحبت می كنیم كه باید همه فعالیت های فرهنگیِ فردی و اجتماعی به رابطه «وجودی» با حقایق منجر شود- در هیچ زمانی نمی توانیم از زندگی خود بهره لازم را ببریم. آیه مورد بحث می گوید مطهّرونی هستند كه فقط آن ها می توانند با قرآن تماس بگیرند، پس هركس خواست به كمك قرآن نجات یابد به آن ها رجوع كند. زیرا گفت: این قرآن یك حقیقت غیبی دارد كه مطهّرون، فرهنگ ارتباط با آن را می شناسند. پس مطهّرون راه اند، نه یك معلمِ مطّلعِ صِرف، آن ها یك مقام نوری اند، مأمور شده اند صحنه ای از ایمان واقعی را به نمایش بگذارند تا شرایط تماس با ایشان فراهم شود، حضرت اباعبدالله(ع) می فرماید: «أَنَا قَتِیلُ الْعَبْرَةِ لَا یَذْكُرُنِی مُؤْمِنٌ إِلَّا اسْتَعْبَر»[194] من كشته اشك ها هستم، مؤمن یادم نكند جز آنكه گریه اش گیرد. یعنی مأموریت دارم كه صحنه ای را بنمایانم كه در تماس با آن مقام، و با توجه به اوج بلند انسانیت، از طریق حسین (ع)، اشك ها جاری شود، و از طرف دیگر اشك موجب تماس با آن مقام می گردد،[195] فكر و مفهوم كه تماس نمی آورد،آن ها اشك را با حركات خود برای ما ساخته اند تا راه اهل بیت گم نشود، چون «إنَّ لِلْحُسین مَحَبَّهٌ مَكْنُونَهٌ فی قُلوبِ المومنین»[196] می گوید: یك محبتی در دل مؤمنینِ به حق و حقیقت، نسبت به حسین(ع) كاشته اند تا «مصباح الهدی» بودن امام گم نشود و همواره راه نجات امت باقی بماند.
همان طور كه قرآنِ مكتوب دارای آیات متعدد است و هر كدام حقیقتی را به نمایش می گذارند تا راه انسان به سوی آسمان گم نشود، قرآن مجسم یعنی حسین(ع) هم آیه ها دارد، آیات كبیرش، حضرت علی اکبرu و حضرت سجاد(ع) و حضرت زینبi و ابالفضل(ع) است. چطور شما در آیات تدبّر می كنید و به آن ها دل می سپارید، تا حقایق و معارف مربوطه را به دست بیاورید، باید با آیات كربلا نیز انس بگیرید، كاری كنید كه از فرهنگ انس با آیات كربلا و با آن قرآن مجسم در كربلا، محروم نشوید وگرنه از بهترین راه ارتباط با عالم قدس محروم شده اید. به نظر بنده؛ خداوند به شهید مطهری«رحمه الله علیه» در آخر عمر یك توفیق بزرگ داده است كه حاصل آن توفیق سخنرانی های كتاب «حماسه حسینی» است. از این كتاب روشن می شود كه شهید مطهری«رحمه الله علیه» به یك شعور خاصی نسبت به حضرت اباعبداللهu و اصحاب بزرگوار آن حضرت رسیده است كه خیلی ها این شعور را ندارند. از امام صادق(ع) هست كه؛ «مَنْ أرادَ الله بِهِ الْخَیْرَ قَذَفَ فِی قَلْبِه حُبَّ الحُسینu»؛[197] اگر خداوند خواست كسی را به خیر برساند محبت حسین(ع) را در قلب او می اندازد. حبّ حسین(ع) شعوری است كه در سخنان شهید مطهری«رحمه الله علیه» آن را می بینیم و نشانه ارتباط قلبی شهید مطهری«رحمه الله علیه» با ذوات قدسی ائمه معصومینh است.
إن شاءالله فرهنگ انس با حقیقت اهل بیتh با مقدماتی كه در این چندین جلسه عرض شد تا حدی شروع شد سعی بفرمایید موضوع را دنبال کنید تا معنی این كه گفته می شود اهل البیتh راه ارتباط خلق با خالقشان هستند، روشن شود و بفهمیم چگونه می شود از طریق كسانی كه در هیچ مكتبی درس نخوانده اند و مشغول علوم مفهومی نگشته اند، با حقایق عالمِ وجود مرتبط گشت و به آن ها علم حضوری پیدا كرد، همان علمی كه خداوند درباره آن می فرماید: «اِتَّقُوالله وَ یُعَلِّمُكُمُ الله»؛[198] تقوا پیشه كنید و خدا شما را تعلیم می دهد. آن علمی كه خداوند به بنده اش ارزانی می فرماید، نوری است برای ارتباط با وجود حقایق، تا نور خودِ حقایق در قلب انسان متجلی شود.
باید بتوان بین وجود و ماهیت فرق گذارد تا مفاهیم وجود را به جای خودِ وجود نگیریم، و با سایه حقیقت، عمر خود را بدون هیچ ثمری تمام نکنیم. همین طور که ممکن است خودمان را گم کنیم و آن که اصل اساس خودمان نیست را به جای خود بگیریم و عمرمان را صرف ناخودِ خود کنیم، ممکن است مفاهیم و ماهیات را به جای حقیقت بگیریم، بدن و مدرک و شهر و جنسیت همه همه مربوط به ناخود است. خارج از این ها باز خودتان، خودتان هستید، خودتان فقط هست. یعنی اگر می خواهید «وجود» را بفهمید، خودتان را بدون ناخودها بنگرید، آن وقت با وجود آشنا می شوید و بدون هیچ فکر و تصور ذهنی با خودتان یا بگو با «وجود» مرتبط شده اید.[199] و این نوع ارتباط و آگاهی از وجودِ خود یا وجود خدا و وجود ملائکه را علم حضوری می گویند، چون در این علم خودِ معلوم نزد شما است، نه صورت ذهنی و مفهوم آن. در فعالیت های شبه قدسی به جای حقایق و مرتبط شدن با «وجودِ» حقایق، علم حصولی به حقایق را همه مطلب می گیریم و مفهوم و صورت ذهنی حقایق را عین وجود حقایق می پنداریم و از برکات نور حقایق الهی محروم می شویم، هرچند در حافظه ذهن خود هزاران اطلاع از آن حقایق داشته باشیم.
در همین رابطه مولوی در راستای آن که باید علمی آموخت که در آن خودمان در میان نباشیم و سراسر وجودمان رؤیت حقیقت باشد، داستان مشهور نحوی و کشتیبان را مطرح می کند که:
آن یكى نحوى به كشتى درنشست
رو به كشتیبان نهاد آن خود پرست
گفت هیچ از نحو خواندى گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا
دل شكسته گشت كشتیبان ز تاب[200]
لیك آن دم كرد خامش از جواب
باد كشتى را به گردابى فگند
گفت كشتیبان به آن نحوى بلند
هیچ دانى آشنا كردن[201] بگو
گفت نى اى خوش جواب خوب رو
گفت كل عمرت اى نحوى فناست
ز آن كه كشتى غرق این گردابهاست
مولوی با نقل این داستان می خواهد ما را متذکر این نکته بلند بکند که انسان باید به مقام محو که عبارت است از زایل کردن منیت و انانیت، برسد و لذا در ادامه می گوید:
محو مى باید نه نحو اینجا بدان
گر تو محوى، بى خطر در آب ران
چون وقتی انسان از خودخواهی ها مُرد و خود را در مقابل حضرت حق محو نمود همچنان که آب دریا مرده را بر سر خود می نشاند، دریای اسرار نیز انسان را بر فرق سر می نشاند. گفت:
آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا كى رهد
چون بمردى تو ز اوصاف بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر
و در این حال با اسرار الهی و حقایق ربّانی مرتبط خواهی شد.
حقیقت آن است که انسان در مقابل حق، هیچ است هیچ، نیستی ای است، که وجودش همان اتصال به حق است و چیزی جز «اتصال» نیست و لذا اگر این اتصال از بین برود، نیست است، نیست. کافی است دائم متوجه این «نیستیِ» متصل به حق باشد تا در «حقیقت» سُکنی گزیند. همه مشکلات از وقتی پدید می آید که انسان خود را از این نیستی بیرون بکشد، دیگر خود را و همه چیز را وارونه می بیند. گفت:
نفس را از نیستی وا می کشی
زان که بی فرمان شدن در بی هشی
نیستی باید، که آن از حق بود
تا که بیند اندر آن حسن احد
هیچ کس را تا نگردد او فنا
نیست ره، در بارگاه کبریا
هست معراج فلک این نیستی
عاشقان را مذهب و دین، نیستی
انسان با تجلی نور حق نجات می یابد، و نور هستی آن گاه در قلبش تجلی می کند که خود را برای حق خالی کرده باشد و به لطف حق نیستی خود را به صحنه آورد. و نیز وقتی حضرت حق خود را بر قلب انسان متجلی کند که نیستی انسان برای او نمایان شود. پس:
نیستی باید، که آن از حق بود
تا که بیند اندر آن حسن احد
وقتی انسان «نیست» شد، کلّ مطلق برایش جلوه می کند و این معراج حقیقی انسان است که:
هست معراج فلک این نیستی
عاشقان را مذهب و دین، نیستی
مولوی در جای دیگر به زبان دیگر بر این نکته مهم تأکید دارد که به حقیقت ماهیات باید نظر داشت ، و انسان ها را تشویق می کندکه نظر جانشان را به خودِ حقیقت بیندازند و از انوار متجلی از آن حقایق برخوردار شوند. می گوید:
هیچ نامى بى حقیقت دیده اى
یا ز گاف و لامِ گُل، گُل چیده اى
اسم خواندى رو مسمى را بجو
مه به بالا دان نه اندر آب جو
تا قیامت گر کسی مِیّ ، مِیّ کند
تا ننوشد باده ، مستی کی کند ؟
نام فروردین نیارد گل به باغ
شب نگردد روشن از نام چراغ
گر ز نام و حرف خواهى بگذرى
پاك كن خود را ز خود هین یك سرى
همچو آهن ز آهنى بى رنگ شو
در ریاضت آینه ى بى زنگ شو
خویش را صافى كن از اوصاف خود
تا ببینى ذات پاك صاف خود
بینى اندر دل علوم انبیا
بى كتاب و بى معید و اوستا
باید باخالی کردن ذهن از ماهیات وبا نظر به نیستی خود و نیستی همه چیز، با وجودِ واقعیات مرتبط بود و نه صرفاً با ماهیات و مفاهیم و اسامی آن ها.
إن شاء الله در جلسات آینده به این موضوع بیشتر پرداخته می شود.
در این جلسه می توان مطالب مطرح شده را به صورت زیر جمع بندی كرد:
1- وقتی از حجاب مفاهیم بگذریم و نظر به «وجود» حقایق بكنیم، می توان از تجلیات انوار الهی بهره مند شد.
2- باید مواظب بود در عبادات خود، جنبه مفاهیم حصولیِ آیات الهی ما را مشغول به خود نكند و از اُنس با حق محروم شویم.
3- برای ارتباط مفهومی با حقایق، طهارت باطن نیاز نیست ولی در ارتباط حضوری با حقایق، حتماً طهارت باطن كارساز است و مطهّرون با حقیقت وجودی قرآن در تماس اند.
4- اگر عقل ها از رؤیت حق محجوب اند ولی راه قلب ها به سوی رؤیت حق بسته نیست.
5- رابطه بین طهارت مطلق اهل البیتh و تماس قلبی با حقیقت قرآن یک موضوع است، و روش اهل البیتh که به خودی خود یك راه است برای ارتباط با حقایق، موضوع دیگر.
6- ارتباط با حقایق دارای شدت و ضعف است و سلوك در این راستا معنی می دهد كه سالك با رفع حجاب ها بتواند ارتباط خود را با حقایق شدت بخشد ،درحالی که شدت و ضعف در ارتباط با مفاهیم معنی نمی دهد و لذا سلوک و ارتقاءِ درجه هم در رابطه با مفاهیم بی معنی است.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
بحث در رابطه با راه هایی است که ما را از پوچی برنامه های فرهنگی و عبادی نجات می دهد. تا حدّی روشن شد که اگر بتوان با خودِ حقایق و جنبه «وجودی» آن ها مرتبط شد و قلب را در صحنه ادراک، در آن راستا رشد داد، نجات از پوچی ها عملی خواهد بود. تنها تأکید بنده این است که عزیزان مستحضر باشند، قلب به این راحتی ها برای آنچنان مقصودی به صحنه نمی آید، و شرط حضور قلب در صحنه کشف حقایق، طهارت آن از طریق دستورات شرعیه است. درست است که برکاتِ در صحنه بودن قلب قابل مقایسه با در صحنه بودن سایر عوامل ادراکی نیست، ولی شرط به صحنه آمدن قلب هم شرط ساده ای نمی باشد. آری اگر قلب در صحنه آمد به نور علیم مطلق منوّر می شود و شور خاصی می گیرد، ولی شرط رفع حجاب برای تجلی این نور، طهارت است و سر سلسله و صاحبان این طهارت اهل بیت h هستند، و همان طور كه عرض شد نمونه بارز این شور قلبی و زیبایی های آن را می توانیم در صحنه کربلا ببینیم.
کربلا صحنه نمایش بینشی است که با بینش بقیه مسلمانان فرق اساسی دارد، حتی آن هایی که مخالف یزیدند ولی شیعه امام نیستند، به امام حسین(ع) توصیه می کنند چون در این راه کشته می شوی به طرف كوفه حرکت نکن، و امام حسین(ع) که بهتر از آن ها می داند در صحنه ای قدم گذارده که ساده ترین کار کشته شدن است، این حرف ها را به چیزی نمی گیرد تا بتواند اسلام اهل بیتh را که اسلام قلبی و حضوری است به نمایش بگذارد. او می خواهد اسلام را از حجاب اموی آزاد کند، در حالی که توصیه کنندگان می خواهند حسین uرا از شمشیر امویان آزاد نمایند.[202] امام حسین(ع) و اصحاب او در آن موقعیت تاریخی مقامی را می شناختند و سعی می كردند خود را به آن مقام نزدیک کنند که آن مقام، مقام ارتباط وجودی با حقایق عالم قدس است. یک عمر به دنبال آن بودند که تمام دل و جان خود را در معرض توجه تامّ به حقایق عالم قدس قرار دهند و از آن حقایق نور بگیرند و در پرتو انوار آن عالم، بندگی خود را به نمایش بگذارند و حالا به مدد نور حسین(ع) چنین شرایطی برای اصحاب آن حضرت پیش آمده است. از جمله این افراد كه سخت به دنبال ارتباط با عالم قدس است زهیربن قین می باشد، سال ها او در آتش فراق چنین زندگی می سوخت ولی نمی دانست چگونه آن را به دست آورد. می دانست چه می خواهد ولی نمی دانست چگونه به دست آورد. او از پدرش صفای دوران رسول خداf را شنیده بود كه چگونه در آن زمان به نور وجود آن حضرت، شرایط ارتباط با عالم قدس به بهترین نحو فراهم بود. در همان سالی كه امام حسین(ع) از مكه به طرف كوفه رهسپار شد، او نیز از سفر حج برگشته است ولی آنچه را می خواست در این سفر معنوی به دست نیاورد، و در عین حال علتش را نمی داند. زیرا از این نكته مهم غافل بود كه بدون مدد روح امام معصوم(ع) هرگز آن مقصد بزرگ یعنی ارتباط با حقایق عالم قدس محقق نمی شود، نیستی هایی را که باید هست شوند می شناخت ولی راه هست كردن آن ها را نمی دانست و لذا وقتی بالاخره با آن همه احتیاطی که کرد تا با حضرت روبه رو نشود، حضرت اباعبدالله(ع) را ملاقات کرد فهمید عجب! آن چه را می خواست همین است و راهی که به دنبال نمایش عشق به خدا است همین راهی است كه حسین(ع) به دنبال آن است و امامت امام معصوم(ع) آن راه را به عهده گرفته است. در واقع حرف حسین(ع) به زهیر این بود که ای زهیر چرا از من دوری می کنی؟ آن که می خواهی منم. این که شما در تاریخ می بینید زهیر سریعاًَ به زن و فرزند و عشیره اش گفت من راهم را پیدا کردم و از آن ها جدا شد، به این جهت بود که سال ها فکرکرده بود که خدایا راه ارتباط با عالم قدس را می خواهم و نه راه ارتباط با مفاهیم عالم قدس را، به دنبال نورِ دینی بود، و نه به دنبال اطلاعات دینی و لذا در واقع زبان زهیر به امام حسین (ع) این شد که:
چون یافتمت جانان
بشناختمت جانان
و به همین جهت زهیر در شب و روز عاشورا توانست زیبایی های فوق العاده ای را به نمایش گذارد، گویا سال ها برای چنین صحنه ای تمرین کرده بود، خوب می فهمد که امام حسین(ع) از چه چیزی سخن می گوید.
از نمونه هایی كه تلاش می كردند از مفاهیم به بالاتر سیر كنند و با خودِ حقایق مرتبط شوند، جناب مولوی است. حتماً می دانید او سال ها منتظر چیزی بود غیر از آن چه داشت، که یک مرتبه در اثر روبه روشدن با شمس تبریزی آن را پیدا کرد. سال ها منتظر راهی است فوق آن علم و اطلاعاتی كه از عالم قدس دارد، راهی که او را به آن عالم متصل کند و زیر پرتو نور آن عالم به شعف و نشاط درآورد. سال ها «نیست»ها را یکی یکی ارزشیابی کرد و دید آن چیزهایی را که می داند اگر دقت کند و نسبت به «وجود»، مقایسه نماید، همه هیچ اند، و وجود خارجی ندارند، مفهومِ وجوداند و نه خودِ وجود، و به همین جهت هم شورآفرین نیستند، یک مرتبه می بیند ای وای با آن همه اطلاعات، هیچ چیز در قلب او نیست، گویا خدا او را آماده می کرد تا در ملاقات با شمس تبریزی کاهلی نکند و از فرستاده خدا استفاده کامل بنماید. شوخی نیست! شمس تبریزی شوری در مولوی ایجاد کرد که از یک عالِم فقیه، به قول خود او یک شاعر ترانه گو ساخت، می گوید:
زاهد بودم ترانه گویم کردی
سر فتنه بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین با وقارم دیدی
بازیچه کودکان کویم کردی[203]
اگر کسی توانست درست نیستی ها را بشناسد آن ها را رها می کند و هستی ها را می گیرد. در همین راستاست که اولاً؛ باید بین اعتباریات با واقعیات فرق گذاشت، ثانیاً؛ باید بین مفهومِ واقعیات با وجود واقعیات تفکیک کرد، و گرنه همه زندگی ما را اعتباریات و مفاهیم اشغال می کند و بدون آن که بخواهیم، در نیستی زندگی می کنیم. قبلا عرض کردم اعتباریات مثل این که من برای اصفهانی بودن خودم جایی باز کنم در حالی که اصفهان یک موضوع اعتباری است و بر اساس یك پیش فرض ذهنی قطعه ای از زمین را به نام اصفهان گذارده اند، سایر اعتبارات همه و همه از همین مقوله اند. اگر ما این اعتباریات را واقعیات بپنداریم و با آنها معامله واقعیات كنیم، در واقع زندگی خود را وارد نیستی ها کرده ایم و پنجره نیستی ها و وَهمیات را به زندگی خود باز کرده ایم، آن وقت عنایت داشته باشید که «نیستی، نیستی می آورد». ولی اگر بتوانیم از نیستی ها بگذریم، «هستی» را پیدا می کنیم و به محتوای حقیقی که همان هستی است، نایل می شویم، هستی یعنی آن چه هست و ماندنی است.
عمده آن است که به هستی ها منتقل شویم و سخت تلاش نماییم از نیستی ها گذر کنیم، حال چه این نیستی ها امور اعتباری باشند و چه مفاهیمِ حقایق باشند، و نه وجود حقایق. اگر روی این موضوع دقت لازم انجام گیرد می توان گفت زمینه رؤیت وجود حقایق شروع شده است و یکی از آن حقایق در عالم، امام معصوم(ع) است، مگر ما در معارف خود نداریم امام سبب متصل بین ارض و سماء است؟[204] و در نتیجه یک حقیقت آسمانی است، با خصوصیات حقایق آسمانی و لذا رؤیت او به عنوان واسطه فیض در عالم هستی، رؤیت عالی ترین حقایق عالم امکان است و چون رؤیت وجودیِ حقایق، موجب ارتباط وجودی با آن حقایق است. انسان در رؤیت وجودی با حضرت بقیه اللهg قلبش از پرتو انوار کمالات آن انسان کامل بهره مند می شود، در آن حال است که می توان گفت امام زمانِ خود را شناخته و از مرگ جاهلیت نجات یافته است[205] و از آن جایی که امام زمانg عین عبودیت و عین عدالت و عین رکوع و سجوداند، تا کسی از مفهوم و ماهیت آزاد نشده و به وجود سیر نکرده باشد، نمی تواند آن ذات مقدس را درک کند چون با نگاه ماهیت گرا به دنبال «وجود» می گردد، در این حال است که ممکن است با خیالات خود صورتی از امام بسازد و این غیر از آن است که انسان با حقیقت آن ذات مقدس روبه رو شود و در راستای رویارویی با او، جمال آن حقیقت در خیال انسان نیز جلوه کند که هوالمطلوب.[206]
به هر حال عنایت داشته باشید اگر وارد «وجود» بینی شدیم وارد دنیای عجیبی خواهیم شد، مثل این كه از نیستی وارد هستی شده ایم و وقتی با هستی مأنوس شدیم سخنان پیامبرf و ائمه معصومین h که از منظر وجودِ عالَم با عالَم روبه رو هستند برای ما معنی دیگری پیدا می کند. به گفته مولوی:
در دل هر امتی کز حق مزه است
قول و گفتار پیمبر معجزه است
چون پیمبر از برون بانگی زند
جان امت در درون سجده کند
چون انسان در آن حال می فهمد پیامبرf چه می گوید.
تا حال بحث در این قسمت بود که بفهمیم نیستی ها به صورت های مختلف چهره هستی به خود می گیرند و عمر ما را مشغول خودشان می کنند و بعد از مدتی متوجه می شویم هیچ چیزی نداریم. اگر انسان از این موضوع غافل شود و نتواند علت احساس پوچی ها را تحلیل کند تقریبا نیستی ها خلاصش می کنند و در این صورت نباید کسی جز خودش را ملامت کند.
وقتی نیستی ها را با چهره های مختلف شناختیم، و توانستیم آنها را نفی کنیم، مقابل آن یعنی «هستی» رُخ می نمایاند که من آن هستی ام، که به دنبالش بودی و در نتیجه خواهی گفت:
آن که عمری در پی او می دویدم کو به کو
ناگهانش یافتم با دل نشسته روبه رو
حضرت اباعبدالله(ع) به زهیر که دنبال راهی بود تا به آسمان معنا وصل شود، گفتند: آن که می خواهی من هستم، کجا دنبالش می روی؟ اگر کسی آفات نیستی ها را در زندگی بشناسد وقتی با هستی ها روبه رو شود، به راحتی آن را می شناسد، وقتی مثل زهیر با امام(ع) -كه متذكر «وجود» حقایق است - روبه رو می شود، می بیند راست می گوید، متوجه می شود امام(ع) از افقی دیگر سخن می گوید و راه دیگری را پیشنهاد می کند، در واقع حرف زهیر به حضرت اباعبدالله uاین است که:
گرد جهان گردیده ام
مهر بتان سنجیده ام
خوبان عالم دیده ام
اما تو چیز دیگری
در واقع زهیر دردِ دل خود را با حسین (ع) شروع کرد، که ای فدای تو شوم سال ها به دنبال تو بودم، ولی هرچه جستجو می کردم انسان های دروغین می یافتم.
از دل خاک، خاک تیره و سرد
جای بابونه، تیغ می روئید
جای گل های ارغوانی رنگ
دشنه های دریغ می روئید
اما ای حسین با ملاقات با تو؛
آمد از سمت باغِ روشن وَحی
باغبانی که بوی قرآن داشت
پس چگونه تو را رها کنم؟ و از این طریق زهیرِ سرگردان در نیستی ها که در زندگی اش همه چیز بی برکت بود.
ابرها، ابرهای بی برکت
دشت ها، دشت های پر تشویش
با روبه روشدن با حسین(ع) آن چنان تغییر کرد که:
ابرهای کریم باریدند
کهنه بغض قدیمِ قریه شکست
خشک رودی که بوی غم می داد
به زلال ترانه ها پیوست
و بدین سان حسین(ع) را به عنوان مغز عالم وجود پیدا کرد. در شب عاشورا پس از آن که حضرت اذن دادند که افراد می توانند بروند؛ «فَقـامَ زُهَیْـرُبْنِ الْقَیْنِ وَ قالَ: لَقَدْ سَمِعْنا- هَداكَ اللهُ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ- مَقالَتَكَ، وَ الله لَوْ كانَتِ الدُّنْیا لَنَا باقِیَةً وَ كُنّا فیها مُخَلَّدینَ، لآثَرْنَا النُّهُوضَ مَعَكَ عَلَى الْإقامَةِ فیهَا».[207]
در این هنگام «زهیربن قین» از جای برخاسته و گفت: ای پسر پیامبر! خداوند تو را راهبری نماید. فرمایشات تو را شنیدیم، به خدا قسم اگر دنیا باقی و زندگی ما در آن جاویدان باشد، و تنها جدایی از آن در یاری و همراهی شما باشد، باز ما در یاری و كمك به تو استقامت می ورزیم و آن را بر زندگانی جاودان ترجیح می دهیم.
چرا زهیر می تواند چنین انتخاب بزرگی انجام دهد، چرا به هم شهریانش یعنی لشکر کوفه می گوید: «به خدا سوگند، مرگ با حسین(ع) برای من محبوب تر از همیشه زیستن با شماهاست»[208] زیرا زهیر به «وجود» نظر دارد و متوجه شد حسین(ع) مغز عالم وجود در موطن عالم امکان است و لذا چند روز با او به سر بردن و با او شهیدشدن را به همیشه ماندن با غیر حسین(ع) ترجیح می دهد.
آری؛ وقتی نیست ها را بشناسیم خوب می فهمیم هست ها کدام است، اصل همه هست ها هستی مطلق یعنی خداوند است و هرکس او را درست شناخت، هر چه را از اوست می شناسد و لذا پیام الهی پیامبرخداf و امامانی را که نظر به هست مطلق دارند می تواند بشناسد، بر همین اساس به ما توصیه شده است در ظلمات آخرالزمان این دعا را بخوانیم که:
«اَللّهُمَّ عَرِّفْنی نَفْسَکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی نَفْسَکَ لَمْ اَعْرِف نَبِیکَ، اَللّهُمَّ عَرِّفْنِی رَسُولَکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی رَسُولَکَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَکَ، اَللّهُمَّ عَرِّفْنِی حُجَّتَکَ فِاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی حُجَّتَکَ ظَلَلْتُ عَنْ دینی»[209]
خدایا! خودت را به من بشناسان که اگر خودت را به من نشناسانی پیامبرت را نخواهم شناخت، خدایا! رسولت را به من بشناسان که اگر رسولت را به من نشناسانی، حجتت را نخواهم شناخت خدایا! حجتت را به من بشناسان كه اگر حجتت را نشناسم، در دین خود به گمراهی می افتم.
چون وقتی خدا را به عنوان اصل وجود شناختیم، نبی الله و پیامبر او را که تجلی نور وجود مطلق است، می توان شناخت و معنی مغز وجود بودن حجت الهی روشن می شود، در آن حال می یابی كه وَحی متذکر «وجود» است و در وحی الهی به مطهرونی اشاره کرده است که با «وجودِ» قرآن مرتبط اند و لذا فرمود آن ها حقیقت قرآن را حس می کنند و مَسّ می نمایند و نگفت از آن حقیقت مطلع اند. اگر آیه قرآن این چنین بود كه «لا یُعَلِّمُهُ اِلّا الْمُطَهَّرُون» مطمئن باشید دیگر قرآن، قرآنِ نازل شده از طرف خداوند نبود. این جا است که آدم می فهمد قرآن به واقع از طرف خداوند است چون حقیقت بزرگ، یعنی قرآن نمی تواند یک مفهوم باشد و چون قرآن یک حقیقت غیبی است می توان به کمک قلب - آن هم قلب پاک و مطهر- آن را لمس کرد به همین جهت می فرماید: «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِیمٌ» خیلی قرآن بلند مرتبه ای است، «فِی كِتَابٍ مَّكْنُونٍ» در صحیفه ای دست نایافتنی و متعالی، ولی نه یک نوشته ای که مثل الفاظ آن را بخوانند بلکه «لا یَمَسُّهُ إِلاّ الْمُطَهَّرُونَ» یک حقیقتی است که قابل انس و تماس است.
حرف بنده این جا است که عنایت داشته باشید در رابطه با قرآن با یک حقیقت وجودی روبه رو هستید که بسیار بلند مرتبه است، و اساساً «وجود» چنین است که به راحتی رخ نمی نمایاند و در حجاب می رود. ولی ماهیت با یک ارتباط ذهنی به سرعت در دسترس ذهن قرار می گیرد، «وجود» به خودی خود بلند مرتبه است، چه رسد به مرتبه عالیه وجود یعنی قرآن که لازمه ارتباط با آن، داشتن مطلق طهارت است از همه وهمیات در موضع عقیده، و از همه خبائث در موضع اخلاق. به همین جهت امامان معصومh با همه گرایش های انسانی که دارند، باید دائماً خود را در حالت عصمت حفظ کنند تا ارتباط با حقیقت وجودی قرآن برایشان پایدار بماند. لذا استغفار معصوم با استغفار غیرمعصوم متفاوت است، استغفار غیر معصوم «لِلرَّفع» است یعنی استغفار می کند تا گناهان رفع شود. اما استغفار معصوم «لِلدَّفع» است، یعنی برای دفع گناه استغفار می کنند تا گناه جلو نیاید و آن ها باقی بر مقام خود باشند. و این کارِ بسیار مشکلی است که انسان تلاش کند همواره در قله عصمت بماند، با این که آن ها انسان اند و مثل بقیة انسان ها در زندگی طبیعی خود هزاران گرایش دارند، غضب دارند، شهوت دارند، میل به غذا و غیره دارند، حال در میان این همه گذرگاه ها و گرایش های طبیعی، عصمت خود را حفظ می کنند. عنایت کنید چه کار بزرگی است، زیرا آن عصمت یک موضوع وجودی است و با حضور دائم قلب در محضر حق، حفظ می شود، اگر یک لحظه آن حضور به هر دلیلی ضعیف شود از مقامِ قله عصمت و قربِ حق فرو می افتند. برای همین عرفا می فرمایند:
محنت قرب ز بُعد افزون است
جگر از محنت قربم خون است
نیست در بعد جز امید وصال
هست در قرب همه بیم زوال
پس در مقام قربِ الهی همواره بیم زوال و جداشدن از آن مرتبه هست و لذا برای دفع هرگونه عامل غفلت به استغفار نیاز است. وقتی انسان هنوز در مقام قرب نیست می گوید إن شاء الله می رسم اما وقتی در مقام قرب وارد شد همواره نگرانی زوال آن حالت، او را به تلاش و عبادات بیشتری وارد می کند و لذا می گوید «جگر از محنت قربم خون است» حالا که حضرت رسولf به قرب و به نبوت رسیدند هر شب نماز شب برایشان واجب است، تمام مستحبات که امامان معصومh مقیدند انجام دهند به جهت حفظ مقام قرب است. در روایت داریم:
«أَنَّ مَوْلَانَا الصَّادِقَ (ع) كَانَ یَتْلُو الْقُرْآنَ فِی صَلَاتِهِ - فَغُشِیَ عَلَیْهِ- فَلَمَّـا أَفَاقَ سُئِلَ مَا الَّذِی أَوْجَبَ مَا انْتَهَتْ حَالُهُ إِلَیْـهِ- فَقَالَ مَا مَعْنَاهُ مَا زِلْتُ أُكَرِّرُ آیَاتِ الْقُرْآنِ - حَتَّى بَلَغْتُ إِلَى حَالٍ كَأَنَّنِی سَمِعْتُهَا مُشَافَهَةً مِمَّنْ أَنْزَلَهَا»[210]
حضرت صادق (ع) در نماز قرآن می خواند ناگهان بی هوش شد وقتى به هوش آمد سؤال كردند چه شد كه حال شما تغییر كرد. جوابى دادند كه مضمونش این بود: آیات قرآن را تكرار كردم تا به جائى رسید كه گویا این آیات را از كسى كه نازل كرده می شنوم.
این همه انرژی برای این است که حالت ارتباط با عالم قدس برایشان باقی بماند.
حال اگر عده ای عین عصمت شدند، نمونه کامل روشن کردن حق و باطل کارها می باشند و به خودی خود نمایش خوبی ها هستند. همان طور که شما در نفس خود جهت تشخیص صحیح یا غلط بودن قضایا، بدیهیات را دارید. بدیهی عبارت است از معرفتی که آن چنان برای انسان روشن است که دیگر هیچ احتیاج به اثبات ندارد، مثل این که می دانید «جزء هر چیز از کُلّ آن چیز، کوچک تر است». اگر از شما بپرسند چرا این چنین است؟ می گویید: چرا نمی خواهد، معلوم است! چون اگر درست تصور کنیم، تصدیق می کنیم، تصورش کافی است برای تصدیقش. در علوم نظری این را بدیهی می گویند و بر مبنای آن ها صحیح یا غلط بودن فكر یک شخص را تشخیص می دهید. حال علاوه بر بدیهی نظری، بدیهی های عملی هم داریم، و آن ها امامانی هستند كه تكویناً در مقام طهارت قرار دارند، آن ها عین عصمت اند و لذا خودشان ملاک حق و باطل كارها هستند. همین طور که خداوند در فطرت آدم یک عقلی را می گذارد که آدم بتواند به کمک مقدماتِ بدیهی به فهم برتر برسد، و ریشه همه استدلال های عقلی خود را بدیهیات قرار دهد، در خارج هم یک عده ای باید عین عصمت باشند تا ریشه شناخت حق و باطل کارها به کمک آن ها ممکن شود و انسان ها برای شناخت مصداق خوبی و بدی به چنین انسان هایی نیاز دارند و قرآن ما را به سوی آن ها راهنمایی می کند و می فرمایند آن هایی که عین طهارت اند و مقامشان مقام فهم حقیقت قرآن است چه کسانی اند، و شما اگر خواستید ماوراء علم حصولی با حقیقت وجود عالم مرتبط باشید باید راه و رسم آن ها را بشناسید. در واقع امامان معصومh برای نجات از پوچیِ فعالیت ها، گمشده همه انسان ها هستند و جهان بدون امامان معصوم h حتماً به پوچی گرفتار می شود و معرفت او در حد مفاهیم می ماند و آن می شود که اکنون هست:
نی صفا می ماندش نی لطف و فر
نی به سوی آسمان راه سفر
در دعای ندبه با خداوند به نجوا می نشینی و در مورد مقام اهل البیتh می گویی:
وَ قُلْتَ «إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اهل البیت وَ یُطَهِّرَكُمْ تَطْهِیرا».[211]
ای خدا! در باره خاندان پیامبرخدا fفرمودی خداوند اراده کرده تا فقط شما اهل بیت را از هرگونه رجس و ناپاكی دور سازد و آن هم پاك بودنی خاص.
