بسم الله الرحمن الرحیم
گروه فرهنگی لب المیزان
به لب المیزان خوش آمدید.
گروه فرهنگی المیزان

موضوعات

دسته بندی: غرب‌شناسی و مدرنیته

تعداد نمایش
کتاب
جزوه
یادداشت ویژه
نمایش چاپی
شماره عنوان پرسش
19771
متن پرسش
مصلوبِ رسمیّت به آقای طاهرزاده سلام، کجایید؟ یادی از بی سروپایان نمی کنید؟ محفلِ اُنس‌تان کجاست؟ مجالسِ رسمیِ عرفانِ نظری و عملی؟ مساجدِ رسمی؟ اعتکافِ رسمی؟ مراسمِ رسمیِ مذهبی؟ نمازِ جماعتِ رسمی؟ هیئتِ مناسکِ رسمی؟ یا درمیانِ مریدانِ رسمی؟ آه! من، چه کنم که در لجنزارِ وجودم به خیالاتی خوشم. تو را با این رسمیّت‌ها چه کار؟ نفرین بر رسمیّت، که عشق را به مقتل کشانده است نپرس از احوالِ سوزانم؛ من، خود بر تو می خوانم تشنگی و بی قراری ام را در زندانِ رسمیّت، نوحه می خوانم، آه می کشم، نفرین می کنم، می سوزم و در حالِ جان سپردنم روحِ تشنه و بی قرارم در طلبِ آزادی ست در طلبِ چیزی غیر رسمی نکته ای روح فزا چیزی بگو! در این زندان، بر صلیب رسمیّت، مصلوبم سنّتِ رسمی دین دانشِ رسمیِ فلسفه دانشِ رسمیِ عرفان دانشِ رسمیِ اخلاق تفسیرِ رسمیِ شعر همه در این زندان‌اند بوی عفنِ این جنازه ها، سخت تهوّع آور است اینجا که باشی، معنای تعفّن و تهوّع را می فهمی جنازه ها، به من پوزخند می زنند و تهوّع ام را ملامت می کنند تو چیزی بگو افسوس که تو را هم در بند می بینم در بندِ تفسیرِ رسمیِ قرآن، عرفان های نظری و عملی و حافظ! آه! با این تهوّع چه کنم، با این اسارتِ شوم؟ تهوّع از رسمیّت و اسارت در زندانش از کتاب ها به ستوه آمده ام، از خواندن ها چه کسی کتابِ روحِ تشنه و بی قرارم را خواهد خواند؟ آه! از این اسارتِ شوم از هر سوی که می روم، بیگانه ای می بینم، نامأنوس: سخنانِ رسمی، کتبِ درسی نه! نه! نمی خواهم قلبم می سوزد دلم هوای سرودِ شادیِ روحی شاد و سرشار و سیراب، سیراب از حکمت کرده است. در این عزای رسمیّت، مردارها گوشتِ خود را می خورند امّا من، آب می خواهم، شیر می خواهم ناودان‌های فیض خدا را می خواهم، تا قیامت، تا شامگاهِ روزِ داوری دریای حکمتش را می طلبم، نه از برای شنا کردن، از برای نوشیدن! این دینِ رسمی، از آغاز، ریزش‌های فیض خدا را نقاشی های زشت کرده است ما را از شیرِ مادر محروم کرده است نفرین بر او! آه! کاش تو را در این بند نمی دیدم، کاش سرودِ آزادی می خواندی رسمیّت، فیضِ حکمت را خیلی زود از دهانم بیرون کشید و من ناله سر دادم، آه! سوختم من از جزوه های رسمیِ درس های عرفانت، از تفسیرهای مقدّست از حافظ، ترسیدم از شیر، سیر شدم آه! شیر می خواهم، کجاست فیضِ خدا؟ اُنس می خواهم استادِ در بندم! در اسارتت، مرثیه می خوانم تو هم، در هم نوایی با ناله هایم گریه کن، گریه ات، دردِ سینه ام را آرام می کند گریه کن! مویه کن! رسمیّت را نفرین کن! آه! دلتنگم، دلتنگِ فیض حکمت نفرین بر جزوه های عرفانت! نفرین بر تفسیرِ حافظت! بگو که با من، هم گریه ای بگو که به این بیگانه ها، دل نسپرده ای بگو که مجبور بوده ای نه! تو به عشقمان، به عهدمان پایبند بوده ای، نبوده ای؟ آه! نفرین بر توقف بر ظاهر شریعت، که مرا از تو جدا کرده است نفرین بر این مرزها، این مرزهای جدایی... نکند از این‌که عاشقی احساساتی و رومانتیک چون من داری، شرمساری؟ نه! شرمسار نیستی، شاید قصدِ هدایتم داری اَه! چقدر از این واژه متنفّرم: هدایت! من، لبانم را برای بوسه، فقط بر لبانِ ضلالتِ رومانتیک می نهم آه! چقدر مشتاقِ هم صحبتی با گمراهانِ رومانتیک هستم: گوته، هولدرلین، کیرکگور، شیلر و شلگل آنها که از نقاشی های زشت نترسیدند و تا پایان، فیض خدا را مکیدند دلسپردگی ام به داوری و گادامر، از شوقم به آنها نیرو می گیرد دلم برای گوته تندتر می تپد کتابِ روحِ تشنه و بی قرارم را بر من خوانده است: شورِ شیطانی وجودم در فاوست و احوالِ این روزهایم در مصائبِ ورترِ جوان گوته را دوست تر دارم، که حجاب از رخسارِ محمّد و حافظ برداشت و روی ماهشان را بوسید هولدرلین. کاش می توانستم شب ها، تا سپیده دمان در آغوشِ گرمش بخوابم و او در گوشم قصّه ی زمانه‌ی عسرت بخواند شیلر را دوست دارم، که سرودِ شادی خواند بر افسردگان شلگل را دوست دارم، که میلِ جنسی را با فریبِ سکوتِ شرعی، انکار نکرد و در آن جذبه ی حقیقت دید؛ نه کثافتِ حیوانی! از دور بر آنها درود می فرستم که از رسمیّت به ستوه آمده بودند و در عصرِ عقلِ کوردلِ آوفکلقونگ، آزادی و زیبایی را یافتند کیرکگور را نگفتم؟ او که در ترس و لرز، مرا از مسلمانی ام شرمسار کرد سورن، ابراهیم را از آنِ خود کرد، در وجودش مأوا گزید و پیشانیِ پهنش را بوسید و من، از رویِ ماهِ محمّد، محرومم فاصله زیاد است، ما به درازای صلوات های رسمی، از محمّد دوریم نفرین بر آنها... من از گرمیِ آغوشِ علی محرومم، از نوازشِ حسن و لبانِ حسین و... از آنها، فقط، الفاظی توخالی به میراث رسیده است: غیابِ دلالت کجاست حسین؟ در مناسکِ رسمی؟ در بی خردی و توحّشِ بعضی از مداحان و توحّشِ نذری بگیران و طمعِ سوداگرانِ حاجات؟ آه! امان از غربت... تو آنجاها چه می کنی؟ تو ! در این صحنه‌ها احساسِ غربت نمی کنی؟ آه! اگر چون تویی، غریب نباشد در این سردخانه، در میان این جنازه ها، به چه چیز می توان امید بست؟ آه! می خواهی عاقبتِ محرومیّت از فیضانِ فیض خدا را بدانی؟ تقوایت، مجال می دهد، بگویم؟ نفرین بر تقوای کافر، که حقیقت را با سکوت می پوشاند! سلام بر شیطانِ درونم که با شیطنت هایش، کارهای خدایی می کند: می آفریند؛ خلق می کند، از عدم. من از آنان که او را با دشنام می آزارند، برائت می جویم شاید به همین خاطر، بر آدم سجده نکرد او عاشق بود و عاشق، معشوق را فقط برای خودش می خواهد امّا عاقبتِ محرومیّت از فیض خدا چه می تواند باشد؟ فیضی که ما را از خود به در می کند، به سوی آزادی عاقبتِ شوم این محرومیّتِ تراژیک: پناه بردن به سکس و الکل و سیگار و مواد مخدر یا پُرخوری یا خودکشی ست؛ در مقامِ فاعل یا ناظر، چه فرقی می کند؟ در عین یا در ذهن. من در وجودِ نحیفِ معتادان، طلبِ حقیقت دیده ام من در پرخوری، ناله ی جدایی از فیض خدارا شنیده ام امّا خودکشی: آخرین تیرِ ترکشِ عاشقی ست که معشوق، به او عنایتی نمی کند یا نمی تواند عنایتی کند می فهمی چه می گویم؟ تو، چه می گویی؟ نکند، تقوایت به تو اجازه نمی دهد حتّی این سخنانِ شیطانی را بشنوی؟ امّا من، تو را به شیوه ای دیگر یافته ام تو، مرا می فهمی، می دانی چه می گویم تو می دانی چه می گویم، هر چند که کلمات این نارفیقان همیشه از کلمه‌ی درونی ام عقب ترند؛ می دانی چه می گویی؟ تو که مکرِ روزمرّگی را می شناسی، تو که وجودت را وقف کرده ای دل نگرانت هستم می دانی که وقف در شرع، قوانینِ رسمیِ حیله گری دارد دل نگرانم آه! دلم آرام نمی گیرد، قلم از حرکت باز نمی ایستد... جزوه های منفورِ عرفانِ نظری و عملی ات به چه درد من می خورد؟ تفسیرِ گران مایه‌ی المیزان، از دردِ من چه می داند؟ اینها، دست مایه‌ی فضلِ فاضلانِ سوداگرند، که می خواهند سری در میانِ سرها شوند تو! این سخنان را بی ادبی می دانی؟ من در این احوال، از ادب عدول کرده ام، از شرع رَسته ام، از رسم آزادم، از خود بی خودم، دیوانه ام و دیوانه در دادگاهِ ادب و شرع و رسم، تبرئه خواهد شد آه! چقدر این جنون را دوست دارم در این احوال، همه‌ی نقاب های ظاهر و باطنم را بر می دارم در این اوقاتِ جنون، این عجزِ صادق را دوست دارم آه! چقدر در اشتیاقِ لبانِ مولانا هستم مولانا را از حافظ دوست تر می دارم؛ داغیِ وجودش، شبیه من است آه! از فیض حکمتِ او هم محرومم آه! چرا ساکتی؟ چیزی بگو! بیش از این طاقتِ تازیانه ندارم، بر صلیبِ رسمیّت عاقبت، جان به لب آمد از وعده هایی که هیچ گاه تحقّق نیافت از مردگی خسته ام زندگی می خواهم آب می خواهم شیر می خواهم اُنس می خواهم کجاست انس با خدا؟، جان می خواهم ایمان نمی خواهم ادب نمی خواهم عملِ صالح نمی خواهم اخلاق نمی خواهم سلوکِ عارفانه نمی خواهم خرد نمی خواهم کیست؟ او که از نزدش آمده باشد، خبری می خواهم در عصرِ اطّلاعات، در عصرِ انتشارِ همه جاییِ اخبار، خبری می خواهم افسوس! وای بر من... من که در عصرِ بی خبری، خبری طلب می کنم بر هولدرلین، سجده می کنم او که تراژدیِ عسرتِ مدرن سرود: غیابِ قدسیان و فروبستگیِ ساحتِ قدس کجایند قدسیان؟ زمین، بدون آنها غوغای بی خبری ست، مردابِ دروغ و نیرنگ است کجاست روح القدس؟ کجاست روح الامین؟ چرا ساکتی؟ آیا بی سروپایی چون من، نباید از قدسیان و مأوایشان بپرسد؟ آنها، سروشِ غیب را بر کدام گوش ها می خوانند؟ آنها، موسیقیِ حقیقت را کِی می نوازند؟ آنها هم با موسیقی مخالفند؟ جانم با وِزوِزهای مذهبی، گرم نمی شود، چه کنم؟ سرودِ شورِ عشق می خواهم... رمضان که می آید، عزادار می شوم، بی پناهی و ناکامی و تشنگی و بی قراری ام آشکارتر می شود با این ادعیه چه کنم؟ با این قرآن؟ دینی که شرطِ ورود به ضیافتش را گویا توقف در همین شریعت را می‌خواهد چرا مدعیان شریعت متوجه نیستند که خدا از من طهارتِ پیشین می خواهد دلم، آغوشِ گرم می خواهد ناگفته هایم، تا جایی که به گفت آمدند، به فهمِ قدّیسین در نمی آیند مرا با آنها کاری نیست... امّا تو، حتّی اگر با من هم سخن نیستی، لااقل در تشییع جنازه ام حاضر باش دیگر، قبل از جان سپردن، با من از پنجره ای که باید پاک شود تا نور حق در درون جلوه گر شود، سخن مگو... این نور، برایم با ظلمت چه تفاوت خواهد کرد؟ این نور که می گویی، فریبی برای تحمیلِ اُتوریته شریعت است فریبی که آزادی را در مقتلِ رسمیّت، سَر می بُرَد و با خونِ آزادی، وضوی نمازِ اوّلِ وقت می سازد نفرین بر او... سلام بر عصیان درونم او که بر این نور، سجده نمی کند و از رانده شدن نمی هراسد.
متن پاسخ


باسمه تعالی: سلام علیکم: نمی‌دانم صدای تو را می‌شنوم یا هنوز زمان شنیدن آن فرا نرسیده است؟ من بخواهم یا نخواهم این «صدا» صدایِ آینده‌ی تاریخِ ما است و اگر امروز شنیده و فهم نشود، فردایِ تاریخ ما، فردایِ تقابلِ کَرانی است که این صداها، آن‌ها را عصبانی می‌کند زیرا خوابشان را آشفته کرده است.
آن‌چه باید با تو در میان بگذارم بیشتر از آنی که گفته‌ای و یا فریاد زده‌ای و یا نه! ناله کرده‌ای، نیست. ناله‌ی هوشیارانه‌ای که امید دارد که با تاریخی که شروع شده است سخنی از جنسِ فرونشاندن عطش بشنود.
این پیرمرد که با تو سخن می‌گوید نمی‌خواهد خود را به خواب خرگوشی بزند، اما می‌خواهد به رسمِ نصیحت پیران، آری! به رسم نصیحت پیران که می‌دانند راهی بس ژرف در پیش دارید، چند کلمه بگوید،تا وقتی با هزار امید بنا دارید با مرغِ ماهی‌خوار که با یک شیرجه، ده‌ها ماهی چون شما را در کیسه‌ی منقار خود اسیر می‌کند تا ببلعد، روبرو می‌شوید،خود را نبازید و گمان نکنید دیگر راهِ گشوده‌ای برای شما نیست.
1- گفتی از دین رسمی به تنگ آمده‌ای! گوارایت باد. ولی از خود پرسیده‌ای آن‌هایی که به ظاهر از دین رسمی به وجد می‌آیند، در دلِ آن سخنان چه چیزی می‌جویند که این‌چنین جانشان گرم می‌شود؟! و در چه تاریخی خود را احساس می‌کنند که این‌چنین اشک می‌ریزند و جان خود را برای دفاع حرم دختر پیامبر«صلوات‌اللّه‌علیه‌وآله» ایثار می‌کنند؟!
2- در این ظلمات چه کسی در را به سوی انسان‌ها می‌گشاید؟
می‌دانم که دشمنیِ تو با فیلسوفان، از چه جنسی است. مسلّم از جنسِ دشمنیِ آن‌هایی که با فردیدِ بزرگ دشمن بودند و هستند؛ نیست. عیب فردید این بود که می دانست «ما که هستیم و کجا هستیم و چرا پایِ ناتوان خود را نمی‌بینیم». آیا او به جرم ناتوانایی پاهای‌ما دستور داد آن‌ها را ببرند؟
3- جامعه را نمی‌توان مضطرب کرد، باید با همین ناله‌ها و همین سوزهای امثال شما ها ، راهی را گشوده . آیا راهی هست که ما به آن نظر کنیم؟ من با تمام وجود و قسم به اشک‌هایی که مادران شهداء و همسران شهداء در فقدان شهیدشان ریختند، آن راه را راهِ خمینی می‌دانم؛ نه یک کلمه بیشتر، و نه یک کلمه کم‌تر! و چقدر سخت است در زیر غبارهای رسمیت‌یافته‌ی دوران، این راه را پیدا کرد و نشان داد. با تمام وجود به ناتوانی و اَلْکنیِ سخن خود اقرار می‌کنم، ولی:
گرم سنگ‌آسیا بر سر بگردد
دل آن دل نیست کز آن رَه بگردد
4- به من بگو از آن‌چه که داریم کدام را اگر نداشتیم، بهتر بود؟! اگر ما صدرا و محی‌الدین و خمینی نداشتیم، از متفکران بزرگی محروم نبودیم؟!!
عجله نکن، و از دست من عصبانی مشو!! ما همه، چوبِ رسمی‌شدنِ این فریادها را می خوریم. اگر سورن‌کی‌ یرکگور از دستِ استادان دانشگاه عصبانی است که سخنان او را تبدیل به درس می‌کنند و گرمی آن سخنان را می‌کُشند، صدرا و محی‌الدین نیز به همین بلا دچار شدند!!
راهی که در جاده‌ی گذشته‌ی ما گشوده شده است، انکار شدنی نیست. این افکار آن‌چنان نیستند که در مواجه با آن‌ها با آن‌ها دشمنی کنیم که این دشمنی با خودمان است و این، بیرون‌افتادن از دایره‌ی تفکری است که می‌تواند معنایِ فردای تو و ما باشد.
مطمئن باش اگر راه خمینی گم شود، هیچ‌کس صدای تو و امثال تو را نخواهد شنید، به دیوانگی متهمت می‌کنند و تو در بن‌بستِ تاریخیِ تحمیل‌شده بر روزگاران‌، یا دیوانه می‌شوی و یا خودکشی می‌کنی!!
این حرف‌ها را به حساب پیرمردی و محافظه‌کاری من بگذار! ولی فکر کن. همه‌چیز را بر هم بزن، ولی مواظب باش ضرر نزنی.
من از کلمات تو ذره‌ای از ضرر و زیان نمی‌بینم، ولی باز مواظب باش ضرر نزنی.
مشکل، غربتِ فکر است و با پسندیدن و نپسندیدنِ آن‌چه بر ما می‌گذرد، مشکل حل نمی‌شود.
 باید حماقت‌ها را تشخیص داد و بر آن نهیب زد و به آرامش دروغینِ حماقت‌ها، دل‌خوش نبود.
بایدپیامبر بود که بارِ امانت را بتوان کشید. هرکسی تاب تحمل آن را ندارد، خواه مَلک باشد و خواه کوه و دشت و بیابان!!!
آری! به قول آن مرد بزرگ، وقتی بادِ تفکر می‌وزد تا حماقت‌ها را بسوزاند، هرکس سعی می‌کند در پناهی قرار گیرد و سنگری برای خود دست و پا کند. و چقدر اندک‌اند آنانی که در مقابل آن باد، پیراهن از تن بیرون آورند و سینه‌ی خود را در مقابل آن قرار دهند.
همان‌طور که می‌گویی چه اندازه واژه‌ی تفکر زشت و آلوده شده است و ما را از نگاه رومانتیک‌ها که در زیبایی‌ها تفکر را می‌جستند، محروم کرده است.
آیا امروز «تفکر» را جز در پیران و جوانانی که به تشییع شهدای مدافع حرم آمده‌اند، در جای دیگر می‌توان جستجو کرد؟! خدا می‌داند اگر با شیلر و هولدرلین در تاریخ خودشان، هم‌احساس شویم، آن‌وقت چقدر به تشییع‌کنندگان شهدای مدافع حرم، این متفکرانِ بزرگ تاریخ امروزی، خود را نزدیک می‌بینیم.
5- بگو! توقع خود را در چه کسانی جستجو می‌کنی؟ مگر می‌شود انسان‌ها حتی انسان‌های بزرگ، همه‌ی موازین را رعایت کنند؟!! همان‌طور که از شاعر، باید طلبِ شعر کرد و نه، اخلاق، باید از دینِ رسمی و یا عرفانِ رسمی و یا عزاداریِ رسمی، آن‌چه را می‌توان گرفت، بگیری و پاسدار فکر باشی و حرمت فکر و متفکران را رعایت کنی.
آن‌که انقلاب اسلامی را بسطِ مدرنیته و نیهیلیسم می‌داند، چگونه می‌توان او را به عنوان یک متفکر پاس‌داشت؟! آیا این مثل همان‌هایی نیست که هایدگر را چون رئیس دانشگاه فرایبورگ در زمان نازی‌ها بود، نمی‌فهمند و متوجه نیستند با هایدگر، چه چیزی پیش آمد؟ آیا با انقلاب اسلامی، بسطِ مدرنیته و نیهیلیسم پیش آمد؟! یا تفکری به وسعت همه‌ی تاریخِ بشر در جان مردمانی که هیچ‌وقت توسط متفکرانِ رسمی دیده نشدند.
چقدر دیدنی بود آن‌چه آوینی دید و بقیه ندیدند. وای! اگر از این تاریخ، شهید خرازی و کاظمی و همت و باکری و علم‌الهدی‌ها دیده نشوند!!!!
این‌که ما امروز و در این شرایط آشفته چه اندازه می‌توانیم به حقیقت انقلاب اسلامی نزدیک شویم، بحث دیگری است. ولی آیا می‌توان بدون طی‌کردنِ این راهِ گشوده، به حقیقتی رسید؟
اگر امروز به هولدرلین به جهت فهمی که از حضرت ابراهیم یافت، سجده می‌کنی که حقیقتاً سجده‌کردنی است! فردا که این راه گشوده می‌شود، اگر به این شهداء سجده نکنیم، سر بر سنگ کوبیده‌ایم! و این انجمادی است سرد و بی‌روح، خواه از هایدگر سخن بگوییم، خواه از هگل. موفق باشید .

