متن پرسش
سلام بر استاد ارجمند و گرانمایه: این کمینه که گاهی سخنان شما را گوش میکند با تمام ضعفها، کمبودها و خلل هایش خود را شاگرد شما میداند. حالم منقلب شده و درمانی نمی یابم هرچه اطرافم هست مزید علت میشود و نمک روی زخم تا بخواهی دارم. عزیز تر از جان بدنم پر از رخوت، مغزم خمود و دستانم ناتوان پاهایم لرزان و فکرم پریشان شده نای ایستادن هم ندارم ترس وجودم را فراگرفته نکند به بیراهه بیفتم. دستاویزی نیست هیچ کورسوی امیدی نمی بینم روحم گمشده و نمیتوانم لق لقه زبانش، دیگر از دارو هم کاری ساخته نیست، دل را به در و دیوار میکوبم به آب و آتش می زنم اما جان نمیگیرد به طپش نمی افتد، کرخت شده ام خوبست که درد راحس نمیکنم اما گوشهایم هم غرق شده تنها دستم از آب بیرون مانده، آیا این دست و این دل مرده راهی برای حیات دارند که من نمیبینم؟ میخواهم زنده بمانم می شود؟ کسی صدایم را میشنود؟ کسی کنارم می ایستد؟ کمکم کنید...کمک🖐️
متن پاسخ
باسمه تعالی: سلام علیکم: در شرح حال جناب رابعۀ عدویه آن بانوی سالکِ عارف هست که فرمود، نیمه شبی بیدار شدم دیدم هیچ روحی و قلبی که با آن رو به سوی خداوند کنم، در خود نداشتم. رو به سوی خدا کردم که خدایا! یا قلب و روحم را برگردان و یا عبادات بدون حضور قلب را از من بپذیر. حقیقتاً قصۀ ما نیز اینچنین است که بعضاً «دوست دارد یار، این آشفتگی» و از این جهت در ادامه داریم در همین احوالات «کوشش بیهوده بِه از خفتگی» یعنی «آنقدر ای دل که توانی بکوش». پس ماییم و راضیبودن به همان موقعیت و توانی که داریم و این رضایت، در جای خود زندگی زیبایی را پیش میآورد. موفق باشید