با دقت در آیه فوق یعنی آیه تطهیر؛ نكات زیر مورد توجه قرار می گیرد:
اولاً : «رِجْس» از نظر لغت چون با «ال» آمده ، به معنی هرگونه پلیدیِ جسمی و روحی است.
ثانیاً: بیش از 70 حدیث كه بیشتر آن از اهل سنّت است اقرار دارند كه «اهل البیت» شامل، رسول خداf و حضرت علی(ع) و فاطمه زهراi و امام حسن و امام حسین«علیهماالسلام» می باشد.[212]
ثالثاً: همان طور که قبلا عرض شد، چون خداوند اراده برای تطهیر در آیه مذكور را منحصر به اهل البیتh كرده و گفته است «اِنَّما»، پس اولاً: این تطهیر، آن تطهیر عمومی كه خداوند برای همه مسلمین اراده كرده است نمی باشد، و اگر همان تطهیری بود که برای عموم مردم اراده کرده بود، دیگر مقام خاصی برای اهل البیتh محسوب نمی شد. ثانیاً: چون خداوند تشریعاً طهارت و تزكیه را برای همه خواسته است، پس این طهارت، طهارت تشریعی نبوده، بلكه طهارت تكوینی می باشد. یعنی طهارت و عصمت موهبی كه در اثرآن، نیروی فوق العاده باطنیِ عصمت در آن ها ایجاد شده است، تا آن ها نمونه كامل زندگی صحیح برای بشریت باشند و بشریت با اطمینان به عصمت آن ها راه ارتباطِ وجودی با حقایق قرآنی را بگیرند.
شما در آن فراز از دعای ندبه متوجه طهارت خاص اهل بیت پیامبرh می شوید و آن را اظهار می دارید که خدایا! ما به چنین مسأله ای ایمان و اعتقاد داریم و سپس در فراز بعدی اظهار می دارید:
«ثُمَّ جَعَلْتَ أَجْرَ مُحَمَّدٍ صَلَوَاتُكَ عَلَیْهِ وَ آلِهِ مَوَدَّتَهُمْ فِی كِتَابِكَ فَقُلْتَ «قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَی»[213] وَ «قُلْتَ مَا سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ»[214] وَ «قُلْتَ مَا أَسْئَلُكُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلاّ مَنْ شَاءَ أَنْ یَتَّخِذَ إِلَی رَبِّهِ سَبِیلا»[215] فَكَانُوا هُمُ السَّبِیلَ إِلَیْكَ وَ الْمَسْلَكَ إِلَی رِضْوَانِكَ»
آنگاه تو ای پروردگار! در قرآنت اجر و مزد رسالت پیغمبرت را محبت و دوستی امت نسبت به ذی القربای آن حضرت، یعنی اهل بیت قرار دادی، و به پیامبرت فرمودی که بگو: من از شما امت به عنوان اجر رسالت جز مودّتِ نزدیکان و خویشاوندانم، چیز دیگری نمی خواهم و باز فرمودی: همان اجرِ رسالتی را هم كه خواستم به نفع شما خواستم، و باز فرمودی بگو: من از شما امت اجر رسالتی نمی خواهم جز آن كه شما راه خدا را پیش گیرید. پس اهل بیت رسول، همان طریق و مسیر رسیدنِ بندگان به خوشنودی تو می باشند.
ملاحظه می کنید که در مورد اهل بیت پیامبرh، می گویی «هُمُ السَّبیل» یعنی اهل البیت راه رسیدن به حقایق هستند و این مقام غیر از مقام یک معلمی است که با علم حصولی تعلیم می دهد. قرآن می فرماید: «قُلْ مَا أَسْأَلُكُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلاَّ مَن شَاء أَن یَتَّخِذَ إِلَی رَبِّهِ سَبِیلاً»،[216] ای پیامبر بگو: در مورد قرآن و رسالتِ خود چیزی نمی خواهم مگر آن کسی که بخواهد راه پروردگارش را بگیرد، یعنی اجر رسالت من همان کسی است که به سوی پروردگارش سیر می کند، و شکرانه این کار از ناحیه خدا، خود این شخص است که راه پروردگار را پیشه کرده است. پس از طرفی فرمود: اجر رسالت من مَوده فی القربی است، از طرفی دیگر می فرماید: اجر رسالت من آن کسی است که راه خدا را پیشه کند. پس معلوم است ذی القربی راه خدایند و هر کدام همان کسی هستند که به نحو مطلق راه الهی را پیشه کرده ، چون کسی که در حدّ محدودی راه الهی را پیشه کرده است نمی تواند اجر رسالت باشد، زیرا اجر رسالت و قرآن باید چیزی در حدّ قرآن و رسالت باشد و کسی که تماماً و در تمام ابعاد اتخاذ سبیل اِلی رَبّه کرده باشد مصداق کامل اجر رسالت است که همان ائمه معصومینh و در حال حاضر حضرت صاحب الزمانg هستند. به همین جهت قرآن در رابطه با مقام امام می فرمایند: «وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَیْنَا إِلَیْهِمْ فِعْلَ الْخَیْرَاتِ وَإِقَامَ الصَّلَاةِ وَإِیتَاء الزَّكَاةِ وَكَانُوا لَنَا عَابِدِینَ»؛[217] و آن ها را امامانی قرار دادیم که به امر ما هدایت می کنند و علاوه بر «هدایت به امر» فعل خیرات را به آن ها وحی کردیم و نیز اقامه صلات و ایتاء زکات را به آن ها وحی نمودیم و آن ها برای ما عبادت کنندگان بودند.
چنانچه ملاحظه می فرمایید؛ نمی گوید به آن ها گفتیم فعل خیر انجام دهند یا نماز اقامه کنند، بلکه می فرماید فعل خیر و اقامه نماز و ایتاء زکات را به آن ها وحی کردیم، و معنی این حرف آن است که فعل آن ها عین وَحی خدا است و سراسر وجودشان نمایش فعل خیر است و لذاست که عرض می شود اهل بیت پیامبرf همان راه سیر به سوی پروردگارند.
پس اهل البیتh همان راهی هستند که هرکس می خواهد «اِلَی رَبِّهِ» به سوی پروردگارش راهی بگشاید باید آن ها را بشناسد، چون آن ها راه هستند. حالا چرا راه هستند چون مطهرونی هستند که با اصل و حقیقت قرآن مرتبط اند و لذا هرکس مثل آنان عمل کند به همان اندازه با حقیقت قرآن مرتبط می شود در آن صورت دیگر علم او به آن معنای فکری که علمِ مفهومی باشد و با خود معلوم ارتباط نداشته باشد، نیست. پس معلوم است این ها راهشان یک راه دیگری است و با عقاید خاص و اعمال خاص به چنین مقامی رسیدند، خودشان مجسمه عینی عملی هستند که هرکس خواست به حقایق برسد باید آن ها را در نظر داشته باشد.
قرآن هر وقت از امامت سخن به میان آورده، از هدایت ویژه ای كه به امر الهی تحقق می یابد یاد كرده است. می فرماید: «وَ جعلناهُمْ ائِمَّةً یَهْدوُنَ بِاَمْرِنا»[218] آنان - ابراهیم و اسحاق و یعقوب- را امامانی قرار دادیم كه مردم را به « امر » ما هدایت كنند. از طرفی در آیه 83 سوره یس می فرماید: «اِنَّما اَمْرُهُ اِذا اَرادَ شَیْئاً اَنْ یَقُولَ لَهُ كُنْ فَیَكُون، فَسُبْحانَ الَّذی بِیَدِه ملَكُوتُ كُلِّ شَیْئٍ » اَمر خدا این است كه به شیی ای بگوید « باش » و می شود. می فرماید: اشیاء دارای جنبه ای ملكوتی هستند كه آن جنبه نزد حق است و لذا همین كه اراده كرد آن شیئ بشود، با یك اراده محقق می شود، بدون هیچ مانعی. از طرفی می فرماید: «وَ ما اَمْرُنا الاّ واحدةٌ كَلَمْحِ الْبَصَر»[219] امر ما واحد بوده و تعدد بردار نیست، مثل یک چشم بهم زدن ، پس مادی و تدریجی نمی باشد. درنتیجه هدایت كنندگی امام به « امر» خدا با توجه به جنبه ملكوتی اشیاء، عبارت است از تصرف در جان انسان ها برای رساندن آنها به كمال مطلوب و هدایت امام به ارائه طریق خلاصه نمی شود. وقتی در ادامه آیه 73 سوره انبیاء می فرماید: «وَ اَوْحَیْنا اِلَیْهِمْ فِعْلَ الْخَیرات وَ اَقامَ الصّلاةِ وَ ایتاءَ الزَّكاةِ وَ كانُوا لنا عابِدین» و به آن امامان، فعل كارهای خیر را وحی كردیم، و وحی كردیم اقامه صلاه و دادن زكات را وآنها از عبادت كنندگان ما بودند. نشان می دهد كه این وَحیِ فعل خیر، یك نحوه تصرف تكوینی در جان آن هاست. چون می فرماید: فعل خیر را به آن ها وحی کردیم ، و نگفت به آنها وحی کردیم كه فعل خیر انجام دهند پس آن ها عین فعل خیر و عین اقامه نماز وایتاء زکات هستند.
طبق مطالب فوق مبداء افاضه علم، قلب امام است كه به واسطه سیطره بر ملكوت به هر موجودی به قدر استعداد افاضه می كند و طبق آیه «وَ جَعَلْناهُم اَئِمَّةً یَهْدونَ بِاَمْرِنا» این هدایت ، رهبری افراد بشر است از راه ملكوت و نفوس آنها توسط امام ، در ضمن این نکته نشان می دهد باید همیشه چنین امامی در عالم،حی وحاضر باشد تا چنین القاء روحانی بر مستعدین جریان یابد، و در اثر اتصال قلوب پیروان امام به قلب امام، معارف و علوم الهیه در قلب پیروان جاری گردد.
هنر اهل البیت h این است که کاری می کنند که ما گرفتار مفهوم نشویم، چون آنها در تمام اعمال و گفتار خود قلب شان را متوجه حقیقت می کنند، نه این که مشغول مفاهیم شوند، ارسطو و افلاطون که نیستند، خیلی فرق است بیت اهل البیت h و ارسطو و افلاطون.
گر هزاران گوش ها صف بر زنند
جمله محتاجان چشم روشن اند
وقتی متوجه شویم از نظر وجودی و تکوینی عین ربط به حقیقت وجود یعنی به حضرت الله هستیم، پس باید راهی پیدا کنیم که در عقیده و عمل هم همان طوری باشیم كه در وجود تكوینی هستیم، و در تشریع نیز عین ربط به حقیقت عالم باشیم، و از طریق ارتباط وجودی با خداوند از او فیض بگیریم. اهل البیتh با طهارتی که دارند جان خود را از هرگونه غیری به جز خدا منصرف کرد ه اند و جانشان را متصل به خدا نموده اند و با طهارت خود راه را نشان داده اند، پس به خداوند عرضه می داری: «فَكَانُوا هُمُ السَّبِیلَ إِلَیْكَ وَ الْمَسْلَكَ إِلَی رِضْوَانِكَ»[220] آن ها راه به سوی تو و مسیر رسیدن به رضایت تو هستند.
شما مدتی که با فرهنگ اهل البیتh مرتبط شدید و با روایات سلوکی آن ها مثل روایاتی كه در اصول کافی یا تحف العقول یا روضه بحارالأنوار و یا جهاد النفس وسائل الشیعه هست آشنا شدید، احساس می کنید آرام آرام جهت قلبتان طوری می شود كه حالت تماس با حقایق در آن به وجود می آید. چون این روایات به جای آن که ذهن شما را مشغول مجموعه ای از اطلاعات و مفاهیم کند، چشم دل شما را متوجه حقایق می نماید. پیغمبرf و اهل البیت آن حضرت راهی به شما نشان می دهند که موجب سلوک و سیر شما به سوی حقایق می شود و در اثر آن، مقام انسان مقام تماس با حقیقت می گردد. علتش هم آن است که ما بالقوه و براساس فطرتِ خدا بین، آمادگی چنین حضوری را داریم و لذا اگر در رفتار و گفتار شبیه مطهرون شویم استعداد خدابینی ما شروع به ظهور می کند و ما را به ساحت قرب اسماء الله می آورد. مثل همان که دستور داریم اگر حلم ندارید، تَحَلُّم کنید، یعنی خود را حلیم نشان دهید، تا آرام آرام به واقع حلیم شوید، چون در ذات و فطرت خود چنین استعدادی را دارید و لذا فطرت با رویارویی با آن صفت، متذكر اصل خود می شود و آن صفت را به صحنه عمل می آورد. با توجه به این که ائمهh عین فطرتِ متعین و بالفعلِ هر انسانی می باشند، دستورات و عقایدی که می دهند بیگانه با جان ما نیست و همه شما یک نحوه یگانگی با آن دستورات دارید، پس اگر به دستورات آن ها عمل کنید إن شاءالله خیلی زود نتیجه می گیرید، زیرا هم خود آن ها و هم دستورات آن ها با جان شما هماهنگی دارند. و بر عکس؛ اگر فکری یا عملی را که با فطرت شما هماهنگی ندارد بخواهید انجام دهید، وقتی شما ادای آن را هم دربیاورید، هیچ وقت با جانتان یگانه نمی شود و تا آخر عمر باید آن را به خود تحمیل کنید، مثل سنگی است که روی دستتان نگه داشته باشید که در اثر فشارِ آن عمل تحمیلی هلاک می شوید.
در صورت عمل کردن به چیزی که با فطرت هماهنگ است، هر چه جلوتر بروید بیشتر با جان شما هماهنگ می شود و همواره با پایدار ماندن در آن عمل و عقیده، به عالی ترین شکل به خود نزدیک می شوید. مثل علم به آیات و روایات، وقتی با آن ها آشنا شدید تا آخر عمرتان می خواهید نور آن ها را در جان خود حفظ و تکرار کنید تا روح آن روایات و آیات عین جانتان شود، بعد که به جانتان نزدیک شد به عنوان زیباترین شکلِ ارائه، همان لفظ قرآن و روایات را برای خود نگه می دارید. بعد از مدتی می خواهید عین آیات قرآن و روایات را تکرار کنید، چون جانتان زیباتر از آن شکلِ ارائه نمی شناسد. قرآن و روایات می گویند با ما اختلاط کنید، ما را تماشا کنید، از ما بینش و عمل بگیرید و بروید سیر کنید. تدبر در قرآن یعنی نظر را از ظاهر قرآن به باطن آن انداختن و در ظاهرِ الفاظ متوقف نشدن. می فرماید: «اَفَلا یَتَدَبَّروُنَ القُرَانَ اَم عَلَی قُلوُبٍ اَغفَالُهَا»[221] آیا توانسته اند به باطن قرآن سیر کنند یا بر قلب ها قفل هست و به طهارت لازم جهت سیر به جنبه وجودی قرآن كه همان جنبه باطنی آن است، دست نیافته اند؟ در دعوت به تدبّر در قرآن توسط قرآن، در واقع قرآن می فرماید: بیا پیش من، با روح من ارتباط برقرار کن. حال اگر فرهنگ و روش ما ارتباط قلبی با باطن قرآن نباشد به اسم ارتباط با قرآن به صوت و لحن و یا معانی و مفاهیم محدود می شویم و از این طریق بدون آن که بدانیم، با جنبه حقیقی قرآن مرتبط نیستیم یعنی با آن جنبه ای که اهل بیتh مرتبط اند، و اگر ما آن ها را امام خود قرار دهیم می توانند ما را به آن جنبه از قرآن راهنمایی کنند.
اگر فهمیدیم چگونه فعالیت های فرهنگی و دینی پوچ می شود، می فهمیم چرا توقف در صوت و لحنِ قرآن مقصد اصلی قرآن نیست. آن گاه معنی آب را با وجود آب یکی نگرفته ایم تا به امید رفع تشنگی با مفهوم آب به سر بریم و از تشنگی هلاک شویم و جامعه مان را از نور قرآن محروم کنیم. در سوره واقعه پس از آن که فرمود حقیقت وجودی قرآن بسی بلند مرتبه و دیردسترس است و فقط مطهرون می توانند آن را با جان و قلب خود لمس کنند، در ادامه می فرماید: «تَنزِیلٌ مِّن رَّبِّ الْعَالَمِینَ»[222] همان قرآنِ غیبی با همان مرتبه عالیه ای که دارد نزول حقیقتی است از طرف پروردگار عالم، «أَفَبِهَذَا الْحَدِیثِ أَنتُم مُّدْهِنُونَ»[223] آیا شما دارید در این موضوع مداهنه می کنید و می خواهید موضوع را سرسری بگیرید؟ اگر عنایت بفرمایید موضوعی که در این چند آیه مطرح است موضوع ارتباط اهل بیتh با مقام اصلی قرآن است. حالا می فرماید ای امت اسلام! شما دارید از این موضوع به سادگی می گذرید در حالی که اصل مسئله همین است که شما راه های ارتباط با قرآن را که همان مطهرون اند گم نکنید. و واقعاً همین حالا چند نفر از شما امتِ قرآن موضوعی چنین با اهمیت را سرسری نمی گیرید؟ در ادامه می فرماید: «وَ تَجْعَلُونَ رِزْقَكُمْ أَنَّكُمْ تُكَذِّبُونَ» کارتان و رزق و زندگی تان تکذیب این جریان شده است، به طوری که فقط اهل سنت منکر چنین مقامی برای اهل البیتh نشدند، بلکه ما شیعیان هم آن طور که باید و شاید متوجه این مسئله نیستیم، طوری که آن ها را راه ارتباط با حقیقت وجودی قرآن بدانیم و بخواهیم از طریق فرهنگ اهل البیتh با وجود قرآن مرتبط باشیم. به واقع باید گفت هر کلاس و هر جلسه قرآن، هر رکوع و سجده ای، هر جلسه تفسیری که بر مبنای فرهنگ اهل البیتh جلو نرود، مقامش، مقام تکذیب این آیات است. چون موضوعی که در این آیات مورد بحث است موضوع وَحی و قرآن نیست، بحث در این آیات عبارت است از این که قرآنِ مکنونی هست که اهل طهارت با حقیقت اصلی آن در تماس اند، موضوع مورد بحث، فرهنگ تماس با قرآن مکنون است. آیه اخیر می گوید حالا شما این را ساده گرفتید. «ادهان» یعنی روغن مالی کردن، که در فرهنگ فارسی به آن ماست مالی می گوییم. می فرماید آیا شایسته است کار شما ماست مالی کردن چنین موضوعی باشد؟ شاید در ابتدا تعجب می کردید که چرا بنده این همه وقت عزیزتان را برای طرح این چند آیه از سوره واقعه گرفتم ولی فکر می کنم اگر به این آیه اخیر توجه فرموده باشید تصدیق می کنید که خود قرآن بر این موضوع تأکید دارد و عملاً می خواهد بگوید مسئله ارتباط مطهرون با حقیقت وجودی قرآن مسئله مهمی است که اکثر مسلمانان و قرآن خوان ها متأسفانه از آن به راحتی می گذرند و لذا فرهنگ فوق العاده مهمی که بشریت را از پوچی نجات می دهد، نادیده می گیرند.
اگر گفته می شود مواظب حجاب مفاهیم باشید به مسئله مهمی گوشزد می شود و حضرت امام خمینی «رحمه الله علیه» در همین رابطه در یکی از غزل هایشان از خدا می خواهند:
کاش روزی به سر کوی توام منزل بود
که در آن شادی و اندوه مرا در دل بود
کاش از حلقه زلفت گرهی در کف بود
که گره باز کن عقده هر مشکل بود[224]
یعنی اگر یک تجلی وجودی از اسمی از اسماء الهی بر قلب سالک تجلی کند همه گره های معرفتی گشوده می شود و دل او محل یاد خدا می گردد و لذا در ادامه می فرماید:
دوش کز هجر تو دلْ حالت ظلمتکده داشت
یاد تو شمع فروزنده آن محفل بود
اگر نور حق بر دل تجلی نکند دل انسان نور دیگری ندارد و با عقل منهای شهود، انسان از رؤیت جمال حق محروم خواهد بود و لذا در ادامه می فرماید:
دوستان می زده و مست و زهوش افتاده
بی نصیب آن که در این جمع چو من عاقل بود
آن کس که در حجاب مفاهیم باشد از شوق و مستی ارتباط با حقایق محروم می باشد.
در رویکرد به سوی حقایق، همراه با آزادشدن از خود و منیت ها، آزادشدن از علم حصولی پیش می آید. یا به تعبیر قرآن حالت ظلوم و جهول بر نفس خود شروع می شود، تا با ظلوم بودن و خراب کردن نقش خود پرستیدن، و با جَهول بودن نسبت به غیر خدا، راه به سوی حقیقت گشوده گردد. حضرت امام خمینی«رحمه الله علیه» در همین رابطه می فرمایند:
آن که بشکست همه قید، ظلوم است و جهول
وآن که از خویش و همه کون و مکان غافل بود
آن علمی که مانع تجلی انوار الهی است، حجاب سالک است، و درست است که در عرف جامعه هر دانایی را علم می گویند ولی نظر به این که این دانایی ها مانع ارتباط ما با خدا باشد، حجاب به حساب می آید و در راستای جاهل شدن به این دانایی ها است، که گفت:
در بر دل شدگان علم ، حجاب است حجاب
از حجاب آن که برون رفت به حق جاهل بود
این نوع جهلِ به ماسِوَی الله، و تمام نظر را به حق انداختن، موجب می شود تا انسان شایسته پذیرش امانت الهی شود که گفت:
«إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولاً»[225]
ما امانات را بر آسمان ها و زمین و كوه ها عرضه كردیم و همه از پذیرفتن سر باز زدند و از تحمل آن در زحمت افتادند، ولی انسان آن را حمل نمود، كه او ظلوم و جهول بود.
از یک جهت اگر کسی از علم خارج شود جاهل است و از طرفی علم حجاب است، در نتیجه درست است كه اگر کسی از علم خارج شد، جاهل محسوب می شود، ولی اگر هم در حجاب علم بود، از رؤیت حقیقت محروم است. خداوند در قرآن می فرماید: ما امانت خودمان را بر آسمان ها و زمین و کوه ها عرضه کردیم، ولی هیچ کدام نتوانستند آن را تحمل کنند و بپذیرند. ولی انسان پذیرفت، چون ظالم و جاهل بود.
زنده باد این ظلم و جهل که موجب شد انسان امانت دار الهی شود! آن هم امانتی که هیچ یک از اعضای هستی نتوانستند آن را بپذیرند. پس معلوم است که ظلوم و جهول بودن انسان که موجب پذیرش امانت الهی شود، یک نوع کمال است و آیه در صدد مدح انسان به جهت آن كمال است. در ابتدا ممكن است این طور به ذهن آید که ظلوم و جهول نباید صفت خوبی باشد، ولی از سیاق آیه معلوم است که در این جا به عنوان دو صفت خوب مطرح است، به طوری كه می فرماید؛ همین صفات موجب شده تا انسان امانت الهی را بپذیرد. لذا در تفسیر آن می گویند: انسان نسبت به نفس امّاره خود ظلوم است، و نسبت به همه چیز غیر از خدا جهول، پس چون خود را ندید توانست حق را ببیند و پذیرای انوار الهی باشد و به آن نوع علم که موجب خودبینی می شود جاهل بود و گرنه همان علم حجاب بین او و انوار امانات الهی می شد. اگر خودش را حمل کرده بود که نمی توانست امانت الهی را حمل کند، پس معلوم است اگر بخواهد امانت الهی را حمل کند خودش را باید زیر پا بگذارد. حال اگر بخواهد خودش را زیر پا بگذارد، نسبت به خود ظلوم می شود، حال چه چیزی را باید ببیند که خود را نبیند؟ خدا را فقط باید ببیند، پس نسبت به دیدن غیر خدا جهول است، از طرفی جهل مقابل علم است پس معلوم است یک علمی است که مانع رؤیت حق است و لذا در مورد آن می فرمایند: «العلمُ هُو الحجابُ الْاَکبر»[226] علم همان حجاب اکبر و حجاب بزرگی است که مانع ارتباط انسان با حقیقت می شود، کدام علم است که مطلوب نیست؟ علمی که نگذارد من خدا را ببینم، آن علمی که مرا به خودش مشغول کند، آن علمی که مفاهیم حقیقت باشد و نه خود حقیقت، حال آن علم، چه علم به مفاهیم معنوی باشد و چه علم به مفاهیم غیر معنوی، وقتی که با آن علم، محبوب من در حجاب می رود، دیگر به چه کار من می آید؟ لذا است که حضرت امام خمینی«رحمه الله علیه» می فرمایند:
آن که بشکست همه قید، ظلوم است و جهول
وآن که ازخویش و همه کون و مکان غافل بود
چرا ظلوم و جهول آن کسی است که از همه کون و مکان باید غافل باشد؟ چون؛
در بر دل شدگان علم حجاب است حجاب
از حجاب آن که برون رفت به حق جاهل بود
چون از حجابِ علم در آمده پس جهول است و از طرفی چون از حجاب در آمده به حقیقت رسیده. پس:
عاشق از شوق به دریای فنا غوطه ور است
بی خبر آن که به ظلمتکده ساحل بود
وقتی از حجاب عقل و علم خارج شد، آن چنان به دریای فنا غوطه ور می شود که اصلاً اهل عقل و هوشیاری که در ظلمتکده ساحل ایستاده اند، نمی توانند آن حالت را دریابند، چون به قول مولوی؛
عقل گویدشش جهت حدّاست ودیگرراه نیست
عشق گوید راه هست و رفته ایم ما بارها
حال با تمام این حرف ها اولین مشکلی که برای شما پیش می آید همین «جهول»بودن است که باید نسبت به رسم زمانه و عادت های فکری جاهل باشیم و این خلاف عادت زمانه است و با قدم گذاشتن در خلاف عادت زمانه است که بصیرت حقیقی شروع می شود، به گفته حافظ:
از خلاف آمد عادت بطلب کام، که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
بشر امروز به علمی عادت کرده که نمی تواند بفهمد این علم حجاب حقیقت است و علمی بالاتر از این علم ها هست كه اساساً رویكردش با این علوم متفاوت است، ولی به راحتی حاضر نیست وارد آن رویكرد بشود. برای این که آن علم و آن رویكرد خلاف عادت او است، برای این که آن چه را علم می داند، آن چه را قرآن می داند، آن چه را دین می داند، آن چه را که فکر می داند، همه و همه مفاهیمی بیش نیستند، مفاهیم کجا و حقایق کجا! وقتی عادت نداشتیم قرآن را دریچه ارتباط با حقایقِ نوری بگیریم چگونه می توانیم به مقام یگانگی با حقایق برسیم و به گفته حافظ «کسب جمعیت» کنیم و به یگانگی با حقایق نایل شویم. شرط ارتباط با هر مرتبه از قرآن، طهارت است، از مقام کریم و مکنون قرآن که با قلب مطهرون مرتبط است گرفته، تا مرتبه لفظ قرآن که باید با دست با وضو با آن تماس گرفت، وگرنه آداب و ادب ارتباط با قرآن رعایت نشده است. و عزیزان عنایت داشته باشند، اگر نظر به مرتبه عالیه قرآن می شود و ادب و آدابِ ارتباط با آن مرتبه مورد بررسی قرار می گیرد، بدین معنی نیست که آداب و ادب ارتباط با مرتبه نازله قرآن مورد غفلت قرار گیرد، و البته در مورد هر حقیقتی مسئله از همین قرار است، و لذا نباید تصور شود قراردادن فقه و اصول در ردیف اعتباریات، موجب کاهش ارزش آن می شود، چون این نوع اعتباریات که ریشه در حکم الهی دارد خود تعیین کننده بسیاری از خط مشی های حقیقی است و همین باید و نبایدهای فقهی، خود مشخص کننده حقایق است. حرف ما این است که مواظب باشیم نظرمان نسبت به حقایق منحرف نشود و این ممکن نیست مگر این که از طریق فقه و اصول عملیه سیر خود را مدیریت کنیم.
شخصی آمد خدمت رسول خدا (ص) و از فقر خود شکایت کرد، حضرتf فرمودند:«دُمْ عَلَی الطَّهارَه یُوَسِّعْ عَلَیْکَ الرِّزْق»[227] دائماً بر طهارت باش تا رزقت وسیع شود. حالا رزق روحت را می خواهی زیاد شود، خوب دائم در طهارت روح باش. اگر نان می خواهی و رزق جسمت را می خواهی وسیع شود، با وضو باش، چون طهارت جسم، موجب زیادی رزق جسم می شود. طهارت خیال مثل عدم بدبینی به افراد، موجب توسعه رزق خیال می شود و خیالات انسان شیرین و زلال می گردد، مثل خیال بعضی از شاعران خوش سلیقه. طهارت عقل، موجب توسعه رزق عقل می شود، مثل ابن سینا. طهارت دل موجب توسعه رزق دل می شود مثل عرفای بزرگ. پس نباید قاعده و سنت جاری در عالم را به مرتبه ای از مراتب عالم محدود کرد، حال چه آن قاعده و سنت، سنت طهارت و ارتباط با قرآن باشد و چه قاعده و سنتِ طهارتِ عامل توسعه رزق.
چنان چه ملاحظه فرمودید: امام خمینی«رحمه الله علیه» در غزلی که عرض شد جایگاه «العلم هوالحجاب الاکبر» را به خوبی روشن نمودند و خودشان در تفسیر سوره حمد می فرمایند:
«یك حجاب بزرگ همین علم است، سرگرم می كند انسان را به همین مفاهیم كلیه عقلیه و از راه بازش می دارد، حجاب است برای اولیاء. برای همه ما حجاب های زیادی هست كه غلیظ تر از همه همین علم است، آن علمی كه باید انسان را هدایت كند، مانع می شود، و علم های رسمی همه همین طورند كه انسان را از آنچه باید باشد، محجوب می كنند خودخواهی می آورند.»[228]
البته اگر رابطه قلب با حقایق، رابطه ای حضوری و وجودی شد، علم حصولی هم موجب حضور می شود، و به همین جهت می فرمایند باید قلب انسان مهذب باشد تا علم در آن مؤثر افتد.
حاصل صحبت ما تا این جا این شد که «خداشناسی حقیقی، یک نوع معرفتی است که نظر به خودِ واقعیت دارد، نه نظر به مفهوم واقعیت». و روشن شد که دو نوع خداشناسی مطرح است؛ خداشناسی اولیه که بفهمیم خدا هست که این نوع معرفت، به عنوان مقدمه ارتباط با حقایق، یک امر لازمی است و در واقع آدرس مقصدی است که باید به آن جا برویم. خداشناسی دیگری هم داریم كه خداشناسی اصلی است و با لقاء الهی حاصل می شود، که همان «خدا داشتن» است، به طوری که چون چشم دل انسان باز شد تمام عالم، چه در درون جان خود، و چه در بیرون، همه و همه برای او تجلیات اسماء الهی است که حق را نشان می دهند، در این حالت است که وقتی انسان به بیرون می نگرد خواهد گفت:
بس که هست از همه جا، از همه کس روی به تو
به تو برگردد اگر راه روی برگردد
چون در صحنه هستی جز حق در صحنه نیست، و چون به درون خود بنگرد خواهد گفت:
کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را
کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را
از درون و بیرون با حق روبه رو می شود و حق را همواره در میان می بیند و می گوید:
ما كه باشیم ای تو ما را جان جان
تا كه ما باشیم با تو در میان
کامل ترین شکل این نوع رؤیت در سخن امام الموحدین(ع) است که فرمود: «ما رَأیْتُ شَیْئاً اِلاّ وَ رَأیْتُ اللّهَ قَبْلَهُ وَ مَعَهُ وَ بَعْدَهُ»؛[229]هیچ چیزی را ندیدم مگر آن که خدا را قبل از آن چیز، با آن چیز ، و بعد از آن چیز دیدم.
اگر این مرحله دوم خداشناسی را در فعالیت های فرهنگی و عبادیِ شخصی و اجتماعی مدّ نظر نداشته باشیم فعالیت های فرهنگی ما به پوچی می کشد و کارهایمان بی آینده خواهد بود. آری؛ بی آینده! چون چیزی آینده دارد که وجود در آن جاری باشد، مثل بدنی كه روح در آن جاری است، و تا وقتی این بدن آینده دارد و نمی پوسد که روح در آن جاری است، اگر روح رفت این بدن دیگر آینده ندارد و می پوسد و می گذرد و خلاص می شود. چون روح یک حقیقت وجودی است و نه یک مفهوم، و بدن من تا وقتی آینده دارد که در یک ارتبـاط واقعی با روح و جـان مـن -که جنبه وجودی دارد - مرتبط باشد.
فعالیت های فرهنگی هم وقتی آینده دارند که با وجود خدا ارتباط داشته باشند و اگر در حدّ مفهوم خدا با خدا مرتبط باشند، دائماً از نور وجودی حضرت حق بهره مند نمی شوند، و لذا بعد از مدتی کوتاه آن فعالیت ها هیچ خواهند بود، و این یک قاعده اساسی است و باید همه کارها بر اساس آن ارزیابی شود و بر همین اساس آینده کارها را پیش بینی کنیم. این درست نیست که منتظر باشیم بینیم کارها ثمر می دهد یا نه، از ابتدا باید انتهای کار را بشناسیم. ممکن است بگویید جوانان از فلان برنامه خیلی استقبال کردند، پس خوب است. این نوع ارزیابی ها همان ارزیابی هایی است که نتیجه اش بی ثمری است. باید برنامه هایی را که نظر به حق دارد و زمینه تجلی انوار الهی خواهد بود طوری شکل دهیم که جوانان استقبال کنند، نه به صرف این که فلان برنامه مورد استقبال جوانان است، به عنوان یک فعالیت فرهنگی، مورد قبول برای ما باشد؛ چرا که در این صورت به وَهم جوانان جواب داده ایم و نه به قلب آن ها و نتیجه اش هم پر از بی ثمری است، من که نباید خودم را صَرف هیچی آن ها بکنم و کار خود را و آن ها را به بی آیندگی بكشانم.
این چه جهل است و چه حمق بی کران
سوختن خود را ز بهر دیگران؟
فعالیتی که باطن ندارد و به عالم قدس مرتبط نیست، ممکن است وَهم انسان را بسیار تحریک کند ولی به زودی فرو می نشیند، نمونه اش بازی فوتبال است، که به گفته دكتر داوری؛
«امروزه بیش از هر زمانی جهان از وهم پر شده است. گرچه تصور می كنیم ما بر اوهام غلبه كرده ایم و در عصر تكنولوژی و علم، دیگر وَهم وجود ندارد، اما جهان ما پر از اوهام است.