19760
متن پرسش
سلام: 1- آیا مبارزه با استکبار در حالی که این همه فشار بر مردم وارد شود، به مصلحت مملکت و مردم است؟ واقعا چه توجیهی دارد؟ رهبری در 14 خرداد 82 فرمودند: بزرگترین مبارزه با آمریکا، خدمت به این مردم است. هركه مى خواهد با آمريكا مبارزه اساسى كند، بايد به اين مردم خدمت كند. هر كه مى خواهد با دشمنان اين ملت مبارزه عملىِ كارآمد كند، با فساد مبارزه كند. 2- پس کو؟ فقط تحریم هایش برای مردم آمد؟ مسئولین که فشارش را تحمل نمی کنند. حداقل مدیریت هم ندارید که تحریم ها کم اثر باشد، کشوری با این همه ثروت ملی و خدادادی این است وضع ممکلت: 14 میلیون فقیر 6 میلیون بیکار 3 میلیون معتاد 14/5 میلیون مجرد و ... در فساد و اختلاس و آمارهای بد دیگر هم که در دنیا سرآمد هستیم. بانک تاسیس می کنند با شعبه های فراوان بعد از 25 سال لو می رود که مجوز ندارد. کدام قانون؟ قانون برای اقشار ضعیف و عامه مردم است که اقدام قاطع می کنند و در سوراخ موش هم که باشی مالیات و بدهی را از حلقومت می کشند بیرون. اما آن کله گنده ی فساد از کشور فرار می کند یا اصلا معلوم نیست آخرش با او چه کنند!؟ اما حالا کسی کار سیاسی خلافی انجام دهد پدر او را بهترین شکل در می آورند ولو مرجع تقلید باشد. 3- چرا در زمینه های اقتصادی اینطور نیست؟!
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: جانا سخن از زبان ما می‌گویی. ولی متذکر باشید که همه‌ی این ضعف‌ها ریشه در کسانی دارد که مستقیم یا غیر مستقیم شیفته‌ی غرب و استکبارند و راهِ نجات ملت ما تنها با حفظ روحیه‌ی انقلابی و مبارزه با استکبار می‌باشد. موفق باشید

19747
متن پرسش
سلام: 1) با دوستی در مورد مسائل علمی که داخل قرآن اومده صحبت می کنیم ایشون نظرش اینه که نباید مسائل علمی روز رو با قران اثبات کنیم چون نظریات علمی با گذشت زمان منسوخ میشه و نظریه علمی جدیدی بجاش میاد اونوقت به ما اشکال میگیرن که پس قرآن هم اشتباه میگه و... پس این نظر که آیات علمی برای اینست که نشان دهد قرآن به زمان و مکان خاصی محدود نیست چی میشه؟ فکر می کنم یه همچین کاری رو آقای بازرگان انجام داد و نظریات شیمی رو با قرآن تطبیق داده بود که با گذشت زمان نظریاتش رد شد. 2) موضوع دیگه ای که هست اینه که ایشون، بر اثر مطالعاتی که دارن میگه حضرت آدم در بین النهرین بوده و هبوط نکرده. 3) مسئله دیگه ای که هست اینه که چطور ما میتونیم به تاریخی که بیش از هزار سال پیش نوشته شده اعتماد کنیم تاریخی که به طور دقیق نمیتونه تاریخ شهادت حضرت زهرا (س) ،شب قدر و کربلا و... را بگه چطور باید باهاش برخورد بشه؟ 4) وقتی کشور ایران هیچ چیزش مطابق با اسلام نیست و صرفا با سبک غربی اداره میشه و این همه تبعیض و خلاف و کم کاری و اختلاس و ربا و...داخلش هست و به هیچ وجه حکومت اسلامی نیست پس چرا ما اسمش رو گذاشتیم جمهوری اسلامی ایران، حداقل این اسم اسلام رو بر می داشتیم تا کسی این سبک حکومت رو به اسم اسلام برداشت نکنه. سوالای زیادی در ذهنمه اما با همه اینها من نه با اسلام نه به ایران بدبین نیستم و تصورم اینه که هرچه هست از کم کاری ماست. ممنون میشم، اگه جواب این سوالات رو بدین و بگین در این شرایط وظیفه اصلیه منه دانشجو چیست؟
متن پاسخ

 باسمه تعالی: سلام علیکم: 1- هرگز نباید قرآن را بر اساس یافته‌های علم تجربی معنا کرد و یا محک زد. مگر اصول علمی که آن اصول فوق تجربه می‌باشد، مثل ان‌که می‌یابیم کرات در فضا در حرکت‌اند. این یک موضوع مسلّم علمی است و بعد متوجه می‌شویم قرآن نیز سال‌های قبل متذکر این امر بوده است 2- هبوط به معنای افتادن از بالا روی زمین نیست، بلکه به معنای توجه نفس انسان است از عالم یگانگی به عالم کثرات که بحث آن در کتاب «هدف حیات زمینی آدم» شده است 3- با تأمل در تاریخ می‌فهمیم که کدام مطلب قابل اعتماد است و کدام مطلب نه 4- ما با انقلاب اسلامی بنا داریم از زندگی غربی عبور کنیم و اکنون، اولِ راه هستیم با هزاران مانع که باید پشت سر بگذاریم. موفق باشید

19710
متن پرسش
با سلام: با این‌که سعی می‌کنم در مطالعات خود محکم و استوار باشم و از فلسفه‌ی اسلامی و بیش از آن از فلسفه‌ی غرب بهره‌هایی می‌برم، از یونان گرفته و افلاطون و از دکارت گرفته تا کانت و هگل و هایدگر، مشغول کند و کاو هستم و نسبت به انقلاب اسلامی نیز بی‌تعلق نیستم، و اندک استعدادی به اقرار دوست و دشمن در من هست؛ نمی‌دانم با این‌همه چرا در بعضی موارد می‌خواهم از غصّه بمیرم.
متن پاسخ

باسمه تعالی                                                                                                             سلام علیکم: گفت: :                                                                                                 اگر که یار نداری چرا طلب نکنی / اگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی

ما در تاریخی زندگی می‌کنیم که قصه‌ی انتحار روشنفکران قرن نوزده سخن بزرگی با ما در میان گذاشته است. بنده از کتاب «فرجام نیچه» اثر «هارتموت لانگه» این را فهمیدم که چون هوشیارانی مثل نیچه یا حساسیت‌هایی که گوته‌ی جوان در آثار خود پیش می‌‌آورد، دیگر نمی‌شود آدم‌های هوشیار را دعوت به زندگی کرد که عملاً  نفس‌کشیدن است و بس. لذا یا باید آن حساسیت نورانی را به جایی برد که آن‌جا روشنی‌گاهی است در ظلماتِ دوران. و اگر از آن مأیوس شویم از آن‌جایی که نظام مدرن چنین انسان‌هایی را از هرگونه زندگی محروم می‌کند، یا باید تصمیم به جنون گرفت چون نیچه و هولدرلین، و یا باید به آن نوع خودکشی‌ها دست زد که عده‌ای با آثار گوته دست زدند. امروز روشنی‌گاهِ ما با فلسفه‌های معمولی در مقابل ما خود را نمی‌گشاید. من هنوز حیران راهی هستم که شهدا در مقابل ما گشودند. خدا کند که این راه، معنیِ تاریخی خود را بنمایاند. آیا امثال شما می‌توانند برای آن‌که از غصه نمیرند، زبانِ راهی باشند که شهداء گشودند؟! می‌دانم که واژه‌ی «راهِ شهداء» کمی حالت متافیزیکی و مُرده پیدا کرده است ولی واقعیتِ قضیه به‌شدت زنده است، به همان معنایی که آن پیر فرزانه فرمود: «خدا می داند که راه و رسم شهادت کور شدنی نیست و این ملت ها و آیندگان هستند که به راه شهیدان اقتدا خواهند نمود.
 همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود.». چه کسی است که باید نشان دهد راه و رسمِ شهادت، کورشدنی نیست؟ راستی را حکیمانه خون دل خوردن و حجاب‌های این راهِ گشوده را متذکرشدن همان، «مداد العلماء افضلُ من  دماء شهداء» نیست؟

موفق باشید

 

19706
متن پرسش
حضور با سعادت استاد طاهرزاده: با سلام و تحیت، بنده در سایت لب المیزان جزوه راز سقوط تمدن ها را نتوانستم پیدا کنم اگر امکان دارد در این خصوص ما را راهنمایی بفرمائید.
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: جزوه‌ی مربوطه را در اختیار مسئول محترم سایت قرار دادیم تا در معرض دید کاربران قرار دهند. یک نسخه‌ی آن را خدمتتان ارسال می‌داریم. موفق باشید

سنّت سقوط تمدنها از نظر قرآن در الميزان

بسم الله الرحمن الرحيم

با آرزوى تعالى روح براى علامة طباطبائى(ره) كه زمينه تفكر قرآنى را براى سالهاى سال در آيندة تاريخ براى ما فراهم آورد و با سلام خدمت همه عزيزان بايد عرض كنم علت انتخاب چنين بحثى در اين همايش اين بود كه فكر مى كنم تمدن جديد در شرايط سقوط است و نه صعود لذا لازم است چشم اين نسل به اين موضوع باز شود تا هم بتواند اين سقوط را تحليل كند و هم به گونه اى زندگى كند كه در كلافة پر بحران اين تمدنِ در حال سقوط گرفتار نگردد.

سنت جارى در هستى يعنى يك قانون يا قوه اى فوق عالم ماده كه همچون روحى در كالبد پديده ها و حوادث جارى است و آن حوادث و پديده ها را به هم ارتباط و در مجموع به آنها جهت مى دهد. مانند حضور روح در جسم انسان و يا حضور قانون عليت در عالم. اين سنتها مقابل حوادث نيست بلكه جهت دهندة حوادث است و حتى عامل حضور و ظهور حوادث است. و ما در اين بحث سنت سقوط تمدنها را مورد بررسى قرار مى دهيم تا حوادث را به كمك آن نيروى باطنى و آن شعور پنهانى خاصش ارزيابى كنيم. بعنوان مثال قرآن مى فر مايد: « َو ما كُنّا مُهِلكى القُرى الاّ و اَهْلُها ظالمونَ» (سورة قصص / آية 60960 49 5 ) يعنى سنت خدا در برخورد با ملت و تمدن ظالم برخورد هلاكت آميزى است و لذا مى فرمايد: ما تمدنها را هلاك نكرديم مگر آنكه اهل آن ظالم بودند. يعنى هلاكت ملتها يك سنت است نه يك حادثة بريده و منقطع و اتفاقى كه امكان هم داشت انجام نشود بلكه به حكم جريان يك قاعدة مدبرانه در عالم است. تفاوت تفكر دينى با غير دينى دقيقاً همين جاست كه تفكر دينى به رمز و رازى فوق حوادث اين عالم اعتقاد دارد و تمام عالم را در قبضة خداوند و سنتهاى او مى داند و جهتگيريها و گرايشها را اتفاقى نمى داند بر عكسِ تفكر مقابل دين كه همة حوادث را گسيخته و منفرد و اتفاقى مى شمارد.

هر جامعه اى يك حيات تكوينى و يك حيات تشريعى دارد. كه حيات و مرگ تشريعى جامعه در رابطه با عدل و معنويت و يا ظلم و ماده پرستى است. ولى حيات تكوينى جامعه مربوط به اندازه اى است كه خدا براى طول بقاء آن امّت و آن تمدن تعيين كرده است مثل حيات و مرگ هر انسانى كه يك اجل مسمّى دارد كه ريشه در تكوين دارد و قابل تغيير نيست و يك اجل مبهم دارد كه در انتخابها و گرايشهاى او ريشه دارد. در خصوص حيات و مرگ انسان و اجل مبهم و مسمّى  علامه طباطبائى در ذيل آية «هُوَالَّذى خَلَقكُمْ مِنْ طينٍ ثُمَ قَضى اَجَلاًوَ اَجَلٌ مُسَمّى عِندَه» (سورة انعام / آية 2 ) مى فرمايد: اجل را نكره آورد تا ابهام را برساند يعنى دلالت كند بر اينكه اين اجل براى بشر مجهول است و بشر از راه معارف و علوم متداوله راهى به سوى تعيين آن ندارد. اجل دو جور است: يكى اجل مبهم و يكى اجل مسمّى و اجل مسمّى يعنى معين در نزد خداى تعالى و اين همان اجل محتومى است كه تغيير نمى پذيرد و به همين جهت آن را مقيد كرده به «عنده» : «نزد خدا» و مسلّم است چيزى كه نزد خداست دستخوش تغيير نمى شود.) «و َما عِنْدَ اللهِ باق» ( و در ذيل آية 61 سورة نحل مى فرمايد: «اجل مسمى نسبت به فرد فرد انسان همان مرگ اوست و نسبت به امتها انقراض ايشان و نسبت به عموم بشر همان نفخ صور و آمدن قيامت است.» و در ذيل آية 3 سورة احقاف مى فرمايد: «مراد از اجل مسمى نقطة انتهاى هر چيز است.» پس هر ملتى وقتى به انتهاى وجود خود رسيد اجل آن فرا رسيده است. كه البته در اينجا بحث از انتهاى وجودى است نه انتهاى زمانى هر چند پر شدن ظرف وجود و به انتها رسيدن آن در زمانى واقع شود يعنى بايد وجوداً به انتها برسد نه زماناً.

براى شرح اين موضوع ابتدا موقتى بودن كل حيات زمينى مطرح مى شود و سپس آياتى كه دلالت بر حيات تكوينى و حيات تشريعى دارند جداگانه مورد بررسى قرار مى گيرد. كل حيات زمينى موقت است. خداوند وقتى حضرت آدم (ع) را از بهشت بيرون كرد فرمود: «قُلْنَا اْهْبِطوا بَعضُكُم لِبَعضٍ َعدُوٌ َلكُمْ ِفى الاَرضِ مُسَتقَرٌّ و مَتاعٌ ِالى حينٍ» (سورة بقره / آية 36) يعنى شما بر روى زمين برويد شما ديگر زمينى شديد و چون جنس زمين تنگ است و محدود پس حتماً تزاحم و درگيرى پيش مى آيد اما مدتى در اين زمين مستقر هستيد و اقامت ابدى بر روى زمين نداريد  چرا كه كل حيات زمينى بر اساس سنت الهى «الى حين» يعنى تا مدتى است. سنت موقتى بودن حيات زمينى انسان را متوجه مى كند كه هر كارى كه انجام مى دهد بالاخره حيات زمينى موقت است و بنا نيست حيات آدم روى زمين بى نهايت باشد.