بازی به خودی خود وَهم است و ارزش بازی هم در وَهمِ ما اهمیت دارد وگرنه در حقیقت، بازی اهمیت خارجی ندارد. یك توپ فوتبال از یك خط پنج سانتی متری رد شود یا نشود، در زندگی واقعی و حقیقی مردم چه اثری دارد؟ مظفرالدّین شاه این را درك كرده بود. هنگامی كه او را در پاریس برای تماشای فوتبال برده بودند، پس از اتمام بازی پرسیده بود كه این ها چند نفر هستند؟ پاسخ داده بودند 22 نفر، گفته بود 21 توپ دیگر بخرید و به آن ها بدهید تا همه به دنبال یك توپ ندوند. وی این حرف را خیلی جدّی گفته بود، او درك كرده بود كه این كار، كاری عبث و بیهوده است. حتی اول انقلاب، یكی از همكاران ما معتقد بود كه فوتبال حرام است زیرا كار لغوی است.
اما آیا فوتبال لغو است؟ پس چرا وقتی یك توپ، پنج سانتی متر از یك خط رد می شود 300 میلیون نفر شادی می كنند و یا 300 میلیون نفر دیگر گریه می كنند؟ ... فوتبال زندگی ماست، اگر فوتبال وَهم است - كه وهم است - پس جهان ما پر از وَهم است. این نمونه بسیار خوبی است. این كم ضررترین وهمی است كه در جهان ما وجود دارد، ما چنان به وهم دلبسته هستیم كه وهم ها را تشخیص نمی دهیم. تفكر آینده نباید اوهام را كنار بگذارد، بلكه باید بر آن ها غالب شود. تفكر می تواند بشر را از این غفلت ها برهاند».[230]
حالا شما گرایش جوانان به بازی فوتبال را مقایسه کنید با گرایشی که اکثر همین جوانان به امام حسین(ع) و حادثه کربلا دارند، با توجه به این که در حادثه کربلا به گرایش قلب آن ها جواب داده می شود و انسان را با حقایق باطنی مرتبط می کند، آیا نباید ما بیش از پیش فعالیت هایی را که باطن دارند جای فعالیت های وَهمی قرار دهیم تا جوانان ما بی آینده نباشند؟ به خصوص وقتی در متون روایی ما روشن می کنند که کربلا یک حقیقت باطن دار است، مافوق زمین و زمان، به طوری که داریم حضرت آدم و سایر پیامبرانh برای امام حسین(ع) گریه کردند. بارها شما بر اساس روایات موجود شنیده اید که پیغمبرf برای حضرت اباعبدالله(ع) زار زار گریه کردند.[231] این ها می رساند که کربلا یک حقیقت خارجی دارد که از دست و بازوی حضرت اباعبدالله(ع) یعنی فرزند امیرالمؤمنین(ع) ظهور کرد، و کار حسین(ع) و اصحاب کربلا ظهور آن حقیقت است، آن حقیقت بازیگرانی می خواهد که در نهایت خلوص آن را ظاهر کنند، امام حسین(ع) مأمور نمایش آن تمنای الهی است. برای همین حضرت پیامبرf فرمودند: ای حسین تو به مقام عظیمی می توانی برسی که شرطش شهادت است «کانَ لَهُ عِنْدَ اللّه مَرْتَبَةٌ لا تَنالُ إلاّ بِالشَّهادَة»[232] نایل نمی شود به آن مرتبه ای که برای او در نزد خدا در نظر گرفته شده مگر با شهادت. حضرت سیدالشهداء(ع) هم با اختیار خود قبول کردند كه این نقش را به بهترین نحو به ظهور آورند. مثل این است که به کسی بگویند اگر می خواهی به مقام محمود برسی، باید نماز شب بخوانی، او هم قبول می کند و می خواند. همچنان که حضرت اباعبداللهu، رسول خداf را در خواب دیدند که فرمود: «یا حُسین! اُخْرُجْ فَإنَّ اللهَ تعالی شاءَ اَنْ یَراکَ قَتیلاً...»[233] ای حسین !خروج کن که خداوند می خواهد تو را کشته ببیند. که البته باید متوجه اراده تشریعی الهی در این امر شد، همان طور که خداوند می خواهد ما را در راه دفاع از دین شهید فی سبیل الله ببیند، این برای خدا یک خواست تشریعی است و نه تکوینی، و به همین جهت حضرت اباعبدالله(ع) با اراده خود تلاش كردند به زیباترین نحو، خواست خدا را عملی سازند.
به هر حال عرضم این بود که کربلا یک حقیقت باطن دار است، و لذا آینده دارد و علت این كه باطن دارد، همان است كه ملاحظه می کنید قبل از حضرت آدمu، به عنوان یک حقیقت و همچنان در طول تاریخ، زمینه ظهور آن از طریق ارسال رسولان فراهم می شود تا آن جا که در ملاقات حضرت موسیu، با حضرت خضر(ع) ابتدا حضرت خضر(ع) روضه حسین(ع) و مصیبت هایی را كه بر آل محمد hوارد می آید، می خوانند و هر دو گریه می کنند،[234] تا آن جایی که حقیقت کربلا به ظهور زمینی اش رسید. مگر در اخبار حضرت امیرالمؤمنینu، در مسیر حرکت به طرف صفین نداریم که حضرت وقتی به سرزمین کربلا رسیدند همین طور اشاره می کردند به جای جای آن سرزمین و در حالی که اشک از محاسن شریفشان جاری بود؛ می فرمودند: «هَذَا مُنَاخُ رِكَابِهِمْ وَ هَذَا مُلْقَى رِحَالِهِمْ هَاهُنَا مُرَاقُ دِمَائِهِمْ طُوبَى لَكِ مِنْ تُرْبَةٍ عَلَیْهَا تُرَاقُ دِمَاءُ الْأَحِبَّة»[235] این جا محل فرودآمدن شترانشان است، این جا محل فرودآمدن وسایلشان است، این جا محل ریخته شدن خون هایشان است. امثال این خبرها نشان می دهد که کربلا باطن دارد و لذا کربلا، و هر جریان فرهنگی که باطن داشته باشد می ماند و آینده خواهد داشت، و روز به روز هم در دل تاریخ جلو می رود تا به ظهور نهایی و آینده کامل و اَکمل خود در آخرالزمان برسد. بنابراین اگر جوانان را به کربلا و به طور کلی به فکر و فرهنگ اهل البیت h متصل کنیم زندگی آن ها زندگی آینده داری است و گرفتار وَهم و پوچی و بی آیندگی نمی شوند، ولی اگر در فعالیت های فرهنگی و دینیِ خود این مسئله مهم مدّ نظر قرار نگیرد، پس از مدتی با بی نتیجه گی روبه رو می شویم و یأس و بی تفاوتی نسبت به اهداف معنوی در زندگی ظاهر می گردد.
در این جلسه در یك جمع بندی می توانیم نكات زیر را مدّنظر داشته باشیم.
1- جهت چگونگی ارتباط وجودی با حقایق، صحنه كربلا نمونه خوبی می تواند باشد. حضرت اباعبدالله(ع) و یاران آن حضرتh سعی كردند از آن طریق ارتباط جان خود را با عالم قدس به نهایت برسانند.
2- مثال زهیربن قین در رابطه با حضرت امام حسین(ع) و مثال مولوی در رابطه با شمس تبریزی گویای این نكته است كه ابتدا باید متوجه بود برای ارتباط با حقایق، چیزی بالاتر از ارتباط مفهومی نیاز داریم و لذا وقتی زهیر با حسین(ع) و یا مولوی با شمس روبه رو شد، خیلی زود گم گشته شان را پیدا كردند.
3- چگونه «نیستی، نیستی می آورد» و چگونه می توان با توجه به مقام امام معصوم از نیستی ها به هستی منتقل شد و معنی شناخت امام زمان(ع) در این راستا چه نقشی می تواند داشته باشد.
4- رمز الرموز شناخت همه چیز در گرو شناختن خداوند است، یعنی شناخت حق به عنوان وجودی صِرف، بدون هیچ حجاب مفهومی، و برای چنین شناختی، مكتب و فرهنگ خاصی در میان است كه همان فرهنگ مطهرون، یعنی فرهنگ اهل البیت پیامبرh است، زیرا این خانواده بدون آموزش های رسمی و حصولی، با وجود حقیقت مرتبط اند و این بود كه برای روشن شدن این مطلب، موضوع مقام اهل البیتh به میان آمد تا از زاویه دیگر فرهنگ ارتباط وجودی با حقایق بررسی شود. به همین جهت هم قرآن ما را به مودّت اهل البیتh امر فرمود تا راه ارتباط با خداوند از طریق آن فرهنگ گم نشود و در حدّ ارتباط مفهومی و انتزاعی متوقف نگردد.
5- قرآن مسلمانان را مورد عتاب قرار داده كه نسبت به رابطه وجودی مطهرون با حقیقت قرآن، ساده گذشته اند و مداهنه كرده اند.
6- با طرح ظلوم و جَهول بودن انسان، در راستای حمل امانت الهی با وسعت بیشتری نسبت به جلسات قبل معلوم شد چگونه علم برای عالِم حجاب می شود و او را از مقصد باز می دارد.
7- در موضوع ارتباط با حقایق، عموماً بحثی پیش می آید كه خلاف عادت عموم مردم است، چون عموماً مردم علم را در حدّ مفهوم می شناسند و لذا باید همچون غربت اهل البیتh که مردم فرهنگ آن ها را نمی شناسند، نگران عمومی نبودن این فكر نباشیم، هر چند باید تلاش کرد موضوع را به گوش اهلش رساند.
8- نسبت به تفاوت بین فعالیت های وَهمی كه بی باطن و در نتیجه بی آینده هستند، با فعالیت های قدسی كه دارای آینده اند، باید عمیقاً حساس بود.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرّحمن الرّحیم
طی جلسات گذشته؛ بحث به این جا رسید که اگر روح انسان با «وجود» یا «هستْ» ارتباط بر قرار کند تحت تأثیر تجلیات «وجود» قرار می گیرد، هنر انسان باید این باشد كه بتواند با ذاتِ وجود مرتبط شود و حق را به حق بیابد، این جاست كه عرض شد «هست، هست می آورد». عمده این است که بتوانیم وارد این فرهنگ و این ساحت بشویم و زوایای آن را با دقت بررسی نماییم تا بدون هر گونه حجابی با «وجود» ارتباط برقرار بکنیم، نه با ماهیات و یا چیست ها. ماهیات یا چیستی اشیاء حد ذهنی اشیاء است و به اصطلاحِ فیلسوفان جنبه عدمی آن ها است و چیز عدمی نمی تواند پرتوافشانی كند. به عنوان مثال نور و دیوار را مقایسه كنید، دیوار نمی تواند پرتوافشانی كند و جلوه نازله ای از خود را بنمایاند ولی نور این توان را دارد. حال هر وقت می خواهید با وجودِ عالم مرتبط شوید باید متوجه جنبه نوری عالم باشید همین که ما بنای توجه به «وجود» یا «هست» را بگذاریم به راحتی می رسیم به این نكته که فقط حقایق هستند كه جنبه وجودی دارند و نه ماهیات و مفاهیم، و این جا است كه به میدان با برکتی در زندگی پاگذارده ایم.
اولین چیزی که می توانید به عنوان «هست» یا «وجود» - آزاد از ماهیات- با آن روبه رو شوید، هستِ خودتان است، چون شما فقط هستید، اما نه از آن نظر كه در فکرتان هستند، تفكر و تعقلِ شما نسبت به خودتان، مفهومی است از خودتان، فكر و تعقل نسبت به خودتان خبر از چیستی شما می دهد، ولی نظر به خودتان با علم حضوری، وجود شما را به شما قرار متذکر می شود و معنی «هست» یا «وجود» را درك می كنید. این كار، كار آسان و در عین حال سختی است. سختی آن به این جهت است که همان لحظه که می خواهیم با خودمان به علم حضوری ارتباط برقرار کنیم، برداشتِ فكر و تعقل، از ما و چیستی ما به میان می آید و مفهومی كه در مورد خود داریم می گوید «من» را می گوید. باید متوجه باشید آن «منِ» حصولی «نه منِ» «من» است - منِ دروغین است- منِ حضوری، منِ واقعی است، به منِ حصولی بگویید تو را می خواهم چه کار؟ وقتی از منظر علم حصولی از خود بپرسی من چه کسی هستم؟ منِ حصولیِ مفهومی؛ می گوید تو فرزند فلانی هستی، مدرک تو این است و جنسیت تو مرد یا زن است. در حالی كه همه این ها حدّ ذهنی مَن از خودم است و جنبه عدمی دارد و نه جنبه وجودی، یعنی نیست های من می آیند جای هستِ من، خود را می نمایانند تا عملاً ارتباط خودم را با خود حقیقی كه همان منِ وجودی است، قطع كنند.
توجه داشته باشید؛ اگر از طریق جنبه وجودی خود با «وجود» یا «هست» آشنا نشویم، با جنبه وجودیِ هیچ چیز و هیچ حقیقتی آشنا نمی شویم. روایت فوق العاده عجیبی است که حضرت امیر المؤمنین علی(ع) می فرماید: «لا تَجْهَلْ نَفْسَكَ فَاِنَّ جَاهِلَ مَعْرِفَةِ النَّفْسِ جَاهِلٌ بِكُلِّ شَیْءٍ»[236] مواظب باش به خود جاهل نباشی، زیرا هركس به خود جاهل بود، به هر علم و معرفتی جاهل است و هیچ چیزی را درست نمی شناسد. یعنی انسان با غفلت از شناخت وجودیِ خود، راه ارتباط صحیح با «وجودِ» بقیه حقایق را گم می كند. اگر انسان نشناسد این خودش چه خودی است، هیچ واقعیتی را نمی شناسد؟ مسلّم آن خودِ وجودی، خود واقعی او است، وگرنه شناخت چیستی خودش كه پسر فلانی است و اهل فلان شهر است، كه نه سخت است و نه مهم، این که انسان بتواند خود را فارغ از هرگونه حجابِ چیستی پیدا کند، راهی است غیر از راهی كه ماهیتِ خود و سایر اشیاء را می شناسیم، باید جهت جان را تغییر داد و خود را از ماهیت بینی آزاد كرد، تا با خودی روبه رو شویم كه فقط هست. گفت:
وه چه بی رنگ و بی نشان که منم
کی بدانم مرا چنان که منم
شعر فوق؛ شعر بسیار عمیقی است، می گوید وقتی با وجود خودم روبه رو شوم که چقدر از این چیستی ها پاك و جدا هستم، می گویم: «کی بدانم مرا چنان که منم» چه موقع و در چه منظر و ساحتی می شود خودم را آن طور که هستم بنگرم. این جاست که انسان می بیند برای ارتباط با وجودِ خود باید از چه مرزهایی بگذرد و چگونه به جایی برسد كه وجودِ خود و وجود حقایق را ماوراء اسم ها و رسم ها بنگرد و در آن حال قصه انسان چنین می شود كه به قول مولوی:
حال من اکنون برون ازگفتن است
آنچه من گویم نه احوال تن است
کاین حروف واسطه ای یار غار
پیش واصل خار باشد، خارِخار
بس بلا و رنج بایست و وقوف
تا رهد آن روح صافی از حروف
پس «بس بلا و رنج بایست و وقوف» باید قلب را وارد مقام وجودبینی و ذات بینی كرد تا روح از اسم ها و حرف ها آزاد شود و با وجودْ مرتبط گردد. اگر این نیستی ها را نیست ببیند، آن طرفش یعنی «هست» رخ می نمایاند. وقتی «لا اله» بگوید و جهت دل را از معبودهای دروغین بردارد «إلاّ الله» برایش ظاهر می شود. این موضوع را از طریق شناخت خود می توانید تجربه كنید، زیرا جنبه وجودی شما پیش شما حاضر است و می توانیداز طریق آن جنبه، با خود روبه رو شوید، چیستی هایی مثل جنسیت، مدرك، شهرت و... حجاب ارتباطِ وجودی با خودتان شده است، حجاب كه مرتفع شد، وجود حضوری ما خود را می نمایاند.
«اِلهه ها» حجاب «الله» است، «الله» هست، حجاب او كه برطرف شد، حضرت «الله» خود را به عنوان نورِ كمال مطلق می نمایاند و انسان از انوار معنوی و جامعِ آن كمال مطلق بهره مند می شود. گفت:
گفتم فراغ تا کی، گفتا که تا تو هستی
گفتم نَفَس همین است،گفتا سخن همان است
یعنی جنبه نظر به ماهیت خودمان است كه موجب فراغ و جدایی از محبوب جانمان می شود. این همان توجه به مَنِ حصولی و استقلالی است، زیرا مَنِ وجودی، تجلی آن وجود مطلق است و چیزی جز عین ربط به وجود مطلق نیست، مَنِ انسان تمام وجودش همان اتصال به باطنش است.
در مباحث قبل روشن شد كه چیزی كه باطن دارد در مقام بقاء است و دارای آینده می باشد، و لذا ما را گرفتار پوچی و بی آیندگی نمی كند، پس با توجه «وجودی» به «مَن یا نفسِ» خودتان است كه می توانید بدون پوچی و پوسیدگی، همچنان زندگی كنید و در عین بقاء، در آینده حاضر باشید. از طرفی هم ممکن است به «من یا نفسِ» خود با نگاه حصولی بنگریم، در آن صورت با یك مفهوم ذهنیِ مستقل از عالم وجود روبه رو می شویم، بدون هیچ بقایی و بدون هیچ حضوری در آینده، معلوم است كه بودن با این «مَن» دوم پوچی و افسردگی به بار می آورد. نظر به «منِ» دوم مثل نظر به آن صد عدد سطل آبِ ذهنی است كه در عین خیلی بودن، هیچ نیست، چون از آب ذهنی رطوبت و تری حاصل نمی شود.
وقتی ما به طور حضوری در قرآن تدبّر می کنیم، قرآنی كه موجب دل آگاهی و مرگ آگاهی و خشیت می شود، ما را به حضور در معاد می برد. این بستگی به منظر ما دارد كه از منظر وجودی و حضوری به قرآن بنگریم و با تهذیب عقل و نفس، سعی كنیم آن حضور را حفظ نماییم، یا از منظر علم حصولی از حرف ها و معانی آن مطّلع شویم؟ شاید در عالم وجود هیچ توجهی بهتر از توجه به معاد موجب فكر و ذكرِ وجودی نگردد، معادی که همین حالا به عنوان یک واقعیت متعالی می تواند در منظر ما باشد. همان معادی که وقتی پیامبرf به معراج رفتند با آن روبه رو شدند، دیدند عده ای از فرشته ها در حال ساختن قصرهایی هستند، ولی گاهی می ایستند و سپس دوباره شروع می كنند به ساختن. گفتند: ای برادرم جبرائیل این ها چرا گاهی کار می کنند و گاهی می ایستند. جبرائیل(ع) عرض كرد: مصالح نمی رسد. پرسیدند مصالح این ها چیست؟ اذكاری را عرض كرد كه همان اذكار تسبیحات اربعه است[237] که در کتاب «معاد، بازگشت به جدی ترین زندگی» مورد بحث قرار گرفت. این روایت می رساند همین الآن که شما در زندگی زمینی کار می کنید با نفس خود و به جهت وسعت آن در معادِ خود حاضرید و وجود مقدس پیامبرf در معراج، همین حالا آن معادی را كه بعداً ما با آن روبه رو می شویم دیدند، به همین جهت هم حضرت می فرمایند: «اَلْانَ قِیامَتِی قَائِم»[238] همین حالا قیامت من قائم است. به قول مولوی:
پس محمد صد قیامت بود نقد
ز آن كه حلّ شد در فنایش حل و عقد
زاده ثانی است احمد در جهان
صد قیامت بود او انـدر عیان
زو قیامت را همی پرسیده اند
كای قیامت تا قیامت راه چند
با زبان حال می گفتی بسی
كه زمحشر حشر را پرسد كسی؟
پس قیامت شو قیامت را ببین
دیدن هر چیز را شرط است این
عرضم این جاست كه از چه منظری اگر به قرآن نگاه شود همین حالا با قیامتی كه هم اكنون موجود است مرتبط می شویم و روح ما آزاد از محدودیت های ماهیات، با آن حقیقت متعالی مرتبط می گردد و ترس آگاهی و خشیت در ما ظاهر می شود؟ این رؤیت با علم حصولی به قیامت، محقق نمی شود، اتفاقاً هر چه بیشتر با علم حصولی به قرآن نزدیك شویم، بیشتر از جنبه ذکربودن قرآن، دور می شویم. اگر کسی توانست منظر جان خود را در این چنین قیامتی قرار دهد كه هم اكنون هست، دائماً به جای نگاه حصولی، نگاه «وجودی» خود را به کار می اندازد و آینده دارترین كارها را انجام می دهد و به كلی نطفه پوچی را در زندگی خود می خشكاند. چون در مباحث قبلی روشن شد اعمالی كه بی باطن باشند بی آینده اند، حال وقتی متوجه باشیم قیامت به عنوان یك واقعیتِ حیّ و حاضر، هم اكنون باطن اعمال ما را تشکیل می دهد و هم محل ظهور آینده اعمال ما است، در نتیجه توجه به قیامت در کارها، به اعمال انسان،باطنی و وسعتی به وسعت ابدیت می دهد.
حساب كنید وقتی با نظر به قیامتِ حضوریِ حی و حاضر وارد كارها شدیم، چنین منظری چه اندازه در نجات از پوچی ها، در حال حاضر و در آینده مؤثر است. به همین جهت شما در دعاها قیامت را به عنوان یك واقعیت، یعنی یك حق، در منظر خود قرار می دهید و می گویید: «اَشْهَدُ اَنَّ المَوْتَ حقٌّ ... و النُّشورَ حَقٌّ و انَّ السَّاعه حقٌّ آتِیَةٌ...»[239] هم اكنون می نگرم و مشاهده می كنم كه مرگ حق و واقع است- هر چند من هنوز به آن نرسیده ام- نشور و قیامت حق و واقع است-هرچند من به آن نرسیده ام- باید به مرور از مفاهیم و تعلقات خارج شوم تا با آن حقیقتِ مسلم روبه رو گردم. مثل این كه می گویید خداوند حق است، یعنی یك واقعیت متعالی است و هر اندازه خود را از حجاب ها آزاد كنیم بهتر متوجه حقانیت و حضور او می شویم.
اگر با آن «مَنِ» بی رنگ و بی نشان روبه رو گردید می بینید عجب! چقدر آن «مَن» به نحوی دقیق، به حق وصل است. پس اگر شما به هست ها برسید می بینید چه اندازه هست ها عین اتصال به هستی مطلق اند، اساساً در عالم وجود انفكاكی نیست، به همین جهت اهل دل می گویند اگر کسی چیزی را در عالم، استقلالی دید، هنوز در شرک است. عالم یک دریا وجود است با ظهورات مختلف، و برای ارتباط با «وجود»، از طریق توجه به وجودِ خود، می توان ره صد ساله را یك شبه طی كرد.
در راستای ارتباط با «وجودْ» با نظر به «وجودِ خود» شروع می کنیم تا آرام آرام با رفع حجاب های علم حصولی، هركس متوجه شود فقط هست، در واقع هستی پیش شماست، این كه شمایید، همان «هست» است. در بحث های آشتی با خدا،[240] باب این موضوع باز شده است و از طریق سلبی روشن شد تو فقط هستی، بقیه ات نیستی است، سواد تو، جنسیت تو، محله تو، همه و همه نیستی است.
گفت: «ای عجبا من چه کسم؟» شما باید کسیِ خود را در بی کسی پیدا كنید. به گفته مولوی:
من کسی در ناکسی دریافتم
پس کسی در ناکسی در یافتم[241]
از طریق نظر به هستِ خود می توانید با «هست» آشنا شوید، در آن صورت آرام آرام از عدم ها آزاد و با هست مطلق مرتبط می شوید و دیگر روشن می شود همه چیز از اوست و جهان سراسر او را می نمایاند. در نتیجه در رویارویی با عالم، یك لحظه از ارتباط با آن هستِ مطلق غافل نمی شوید و هیچ چیز نمی تواند حجاب بین شما و حضرت حق بگردد. خداوند به پیامبرf وحی فرمود كه: «اِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظیم»[242] ای رسول من، تو در خلق و خوی عظیمی هستی. پیامبرf بدون آن كه یك لحظه به خود بنگرند عرضه داشتند: «رَبَّانِی رَبّی اَرْبَعیِنَ سَنَةٍ ثُمَّ قَال اِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظیم»؛ پروردگار من، چهل سال مرا تربیت کرده است، حالا می فرماید تو در خلق عظیم هستی، و نیز فرمودند: «اَدَّبَنِی رَبّی فَاَحْسَنَ تَأدیبی».[243] پروردگارم مرا تربیت کرد، پس چه نیکو تربیت کرد. در واقع حضرت دارند می گویند من در راستای رسیدن به خلق عظیم، من هیچی نیستم! این اندازه برای خود نفی شده اند، نتیجه این نوع نگاه، آن ارتباطی شد كه تمام حركات و سكنات حضرت را اراده حق در برگرفت، آیه آمد: «مَا رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ وَلَکِنَّ اللهَ رَمَی»؛[244] ای پیامبر! آنگاه كه تو نیزه می انداختی، تو نبودی كه نیزه می انداختی، خدا بود كه نیزه و تیر می انداخت. این مقام مهمی است و صاحب اصلی آن پیامبرf است ولی بالأخره این راه بسته نیست، وقتی برای ما باز می شود كه اول هستِ خود را و هستِ عالم را پیدا كنیم. حالا اگر انسان «هست» را پیدا کرد تماماً هر هستی را وصل به هست مطلق می بیند. این یعنی یافتن باطنی ترین باطن ها، و باقی ترین باقی ها، و آینده دارترین آینده ها.
غفلت از هست مطلق مساوی است با زندگی در عدم. و با ورود به عالم بندگی حیات باطنیِ باقیِ آینده دار برای انسان حاصل می شود، چون وقتی بندگی خود را پیدا کردید عملاً هست خودت را كه عین ربط به هست مطلق است و بدون ارتباط با او هیچِ هیچ است، پیدا كرده و این راه، راه بزرگی است، هر چند برای ورود به آن در ابتدای امر باید ریاضت قلبی كشید و جهت جان را از ماهیات به «وجود» سیر داد. ولی آن همتی كه روی بقیه کارهای عبادی می گذاریم اگر بر روی این روش بگذاریم نتیجه بسیار بهتری می گیریم، همان طور كه ائمهh بهترین نتیجه را گرفتند.[245] به هر حال با نظر به هست خود از طریق قلب، به مقام کشف هستِ هستیِ مطلق نایل می شوید، و برای روشن شدن بركت این روش به بی ثمری روش مقابل آن توجه بفرمایید كه بایزید در مورد آن گفت: «علم شما، علم مرده ای است که از مرده ها می گیرید» چون مفاهیم به واقع نسبت به «وجود حقایق» مرده اند، همان طور كه «مفهوم تری» نسبت به تری آبِ موجود در خارج مرده است، «مفهوم تری»، «تر» نیست، و ما مفاهیم را از ماهیات می گیریم كه آن ها هم جنبه های عدمی اشیاء هستند و در واقع مرده اند، پس علم مرده را از مرده ها گرفتیم.
كسی از مرده علم آموخت؟ هرگز
ز خاكستر چراغ افروخت؟ هرگز
با مقدماتی كه در این چند جلسه اخیر طرح شد دوباره به آیه 35 سوره یونس كه در جلسه دوم باب توجه به آن باز شد، برمی گردیم تا ملاحظه فرمایید راه رسیدن به حقایق را چگونه جلوی پای ما می گذارد. این آیه از آیاتی است که ائمهh برای اثبات حقانیت خود بدان احتجاج می کردند. می فرماید:
«أَفَمَن یَهْدِی إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَن یُتَّبَعَ أَمَّن لاَّ یَهِدِّیَ إِلاَّ أَن یُهْدَى»[246]
آیا کسی که به حق هدایت می کند شایسته است که از او تبعیت شود، یا کسی که هدایت نمی كند مگر این که هدایتش كنند.
ملاحظه فرمودید كه این آیه دو موضوع را روبه روی هم قرار داده كه كار را خیلی دقیق می كند، وقتی از شما می پرسند از عالم پیروی كنیم یا از جاهل؟ جواب ساده است، اما در این آیه می خواهند افق فكری ما را متوجه چیزی بالاتر از این ها بکنند و لذا می پرسد آیا از كسی پیروی كنیم كه راهی نمی شناسد مگر این که او را راهنمایی كنند، یا از کسی که «یَهْدِی اِلَی الْحَق» به حق هدایت می كند؟ در این سؤال می خواهند ما را متوجه دو نوع علم بكنند. مسلّم شما در جواب خواهید گفت از کسی که به سوی حق هدایت می کند باید پیروی كرد. ولی جریانی را روبه روی آن قرار می دهد كه انسان جاهلی نیست، بلكه كسی است كه هدایت نیافته مگر به واسطه هدایت غیر. معلوم است كه سؤال كننده از طریق استفهام، همیشه یك طرف جمله را نفی می كند، مثل این كه می پرسیم: «حسن درس خواند یا نخواند؟» یا می پرسیم؛ «حسن درس را شروع كرده یا هنوز مغرور به خود است؟» پس طرفِ دوم جمله این است كه اگر بخواهد درس بخواند باید مغرور به خود نباشد. در قسمت اول آیه هدایت به حق را بدون هیچ قیدی آورده و مسلم است كه در این حالت پیروی از كسی كه به حق هدایت می كند لازم و ضروری است. حالا مقابل این جمله كسی است كه به حق هدایت نمی كند. بنابراین استفاده می شود «كسی كه هدایت به حق نیافته است مگر به واسطه هدایت غیر، هدایت به حق نمی كند» و نیز چون در مقابل جمله «كسی كه خودش هدایت نیافته است مگر به هدایت غیر»، كسی است كه هدایت ذاتی یافته است، پس نتیجه اش این می شود كه كسی كه به حق هدایت كند كسی است كه ذاتاً هدایت یافته و علمش لدنّی و حضوری است.
از طرفی ارائه طریق و خبردادن از آدرسِ حقایق، آن هم به صورت مفهومی، از هر كسی ساخته است، چه امام باشد و چه امام نباشد و چه ذاتاً به حقایق راه یافته باشد، و چه از طریق غیر هدایت یافته باشد. پس مرادِ آیه از هدایت به حق، به معنی ایصال به مطلوب است و این می رساند تنها راهی كه انسان بتواند با حقایق تماس بگیرد راهی است كه اهل بیتh ارائه می دهند و لذا حضرت باقر(ع) در مورد آیه فوق فرمودند: «آن كسی كه به حق هدایت می كند محمد وآل او هستند...»[247] و حضرت سجاد(ع) در مورد آیه فوق فرمودند: «نَزَلتْ فِینَا»[248] آیه درباره ما نازل شده است. چون این ها با خودِ حق مرتبط اند و نه با مفهوم حق. فرهنگی كه حق را می یابد می تواند از همان طریق، جان بقیه را در مقامی قرار دهد که حق بین شوند. همان فرهنگی كه در آن فرهنگ علی(ع) می فرمایند: «مَا رَأیْتُ شَیئاً اِلاّ وَ رَأیْتُ اللهَ قَبْلَهُ وَ مَعَهُ وَ بَعْدَه»[249] من هیچ چیز را ندیدم الاّ این که قبل ازآن چیز، با آن چیز، و بعد ازآن چیز، خدا را دیدم. ممکن است بپرسید: یا علی! پس دیگر چه موقع آن چیز را می بینید؟ جواب این است همه چیز جلوات حضرت «الله» است. امام خمینی«رحمه الله علیه» در کتاب «مصباح الهدایه» می فرماید: حضرت علی(ع) به جایی رسیده که اسم «الله» را در همه چیز می بیند و چون اسم «الله» جامع اسماءالهی است این مقام خیلی مقام بالایی است، و این فرق می كند كه شما چیزی را مظهر اسمی از اسماء الهی ببینید، ممکن است شما بگویید من هم در فصل بهار اسمِ لطیف حق را می بینیم، اسم لطیف حق کجا؟ اسم «الله» کجا؟ اسم «الله» جامع اسمای الهی است.
وقتی طبق آیه 35 سوره یونس(ع) معنی فرهنگ اهل بیتh روشن شد، جایگاه امام زمان gدر عالم روشن می شود و این كه مردم باید با انتظار خود منتظر چه فكر و فرهنگی باشند، و این كه چرا امام زمان gغایب اند همه روشن می گردد، آیا آن غیبت به جهت آن نیست كه فكر و فرهنگ آن حضرت غایب است و طریقت فكر حضرت در جامعه اسلامی گم شده است؟[250] تاریخِ مفهوم زدگی، تاریخ غیبت امام زمانg است، وقتی «وجود» منکشف گشت، ظهور حضرت شروع می شود. آری؛ رسیدن به طریقتِ تفكر حضوری بدون مقدمات تفكر حصولی ممکن نیست، ولی آن مقدمات در حدّ مقدمه باید باشند و مقصد چیز دیگری است، به گفته حافظ:
روز در كسب هنر كوش كه می خوردن روز
دل چو آیینه در زنگ ظلام اندازد
همان طور که در روز باید به کسب و کار پرداخت و در شب مشغول عبادت شد و اگر عبادات شبانه را بخواهیم در روز انجام دهیم نتیجه لازمه را نمی گیریم، قبل از طی مقدمات علوم حصولی اگر بخواهیم با وجود مرتبط شویم، آینه دل را در زنگ كدورت گرفتار می كنیم، ولی وقتی مقدمات طی شد و آرام آرام نور طریقتِ وجودی و حضوری به صحنه جان آمد، باید دیگر همه زندگی تحت تأثیر آن قرار گیرد كه گفت:
آن زمان وقت می صبح فروغ است كه شب
گرد خرگاه افق پرده شام اندازد
عده ای انتقاد می كنند كه چرا از طریق اهل بیت بخواهیم به خدا برسیم، چرا مستقلاً و بدون مدد اهل بیتh به خدا نرسیم؟! در جوابشان می گوییم؛ آیا کسی از شما از آن طریقی كه ادعا می كنید به خدا رسیده است، یا با یك خدای مفهومی و انتزاعی به سر می برد؟ اهل بیتh تجسم عینی راه رسیدن به «وجود» خدا هستند و مسلّم طبق قاعده «كُلُّ ما بِالعَرضِ لابُدَّ اَنَّ یَنْتَهی اِلَی مَا بِالذَات»[251] هركس بخواهد این راه را طی كند باید از طریق كسانی باشد كه بالذات در مقام هدایت الهی قرار گرفته اند. ما متهم هستیم که خدا را رها کرده ایم و ائمهh را گرفته ایم، اتفاقاً ما چون می دانیم جز این راه، هیچ راهی «الی الحق» نیست، دامن آن ذوات مقدس را گرفته ایم. حرف ما به مخالفان این است كه شما بگویید به کجا رسیده اید؟ به حق رسیدید یا به یک مجموعه مفاهیم؟ وقتی این موضوع به خوبی روشن شد ، می بینید که چرا دنیا از پوچی پر است، حتی در مذهبی ها و مسلمانانی كه از راه و روش اهل بیتh جدا شدند.
حضرت صادق(ع) به دو نفر از یارانشان فرمودند: «شَرَّقَا و غَرَّبا فلا تَجِدانِ عِلْمَاً صَحیحاً اِلَّا شَیْئاً خَرَجَ مِنْ عِنْدِنَا اَهْلَ البَیْت».[252] به شرق روید، به غرب روید، علم صحیحی نمی یابید مگر آن چه از ما اهل بیتh صادر شود. حضرت که در این فرمایش نمی خواهند خودشان را مطرح کنند بلکه بر خود واجب می دانند از حقیقت بزرگی پرده بردارند.
لازم است همین جا گله خود را به عرض عزیزانی كه اصرار بر پشت كردن كلی به فلسفه دارند عرض كنم، اینان گویا متوجه نیستند پرسش از «خودآگاهی» همواره با فلسفه و با جواب های فلسفی به میان می آید و اگر پرسش های فلسفی به میان نیاید بشر به راحتی در مرحله خودآگاهی و بعد از آن دل آگاهی وارد نمی شود. هنر آن نیست كه با فلسفه قهر كنیم، هنر آن است كه در عین علم به فلسفه و توجه به مفاهیم عالم وجود، از آن بگذریم و در آن متوقف نشویم. با دقت در تفكرِ بزرگان فلسفه متوجه می شویم چون این بزرگان جایگاه فلسفه را می شناختند به خوبی توانستند از مفاهیم و ماهیات عبور كنند و به حقایق و وجود سیر نمایند. آیا امثال ملاصدرا، امام خمینی و علامه طباطبائی«رحمه الله علیهم» با آن همه دقت و غور در فلسفه در مفاهیم متوقف شده اند؟ یا این كه تمام حرفشان این است که مواظب باشید مفاهیم فریبتان ندهد، اتفاقاً جمله مشهور جناب صدرالمتألهین«رحمه الله علیه» كه می گوید:«اَلمعَرِفَةُ بَذرُ المُشاهِدَه»[253] یعنی معرفت به حقایق، بذری است برای مشاهده خودِ حقایق. این مطلب را روشن می کند كه او افق تفكر فلسفی را تا ارتباط با حقایق وجودی سیر می دهد. می گوید: اگر بتوانیم در مسیر حكمت متعالیه، به حقایق معرفت بیابیم، معرفت به حقایق شروع ارتباط با خودِ حقایق است، ولی اگر به بهانه دوری از فلسفه، عقل و اندیشه را تا فهم حقایق جلو نبریم، برای همیشه از ارتباط با عالم حقایق، خود را محروم كرده ایم و خود را در محدوده مفاهیم و محسوسات و اعتبارات نگه داشته ایم.
حرف ما تا حالا این بود كه فلسفه قدرت ایجاد خوف اِجلال و ترس آگاهی و مرگ آگاهی را در انسان نمی تواند به وجود آورد و خشیت از مراتبِ خوف اجلال و ترس آگاهی است و این را باید از حكمت اُنسی و قرآن و با روش و فرهنگ ائمهh به دست آورد. ولی این به معنی مخالفت با فلسفه نیست، كه مخالفت با فلسفه و شعار جدایی نقل از عقل، هزار برابر از مفهوم زدگی بدتر است، چون تحجر اشعری گری و طالبانی گری را در جامعه به وجود می آورد كه به امید خلوص، خود را در توهمات قشری گری متوقف كرده اند،[254] تا جایی كه امثال علامه طباطبائی و امام خمینی«رحمه الله علیهما» و امثال آن ها را تا حدّ كفر و فسق رجم می كنند.
روش حقیقی رفتنِ از فلسفه به حكمت و از حكمت به قرآن، از طریق فلسفه است، و این با تفكر یعنی با رفتن به تاریخ فلسفه ممكن است و نه با رها كردن فلسفه، با تذکّر و تفكر در فلسفه، می توان از فلسفه گذشت. باید متوجه بود و اصالت را به تفكر فلسفی نداد. اتفاقاً آن ها كه از فلسفه خبر ندارند بیشتر از دیگران گرفتار فلسفه اند، به علاوه فلسفه زدگی بهتر از علم زدگی و حس زدگی است. سیر حِكمی می تواند گذرگاه خوبی از علم حصولی به علم حضوری باشد و تفكیك تعقل فلسفی از امور دیگر چاره كار نیست. هنر آن است که ما فکر و فرهنگی را دنبال کنیم که ما را به حكمت قدسیِ اهل بیتh رجوع دهد كه با سراسر وجودشان اشاره به خدا و توحید دارند. چون انسانِ موحدِ كامل، توحید متعین است و سیر حِكمی، ما را به حُبِّ به آن ذوات مقدس می كشاند كه موضوع آن در سلسله مباحث «مبانی نظری و عملی حب اهل بیتh» تا حدّی مطرح شد. علت این امر هم روشن است، سیر حِكمی می تواند گذرگاه خوبی باشد، چون اهل بیتh هیچ چیز ازخود ندارند، کسی که خودش در صحنه نیست، وجودش انگشت اشاره به حق است. و این به خودی خود مقام بسیار مهمی است كه انسان بتواند سراسر وجود خود را نمایش توحید الهی قرار دهد و مصداق صفت «عَبدُهُ» بشود، حق بر قلب آن ها تجلی كامل نموده و آن ها به كلی خودی و منیّت را فراموش كرده اند، همان چیزی كه حافظ از خدا تقاضا می كند و می گوید:
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوخته گان را تو بگو باد ببر
ما كه دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
هرچه خداوند به قلب انسان بیشتر تجلی كند خانه منیّت انسان بیشتر ویران می شود و خداوند این قاعده را با متلاشی كردن كوه به حضرت موسی(ع) نشان داد، قرآن می فرماید:
«وَ لَمَّا جَاء مُوسَى لِمِیقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِی أَنظُرْ إِلَیْكَ قَالَ لَن تَرَانِی وَلَكِنِ انظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِی فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ موسَى صَعِقًا فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَیْكَ وَأَنَاْ أَوَّلُ الْمُؤْمِنِینَ».[255]
و چون موسى به میعاد ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، عرض كرد پروردگارا! خود را به من بنماى تا بر تو بنگرم، فرمود هرگز مرا نخواهى دید لیكن به كوه بنگر پس اگر بر جاى خود قرار گرفت به زودى مرا خواهى دید، پس چون پروردگارش بر كوه جلوه نمود کوه را متلاشی کرد و موسى بی هوش و مدهوش بر زمین افتاد، و چون به خود آمد گفت: خدایا! تو منزهى، به درگاهت توبه كردم و من از نخستین مؤمنانم.
حضرت حق خواستند بگویند به همان اندازه كه من بر كوه تجلی كنم، كوه از منیّت خود متلاشی می شود و لذا در راستای همان تجلی بود كه «خرَّ موسی صَعِقاًً» موسی(ع) از هوشیاری و خودیتِ خود خارج شد و دیگر برای او منیتی نماند و لذا وقتی حضرت موسی(ع) بعد از محو، به صحو و هوشیاری آمد، دیگر آن موسایِ قبلی نبود و به حق موجود شد و نه به خود، از آن بودن قبلی خود توبه كرد و عرضه داشت: «تُبْتُ إِلَیْكَ وَأَنَاْ أَوَّلُ الْمُؤْمِنِینَ» از آن «مَن» قبلی توبه كردم و به تو ایمان آوردم، زیرا وقتی بخواهم بنده تو باشم باید ذره ای از خودیِ من در میان نباشد، تا تماماً انگشت اشاره به حق باشم. این است معنی نفی هستی و نفی انانیت خود، در مقابل تجلی نور حق كه در موردش گفته اند:
پیش شیری آهویی مدهوش شد
هستی اش در هست او روپوش شد
این كه گفته می شود اهل البیتh نمایش توحیدند به همین معنی است كه عرض شد و ما باید حكمتی را دنبال كنیم كه ما را متوجه این ذوات مقدس کند که توحید مجسم اند و از طریق آن ذوات مقدسه، متوجه خدای وجودی و حضوری شویم كه این مقصد اصلی ما و عامل نجات كامل از پوچی است.
با توجه به نكات فوق باید عزیزان متوجه باشند انسان تا از خودش آزاد نشود هرگز با «وجودِ» حقایق نمی تواند مرتبط باشد و قرآن در راستای همین قاعده می فرماید:
«لَكِن مَّتَّعْتَهُمْ وَآبَاءهُمْ حَتَّى نَسُوا الذِّكْرَ وَكَانُوا قَوْمًا بُورًا»[256] چون پدران كفّار و خود آن ها تلاش در نفی منیت خود نداشتند و با انواع متاع های دنیایی همواره جواب نفس امّاره خود را دادند، انسان های پوچ و بی ثمری شدند. بعد از تذکّر چند نكته در ادامه می فرماید:
«وَ قَالَ الَّذِینَ لا یَرْجُونَ لِقَاءنَا لَوْلَا أُنزِلَ عَلَیْنَا الْمَلَائِكَةُ أَوْ نَرَى رَبَّنَا لَقَدِ اسْتَكْبَرُوا فِی أَنفُسِهِمْ وَعَتَوْ عُتُوًّا كَبِیرًا»[257]
آن هایی که به قیامت و لقاء ما معتقد نیستند، بدون آن كه بخواهند منیّت خود را نفی كنند، در نهایت كبر و سركشی، انتظار ارتباط با خدا و ملائكه و حقایق قدسی را دارند در حالی كه؛
«یَوْمَ یَرَوْنَ الْمَلَائِكَةَ لَا بُشْرَى یَوْمَئِذٍ لِّلْمُجْرِمِینَ وَیَقُولُونَ حِجْرًا مَّحْجُورًا »[258]
وقتی ملائكه برای آن ها تجلی می كند، كوه انانیت آن ها به كلی متلاشی می شود و برای این هایی كه تمام وجود خود را همین وجود دنیایی می دانند بسیار آزار دهنده است.
ولی در هر حال وقتی خود را آماده چنین ارتباطی نكرده باشند چون با سیر به قیامت هیچ گونه شخصیتی كه توان ارتباط با عالم قدس را به نحو وجودی داشته باشد با خود نبرده اند با پوچی و پراكندگی روبه رو می شوند و لذا فرمود:
«وَ قَدِمْنَا إِلَى مَا عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْنَاهُ هَبَاء مَّنثُورًا»[259]
و بر كارهایى كه كرده اند مى پردازیم و آن را چون گردى پراكنده مى سازیم.
چنانچه عنایت فرمودید ابتدا در مورد این ها فرمود: «وَ قَالَ الَّذِینَ لَا یَرْجُونَ لِقَاءنَا لَوْلَا أُنزِلَ عَلَیْنَا الْمَلَائِكَةُ أَوْ نَرَى رَبَّنَا لَقَدِ اسْتَكْبَرُوا فِی أَنفُسِهِمْ وَعَتَوْا عُتُوًّا كَبِیرًا»[260] آن هایی كه امیدی به لقاء خداوند ندارند می گویند چرا برای ما ملائكه نازل نمی شوند و یا چرا پروردگار خود را نمی بینیم. خداوند این افراد را چنین وصف می كند كه از طرفی امید لقاء ما را در مرتبه وجودی و غیبی ندارند و از طرفی در اوج كبر و سركشی طلب رؤیت خداوند و ملائكه را به صورت حسّی دارند. خداوند در این آیه می خواهد بفهماند برای امیدواری به لقاء الهی و لقاء حقایقِ عالم قدس راه كار و برنامه ای خاص نیاز است كه این ها در راستای آن راه و آن برنامه یك قدم هم برنداشته اند. این ها تصور صحیحی از لقاء حقایق قدسی ندارند و از طرفی با همان تصور باطل خود می خواهند خدا و ملائكه را ببینند در حالی كه این ها روحیه کبر دارند، و خودشان را می خواهند ببینند. در ادامه دارد «فَجَعَلْنَاهُ هَبَاء مَّنثُورًا» عمل آن ها را چون گرد پراكنده قرار می دهیم، چون هیچ هستیِ قابل توجهی برای خود و زندگی خود ایجاد نکرده اند.
از طریق امثال آیات فوق ابتدا «نیست ها» را و جایگاه آن ها را از طریق قرآن درعالم بشناسید، آن وقت دعوت قرآن به «هستی»، بسیار مؤثر و كارساز خواهد بود، قرآن مکرر می فرماید: اگر خارج از ایمان به خدا و ملائكه و قیامت زندگی کنید، با پوچی روبه رو می گردید و با خلائی روبه رو می شوید كه بسیار آزاردهنده است و بعد از ده ها سال که با پوچی و خلأ به سر بردیم، دست هایمان از ارتباط با حقیقت خالی می ماند.
خالی بودن جان ها از حقایق در روز قیامت بسیار عذاب آور است، چون جای خالی و خلأ آن از بین نرفته و وجود دارد، و انسان آن خلأ را به صورت علم حضوری احساس می كند. همان طور كه اگر مثلاً الآن پوست دست شما بریده شود در آن حال احساس درد دارید، این احساس درد به جهت آن است كه نفس شما عدم اتصال سلول ها را به صورت علم حضوری احساس می كند. درست است كه هنگام بریده شدن پوست دست، چیزی به دست شما اضافه نشد ولی اتصالِ بین سلول ها از بین رفت و نفس، خلأ این اتصال را در دست شما احساس كرد. در همین رابطه است كه می گویند: خدا عذاب نمی دهد بلكه فیضش را می گیرد و احساس حضوریِ خلأ آن فیض، عذاب است، با همان صورت های خاص قیامتی اش. همان طور كه با احساس جای خالی اتصال بین سلول های دست، به واقع درد پدیدار شد.
ملاحظه می فرمایید که علم به عدم اتصال بین سلول ها به نحو حصولی نیست بلكه به نحو حضوری و وجودی است و لذا احساس سوختن به وجود می آید، و واقعاً در قیامت هم خودِ سوختن در صحنه است، چون احساس عدم كمال در آن عالم، وجودی و حضوری است. پس موضوع آزاردهندگیِ خلأهایی كه انسان با آن روبه رو می شود، به جهت عدم سیر به سوی حقایق از طریق قلبی و وجودی، مسأله ای است كه هر چه به قیامت نزدیك تر شویم بیشتر آزاردهنده خواهد بود و این است كه باید با دقت كامل تلاش كنیم طوری نباشد كه خدای ناکرده یک عمر با «نیست ها» زندگی کنیم، وگرنه در قیامت صورت نیست های آزاردهنده برای ما جلوه می کنند و از هست محروم می شویم. همواره باید متذکّر باشیم که انتهای یك زندگی كه سراسر آن به سربردن با نیست ها است، به كجا ختم می شود، تا ببینیم چرا باید با خودِ حقیقت و با بودِ حقیقت ارتباط داشته باشیم. گفت:
دور می بینی سراب و می دوی
عاشق آن بینش خود می شوی
یعنی یک چیزی برای خودت ساخته ای و دنبالش می دوی، بعد كه چیزی نمی یابی و خسته می شوی و حضور آن صورت ذهنی در ذهن شما تمام می شود، می گویی چرا چیزی به دستمان نیامد. مگر از اول به دنبال چیز واقعی و وجودی بودی که حالا انتظار داری به چیزی برسی؟ از ابتدا به دنبال اعتباریات ساخته ذهن خود دویدیم و معلوم است كه حالا نباید با چیزی كه وجود خارجی داشته باشد روبه رو شویم. روی این نكته باید خیلی فکر کنید تا از ابتدا در انتخاب موضوع هایی كه باید دل را متوجه آن ها كرد، حساس شویم و لااقل عدم موفقیت های خودمان را درست تحلیل كنیم، تا وقتی به ما گفتند:
صد انداختی تیر و هر صد خطا است
اگر هوشمندی یك انداز و راست
بفهمیم از چه زاویه ای دارند ما را متذکّر می كنند.
عزیزان من، قراردادهای بشر که نمی تواند جای سنت های الهی قرار گیرد، سنن الهی براساس ملاک و قواعدی است که آن قواعد واقعی و وجودی هستند و نه خیالی و ذهنی، و آن دستورات و تكالیف ریشه در واقعیات قدسی دارند، به همین جهت با انجام آن ها ما به عالم قدس وصل می شویم. وقتی ما طوری نماز را تعریف كردیم كه گویا نماز یک امری است كه حضرت حق آن را اعتبار كرده است، بدون آن كه ریشه در حقیقت داشته باشد. این جا است كه انتظار داریم بدون انجام آن اعتبار، بتوانیم به مقامی از مقامات قدسی برسیم، بعد می گوییم چرا جوانان نسبت به دستورات دین حساسیت لازم را ندارند. در حالی که ما راه درست را به آن ها نشان نداده ایم تا بتوانند با روش های منطبق با فرهنگ امامان معصومh بعد از مدتی با حقایقِ متصل به دستورات دین، مرتبط شوند و با انوار عالم قدسی به سر برند. آری ممكن است با چند جمله احساساتی و تحریك كننده فعلاً آنها را وارد فعالیت های دینی كنیم ولی آیا آن ها در این نوع دینداری پایدار می مانند؟ گفت:
ز ابتدای كار آخر را ببین
تا نباشی تو پشیمان یوم دین
عاقلان خود نوحه ها پیشین کنند
جاهلان آخر به سر برمی زنند
اگر فعلاً توانستیم جوانان را به مراسم اعتكاف و احیاء شب های قدر، بیاوریم فکر نکنید این ها می مانند، این ها اگر به شعف واقعی نرسند، و بعد از توجه عقل به حقایق، قلبشان نور آن حقایق را احساس نکند و از آن بهره مند نشود، نمی مانند. تجربة شرایط تاریخی گذشته برای ما راهنمای خوبی است، چقدر از جوانان در ابتدای انقلاب و یا در دوران دفاع مقدس آمدند ولی چون در زندگی بعد از جنگ نتوانستند با روش درست بهره كافی از دین داریِ خود بگیرند، رفتند، تازه همین طور بی سر و صدا هم نرفتند بلكه با روحیه سرخورده و معترض رفتند. بعد می گوییم چرا بقیه جوانان حرف های ما را نمی شنوند. با این حرف ها که خودمان را هیچ کرده ایم تازه می خواهیم بقیه را هم هیچی کنیم و آن ها هم بیایند هیچ شوند! البته این دردِ دل ها برای آن است که سعی كنیم در ورود به عالم «هست ها» نهایت سعی و تلاش خود را بكنیم. آیا نمی بینید پیرمردان و پیرزنانی را كه چون در دوران استحكام عقاید، وارد ارتباط وجودی با حقایق نشده اند چه اندازه احساس تنهایی می كنند؟ هیچ گونه «وقت» و «حضور» ندارند، در حالی كه بعضی از آن ها كه راه ارتباط با حقایق را شناخته اند پیری خود را چه زیبا می گذرانند. خداوند به ما توفیق دهد که اول؛ مزه دین داری را بچشیم و بعد بچشانیم.
ابتدا باید روشن شود چه چیزهایی حقیقتاً فعالیت فرهنگی نیست و نیز متوجه باشیم بعضی از فعالیت های فرهنگی و عبادات به خودی خود حجاب ارتباط با حقیقت اند. پس از این مرحله، مرحله ی دومِ كار، به جهت ماهیت مخصوصش بسیار ساده و سهل محقق می شود. همان طور که قبلا عرض شد مثل این كه وقتی ابتدا ما شیشه را پاك كردیم، مرحله بعد كه تجلی نور خورشید در اطاق است به راحتی انجام می گیرد. یا همان طور كه برای ارتباط با حقیقتِ فرهنگ كربلا لازم است اول بفهمیم کربلا چه چیزهایی نیست و خود را از حجاب های پیش ساخته آزاد كنیم، بعد حضرت اباعبدالله(ع) كه تجسم بالفعل فطرت هر انسانی است،خود را و نور كربلایی خود را بر جان ما می نمایاند، وقتی بفهمیم حقیقت چه چیزهایی نیست و بعد جهت قلب را به سوی حقیقت بیندازیم، به خوبی احساس می كنیم از انوار عالیه آن برخوردار می شویم. آری؛ وقتی خواستیم راه را شروع كنیم، ابتدا با ضعف ها روبه رو می شویم، ولی اگر مسیر را درست انتخاب كنیم، آرام آرام ضعف ها برطرف و حقیقت جلوه گر می شود. عمده درست دیدن مقصد و درست طی كردن راه است.
طریقه معرفت نفس مسلّم یكی از راه هایی است كه انسان را به مقاصد «وجودی» می رساند، چون همان طور كه قبلاً عرض شد در روش معرفت نفس با هست یا وجودِ خود مرتبط می شویم و راه ارتباط با وجود را با دقت و زوایای خاصش می شناسیم. بنده در اوایل انقلاب شنیدم كه حضرت امام خمینی«رحمه الله علیه» به كسانی كه می خواهند وارد عرفان شوند مطالعه جلد هشتم و نهم اسفار ملاصدرا«رحمه الله علیه» را توصیه می كنند، و بعد متوجه شدم با توجه به موضوع نفس و معاد در دو جلد مذکور، آن پیشنهاد، بسیار سازنده است. درست است که مطالعه آن ها مقداری وقت می برد ولی کارِ پرنتیجه ای است. در راستای همان توصیه، آن دو جلد تحت عنوان «معرفت النفس و الحشر» ترجمه شد، چون حشر هم یعنی شرایط ارتباط با حقیقت خود بدون هرگونه حجابی. در روز قیامت آن چنان شرایط ارتباطِ «وجودی» با خودمان فراهم می شود كه ندا می آید: «إقْرَأْ كَتَابَكَ كَفَى بِنَفْسِكَ الْیَوْمَ عَلَیْكَ حَسِیبًا »؛[261] كتاب جان خود را بخوان، كه در چنین روز و شرایطی خودت بدون هیچ حجابی برای ارزیابی خودت كافی هستی. در واقع می فرماید: خودت، خودت را نگاه کن و چون هیچ مانع ذهنی و خارجی در میان نیست، آن قدر شرایط آماده است كه به واقع یك خودشناسی كامل صورت می گیرد، که دیگر خودمان را خیلی خوب می توانیم بشناسیم و ارزیابی كنیم و نسبت به خود نظر دهیم. بنابراین اگر ما توانستیم در این دنیا خودشناسی را درست شروع کنیم عملاً یك نحوه نگاه قیامتی به خود را شروع كرده ایم و به واقع قیامت خود را شروع نموده ایم و به مقصد اصلی كه ارتباط با وجود حقایق است، و نه با مفهوم حقایق، دست می یابیم، البته این به شرطی است كه وقتی می خواهیم خودشناسی و معادشناسی كنیم دوباره از منظر علم حصولی وارد موضوع نشویم و خدای ناكرده وجودی ترین وجودِ نزدیك به خود را، كه خودمان باشیم، از طریق علم حصولی به آن، از خود بیگانه نكنیم، و با هر چه مطالعه بیشتر در آن، از آن دورتر شویم. آری؛ به شرطی كه با منظر وجودی به خود و به معاد، یعنی به شرایط هرچه بیشتر وجودی عالم و آدم، بنگریم، در آن صورت نتایج بحث فوق العاده است و به تمام آنچه از اول بحث تا حال عرض کرده ام إن شاء الله خواهیم رسید، و به شرایط تازه ای وارد می شویم كه مولوی در رابطه با آن می گوید:
مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پا ینده شدم
حرف ما این است که «وجود» كه به معنی مطلق آن، حضرت حق است و در جلوات خود از طریق متون مقدس مثل قرآن و روایات، با جان انسان ها گفتگو می كند و بر انسان آشكار می شود،[262] تا انسان را با حقیقت عالم قدس ارتباط دهد و انسان را به جنبه وجودی آن حقایق آگاه سازد، مگر این كه انسان فكر و فرهنگ ارتباط با متون مقدس را نشناسد و مقهور علم حصولی باشد.
شاید مباحثی كه گذشت توانسته باشد منظر ما را به سوی «وجود» معطوف كند و روشن شود روش صحیح برای ارتباط با وجود حقایق، روش اهل بیتh است، و این را كسی می فهمد كه متوجه باشد بحث دین، بحث کشف حقایق است و نه اطلاع از آن ها. با توجه به نکات گذشته عرض می کنم فرق وهابی گری و تشیع در همین نوع توجه به توحید است که شیعه در منظرِ توحیدِ حضوری است و آن دیگری مطلقاً در نگاه حصولی و انتزاعی متوقف است. در منظر توحیدِ حضوری و وجودی، موحد بر اساس تشکیک وجود، مظاهر وجود را می فهمد و سعی می کند قلب خود را به نحو وجودی به آن حقایق متصل گرداند، و نه تنها از این طریق در حال او هیچ شرکی به وجود نمی آید بلکه آن مظاهرِ وجودی، عامل اتصال انسانِ موحد به اَحد خواهند بود. ولی در توحید مفهومی انسان به چیزی نرسیده است که بخواهد آن را در مظاهرش تجربه کند، چون به کلی در ارتباط با یک مفهوم انتزاعی به سر می برد و مسلم هیچ چیز نمی تواند مظهر «مفهوم» وجود مطلق باشد و لذا در عین این که هرگز با وجود خدا مرتبط نیست، از ارتباط با مظاهر جمال حضرت الله نیز محروم است و عجیب که منکر چنین مظاهری نیز هست و مخالف خود را متهم به شرک می کند. گفت:
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وآنکه این کار ندانست در انکار بماند
آنچه قرآن به عنوان شرک مطرح می کند و ما را از آن برحذر می دارد، توجه به چیزهایی است كه ما را از خدا جدا می كنند و به خود مشغول می سازند. می فرماید: «وَمِنَ النَّاسِ مَن یَتَّخِذُ مِن دُونِ اللّهِ أَندَاداً یُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللّهِ»؛[263] عده ای از مردم بدون توجه به خدا و در عرض خدا، چیزهایی را همتای خدا می گیرند و در حدّ خدا دوست می دارند و می پرستند. این عمل كجا و آنچه شیعه نسبت به امامانh در نظر دارد، كجا! ما امامان را بنده های خالص خدا می دانیم كه متذکر حضرت رب العالمین هستند و نمایش اسماء الهی اند، و اشاره به حضرت حق دارند.
قرآن در آیه دیگر می فرماید: «قُلْ أَتَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللّهِ مَا لاَ یَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَلاَ نَفْعًا وَاللّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ»؛[264] بگو ای پیامبر! آیا جدای از خدا، چیزهایی را می پرستید كه نه نفعی به شما می دهند و نه ضرری به شما می رسانند، در حالی كه خداوند سمیع و علیم است. آری؛ این كار که انسان چیزهایی را در عرض خدا قرار می دهد، شرك است، ولی آیا شیعه نسبت به امامانh چنین برخوردی دارد و به آن ها «مِنْ دُونِ الله» نظر دارد و یا چون متوجه است حقیقتْ مظاهری دارد، از طریق توجه به آن مظاهر متذكر حقیقت می شود؟ شیعه امامان را به عنوان انسان های كاملی كه مظهر اسم «الله» هستند می نگرد، و آن ها را آینه نمایش جمال الهی می داند و از این طریق خداشناسی خود را در حدّ علم به مفهوم خدا متوقف نمی كند، بلكه با وجود خداوند و تمام مظاهر وجودی اسماء الهی مرتبط می گردد و از پرتو انوار وجود الهیِ آن ها بهره مند می شود. لذا حضرت صادق(ع) می فرمایند: «نَحْنُ وَاللهِ اَسْماءُ الْحُسْنی...»؛[265] به خدا سوگند ما اهل بیت، اسماء حسنای الهی هستیم. پس در واقع نه تنها نظر به اهل البیتh شرك نیست، بلكه توجه به راهی است كه ما را با «وجود» خدا مرتبط می كند.
خداوند خطاب به مشرکین می فرماید: «وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّن یَدْعُو مِن دُونِ اللَّهِ مَن لَّا یَسْتَجِیبُ لَهُ إِلَى یَومِ الْقِیَامَةِ وَ هُمْ عَن دُعَائِهِمْ غَافِلُونَ»[266] بگو چه کسی از آن کس که به غیر خدا، کس دیگر را می خواند گمراه تر است، در حالی که آن هیچ جوابی به تقاضای او تا قیامت نمی دهد، و از تقاضایی که از آن می شود غافل است.
چنانچه ملاحظه می فرمایید قرآن می فرماید؛ مشرکین به چیزی امید بسته اند که آن «مِنْ دونِ الله» است و جدای از خدا است، در حالی که شیعه؛ ائمهh را مظاهر اسماء الهی می شناسد و هیچ گونه استقلال و جدایی برای آن ها قائل نیست، ولی در عین حال متوجه است آن ها مظاهر متعین حق هستند و راه ارتباطِ وجودی با خدا می باشند.
در همین راستا حضرت امام رضا(ع) می فرمایند: «الصَّلَاةُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ تَعْدِلُ عِنْدَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ «التَّسْبِیحَ» وَ «التَّهْلِیلَ» وَ «التَّكْبِیر»».[267] صلوات بر محمد و آل محمد نزد خداىU برابر با «تسبیح» و «تهلیل» و «تكبیر» است. یعنی وقتی نظر جان را به پیامبرf و آل اوh انداختی آن ها را تجسم و تعین تسبیح حق و سبحان اللهی پروردگار می بینی و به عظمت حضرت رب پی می بری و نیز آن ها را نمایش یگانگی خدا می بینی که چگونه با تجلی توحید الهی بر جان آن ها، سراسر وجودشان در زیر نور یگانگی حق، به یگانگی و جامعیت رسیده، و نیز آن ها را نمایش کبریایی حق می یابی. این به یک اعتبار همان سخنی است که رسول خداf در باره خود فرمودند: «وَ مَنْ رَانی فَقَد رَأی الحقّ»،[268] هرکس مرا ببیند حق را دیده است.
رسیدیم به این نكته كه تنها فعالیت فرهنگیِ معنی دار، آن نوع فعالیتی است كه راه اتصال به حق را با همه مظاهرش بشناسد، و روشن شد مشكل بی ثمرشدن فعالیت ها، وصل نبودن به حق و به مظاهر او است. اولین ضرری که شیطان به من و شما می زند، ضرر محروم شدن از کشف حقایق دین است. می گوید خیلی خوب وضو بگیر و مواظب هم باش یک وقت وضویت باطل نشود، ولی نمی گذارد به بالاتر از وضو كه جنبه ملكوتی آن است منتقل شویم. مرحوم ملکی تبریزی«رحمه الله علیه» در كتاب شریف «اسرار الصلوة» می گوید: خود این نقشه شیطان است كه انسان را مشغول ظاهر نماز می کند، و از سیر به سوی ملكوت آن باز می دارد. بنا شد این اعمال و اذكار دریچه ورود به عالم قدس باشد، و در آن صورت است كه نماز بركات خود را می نمایاند. اگر نماز دریچه دیدار حقایق شد بسیار دوست داشتنی است، به همین جهت رسول خداf می فرماید: «جُعِلَ قُرَّةُ عَینی فِی الصَّلاة»[269] نور چشم مرا در نماز قرار داده اند، نگفت: «جُعِلَ قُرَّةُ عَینی اَلصَّلاة»، نور چشم من نماز است، بلكه فرمود: «فِی الصَّلاة» یعنی چیزی در این نماز است كه آن نور چشم من است. طبق آیه ای كه می فرماید: «اَقِمِ الصَّلَوةَ لِذِكْرِی»[270] نماز به پا دار برای یاد من. پس در نماز یاد خدا هست و لذا پیامبرf می فرمایند: آن چه در نماز هست -كه همان یاد خدا است - نور چشم من است. پس نمازی نماز است كه انسان به دنبال مقصد و مقصودی باشد فوق ظاهر آن. آری؛ اگر درست وضو نگیرید، ورودتان به نماز درست نیست، اما اگر صرفاً مشغول وضو شدید و وضو را به صورت مقدمات و دریچه نگاه به حقایق قدسی در نظر نگرفتید، آنچه در نماز است را نمی یابید تا چشم شما به آن روشن شود.
اهل سلوك می فرمایند: یك هجرت «وسطی» داریم و یك هجرت «كبری»، هجرت وسطی آن است كه ما اخلاقمان را عوض كنیم و از صفات رذیله به سوی صفات فاضله هجرت نماییم، و در نتیجه این هجرت انسان دیگر جهنمی نخواهد بود، چون از صفات جهنمیان فاصله می گیرد، ولی در هجرت كبری نه تنها اخلاق عوض می گردد، بلکه منظرمان نیز عوض می شود و لذا نه تنها جهنمی نخواهیم بود بلكه جهنم را هم می بینیم. خداوند در همین رابطه می فرماید: «كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ. لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ»[271] نه چنین است كه خود را گرفتار كثرات كنید، اگر به علم الیقین برسید، جهنم را می بینید و علم به جهنم از حالت مفهومی به حالت عینی و شهودی در می آید. ما برای ارتباط با حقایق عالم، علم یقینی می خواهیم، تا از طریق نور علم الیقین به سوی عین الیقین سیر كنیم.
قرآن می فرماید: شما باید نسبت به حقایق عالم و از جمله معاد و بهشت و جهنم علمِ یقینی داشته باشید. یعنی اولاً: علم شما علم به حقایق باشد و نه علم به موضوعات واهی و اعتباری، ثانیاً: آن علم، علمی باشدكه موجب ارتباط با حقایق گردد و به عبارت دیگر موجب ایجاد عین الیقین باشد كه آن عبارت است از اتحاد وجودی با حقایق عالم. لذا بعد از آن كه فرمود: «كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ. لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ» اگر علم یقین داشته باشید جهنم را می بینید در ادامه می فرماید: «ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَیْنَ الْیَقِینِ» سپس حتماً آن جهنم را به عین الیقین می بینید، در این حالت نه تنها آتش جهنم را به عین الیقین می بینید بلكه انجام هر گناهی موجب می شود كه خود را در آتش جهنم حس كنید، یک وقت انسان می بینید که گناه كردن چقدر بد است، ولی یک وقت آتش انجام گناه را حس می کند، که این حالت یک مرتبه بالاتر از «علم الیقین» است در همین رابطه مولوی می گوید:
خود هنر دان دیدن آتش عیان
نی گپ «دَلَّ عَلَی النّار دُخان»
یعنی دود را دلیل بر آتش دانستن، هنر نیست، این یك گپ عادی است، هنر آن است که خودِ آتش را ببینی. باید چند قدم جلوتر بیایی و به جای این كه از معلول متوجه علت شوی، خود علت را ببینی، لذا گله می كند كه:
جز به مصنوعی ندیدی صانعی
بر قیاس اقترانی قانعی؟
می فزاید در وسایط فلسفی
از دلایل باز بر عكسش صفی
اگر فیلسوف با واسطه دلایل می خواهد به حقایق پی برد، آن كس كه دل خود را صاف كرد، با خود حقایق مرتبط می شود.