اين مربوط به كل حيات در روى زمين، از طرفى حيات تكوينى حيات مشخص شده هر امت و تمدنى است كه از قبل تعيين شده و وقتى آن «سر آمد» واقع شد هيچ حادثه اى نمى تواند آن اجل و سرآمد را تغيير دهد. براى روشن شدن اين موضوع به آيات ذيل دقت كنيد كه مى فرمايد: «وَ ِلكُلِ اُمَّهٍ اَجلٌ  فَاِذا جاءَ اَجَلُهُم  لا يَسْتَاْخِرونَ ساعهً و لا يَسْتَقْدِمون» (سورة اعراف / آية 34 ) يعنى براى هر امتى اجلى است وقتى اجل آن رسيد ديگر هيچ چيزى نمى تواند آن را تغيير دهد يعنى خوب بودن و بد بودن ملتها در سر آمد و به انتها رسيدن حيات آن ملت نقشى ندارد. و نيز به اين آيه هم توجه كنيد كه مى فرمايد: «وَ ما َاهلَكْنا مِنْ قَريَهٍ الاّ َو لَها كِتابٌ مَعلوم ما تَسْبِقُ مِنْ اُمَّهٍ اَجَلُها وَ ما يَستَاْخِرون» (سورة حجر آية 5) علامه طباطبائى مى فرمايد: «براى هر امتى كتابى نزد خداست كه در آن اجلهايشان نوشته شده  نه مى توانند آن را حتى يك ساعت جلو بيندازند و نه عقب. اين دو آيه دلالت دارند بر اينكه همانطور كه فرد فرد بشر داراى كتابى و اجلى و سر نوشتى است امتهاى مختلف بشرى نيز داراى كتابى هستند.» يعنى هر ملتى كتابى و سرآمدى دارد كه چون به سرآمدشان رسيدند هلاكشان كرديم يعنى صرف انتخاب مسير هلاكت  آور نابود كنندة آنها نيست بلكه بايد به انتهاى درجة وجودى برسند تا اجلشان فرا رسد. و آية ديگرى مى فرمايد:« َو َلو يُؤاخِذُ الله الناسَ بِظُلْمِهِم ما تَرَكَ عَلَيها مِنْ دابَّهٍ وَ لكِنْ يُؤَخّرُهُمُ الى اجلٍ مُسَمّى فَاِذا جاءَ اجَلُهُم لا يَستَاْخرِونَ ساعهًَ وَلا يَستَقدمونَ»  (سورة نحل / آية 61 ) يعنى اگر خدا مردم را به جهت ظلمشان مى گرفت روى زمين هيچ جنبنده اى نمى ماند يعنى با توجه به اينكه ظالم هستند آنها را تا يك سرآمد تعيين شده مى كشاند اما وقتى اجلشان رسيد خواه ملت خوبى باشند خواه بد به هيچ وجه نمى توان از آن اجل جلوگيرى كرد و يك لحظه هم مقدّم و مؤخّر نخواهد شد.

چرخش روزگار در دست كافر و مؤمن

در جاى ديگرى مى فرمايد: «اِن يَمْسَسْكُم قَرْحٌ فَقَد مَسَّ الْقَومَ قَرحٌ مِثلُهُ وَ تِلكَ الاَيّامُ نُداوِلُها بَينَ الناسِ وَ لِيَعْلَمَ اللهُ الّذينَ آمَنوا وَ يَتَّخِذَ مِنْكُمْ شُهَداءَ وَ الله لا يُحِبُّ الظّالِمين وَ لِيُمَحّصَ اللهُ  ا لَّذينَ آمَنوُا وَ يَمْحَقَ الْكافِرين» (سورة آل عمران / آية 40 و 141 ) اين آيه بعد از شكست جنگ اُحد نازل شد و مى فرمايد اگر شما زخمى برداشتيد آنها هم زخمى شدند و خداوند از طريق اين حادثه كل حيات را براى ما تفسير مى كند و مى فرمايد ما اين روزگار را بين مردم مى چرخانيم يعنى بنا نيست كه فقط مسلمانها پيروزى ظاهرى بدست آورند يك روز روزگار و دوران دست شماست - در جنگ بدر - يك روز هم دست مشركين است - در جنگ احد -  خوشيهاى دنيائى هم اين چنين است و اين چرخش را در بين مؤمن و كافر انجام مى دهيم.

«وَ لِيَعلَمَ الله الذينَ آمنوا» براى اينكه خداوند مؤمنين را بشناسد كه اصطلاحاً اين شناخت و علم را علم فعلى مى گويند يعنى در فعل بشر علم خدا اثبات شود. براى خداوند معلوم است كه هر كسى چه كاره است ولى هر كس در عمل بايد خود را بنماياند تا در قيامت به هنگام محاكمه بهانه اى نداشته باشد. «وَ يَتَّخِذَ مِنْكُم شُهَداء» تا خودتان شاهد باشيد. «وَ اللهُ لا يُحِبُّ الظّالِمين » يعنى خداوند در اين نظام به ظالمين نظر ندارد هر چند ممكن است چرخش روزگار را موقتاً در دست آنها قرار دهد. پس نظر حق به مؤمن مساوى اين نيست كه در سختي ها نيفتد. «وَ لِيُمَحِّص اللهُ الذينَ آمَنوا وَ يَمْحَقَ الكافرين» و حق تعالى مى خواهد با اين چرخاندن روزگار مؤمنين را خالص و كافرين را محْق و نابود نمايد.  يعنى اين جنگ و جدال و اين نظام و اين حيات زمينى را برقرار كرده ايم تا مؤمن خالص شود و كافر نابود گردد و پوچى اش آشكار گردد.

از مجموع اين آيات مى توان نتيجه گرفت كه نه نسبت به بقاء يك ملت و تمدن كم حوصله شويم و نه بقاء آنها را دليل بر حقانيت آن بدانيم بلكه ادامه حيات آنها بنا به سنت خاصى است و ريشه در حيات تكوينى آن امت دارد كه به سرآمد خاصى وصل است. چرا كه خود آيه فرمود اگر آنها را به خاطر ظلمشان نمى گيريم بخاطر اين است كه هنوز اجلشان نرسيده است.

لذا مى توان گفت: هر امتى «دوره» خودش را بايد طى كند و در نتيجه در هر مرحله از مراحل اين دوره شاخصه هاى خاصى دارد. مثل حوادثى كه در جهان امروز مى بينيم با سرعتى جريان دارد كه در عصرهاى گذشته چنين نبود و پيوسته در حال شتاب است و تا پايان دورة خود اين شتاب گيرى ادامه خواهد يافت. به عنوان مثال اگر به خصوصيات فكرى انسان عجول و انسان حكيم دقت كنيد مى بينيد فكر انسان عجول سطحى و سريع و بى محتوا و بى نتيجه است ولى انسان حكيم داراى فكرى متين و عميق و گسترده و مفيد است. البته چنين امرى تكوينى است يعنى آن شخص با انتخاب و اراده هاى خود كارهايى انجام داده و در يك شرايط خاص تكوينى قرار گرفته كه عجول است و اين شخص نيز با اراده هاى خود در شرايط خاص تكوينى قرار گرفته كه حكيم است. يعنى همچنانكه انسان عجول و انسان حكيم سرعت فكرشان تفاوت دارد گويا ادوار تمدنها نيز خصوصيات ثابت ندارند بلكه انقباض و انبساط در كار است و شايد بتوانيم به اين نتيجه برسيم كه عجول بودن و سرعت بيش از حدِّ تمدن جديد  آن را سطحى كرده است و همين امر نشانة سير سقوطى ونزولى آن مى باشد.

نظام ظهور و بطون

خداوند مى فرمايد: «اِلَيه مَرجِعُكُم جَميعاً وَعدَاللهِ حَقَّاً اِنَّه يَبْدَءُ الْخَلقَ ثُمَّ يُعيدُهُ لِيَجْزىَ الَّذينَ آمَنوا وَ عَمِلوُا الصّا لِحاتِ بِالقِسطْ» (سورة يونس / آية 4) يعنى همة شما بسوى خدا بر مى گرديد يعنى همان نظام «اِنّا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون"» است. يعنى نظام ظهور و نظام رجوع. و اين رجوع يك وعدة حق است و چون حق است خداوند انجام مى دهد. چرا كه برگشت ظاهر به باطن حق است و اگر فقط خلق و سير نزولى بدون سير صعودى متحقق شود اين كار بطلان و لغو است پس بايد سير صعودى و برگشتى نيز متحقق شود. مثلاً شما حرفهاى مرا در بيرون مى شنويد «ظهور» و پس از آن در پيش خودتان بر مى گردانيد «بطون» يعنى يك سيستم بطون و ظهورى در كار است كه حق است. حال اگر فقط صداى مرا مى شنيديد ولى پيش خودتان بر نمى گردانديد صرفاً يك امر لغوى انجام مى شد كه ارتعاش پرده هاى گوش شما بود و علم و معرفتى در كار نبود. مى فرمايد: «اِنَّهُ يَبْدَءُالخَلْق ثُمَّ يُعيدُه» اين آيه تاكيد و تفصيل و شرح معناى مجمل آية «اِلَيْهِ مَرْجِعُكُم» است. يعنى او ايجاد مى كند سپس بر مى گرداند تا مؤمنى كه عمل صالح انجام داده است به جزاى بالقسطش برسد. پس ما اين نظام دوره اى «ظهور و رجوع» را براى اينكه حق است انجام مى دهيم و اگر اين نظام دوره اى نبود ظهور قسط در مقام انسان مؤمن تحقق پيدا نمى كرد. «لِيَجزى الذين آمَنوا وَ عَملوا الصالِحاتِ بالقسط» تا اهل ايمان و عمل صالح به جوابى كه مطابق قسط و عدل است جزا داده شوند.

عرفا نيز مى گويند علاقة خدا به خلق و آفرينش ما بيش از علاقة خودمان است چون خداوند خودش را كه خوبى مطلق است دوست دارد چراكه دوست داشتن خوبى مطلق ‏خوب است و نه تنها خودش بلكه جلوه هاى خود يعنى مخلوقات خود را چون از شئونات خودش هستند دوست مى دارد. پس آنها را خلق مى كند. محى الدين بن عربى مى گويد: «اسماء طالب ظهورند.» يعنى در واقع حرف او اين است كه اين ظهور ظهور «لِيَجْزِىَ الَّذينَ آمَنوا و عَمِلوا الصالحات بالقسط» است و لذا خلق صورت مى گيرد تا جزاى مطابق قسط تحقق يابد. از طرفى ظهورِ جزا خودش يك نوع برگشت را لازم دارد پس «ثُمَ يُعيدُهُ» سپس برگشتشان مى دهيم تا آن سير باطنى محقق شود و اين كل  فلسفه «اِنَّه يَبْدءُ الْخَلْقََ ثُمَّ يُعيدُه» است يعنى اساس فلسفة هر خلقتى يك ظهور و ايجاد و خلق است و يك برگشت و رجعت است تا در ازاء اين خلقت و برگشت معنى جزا و پاداشِ افراد و امتها تحقق يابد.

علامه طباطبائى مى فرمايد: اين آيه - يعنى آيه 4 سورة يونس - يك نحوه ظهور و بسط  و يك نحوه قبض و برگشت در كل نظام را براى ظهور عدالت الهى در مورد مخلوقات ترسيم مى نمايد. يعنى اين آمدن و رفتن براى ظهورِ سنت خاصى است. و لذا چون عمر تمدن و ملتى سرآمد آن  تمدن مى ميرد يعنى سنت ظهور قسط (نه قسط اجتماعى صِرف) به معناى ظهور حق در موطن انسان و در موطن هستى وقتى به اتمام رسيد ديگر حيات اين ملت تمام است و لذا چون عمر تمدنى و ملتى سرآمد آن تمدن مى ميرد و اين نوع مردن بدون تغيير و تبديل بوده و هرگز قابل تغيير نيست يعنى «لا يَسْتَقْدِمونَ ساعَهً وَ لا يَسْتَاخِرون» كسى نمى تواند آن را عقب و جلو بيندازد. در اين مرحله از عمر تمدن حركتها سرعت خاص خود را دارند و همة مهلت ها به انتها رسيده است.

آخر عمر تمدنها كثرت و صورت بر وحدت و كيفيت غلبه مى كند و كمّيت جاى كيفيت مى نشيند چرا كه در آخرين مرحلة نزول آن جامعه يا تمدن همة خصوصيات وحدت را از دست داده است نه كمالى در آنجا مى توان يافت نه وحدتى. در فلسفه اسلامى استدلال مى كنند كه خدا عين وحدت و عين كمال است و عالم ماده عين كثرت و عين نقص است و از آن طرف خدا عين وحدت و عين وجود است و در مقابل عالم ماده عين كثرت و عين عدم است البته «عدمٌ مّا» است پس هر چه به ماده نزديك شوى به عدم و كثرت نزديك شده اى و هر چه به وجود و وحدت نزديك شوى به معناو بقاء نزديك شده اى (كه اصل اين بحث را بايد در برهان صديقين دنبال كنيد.) در قرآن نيز وقتى آخر عمر ملتها و اقوامى كه روبروى انبياء ايستاده اند را بيان مى كند بخصوص در سورة هود مى بينيد كه حرفشان جز دنيا و شهوت و حسّ چيز ديگرى نيست. حرفهايشان شديداً حسّى و صورى و پر كثرت و پر تنوع و منقطع از آسمان است در حالي كه حرف پيامبران وحدت و عبوديت و بندگى است. تمدن امروزِ دنيا نيز با توجه به خصوصياتى كه دارد از جمله مصاديق همين تمدنهاى به انتها رسيده است كه بيشتر به كثرت و عالم پائين نظر دارد و از عالم وحدت و قدس روى خود را برگردانده. شما به عنوان مثال به تاريخ بنگريد ظهور سلمان كه از شام به سوى مكه حركت كرد تا پيامبر را بيابد و شاهزاده وِنيزى كه از وِنيز راهى مكه شد چون علماء مسيحى به آنها گفته بودند زمان زمانِ ظهور پيامبر آخر الزمان است. وجود متونى كه سلمان و شاهزادة ونيزى را راهنمائى كرده نشانة دوره اى بودن تاريخ است و نشانه آن است كه دورة شروع و ظهور اسلام از قبل روشن بوده است. سلمان اوّل يك زردشتى بوده دل پاكى دارد مى خواهد مسيحى شود به او اجازه نمى دهند چون قانون زردشت اين بوده كه اول بايد زردشت را خوب بشناسى او نيز چنين مى كند و وقتى از دين زردشت قانع نمى شود پس از مطالعة كامل آن دين اجازه مى دهند كه مسيحى شود. به شام يعنى سورية فعلى محل تمدن مسيحيت مى رود و دربارة مسيحيت خوب تحقيق و تفكر مى كند و قانع نمى شود. استاد مسيحى اش به او مى گويد من براى تو ديگر حرفى ندارم به تعبير ما تو حرفت بلندتر از تمدن ماست. و تو بايد بدنبال پيامبرى بروى كه لباسى از پشم شتر مى پوشد و در فلان منطقه ظهور مى كند و شواهد نشان مى دهد كه بايد وقت ظهورش باشد. سلمان راه مى افتد و بالاخره پس از طى مشكلاتى پيامبر (ص) را مى يابد و ايمان مى آورد. در اينجا از اين مطلب مى خواهم نتيجه بگيرم كه انتهاى دورة مسيحيت در متن خود مسيحيت و شروع دورة ظهور اسلام نيز در آن پيش بينى شده است. باز گفتگوى بين شاهزادة ونيزى را با آن كشيش در كتاب سيرة پيامبر از دكتر طه حسين نگاه كنيد. محاورة بين دو انسانى است كه در غروب تمدن مسيحيت قرار گرفته اند كه شك همة وجود مردم را فرا گرفته است اين شاهزاده توسط آن كشيش هر دو بسوى عربستان مى آيند و قبل از اينكه پيامبر (ص) را ملاقات كنند بدست طايفة لخميان كشته مى شوند بعد پيامبر (ص) بنا به روايات خبر مى دهند كه من اينها را در بهشت در لباس حرير ديدم. باز اين مطلب اشاره اى است به دورى بودن يك تمدن.