گر دخان او را دلیل آتش است
بی دخان ما را در آن آتش خوش است
اگر عقل فلسفی از طریق دود با مفهوم آتش مرتبط می شود، ما بی واسطه مفهوم با خود آتش مرتبط هستیم و نور و گرما می گیریم.
خود هنر دان دیدن آتش عیان
نی گپ «دلّ علی النّار دخان»[272]
اگر ما برنامه هایمان را با حساب تنظیم کنیم و درصدد تربیت قلب برآییم و به هجرت كبری فكر كنیم و حتی بعد از شصت سال هم نتیجه بگیریم، باز برنده این مسیر هستیم. هجرت كبری همان است كه در موردش فرمود:
دردی که به افسانه شنیدم همه از خلق
از علم به عین آمد و از گوش به آغوش
دیگر صِرف شنیدنِ خبرِ حقایق در میان نیست، بلكه در آغوش گرفتن آن ها پیش آمده است. یکی از رفقا برای كارهای فرهنگی می فرمود: «آقا یک برنامه آمپی سیلینی به ما بدهید كه زود نتیجه بگیریم، این توصیه های شما ممكن است خیلی دراز مدت نتیجه بدهد». بنده به ایشان عرض كردم آیا می خواهید بالأخره نتیجه بگیرید یا هرگز نتیجه نگیرید؟ چرا نگران آن نیستیم كه با این برنامه های غیر اصولی هرگز نتیجه نگیریم؟ هیچ راهی نیست كه بدون هجرت كبری بتوانیم جهنم بین شویم. یک وقت است شما بنا دارید اخلاقتان خوب شود، این كار ارزشمندی است ولی آن چنان نیست كه برای به دست آوردن آن لازم باشد به كلی ساحت و مرتبه خود را تغییر دهید، ولی یک وقت بناست با هجرت كبری، وجودتان اصلاً خوبی شود و اساساً یك آدم دیگری باشید با افق دیگر. به گفته مولوی:
چون تو شیرین از شکر باشی، بُوَد
کان شکر گاهی ز تو غایب شود
چون شکر گردی ز بسیاری وفا
پس شکر کی از شکر گردد جدا
آری؛ تا كی بخواهیم با شكر، شیرین باشیم و همواره محتاج شكر؟ باید شکر شد و همواره شیرین ماند. باید طوری شویم که در آن حالت عین رؤیت حق شویم. این همان نكته ای است که ملاصدرا«رحمه الله علیه» گفت باید از سنگی که طلا گرفته اند به سنگی تبدیل شویم که دیگر طلا شده است، در این حالت وارد «عین الیقین» می شوید و یک نحوه اتحاد با حقایق عالم پیدا می کنید. آری؛ برای آن که سنگِ وجود شما طلا شود حوصله و صبر و استمرار نیاز است، و راه دیگری نیست. در مراحل اولیه، نفس امّاره انسان می خواهد به نامحرم نگاه کند، ولی چون آن را گناه می داند، نگاه نمی کند ولی اگر بنا گذاشت سلوك قلبیِ خود را ادامه دهد به جایی می رسد كه اصلاً روحش از این گناه آزار می بیند و سخت از این گونه اعمال متنفر است و روحش عین درك حقانیت دستورات دین می شود.
همیشه جریان های اصیل، قلیل هستند چنان چه می فرماید: «وَ قَلِیلٌ مِّنْ عِبَادِیَ الشَّكُورُ»[273] بسیار كم اند آن هایی كه به جای دیدن نعمت، منعِم را ببینند، یا می فرماید: «فَلاَ یُؤْمِنُونَ إِلاَّ قَلِیلاً»[274] ایمان نیاوردند به معنی واقعی ایمان، مگر عده كمی و یا فرمود: «وَلاَ یَذْكُرُونَ اللّهَ إِلاَّ قَلِیلاً»[275] آن ها یاد خدا نبودند مگر عده كمی، و از همه مهم تر می فرماید:«كَم مِّن فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِیرَةً بِإِذْنِ اللّهِ وَاللّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ»[276] عموماً یک عده كمی هستند که فرهنگ ها را عوض می کنند و بر فرهنگ و راه اصیل پایداری كرده معادلات و مناسبات فرهنگی را متحول می نمایند، آن افراد که عزم بلندتر و حرف اساسی تر دارند، راه و رسم بقیه را تحت تاثیر خود قرار می دهند، هر چند چون حضرت سیدالشهداء(ع) در كربلا تنهای تنها باشند.
بنای شما آن باشد كه ابتدا خود و سپس بقیه افراد را به ایمان برسانید نه فقط در حد اسلام متوقف كنید، آن وقت ملاحظه می فرمایید كه در چه راه پر بركتی قدم گذاشته اید و در آن صورت است كه افراد مزه اسلام را با قلبشان می چشند و دیگر محال است در دینداری كوتاه بیایند و شرایط ظلمانی دوران بتواند آن ها را از مسیرشان باز دارد. وقتی عمربن عاص نزد نجاشی پادشاه حبشه رفته بود تا بر ضد مسلمانانی كه به آن جا هجرت كرده بودند سعایت كند. نجاشی سؤالی از عمرو کرد، او نفهمید كه پادشاه چه منظوری از این سؤال دارد، از او پرسید: از این افرادی که مسلمان می شوند، تا حال شده است بعد از مدتی پشیمان شوند و از دین خود برگردند؟ عمرو گفت: نه آقا بسیار سمج اند، نه تنها با تشویق و تطمیع برنمی گردند حتی اگرآن ها را بکشی هم برنمی گردند. نجاشی متوجه شد پس این دین با دل ها کار می کند نه با وَهم و یا منافع دنیایی. اگر شما چیزی را برای خودتان دوست داشته باشید، وقتی دیدید حفظ آن چیز جانتان را به خطر می اندازد، می گویید نخواستیم، اما اگر چیزی باشد که از تن تان هم مهم تر است، و در واقع اصل جانتان همان چیز است، وقتی مورد تهدید قرار گرفت حاضرید برای حفظ آن كشته هم بشوید.
نجاشی از جواب عمرو فهمید دینداریِ مسلمانان از مقوله قلب و فطرت است و اتفاقاً آن را به عنوان یك ارزش قلمداد نمود. پس ملاحظه كردید كه وقتی در دینداری به ایمان رسیدیم، به راحتی با آن تنفس می كنیم و دیگر تن ما چیزی نیست كه بخواهد در مقابل دین ما مانع باشد. عمده آن است كه تلاش كنیم از علم به معلوم برسیم و وارد وادی ایمان شویم، گفت:
یك حمله مردانه مستانه نمودیم
از علم رهیدیم و به معلوم رسیدیم
یك همّت بلند می طلبد كه قانع نشویم از پشت حجابِ مفاهیم فقط بدانیم حقایقی هست، بلكه با یك همّت مردانه مستانه جهت جان را از «مفهوم» به «حقیقت» تغییر دهیم و هزینه های آن را كه پایدار نگه داشتن قلب در محضر حق است ، و تزكیه های لازم آن، به جان بخریم. شهدا با همین فرهنگ بود كه ره صدساله را یك شبه طی كردند و چون در هوای حضور بیشتر بودند راحت توانستند آن انتخاب زیبا را در آن برهه از تاریخ انجام دهند و آن هایی هم که در همان راستا حركت كردند ولی شهید نشدند، جهت خوبی را خداوند برایشان نمایاند، حالا توانستند استفاده كنند یا نه، متفاوت بودند.
بعد از دفاع مقدس هشت ساله بعضی از رفقایی که از جبهه فارغ شده بودند، می پرسیدند چه کتابی بخوانیم؟ به آن ها عرض کردم این كه جهت قلب شما به این طرف افتاده است خودش هدیه جبهه است اگر نتوانید آن را نهادینه کنید از دستتان می رود، عین این توصیه به اُسرا هم وقتی از اسارت برگشتند، شد، که در حال حاضر خداوند دریچه غیب را به روی قلبتان باز کرده است، فعلاً قلب شما حقایق را تا حدّی می شناسد، باید آن را در قلب خود نهادینه کنید.
ما در روش های فرهنگی از پایین حركت می كنیم تا به بالا برسیم، اما گاهی برای جوانان بسیجیِ حاضر در جبهه جنگِ حق علیه باطل، از بالا شروع می شد و چیزهای خیلی خوبی را می یافتند، و لذا جذبه ای بسیار نورانی نصیب آن ها می شد، بعد باید می رفتند آن را با معرفت بیشتر و مواظبت از خطورات قلب، نهادینه می کردند. به همان رفیقمان عرض شد، این که می گویی چه کتابی بخوانم و چه کتابی نخوانم؟ این طلب و تمنا، هدیه جبهه است. خدا یک نوری به شما داده است، كه آن نور تو را به این جا می كشاند، اگر درست برنامه ریزی كنی به جایی می رسی که ان شاء الله در محضر قرآن و روایات قرار می گیری و در یك حالت حضوریِ پایدار وارد معارف قدسی می شوی. متأسفانه بعضی از رفقا نفهمیدند این كشش به سوی مطالعه عمیق، یک هدیه الهی است و باید از آن استقبال كرد. این قضیه رزمندگان بود كه عموماً با آن ها از بالا برخورد می شد، ولی من و شما باید از پایین شروع کنیم، باید ابتدا عدم ها را بشناسیم، عدم ها را که شناختیم همان طور كه عرض كردم با انصراف دادن قلب از آن ها «هست» ها خود به خود نمایان می شوند و در نتیجه جذبه شروع می گردد و این تازه اول کار است. به نظر بنده تمام جلسات بحث قرآن و نهج البلاغه و امثال آن ها، توجه به هست ها است، شما با قرآن قرار بگذارید كه وقتی قرآن می خوانید به شما بگوید هست ها چیست، نیست ها چیست، به خوبی به شما خواهد گفت: عزیزم! تمام فرهنگ فرعونی با آن همه شكوه از جمله نیست ها است، تمام حركات حضرت موسی (ع) با آن همه سادگی و غربت، از جمله هست ها است، این اولین قدم است، بعد هم قرآن می گوید: دستت را به من بده تا با «هست»ها تو را متحد کنم.
ممکن است شما بگویید: آیا امکان دارد ما هم به جایی برسیم که با ملائکه ارتباط داشته باشیم؟ متون دینی به ما وعده داده است، آری ممكن است؛ امام صادق(ع) می فرماید:
«یَا ابْنَ جُنْدَبٍ! لَوْ أَنَّ شِیعَتَنَا اسْتَقَامُوا لَصَافَحَتْهُمُ الْمَلَائِكَةُ وَ لَأَظَلَّهُمُ الْغَمَامُ وَ لَأَشْرَقُوا نَهَاراً وَ لَأَكَلُوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ وَ لَمَا سَأَلُوا اللَّهَ شَیْئاً إِلَّا أَعْطَاهُم »[277]
ای پسر جندب! اگر شیعیان ما پایدار می ماندند، هر آینه ملائكه با ایشان مصافحه می کردند و به یقین ابرها بر آن ها سایه می انداختند و همانند روز، درخشان و نورافشان بودند، و هر آینه نعمت و روزی خود را از بالا و پایین (آسمان و زمین ) دریافت می نمودند و هیچ چیزی از خدا درخواست نمی نمودند مگر آن كه عطایشان می فرمود.
معنای اولیه مصافحه ملائکه با شیعیان این است که نور ملک به قلب انسان می خورد و یکی از معانی نهایی اش این است که ملک را می بیند. این راه صعودی، دارای مرتبه است. حتماً قضیه ملاقات فرشته ای را كه سراغ علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» آمده است در كتاب مهرتابان مطالعه فرموده اید كه علامه«رحمه الله علیه» می فرمایند: آیت الله قاضی«رحمه الله علیه» به ایشان می گویند این روز ها یک فرشته یا حوری به سراغتان می آید توجهی به او نكنید. چون در سلوك این قاعده هست كه:
هر چه در این راه نشانت دهند
گر نستانی به از آنت دهند
علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرماید: آن حوری آمد و بنا به توصیه استادم به او توجهی نكردم و ناراحت شد و رفت، كه بحث آن مفصل است. منظورم این است كه اگر بر مراقبه خود پایدار بمانیم آنچه به صورت علم است، به صورت عین در می آید و قصه ما و شما می شود قصه همان هایی كه گفتند: «از علم رهیدیم و به معلوم رسیدیم»، و إن شاء الله به لطف خدا عقایدمان صورت فعلیت به خود می گیرد. وقتی با فعلیت و وجودِ حقایق مرتبط شویم حداقل نتیجه اش این است که دیگر در این دنیا حوصله مان سر نمی رود، چون بالأخره یک بویی، یک نسیمی از آن عالم به قلب ما می خورد و می توانیم با آن به سر ببریم و صاحب «وقت» باشیم. این كه می بینید بعضی ها نیم ساعت که تنها باشند آن چنان عرصه برایشان تنگ می شود كه می خواهند یقه خودشان را پاره کنند، ولی برعكس؛ بعضی ها ده ساعت هم که تنها باشند، گویا تنهایی برایشان معنی ندارد، به این جهت است كه گروه دوم از یک جایی تغذیه می شوند، حتی ممكن است خودش نداند علت آن آرامش چیست. بسیاری از اُسرا در هنگام اسارت نوری از انوار حقایق معنوی به قلبشان می خورد. نقل می کردند که ما اصلاً نمی فهمیدیم در اسارتیم، یک حالی داشتیم، ولی حالا که آمده ایم ایران احساس می كنیم عجب احوالی بود.
آری اگر راه ارتباط با خداوند باز شد و قلب به صحنه آمد، و خود را محدود به علم حصولی نكردیم، دیگر نَفَس كشیدن انسان هم در پرتو ارتباط با عالم معنی رنگ و لعاب دیگری دارد. در آن حالت فكرْ عین شهود، و زندگیْ عین سلوك الی الله می شود.
سؤال: آیا خودِ این جلسات و مباحث یك نوع مشغول شدن به مفاهیم نیست؟
جواب: بله خود این صحبت ها هم از جهتی تماشاگری است، در حالی كه در دینداری به جای تماشاگری، بازیگری باید مقصد و مقصود باشد، منتها بازیگری برای نظر به حقایق، راه و رسمی دارد كه آگاهی از آن راه و رسم لازم است، گفت:
آن جهان و راهش ار پیدا بدی
كم كسی یك لحظه در این جا بدی
پس معلوم است هنوز راه پیدا نشده است كه این جا هستیم. ولی به هر حال اگر مشغول جلسات ممتد شدیم و وارد ارتباطِ وجودی با عالم قدس نگشتیم، حاصل کار همان مفهوم گرایی صِرف است كه عرض شد پوچی و بی بركتی به بار می آورد، اگر فقط آدرس داشته باشید فایده ندارد. آری بعضی از علوم هست كه خودش یك نحوه سلوک است مثل مباحث معرفت النفس و یا مباحث معاد، البته به شرطی كه آن علوم به نحو حضوری و قلبی ارائه شود و انسان را به درون خود و عالم غیب و قیامت سیر دهد، اگر با قرآن و روایات درست برخورد شود چنین نقشی دارند.
علمی که می گوید لایه ها و حجاب های بین خود و حقیقت را پس بزن و خودت را درست ببین، علمی است كه عین سلوك است. این نوع معرفتْ خود به خود ما را وارد عالَم معنی می كند، و آن فكری هم كه در روایات توصیه شده است این چنین است، در واقع آن علم نظركردن به حقایق الهیه است. چنان چه رسول خداf می فرمایند:
«فِكْرُ ساعةٍ خَیْرٌ مِنْ عِبادِةِ سَنَةٍ وَ لا یَنالُ مَنْزِلَةَ التَّفَكُرِ اِلَّا مَنْ خَصَّهُ الله بِنُورِ المَعْرَفَةِ وَ التَّوْحِید»[278]
یك ساعت فكر بهتر از یك سال عبادت است و كسی به مقام و منزلت تفكر نمی رسد مگر آن كه خداوند او را به نور معرفت و توحید مخصوص كرده باشد.
اگر با دقت زیاد به این روایت توجه فرمائید نكته ارزشمندی را مطرح می كند و آن این كه كسی وارد وادی تفكر نمی شود و نمی تواند وارد آن نوع تفكر شود كه یك ساعت آن بهتر از یك سال عبادت است، مگر این كه خداوند او را به نور معرفت و توحید مخصوص گرداند، معلوم است كه نور معرفت و توحیدِ مورد نظر، معرفت حضوری است و آن تفكر، تفكری است كه سیر به سوی حقایق است. مثل وقتی شما به نحو حضوری به نفس خود نظر دارید و در خود سیر می كنید. چنانچه ملاحظه فرمایید، همین روایت به خودی خود ما را متذکّر می كند كه به كجا نظر كنیم. و به همین جهت گفته می شود تدبّر در سخنان معصومh به خودی خود عبادت است. بعضی ها تصوّر می کنند باید روایت بخوانند تا بعد کاری بکنند، در حالی كه صِرف تدبّر در روایات یک نحوه سیر است. آیت الله بهجت«حفظه الله تعالی» فرموده بودند روزی یک روایت بخوانید، بعد از یک سال ببینید چقدر فرق كرده اید. چون روایات نوری دارد كه انسان را در یك حالت حضوری، با حقایق عالم مرتبط می كند. روایت خواندن فرق می کند با کتاب خواندن، روی این اساس می توان گفت تدبّر در قرآن و روایات یك نحوه عمل قلبی است. جنس فرهنگ اهل البیتh این است، چون خودشان با نظر به حقایق غیبی سخن می گویند و لذا سخنانشان هم یك نحوه نظر به حقایق را در انسان ایجاد می كند و تفكر در این نوع متون، عین سلوك است.
سؤال: اولاً: چرا در بسیاری موارد این حالت سیر و تفكر كه می فرمایید در ما ایجاد نمی شود؟ ثانیاً: چرا با خواندن كتاب احساس می كنیم بیشتر استفاده می كنیم تا با خواندن قرآن و روایات؟
جواب: اشكال در نوع برخورد ما با قرآن و روایات است، اولاً : راه ارتباط حضوری را تمرین نكرده ایم و لذا با قلبمان وارد عالم قرآن و روایات نمی شویم. ثانیاً: دنبال آن هستیم كه از متون مقدس نكته علمی به دست آوریم و دیگر هیچ، قرآن و روایات را دریچه كشف حقایق قلبی برای خود قرار نمی دهیم و لذا آن ها برای ما نور نمی شوند تا حقایق را به ما نشان دهند. شاید بحث های گذشته این نتیجه را به وجود بیاورد كه باید نگاه خود را به متون مقدس درست كنیم. ثالثاً: روش ما عموماً در برخورد با قرآن و روایات غلط است، ما وقتی کتاب های ارسطو و پیاژه و امثال آن ها را می خوانیم هم مرتب می خوانیم و هم در جوانب سخن آنها فکر می کنیم و لذا در همان راستا استفاده هایی هم نصیب ما می شود، ولی وقتی قرآن می خوانیم انتظار داریم قرآن و روایات مثل این كه یك كتاب داستان می خوانیم، آن مطالب عمیق را خیلی راحت در اختیار ما بگذارند، در حالی كه قرآن و روایات دارای بواطن و حقایق بسیار بلندی هستند كه با تدبّر و آمادگی قلبی می توان از آن ها استفاده كرد. خدا چنین شرطی با ما نکرده است كه بدون آمادگی، نور قرآن را به ما بدهد، بلكه برعكس، می فرماید: «أَفَلاَ یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَلَوْ كَانَ مِنْ عِندِ غَیْرِ اللّهِ لَوَجَدُواْ فِیهِ اخْتِلاَفًا كَثِیرًا »؛[279] آیا در قرآن نمى اندیشند و تدبّر نمی کنند كه اگر از جانب غیر خدا بود قطعا در آن اختلاف بسیارى مى یافتند. چنانچه ملاحظه می فرمایید به ما دستور داده اند در قرآن تدبّر كنیم و از ظاهر الفاظ به عمق آن ها سیر كنیم و اگر با تدبّر در قرآن به سیر خود ادامه دهید یک نحوه اتّحاد و یگانگی در شخصیت آن می یابید، و توحید را در آن متجلی می بینید. همچنان كه حضرت امیر المؤمنین(ع) می فرمایند: «... فَتَجَلَّى لَهُمْ سُبْحَانَهُ فِی كِتَابِهِ مِنْ غَیْرِ أَنْ یَكُونُوا رَأَوْهُ بِمَا أَرَاهُمْ...»،[280] پس خداوند در كتاب خود تجلی كرده و لیكن او را نمی بینند.
شما بنای خود را در رابطه با مطالعه قرآن این طور بگذارید که شرط این کتاب بزرگ برای ارتباط با ما، تدّبر است پس باید برای فهم آن وقت صرف کنید. مگر شما برای فهم اسفار اربعه ملاصدرا«رحمه الله علیه» و یا مثنوی مولوی می توانید بی مقدمه وارد شوید و مقاصد بالای اندیشه آن ها را به دست آورید؟ قرآن مقاصدش بالاتر است یا آن كتاب ها؟ تا به حال شده است زیر این آسمان کسی پیدا شود که بنای خود را تدبر در قرآن گذارده باشد و از عظمت آن حیران نشود و بعد بیاید بگوید دو سال وقت صرف کردم هیچ چیز نصیبم نشد؟[281] نمی شود كه فرهنگ و آداب ورود به قرآن و روایات را رعایت نكرد و انتظار نتیجه داشت، باید درست وارد شد و نتیجه لازم را به دست آورد. این پروانه ها را دیده اید كه دور شمع می گردند، یك كمی به نور نزدیك می شود می بیند می سوزد، عقب می آید، ولی دلش به طرف نور است و نمی تواند از آن دل بكند، دوباره به طرف نور می رود و باز می سوزد و عقب می زند، ولی جهت خود را از نور برنمی گرداند، تا این که می بیند فایده ندارد که همین طور برود به طرف نور و برگردد، این کار مسئله ای را حل نمی کند، بالأخره با تمام عزم و اراده به طرف شمع می رود، هرچه بادا باد، سوختم كه سوختم و خود را به آتش می زند، و لذا بدنش جزء شعله شمع می شود. شهدا رفتند داخل این نوری كه متذکّر فرهنگ اهل البیتh بود، دیدند تا كی نظاره گر آن نور باشند. حالا ما هم تا كی با علم حصولی و بدون به كار انداختن قلب، بخواهیم از پشت حجابِ مفاهیم، با حقایق مرتبط باشیم؟ با متوقف شدن در علم حصولی از خیلی چیزها محروم می گردیم و به واقع هیچ وقت آن طور كه باید و شاید با قرآن مرتبط نمی شویم و آن را نخواهیم شناخت.
معرفت به امام مهدیg را که ظهور محضِ همه حقایق قدسی است و حضور محض در مقام ارتباط با خداوند است، تبدیل کردند به یک فکر حصولی و این كه می دانیم آن آقا هستند و یك روز می آیند. آیا امام زمانی که امام خمینی«رحمه الله علیه» می شناخت با امام زمانی كه انسان های عادی می شناسند یكی است و یك نقش را در تاریخ دارد؟
آری وقتی نظر به حقایق را یادگرفتیم دیگر وجود امام زمانg یك نقش حضوری در زندگی ما خواهند داشت و به پشتیبانی این امام زمانg بود كه امام خمینی«رحمه الله علیه» چنین انقلابی را به وجود آورد، ولی امام زمان انجمن حجتیه ای ها وسیله تقویت شاه و ظلمات آخر الزمان بود.
با مباحثی كه گذشت، إن شاءالله روشن شد که وقتی فعالیت های فرهنگی حضوری و وجودی شود چه اندازه بركت دارد. این که عرض می كنم شما حساس باشید راهی را پیدا کنید که فعالیت هایتان باطن پیدا كند و در حدّ مفاهیم متوقف نشوید، به جهت آن است كه اگر كار و فعالیت و عبادت حضوری شد، در ما شور و نشاط به وجود می آید و انسان در كار خود به ثمر می رسد. عرایض بنده بدین معنا نیست که از فردا بتوانیم به نحو حضوری با قرآن مرتبط شویم بلكه عرض بنده آن است كه جهت گیری را درست كنید تا حقایق به مرور- به اندازه آمادگی ما- تجلّیات خود را بر قلب ما شروع كنند و باور ها کاربردی و «وجودی» شود. اگر شما باور ها را کاربردی ننمایید به خودی خود کاری از آنها نمی آید، هنر ما آن است كه قلب را آماده سیر كنیم و عادتمان را در جمع آوری اطلاعات و متوقف شدن در مفاهیم تغییر دهیم و جلسات مذهبی طوری باشد كه انسان در حضور قرار گیرد. حتماً شما توجه داشتید كه ما از اول این جلسه و حتی از اول این سلسله بحث ها چیزی كه اطلاعاتی بر اطلاعات شما بیفزاید نگفتیم، اتفاقاً درس ما در این مدت تمرین آزاد شدن از حجاب اطلاعات بود و لذا هیچ اطلاعی هم به شما ندادیم. ما گفتیم که مواظب باشید مقصد را گم نکنید. إن شاءالله وقتی سراغ قرآن و روایت می روید با به صحنه آوردن قلب خود، شكل کاربردی مباحث را پیدا می کنید. امام خمینی«رحمه الله علیه» کتابی به نام «شرح حدیث جنود عقل و جهل» دارند که فوق العاده عالی است، در ابتدای کتاب می فرمایند: اکثر كتاب های اخلاق نسخه است و نه دارو. ایشان سعی می كنند با به حضور بردن مخاطب از طریق روایات، نور محقق شدن انسان را در اخلاق فاضله عملی سازند، به طوری كه پس از مدتی مأنوس شدن با آن كتاب و آن روایات، احساس می كنید عزم شما در انتخاب هایتان عزم جدیدی است، همان كه قبلاً عرض كردم، سنگِ وجود شما به طلا تبدیل می شود، نه این كه سنگی باشید كه طلا گرفته اند. إن شاء الله.
از بهاران کی شود سرسبز سنگ
خاک شو، تا گل برویی رنگ رنگ
سال ها تو سنگ بودی دل خراش
آزمون را، یک زمانی خاک باش
در یك جمع بندی، مباحث زیر در این جلسه مورد بررسی قرار گرفت:
1- برای ارتباط با «وجود» می توان با معرفت نفس كار را شروع كرد و هستِ خود را آزاد از اسم و رسم احساس نمود و از آن طریق به صورت حضوری، تفكیكِ بین «وجود» از «ماهیت» را شروع کرد.
2- برای سیر از مفهوم و ماهیت به «وجود» و «حقیقت» یك نوع سلوك و توجه قلبی نیاز است و نباید انتظار نتیجه سریع داشت ولی باید قلب را همواره در حضورِ وجود نگه داشت تا این سیر عملی گشته و سرعت بگیرد.
3- از طریق توجه به معاد به عنوان واقعیت موجود، می توان از مفاهیم به سوی حقایق سیر كرد و زندگی را از محدودیت ماهیات به گستردگی وجود منتقل نمود.
4- نكته قابل توجه این كه از طریقِ احساسِ «هستِ خود» می توان به «هست مطلق» مرتبط شد و همه عالم را تجلی «وجود مطلق» دید و از پرتو حضرت رب العالمین در همه مظاهر وجود، بهره مند شد.
5- با توجه به مقام «یَهْدِی اِلَی الْحَقّ» كه مربوط به ائمه معصومین است كه علم لدنی دارند، می توان پذیرفت که آن مقام در راستای ارتباط «وجودی» با حقایق حاصل می شود و نه در راستای ارتباط مفهومی.
6- نباید به اسم ارتباط با «وجود» و فاصله گرفتن از حجاب «مفهوم» از فلسفه نیز به كلی فاصله گرفت و شعار تفكیك و جدایی نقل از عقل را سر داد، که خطر «تفكیك» و اخباری گری و حسّ گرایی، بسیار بیشتر از فلسفه زدگی است، بلكه راه كارِ عبور از فلسفه با آگاهی از تاریخ فلسفه است، تا به ساحت خوف اِجلال و ترس آگاهی و مرگ آگاهی وارد شویم و حكمت متعالیه جناب ملاصدرا«رحمه الله علیه» بستر و مسیر خوبی است برای رسیدن به حكمت اُنسی و ورود به عالَم روایات و آیات.
7- برای گذر از موانعِ راه برای ارتباط با حقایق، باید از خود توبه كرد، همچنان كه حضرت موسی(ع) با تجلی پروردگار بر كوه، كوه انانیّت خود را مُنْدَك نمود و در آن مكتب اولین مؤمن به حق شد. بحث استكبارِ كسانی كه می خواستند در عین بقاء بر نفس امّاره خود، مفتخر به رؤیت حق و ملائكه شوند می تواند مایه عبرت باشد و این كه چگونه صاحب چنین تفكری به پوچی و بی ثمری گرفتار می شود.
در مورد این كه از كجا آغاز كنیم بحث این است كه ابتدا بفهمیم چه چیزهایی فعالیت فرهنگی به معنی واقعی كلمه نیستند و اگر بتوان در این مرحله موفق و از این حجاب آزاد گشت، مرحله دوم، خود به خود پیش می آید و انسان وارد نگاه به جنبه وجودی عالم و آدم می شود و ارزش تفكر شیعه كه سعی دارد خدای خود را خدای مفهومی و انتزاعی قرار ندهد، از این جا ظاهر می شود و دوریِ فرهنگ وهّابی گری از حقیقت و غفلت از ملكوت عالم از این جا روشن می گردد.
9- چگونه باید «علم الیقین» را به دست آورد و آن را تا «عین الیقین» جلو برد.
10- در ابتدا نباید انتظار داشت چنین تفكری عمومی و همه گیر باشد، ولی مسلّم آن عده كمی هم كه با حقیقت مرتبط شوند، تاریخ ساز خواهند بود و همان «فئه قلیله» ای هستند كه قرآن متذكر نقش آن ها در تاریخ می باشد.
11- اگر توانستیم «وجود» را احساس كنیم، تفكر ما عین سلوك خواهد بود و در چنان فضایی می توان از یک ساعت تفکر بهره ای بیشتر از یک سال عبادت برد، ولی شرط آن داشتن نور توحید و گذر از مفاهیم و ماهیات است، در چنین نگاهی است كه قرآن و روایات با انسان سخن می گویند و تدبر در قرآن و روایات بهترین سلوك خواهد بود. إن شاء الله.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرّحمن الرّحیم
در این جلسه بنا است مطالب را جمع بندی کنیم و نکاتی را که باید جهت تکمیل بحث طرح شود ارائه نماییم تا چنانچه در حین بحث مطلبی ناقص مانده، إن شاءالله این نقصان برطرف گردد.
1-آرام آرام رسیدیم به این نکته مهم که روش درک دین و تبلیغ آن در نهایت، باید روشی غیر مفهومی باشد، هرچند در ابتدا عموماً گریزی از استدلال و اثبات مفاهیمِ حقایق معنوی نداریم، و با استدلالی کردنِ عقاید از خطر خرافه گرایی خود را نجات می دهیم، ولی دائماً روش اهل البیتh به عنوان مصادیق كامل دینداری و حافظان حقیقی دین باید مدّ نظرمان باشد. روش اهل البیتh روشی است كه انسان را در حضور و در حالت ارتباط با «وجود» عالم غیب می برد. و غفلت نکنیم که آن یک روش است با فرهنگ خاص خود. آن ها با كتاب و درس به این مرحله نرسیدند، بلکه راهی را طی کردند که نتیجه آن راه، ظهور این همه کمال در قلب و عمل آن ها شده است. آری ما باید به كمك كتاب و معلم متوجه حقایق غیبی بشویم، حقایقی كه ذوات مقدس اهل البیتh در آن حاضر بودند. ابتدا ما باید وجود آن حقایق، مثل خدا و ملائكه و اسماء و صفات الهی را بفهمیم ولی نباید همه مطلب را در این حدّ بدانیم، زیرا اگر در حدّ علم به مفاهیم ماندیم خود را در حجاب نگه داشته ایم و با متوقف شدن در ادراک عقلی از مشاهده حقایق محروم شده ایم، همان نکته ای که حضرت امام خمینی«رحمه الله علیه» در باره آن می فرمایند: «آن مرتبه ای که قرآن در رابطه با رسول خدا فرمود: «نَزَلَ بِهِ الرّوح الأمین علی قلبک»،[282] یا «أنْزَلْناهُ فِی لیله القدر»،[283] قضیه ادراک عقلی نیست، قضیه مشاهده است، آن هم مشاهده غیبیه ...»[284] كه در اثر آن مشاهده، خود را در حضور معانی مطرح شده در كتاب و درس حس كنیم و در حدّ مفاهیم نمانیم.
2- روشن شد بعد از علم به وجودِ حقایق معنوی باید بتوانیم به كمك فرهنگ اهل البیتh با خودِ حقایق مرتبط شویم. وقتی انسان به روش ائمه معصومین و انبیاء عظامh عمل كرد بیشتر در خود احساس فقر و بندگی می كند، و این برعكس تعلیم و تبلیغی است كه انسان را به مفاهیم واقف می نماید، و موجب كبر و غرور می شود.
3- روشن شد که در ابتدا باید با حساسیت زیاد بین روش «انتزاعی» و روش «انكشافی» فرق گذاشت و دقیقاً تفاوت این دو نوع علم را از همدیگر باز شناخت و بعد متوجه بود كه مقصد همه فعالیت های فرهنگی و كتاب و درس، همه و همه انكشاف است و باید متوجه باشیم آن چه از تبلیغ دین نصیب انسان می شود سیر حضوری به سوی حق و قیامت است و این نتیجه با نگهبانی قلب و حفظ كردن آن در مقابل حق، از طریق عبادات شرعیه ممكن می شود.
در روش حضوری و انکشافی، قلب انسان با «وجود» یا «ذات» روبه رو می شود، و هرجا ذات در میان باشد قلب انسان بدون هیچ واسطه ای از نور آن بهره مند می شود. عمده آن است که بتوانیم قلب را طوری تربیت کنیم که هنر ذات بینی پیدا کند، در آن حالت خودِ ذات دلیل خود است، و آن طور نیست که معلول، دلیل بر وجود علت باشد، بلکه خودش خود را می نمایاند. حضرت امیرالمؤمنین(ع) در دعای صباح به محضر حق عرضه می دارند: «یا مَن دَلَّ عَلَی ذاتِهِ بِذاتِه» ای خدایی که خودت گواه خودت هستی «وَ تَنَزَّهَ عَنْ مُجَانَسَةِ مَخْلُوقَاتِهِ» و منزه هستی از این که هم جنس مخلوقاتت باشی «وَ جَلَّ عَنْ مُلائَمَةِ كَیْفِیَّاتِهِ» و بالاتر از آن هستی که همراه چیستی ها و چگونگی ها باشی.