حال به بررسى بعضى از آياتى كه دربارة حيات تشريعى يك ملت در قرآن ذكر شده مى پردازيم. حيات تشريعى يعنى حياتى كه در گرو اختيار انسان تنگى و وسعت مى يابد بطورى كه در رابطه با عدل و معنويت به وسعت و در رابطه با ظلم و ماده پرستى به تنگى مى افتد. خوب دقت كنيد در اينجا بحث ايجاد و نابودى حيات نيست بلكه بحث تنگى و وسعت حيات است. ولى منظور اين نيست كه اينها مى توانند سيكل حيات تكوينى را تغيير دهند. (يعنى حيات تكوينى و اجل مسمّاى هر ملتى و تمدنى چه عادل و چه ظالم تغيير پذير نيست هر گاه سرآمد آن رسيد از صحنه بيرون مى رود)

قرآن در سورة اعراف مى فرمايد: «وَ ما اَرسَلنا فى قَريَهٍ مِن نَبىٍّ اِلاّ اَخَذْنا اَهلَها بِالْباْساءِ وَ الضَّراءِ لَعَلَّهُم يَضَّرَّعون (94) ثُمَ بَدَّلْنا  مَكانَ السَّيِئَهِ الحَسَنَهَ حَتى عَفَوا وَ قالوُا قَدْ مَسَّ  آبائَنَا الضَّرّاءُ وَ السَّرّاءُ فَاَخَذْنا هُمْ بَغتَهً وَ هُم لا يَشْعُرُونَ (95) وَ لَو اَنَّ  اَهْلَ القُرى  آمَنوُا وَ تَّقَوا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الاَرْضِ وَلكِنْ كَذَّبوُا فَاَخَذنا هُمْ بِما كانوُا يَكسِبُونَ (96)»

مى گويد: ما پيامبرى نفرستاديم در قوم و قريه اى الا اينكه همراه با آن، آن قوم را به سختى انداختيم. چون به جهت نبودن پيامبرْ آن قوم حسّى مسلك شده و به سقوط نزديك شده اند  براى آنها پيامبر مى فرستيم حال يا نجات پيدا مى كنند يا نابود مى شوند. و عموماً بجز قوم يونس همة امتها نابود شده اند. زيرا در روياروئى با مقام وحدتِ نبى (ص) نتوانسته اند از كثرت و اضمحلال خودشان دست بردارند. و بدين جهت به نحوى نابود شده اند. حالا يا با باد يا آب يا سنگ يا هر چيز ديگر. علامه طباطبائى (ره) علت همراه بودن سختى با ارسال رسل را تخدير شدن ملتها و اسير دنيا شدن آنها مى داند و لذا بايد سختى بكشند تا از عادت تمدن قبلى خود رها شوند و با تمدن جديدى كه پيامبر آورده  است خود را هماهنگ كنند و بايد به درگاه خداوند بنالند چون اينها زمينى بودند حالا بايد آسمانى شوند. ولى اكثراً نمى نالند به همين جهت فرمود : «لَعَلّهم يَضَّرَّعون» يعنى شايد بنالند و شايد روح تضرع و توجه به عالم غيب در آنها احياء شود.   بعد مى فرمايد : «ثُمَّ بَدَّلْنَا مَكانَ السَّيئَهِ الْحَسَنَه». يعنى بعد از آن سختى به آنها رفاه و آسايش داديم «حَتّى عَفَوا» تا اينكه آن سختى را فراموش كردند. سپس به يك تحليل غلطى افتادند و نفهميدند اين سنتى كه جارى شد يك سنت غيبى براى بيدار شدن و جدا شدنشان از آن تمدن حسّى مادى بود. در نتيجه گفتند قرار دنيا چنين است كه بعد از هر سختى يك آسانى بيايد و به پدران ما هم يك آساني هايى رسيد. خداوند مى فرمايد در نتيجه اين بينش آنها را چنان گرفتيم كه اصلاً نفهميدند يعنى تحليلى واقعى براى نابوديشان نشناختند و نتوانستند بحرانى كه برايشان پيش آمده است را درست تحليل و بررسى كنند. اما برعكسْ اگر آن قوم ايمان مى آوردند و تقوا پيشه مى كردند ما بركات آسمان و زمين را بر آنها مى ريختيم «لَفَتَحْنَا عَلَيْهِمْ بَرَكَاتٍ مِنَ السَّماءِ و الاَرْض». يعنى اگر مؤمن مى شدند حياتشان بركت پيدا مى كرد ولكن مقابل جناح حق و معنويت ايستادند و حسّى مسلك شدند ما هم به جهت اينكه سيرتشان بدى شده بود آنها را گرفتيم. علامة طباطبائى(ره) بارها تاكيد مى كنند و مى گويند بر خورد نظام تكوين در ازاء بينش فكرى انسانها متفاوت است حتى مثال باران را مي زنند و مى گويند اين باران در رابطه با عقيدة شما دو جور نازل مى شود. يك وقت در فصل زمستان اول باران مى بارد و قطرات آن در بين لاية درختان كه شته ها جايگير شده اند نفوذ مى كند و بعد سرماى شديدى مي آيد و آن قطرات يخ مي زنند و شته ها مى ميرند و در بهارِ آن سال درختان پر ميوه است و يك وقت عكس آن اتفاق مى افتد يعنى اول سرماى شديد مى آيد بعد باران مى بارد اين باران در اين حال قبل از نفوذ در لايه هاى زمين - براى پوك كردن آن - و قبل از نفوذ در لايه و پوسته درختان براى كشتن شته ها يخ مى زند و عملاً فايده هاى جانبى نخواهد داشت.

ارتباط تكوين با تشريع

اين آيات خبر مي دهند كه موضع گيرى غلط ملتها در عمل و عقيده موجب مقابله نظام عالم با آنها گشته چرا كه نظام انسانى و نظام جهان هستى به هيچ وجه از همديگر جدا نيستند بلكه اين دو بصورتى بهم پيوسته اند كه هر يك از آنها بر روى ديگرى دائماً اثر مى كند و اين تقابل و تاثير متقابل در واقع مستمراً وجود دارد. اگر روحية انسان در هر مرحله از حيات خود از روحانيت و معنويت بتدريج دور شود نسبت به مبدا اوّليه كه عين قيام و حيات و وحدت است سير نزولى را طى مى كند و اين سير نزولى نوعى مادى شدن روز افزون را سبب مى شود و وقتى اين مادى شدن به درجه معّينى كه نهايت آن است برسد در بشر آن عصر يك بينش مادى و يك گرايش صرف به ماده  ظهور كامل مى كند و اين نقطة نابودى آن مرحله از زندگى آن چنان بشر است كه ريشه در انتخاب و اختيار خود بشر دارد هر چند كه در عين حال با نظام تكوين و سرآمدن عمر يك ملت بصورت تكوينى تطبيق كند. چرا كه كثرت مساوى با عدم و غرق شدن در كثرت مساوى با اضمحلال است حال چه اضمحلال در شخصيت فردى كه به كثرت گرائيد و چه اضمحلال در سرنوشت ملتى كه به كثرت گرائيد. و اين است معنى ارتباط هلاكت تكوينى با هلاكت تشريعى و ارتباط بين نظام هستى با انتخاب انسان يعنى آنجا كه فرمود: اجل ملتى را نمي توان تغيير داد به سنت تكوينى سرآمد يك تمدن نظر دارد و آنجا كه مي فرمايد:  «الاّ وَ اَهْلُهَا ظالِمُون» نظر به جريان تشريعى هلاكت اقوام دارد.

يك جمع بندى مفيد

از جمله نكاتى كه بايد توجه داشت اين است كه اين حيات دنيائى براى پروريدن است و نه براى بودن و ماندن. و هر تمدنى كه بخواهد حيات دنيا را براى بودن انتخاب كند ضد سنت جارى در هستى اراده كرده است. روى اين مطلب بسيار فكر كنيد. و ديگر اين كه اين جهان براى امتحان است و امتحان به معناى رفاه و بقاء نيست. نكته ديگر اينكه ما بايد تمدن جديد را درست تحليل كنيم اين تمدن بر اساس ملاكهاى قرآنى در حال سقوط است و بايد از آن فاصله گرفت و با تمدن اسلامى در مقابل چنين تمدنى بايستيم. اين تمدن مصداق تمدنهائى است كه به جهت ظلمشان هلاك شدند نه اين كه زودتر از سرآمدشان از بين رفتند بلكه هلاك شدند و نتيجه اى براى خودشان و بعد از خودشان باقى نگذاردند مثل انسان مؤمن و انسان كافر هر دو در يك برهه از زمان بالاخره مى ميرند ولى يك نوع بودن است كه مفيد براى خود و بقيه است و يك نوع بودن نه. اگر روى اين مباحث وقت بگذاريد نوع بينش و نگرشتان تغيير مبنائى مي كند يعنى از زاويه تكوين جهان را نگاه كنيد و نه با چشم عقل مصلحت انديش و در اين صورت جاى اعمال اختيارى خود را در نظام هستى خواهيد يافت. ما براى روشن شدن موضوع دو مطلب به اين مبحث اضافه مي كنيم تا ان شاءالله موضوع تا حدى تبيين گردد هر چند از پيچيده بودن مطلب غافل نيستيم.

هلاكت يعنى بى ثمرى زندگى به جهت ظلم

خداوند در سوره حجر آيات 4 و 5  مي فرمايد: «وَ ما اَهْلَكْنا مِنْ قَريَهٍ الاّ وَ لَها كِتابٌ مَعلوم (4) وَما تَسْبِقُ مِن اُمَّهٍ اَجَلَها وَ ما يَسَتاخِرُون (5) مي فرمايد: هلاك نكرديم قوم و گروهى را مگر اينكه براى آنها كتاب معلومى بود و چون وقتش رسيد آنها را هلاك كرديم و اجل و سر آمد هر امتى نه به جلو مى افتد و نه به تاخير. از اين آيه اگر التفات كنيد نكات ذيل بدست مى آيد:              

1. هر امتى كتابى معلوم دارد چه خوب باشد و چه بد باشد و هلاكت آنها بر اساس آن كتاب معلوم خواهد بود.

2. دين يك حقيقت پايدار است ولى تمدنها حقيقت پايدار نيستند يعنى دولتها تمام شدنى هستند چه مؤمن باشند و چه كافر. تمدنها تمام شدنى هستند و اجل مسمّى دارند چه ظلم بكنند چه ظلم نكنند. مثلاً خدا بنا دارد اين ملت صد سال بماند چه خوبى كند چه بدى. و «گناه» اولاً بد استفاده كردن از فرصت است ثانياً به جهت گناه و دورى از شريعت حاصل اين تمدن براى افراد اين تمدن مفيد نخواهد ماند يعنى انرژيهايش براى او ثمر ندارد نه اينكه اجلش جلو يا عقب بيفتد چرا كه مى فرمايد «ما تَسبقُ مِن امَّهٍ اجَلَها وَ ما يَستَاخرون» يعنى هلاكت آنها عقب و جلو نمى افتد. ظالم بودن هلاكت مى آورد يعنى كار آنها بى ثمر مى ماند نه يعنى اجلشان تغيير كرد. هم امام حسين (ص) طبق اجلشان شهيد شدند هم عمرسعد طبق اجلش مرد ولى عمر سعد به جهت ظلمش هلاك شد يعنى رفتنى همراه با پوچى. هلاكت گاهى به معناى رسيدن اجل است و گاهى هلاكت به معناى ظلم كردن آنها و بى ثمر شدن فعاليّتهاى آنهاست. مى فرمايد اين هلاكتشان ريشه در تكوين دارد و از قبل مشخص بوده كه اين ملت چه موقعى نابود مى شوند. دقت در اين آيه امنيت عجيبى به ما مى دهد و آن اينكه هر واقعه اى آن وقتى كه بايد واقع بشود واقع مى شود و هر حركتى به نقطة انتهائى كه بايد برسد مى رسد شما در تغيير نقطة انتهايى هيچ نقشى نداريد امّا در كيفيت دادن به كل مسير و نقطة پايانى نقش داريد.  

حرف اين است كه دين يك حقيقت پايدار است اسلام مى ماند ولى قاجار و پهلوى و افشار ندارد  اينها به عنوان حكومت رفتنى هستند جمهورى اسلامى يك وقت به معناى نفس اسلام است در اين صورت ماندنى است ولى يك وقت به عنوان يك تمدن است كه در اين صورت رفتنى است. آرايشهاى حكومتى معلوم نيست بماند ولى حقايق دينى مى ماند. مثلاً حكومت قاجار مى توانست ديندار بماند و مى توانست ديندار نماند دين ماند و قاجار رفت اگر قاجار ديندار بود باز هم مى رفت يعنى كيفيت بودنشان تغيير مى كرد نه اجلشان.  خيلى شبيه حيات خود انسانهاست  كه خوب بودن و بد بودنشان روى هم رفته در اجل مسمّاى آنها نقشى ندارد حتى اگر آن انسان پيامبر خدا صلواه الله عليه و آله باشد خوب بودن او موجب ماندن او بر زمين نمى شود.

3. دينداران مى روند ولى دين نمى رود و هر كس از طريق دين مى تواند بودن خود را به كيفيت مطلوب برساند و برود.

4. فرصت امتحان محدود است ولى كيفيت امتحان دادن در اين فرصت محدود نا محدود است. يعنى در فرصت عمرتان كه محدود و ثابت و اجلى مسمّى است مى توانى به خودت تغيير كيفى بدهى تا به اولياء الله برسى و مى توانى از فرصت استفاده نكنى و در واقع هلاك شوى.

فلسفة ماندن ظلم

ممكن است سؤال شود كه چرا خدا انسانهاى بد را از صفحة زمين نمى زدايد و چرا ظالمان تحرك و امكان فعاليّت دارند؟ بايد متوجه بود كه قصة نابودى امتهاى ظالم و تمدنهاى فاسد در كتاب معلومى مشخص شده است كه چه موقعى اوج بگيرند و چه موقعى افول كنند و مدت آن ثابت است و نه جلو مى افتد و نه عقب مى افتد. پس التفات داريد كه همانطور كه انسانها متولد مى شوند و مى ميرند يك تمدن هم دور خاص و منحنى خاصى دارد. «وَ ما اَهْلَكْنا مِنْ قَرْيَهٍ الاّ وَ لَها كِتابٌ مَعْلوُم» معنى كلمة قَرْيه با دقت در آيات قرآن به معنى تمدن است. هلاكت تمدنها در كتاب معلومى مشخص شده است و اجل آنها نه جلو  مى افتد و نه عقب. انسانها در فرصتى كه در اختيارشان است امتحان مى دهند. تمدنها غير از دينهاست. اسلام تغيير نمى كند ولى اين ملتها هستند كه اسلام را مى گيرند يا نمى گيرند. هر ملتى در هر فرصتى بايد امتحان بدهد و هر ملتى يك منحنى دارد. هلاكتها و از بين رفتن تمدنها حتمى است به همين جهت هم از صدر  اسلام تا حال تمدنهاى مختلفى داريم كه همه به عنوان تمدن اسلام آمدند ولى چه حق بودند چه باطل رفتند چرا كه قرآن مى فرمايد: «تِلْكَ الاَيّامِ نُداوِلُها بَيْنَ النّاسِ» يعنى اين روزگار را بين مردم مى گردانيم حتى حكومت حضرت حجت صلواه الله عليه ماندنى نيست‏ ولى انسانها در فرصت ماندن يك تمدن اگر خوب امتحان بدهند حياتشان ضايع نمى شود. آدم هاى خوب و بد هر دو مى ميرند تفاوتشان در استفادة خوب و بد از فرصت است. مرگ افراد است كه عقب و جلو مى افتد ولى امتها و تمدنها كتاب معلومى دارند كه جلو و عقب نمى افتد بين اجل هر فرد و اجل هر تمدنى تفاوتهايى وجود دارد. اگر شما حوصله داشته باشيد هر تمدنى وقتى بناست نابود شود نابود مى شود حالا يا گورباچف مى آيد از روش ماركسيسم لنينيسم اظهار پشيمانى مى كند يا نمى آيد. اينكه سرنوشت حكومت سوسياليستى مشخص است يك بحث است و اينكه در اين سرنوشت چه كسى چگونه امتحان مى دهد بحث ديگرى است. آنچه مهم است اين است كه حوصلة شما از ماندن تمدن ظالم سرنرود هر تمدنى و ملتى اجلى دارد چه جنگ ستارگان راه بيندازد و چه اسلحه هاى ليزرى بسازد اينها نابوديشان را نه جلو مى اندازد نه عقب. اينها اگر به گناه آلوده شدند آن چيزى را كه مى خواهند نمى يابند و اگر به گناه آلوده نشدند آنچه را كه مى خواهند مى يابند. البته گاهى هم ظرفيت زمان اقتضاء ظهور همة وعده ها را ندارد قرآن مى فرمايد: «اى پيامبر بعضى از آنچه به تو وعده داديم در اين دنيا نشانت مى دهيم و بقيه بعد از حيات تو براى مردم واقع مى شود» (1) .

 (1) آيه 77 سوره مؤمنون: فَاْصْبِرْ اِنَّ وَعْدَ اللهِ حَقٌ فَاِ مّاَ نُرِيَنَّكَ بَعْضُ الّذى نَعِدُ هُمْ اَوْ نَتَوَ فَّيَنَّكَ فَا ِلَيْناَ يُرْ جِعوُن .

پس در اين مدتى كه فرصت هست ما بايد بد امتحان ندهيم و حوصله مان سرنرود و وظيفه مان را گم نكنيم و مأيوس نشويم. بسيارى از آدمهايى كه در شرايط جلوة ستم از صحنة دينى خارج مى شوند متوجة دور صعود و افول تمدنها نيستند. اين صعود و افول يك امتحان است براى آنها و يك آيت است براى شما و هر چه انقلاب اسلامى بيشتر و بيشتر به اسلام ناب وصل شود شرايط ماندن و مفيد بودنش را محفوظ مى دارد و هر چه به ايرانيت و فرديت نزديك شود ديگر يك تمدن خواهد بود و مثل بقية تمدنها يك صعودى خواهد داشت و يك افولى هر چند كه باز اسلام مى ماند و مردم بر اساس اسلام تمدنى را بر پا مى كنند و به فرصت حيات خود كيفيت لازم را مى بخشند و از هلاكت در روز مرّگيها خود را مى رهانند همچنان كه ياران انقلاب اسلامى تمام تلاششان آن است كه با وفادارى به اين انقلاب الهى كيفيت لازم را به حيات موقت و مهلت زندگى دنيايى بدهند و حاكميت اسلام در اجتماع مسلمين عامل به كيفيت رساندن زندگى مسلمانان خواهد بود بايد تلاش كرد حكومت اسلامى عين اسلام باشد تا به سرنوشت تمدنها دچار نگردد.

يك تمدن مي تواند يك شخصيت جداى از افراد داشته باشد. خود جامعه يك شخصيت دارد و اين جامعه است كه صعود و سقوط مي كند. صرف اينكه مجموعه افراد جامعه را تشكيل مي دهند دليل بر اين نيست كه جامعه همان مجموعه افراد است چون مجموعه گاهى يك خاصيت خاص دارد كه افراد آن خاصيت را ندارند. مجموعه گاهى شرايط پذيرش يك حقايق و مددهاى ديگرى را دارد مثلاً مجموعة سلولهاى بدن انسان وقتى كنار هم آمد شرايط پذيرش نفس انسانى را از غيب پيدا مى كنند وگرنه هر كدام از سلولها به تنهايى چنين شرايطى را ندارند كه انسان باشند. مجموعة طبيعى طبيعت هم از عالم غيب روح قدسى مى گيرد اگر اين مجموعه را بهم زديم آن ارتباط قدسى را بهم مى زنيم . جامعه خاصيتى مساوى مجموعة افراد ندارد يعنى گوش بنده در  بدن بنده گوش است اگر تمام بدن بنده گوش بود اين گوش هم گوش نبود. يعنى مجموعه هر كدام از اجزاء را تفسير مى كند و اجزاء شخصيت حقيقيشان را از كل مى گيرند ولى كل همة حقيقتش را از جزء نمى گيرد و لذا هر تمدنى با خاصيت خاص خودش يك مجموعه اى است با خصوصيات خودش و بر اساس همان خصوصيات مددهاى غيبى دريافت مى كند و يا از آن مددها محروم مى ماند.

سؤال مى شود كه اگر دين ماندنى است چرا تمدنهاى دينى از بين مى روند و آيا نبايد بقاى دين بقاى تمدن را تضمين كند؟  

دين ماندنى است سنن هستى ماندنى است مرگ ماندنى است مرگ چيز ثابتى است ولى آدمها ماندنى نيستند. اگر مرگ مى مرد كه آدمها نمى مردند. سنن هستى ثابت است اما اين سنتها وقتى مى خواهد ظهور كند ظهورش بر اساس شرايط است. دين ماندنى است ملتى كه دين را گرفت ماندن موقتش ماندن صحيح مى شود. امتها مثل انسانها مرگ دارند دين يك حقيقت برين است ظهور عالم غيب است سنت الهى است مثل مرگ است. ولى جلوه هاى بيرونى و ظاهرى شامل مرور زمان مى شود. تمدن جنس عالم ماده است مربوط به انسانهاست از آن جهت كه انسان هستند بنابراين دين بقاى شما را اگر هم تمدنتان اسلامى شد تضمين نمي كند. اگر تمدنتان اسلامى شد آنچه مي خواهيد بدست آوريد بدست مى آوريد. زحماتتان ضايع  نمى شود و نفله نمى شويد. مثال يزيد و امام حسين (ع) را دقت كنيد هميشه سنت معصوم مى ماند ولى خود معصوم به عنوان شخص نمى ماند. دين تضمين مى كند كه اگر تمدنتان دينى شد ضايع و بى نتيجه نمى شود. آيه در قسمت آخربه ما مى فرمايد: انتظار زود نابود شدن تمدنهاى ظالم را نداشته باش هلاكتشان در كتاب مشخص شده است پس سعى كن در اين فرصت آنچه بر كيفيت حيات تو مى افزايد را بدست آورى و به آن عمل كنى نفس ديندارى و مقابله با ظلم از طريق دين و در اردوگاه ظلم عضو نشدن حيات را كيفى و با ثمر مى كند. پس «وَ ما اَهلَكنا مِن قَريَهٍ الاّ ولَها كِتَابٌ مَعْلوُمٌ وَ ما تَسبِقُ مِنْ اُمَّه اَجَلها وَ ما يَسْتَاخِرُون»

ماندن يك تمدن دليل بر صحيح بودن آن نيست

قرآن مى گويد: «وَ لَوْ يُؤاخِذُ اللهُ النّاسَ بِظُلْمِهِمْ ما تَرَكَ عَلَيْهَا مِنْ دابهٍ وَلكِنْ يُؤَخّرُهُم اِلى اَجَلٍ مُسَمّى فَاذَا جاءَ اَجَلُهُم لا يَسْتَاخِرُونَ ساعَهً وَ لا يَسْتَقْدِمُون» (سورة نحل آيه 61) يعنى اگر خداوند مردم را به جهت ظلمشان مى گرفت و هلاك مى نمود هيچ جنبنده اى روى زمين نمى ماند ولكن گرفتن آنها را تا سرآمدى مشخص و اجلى مسمى به تاخيرمى اندازد پس چون آن سرآمد به انتها رسيد ديگر ساعتى نه عقب انداخته مى شود و نه جلو. پس ظلم و ستم و كارهاى زشت بى جواب گذاشته نمي شود اين زشتي ها شما را تا حد نابودى تهديد مى كند. ولى از اينكه مى بينيد هنوز زندگى اهل كفر به بحران و مشكلات نيفتاده است نتيجه نگيريد براينكه كارشان صحيح است و در بستر صحيح حركت مى كنند. متوجه باشيد سنتى در عالم هست كه به ظالمان مدتى مهلت مى دهد. مهلت خدا را درست تحليل كنيد. اين نگاه قرآن به عالم بصيرتهايى به ما مى دهد يكى اينكه ظلم را هلاكت بار و بى نتيجه بدانيد چون ظلم است نه چون هنوز نابود نشده است اشتباهاً تصور كنيد كه بى جواب مى ماند و از گردونه هلاكت رها شده است . و ديگر اينكه متوجه سنت فرصت الهى براى رسيدن به نمود انتهايى ظلم و ظالم نيز باشيد. گاهى تحليل ستمكاران اين است كه چون هنوز چيزى نشده است و عذابى نيامده است پس كار ما درست است. و متوجه نيستند وقتى عذابى آمد ديگر هيچ كارى نمى شود كرد. اين جاهلانه ترين بينش است عاقلان قبل از جارى و ظاهر شدن بحران تحليل دارند.

        عاقلان خود نوحه ها پيشين كنند            جاهلان آخر به سر بر مى زنند

       ز  ابتداء   كار    آخر   را   ببين             تا نباشى تو  پشيمان  روز دين

قرآن در آية 60 سورة نحل فرمود آنها كه  قيامت ندارند زشت روش و زشت منش اند «لِلَّذينَ لا يُؤمِنُونَ بِالاخِرَهِ مَثَلُ السُّوءِ» حالا در آية 61 مى فرمايد اين بى خدايى و بى قيامتى كار را به نابودى مى رساند. و اگر سؤال شود پس چرا همين حالا نابود نمى شوند؟ در واقع آيه جواب مى دهد اين يك قاعده است كه عذاب آنها مدتى عقب مى افتد تا به اجل مسمّاى خود برسند. يعنى اى كفار نگوئيد چون هنوز به مشكل نيفتاده ايم پس روشمان درست است ملاكتان را قيامتى فكر كردن و عمل كردن براساس قيامت قرار دهيد اگر دائم كارتان را منطبق با دين خدا انجام دهيد و آن كار را با كار معصوم ارزيابى كنيد و وسعت ارزيابى اعمالتان را تا قيامت گسترش داديد آن وقت مى توانيد بگوئيد كارتان درست است و بصيرت درست فهميدن كار را بدست مى آوريد. تحليل غلطى كه انسانها را بيچاره مى كند اين است كه بقاى فعلى را دليل بر حقانيت كلى مى گيرند و لذا به هلاكت مى افتند. بقاى امروز را دليل برحق بودن خود نگيريد. مثلاً بعضيها تصور مى كنند  چون امريكا هنوز زنده است پس حق است و نتيجه مى گيرند براى اينكه مشكل براى ما پيش نيايد به آمريكا وصل شويم. اينها اصلاً كور هستند و تحليل همه جانبه را از دست داده اند. ولى بعضيها مى فهمند نفس ظلمِ آمريكا يعنى نابودى آمريكا اينها فهم نبوى پيدا كرده اند و بعضيها همين حالا آمريكا را بى قدرت و افسرده مى بينند اينها چشم نبوى پيدا كرده اند.

مى فرمايد: «وَ لَوْ يُؤاخِذُ اللهُ النّاسَ بِظُلْمِهِمْ ما تَرك عَلَيْها مِن دابَهٍ» اگر خدا مى خواست مردم را به جهت ظلمشان بدون فرصت بگيرد هيچ جنبنده اى روى زمين نمى ماند ولى خدا به ظالمان فرصت مى دهد يا بيدار مى شوند و شامل لطف خدا مى گردند كه اين فرصت فرصت خوبى است و يا ادامة ظلم مى دهند و در ظهور ظلمشان به آنچه بايد برسند مى رسند و وقتى اجلشان آمد ديگر كارشان تمام است. آمريكا امروز در شرايط ظالمانه قرار دارد. هميشه شيطانى بوده و هميشه يارانى شيطانى داشته است شكل آن تفاوت مى كند ولى به هرحال بودن ظالم و دادن فرصت به آن حسابهايى دارد. قرآن مى فرمايد: هر پيامبرى بدون استثناء دشمنى داشته  است «وَكذالِكَ جَعَلْنَا لِكُلِّ نَبىٍّ عَدُوّاً شياطينَ الاِنْسِ وَ الْجَنِّ يُوحى بَعْضُهُم اِلى بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَولِ غُرورا» (سورة انعام آية 112) يعنى همانطور كه براى تو دشمنانى از شيطانهاى انسى و جنى درست كرديم كه پنهانى براى تو نقشه مى كشند و با سخنانى فريبنده مردم را به اشتباه مى اندازند براى تمام انبياء گذشته چنين دشمنانى درست كرديم. خلاصه بايد تحليل ما در مورد بودن تمدنهاى ظالم قرآنى شود وگرنه شيطانى مى شويم و تحليلهاى مناسب طبع دشمن پيدا مى كنيم. بنابراين بناست يك مظهر ظلمى باشد و ما در رابطه با اين مظهر ظلم يك تحليلى از خود صاحب هستى يعنى صاحب قرآن داشته باشيم چون اين بساط را خود او راه انداخته است و خودش به ما مى گويد چرا جهان را چنين كردم  به قول مولوى:

گر نه گل  از  خار  و خار  از  گل  چرا          هر  دو   اندر   جنگ  و  اندر  ماجرا

يا نه جنگ است اين براى حكمت است         همچو جنگ خر فروشان صنعت است   

يا نه اين  است و  نه  آن  حيرانى  است        گنج  بايد  جست   اين  ويرانى   است  

خدا به اعتبارى ويرانكده اى درست كرده است تا ما گنج پيدا كنيم اين رفت و آمد تمدنها براى به كيفيت رساندن زندگى زمينى است و حيات را به گنج معنا رساندن. اول بايد تصورتان را از دنيا تصحيح كنيد دنيا يك ليوان شربت خالص يا يك ليوان سركة خالص نيست بلكه سركنگبين است. اينجور نيست كه دنيا به كامتان بگردد و هيچ ويرانى و سقوط در آن نباشد و آن طور هم ويران نيست كه امكان به تعالى رسيدن در آن نباشد قصّة آن به تعبير مولوى قصة يك سركنگبين است كه تركيبى از سركه و شكر است لذا مى گويد:

       قهر سركه لطف هم از انگبين              اين دو باشد اصل هر سركنگبين

يعنى ترشى سركه و صفاى شكر مى شود سركنگبين. حالا اگر سركة دنيا زياد شد خدا شِكرش را زيادتر مى كند و اگر شِكرش زياد شد سركه اش را زياد مى كند تا اصل سركنگبين آن بماند. مى گويد

 چون كه سركه سركگى افزون كند          پس شكر را واجب افزونى بود

حوادث را درست تحليل كنيد: يكى مى گويد بايد تسليم آمريكا شد يكى مى گويد ديگر هيچ مشكلى وجود ندارد هر دو  تحليل غلط است بايد اولا خودتان طعمة ظلم نشويد. ثانياً از ظلم تحليل صحيح داشته باشيد و رمزِ بودنش را بشناسيد تا در حيات خود مايوس و پوچ نمانيد. ظلم در جهان هميشه هست شما براى اينكه ظلم را بشناسيد بايد ملاك دينى و قيامتى داشته باشيد اگر كارى و تحركى و تمدنى دينى و قيامتى نبود ظلم است‏ نگو كه رفاه و توسعه دارند تكنيك و نظم دارند آسايش و راحتى دارند قشنگ مى خندند و براى ما رفاه و توسعه آوردند. اينها ملاك خوب بودن و كيفيت داربودن حيات نيست.

حالا آيا ظالم ماندنى است؟ خير ولى مهلت داده مى شود لازمة ظلم نابودى است علت ماندنش مهلتى است كه خدا داده است بايد مهلت داده شود تا پنهانهاى اهل ظلم پيدا و آشكار شود. مثلاً فرهنگ گروه طالبان در افغانستان پنهانِ فرهنگ دور شده از اهل البيت بود بايد مهلت داده شود تا اين پنهان آشكار شود اسلام منهاى اهل البيت به نهايت كه برسد همين است كه در طالبان مى بينيد. فرهنگ اروپاى امروز پنهان فرهنگ يونانى - يعنى عقل بريده از دين - بود كه حالا پيدا شد. پس ريشة ماندن ظلم را در اين بدانيد كه خداوند يك حقى را - در اين قضيه مهلت دادن - مى خواهد روشن كند. و اساساً هر چيزى در دنيا هست به نحوى حقى را مى خواهد روشن كند در (سورة روم آيه 8) آمده است «مَا خَلَق اللهُ السمواتِ وَالارضَ وَ ما بَينهما الاّ بِالْحَقِّ وَ اَجَلٍ مُسَمّى وَ اِنَّ كَثيراً مِنَ الناسِ بِلِقاءِ رَبّهِم لَكافِرُون» يعنى خداوند خلق نكرد آسمانها و زمين و آنچه در بين آنهاست مگر بحق و براى فرصتى مشخص و اكثر مردم به لقاء پروردگار و به انتها رسيدن اين فرصت كافرند و همين فرصت موقت را مقصد مى گيرند.

و آية مورد بحث مى فرمايد «وَلكِنْ يُؤَ خّرُهُم اِلى اَجَلٍ مُسَمّى» روى اينكه ظالم تا مدتى مى ماند تحليل و توجه داشته باشيد چرا گول مى خوريد؟ نگو حالا كه آمريكا با تمام قدرتش مانده است براى اينكه ما نابود نشويم دست به دامان آمريكا بزنيم. اين ديگر خيلى بدبختى است اولاً نابودى آمريكا را نمى بيند ثانياً نمى فهمد ظلم نابودشدنى است و دارد چنگ به دامن نابود شده مى زند. سنت «يؤَخّرُهُم اِلى اَجَلٍ مُسَمّى» را نمى فهمد.

اى آدمها اگر همين حالا تكليفتان را با باطل تعيين نكنيد وقتى نابودىِ ستم آمد و بقاى حق روشن شد دستتان به جايى بند نيست بايد در فرصت اختلاط ظاهرى حق و باطل كه به ظاهر مرز حق و باطل و نتايج كار كاملاً روشن نيست موضعتان را خوب روشن كنيد. نابودى كه آمد سرنوشت را نابود مى كند نه دست و پا را. لازمة نابودى يك جامعه مردن نيست بلكه بى ثمر شدن سرنوشت است. بصيران تاريخ كسانى هستند كه براى ارزيابى حوادث در نهايت ملاك داشتند. هنر اين است كه در ابتداى حادثه انتهاى آن را ببينيد نه اينكه وقتى به انتها رسيد تازه بيدار شويد كه قضيه چه بود. تمرين كنيد در ابتداى حادثه ها موضعى بگيريد كه در انتها به هلاكت نرسيد چرا كه اسلام مظهر خداى حّى است خدا «حّىّ لا يَمُوت» است اسلام كه مظهر اوست نابود شدنى نيست. ممكن است در روزنامه ها و در خبرها بگويند مثلاً ا

19661
متن پرسش
به نام خدا. با سلام خدمت استاد گرامی: بنده دانشجوی داروسازی هستم. کتب «علل تزلزل تمدن غرب» و «فرهنگ مدرنیته و توهم» را مطالعه کردم. درست است که بسیاری از مطالب ذکر شده در این کتب را قبول دارم، اما در نهایت پس از اتمام این کتاب ها نتوانستم به این نتیجه برسم که باید چه کنم؟! بنده چند سال پیش بسیار علاقه مند به علوم تجربی بودم و همواره یکی از اهداف بنده ادامه ی تحصیل در رشته ی خودم و تدریس در دانشگاه بوده است، اما بعد از خواندن این کتب و شنیدن تعدادی از سخنرانی ها (مثلاً سخنرانی های استاد شجاعی) و با فهمیدن نواقص این علوم در جهان امروز (مانند معنویت زدایی از علم) تنها اتفاقی که برای بنده افتاد این است که دلسرد شدم و هدف گذاری برایم بسیار سخت شد. سوالی که دارم این است که درست است که من می دانم علم تجربی نواقصی دارد و می دانم که علم تجربی نمی تواند بیانگر همه ی حقایق عالم باشد، اما با توجه به اینکه رشته ی بنده که خود به نوعی می توان گفت بنیادش بر اساس علم تجربی است یکی از علایق اصلی من است، چگونه می توانم ادامه ی تحصیل دهم (که البته در صورت ادامه ی تحصیل مسلماً طبق همین سیستم علم تجربی امروز به بنده تدریس خواهد شد نه طور دیگر) که در عین حال از معنویت و قرب به خدا دور نشوم؟ اساساً اگر به دنبال علم تجربی رفتم، «نیت» یا «هدف» ام باید چگونه باشد که دچار انجراف از مسیر الهی نشوم و همچنین اگر در این زمینه استاد شدم مایه ی انحراف دیگران نیز از تدین نشوم؟ چگونه بدون ناامیدی از علم تجربی، دوباره مثل سابق به ادامه ی تحصیل و تدریس فکر بکنم به طوری که هم فکر من منحرف از معنویت نباشد و هم بتوانم بیشترین سود را به جامعه برسانم؟ دفعه ی پیش سوال نسبتاً مشابهی از طریق سایت از شما کردم که جواب برایم کمی مبهم بود. بنابراین این بار تصمیم گرفتم سوال را بیشتر باز بکنم و دقیق تر بپرسم، چرا که دانستن جواب این سوال می تواند مسیر زندگی من را عوض کند. با تشکر.
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: خودآگاهی در تحصیل علوم تجربی بسیار مهم است تا در عین ورود به آن علوم، نقص‌ها و محدودیت‌های آن را بشناسیم و شیفته‌ی آن نگردیم بلکه به حسب ضرورت از آن استفاده کنیم و آن‌جایی که می‌توانیم برای آن جایگزینیِ مناسبی تعیین نماییم، غفلت نکنیم. آری! بنا نیست علوم تجربی را زیر پا بگذاریم، بلکه باید متوجه بود نگاهِ علم تجربی علاوه بر آن‌که تنها نگاه به عالَم نیست، بلکه نگاه‌های کامل‌تر و مفیدتری هم هست و بسیاری از مشکلات مردم با نظر به نگاه‌هایی که عالَم معنا و معنویت را مدّ نظر دارد حلّ می‌شود. موفق باشید

19615
متن پرسش
بسمه تعالی یکی از حوزویان با استناد به آیه «افلا ینظرون الی الابل کیف خلقت» و آیات بعدی ؛ بویژه دقت در کلمه (کیف) و اشاره داشتن کیف به علل اربعه ؛ عنوان داشته اند که دانستن علوم جدیده : زیست شناسی ، فیزیک ، شیمی ، ریاضی و ..... واجب عینی است. مانند حج که برای فرد مستطیع ، در طول عمرش یکبار واجب عینی است. نظر جنابعالی چیست؟
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: مگر کیفیت خلقت مخلوقات، کیفیت‌های مادی است که نیاز به نگاه علوم جدید داشته باشیم؟ برعکس، برای فهمِ آن‌ها قرآن ما را در این نوع آیات متوجه‌ی جایگاه ربوبیت حق می‌کند که ملاحظه کنید چگونه ربّ العالمین نسبت‌های دقیقی بین پدیده‌های عالَم برقرار کرده است تا در این راستا متوجه‌ی نبوت نبی باشیم و متذکر باشیم در همان راستای نسبت‌هایی که خلقت مخلوقات برای بشر شکل گرفته است، نبوتِ نبی نیز از طرف حضرت حق به میان آمده است. موفق باشید