چنانچه ملاحظه می فرمایید؛ در فراز فوق حضرت(ع) به خدا عرض می کنند: خودت فقط هستی، بدون آن که چیز خاصی باشی، خودت ذات خودت هستی، بدون هرگونه چیستی. این نوع نگاه به خداوند در صورتی ممکن است که قلب انسان جهت ارتباط با ذات، تربیت شده باشد. زیرا حقیقت خدا همان ذاتی است که به ذات خود دلیل بر وجود خود است، نه به واسطه چیز دیگر. کسی با خدا می تواند مرتبط شود که ذاتش با ذات او بتواند رابطه برقرار کند و چنین چیزی به جهت ذات مجرد انسان ممکن است، باید راه را درست پیدا کرد.
یک وقت از این که می بینیم در عالم هستی، رزق خواران از رزق محروم نیستند متوجه خداوند رزّاق می شویم. ولی یک وقت ذات رزاقیت او را، ماوراء وجودِ رزق خواران، می شناسیم. روح ذات بین به خود ذات نظر دارد، ذاتِ یگانه را می یابد، نه این که از هماهنگی اجزاء عالم متوجه توحید و یگانگی خداوند بشود. باید با ذات او و جلوات آن ذات به نام اسماءْ مرتبط گشت و لازمه چنین رؤیتی تغییر ساحت است از نظر به اثر - جهت پی بردن به مؤثر- به نظر به خودِ مؤثر - از طریق به صحنه آوردن قلب- ولی اگر هنوز در ساحت اثر و مؤثر باشیم، دائماً می گوییم ذات کو؟ گفت:
چوگوید مرغ جان یا هو، بگوید فاخته کوکو
بگوید چون نبردی بو نصیبت انتظار آمد
مشکل کار در این است که استعداد رؤیت ذات را در خود رشد نداده ایم، لذا آنچه از همه پیداتر است را نمی بینیم. گفت:
چون گهر در بحر گوید بحر کو؟
وآن خیالِ چون صدف دیوار او
گفتن آن کو، حجابش می شود
ابر تابِ آفتابش می شود
بندِ چشم اوست هم چشم بدش
عین رفع سدّ او گشته سدش
چون چشم خود را از حقیقت منحرف کرده است، همان چشمی که باید وسیله رؤیت او شود، حجاب او شده است و همان هوشی که باید وسیله هوشیاری او نسبت به حقیقت شود، مانع شنیدن صدای حقیقت شده است.
بند گوش او شده هم هوش او
هوش با حق دار، ای مدهوش او
قرآن در رابطه با توجه به ذات، سومین آیه سوره حدید و یا سوره «توحید» را در مقابل ما قرار می دهد. که می فرماید:
«هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ»،[285]
او در عین این که اول است، آخر است و در عین این که ظاهر است، باطن است. مثل نور، که اولین چیزی که شما دررؤیت هر چیز می بینید، نور است و سپس به کمک نور بقیه چیزها را می بینید، پس آن اول است. از طرفی وقتی نور به آن شئ خورد و در چشم شما منعکس شد و شما آن شئ را دیدید، عملاً نور است که به طرف شما برگشته و شما نوری که به آن شئ خورد را می بینید. پس در آخر هم همان نور بود. باز همان نور ظاهر و پیدا است ولی چیزی مثل میز و صندلی نیست که بتوانید به آن اشاره کنید، پس عملاً باطن است و از بس که پیداست، پنهان است.
در رابطه با ذات بینی، از همه مهم تر سوره توحید است، چون اشاره به ذات اَحدیت دارد. می دانید که «اَحد» آن واحدی است که دومی در کنارش نیست،فقط اوست و دیگر هیچ، پس نمی توان به کمک غیرِ خودش، یگانگی اش را شناخت. برعکسِ واحد عددی که واحد است در مقابل چیزی که کنارش هست. مثل این که می گوییم این یک سیب است در مقابل سیب های دیگر، ولی در مقابل ذات اَحدی، دیگری وجود ندارد تا نسبت به دیگران یگانگی او را پیدا کنیم، بلکه فقط باید بتوانیم ذات اَحدی را با رؤیت قلبی ببینیم. حضرت امیرالمؤمنین(ع) در خطبه یک نهج البلاغه می فرمایند:
«كَمَالُ الْإِخْلَاصِ لَهُ نَفْیُ الصِّفَاتِ عَنْهُ»، کمال توحید و خالص دیدن خدا آن است که او را جدا از هر صفاتی ببینی. «لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَیْرُ الْمَوْصُوفِ، وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَیْرُ الصِّفَةِ»، چون هر صفتی نشان می دهد غیر موصوف است و هر موصوفی نشان می دهد غیر از صفت است. «فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ وَ مَنْ ثَنَّاهُ فَقَدْ جَزَّأَهُ»، پس هرکس خدای سبحان را به چیزی وصف کرد، آن چیز را همطراز خدا قرار داد، و لذا او را دوتا کرد و در این حال او را جزء جزء کرده است، «وَ مَنْ جَزَّأَهُ فَقَدْ جَهِلَهُ وَ مَنْ جَهِلَهُ فَقَدْ أَشَارَ إِلَیْهِ وَ مَنْ أَشَارَ إِلَیْهِ فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ»، و هرکس خدا را جزء جزء دانست به او جاهل است، و هرکس به خدا جاهل است به او اشاره می کند و هرکس به او اشاره کند برای او حدّ قائل شده است و هرکس برای او حدّ قائل شود او را متعدد پندارد. «وَ مَنْ قَالَ فِیمَ فَقَدْ ضَمَّنَهُ وَ مَنْ قَالَ عَلامَ فَقَدْ أَخْلَى مِنْهُ»، و هرکس بگوید خداوند در کجاست، او خدا را در کنار چیزی تصور کرده است، و هرکس بگوید بر کجاست، او جایی را تصور کرده که خدا در آن جا نیست. «كَائِنٌ لا عَنْ حَدَثٍ مَوْجُودٌ لا عَنْ عَدَمٍ»، خداوند واقع است ولی نه این که حادث شده، موجود است اما نه این که بعد از نیستی ایجاد شده (عین بودن است). «مَعَ كُلِّ شَیْ ءٍ لا بِمُقَارَنَةٍ وَ غَیْرُ كُلِّ شَیْ ءٍ لا بِمُزَایَلَةٍ»، با هرچیزی هست، اما نه آن که عین آن چیز باشد، و غیر هرچیزی است اما نه آن که جدا از آن باشد.[286]
ملاحظه فرمودید که حضرت امیرالمؤمنین(ع) چگونه ما را از هرگونه تصوری که مانع رؤیت اَحد باشد آزاد می کنند تا بتوانیم استعداد ذات بینی خود را تربیت کنیم و قلب ما بتواند با نور حضرت حق روبه رو گردد.
ذات أحدی چون جلوه کند همان ذات است در صفتی خاص، و لذا به آن ذات که با صفتی خاص جلوه کند «اسم» می گویند، و اگر قلب طوری تربیت شود که بتواند با ذات روبه رو شود، عملاً با اسماء الهی روبه رو می گردد، و آن اسماء همان ذات اند، به جلوه ای خاص و این است که قلب ذات کبریایی را می بیند، و یا ذات سبحان اللهی را مشاهده می کند، ولی اگر در ذات بینی تربیت نشده باشد، در مسیری قرار می گیرد که از اثر پی به مؤثر می برد و هرگز با هیچ اسمی روبه رو نمی شود.
عنایت داشته باشید که نظر به ذات أحدی غیر از تفکر در کنه ذات است که بخواهیم جنس ذات را بدانیم، آنچه در روایات نهی شده، به تعبیر امام خمینی«رحمه الله علیه»؛ «تفکر در کنه ذات و کیفیت آن است».[287] ایشان در ادامه می فرمایند:
«اما نظر در ذات برای اثبات وجود توحید و تنزیه و تقدیس آن، غایت ارسال انبیاء و آمال عرفا بوده و قرآن کریم و احادیث شریفه مشحون از علم به ذات و کمالات اسماء الهی است و کتب معتبره اخبار مثل «اصول کافی» و «توحید صدوق» غور در اثبات ذات و اسماء و صفات نموده ... لیکن مصیبت در آن است که در قرون اخیر بعضی جاهلان در لباس اهل علم پیدا شده که ندیده و نسنجیده و از کتاب و سنت عاری و بری بوده، مجردِ جهلِ خود را دلیل بطلان علم به مبدأ و معاد دانسته، برای رواج بازار خود، نظر در معارف را که غایتِ مقصد انبیاء و اولیاءh است و سر تا پای کتاب خدا و اخبار اهل بیتh مشحون از آن است را حرام شمرده و هر ناسزا و تهمتی را از اهل آن دریغ ندانسته و قلوب بندگان خدا را از علم به مبدأ و معاد منصرف کرده و اسباب تفرقه کلمه و شتات جمعیت مسلمین گردیده، و اگر سؤال شود که این همه تکفیر و تفسیق برای چیست؟ متشبث شود بر حدیث «لا تَتَفَکَّروُا فِی ذاتِ الله». این بیچاره جاهل از دو جهت در اشتباه و جهالت است: یکی آن که گمان کرده حکماء تفکر در ذات می کنند، با آن که تفکر در ذات را و اِکْتِناهِ آن را ممتنع می دانند و این خود یکی از مسائل مبرهنة آن علم است. و دیگر آن که معنی حدیث را ندانسته گمان کرده مطلقاً راجع به ذات مقدس نباید اسمی برده شود».[288]
حضرت امام خمینی«رحمه الله علیه» در فضیلت تفکر در مورد خدا و این که آن مقدمه و لازمه سلوک انسانیت است، روایتی از حضرت صادق(ع) می آورند که حضرت فرموده اند: «اَفْضَلُ الْعِبادةِ اِدْمانُ التَّفَکُّر فِی الله و فی قُدْرَتِهِ»[289] افضل و برترین عبادت، استمرار تفکر در مورد خدا و قدرت اوست. و نتیجه می گیرند پس تفکر در حق و اثبات ذات و تفکر در قدرت و سایر اسماء و صفات، علاوه بر آن که مورد نهی نیست، افضل عبادات است. و در جواب آن هایی که منع تفکر در ذات را مطرح می کنند، می فرمایند: این که روایت می فرماید؛
«تَكَلَّمُوا فِی خَلْقِ اللَّهِ وَ لا تَتَكَلَّمُوا فِی اللَّهِ فَإِنَّ الْكَلامَ فِی اللَّهِ لا یَزْدَادُ صَاحِبَهُ إِلاّ تَحَیُّراً»،[290]
در رابطه با خلق خدا سخن بگویید، نه در مورد خدا، زیرا کلام در خدا جز تحیر به بار نمی آورد.
این حدیث شریف خود دلالت دارد بر آن که مقصود از تکلّم در اکتناه ذات و کیفیت آن است به مناسبت تعلیل آن، و إلاّ تکلّم در اثبات ذات و سایر کمالات و توحید و تنزیه آن موجب حیرت نگردد. و نیز احتمال می دهند که ممکن است نهی به جهت آن باشد که مردم معمولی استعداد ورود به این مباحث را ندارند.
4- «ایمان» نحوه ای از ارتباط و اتصال قلبی با حقایق قدسی است - آری ایمان به حقایق و نه اطلاع از آن حقایق - لذا قرآن می فرماید:
«قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَ لَمَّا یَدْخُلِ الْإِیمَانُ فِی قُلُوبِكُمْ وَإِن تُطِیعُوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ لَا یَلِتْكُم مِّنْ أَعْمَالِكُمْ شَیْئًا إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ»،[291]
عده ای از بادیه نشینان گفتند ایمان آوردیم، بگو ایمان نیاورده اید لیكن بگویید اسلام آوردیم، و هنوز در دل هاى شما ایمان داخل نشده است و اگر خدا و پیامبرِ او را فرمان برید از ارزش كرده هایتان چیزى كم نمى كند، خدا آمرزنده مهربان است.
چنانچه ملاحظه می فرمایید در این آیه محل ایمان را قلب قرار داده که محل درک حضوری حقایق است و می فرماید: «وَ لَمَّا یَدْخُلِ الْإِیمَانُ فِی قُلُوبِكُمْ» و سپس می فرمایند مواظب باشید تسلیم شدن در مقابل دستورات دین را به امید کسب بهشت و دوری از جهنم، «ایمان» نخوانید و به آن هایی که پذیرفته اند طبق دستورات اسلام عمل کنند ولی هنوز برنامه ای برای حضوری کردن باورهای خود ندارند، می فرماید: هنوز ایمان وارد قلب های شما نشده، چون ایمان به حقایق، مقامی است بالاتر از پذیرفتن اسلام، و در مورد ایمانِ رسول خداf و مؤمنین واقعی می فرماید:
«اَمَنَ الرَّسُولُ بِما اُنْزِلَ اِلَیْهِ مِنْ رَبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ، كُلٌ اَمَنَ بِاللّه ِوَ مَلَائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ....»؛[292]
پیامبرf و ائمهh و مؤمنین واقعی به ملائكه و كتاب پیامبران و خودِ پیامبران «ایمان» داشته، در نتیجه با آن ها ارتباط قلبی حاصل نموده اند. كه مسلم روش رسیدن به ایمان، برنامه خاص خود را برای مبلّغ و مستمع در پی دارد.
ایمان قلبی وقتی محقق شود امکان رؤیت پروردگار فراهم می گردد. چیزی که امامانh ما را بدان آگاه کرده اند. در روایت داریم که راوی می گوید:
«یَا أَبَا جَعْفَرٍ أَیَّ شَیْ ءٍ تَعْبُدُ؟ قَالَ: اللَّهَ تَعَالَى. قَالَ: رَأَیْتَهُ؟ قَالَ: بَلْ لَمْ تَرَهُ الْعُیُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْأَبْصَارِ وَ لَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِیمَانِ، لَا یُعْرَفُ بِالْقِیَاسِ وَ لَا یُدْرَكُ بِالْحَوَاسِّ وَ لَا یُشَبَّهُ بِالنَّاسِ، مَوْصُوفٌ بِالْآیَاتِ مَعْرُوفٌ بِالْعَلَامَاتِ لا یَجُورُ فِی حُكْمِهِ. ذَلِكَ اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ قَالَ: فَخَرَجَ الرَّجُلُ وَ هُوَ یَقُولُ: اللَّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ». [293]
عبدالله بن سنان از پدرش نقل كرده كه حضور امام باقر (ع) بودم یكى از خوارج خدمتش رسید و گفت اى ابا جعفر چه را پرستى؟ فرمود: خدا را ،گفت او را دیده اى؟ فرمود: دیده ها عیانش نبینند وقلب ها به حقیقت ایمان او را دریابند، به قیاس نتوانش شناخت و به حواس درک نشود و به مردم مانند نیست، به نشانه ها توصیف و به علامت ها شناخته شود، در حكمش جور نیست، آن است خدا، نیست معبود حقى جز او. راوی گوید: آن مرد بیرون شد و می گفت: خدا داناتر است كه رسالت خود را كجا بنهد.
چنانچه ملاحظه می فرمایید حضرت در جواب سؤال فردی که می پرسد آیا خدا را می بینی؟ می فرمایند؛ نه با چشم سر دیده می شود و نه با قیاس و تعقل و نه با حواس، بلکه قلب ها وقتی منوّر به نور ایمان الهی شد مفتخر به رؤیت حضرت «الله» می شود. این حدیث شریف راه بسیار دقیقی را در راستای رؤیت قلبی در جلو ما می گذارد که امیدوارم عزیزان با مباحثی که گذشت متوجه آن راه شده باشند.
در خصوص ایمان قلبی، به ذکر چند آیه بسنده می کنیم و تدبر در آن را به عهده ی خود عزیزان می گذاریم. قرآن در آیه 7 سوره حجرات می فرماید: « ... وَلَكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَیْكُمُ الْإِیمَانَ وَزَیَّنَهُ فِی قُلُوبِكُمْ وَكَرَّهَ إِلَیْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْیَانَ ...» لیكن خدا ایمان را براى شما دوست داشتنى گردانید و آن را در دل هاى شما بیاراست و كفر و پلیدكارى و سركشى را در نظرتان ناخوشایند ساخت. یا در آیه ی41 سوره مائده می فرمایند: «یَا أَیُّهَا الرَّسُولُ لاَ یَحْزُنكَ الَّذِینَ یُسَارِعُونَ فِی الْكُفْرِ مِنَ الَّذِینَ قَالُواْ آمَنَّا بِأَفْوَاهِهِمْ وَلَمْ تُؤْمِن قُلُوبُهُمْ ... » اى پیامبر كسانى كه در كفر شتاب مى ورزند تو را غمگین نسازند [چه] از آنان كه با زبان خود گفتند ایمان آوردیم و حال آن كه دل هایشان ایمان نیاورده بود . به قسمت آخر آیه توجه شود که می فرماید آن هایی که در کفر سرعت می گیرند با زبان، مدعی ایمانند ولی آن ایمان به قلبشان وارد نشده است. در راستای درجات ایمان و شدت یافتن آن نیز در آیه ی 4 سوره ی فتح می فرماید: «هُوَ الَّذِی أَنزَلَ السَّكِینَةَ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ لِیَزْدَادُوا إِیمَانًا مَّعَ إِیمَانِهِمْ ...» اوست آن كس كه در دل هاى مؤمنان آرامش را فرو فرستاد تا ایمانى بر ایمان خود بیفزایند.
5- در سیر وجودی و حضوری به سوی حقایق، و روشن شدن مرز بین دینداری در حد تسلیم به دستورات دین، با ایمان قلبی، می توان فرق میان چراغ مصطفوی با شرار بولهبی را مشخص نمود، تا روح جامعه و افراد آن، حالت آماده گری برای به حضوررفتنِ هرچه بیشتر را در خود احساس کنند و در این راستا شرایط ظهور حضرت مهدیg تقویت می گردد، هم او که قلبش به تمامه از هر حجاب و واسطه ای نسبت به ارتباط با حقیقت مطلقِ عالم هستی آزاد است.
تأکید ما بر روی این نکته است که فرهنگ حضرت مهدیg فرهنگ انسانی است که واسطه فیض بین خدا و کُلّ ما سِوی الله است، و اگر معنی و جایگاه واسطه فیض بودن حضرت درست درک شود می توان امیدوار به ظهور او برای نهایی کردن رابطه انسان با خدا شد. ولی شرط ظهور آن حضرت فهم پیام اوست و درک مقام او، و تا نفهمیم او یک قلب است که عین ارتباط با «الله» است چگونه می توان مقام و پیام او را فهمید، و تا وارد ارتباط قلبی با حقایق نشویم چگونه می فهمیم او یک قلب است که عین ارتباط با «الله» است، اصلاً زبان آن حضرت را نمی فهمیم تا بخواهیم زمینه ظهور آن فرهنگ را فراهم کنیم. گفت:
تو چه دانی زبان مرغان را
که ندیدی شبی سلیمان را
وقتی تفاوت علم حصولی و حضوری شناخته شد و تفکری، تفکر به حساب آمد که در «وجود» سیر می کند، و معلوم شد متوقف شدن در علم حصولی و غفلت از به حضوررفتن، یک نحو یونان زدگی است، علت این همه ظلمات در آخرالزمان و فلک زدگی بشر امروز روشن می شود. زیرا تا تفکر به میان نیاید راهی نمایان نمی شود و تا «وجود» موضوع تفکر نباشد، تفکری در میان نیست. تفکر در موضوع مرده یعنی تفکر در مفهوم، عین بی تفکری است. و روشن شد راه ائمه شیعهh از این نوع تفکر آزاد است، آن ها با قلب مطهر خود با حقیقت هستی در تماس اند و لذا راه برای آن ها نمایان است و با تفکر در «وجود» راهنمایی های آن ها برای ما روشن می شود و امکان شکافته شدن پرده ظلمات آخرالزمان فراهم می گردد.
عمده آن است که متوجه شده باشیم با مفهومِ یک واقعیت نمی توان به واقع با مصداق آن واقعیت مرتبط شد، بلکه مصداق را با شهود می شود شناخت. زیرا به گفته مولوی:
پس چه باشد عشق دریاى عدم
در شكسته عقل را آن جا قدم
كاشكى هستى زبانى داشتى
تا ز هستان پرده ها برداشتى
هر چه گویى اى دم هستى از آن
پرده ى دیگر بر او بستى بدان
آفت ادراك آن قال است و حال
خون به خون شستن محال است و محال
در باره این که خدا را به عنوان ذات می توان نگریست از هشام بن سالم در آمده است که؛
دَخَلْتُ عَلَى أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(ع) فَقَالَ لِی أَ تَنْعَتُ اللَّهَ؟ قُلْتُ نَعَمْ قَالَ هَاتِ. فَقُلْتُ: هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ. قَالَ: هَذِهِ صِفَةٌ یَشْتَرِكُ فِیهَا الْمَخْلُوقُونَ. قُلْتُ: فَكَیْفَ نَنْعَتُهُ؟ فَقَالَ هُوَ نُورٌ لَا ظُلْمَةَ فِیهِ، وَ حَیَاةٌ لَا مَوْتَ فِیهِ، وَ عِلْمٌ لَا جَهْلَ فِیهِ، وَ حَقٌّ لَا بَاطِلَ فِیهِ، فَخَرَجْتُ مِنْ عِنْدِهِ وَ أَنَا أَعْلَمُ النَّاسِ بِالتَّوْحِیدِ.[294]
در محضر حضرت صادق (ع) وارد شدم، از من پرسیدند آیا می توانی خدا را وصف کنی؟ عرض کردم بلی، فرمودند: وصف کن، گفتم: او سمیع است و بصیر. فرمودند: این که صفتی است مشترک بین خدا و مخلوقات او. عرض کردم چگونه او را وصف کنم؟ فرمودند: او نوری است که ظلمتی در او نیست و حیاتی است که مرگی در او نیست و علمی است که جهلی در او نیست. هشام بن سالم می گوید در حالی از محضر آن حضرت خارج شدم که عالم ترین مردم به توحید بودم.
چنانچه ملاحظه می شود حضرت می فرمایند؛ بگو او نور است، یا بگو او حیات است، نه این كه او چیزی است که حیات دارد و معنی توجه به ذات همین است که قلب متوجه «عین حیات» و «عین علم» و «عین نور» شود و از این طریق مصداق نور و علم و حیات را شهود کند.
6- ظلمات آخرالزمان چیزی نیست جز یک نحوه غفلت از حقیقت، و و واگذارشدن انسان به خود و رانده شدن از درگاه حق و حقیقت، و این ظلمات با سیر به سوی «وجود» از بین می رود و در آن شرایط پرده ظلمات شکافته می شود، چون نگاه ما در آن صورت نگاهی است که همه عالم را ظهور اسماء الهی می بینیم، دیگر نگاه ما نگاه علت و معلولی نیست که خدا را علت و عالم را معلول بپنداریم. به گفته حضرت امام خمینی«رحمه الله علیه»؛
«انبیاء و اولیاء قدمشان برهانی نبوده، آن ها برهان را می دانستند، اما قضیه، قضیه اثبات واجب به برهان نبوده، حضرت سیدالشهداء(ع) می فرمایند: «مَتَى غِبْتَ حَتَّى تَحْتَاجَ إِلَى دَلِیلٍ یَدُلُّ عَلَیْكَ عَمِیتْ عَینٌ لا تَراکَ».[295] چه موقع غایب بودی تا این که نیاز باشد با دلیلی تو را نشان داد، چشمی که نمی بیند تو حاضری، کور است ... در سببیت و مسببیت یک تمایزی که مقتضی ذات حق تعالی نیست، مطرح است ... من در کتاب و سنت یادم نیست که علیّت و یا سببیت به این معنا باشد، تعابیری مثل «خلق»، «ظهور» و «تجلی» مطرح است».[296]
در علت و معلول پنداشتن خدا و مخلوق، یک نحوه دوگانگی مطرح است و جنبة مظهربودن عالَم در حجاب می رود. ولی اگر متوجه شویم که عالم سراسر مظهر جلوات اسماء الهی است به راحتی می توان در همین عالم در ساحت قرب اسماء الهی وارد شد و همین که نظر کنی، با حق روبه رو شوی. این حالت را مقام محسنین می دانند و لذا رسول خداf به اباذر فرمودند:
«الْإِحْسَانُ أَنْ تَعْبُدَ اللَّهَ كَأَنَّكَ تَرَاهُ فَإِنْ لَمْ تَكُنْ تَرَاهُ فَإِنَّهُ یَرَاكَ»[297]
احسان و مقام محسنین این است که آنچنان خدا را عبادت کنی، مثل آن که او را می بینی و اگر تو او را نمی بینی آنچنان در حضور باشی که متوجه باشی او تو را می بیند.
چنانچه ملاحظه می فرمایید این روایت می فرماید علاوه بر مقربان که خدا را می بینند، محسنین نیز در مقام «کَأنَّ» مفتخر به رؤیت حق هستند و هرکدام - اعم از مقربان و محسنین- به اندازه ای که خدا را می بینند، او را می پرستند. به فرموده امام موسی بن جعفرu: «لَیسَ بَینَهُ وَ بَینَ خَلْقِهِ حجابٌ غَیرَ خَلْقِه».[298] بین خدا و خلق او به جز خودِ خلق حجابی نیست.
در رابطه با رؤیت در مقام کَاَنَّ امام صادق(ع) فرمودند:
«رسول اكرمf نماز صبح را با مردم به جا آوردند. بعد از نماز نظرشان به جوانی افتاد كه در اثر كثرت عبادت و بیداری شب، بی اختیار سرش پایین می افتاد و رخسارش زرد و جسم او نحیف و چشمانش گود افتاده بود. پیامبر اكرمf خطاب به آن جوان فرمود: ای فلان در چه حالی؟ گفت: یا رسول الله در حال یقین هستم. پیامبرf از گفتار جوان تعجب نموده و به او فرمودند: برای هر یقینی حقیقتی و آثاری هست، حقیقت و آثار یقین تو چیست؟ جوان گفت: یا رسول الله! بر اثر یقین همیشه محزونم و یقینم مرا محزون داشته و شب ها خواب از چشمانم ربوده و به تشنگی در روزهای گرم وادارم كرده است - حزن و خوف از عذاب و گرفتاری های اُخروی، و دوری از وجه حق، به قیام شب و صیام روز وادارم نموده است - نفس من به كلی از دنیا و آنچه در آن است انصراف پیدا كرده است، تا جایی كه گویا «كَاَنَّ» من عرش پروردگار را می بینم كه برای حساب نصب شده است و همه برای حسابِ قیامت محشور شده اند و من در میان آنان هستم و «كَاَنَّ» می بینم اهل بهشت را كه در بهشت متنعّم هستند و با یكدیگر در صحبت و گفتگو بوده و بر مسندهای بهشتی تكیه زده اند. و «كَاَنَّ» می بینم اهل آتش را در حالی كه در آتش معذّب هستند و استغاثه می كنند و همین الآن «كَاَنَّ» صدای شعله های آتش را می شنوم كه به دو گوش من می رسد».
سخنان جوان كه به این جا رسید، رسول اكرمf رو به مردم نموده و فرمود:
«هَذا عَبْدٌ نَوَّرَاللهُ قَلْبَهُ بِالایمان»؛ این جوان كسی است كه خدای متعال قلب وی را به نور ایمان منور فرموده است. سپس خطاب به آن جوان فرمود: «در حفظ حال و منزلت عبودی خود، و در قیام به لوازم آن كوشا باش ...».[299]
ملاحظه می كنید كه این جوان عوالم برزخ و حشر را می دیده و كَاَنَّ در آن عوالم بوده است، ولی چون هنوز در مرحله قبل از وفات است، كشف او «كَاَنَّ» است، یعنی كاملاً مكشوف نیست و چون وفات یافت، كشف او «اَنَّ» می شود، به استثنای پیامبران و امامانh كه قبل از وفات و بعد از وفات برایشان یكسان است و در مقام «اَنَّ» هستند ولی بقیه اهل شهود در مقام «کَأنَّ» هستند.
معلوم می شود که آن جوان از اصحاب یقین بوده است و تعبیر رسول خداf که از او پرسیدند: «اِنَّ لِکُلِّ یقینٍ حقیقةً» برای هر یقینی حقیقتی هست، حاکی از مراتب یقین آن جوان است و این که اصحاب یقین درجاتی دارند و هر مرتبه از یقین دارای حقیقت خاص و آثار مخصوصی است و منظور از این که حضرت پرسیدند: «فَما حَقیقَةُ یقینِک؟» سؤال از مرتبه یقین آن جوان است و این که در کدام مرتبه بوده و چه آثاری بر یقین وی مترتب می باشد. چرا که در هر مرتبه از یقین به تناسب همان مرتبه، حقایق امور و عوالم پشت پرده مکشوف می گردد و آنچه برای عامه مردم بعد از مرگ و با قیامت ظاهر می گردد، در مرتبه یقین برای اهل آن به ظهور می رسد. همان طور که برای آن جوان عرش و حشر و حساب مکشوف گشته و همه را در عرش و در حشر و حساب می دیده است و ناظر حالات بهشتیان و جهنمیان بوده و این خاصیتِ حیات طیبه است که با سیر عبودی برای مؤمنین پیش می آید.
مولوی در همین رابطه می گوید:
گفت پیغمبر صباحی زید را
کیف اصبحت ای رفیق با صفا
گفت عبداً مؤمناً، باز اوش گفت
کو نشان از باغ ایمان گر شکفت
گفت تشنه بوده ام من روزها
شب نخفتَه ستم ز عشق و سوزها
تا ز روز و شب جدا گشتم چنان
که ز سپر بگذرد نوکِ سنان
که از آن سو جمله ی ملت یکی است
صد هزاران سال و یک ساعت یکی است
هست اَزل را و ابد را اتحاد
عقل را ره نیست سوی افتقاد
گفت از این ره کو ره آوردی، بیار
در خور فهم و عقول این دیار
گفت خلقان چون ببینند آسمان
من ببینم عرش را با عرشیان
هشت جنّت هفت دوزخ پیش من
هست پیدا همچو بت پیش شمن
یک به یک وا می شناسم خلق را
همچو گندم من ز جو در آسیا
که بهشتی که و بیگانه کی است
پیش من پیدا چو مار و ماهی است
بعد از چندین بیت، در ادامه این جریان می گوید:
جمله را چون روز رستاخیز من
فاش می بینم عیان از مرد و زن[300]
پس چنانچه ملاحظه می فرمایید برای ارتباط و شهودِ حقایق راه خاصی را باید طی کرد تا نتیجه مطلوب حاصل آید و انسان دائماً بتواند با عالَم معنا عهد خود را تازه نگهدارد. حال اگر علم بخواهد این توجه را از انسان بگیرد آن علم و آن عقل حجاب اکبر است، چون آن علم و آن عقل پیوند مرا با خداوند در حجاب برده و بین دنیا و آخرت، و بین خدا و مخلوق، یک نحوه دوگانگی به وجود آورده است. و لذا مولوی در نقد این عقل در شعر بالا فرمود:
هست ازل را و ابد را اتحاد
عقل را ره نیست سوی افتقاد
طبق روایت مطرح شده، «زید» علمی دارد که او را تا حضور برزخ و قیامت می برد، حال هرکاری و هر علمی که حجاب این حضور شود ظلمات است و نه نور.
7- آیت الله جوادی«حفظه الله تعالی» در شب قدر فرمودند:
«شب قدر یعنی شبی که «خیرٌ مِنْ اَلفِ شهر» از هزار ماه برتر است، ولی «وَ ما اَدْراکَ مَا لَیلَةُ الْقدر» چه می توانی درک کنی از شب قدر؟ اگر فهمیدن آن مشکل است، پیداکردن آن مشکل تر است، منتها اگر کسی با «مفهوم» انس گرفت، درک این معانی برای او مشکل است... عقل نمی تواند بفهمد یک شبه می شود ره صدساله رفت. عقل با مفهوم و برهان و استدلال کار دارد. از عمیق ترین برهان تا سطحی ترین دلیل، همه را عقل می تواند درک کند. اما پرکشیدن، دیدن، همین جا که نشسته است بهشت را ببیند، همین جا که نشسته است جهنم را ببیند، ناله جهنمی ها را بشنود، این نه کار دست و پا و چشم و گوش است، نه کار عقل، این کار دل است. این کار در درون انسان ها تعبیه شده است. هیچ کس با «دانایی» به جایی نرسید تا علی بن ابی طالب(ع) در باره آن ها بفرمایند؛ «فَهُمْ وَالْجَنَّةُ کَمَنْ قَدْ رَاها فَهُمْ فیها مُنَعِّمُون»؛[301] آن ها همین حالا که در دنیا نشسته اند، دارند بهشت را می بینند و از نعمت های آن بهره مند می شوند. هرکس به این مقام رسید از «دارایی» که خواجه انصاری می گوید رسید، نه از دانایی. یعنی با مفهوم نمی شود بهشت را دید، با دل می شود بهشت را دید. در دیار دل، این معارف فراوان است. و لیله القدر برای آن است که انسان، این دلی را که خوابیده است بیدار کند، این بندها را از دست و پایِ دل بردارد، این مرغ باغ ملکوت را آزاد کند، یک شبه ره صدساله را طی کند. ما با بار گناه و با بار خیال و وَهم توان پَرش نداریم، باید شستشو کنیم. آنچه به عنوان توبه، به عنوان نیایش در این شب ها مطرح است برای شستشو و رُفت و روب و گردگیری است، منتها شستشوی ملکوتی- نه این که خاک ها را از این جا پاک کنیم و در جای دیگر قرار دهیم - شستشو، اما با کیمیاگری و محو و اثبات که کار ملکوتی ذات اقدس إله است و لیله القدر هم شب کیمیاگری و شب محو و اثبات است. ما اگر می خواهیم گناهانمان را با توبه شستشو کنیم، مثل جاروکردن نیست که این آلودگی را از خود منتقل کنیم به جای دیگر، ما تبدیل می کنیم، به محو و اثبات. این که ذات اقدس إله سَیئات را به حسنات تبدیل می کند، کیمیاگری است. به تعبیر آیت الله اصفهانی:
مفتقرا متاب رو، از درِ او به هیچ سو
زان که مسِ وجود را فضه او طلا کند
اگر خدمتگزار فاطمهi هنر کیمیاگری دارد که مسِ وجود انسان را طلا می کند، خود آن ها چه خواهند کرد؟ در کیمیاگری «یبَدِّلُ اللّه سَیئاتِهِمْ حَسَنات»[302] خداوند گناهانشان را تبدیل به حسنات می کند، کار لیله القدر این است ... و این کار شدنی است و به همین دلیل اصرار دارند شما در لیالی قدر این چنین باشید ...».[303]
آنچه در سخن فوق تأکید شده عبارت است از: اولاً؛ باید مواظب حجاب مفهوم باشیم وگرنه سیر و تفکری به دست نمی آوریم. ثانیاً؛ باید تلاش کرد ساحت و منظر خود را عوض کنیم و از منظر دل بنگریم تا با خودِ حقیقت و «وجود» روبه رو شویم و توبه حقیقی همین است. و اگر از خدا چنین توبه ای را بخواهیم طبق این که فرمود: «اُدْعُونی أسْتَجِبْ لَکم» به ما خواهد داد. و در همین رابطه حافظ از خدا تقاضا می کند:
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوخته گان را تو بگو باد ببر
خدای حصولی همواره در نزد عقل هست، چون مفهومی بیش نیست ولی خدای وجودی که باید نورش بر قلب ها تجلی کند از طریق جهاد با نفس امّاره می آید و با خودخواهی و کبر می رود. خدای مفهومی خدای دور از جهاد با نفس امّاره است و این آن خدایی نیست که تجلی کند و انسان را از خودی و منیت خود آزاد نماید، در حالی که بشر نیاز دارد از مَنیت خود بیگانه باشد که در این راستا «ز خود بیگانه گشتن آشنایی است».