19565
متن پرسش
با سلام خدمت استاد: لطفا بفرمایید که تاکیدات شدیدی که مقام معظم رهبری (و هم چنین شخص شما) بر اینکه این کشور و این انقلاب تحت هیچ شرایطی به سمت فرهنگ غرب منحرف نشده و شکست ناپذیر است 1) بر اساس چه استدلالات منطقی و عقلانی است؟ 2) بر اساس چه استدلالاتی از قرآن است؟
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: این یک بحث مفصل است که وقتی جبهه‌ی توحیدی در مقابل جبهه‌ی استکبار قرار بگیرد تاریخ، تاریخِ نفیِ استکبار است و در این حالت حتی اگر مدعیان مقابله با استکبار کوتاهی کنند، خداوند کوتاهی نخواهد کرد و آن‌ها را می‌برد و کسانی را می‌آورد که نسبت به تحقق توحید و نفیِ استکبار پایمردی نشان دهند. عرایضی در این مورد در کتاب «گزینش تکنولوژی از دریچه‌ی بینش توحیدی» شده است. قسمت مربوطه را عیناً خدمتتان ارسال می‌دارم. موفق باشید

قرآن مى ‏فرمايد: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ لَا تَتَّخِذُواْ الْيَهُودَ وَالنَّصَارَى أَوْلِيَاء بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاء بَعْضٍ وَمَن يَتَوَلَّهُم مِّنكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اللّهَ لَا يَهْدِى الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ»؛[1] اى مؤمنان به يهود و نصارى اعتمادى همراه با محبت نداشته باشيد، و محبت آن‏ها را در دل خود جاى ندهيد، آن‏ها خودشان نسبت به هم محبت و ولايت متقابل دارند و در بين خودشان بعضى ولى بعض ديگرند، و با همه فاصله ‏اى كه دارند عليه شما متحد مى ‏شوند و به شما نمى ‏گروند و خودشان را رها كنند. هركس به آن‏ها محبت داشته باشد از آن‏هاست - در واقع با اين محبت، روح و روحيه انسان با آن‏ها يكى مى‏ شود - و همچنان كه آن‏ها ظالمند و خداوند هدايتشان نمى ‏كند آن‏هايى هم كه محبتِ يهود و نصارى را در دل بپرورانند به راه هدايت نمى‏ روند و به مقصدى كه مى‏ خواهند نمى‏ رسند. در ادامه مى ‏فرمايند: «فَتَرَى الَّذِينَ فِى قُلُوبِهِم مَّرَضٌ يُسَارِعُونَ فِيهِمْ يَقُولُونَ نَخْشَى أَن تُصِيبَنَا دَآئِرَةٌ فَعَسَى اللّهُ أَن يَأْتِى بِالْفَتْحِ أَوْ أَمْرٍ مِّنْ عِندِهِ فَيُصْبِحُواْ عَلَى مَا أَسَرُّواْ فِى أَنْفُسِهِمْ نَادِمِينَ»؛[2] مى‏ بينى آن‏هايى كه در قلبشان بيمارى عدم هدايت واقع است و به همين جهت ظالم ماندند، در جهت نزديكى به يهود و نصارى سرعت مى‏ گيرند و مى ‏گويند: مى ‏ترسيم در اثر جدايى از آن‏ها به ما گرفتارى برسد و بدين شكل محبت خود را به‏ يهود و نصارى توجيه مى‏ كنند، اميد است با رسيدن فتح و يا امرى از جانب خداوند، پشيمان شوند و دروغ‏شان بر مؤمنين آشكار شود. اين‏ها در دل‏شان خاموشى اسلام را پنهان كرده بودند تا بتوانند با ارتباط با يهود و نصارى و نابودى تفكر اسلامى مانعى براى شهوات دنيوى خود نداشته باشند، و وقتى فتحى نصيب مسلمان‏ها شد افسوس مى ‏خورند.

خداوند فرمود: «بيمار دلان، در جهت محبت به يهود و نصارى سرعت مى ‏گيرند» بيمار دل كسى است كه از سلامت فطرى خارج شده و از اخلاص و توحيد بيرون آمده باشد و به همين جهت گفته‏ اند؛ بيمارى دل باعث مى ‏شود كه انسان با هر بادى بجنبد و با هر سختى از مسير توحيدى خود به شك فرو رود، لذا چون در جاى ديگر فرمود: منافقان قلب‏شان مرده است، منظور از اين بيمار دلان منافقان نيستند بلكه همان مسلمانان بى ‏تفكرِ ظاهربين مى‏ باشند. سپس ادامه مى‏ دهد: «وَيَقُولُ الَّذِينَ آمَنُواْ أَهَؤُلاء الَّذِينَ أَقْسَمُواْ بِاللّهِ جَهْدَ أَيْمَانِهِمْ إِنَّهُمْ لَمَعَكُمْ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فَأَصْبَحُواْ خَاسِرِينَ»؛[3]آنگاه كه فتح رسيد، مؤمنان به سست ايمانانِ بيمار دل گويند: آيا اين يهود و نصارى همان‏هايى هستند كه سوگندهاى سخت خوردند كه با شما باشند؟ كارها و تلاش‏هاى اين محبت‏ ورزان به يهود و نصارى، همه هدر رفته و زيان‏كار شدند.

در ادامه مى فرمايد: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ مَن يَرْتَدَّ مِنكُمْ عَن دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِى اللّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ يُجَاهِدُونَ فِى سَبِيلِ اللّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لآئِمٍ ذَلِكَ فَضْلُ اللّهِ يُؤْتِيهِ مَن يَشَاء وَاللّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ»؛[4] اى مؤمنان (بدانيد) كسى كه از دوستى مؤمنين به دوستى يهود و نصارى بر گردد، به ‏زودى خداوند عده ‏اى را به جاى آن‏ها مى‏ آورد كه محبت‏شان متعلق به خداوند است و دشمني شان به يهود و نصارى، آن‏ها به خاطر خداوند نسبت به مؤمنين فروتن و نسبت به كافرين بى‏ اعتنا و گردن‏ فرازند، و خداوند كه ياور حقيقى دين است دوست‏داران يهود و نصارى را كه ظاهراً مسلمانند، مى‏ بَرد و چنين مؤمنانى را مى ‏آورد كه در راه خدا قيام مى ‏كنند و خداوند در اين قيام كه براى يارى دين است كمك‏شان مى ‏نمايد و از اوصاف آن‏ها اين كه هيچ نگران نيستند كه كسى در راه احياء دين و قيام براى دين سرزنش‏شان كند و با نظام ارزشى خودش بخواهند حركت آن‏ها را ارزيابى كنند، اين روحيه و قيام، فضل الهى است كه به هر كس خواست مى‏ دهد - مسلم به كسانى مى‏ دهد كه قصدشان تماماً قيام براى خدا باشد - و خداوند واسع و عليم است.

حضرت علامه‏ طباطبايى «رحمةالله‏ عليه» در تفسير الميزان در ذيل چهار آيه فوق بحث مفصلى دارند كه خلاصه آن عبارت است از: «قرآن به چيزهايى تأكيد مى‏ كند كه اگر انسان مواظب نباشد عوامل و شرايط موجود دست به ‏دست هم داده مسلمين را به پرتگاه سقوط مى‏ كشاند، قرآن به محبت به اهل البيت (ص) دستور داده و در آن تأكيد و مبالغه نموده ولى بعدها چنان ستم‏ هايى به اهل البيت نمودند كه اگر واقعاً از طرف قرآن مأمور بودند به اهل البيت (ص) ستم كنند بيش از آنچه كردند نمى‏ توانستند بكنند. يعنى خداوند مردم را به آنچه محبت به آن‏ها موجب سعادتشان بود دعوت كرد و آن‏ها عكس آن عمل كردند، و از طرف ديگر مسلمانان را از دوستى كفار و اهل كتاب نهى نمود و آن‏ها درست عكس آن عمل كردند و هيچ نهى‏ اى در هيچ ‏يك از موارد شرعى مثل نهى از دوستى كفار و اهل كتاب تشديد و تأكيد نشده است، در حدى كه ملاحظه مى‏ كنيد در سوره مائده آيه 51 فرمود: «هر كه با آن‏ها دوست است از آن‏هاست». و در سوره آل عمران آيه 28 باز همين سخن را با مضمونى ديگر فرمود.[5] وقتى امر به معروف كه حافظ سيره و سنت پيامبر و ائمه (ص) است مختل شود، شعائر عمومى و جلوه‏ هاى اجتماعى سقوط نموده، سيره كفار به جايش مى ‏نشيند و پايه ‏هاى خود را محكم مى ‏كند، تمام چيزهايى كه اجتماع مسلمانان را احاطه نمود و امروز در بين ما جارى است همان‏ هايى است كه از كفار گرفته ‏ايم، اين‏كه در آيه مورد بحث مى‏ فرمايد: كسانى را مى آورد كه هم آن‏ها خدا را دوست دارند و هم خدا آن‏ها را ... شما امروز عكس آن را مى‏ بينيد به طورى كه ما يهود و نصارى - كه امروز در غربِ تحت تأثير يهود تجلى كرده - را دوست داريم، ما خدا را دوست نداريم كه در مقابل كفار ذليل و بر مؤمنين سركش هستيم، از جهاد در راه خدا هراس داريم و از هر سرزنشى كه از طرف آن‏ها به ما شود، جا مى‏ خوريم. اين همان است كه در سوره مائده آيه 54 خداوند مى‏ فرمايد: «اجتماع مؤمنين مرتد مى‏ شود». يعنى به جاى علاقه به خدا علاقه به يهود و نصارى پيدا مى‏ كند، ارتداد در اين آيه يعنى برگشتِ محبت ‏آميز به يهود و نصارى، يعنى گرايش قلبى به آن‏ها، كه خدا آن را به منزله كفر مى‏ داند، مى‏ گويد مردمى را مى ‏آورد كه خدا آنان را دوست دارد ... و از سرزنش ملامت‏ گرى نمى‏ هراسد. و صفاتى را براى آن‏ها برشمرده كه در عده قليلى از مردم اجتماع ما موجود است».

ما براى نجات خود از فرهنگ ظلمانى غرب مى‏ توانيم به همين چهار آيه از سوره مائده تمسك بجوئيم كه خلاصه آن عبارت بود از: 1. عدم محبت و اعتماد به يهود و نصارى كه شاخصه‏ ى امروزين آن فرهنگ غرب است، با همان تصورى كه يهود از عدم قدرت تصرف خدا در عالم و آدم دارد. 2. عدم نگرانى از ضررى كه فكر مى‏ كنيم با بريدگى از يهود و نصارى براى ما پيش مى ‏آيد. 3. اميدوارى به فتح و رحمت خدا در ازاء عقيده توحيدى و عمل الهى، در مقابل تهديدهاى غرب. 4. ارزش‏گذارى به مؤمنين و بى ‏اعتنايى به ارزش‏هاى غربى و دوستداران آن‏ها. 5. زنده نگه داشتن عشق الهى در قلب خويش و جامعه، و تلاش براى اين‏كه نگذاريم محبت به خداوند در ما خاموش شود. 6. تقويت روحيه قيام در خود براى يارى دين خدا. 7. عدم نگرانى از ملامت فرهنگ‏ها و تفكرات غير دينى در راه ايجاد حيات و روش دينى.

تفاوت غرب با مسيحيت:‏ در آخر لازم است خدمت عزيزان عرض كنم كه نبايد روحيه مسيحيت موجود را با بعضى از آموزه‏ هاى حضرت عيسى (ع) كه بعضى از مسيحيان به صورت فردى از آن‏ها متأثرند اشتباه كرد و تصور نمود بايد نقد غرب را از نقد مسيحيت جدا كرد. آرى در تحليل عقلى مسيحيت يك چيز است و غرب چيز ديگر و به ظاهر غربِ موجود با پشت كردن به مسيحيتِ مطرح در قرون وسطى شكل گرفت. ولى با تحليل دقيق ‏تر روشن مى‏ شود كه مسيحيتِ قرون وسطى در درون خود عنصر جسمانى كردن حقايق معنوى را از يهوديت پذيرفته، و اين همه‏ ى انحرافى است كه يك دين مى ‏تواند پيدا كند. يهوديت معتقد است خداوند از آسمان پائين مى ‏آيد و با پيامبرش كشتى مى‏ گيرد و يك بار زمين مى ‏خورد و يك بار هم پيامبر را زمين مى‏ زند و به آسمان بر مى ‏گردد.[6] همين تفكر منجر مى ‏شود كه مسيحيت معتقد شود خدا در عيسى حلول مى ‏كند و مى‏ شود مسيح، يعنى از آن جهت كه پيامبر است، عيسى است و از آن جهت كه تجسم خدا در زمين است، مسيح است. چنين مسيحيتِ يهودى‏ زده در عمل نمى ‏تواند راهى جز همان راهى را كه يهوديت مى‏ رود، طى كند.

از طرفى اگر امروزه دانشمندان منتقد غرب و سياستمداران منتقد صهيونيسم موضوع مسيحيت را از فرهنگ سكولاريته غرب جدا مى كنند و موضوع يهوديت را از صهيونيسم دو موضوع مى ‏دانند، كه البته در جاى خود كار درستى است، اما نبايد ما را از هويت كلى دشمنى مسيحيت و يهوديت نسبت به اسلام كه قرآن از آن خبر مى دهد غافل كند. آرى در نقد غربِ بعد از قرون وسطى مى ‏توان موضوع مسيحيت را از غرب جديد جدا كرد ولى بسيارى معتقدند آن نوع مسيحيت كه از يك طرف تحت تأثير يهوديت و از طرف ديگر تحت تأثير يونان است، به نهايتى جز همان فرهنگى كه منجر به رنسانس شد - يعنى غرب جديد - نمى ‏رسيد زيرا بيش از آن‏كه با آمدن مسيحيت، غرب مسيحى شود، مسيحيت غربى شد و در نتيجه آنچه ما امروز در غرب با آن روبه ‏رو هستيم تماميت چيزى است كه مى‏ توان گفت تركيب تفكر ارسطويى با كليسا و روحيه يهودى ‏گرى است. اگر به سخنان منتقدان بزرگى چون هايدگر در رابطه با ضعف‏ هاى غرب و راه برون رفت از آن، دقت كنيم آن‏ها براى عبور از غرب چيزى‏ را مدّ نظر دارند كه عملًا فقط در تفكر حضورى و وجودى مكتب تشيع پيدا مى ‏شود مكتبى كه تحت تأثير ائمه (ص) است و لذا حكمت خالده ‏اى كه در نظر بعضى از منتقدان به غرب مطرح است در عمل و به صورت كاربردى چيزى جز تفكر شيعه به عنوان مكتبى كه معتقد است به امامى معصوم و حى و حاضر، نيست. وگرنه از نظر تئورى و تفكر انتزاعى حرف‏ها و توصيه ‏هاى خوبى در همه مكتب ها مورد توجه است ولى آيا هيچ ‏كدام توانستند به نحوه ‏اى عملى مقابل روح غربى بايستند؟ آيا چين به عنوان مهد تفكر لائوتسه در عمل توانست راه و روشى جداى از فرهنگ غربى پيشه كند؟ فرهنگ غربى چيزى نيست كه با عقايد فردى و يا توصيه ‏هاى اخلاقى بتوان از آن عبور كرد، براى عبور از آن نياز به مكتبى است كه از همه جهات زنده و فعّال باشد و در يك مقايسه واقع‏ بينانه چنين مكتبى جز اسلام، آن هم اسلامى كه با امامى معصوم مديريت شود، نخواهد بود.[7]


[1] ( 1)- سوره مائده، آيه 51.

[2] ( 2)- همان، آيه 52.

[3] ( 1)- همان، آيه 53.

[4] ( 1)- همان، آيه 54.

[5] - در سوره آل عمران، آيه 28 مى‏فرمايد:« لَّا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاء مِن دُوْنِ الْمُؤْمِنِينَ وَمَن يَفْعَلْ ذَلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللّهِ فِى شَيْ‏ءٍ إِلَّا أَن تَتَّقُواْ مِنْهُمْ تُقَاة وَيُحَذِّرُكُمُ اللّهُ نَفْسَهُ وَإِلَى اللّهِ الْمَصِيرُ»؛ مؤمنان نبايد كافران را به جاى مؤمنان به دوستى بگيرند و هر كه چنين كند در هيچ چيز او را از دوستى خدا بهره‏ اى نيست مگر اينكه از آنان به نوعى تقيه كند و خداوند شما را از خود مى‏ ترساند و بازگشت ‏[همه‏] به سوى خداست.

[6] ( 1)- از اين نمونه تحريفات را كتاب «اسلام آيين برگزيده» گردآورى كرده است مى ‏توانيد به آن رجوع كنيد.

[7] ( 1)- در رابطه با موضوع فوق و نقش روش اهل البيت در تمدن‏ سازى به كتاب« آنگاه كه فعاليت‏هاى فرهنگى پوچ مى‏ شود» و به نوشتار « تمدن‏زايى شيعه» رجوع فرمائيد.