آن خداشناسی مورد نظر دین است که بازگشت آن به حضور باشد و برای قلب انسان خوفِ اجلال به صحنه آورد و به اصطلاح عرفا موجب «وقت» شود و عامل مراقبه گردد. این خداشناسی فوق خداشناسی است که با استدلال همراه است.
خداشناسی حضوری، عاملی است که قرآن را وسیله «ذکر» قلب قرار می دهد و لذا آیت الله جوادی«حفظه الله تعالی» می فرمایند:
«اگر تنها راه ارتباط با قرآن علم حصولی و مبادی مفهومی آن باشد، ممکن است کلام الهی در دل استقرار نیابد و بر اثر برخی سوانح رخت بر بندد».[304] اگر خود را وارد علم حضوری کردیم، قرآن و نماز به نحو عجیبی عامل ذکر و فکر و «وقت» خواهند بود.
در ظلمات آخرالزمان آنچه در خور تفکر است آن است که ما در حضور فکر کنیم. ما وقتی می توانیم دریابیم تفکر چیست که آن را به تجربه حضوری دریابیم، آنچه دشمنِ سرسخت این تفکر است همان متوقف شدن در عقل استدلالی و علم حصولی است.
دلبستگی به حق، قسمتی از وجود انسان است و فطرتِ فعّال انسان همواره در رابطه با این دلبستگی دارای نشاط خواهد بود و تفکر در وجود، عامل ادامه نشاط فطرت است، ولی اگر علمی به میان آید که این دلبستگی را بپوشاند، آن علم همان حجاب اکبر است، علمی که پیوند و نسبت آغازین مرا با مطلق وجود که حی قیوم است، سست می کند.
فرهنگ مدرنیته با اصالت دادن به انسان - به جای خدا- و با نفی هرگونه معنویتی ماوراء حسّ، به نهایت ظلمات آخرالزمان رسیده است، و این ظلمات فقط با انتهایی ترین دین یعنی اسلام و آن هم با عالی ترین قرائت از اسلام یعنی فرهنگ اهل بیتh نفی می شود.
8- «منِ» جداشده از خدا، یك مفهوم وَهمی است و تصوری است غیرحقیقی، حال هرچه گِرد این «من» بگردیم، و هرچه به اهداف آن تن دهیم، و هرچه آن را در این فضا ارتقاء بخشیم ، نیستی را ارتقاء داده ایم، و نیستی، نیستی می آورد. چون حقیقت انسان مثل هر موجود دیگری عین ربط به حق است و هر تصوری که انسان از خود داشته باشد و در آن تصور، احساس تعلق به حق دیده نشود، یک تصور وَهمی است. ولی مَنِ بندِ به حق - در حالی كه حق عین وجود و حضور است- یعنی منی كه بنده است، یعنی منی كه بودنش عین ربط به حق است و عدم ارتباطش، مساوی عدم وجودش خواهد بود، آن مَن، یک مَن واقعی است. هرچه انسان به چنین منی بنگرد، به واقعیتی كه عین نیاز و ربط به حق است نگریسته است، و این مَن از این جهت وصلِ به هستی است و هستی، هستی می آورد و این، همه حرف است. باید «منِ» خود را بنده دید و بقیه را نیز متوجه این حقیقت كرد. مولوی می گوید:
مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
گفت كه دیوانه نِه ای، لایق این خانه نِه ای
رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
می گوید: شرط رسیدن به نور، دست كشیدن از عقل عرفی است و لذا رفتم و دیوانه شدم.
گفت كه سرمست نِه ای، روكه ازاین دست نِه ای
رفتم وسرمست شدم وزطرب آكنده شدم
یعنی رسیدن به همان «ظلوماً جهولا»، چون آن كه سرمست حق شد، نه برای قراردادها و اعتباریات اصالت قائل است، و نه به علوم رسمیِ مفهومی امید دارد، او سرمست رؤیت است.
گفت كه تو زیرككی، مست خیالی و شكی
گول شدم، هول شدم وز همه بركنده شدم
از همه مفاهیم و ماهیات که نشانه دانایی و هوشیاری است آزاد شدم.
گفت كه تو شمع شدی، قبله این جمع شدی
جمع نی ام، شمع نی ام، دود پراكنده شدم
توجه به محبوبیت خود و میل به شهرت، برای تو زندانی شده كه مانع رسیدن به حقایق گشته. و لذا همه این حجاب ها را رها کردم و در نتیجه؛
تابش جان یافت دلم، واشد و بشكافت دلم
اطلس نو یافت دلم، دشمن این ژنده شدم
بعد كه مسیر خود را عوض كردم و از مفاهیم جدا شدم و با خودِ واقعیت رابطه برقرار كردم، گویا جامه ژنده و كهنه را از خود درآوردم و:
زهره بدم، ماه شدم، چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم، ز كنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر، درمن و در خودبنگر
كز اثرخنــده تو، گلشـن خندنده شدم
از وقتی كه مسیرم از علم مفهومی به علم حضوری جهت گرفت احساس به ثمررسیدن می كنم. چون هستی، هستی می آورد، و نیستی، نیستی.
9- فعالیت های تبلیغیِ ما باید در مسیری قرار گیرند که در نتیجه آن ها، انسان جدیدی متولد شود، انسانی آشنا به تفکر حضوری. درست است که وقتی پای تفکر حضوری در میان آمد انسان تنها می شود و دیگر با زمانه مفهوم زده هم سخن نیست، ولی این تنهایی با هست بودن همراه است و تأثیر چنین انسانی بسیار بیشتر از انبوه انسان هایی است که:
گر هزارانند یک تن بیش نیست
جز خیالات عدد اندیش نیست
انسان اگر با «اسم الله» ارتباط حضوری پیدا کرد، در صراط مستقیم است و همه ابعاد وجودی اش در مسیر به ثمررسیدن قرار می گیرد، و در چنین ارتباطِ حضوری است که نفس امّاره نمی تواند وِلایت یابد و برای ما تکلیف روشن کند، در این راه از کمی رهروان نباید هراسی به خود راه داد که به گفته حافظ:
راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
یعنی چاره ای جز نفی نفس امّاره نیست، وگرنه انکشاف و حضور با اسم «الله» محقق نمی شود.
هرگه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
وقتی دل در صحنه آید، دیگر عقل جزیی نمی تواند مانع راه باشد و عقل قدسی هم با قلب هم جهت اند و از صحنه خارج نیست.
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماهپاره نیست
شرط ارتباط با «اسم الله» طهارت و پیروی از فرهنگ ائمه معصومینh است.
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
عمده آن است که متوجه شویم باید دل را در این مسیر وارد کرد و سیر از قال به حال را شروع کرد، آن هم حالی که با حقایق مرتبط است و از انوار متعالی آن می توان بهره برد، و این مقصد اصلی دین و دینداری است. این مسیر طوری است که انسان خدای سبحان را شاهد است و اسماء و صفات او را می بیند، و معرفت حقیقی، آن معرفتی است که از شهود پدید می آید و به آن «علمِ بالله» گفته اند چون خدا را به خدا شناخته و با تجلی نور حضرتش متوجه او شده و لذا عرضه می دارد: «بِکَ عَرَفْتُکَ وَ أنْتَ دَلَلْتَنِی عَلَیکَ»[305] ای خدا! از طریق تو، تو را شناختم و تو مرا به سوی خود راهنمایی کردی و با نور خودت، چشم مرا متوجه خودت نمودی، نه این که غیری به میان آمد و تو را به من نمایاند.
همان طور که بارها عرض شد آگاهی از حق آسان است ولی راه یابی به حق دشوار است. در راه یابی به حق؛ خداوند انسان را شاهد ذات و صفات و اسماء خود قرار می دهد، چنانچه علم حضرت خضر(ع) از آن نوع است و خداوند در باره او فرمود: «وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنّا عِلْماً»[306] ما او را از طرف خود علمی خاص دادیم. و خداوند تعلیم آن علم را به خود نسبت داد و نه به فکر و اندیشه. خداوند از طریق آن علم که به حضرت خضر(ع) و امثال او می دهد، بنده اش را به اموری آگاه می کند که از طریق فکر و اندیشه نمی توان نسبت به آن امور آگاه شد و در واقع در این مسیر که قلب متوجه حقایق می شود، خدای رحمان معلم انسان است و این است آن علمی که اولاً: ما را به حق می رساند. ثانیاً: باید از خود بگذریم تا به حق برسیم، و با صدق در بندگی و با تزکیه از صفات رذیله به دست می آید و با حفظ دائم قلب در محضر حق، آن معرفت در عمق جان طلوع می کند و موجب زنده دلی می شود، و اساساً ارزش هر انسانی به چنین معرفتی است، معرفتی که موجب بصیرت می گردد.
علم شهودی و قلبی عامل بصیرت است. علم کسبی و رسمی با مطالعه و تعقل حاصل می شود ولی علم کشفی و حضوری با رفع حجاب و تغییر دادن جهت قلب به دست می آید و از طریق تبعیت کامل از مشکات نبوت، نور آن بر دل مؤمنان می تابد و آنان را به سوی خدای سبحان و اسماء او رهنمایی می کند. عمده وظیفه انسان برای ورود به این مسیر، تلاش برای رفع هرگونه حجاب است، اعم از حجاب های مفهومی و یا حجاب های اخلاقی و یا تعلقات مادی.
10- از یک طرف به ما دستور داده اند که از خدا تقاضای علم زیادکنید و بگویید: «رَبِّ زِدْنِی عِلْماً»، و از طرف دیگر گفته اند از علم بی اثر و لا ینْفَع به خدا پناه ببرید و بگویید:
«اللَّهُمَّ إِنِّی أَعُوذُ بِكَ مِنْ عِلْمٍ لَا یَنْفَعُ وَ مِنْ قَلْبٍ لَا یَخْشَعُ وَ مِنْ نَفْسٍ لَا تَشْبَعُ وَ مِنْ دُعَاءٍ لَا یُسْمَعُ »[307] خدایا به تو پناه می برم از علم غیر مفید و قلبی که خشوع ندارد و نفسی که قانع نیست و دعایی که شنیده نشود. و گفته اند به دنبال علم لاینفع نروید. رسول خداf به اباذر فرمودند:
«یَا أَبَا ذَرٍّ! مَنْ أُوتِیَ مِنَ الْعِلْمِ مَا لَا یَبْكِیهِ لَحَقِیقٌ أَنْ یَكُونَ قَدْ أُوتِیَ عِلْمَ مَا لَا یَنْفَعُهُ لِأَنَّ اللَّهُ نَعَتَ الْعُلَمَاءَ فَقَالَ جَلَّ وَ عَزَّ «إِنَّ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهِ إِذا یُتْلى عَلَیْهِمْ یَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ سُجَّداً وَ یَقُولُونَ سُبْحانَ رَبِّنا إِنْ كانَ وَعْدُ رَبِّنا لَمَفْعُولًا وَ یَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ یَبْكُونَ وَ یَزِیدُهُمْ خُشُوعاً»[308]»[309]
ای اباذر: هرکس به او علمی داده شده باشد که به اشک چشم او منتهی نشود، مسلّم علم لاینفع به او داده شده است، زیرا خداوند در وصف علماء می فرماید: «آن هایی که علم به آن ها داده شده چون برایشان آیات الهی خوانده شود ... در حال گریه به سجده افتاده و خشوع آن ها افزون می شود».
پس چنانچه ملاحظه می فرمایید در فضای علمِ دینی، راه تشخیص «علم لاینفع» را به ما داده اند تا جایگاه علم خود در دین را درست تحلیل کنیم.
وقتی از طریق سیر قلبی و تزکیه لازم، خود را منوّر به علم مفید نکنیم، روح ما با وَهمیات و مفاهیمِ بی حاصل پر می شود. این است که رسول خداf تکلیف ما را روشن می کنند که علم سه نوع است یا «آیه محکمه» و یا «فریضةُ عادله» و یا «سُنَّةٌ قائِمَه». روایت می فرماید: «فَقَالَ النَّبِیُّf ذَاكَ عِلْمٌ لَا یَضُرُّ مَنْ جَهِلَهُ وَ لَا یَنْفَعُ مَنْ عَلِمَهُ. ثُمَّ قَالَ النَّبِیُّf إِنَّمَا الْعِلْمُ ثَلَاثَةٌ آیَةٌ مُحْكَمَةٌ أَوْ فَرِیضَةٌ عَادِلَةٌ أَوْ سُنَّةٌ قَائِمَةٌ وَ مَا خَلَاهُنَّ فَهُوَ فَضْلٌ»[310]
رسول خداf در باره مردی که علم انساب می دانست و مردم دور او حلقه زده بودند و او را علامه می دانستند، فرمودند؛ آن علمی که او می داند علمی است که نه دانستنش برای کسی نفعی دارد، و نه ندانستنش موجب ضرر می شود، بلکه علم واقعی علم به سه چیز است: علم به آیه ای محکم، یا فریضه ای عادل و یا سنتی قائم، و خارج از این سه همه فضل است و نه علم. پس طبق سخن رسول خداf یا باید بتوانی با نور آیه ای از آیات الهی مرتبط شوی، و یا واجباتی را بشناسی و دل را در مسیر آن قرار دهی و یا سنت قائمه ای را بیابی و در عالَم آن زندگی کنی و صاحب «وقت» شوی.
یعنی ابتدا باید انسان آیه و نشانه ی محكم خدا شود، نه این كه نشانه های خدا را صرفا بخواند و بداند. به عبارت دیگر باید جان ما منوّر به عقاید توحیدی گردد. فریضه ی عادله یعنی واجبات تعدیل كننده، كه قوای نفسانی و حیوانی را در فضای فطری متعادل می كند و ما را از افراط و تفریط دور می كند و جان ما را موصوف به اوصاف الهی می گرداند، كه این دومین نوع علم است. سومین نوع علم، سنت قائمه است یعنی روشی كه بر حلال و حرام الهی قائم باشد تا ما را به توحید برساند و این غیر از علم به حلال و حرام خداست، عالم كسی است كه آن ها را در وجود خود قائم كند و جان او مستغرق اوامر و نواهی الهی گردد. در اثر این سه نوع علم است كه انانیّت انسان نفی گشته و توحید الهی بر همه ی مراتب وجود او سایه می افكند.
حضرت با طرح این روایت خواستند جهت علم آموزی افراد مشخص شود تا به اسم علم، گرفتار علم غیر مفید نگردند.
البته فضای روایات روشن می کند موضوع مورد بحث، علومی است که به نام علوم دینی مطرح است، وگرنه دانستن فنونی مثل علوم تجربی، در صورتی که موجب رفع حوائج دنیایی انسان شود بدون اشکال است. اشکال در این فنون موقعی پیدا می شود که گمان کنیم با دانستن چنین فنونی عالِم شده ایم و دیگر علمی که راه قلب ما را به سوی عالم قدس باز کند نیازمان نیست.
11- قرآن از علمی یاد می کند که در آخر عمر از یاد انسان می رود. می فرماید:
«... وَ مِنكُم مَّن یُرَدُّ إِلَى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَیْلَا یَعْلَمَ مِن بَعْدِ عِلْمٍ شَیْئًا...»[311]
و از شما عده ای به سوی عمر طولانی سوق داده می شوند تا معلوم شود چگونه بعد از علم، افراد گرفتار جهل می شوند.
نکته فوق نشان می دهد که ممکن است درس خوانده حوزه و دانشگاه آخر عمر عالم نمیرد.
از طرفی در روایات داریم که حضرت صادق(ع) می فرمایند:
«إِذَا كَانَ یَوْمُ الْقِیَامَةِ بَعَثَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ الْعَالِمَ وَ الْعَابِدَ فَإِذَا وَقَفَا بَیْنَ یَدَیِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ قِیلَ لِلْعَابِدِ انْطَلِقْ إِلَى الْجَنَّةِ وَ قِیلَ لِلْعَالِمِ قِفْ تَشْفَعْ لِلنَّاسِ بِحُسْنِ تَأْدِیبِكَ لَهُمْ»[312]
در روز قیامت خدای عزّوجل عالم و عابد را برمی انگیزاند، پس چون آن دو در محضر حقU قرار گرفتند، به عابد گفته می شود به طرف بهشت برو، و به عالم گفته می شود بایست و به جهت حُسن تربیت مردم، هر اندازه می خواهی آن ها را شفاعت کن.
عنایت داشته باشید که عالمی به چنین مقامی می رسد که طبق روایات مربوطه «بَعَثَهُ اللهُ یوْمَ الْقِیامَةِ فَقیهاً»[313] در روز قیامت فقیه برانگیخته شود و علمش فراموشش نشده باشد و این آن عالمی است که علمش با جان و قلبش همراه است و در دنیا با چشم دل با حقایق مرتبط بوده، تا آن جایی که جای ظهور چشمِ دل است، او بینا و عالم باشد و لذا قرآن در رابطه با حضور در قیامت می فرماید:
«مَن جَاء بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا وَمَن جَاء بِالسَّیِّئَةِ فَلاَ یُجْزَى إِلاَّ مِثْلَهَا وَهُمْ لاَ یُظْلَمُونَ»[314]
هرکس با حسنه بیاید ده برابرِ آنچه انجام داده پاداش می گیرد.
در آیه فوق نفرمود هرکس کار نیک انجام داده چنین و چنان، بلکه فرمود آن کس که توانسته باشد آن حسنه را در حین گذر از گذرگاه های هول انگیز سکرات و برزخ، حفظ کند، چنین نتایجی می گیرد، و این همانی است که در موردش فرمود: «بَعَثَهُ اللهُ یوْمَ الْقِیامَةِ فَقیهاً» خداوند او را در قیامت فقیه مبعوث می کند. و این عالِم، طوری خود را ساخته است که مرگ، علم او را از او نمی گیرد، چون علم او در حدّ حافظه اش نبوده است، زیرا قبل از مرگ، در پیری و سپس در مواقف مرگ، انسان هرچه را در حافظه دارد فراموش می کند. روایت نشان می دهد علم او در مقام و مرتبه قلب بوده است که برایش می ماند و به بیان دیگر از علم الیقین سیر کرده و به عین الیقین رسیده و در این حدّ هم متوقف نشده، بلکه نور عین الیقین همچنان او را جلو برده تا به حق الیقین نایل شده است. حالا این علم در ابدیت او برایش مانده و می تواند از آن بهره ها بگیرد.
12- آیت الله جوادی آملی«حفظه الله تعالی» در تبیین شخصیت تفسیری علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرمایند:
«مفسران وحی الهی حیات های متفاوت دارند. برخی حیات مفهومی و ماهوی دارند که با ابزار علم الیقین می فهمند و با همان وسیله از چهره آیات قرآنی پرده بر می دارند و مفاهیم ذهنی آیات را به دیگران منتقل می کنند. بعضی حیات مصداقی و فردی دارند، لیکن از منظر عین الیقین، این طایفه هرچند خود مصادیق مفهوم و افراد خارجی ماهیت را می بینند، ولی آنچه به دیگران بازگو می کنند، از سنخ مفهوم و ماهیت است نه مصداق و فرد ... حیات قرآنی این دو طایفه؛ علمی است، با این تفاوت که یکی زنده به علم الیقین و دیگری زنده به عین الیقین است. حیات بعضی دیگر عینی است، یعنی زنده به معلوم اند، نه علم. این طایفه گرچه نه پیامبرند و نه امام معصوم، اما همان طور که در متون دینی از قول نبی اکرمf آمده؛ «فَكَأَنَّمَا أُدْرِجَتِ النُّبُوَّةُ بَیْنَ جَنْبَیْهِ وَ لَكِنَّهُ لَا یُوحَى إِلَیْه ».[315] گویا نبوت در بین دو پهلوی او درج شده ولی به او وحی نمی شود. عین الیقینِ این گروه سند علم الیقین آنان، و حق الیقین آن ها پشتوانه عین الیقین آنان است. علامه طباطبایی«قدس سرّه» در زمره اخیر بود».[316]
چنانچه ملاحظه فرمودید؛ در روایتی که از قول نبی مکرمf مطرح شد سخن از علمی در میان است که چون نور نبوت در جان آن عالم نورافشانی می کند، هرچند که آن علم، وَحی نیست ولی از جنس علم حضوری است و نه حصولی.
اگر مقصد را درست بشناسیم و راه رسیدن به مقصد را هم درست انتخاب کنیم، در سیر علمی خود همچنان جلو می رویم تا با خودِ حقیقت روبه رو شویم. به گفته مولوی:
علم جویای یقین باشد بدان
وآن یقین جویای دید است و عیان
می کشد دانش به بینش ای علیم
گر یقین گشتی ببینندی جحیم
اندر اَلهاکُم بیان این ببین
که شود علم الیقین، عین الیقین[317]
موضوع فوق، موضوع بسیار قابل توجهی است که اگر بخواهیم و همت کنیم «علم الیقینْ»، ما را همچنان جلو می برد تا به «عین الیقین» برساند، در نتیجه در مرتبه ای از بصیرت قرار می گیریم که دیگر همه سبب ها بسوزد و جز مسبّب نماند.
13- قبلاً بر این موضوع تأکید شد که وقتی وارد عالَم تفکر شدیم و موضوع تفکر «وجود» حقایق بود و نه چیستی آن ها، درست است که تنهاییم، ولی هستیم، چون با هستی عالَم ارتباط داریم. در این روزگار آنچه ارزش فکرکردن دارد و ما را در حضور می برد، فکرکردن به وجود حقایق است و در آن حالت است که در می یابیم تفکر چیست. و دائم باید متذکر این نکته باشیم که آنچه دشمنِ سرسخت تفکر است، اندیشه های انتزاعی است. خداشناسیِ مورد نظر اسلام، بازگشت به حضوری است که در آن خوفِ اجلال به صحنه آید و به اصطلاحِ عرفا موجب «وقت» شود و مراقبه لازم را به همراه آورد تا بتوانیم از طریق وَحی الهی متذکر و ذکرپذیر شویم.
در مورد «وقت» بعداً تا حدّی بحث می شود، چون شرط ورود به عالَم وجود و عالَم آزاد از زمان و مکان صاحب «وقت»شدن است و از طریق ارتباط با عالم قدس می توان صاحب وقت شد. همان حالتی که حضرت امیرالمؤمنین(ع) در موردش می فرمایند: «إنَّ عُمْرَکَ وَقْتُکَ الَّذی أنْتَ فیه»[318] عمر تو همان «وقت»ی است که تو در آن هستی. برای واردشدن به این «وقت» باید از ساحت عالَم ماده که عالم گذشته و آینده است و موجب پراکندگی می باشد، آزاد شد و به ساحت ارتباط با «وجودِ» حقایق وارد گشت.
غفلت از ارتباط با «وجودِ» حقایق، یک نوع واگذاری به خود و رانده شدن از درگاه حضرت حق است و لذا در آن صورت جلوی پای خود را هم نمی توانیم ببینیم، زیرا تا حجاب مفاهیم نرود، شهود نمی آید. اگر نظر ما به «وجود» بود و سعی کردیم قلب از دلواپسی ها نسبت به گذشته و آینده پاک شود، آن نظر به کمک آن قلب، با علم حضوری به سوی «الله» می رود و خشیت لازم در آن ظهور می کند و انسان صاحب «وقت» و حضور می گردد، در آن حال نور «الله» جهاد واقعی با نفس امّاره را به ما گوشزد می کند.
در راستای رسیدن به وقتِ حضور و آزادشدن از گذشته و آینده است که حضرت امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند: «إنَّ عُمْرَكَ وَقْتُكَ الَّذی أنْتَ فیه»[319] عمر تو همان «وقت»ی است که در آن هستی.
حال اگر انسان از یک طرف متوجه حجاب مفاهیم باشد و از طرف دیگر بداند باید با «وجود» مرتبط شود، توصیه حضرت بسیار کارساز است، چون حضرت ما را از گذشته و آینده آزاد و به حال و حضور دعوت می کنند، در این حالت است که روبه روی خود، خدا و اسماء الهی را می یابیم. زیرا تا از زمان آزاد نشویم با حقایق فوقِ زمان نمی توان مرتبط بود، یعنی نمی توان صاحب «وقت» بود. همان «وقتی» که حضرت رسول خداf در معراج با صورت کامل آن توانستند با حضرت حق روبه رو شوند و در وصف آن حالت می فرمایند: «لِی مَعَ اللَّهِ وَقْتٌ لَا یَسَعُهُ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لَا نَبِیٌّ مُرْسَلٌ وَ لَا عَبْدٌ مُؤْمِنٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ»،[320]
برای من با خدا «وقت»ی بود که نه در آن مقام، ملک مقربی توانِ بودن داشت و نه پیامبر مرسلی و نه بنده ای که خداوند قلب او را جهت ایمان امتحان کرده بود.
14- آنچه عزیران باید مستحضر باشند این است که گرچه حوزه برهان عقلی، علم حصولی است و نه حضوری، و ادراک مفهوم یک عمل ذهنی است و نه مصداق عینی، و کلی است و نه شخصی، و غایب است و نه حاضر و ...، بر خلاف شهود عرفانی - که حوزه آن حضور و شهود و ارتباط با مصداق عینی حقایق است- لیکن قلمرو تأثیر برهان عقلی بسیار وسیع است، به طوری که مهم ترین عامل رفع نیاز در گفتمان های علمی و محاوره های فکری، همانا دلیل عقلی است، و لذا نپرداختن به برهان عقلی زمینه گستردگی تقلید اجباری را در همه شئون اجتماعی فراهم می کند. پس سخن این نیست که عقل را در فهم حقایق تعطیل کنیم تا تقلید و سطحی نگری در معارف جایگزین آن شود، بلکه سخن در آن است که متوجه باشیم آنچه عقل از آن خبر می دهد با قلب دیدنی است، پس از دیدن آن غفلت نکنیم که ضرر بزرگی کرده ایم، زیرا که «وَحی معصوم و شهود سالم عارف مانند شنا در بحر عین است و برهان عقلی، شتاب در سراب ذهن».[321] گفت:
گوشم شنید قصه محبوب و مست شد
کو قسم چشم، دیدنِ محبوبم آرزوست
و به عبارت دیگر؛
بحث عقلی گر درّ و مرجان بود
آن دگر باشد که بحث جان بود
اگر عقل را در فرهنگی که اهل بیت پیامبرh مطرح می کنند درست سیر دهیم دیگر به جای این که خدا را علت، و عالَم را معلول بدانیم و یک نحوه دوگانگی بین خدا و مخلوقات در ذهن داشته باشیم، سراسر نظامِ آفرینش را آینه اسمای حسنای معروف ازلی و محبوب ابدی خواهیم دید و سخن امام الموحدین(ع) برایمان معنی پیدا می کند که می فرماید: «ما کُنْتُ اَعْبُد رَباً لَمْ اَرَهُ»[322] من آن نیستم که پروردگاری را عبادت کنم که نمی بینم. در فرهنگ علوی، معقولِ ذهنی، مشهودِ عینی می شود و حکمت برهانی به شهود عرفانی می رسد و برای عارف متخلق، تمام مفهوم های حصولی، مشهود حضوری می گردد و شاهد جمال سرمدی خدایی خواهد بود که مرآت همه اشیاء است، و در این حال دیگر هیچ چیز برای چنین عارفی غایب نیست.
15- قبلاً عرض شد که رسول خداf در وصف بعضی از عالمان دین می فرمایند:
«فَكَأَنَّمَا أُدْرِجَتِ النُّبُوَّةُ بَیْنَ جَنْبَیْهِ وَ لَكِنَّهُ لا یُوحَى إِلَیْه »[323]
او آنچنان با حقایق مرتبط است که گویا نبوت در بین دو پهلوی او درج شده، هرچند به او وحی نمی شود.
مقام این افراد به جهت درست راه بردن عقل و قلب است تا آن جا که عقلشان عین قلب و قلبشان عین عقل شده، درست برعکس آن هایی که قرآن در وصف آن ها می فرماید: «لَهُمْ قُلُوبٌ لایعْقِلُونَ بِها».[324] آن ها را قلبی است که تعقل نمی کنند، در حالی که شایسته بود قلبی را به صحنه آورند که در عین رؤیت حقایق، نسبت به آن ها تعقل هم داشته باشند. به عبارت دیگر علم الیقین آنان، عین الیقین شده باشد و لذا اگر با تعقل به سوی قرآن می روند، با چشم قلب از انوار قرآن بهره بگیرند و با آن مأنوس شوند، زیرا که؛ «اگر تنها راه ارتباط با قرآن علم حصولی و مبادی مفهومی آن باشد، ممکن است کلام الهی در دل استقرار نیابد و بر اثر برخی سوانح، رخت بر بندد».[325]
در حالت سیر علم الیقین به عین الیقین، آنچنان انسان در درک حقایق به وحدت می رسد که عقل نظری و عقل عملی و قلب، همه و همه در مقام یگانگی قرار می گیرند، و آثار امثال ملاصدرا و امام خمینی و علامه طباطبایی«رحمه الله علیهم» نشان می دهد که آن بزرگان در چنین مقامی بودند. در آن مقام دیگر بین مفاهیم عقلی و حقایق قلبی دوگانگی نیست، چون آنچه عقل می فهمد قلب می یابد و آنچه قلب می یابد عقل می فهمد و در این حالت انسان، فاتح جنگ بین عقل و عشق شده و دیگر عقل در نور عشق مستغرق گشته است. اگر چنین شرایطی را می خواهید باید سعی کنید که از حجاب مفاهیم آزاد شوید، این آزادی بزرگ ترین آزادی است که هر انسانی می تواند قبل از مرگ در خود ایجاد کند و در آن حال، عهد جدیدی بین انسان و حقیقت شروع می شود که نسبت او با عالَم و آدم، نسبتی قدسی خواهد بود، نسبتی که در روح و عمل او ظاهر می گردد و دیگر فضای قطع علاقه از دوست، به فضای قطع علاقه از غیر دوست، تبدیل می شود و بشر صاحب «وقت» و «عالَم» می شود. چنین بشری دیگر از افسردگی و پوچی فاصله زیادی گرفته است.
16- نکته ای که نباید مورد غفلت قرار گیرد، جهت گیری در خدایابی است که اگر با علم حصولی به وجود خدا پی بردیم، کار را تمام شده ندانیم، بلکه برای هرچه بیشتر به ثمررساندن خود، راه های ارتباط با خدا و رسیدن به او را بشناسیم و سعی کنیم آن را طی نماییم ، و آن با علم حصولی حاصل نمی شود، بلکه با تزکیه و جهاد با نفس به دست می آید و لذا خداوند مژده داد: «وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا ...»[326] هرکس در مسیر آمدن به سوی ما تلاش و مجاهده کرد، حتماً راه رسیدن به خود را به او می نمایانیم.
همچنان که فرمود: «... وَمَن یُؤْمِن بِاللَّهِ یَهْدِ قَلْبَهُ ...»[327] هرکس به خدا ایمان بیاورد، خدای سبحان قلب او را در مسیر ارتباط با خودش هدایت می کند، تا ارتباطش با حقایقْ قلبی شود. همچنان که فرمود: «...وَ إِن تُطِیعُوهُ تَهْتَدُوا...»[328] اگر با انجام دستورات شرعی از او اطاعت کنید شما را به سوی حقایق هدایت می کند. تا آرام آرام جزء اولیاء الهی شوید و منطق شما آن شود که فقط الله را پروردگار خود بگیرید و در آن صورت حجاب ها کنار می رود و انوار غیبیِ عالم وجود بر قلب شما سرازیر می گردد و اسماء الهی در جلوات ملائکه بر شما نازل می شود. چنانچه فرمود: «إنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا...».[329] آن هایی که گفتند و منطق شان چنان بود که «الله» پروردگار ما است و در این امر حوصله به خرج دادند و قلب را در این توجه پایدار نگه داشتند، ملائکه به عنوان انوار الهی بر قلب آن ها نازل خواهد شد و پیام انوار ملائکه این خواهد بود که دیگر نه نگران آینده باشید - چون در راه هستید - و نه نگران گذشته- چون با حالت حضوریِ خود ضعف ها را جبران کرده اید.-
با شناخت قواعدی که مطرح شد اگر همت کنید إن شاءالله راه دینداری را با جذبه به سوی حق طی می کنید، جذبه ای که در علم حصولی به عالم معنا به دست نمی آید و باید دل در میان آید تا سالک با رؤیت حقایق متعالی جذبه لازم را در خود احساس کند و بدون هیچ گونه خستگی راه را طی نماید، در آن صورت است که از پوچی رها شده است و فعالیت های او همواره به ثمر می رسد.
17-علماء اهل سلوک شرایط تجلی انوار الهی بر قلب را مثل شرایط تجلی نور خورشید بر آینه مطرح می کنند و می فرمایند: برای تجلی نور حق بر قلب باید مثل تجلی نور خورشید بر آینه، چندین شرط فراهم باشد:
الف- آینه صیقل خورده باشد و در ذات خود قابل صیقل باشد. مثل ذات و فطرت انسان که قابل پذیرش انوار الهی است.[330]
ب- آینه به طرف نور خورشید باشد مثل این که انسان باید حقایق را بشناسد و به آن ها معرفت داشته باشد و مفتخر به عقاید حقه باشد و توجه خود را به سوی آن ها معطوف دارد، وگرنه اگر آینه به طرف خورشید نباشد هرچند هم که صیقل خورده باشد و خورشید هم در حال درخشش باشد، نوری در آن تجلی نمی کند. پس جایگاه معرفت به حقایق جایگاه حساسی است.
ج- باید آینه از گرد و غبار پاک باشد تا تجلی خورشید با مانعی روبه رو نباشد. مثل این که انسان علاوه بر عقاید حقه، باید متخلق به اخلاق فاضله باشد و خود را از آلودگی هایی مثل حب دنیا و کینه و حسد پاک گرداند، وگرنه به جهت حجاب های رذایل اخلاقی، از تجلی انوار غیبی بر قلب محروم می شود.
د- آینه باید علاوه بر نداشتن غبار، پرده ای هم بین آن و خورشید نباشد وگرنه نور خورشید بر آینه تجلی نمی کند. مثل پیش فرض هایی که انسان ها دارند و گرفتار عقاید باطل می باشند و یا مفاهیمِ حقایق را به جای حقایق می گیرند.
اگر موانع فوق برطرف شود، به خودی خود نور الهی بر قلب انسان تجلی می کند. زیرا از طرف خداوند بخلی نیست و او دائم الفیض است. مثل این که برای تجلی نور خورشید در آینه فقط کافی است صفحه آن پاک و پاکیزه باشد. نیمه دوم موضوع که تجلی نور خورشید است به خودی خود در صحنه است. به همین جهت باید متوجه بود انوار غیبی نسبت به ما در نزدیک ترین شرایط ممکنه هستند، همین که ما موانع را برطرف کردیم با تجلی آن انوار روبه رو خواهیم شد. آنچه ممکن است موجب کم همتی و یأس شود این است که فکر کنیم باید علاوه بر رفع موانع، جهت کششِ تجلیات انوار غیبی هم کاری بکنیم، و چون نمی توانیم در آن راستا کاری انجام دهیم ناامید می شویم، غافل از این که از آن طرف بخلی نیست و سراسر لطف و توجه است.
حضرت صادق(ع) جهت توجه به موضوع فوق و این که اولاً: قلب انسان کاملاً با خدا آشنا است و خداوند در نزدیک ترین شرایط به انسان است. ثانیاً: می تواند با خدا روبه رو شود، ما را متوجه نکته ای می کنند که خداوند در قرآن به آن اشاره فرموده است که: «فَإِذَا رَكِبُوا فِی الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذَا هُمْ یُشْرِكُونَ»،[331] و هنگامى كه بر كشتى سوار مى شوند خدا را با تمام خلوص مى خوانند و چون آن ها را به سوى خشكى رساند و نجاتشان داد، در همان حال شرك مى ورزند. بعد از طرح این آیه حضرت فرمودند: آن وقت که فرد در دریا امید به هیچ چیز ندارد و به قدرتی لایزال متوسل می شود «فَذَلِكَ الشَّیْ ءُ هُوَ اللَّهُ الْقَادِرُ عَلَى الْإِنْجَاءِ حَیْثُ لَا مُنْجِیَ وَ عَلَى الْإِغَاثَةِ حَیْثُ لَا مُغِیثَ»،[332] آن قدرت لایزال که در آن حالت، آن فرد بدان متوسل می شود همان خدایی است که قادر بر نجات است، در آن موقعی که هیچ نجات دهنده ای برای او نیست، و او فریاد رس است، در شرایطی که هیچ فریادرسی را در منظر خود نمی یابد.
حدیث مذکور؛ از بهترین نکته ها برای خدا یابی است. چون اولاً: ما را متوجه خدایی می کند که مافوق خدای مفهومی است و در آن شرایط خاص او را روبه روی خود می یابیم، یعنی همان خدایی که از طریق قلب باید با آن مرتبط شد. ثانیاً: این خدا را انسان در وجود خود می شناسد و احتیاج نیست با کتاب و درس و مدرسه وجود او را برای خود اثبات کند. ثالثاً: و از همه مهم تر این که کافی است حجاب هایی که خود را برای ما نجات دهنده و فریادرس می نمایانند کنار رود، یک مرتبه قلب ما خود را با آن خدا روبه رو می بیند. به همین جهت حضرت می فرمایند: او خدای قادر بر نجات است آن موقعی که هیچ نجات دهنده ای نیست، «حَیثُ لا منجی». وقتی در منظر جان انسان مشخص شود که هیچ نجات دهنده ای نیست و همه آنچه ما به عنوان نجات دهنده به صورت وَهمی و دروغین به آن ها دل بسته بودیم، از منظر قلب کنار رفته اند، و وقتی روشن شود همه آنچه ما به عنوان فریادرسِ خود به آن ها دل بسته بودیم، از صحنه جان رخت بربسته اند، خداوند در عمق جان ما به عنوان فریادرس ظاهر می گردد و ما با او روبه رو می شویم.
چنانچه ملاحظه می فرمایید این حدیث شریف جایگاه دستورات دین و معارف حقة الهی را نیز روشن می نماید که چرا دائماً ما را متوجه می کنند که نظرمان به خدا باشد و برای هیچ چیز به نحو استقلالی، تأثیری قائل نشویم. زیرا در آن صورت آن خدایی که از هر چیز به ما نزدیک تر است و در منظر جان ما حیّ و حاضر است، گم می شود.
بنده امیدوارم عزیزان از این به بعد در نظر به عبادات و روایات و قرآن هدفشان این باشد که در همه این موارد بخواهند خدا را بیابند و با خدا مرتبط باشند و با نور الهی به امور زندگیِ فردی و اجتماعی وارد شوند. به همین جهت خداوند به ما دستور می دهد؛
«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تُلْهِكُمْ أَمْوَالُكُمْ وَلَا أَوْلَادُكُمْ عَن ذِكْرِ اللَّهِ وَمَن یَفْعَلْ ذَلِكَ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ»،[333]
اى كسانى كه ایمان آورده اید مواظب باشید اموال و فرزندانتان شما را از یاد خدا غافل نگرداند و هر كس چنین كند از زیانكاران است.
این دستور حضرت پروردگار یک دستورالعمل کامل در همه امور ما می باشد که هیچ پدیده ای در زندگی، حجاب بین قلب ما و پروردگارمان نگردد، پروردگاری که از همه چیز به ما نزدیک تر است و به نحو حضوری می توانیم با او روبه رو باشیم و در حوادث خطرناک این مسئله برای همه ما پیش آمده است. حال آیا هم اکنون همه ما در معرض آن چنان حوادث خطرناک نیستیم تا همیشه در آن حضور باشیم؟ خداوند در همین راستا با حالتی مشفقانه این موضوع را با ما در میان می گذارد که؛
«هُوَ الَّذِی یُسَیِّرُكُمْ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ حَتَّى إِذَا كُنتُمْ فِی الْفُلْكِ وَجَرَیْنَ بِهِم بِرِیحٍ طَیِّبَةٍ وَفَرِحُواْ بِهَا جَاءتْهَا رِیحٌ عَاصِفٌ وَجَاءهُمُ الْمَوْجُ مِن كُلِّ مَكَانٍ وَظَنُّواْ أَنَّهُمْ أُحِیطَ بِهِمْ دَعَوُاْ اللّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ لَئِنْ أَنجَیْتَنَا مِنْ هَذِهِ لَنَكُونَنِّ مِنَ الشَّاكِرِینَ»[334]
او كسى است كه شما را در خشكى و دریا سیر می دهد چون در كشتی قرار گیرند و باد آنان را ببر د و ایشان بدان شاد شوند، بناگاه بادى سخت بر آن ها وزد و موج از هر طرف آن ها را فرا گیرد و یقین كنند كه در محاصره افتاده اند، در آن حال خدا را با تمام خلوص مى خوانند، كه اگر ما را از این ورطه برهانى قطعا از سپاسگزاران خواهیم شد.
در آیه فوق خداوند خصوصیات فطری انسان را مطرح می کند که وقتی در شرایط خطر قرار گیرد مثل گرفتاری در وسط دریا که امکان امیدواری به هیچ چیز جز خدا برایش نمانده، خدا را می خواند و خالصانه و عارفانه هم می خواند و بنا را هم بر این می گذارد که وقتی به خشکی برگشت همیشه خدا را در منظر خود داشته باشد و در هر نعمتی منعِم را بنگرد. ولی؛
«فَلَمَّا أَنجَاهُمْ إِذَا هُمْ یَبْغُونَ فِی الأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّمَا بَغْیُكُمْ عَلَى أَنفُسِكُم مَّتَاعَ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا ثُمَّ إِلَینَا مَرْجِعُكُمْ فَنُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ»،[335]
پس چون خداوند آنان را نجات داد، همان ها در زمین و در شرایط اَمن، سركشى را ادامه می دهند، اى مردم سركشى شما فقط به زیان خود شماست، شما بهره زندگى دنیا را مى طلبید، سپس بازگشت شما به سوى ما خواهد بود پس شما را از آنچه انجام مى دادید باخبر خواهیم كرد.
می فرماید: درست است در آن شرایطی که همه حجاب ها بین انسان و پروردگارش عقب می رود او خالصانه و عارفانه خدا را می خواند، تصمیم می گیرد برای همیشه خدا را در منظر داشته باشد، ولی وقتی خداوند او را از آن خطر رهانید و باز با وسایل و اسباب های زندگی روبه رو شد، آن ها را به نحو استقلالی منشأ اثر می داند و جدای از توجه به خدا در زندگی زمینی، از عبودیت پروردگار سر باز می زند، در حالی که در قیامت و در رویارویی با پروردگار در ضرر بزرگی قرار می گیرد و از حاصل چنین روی برگرداندنی با خبر می شود. و سپس در آیه بعد علت این غفلت بزرگ را که به جهت هدف قرار دادن زندگی دنیایی است، مطرح می کند و حقیقت زندگی دنیایی را توصیف می فرماید که؛
«إِنَّمَا مَثَلُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا كَمَاءٍ أَنزَلْنَاهُ مِنَ السَّمَاء فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ الأَرْضِ مِمَّا یَأْكُلُ النَّاسُ وَالأَنْعَامُ حَتَّىَ إِذَا أَخَذَتِ الأَرْضُ زُخْرُفَهَا وَازَّیَّنَتْ وَظَنَّ أَهْلُهَا أَنَّهُمْ قَادِرُونَ عَلَیْهَآ أَتَاهَا أَمْرُنَا لَیْلاً أَوْ نَهَارًا فَجَعَلْنَاهَا حَصِیدًا كَأَن لَّمْ تَغْنَ بِالأَمْسِ كَذَلِكَ نُفَصِّلُ الآیَاتِ لِقَوْمٍ یَتَفَكَّرُونَ»[336]
در حقیقت مثل زندگى دنیا مانند آبى است كه آن را از آسمان فرو ریختیم، پس گیاهان زمین از آنچه مردم و دام ها مى خورند با آن آب درآمیخت تا آنگاه كه زمین زینت و زیبایی های خود را برگرفت و آراسته گردید و اهل آن پنداشتند كه آنان بر آن قدرت دارند، شبى یا روزى فرمان ما آمد و آن را چنان درو كردیم كه گویى دیروز وجود نداشته است، این گونه نشانه هاى خود را براى مردمى كه اندیشه مى كنند به روشنى بیان مى كنیم.
آری وقتی زندگی دنیایی همچون آبی است که گیاهانی را می پروراند که مردم و حیوانات از آن می خورند و سپس خشک و زرد می شود، همان طور که کل زمین چنین می شود، به طوری که گویا محل سکونتی نبوده، چه جای این همه توجه به آن، که موجب حجاب بین ما و پروردگارمان شود. پس هم اکنون قصه ما قصه همان کسی است که در میان دریا در محاصره موج ها و طوفان ها است و با داشتن خانه و فرزند امکان درهم کوبیده شدن آن ها هست، و لذا باید ماوراء این حجاب ها متوجه خدا بود، آن هم خدایی که نزدیک ترین حقیقتِ روبه روی قلب ما است و اگر قلب خود را در اختیار او قرار دهیم بهترین تدبیرها را إعمال می فرماید و بهترین پاداش ها را که همان بندگی اوست به ما مرحمت می کند.
یکی از نکاتی که در سیر حضوری به سوی حقایق، برای انسان پیش می آید «وقت» است و به همین جهت در روایات و در فرهنگ عرفا این حالت مورد توجه خاص قرار گرفته و به اهل ایمان توصیه شده است «وقت» خود را پیدا کنید و در آن قرار گیرید تا آزاد از حجاب گذشته و آینده در «حال» و در «حضور» مستقر شوید.
حضرت امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند:
«إنَّ ماضِیَ یَوْمِكَ مُنْتَقِلٌ وَ باقِیَهُ مُتَّهَمٌ فَاغْتَنِم وَقْتَك بِالْعَمَل»[337]
آنچه از روزِ تو گذشته که دیگر نیست، و آنچه هم که باقی است و نیامده است که قابل اعتماد نیست، پس «وقت» خود را جهت عمل غنیمت شمار.
چنانچه ملاحظه می فرمایید حضرت می خواهند ما را از گذشته ای که رفته است و دیگر نیست و آینده ای که نیامده و معلوم نیست بیاید، آزاد کنند و در این شرایط است که از نیستی به هستی سیر کرده ایم و در مقام جمع خواطر قرار می گیریم و به اصطلاح در «حضور» می رویم، در این حالت با حضور حق روبه رو می شویم و از علم به عین می آییم.
«وقت» عبارت است از حالتی که سالک از ماضی و مستقبل آزاد شده و آمادة ورود واردات قلبی بر سرّ ضمیر خود است.
اول باید خود را از گذشته و آینده آزاد کنیم تا «صاحب وقت» شویم و در این حالت از نیستی به هستی وارد می شویم. حضرت امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند:
«أَلا إِنَّ الْأَیَّامَ ثَلَاثَةٌ یَوْمٌ مَضَى لا تَرْجُوهُ وَ یَوْمٌ بَقِیَ لا بُدَّ مِنْهُ وَ یَوْمٌ یَأْتِی لا تَأْمَنُهُ فَالْأَمْسِ مَوْعِظَةٌ وَ الْیَوْمَ غَنِیمَةٌ وَ غَداً لا تَدْرِی مَنْ أَهْلُهُ... وَ الْیَوْمَ أَمِینٌ مُؤَد...»،[338]
کلّ روزگار سه روز بیشتر نیست، روزی که گذشت و امیدی به بازگشت آن نداریم، و روزی که مانده و اکنون در آنیم، و روزی که می آید و اطمینان به آمدن آن نیست، دیروز پند است و امروز غنیمت، و از فردا خبر نداری که از آن کیست ... امروز امانتداری است که هرچه به او بسپاری به تو باز خواهد گردان.
حضرت در این روایت جلیل القدر بعد از آن که ما را متذکر عدمی بودن گذشته و آینده می کنند، تا زندگی خود را در گذشته و آینده به پوچی نکشانیم. می فرمایند: «یَوْمٌ بَقِیَ لا بُدَّ مِنْهُ»، روزی برای تو مانده که به واقع در آن هستی و می فرمایند: «وَ الْیَوْمَ غَنِیمَةٌ»، فقط همین امروز برای تو غنیمت است و می توانی با آن به سر بری، و اگر آزاد از دیروز و فردا در «حال» به سر بری، این حال «أَمِینٌ مُؤَد»، هرچه در آن انجام دهی برای تو می ماند، چون از جنبه وجودی خود با وجود مرتبط شده ای، در حالی که وقتی در گذشته و آینده به سر ببرید، از جنبه عدمی خود - که همان خاطرات گذشته و یا آرزوهای آینده است - در عدم به سر می برید -که یا گذشته ای است که رفته و یا آینده ای است که نیامده - انسان با به کار بردن توصیه حضرت؛ به اصطلاحِ عرفا «ابن الوقت» می شود که مولوی در باره ی آن می گوید:
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق
مولوی در راستای توصیه حضرت امیرالمؤمنین(ع) تذکر می دهد که اگر می خواهی صوفیِ صافی باشی باید صاحب وقت و ابن الوقت باشی و شرط سلوک و طریقت آن نیست که از «حال» خارج شوی و به فردای عدمی نظر کنی.
غزالی می گوید: «هرکس با خدا اُنس گیرد و خداوند دل او را تصرف کند و ابن الوقت شود و دائم جمال حق ببیند، او را به مستقبل التفاتی نماند، پس او را خوف و رجا نباشد، بلکه حالِ او عالی تر از خوف و رجا شود».[339] پس چنانچه ملاحظه می فرمایید اگر سعی شود از حجاب مفاهیم آزاد شویم و نظر به «وجود» نماییم، «وقت» سراغ انسان می آید که در این صورت وظیفه اوست تا آنچه موجب شود که آن «وقت» برود انجام ندهد، وگرنه همچنان که گفته اند: «الوقت سیف»، «وقت» چون شمشیر است و سریعاً می گذرد. از طرف دیگر اگر انسان خود را از گذشته و آینده آزاد کند، صاحب «وقت» می گردد. پس اگر به حق بنگرد، صاحب «وقت» می شود و اگر صاحب «وقت» گردد بدون حجاب به حق می نگرد و از برکات آن برخوردار می شود. لازمه صاحبِ وقت شدن آن است که به گفته صدرالدّین قونوی؛ حقیقت زمان که همان دهر است را بشناسد، می گوید: «اِعْلَم اَنَّ ابالوقت هوالّذی عرفَ حقیقه الزمان و مسمی الدهر»[340] بدان که ابوالوقت کسی است که حقیقت زمان و مسمای دهر را شناخته باشد، و این حال کسی است که توانسته باشد فوق زمان، در عالم زندگی کند.[341]
و نیز امیرالمومنین(ع) در رابطه با آزادشدن از گذشته و آینده در نامه ای به یکی از اصحاب خود می فرمایند: «... فَارْفُضِ الدُّنْیَا فَإِنَّ حُبَّ الدُّنْیَا یُعْمِی وَ یُصِمُّ وَ یُبْكِمُ وَ یُذِلُّ الرِّقَابَ فَتَدَارَكْ مَا بَقِیَ مِنْ عُمُرِكَ وَ لَا تَقُلْ غَداً وَ بَعْدَ غَدٍ فَإِنَّمَا هَلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكَ بِإِقَامَتِهِمْ عَلَى الْأَمَانِیِ وَ التَّسْوِیفِ».[342]
دنیا را ترك كن و بدان كه محبت دنیا انسان را كور و كر و گنگ مى گرداند ، دوستى دنیا گردن ها را پائین مى آورد، اینك از عمر باقیمانده استفاده كن و نگو فردا و یا پس فردا چنان و چنین خواهم كرد، كسانى قبل از شما هلاك شدند و رفتند که هلاكت آن ها به خاطر آرزوها و فردا فردا گفتن ها بود.
حقیقت انسان که همان روح او باشد یک حقیقت مجرد است و موجود مجرد، از زمان و مکان آزاد است و لذا هرچه انسان بتواند خود را از زمان آزاد کند، به حقیقت خود نزدیک شده و در شرایط بی زمانی و بی مکانی سُکنی خواهد گزید.[343] و به همین جهت آزادشدن از زمان و مکان امری نیست که ذات انسان از آن بیگانه باشد و نتواند به آن دست یابد و یا اگر بدان دست یابد به چیزی غیر از حقیقت خود دست یافته باشد. بلکه بر عکس؛ هرچه از زمان و مکان آزاد شود به خودِ واقعی خود نزدیک شده، همان خودی که بی واسطه می تواند با خدا روبه رو شود.
پس در واقع صاحب «وقت»شدن یک نحوه گذشتن از خودِ مجازی به سوی خودِ حقیقی است تا در منظر خودِ حقیقی، در مقام جمعِ بین گذشته و آینده، در «حال»، با عالَم بقاء مرتبط شویم و در این شرایط از نیستی به هستی وارد شده ایم و آنچه را اراده کنیم، اراده به سوی هستی است و نه اراده به سوی ماهیات و نیستی ها. پس وقتِ عمل، وقتی است که انسان از گذشته و آینده آزاد باشد وگرنه عمل او عین پوچی است. حضرت امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند:
«إنّ ماضِیَ عُمْركَ أجَلٌ و آتِیَهُ أمَلٌ وَ الْوَقْتُ عَمَلٌ»؛[344]
عمر تو وعده ای است به سر آمده، و آینده تنها امیدی است ودیگر هیچ ، فقط «وقت»ی که در آن هستی عمل است.
چون ذات انسان در واقع در «وقت» قرار دارد و ذهن انسان است که با تصوراتی از آینده و گذشته او را از «وقت» خارج می کند و گرفتار افکار حصولی و مفاهیم می کند، پس چنانچه خود را از گذشته و آینده آزاد کنیم، به خودی خود، «وقت» به سراغ ما می آید. مولوی در این رابطه می گوید:
فکرت از ماضی و مستقبل بود
چون از این دو رست مشکل حل بود
چون بود فکرت همه مشغول حال
ناید اندر ذهن تو فکر محال
این که می گوید اگر مشغول «حال» شدی، دیگر فکرِ محال در ذهن ات نمی آید، بدان جهت است که فکر در زمان گذشته و آینده فکر محال است، چون دست نایافتنی است و عملاً عمر انسان را از بین می برد. اساساً گذشته و آینده عمر ما نیست، عمر ما آن «وقت» است که آزاد از زمان و مکان در آن هستیم و در همین رابطه حضرت امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند:
«إنَّ عُمْرَكَ وَقْتُكَ الَّذی أنْتَ فیه»[345]
عمر تو همان «وقت»ی است که در آن هستی.
اگر عمر ما آزاد از زمان و مکان نباشد عملاً عمرمان در دو امر فانی، از بین رفته است و عملی انجام نداده ایم، هرچند عمر را گذرانده ایم. تأکید حضرت در رابطه با همین امر که «وقتِ» خود را جهت عمل به دست بیاور وگرنه عمر خود را در گذشته و آینده فانی می کنی عبارت است از این که می فرمایند:
«أَلَا وَ إِنَّكُمْ فِی أَیَّامِ أَمَلٍ مِنْ وَرَائِهِ أَجَلٌ فَمَنْ عَمِلَ فِی أَیَّامِ أَمَلِهِ قَبْلَ حُضُورِ أَجَلِهِ فَقَدْ نَفَعَهُ عَمَلُهُ وَ لَمْ یَضْرُرْهُ أَجَلُه»،[346]
آگاه باشید که شما در شرایطی به سر می برید که ماوراء آن أجل شما قرار دارد، پس هرکس در ایامی که در اختیار دارد قبل از آمدن أجل، عملش به او نفع رساند و در آن صورت با آمدن أجل ضرر نمی کند.
وقتی انسان توانست پس از تزکیه و بازگشت به ذات مجرد خود، «وقت» خود را به دست بیاورد و به عبارت دیگر «وقت» به سراغ او آمد، در بی زمانی قرار می گیرد و در آن حال برای حفظ وقت، به عبادات طولانی مشغول می گردد و در آن حال، رکوع و سجده های طولانی او در زمان انجام نمی گیرد که طولانی احساس شود و اصلاً زمانِ گذران در آن جا نیست، در آن جا زمانِ باقی هست و نه زمان فانی.
مولوی در رابطه با حفظ «وقتِ باقی» که یکی از کارهای بزرگ عرفا است، می گوید:
هست صوفی صفاجو ابن وقت
وقت را همچون پدر بگرفته سخت
در رابطه با حفظ وقتِ باقی و فاصله گرفتن از زمان فانی و حذرکردن از اعتماد به آن، حضرت امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند:
«ماضی یَوْمِكَ فَائِتٌ و آتِیهِ مُتَّهَمٌ وَ وَقْتُكَ مُغْتَنِمٌ فَبادِرْ فِیه فُرْصَةَ الإمكان و إیّاكَ أنْ تَثِقَ بِالزَّمان»[347]
روزی که گذشت، فوت شده، و آینده تهمت زده و غیر قابل اعتماد است، و« وقت» تو مغتنم و قابل استفاده است پس مبادرت کن در فرصتی که برایت هست، و بر حذر باش که به زمان اعتماد کنی.
زیرا بنا به فرمایش حضرت «الاشتغال بالفائت یضیع الوقت»،[348] مشغول شدن به امور گذرا عامل ضایع شدن «وقت» است.
معنی پوچ شدن فعالیت های فرهنگی بهتر از این که حضرت می فرمایند نیست که گرفتار گذشته و آینده شویم و «وقت» خود را ضایع نماییم.
حفظ «وقت» به معنی حفظ «قلب» است در حضور حضرت حق، و این سخت ترین و با برکت ترین کاری است که انسان ها در زندگی دنیایی باید به آن مبادرت کنند. گفت:
محنت قرب ز بُعد افزون است
جگر از هیبت قربم خون است
هست در قرب همه بیم زوال
نیست در بُعد جز امید وصال
هرکس به جایی رسید از حفظ وقت یا حفظ حضور بود. آدمی که صاحب «وقت» شد به راحتی در ساحت وحدت حقیقی با حق سُکنی می گزیند و در حالت انکشاف حقیقت قرار می گیرد و دیگر خود را در منظر خود ندارد و به خوبی متوجه فقر ذاتی خود است، و لذا توجه به خود را قابل اعتنا نمی داند، نظر به فتوح راز دارد و بدان مشغول است و چنین انسانی است که «عالَم»دار شده است.
مقام توحید صمدی، مقامی است که همه کثرت ها در آن مقام مستغرق اند و حتی اسماء حسنا و صفات عُلیاء در آن مقامِ احدی، به نور توحید به یگانگی رسیده و هیچ ظهوری ندارند، حال چون آن مقام تجلی نماید، مقام واحدیت و ظهور اسماء به صحنه می آید که نسبت به مقام حضرت اَحد یک نحوه کثرت است و همچنان این نزول اگر ادامه یابد به پایین ترین مرتبه خود می رسد که عین حرکت و زمان است و برهان حرکت جوهری مبین این نکته است. حال با توجه به این که هرچه عالَم از مقام توحید فاصله بگیرد، به کثرت و زمان نزدیک می شود، تا آن جایی که در عالم ماده «زمان» بُعد چهارم عالم ماده خواهد بود، اگر انسان از زمان فاصله بگیرد، آرام آرام به توحیدی می رسد که گذشته و آینده در او جمع می شود و دیگر زمانی نیست که او را به ناکجاآباد بکشاند بلکه آینده نیز نزد اوست، و حضور اولیاء الهی در آینده و خبردادن از وقایع آینده نیز از همین مقوله است، هرچند که اهل «وقت» به توحیدی که با جمع آینده و گذشته پیدا کرده اند و می توانند با خدا مرتبط شوند، دل خوش اند نه به حضور در آینده.
پیامبر خداf در معراج خود که همه کثرات در آن مقام در تجلی نور توحیدی فانی می شوند، سخن از «وقت» خود به میان می آورند که حتی در آن حالتِ یگانگی، نه امکان حضور ملک مقربی بوده و نه امکان حضور نبی مرسلی. می فرماید:
«لِی مَعَ اللَّهِ وَقْتٌ لَا یَسَعُهُ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لَا نَبِیٌّ مُرْسَلٌ وَ لَا عَبْدٌ مُؤْمِنٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ».[349]
مرا با خدا «وقت»ی بود که در آن حال نه ملک مقربی، و نه پیامبر مرسلی، و نه مؤمنی که خداوند قلب او را امتحان کرده باشد، یارای حضور در آن «وقت» را داشت.
و مولوی نیز در این رابطه می گوید:
لِی مَعَ اللهْ وَقْت بود آن دم مرا
لا یسَعْ فِیهِ نَبِی مجتبی
انسان آن گاه که در «وقت» قرار گرفت، تمام وجودش نظر به حق است و در این نظر به حق، هیچ چیز دیگر را نمی خواهد. گفت:
قصر فردوس به پاداش عمل می بخشند
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
در این حالت در حضور او قرار می گیرد و هنر واقعی هم همین است که انسان بتواند بدون هیچ غرضی و چون و چرایی نظر به حق داشته باشد. زیرا؛
چون غرض آمد، هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی او دیده شد
اگر انسان توانست از علم حصولی بگذرد و بدون نظر به چیزی، نظرش به حق باشد، «وقت» به سراغ او می آید.
انسان اگر نتواند پس از معرفت به حقایق، با روزه و دیگر عبادات، جنبة مجرد خود را بر زندگی خود غالب کند، حکم عالم ماده که عین گذران و زمان زدگی است بر قلبش حاکم می شود و هیچ وقت خاطری که در حالِ جمع باشد ندارد و همواره در فرداها زندگی می کند. به گفته مولوی:
عمر من شد فدیه فردای من
وای از این فردای ناپیدای من
هین مگو فردا که فرداها گذشت
تا به کلّی نگذرد ایام کشت
انسانِ زمان زده، همواره در فرداها یعنی در ناکجاآباد زندگی می کند، همان طور که در گذشته های فانی شده به سر می برد. حضرت امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند:
«اِحْذَرُوا ضِیاعَ الأعْمارِ فیما لا یَبْقى لَكُمْ، فَفائِتُها لا یَعُودُ»،[350]
حذر کنید از ضایع شدن عمر در آنچه باقی نمی ماند از برای شما، زیرا آنچه از عمرها رفته، برنمی گردد.
اگر انسان در فرصتی که بین گذشته و آینده دارد وارد عمل نشود و باز در این فرصت، در گذشته و آینده به سر برد، همه عمر خود را باخته است و با غصه روبه رو می شود که حضرت در موردش می فرمایند: «بَادِرِ الْفُرْصَةَ قَبْلَ أَنْ تَكُونَ غُصَّةً»،[351] پیشی بگیر به سوی فرصت، قبل از آن که آن فرصت تبدیل به غصّه شود. زیرا که «إِضَاعَةُ الْفُرْصَةِ غُصَّةٌ»،[352] ضایع کردن فرصت غصّه است.
از امیرالمؤمنین(ع) هست که:
ما فاتَ مَضَی وَ ما سَیأتِی فَأین
قُم فَاغْتَنِم الْفُرْصَةَ بَینَ الْعَدَمَین
آنچه از دست رفت که گذشت، و آنچه هم که نیامده، کو؟ پس همت کن و فرصتی را که بین دو عدم - گذشته ای که رفت و آینده ای که نیامده- قرار دارد، غنیمت شمار همچنان که حضرت می فرمایند: «الْمَرْءُ بَیْنَ سَاعَتَیْهِ »[353] انسان بین دو ساعت- ساعتی که گذشت و ساعتی که نیامده- جای دارد
خداوند با نوری که بر قلب انسان می اندازد، او را با خودش روبه رو می کند تا راه را به او بنمایاند، از این به بعد این انسان است که باید مواظب باشد از آن ملاقات گوارا نهایت استفاده را بکند وگرنه آن نور می رود و او برای همیشه محروم می شود. حضرت امیرالمؤمنین(ع) در این مورد می فرمایند:
«مَنْ وَجَدَ مَوْرِداً عَذْباً یَرْتَوی مِنْهُ فَلَمْ یَغْتَنِمْهُ یُوشِكَ أنْ یَظْمَأَ وَ یَطْلُبَهُ فَلا یَجِدَهُ».[354]
هرکه جایگاه آب گوارایی را که می تواند از آن سیراب گردد بیابد و آن را غنیمت نشمارد، بی شک تشنه ماند و در شرایطی قرار گیرد که طلب آن کند پس آن را نیابد.
یافتن آب گوارا در حدیث فوق ، همان به سراغ آمدن «وقت» است و غنیمت شمردن آن، به این شکل که انسان قلب خود را برای تجلی آن نور از هر فکر و خاطری خالی کند و از غیر حق جان را منصرف گرداند، در این حال می گویند به پیام «وقت» عمل کرد.
در همین رابطه است که حضرت امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند: «فی كُلِّ وَقْتٍ عَمَلٌ»[355] در هر وقتی عملی است. و نیز می فرمایند: «مَنْ أَخَّرَ الْفُرْصَةَ عَنْ وَقْتِهَا فَلْیَكُنْ عَلَى ثِقَةٍ مِنْ فَوْتِهَا»،[356] هر که فرصت مناسبی را از دست دهد باید مطمئن باشد که آن «وقت» دیگر به دست نمی آید.
چون وقتی در «وقت» قرار گرفتی، آن وقت هدیه الهی است برای ارتباط خاص با حقایق و اسماء خاص که مخصوص همان وقت است و راهنما به اموراتی است که شایسته است سالک در همان «وقت» متوجه همه آن ها شود. حال اگر به جهت مشغله های دنیایی از آن استفاده نکردی، به خفا می رود و دیگر آن را نمی یابی.
وقتی شناختیم که «وقت» شرایط توحیدی قلب است برای اتصال به نور وجود خداوند، می فهمیم باید قلب و وقت را در نهایت توجه حفظ نمود. چنانچه امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند:
«بَادِرُوا آجَالَكُمْ بِأَعْمَالِكُمْ وَ ابْتَاعُوا مَا یَبْقَى لَكُمْ بِمَا یَزُولُ عَنْكُم». [357]
پیش اندازید عمل های خود را بر اجل های خود و بخرید آنچه را باقی می ماند از برای خود به آنچه زایل می شود از شما. گفت:
در غم ما روزها بی گاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت، گو رو، باک نیست
تو بمان ای آن که جز تو پاک نیست
هر که جز ماهی، ز آبش سیر شد
هر که بی روزی است، روزش دیر شد
حضرت امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند:
«وَقْتُکَ أعَزُّ الأشیاء فَاشْغَلْهُ بأعَزِّ الأشیاء.»[358]
وقت تو عزیزترین چیزها است برای تو، پس آن را به عزیزترین چیزها مشغول کن.
همیشه توصیه مهم امامان معصومh به یاران مخصوصشان در رابطه با حفظ «وقت» بوده، از جمله آن ها توصیة امام کاظم(ع) به هشام است که می فرمایند:
«یَا هِشَامُ اصْبِرْ عَلَى طَاعَةِ اللَّهِ وَ اصْبِرْ عَنْ مَعَاصِی اللَّهِ فَإِنَّمَا الدُّنْیَا سَاعَةٌ فَمَا مَضَى فَلَیْسَ تَجِدُ لَهُ سُرُوراً وَ لَا حُزْناً وَ مَا لَمْ یَأْتِ مِنْهَا فَلَیْسَ تَعْرِفُهُ فَاصْبِرْ عَلَى تِلْكَ السَّاعَةِ الَّتِی أَنْتَ فِیهَا فَكَأَنَّكَ قَدِ اغْتَبَطْتَ».[359]
ای هشام! بر طاعت خدا صبور باش، و از نافرمانی او خودداری کن، که دنیا یک ساعت است، زیرا از گذشته آن اکنون نه شادی داری و نه غمی، و از آینده آن آگاه نیستی که چه خواهد شد؛ پس بر این ساعتی که در آنی صبور باش و در آن بکوش، چونان که گویی وقتِ خوشی و شادی توست ...
در توصیه فوق به نحو بسیار کاربردی انسان را وارد مرحله ای می کنند که قلب بتواند با باقی ترین چیزها یعنی خداوند و اسماء الهی مرتبط شود و از آن انوار مقدس بهره مند گردد.
در فرهنگ دین موضوع تشویق به عمل، به آن معنی است که ابتدا انسان متوجه است خرج کردن خود در امور فانی در واقع یک نوع عمل نکردن و باطل بودن است و لذا وقتی می فرمایند به عمل مبادرت کنید، می دانند که نظر یارانشان متوجه عالم بقاء است و بر آن اساس توصیه می کنند که به عمل بپردازید. یعنی با آزادشدن از زمان گذشته و آینده و با توجه کردن به عالم بقاء، جهت قلب خود را به سوی آن عالم سیر دهید و در این راه به رفع حجاب هایی که مانع اتصال به آن عالم است بپردازید و آن گاه با آماده شدن قلب جهت قبول انوار عالم بقاء، به عمل بپردازید، و عمل چیزی جز اتصال به عالم بقاء نیست. در همین رابطه است که نبی اکرمf می فرمایند:
«وَ اللَّهِ مَا یُسَاوِی مَا مَضَى مِنْ دُنْیَاكُمْ هَذِهِ بِأَهْدَابِ بُرْدِی هَذَا وَ لَمَا بَقِیَ مِنْهَا أَشْبَهُ بِمَا مَضَى مِنَ الْمَاءِ بِالْ