19551
متن پرسش
دیر رسیدم به انقلاب. شاید هم انقلاب به ما دیر رسید. نسبت ما با انقلاب چه بود؟ ما بدهکار انقلابیم یا طلبکار آن؟ امام ِ دهه ی پنجاه و شصت پاسخ دهه ی نود هم هست؟ جوان دهه ی شصت با امام جای خود را در جبهه پیدا کرد. من با امام جای خودم را کجا پیدا کنم؟ تو به من بگو جای امام کجای جان ماست؟ آیا کسی برای فطرت و حریت و صدق ، اعتباری قائل است؟ دیروز فطرتم مرا به انقلاب آورد و همان فطرتم امروز در انقلاب حالش خراب است ... فطرت دیروز ِمن در تحلیل و برانداز کردن ها معتبر بود اما وقتی که گفتم حالم در انقلاب خوب نیست از اعتبار ساقط شد؟! آدمهای الکی خوش! آنها که با چهار تا تحلیل حالشان خوب است و به انقلاب امیدوار می شوند و با چهار تا تحلیل و اتفاق کار انقلاب را تمام شده می بینند! من دیر رسیدم. انقلاب حالا دیدنی نیست. امروز ِ انقلاب گیچ و سرگردان تر از همیشه است. توقع ما از انقلاب زیاد بود؟! اینکه ما دلمان به چهار تا روضه و کتاب و سخنرانی خوش نباشد انتظار زیادی از انقلاب است؟! امروز کدام جوان شبیه ما خودش را با امام پیدا کرد و با امام حرکت کرد؟! ما چوب چه را می خوریم؟ اینکه امروز می گوییم انقلاب جواب ِ ما نیست؟! انقلابی که سر ِ حرکتم را به سمت دروغ ببرد، اسمش چیست؟ انقلاب همراه دروغین می خواهد؟ انقلاب تایید دروغین می خواهد؟! انقلابی که فطرت مرا ، ساده ترین را ، سر راست ترین را نبیند ، انقلاب است؟ انقلابی که صدق را نفهمد انقلاب است؟ انقلابی که در آن نفسهای صادقان تنگ شود انقلاب است؟! این انقلاب راستگوهاست یا دروغگوها؟! پس چرا ما امروز با راست ترینِ انقلاب ، با امام مان ارتباط نگرفتیم؟! چون صحیفه را از اول تا آخر ده بار نخوانده ایم؟! انقلاب دستش آنقدر خالی شده که همه چیز را می خواهد بگذارد پای گناه ِ ما؟! چطور گذشته ها وقتی گناهکارتر از حالا بودیم فطرت مان حالی اش می شد که این راه غلط است و حالا که آمدیم سمت نور ِ انقلاب باز هم همان فطرت می گوید من حالم خوب نیست ، نه عین قبل ولی حالم از جنس دیگری بد است. آنوقت این جور موقع ها آقایان جوابشان این است که تو گناه کردی و بصیر نیستی که نمی فهمی انقلاب جواب توست! کدام جواب؟! سوال ما چه بود که این شد جواب مان!؟ انقلاب عزیزتر از جان ماست حالا از من می خواهند به عزیزترینم دروغ بگویم؟ اینها دلشان به چه خوش است؟! چرا آنقدر حالشان الکی خوب است؟ چرا آویزان تر از همیشه ی تاریخ هستند؟! یکی آویزان رهبری ، آن یکی آویزان امام. یکی داوری اردکانی را برند کرد ، بغل دستی اش محمد مهدی میر باقری را چسبید. یک سری هم این وسط سنتی تر هنوز دروبرو مراجع می پلکند. نکند انقلاب قرار بود یک مشت آدم آویزان تربیت کند؟! آدمهایی که با هر کدام حرف زدی به جای جواب برایت کتاب خواندند. آنها که کوک شده بودند برای پاسخ و بی آنکه بدانند با آویزان شدن به اندیشه ی دیگران راهی برای فرار از رو برو شدن با خود برای خودشان دست و پا کرده بودند. این همان انقلاب بود؟! ته جواب هم محض خالی نماندن عریضه ، آرمان ، تمدن اسلامی و مدرنیته گذاشتند بغل دستش تا چیزی از قلم نیفتاده باشد اما آن کسی که از قلم افتاد ما بد قواره ها بودیم ، فطرت مان بود ، حریت و صدق هم. برنامه های آقایان انگار این ریختی ست که کتاب و تحلیل می خوانند در همین حین به انتظار یک اتفاق ِخاصی می نشینند مثلا انتخابات ، برجام و ... بعد باران ِ تحلیل است که از آسمان می بارد. آنوقت کم کم سرد می شوند و جَوَش می خوابد دوباره می روند کتاب می خوانند تا حادثه و رویداد بعد. من ِتازه به دوران رسیده از این مرزهای قاتی پاتی ِ انقلاب خسته َم. من ِتازه به دوران رسیده از این سرگشتگی ، حیرانی و بی همزبانی و تنهایی خسته َم. واقعیت این است که ما نسل سوخته ایم. نسل ِدر حسرت سوخته. حسرت فهم و لمس ِتجلی آن نور در حق ترین ِ جبهه ها و ایکاش سهمی از جبهه ها برای ما غایبان ِسوخته ی آینده کنار می گذاشتند تا در کنار امام می چشیدیم آن اصالت را و مجبور نبودیم در این بُهت ِزمان توهم ِمتشخص به خورد دلمان بدهیم. انگار برای ما زودتر از هر روز دیر شد.
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: بنده این سخنان را سخنانِ هوشیارانه‌ی کسی می‌بینم که می‌خواهد یک قدم از همه‌ی آن‌چه در اطراف او ست، جلوتر بگذارد تا شاید گشایشی زنده او را در برگیرد. سخنان کسی که نمی‌خواهد خود را با مفاهیم بلند قانع کند، ولی از حضوری متعالی جا بماند. مانده‌ام که چگونه با شما در این واژه‌های بس طوفانی قدم بزنم و از کجا شروع کنم؟!

می‌گویی من با امام، خودم را در کجا پیدا کنم؟ می‌دانم که می‌دانی خواهم گفت: در حضور در مقابل استکبار، با روحی جستجوگر که می‌خواهد در این تقابل، خدا را ملاقات کند به همان معنایی که شهداء شروع کردند.

می‌گویی ما چوبِ چه می‌خوریم که این‌همه تاریکی؟! و باز خواهم گفت چوبِ غفلت از حضور تاریخی انقلاب اسلامی. اما نه به آن معنا که در فکر خود مطلب را دنبال کنی، بلکه این یک احساس عارفانه است که در لحظه‌لحظه‌های انقلاب اسلامی می‌توان با آن زندگی کرد.

نه! نه! هرگز انقلاب همراهِ دروغ و تأییدهای دروغین و اندیشه‌های سطحی نمی‌خواهد. این‌ها قاتل انقلاب‌اند. انقلاب اسلامی حقیقتی است که بر جانِ هوشیارانِ این تاریخ مستقر شده است و تمام آن چیزی است که فطرت ما به دنبال آن است.

می‌گویی انقلاب اسلامی، فطرت‌ها و صدق‌ها را نمی‌فهمد! در حالی‌که خدا می‌داند تنها در بستر نور انقلاب اسلامی است که درستی‌ها و صدق‌ها و کذب‌ها و دورویی‌ها و ریاها، هرکدام نمایان می‌شوند.

من از تو نمی‌پذیرم که رجوع به افرادی که نام بردی آویزان‌شدن به آن‌ها است. نه! انقلاب اسلامی مظاهری دارد که رجوع به آن‌ها، رجوع به زاویه‌های مختلف منشوری است که هر صفحه‌ی آن وجهی از خود را نشان می‌دهد.

خوب متوجه‌ای که نه با مطالعه‌ی کتاب و نه با مباحث تمدن اسلامی و نقد مدرنیته، به آن افقی که در عهد با انقلاب اسلامی به دنبال آن هستیم نخواهیم رسید. و باید آن افق را در همان کند و کاوِ فطرت و حریّت و صدق جستجو کرد.

اگر به کتاب رجوع می‌شود قصّه‌ی ما قصّه‌ی آن است که گفت:

  ما جامه نمازی به سر خم کردیم

 از خاک خرابات تیمم کردیم

  شاید که در این میکده ما دریابیم

 آن عمر که در مدرسه ها گم کردیم

پس قضیه، کتاب‌خوانی و یافتنِ تحلیلی برای دل‌خوش‌کردن نیست؛ قضیه، دربه‌در به دنبال تذکری است که راهِ گشوده‌شده را فراموش نکنیم.

فرق نمی‌کند، هم شمایِ تازه به دوران‌رسیده از سرگشتگی و تنهایی و بی‌هم‌زبانیِ در زمانه‌ی فترت خسته شده‌اید، و هم این پیرمردی که دوران‌های گذشته را دیده است. و اگر جوان بودم به جای قدم‌قدم‌زدن‌های امروزی، به سوی آینده‌ای که روشنی‌گاهِ این تاریخ است مثل شما گریبان پاره می‌کردم و کفش از پا در می‌آوردم و می‌دویدم.

شما نسل سوخته‌ای نیستید، نسلی هستید که بویِ میّ تاریخیِ انقلاب اسلامی به مشام‌تان خورده است و طالب مستیِ دوران نسلی هستید که شهیدان آن را نشان داده‌اند و شما مانده‌اید که مستی شما چگونه باید باشد. و ماندن در دورانِ فترت، از همین جنس است. چه سخت است اسیر قبض و بسطی باشیم که نه می‌توانیم به وضع موجود که باز، سیاهیِ دورانِ غرب‌زدگی است راضی باشیم و نه راه آزادشدن از ریسمان غرب‌زدگی به راحتی به عنوان یک سبک، نمایان شده است.

تنها و تنها وقتی در باور رهبری انقلاب جستجو می‌کنیم و با او به تاریخ خود می‌نگریم می‌بینیم شرری از دور و قاصدکی پیام‌آور، از پشت ابرها و در پشت کوه‌ها – کوه‌های تاریک بی‌روح سرد دنیای مدرن – بسی نمایان است.  مائیم و همچنان پایداری و پایداری، زیرا آن شرر خبر از آینده‌ای می‌دهد که رهبری انقلاب، گزارش‌گر آن است وقتی که گفت: قطعاً آینده‌ی شما بهتر از امروز است؛ دروغ نمی‌گوید. باید در باور او نشست تا آن آینده را احساس کرد و با گرمی تمام، زندگی را معنا بخشید. موفق باشید

19544
متن پرسش
با عرض سلام و خدا قوت: اینکه می فرمایید نباید غافل شد از نظم ذیل عقل تکنیکی آیا این همان حرف معروف نیست که می گویند خوب غرب را بگیر بدش را رها کن که امثال دکتر داوری و شما نقد می کردید غرب یک تکه و واحد است و نمی توان گفت خوبش را بگیر و بدش را رها کن.
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: آری! حقیقتاً غرب یک کلّ واحد است به این معنا که اگر خودآگاهیِ لازم نسبت به این امر نداشته باشیم با اتخاذ هر جزیی از آن، بقیه‌ی آن را عملاً گرفته‌ایم و از این جهت، غرب وارد زندگی ما شده است. با این‌همه آیا می‌توان گفت که آن عقل تکنیکی در جای خود توانایی‌هایی ندارد؟ مسلّم چنین نیست که کسی منکر آن توانایی‌ها باشد، بحث بر سر آن است که اگر ملتی شیفته‌ی آن نظم و فرهنگ شد، باید بپذیرد که روح سکولاریته‌ی آن او را در بر می‌گیرد. و این‌جا است که به قول شهید آوینی، می‌توان با خودآگاهی به گزینش نسبت به غرب اقدام کرد. موفق باشید

19538
متن پرسش
با عرض سلام و خدا قوت: نظر شما درباره این مطلب: از یکی از شاگرادانِ آیت الله ابراهیم جناتی شنیدم که از قول ایشان می‌گفت: «ای کاش آنقدر پول داشتم که طلبه‌ها و علما را می‌فرستادم اروپا را ببینند و بفهمند دنیا به اندازه ی قم نیست.» یک نمونه‌ی بسیار جالبِ دیگر، مرحومِ علامه طباطبایی است که دیدگاهِ بسیار بدبینانه‌ای نسب به غرب و تمدن غربی داشتند (برای نمونه بنگرید به: تفسیر المیزان، ج ۴، ص ۱۶۰-۱۷۵). اما این دیدگاه در سفر ایشان به غرب و مشاهده‌ی خوبی‌های آنها در کنار بدی‌هایشان تعدیل شد. دکتر احمد احمدی اخیرا در مصاحبه‌ای اعلام کرده است که علامه طباطبایی پس از سفر به لندن، نگاه قبلی‌اش به غرب را نامهربانانه و غیرمنصفانه می‌شمرد. دکتر احمدی می‌گوید: «… موقع رفتن، پلیس خیلی به آقای طباطبایی احترام گذاشت. همان جا من به ایشان گفتم: حاج آقا شما در نوشته‌هایتان خیلی به اروپا تاخته‌اید. اگر قبلا آمده بودید و نظم و انضباط اینجا را دیده بودید، آیا اینقدر به این‌ها می‌تاختید؟ فرمود: نه. توجه می‌کنید. فرمود: نه. یعنی یک انصافی در این مرد عالی مقام بود و آنچه را که حق می‌دید، آن را درست می‌انگاشت؛ و آنچه را که نادرست می‌دید، طرد می‌کرد»
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: اتفاقاً این نکته‌ی بسیار مهمی است و جناب آقای دکتر رضا داوری نیز در کتاب ارزشمند «خرد سیاسی در جهان توسعه‌نیافتگی» به همین نکته اشاره می‌کنند که اگر فرهنگ غربی با سکولاریته‌بودنش انسان را از حیات متعالی محروم می‌کند، نباید از عقلِ تکنیکی آن که همراه با نظم خاصی می‌باشد، غفلت کرد، چرا جهانِ توسعه‌نیافته به بهانه‌ی بدی فرهنگ غربی، خود را باید از نظم تکنیکی آن محروم کند و یا چرا آن‌چنان شیفته‌ی آن نظمِ دنیایی بشویم که فراموش کنیم ما معنای زندگی را باید در فرهنگی متعالی‌تر از فرهنگ غربی با سکولاریته‌بودنش جستجو کنیم. موفق باشید  

19522
متن پرسش
با سلام: استاد عزیز موضوع پایان نامه بنده ماهیت تکنولوژی از منظر حکمت متعالیه است. ولی هر چه تامل در آثار صدرا می کنم راهی برای ارتباط این دو موضوع نمی یابم. لطفا راهنمایی نمایید چه کنم که هم بتوانم مشکلات تکنولوژی و هم مبانی موجود برای حل این مشکلات در مبانی صدرا بیایم، و دیگر اینکه کدام مباحث نفس شناسی ملاصدرا بر ایجاد تکنولوژی بشری و میزان تاثیر پذیری آن اثر گذار است. بدلیل ضیق وقت ممنون می شوم زودتر جواب بنده را بدهید.
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: کار مشکلی است. شاید کتاب «سیر تحول مکتب فلسفی اصفهان از ابن سینا تا ملاصدرا» از آقای دکتر مهدی امامی‌جمعه که اخیراً تجدید چاپ شد، کمک بکند از آن جهت که ایشان قسمتی از کتاب را در نسبت صناعت با حکمت متعالیه شکل داده‌اند. موفق باشید

19500
متن پرسش
سلام: آیا شهریار یک شاعر مقید به احکام شرعی بوده است یا یک فرد لاابالی؟ یا معمولی؟ در یک کتاب که خاطراتی از ایشان نقل شده بود ظاهرا توسط آقای نیک اندیش که همواره همراه ایشان بوده است) مکرر مطالبی آورده که ما متوجه می شویم که شهریار اصول اخلاقی و شرعی را چندان رعایت نمی کرده. مثلا او شوق دیدار یک زن آوازه خوان به نام قمرالملوک را داشته و وقتی او می میرد ناراحت می شود و در وصف او شعر گفته است و آن زن او را بوسیده است. شهریار دست دختری را می بوسد. شهریار به معشوقه پیشینش که فرزند هم داشته سر زده است. و از حسرت نرسیدن به هم برای هم نامه خاطرات گذشته را نوشته اند. شهریار به خانه یک ارمنی باده فروش رفته. شهریار انگار هر دختری را میدیده عاشقش می شده. آیا او مقید به مذهب نبوده؟ یا مذهبی که ما داریم سخت گرفته ایم که این چیز ها برایمان بد است؟ ما فقط یک تصویر از او در ذهن داریم و آن هم شعر علی ای همای رحمت است. قضیه چیست؟
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: عنایت داشته باشید که حداقل باید زندگانی مرحوم شهریار را به دو مرحله تقسیم کرد: مرحله‌ای قبل از انقلاب اسلامی که در فضای روشنفکری به‌سر می‌برد با خصوصیاتی که آن فضا دارد و در عین حال، یک شاعرِ هنرمندی است که ریشه‌های معنوی و معناگرایی در شعر او چشم‌گیر است. و مرحله‌ی بعد از انقلابِ او که از فضای روشنفکری فاصله گرفته و به اردوگاه متعهدین نسبت به انقلاب اسلامی پیوسته در عینِ طعنی که از طرف روشنفکران به او زده می‌شد. شهریار دوره‌ی اول، شاعرِ عاشق‌پیشه‌ای است که به هر حال، روحِ زیباگرایی او بعضاً عنان او را از او می‌رُباید. در این رابطه شاید بتوان علاقه به صدای آن خانم را توصیه کرد، وگرنه در کلّ، اشعارِ او حکایت از آن دارد که به افق‌های بس متعالی نظر دارد. به گفته‌ی آیت اللّه محمدتقی جعفری شعر «حیدر بابا» انسان را از زمین می‌کَنَد و به معراج می‌برد. در آخر از این موضوع هم نباید غفلت کرد کسی که حرکات و سکنات او را برای ما گزارش می‌کند، از نگاهِ معمولی خود می‌نگرد نه از نگاه شاعر و حالات شاعرانه‌ی او. شهریار، شاعری نیست که بتوان او را نادیده گرفت، و از حالات روحانی او که در آخر عمر به فوران آمده است برای زیست‌جهانِ خود استفاده نکرد. موفق باشید  

19453
متن پرسش
اگر آزادی، اصل الاصولِ اصولِ ما نیست، گرایش به آنها، جز سرکوبِ خودشکفتگی‌ها، چیزی به ارمغان نخواهد آورد. در چنین اصول - گرایی، اهل تفکّر و هنر احساسِ خفگی خواهند کرد و از آن برائت خواهند جست؛ اگر هم ما تنها، متهم شده‌ایم و این اتهام را به ما چسبانده‌اند، نباید آن‌را سهل انگاشت؛ شاید این اتهام، از واقعیّتی حکایت ‌کند. واقعیّتی که خود از آن بی‌خبریم، واقعیّتی زشت‌سیما و هراسناک. شاید برای خروج از این بی‌خبری به آینه‌ای محتاج باشیم، آن آینه، تفکّر یا همان تجربه‌ی آزادی‌ست. همین طور است؟
متن پاسخ

اسمه تعالی: سلام علیکم:

همچنان که «وقت» در هر تاریخی با قیاس و فکر به دست نمی‌آید و باید با روحیه‌ی انتظار و به تعبیر دیگر «کشیک نفس کشیدن» متوجه‌ی وقت تاریخی خود شد و تمام معنای خود را از آن به بعد در آن هویت بی چون و چرای بسیط معنا کرد،‌ «آزادی» نیز یک وقت تاریخی است و تنها کسانی می‌توانند آن را پاس بدارند و بر سر آن جان بدهند که در روح معنایی خود آن را یافته باشند. معلوم است که همیشه شیطان راهزن بی‌کار نیست و معنای تاریخی را با جایگزینی شیطانی به حجاب می‌برد، اما کیست‌اند آن‌هایی که به جای حمله به آزادی‌های زشت شیطانی در افقی بالاتر همواره نظر به آن وقت تاریخی مقدس دارند؟ همین موضوع در معنای اشراقی انقلاب اسلامی ظهور کرده‌است که بعضی متوجه نقش شیطان در به تحریف بردن انقلاب نیستند و مثل حمله به بی بند و باری‌هایی که در قالب آزادی به میان آمده‌است و آزادی را پاس نمی‌دارند، با حمله به انواع تحجّر ها و خشونت ها وقت تاریخی انقلاب اسلامی را که معنا بخشیدن به انسان در تاریخ غیر قدسی سکولاریته است، نمی‌بینند. وقتی سخنی بر زبانی رانده شد که اگر بگویم دروغ ترین و آلوده‌ترین سخن این تاریخ است فکر نمی‌کنم خطا کرده‌ام؛‌ وقتی گفته شود: «انقلاب اسلامی بسط مدرنیته و نیهیلیسم است». این از همان عقلی ظهور می‌کند که می‌گوید: «کشور آل سعود مرکز مبارزه با تروریسم است». هر دو یک سخن است برای اصالت دادن به مدرنیته، حال بگو ما می‌توانیم به زبان مدعیان طرفداری از هایدگر با چنین جملاتی روبرو شویم؟ آیا باید از هایدگر منصرف شد یا در دفاع از او چنین عقلی را عقل گزارش‌گر تفکر هایدگر ندانست؟ موفق باشید

19432
متن پرسش
سلام علیکم: استاد درد و دلی بود که شاید مطرح کردنش با شما برایم میسر بود شاید از این جهت که شما ادبیات این سخن را درک می کنید (همراهی با شهدا در ادامه ی مسیر انقلاب) در سوره ی انفال آمده است که خداوند خطاب به پیامبرش می فرماید: «ان یخدعوک فان حسبک الله هو الذی آیدک بنصره و بالمومنین» خیلی زیباست که می فرماید پیامبر الله همان خدایی است که تو را با نصرتش و با مومنین یاری می دهد این وعده الهی است به قلب پیامبر عزیز و عظیم الشانمان که ما امروز در مسیر انقلاب در ادامه ی همان خطاب و در مسیر همان نصرت داریم گام می نهیم مگر غیر از این است که امروز این خطاب در این تاریخ بر قلب امام مان نازل شد و خداوند او را با شهیدانمان یاری فرمود مگر غیر از این است؟ و الان در حال حاضر این رهبر عزیزمان است که داعیه دار این ندای الهی است و جوانان انقلابی امروز لبیک گوی این دعوتند و خداوند از همین جوانان قلب هایی را برای نصرت این رهبر عزیز تجهیز کرده است. اگر رهبر عزیز تر از جانمان می فرماید عزیزان من خرمشهرها در پیش است برای این است که قلبش را زمزمه ها و آواهای قرآنی پر کرده است که بر قلب رسول خدا (صلی الله علیه و آله )‌ نازل شده است، بشارت های از جنس بشارت هایی که در تاریخ نمونه اش را از ائمه (علیهم السلام) شینده ایم و دیده ایم و امروز داریم از قلب عالمی می شنویم که در ادامه همان مسیر و مسیر و روش و سنت است. عالمی آگاه و بصیر به زمانه که در وصفش حضرت امام صادق (علیه الاسم) فرمودند: لا تهجم علیه اللوابس حضرت آقا فرمودن عزیزان من خرمشهر ها در پیش است اما این جهد ویرانی های آن جنگ را ندارد ولی سختی های بیش تر ی دارد، این کدام نگاه است که ما را از نگاه های ساده و سطحی مرسوم دولت ها فرار می برد و این کدام اندیشه و افق است که پیش روی ما باز است تا ما خودمان را با انقلاب و جریان ها و دولت ها به گونه ای دیگر تعریف کنیم و باز خوانی کنیم، رهبری به این ساحت توجه دارند که انقلابیون باید خودشان را با متن انقلاب بازخوانی کنند نه جریان های سیاسی و نه دولت ها، ما در ادامه ی مسیر شهدا و در مسیر جهاد کبیر با دولت ها معنا نمی شویم بلکه نظر به دولت ها و جریان های سیاسی ما را متوقف می کند، بلکه در ادامه ی این مسیر مائیم که دولت ها را می سازیم اما با عبور از جریان ها و سیاست زدگی های مرسوم و نظر به دولت ها، یادمان نرود که ما با فرهنگ ناب محمدی و در مسیر مبارزه برای اعتلای دین و در جهت حفظ و تحکیم پرچم دین شناخته شدیم و این را از طریق این نظام ممکن دیدیم و یافتیم و این همان مسیری بود که شهدای ما پیشاهنگان آن بودند و امروز حفظ و ادامه ی آن با ماست، تاریخ گواه است که مبارزه و حرکت شهدای ما در آن تاریخ متوقف و اسیر نگاه ها و جناح های سیاسی روز نشد و از حرکت در مسیر اصلی انقلاب باز نماند اگر چه در برهه ای از تاریخ کند شد اما باز نماند و به راهش و به شکوفایی اش ادامه داد چناجه شهدای ما با دولت بنی صدر از پا نیفتادند تازه ایستادند و از آن عبور کردند و متوقف در این دولت نشدند و در انتظار حرکت انقلابی خویش صبوری کردند و فرج را در نگاه و افق امام راحل یافتند چیزی که امروز کمتر به آن توجه می شود! غصه ی امروز ما غصه ی بر مسند نشینی دولت ها نیست، غصه ی ما جا ماندن از راهی است که شهدای ما بر دوش کشیدند و امام آن را برای ما ترسیم کرد، ما معطل دولت ها نمی مانیم همانگونه که شهیدانمان نماندند، امروز ما انقلاب را با تگاه به افق زعیم الهی مان ادامه می دهیم و می دانیم که هر آن کس که در این مسیر ما را همراهی نکند دوامی نخواهد داشت زیرا ذات و ماهیت و اساس این افق و این مسیر حق و حقیقت است و به فرموده ی آیت الله جوادی آملی باطل در مسیر حق و حقیقت رسوا می شود و طرد و مطرود است و اساسا جایگاهی ندارد و این دولت های هستند که اگر خواهان ماندگاری اندیشه شان در انقلاب هستند باید خودشان را با این افق تعریف و بازخوانی کنند همان افقی که حضرت آقا در حرم امام در 14 خرداد در جهت خطر انحراف از خط امام فرمودند. پس باید ببینیم نگرانی مان امروز بر چه پایه ایست؟ امروز ما محتاج افقی هستیم فراتر از جناح ها و نگاه های سیاسی، امروز ادامه ی ما و نسل ما در گرو همراهی مسیری است که شهیدانمان پیمودند مسیری که لحظه ای دست از مبارزه و مقاومت بر نداشتند چه آن روز که بنی صدر فرمانده کل قوا بود و چه آن روز که امام عزیز و دیدیم که در این انتظار انقلابی شان نصرت خدا را و حذف و طرد بنی صدر را، ما ادامه را در همراهی با این عزیزان می بینیم که در جریانات و مسائل مختلف تاریخ شان دل به امام عزیز دادند و از نگاه و افق توحیدی زعیم دین شان جدا نشدند و راحت به او دل سپردند. امروز هم حرکت تاریخ ما در گرو نظر به زعیم الهی است، نه گرفتار شدن به دولت هاست و نه به بی تفاوت شدن به آن، بلکه راه آن عبور است آن هم به همراهی با شهدا با نظر به افق زعیم الهی. این بار به دوش ماست و ما باید تکلیفمان را با خودمان بدانیم و خودمان را در تاریخ بیابیم همان مسیری که شهدا یافتند و حضرت آقا فرمدند با این ستارگان (شهدا) می توان آن را پیدا کرد اشاره به این مطلب است. امروز در شناخت مسیر اگر اشتباه کنیم به تاریخمان بد کردیم به خودمان ظلم کردیم. باید در نگاه عالمان دین راه را یافت و با رهروان را همراه شد با همان صالحانی که آقا فرمودند شهدا جزو همان صالحانند باید همراه شد. باید از خود بپرسیم قبل از انقلاب که دولت دست شاه بود مگر مردم معطل دولت ها شدند و مگر در دولت ها متوقف شدند؟ آن روز مردم دل به امام سپرده بودند و امروز هم حماسه های بزرگ را که می بینیم نشان از همین دل سپردگی است. یاد جمله ی شهیدان افتادم که می گفتند: این راه رفتنی است حتی بدون سر حتی بدون دست حتی بدون پا. استاد از اینکه وقت عزیزتان را گرفتم واقعا عذر خواهم و همچنین وقت کسانی که این مطلب ناچیز بنده را می خوانند ببخشید مطالبی که شاید درست هم نباشد و با شما در میان گذاشتم تا شما هم ما را به اشتبامان متذکر کنید.
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: همان‌طور که متوجه‌اید حضور در تاریخی غیر از تاریخ مدرنیته که همه‌ی عالم را فراگرفته است، با تنگناهایی روبه‌روست. و همین‌طور که گفته‌اید انقلابیون باید خود را با متن چنین انقلابی معنا کنند، نه با جریان‌های سیاسی و نه با دولت‌ها، وگرنه ناخواسته متوقف می‌شوند. آری! درست می‌فرمایید که غم ما باید، غمِ جاماندن از راهی باشد که شهداء در مقابل ما گشودند، نه غمِ بر مسندنشینی این دولت و آن دولت. غمِ جاماندن از افقی که زعیم الهی ما در مقابل ما گشود که آن راه، فراتر از نگاه جریان‌های سیاسی است. همان‌طور که به قول شما مردم ما برای تحقق انقلاب فهمیدند از چه راهی کار را شروع کنند تا در یک عزم عمومی، خود را ماورای حاکمیت دوران در امور اجرایی حاضر کند و این‌جاست که بنا به فرمایش رهبری مطالبات مردم آن‌چنان متعالی می‌شود که یقیناً به دولتی نظر خواهند کرد که هم‌ترازِ اهداف مقدس انقلاب اسلامی است. بنده چیزی به سخن شما نیفزودم و همین اندازه متوجه هستم چه عالم زیبایی است عالمِ فهم تاریخی انقلاب اسلامی در قرائت شهدا. موفق باشید 

19412
متن پرسش
سلام عليكم: آقاي طاهرزاده، بنده دو روز پيش خدمت شما، سؤالي ارسال كردم ولي متاسفانه پاسخي دريافت نكردم (spam إيميل رو هم چك كردم ولي ...) با تشكر
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: به این صورت جواب داده شد:

باسمه تعالی: سلام علیکم: اجر زحمات شما مسلّم محفوظ خواهد ماند. عرایضی شب گذشته در همین رابطه مطرح شده است که جهت اطلاع به آدرس: http://lobolmizan.ir/sound/1173#5090 (فایل شماره 19 با عنوان «ضعف ایمان و پذیرش داوری جهان استکبار») که در سایت، بخش جلسات هفتگی، قسمت صوت جلسات هفتگی، بخش سوره نساء، فایل شماره 19 قرار گرفته است، رجوع فرمایید. در ضمن در این مورد خوب است به سؤال و جواب شماره‌ی 19384 رجوع فرمایید موفق باشید

19410
متن پرسش
با سلام خدمت استاد: یک فضای نا امیدی کل جامعه و بخصوص جوانان را دربرگرفته است و این دعواهای سیاسی و کمکش های میان سیاست مداران و شرایط اقتصادی موجود همه را سر خورده کرده است، عده ایی از ریش سفیدان به جوانان گوشزد می کنند که دیگر این مملکت مملکت نمی شود و به زودی سقوط خواهد کرد اصولگرایان و مخالفان دولت منتخب دائما خطر حمله ی آمریکا بوسلیه ی عربستان را پیش می کشند برادران مذهبی من اکثرا نسبت به این نظام اسلامی و اینکه این مملکت بتواند راهگشای معیشت و زندگی آنها باشد نا امیدند و معمولا گفته می شود که اگر رفاه و اقتدار اقتصادی و اتصال به اقتصاد جهانی و تعامل با دنیا و آزادی های غیر دینی مقصود و هدف سیاست گذاران فعلی این کشور است که رژیم پهلوی از لحاظ اقتصادی بسیار بهتر از یک عده آخوند از سیاست بی خبر کارایی داشت پس چرا باید انقلاب می کردیم آیا این انقلاب و سرنگونی نظام پادشاهی ایران یک اشتباه ناشی از شکم سیری مردم نبوده است؟ ما که داشتیم زندگیمان را می کردیم چرا به یکباره در ورطه ی بلا و سختی خود را گرفتار ساخته ایم؟ استاد عزیز بنده از شاگردان پامنبری شما هستم و کتاب های شما را مانند جایگاه رزق مطالعه نموده و همچنین سخنرانی های شما را هم راجع به انقلاب اسلامی گوش کرده و با منطق اینها آشنایم اما عمق جانم به دنبال پاسخ دیگری است که از سردرگمی و ناامیدی نجات یابم خواهمشندم کور سوی امیدی از جنس زمان حال نشان دهید که بنابر چه استدلالی کشور ما و نظام جمهوری اسلامی سقوط ناپذیر و شکست ناپذیر است و چه امیدی برای اشتغال تحصیل کردگان وجود دارد؟ اینکه آیا در این آسمان سیاه ستاره ایی برای ما می درخشد یا اینکه باید در انتظار ظهور مصلح کل بپوسیم و از این بعد و یا مطابق گفته ی حضرت امام در صورت سقوط نهضت انقلاب اسلامی دیگر روی خوش زندگی را نخواهیم دید؟ با تشکر
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: عرایضی در جلسه‌ی شنبه به کمک نور قرآن شد که آدرس آن در جواب سؤال شماره‌ی 19368 آمده و خوب است به آن بحث رجوع فرمایید. مطمئن باشید انقلاب اسلامی عالَمی را در مقابل بشر امروز گشوده است که امکان عبور از آن و برگشت به فرهنگ مدرنیته محال است می‌ماند که هنوز مردم ما گمان می‌کنند می‌توانند بین فرهنگ مدرنیته که جوابگوی امیال نفسانیِ انسان است؛ و انقلاب اسلامی که راهِ رجوع به عالَم معنا را در زندگی باز کرده، جمع کنند. البته چیزی نمی‌گذرد که روشن می‌شود این دو قابل جمع نیست و در این تاریخ، بشریت وقتی در زندگی خود در سلامت و صلاح خواهد بود که با جدّیت تمام در مسیری گام نهد که انقلاب اسلامی برای او گشوده است تا دنیای او از آخرت او جدا نشود و آخرت او قربانیِ دنیای او نگردد. لذا است که واژه‌ی «صبر» در قرآن بر راهی که اسلام و امروز از طریق انقلاب اسلامی برای بشر گشوده شده است، توصیه می‌شود. موفق باشید   

19405
متن پرسش
استاد نازنینم سلام: خدا قوت همانطور که مستحضرید مدرنیته قدرت فکری، روحی بشر را منفعل نموده. بشر امروز در هر امری تابع افکار عمومی، رسانه ها و.‌. است و نمی تواند عقل اش را بکار ببندد. در این وضع منفعلانه حقیر دوست ندارم کاری را انتخاب کنم که در آن از قدرت فکری ام استفاده نشود. امروزه ادارات بگونه ای طراحی شده اند که کارمند را چون برده بکار می بندند. این معضل حتی به معیشت و مسائل روحی ام لطمه وارد کرده لکن عذاب کار به این صورت برایم بیشتر است. البته حقیر نظریه پردازی می کنم و توانایی مدیریت چند موضوع را دارم. لطفا راهنمایی بفرمایید.
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: تصحیح در هر حال شناختن روح مدرنیته و خودآگاهی نسبت به عقل تکنیکی موجب می‌شود تا بتوانیم آن را در جهت اهداف خود تصرف کنیم. مثل کاری که شهید آوینی جهت اهداف انقلاب اسلامی در دوربین فیلمبرداری تصرف کرد و آن را به سوی جهت خاصی سوق داد. به نظر بنده جناب آقای دکتر رضا داوری در همین رابطه کتاب «خرد سیاسی در زمان توسعه‌نیافتگی» را تألیف نمودند و بنده در راستای چنین هدفی در حال شرح‌دادن آن کتاب هستم. موفق باشید  

19310
متن پرسش
با سلام و تشکر خدمت استاد عزیز: گروهی جوان هستیم که چند سال است مباحث شما را به صورت گروهی و مباحثه دنبال می کنیم. اول: از خدا بخواهید ما را توفیق عمل و ادامه دهد. دوم: یک سالی است در جهت اقتصاد مقاومتی و تولید داخل شروع به فعالیت اقتصادی نموده ایم و در این مدت دست آورد مناسبی در زمینه کاری خود داشته ایم ولی به موفقیت مادی و دنیایی نرسیده ایم. سوال: با توجه به روح حاکم در این زمانه و اینکه تمام مناسبات اقتصادی ما با روح غربزده گره خورده است به نظر شما در این فضا باید راه را ادامه داد و جلو رفت (که ناچاراً ما نیز مناسباتمان در روح غربزده دوران باید انجام شود) و یا وظیفه دیگری بر عهده ما است؟ با تشکر
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: همان‌طور که متوجه‌اید برای عبور از تاریخ غربی نمی‌توان به‌کلّی از بستر غربی جدا شد. ولی با نظر به اهداف انقلاب اسلامی و اصالت‌ندادن به فرهنگ غربی و شیفته‌ی آن نشدن، می‌توان کار را جلو برد. موفق باشید

19283
متن پرسش
سلام علیکم: آقای دکتر زرشناس در کتاب درباره عقل مدرن می گویند که اتصال عقل متصل به منفصل فرایندی دارد که در عقل غربی و مدرن طی نشده و اساسا تاریخ عقل غربی تاریخ بی عقلی است. حال با این توضیحات شما چه امتیازی برای هایدگر قائل هستید و ایشان چه تمایزی با بقیه دارتد که حضرت عالی صحبت از عقل هایدگری می کنید و جایگاه آن را هم تا به این حد قابل توجه و تامل می دانید؟ با تشکر
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: همان‌طور که آقای زرشناس هم متوجه‌اند، هایدگر به‌کلّی عقل غربی را نقد می‌کند و از این جهت به معارف دینی نزدیک می‌گردد. موفق باشید

19201
متن پرسش
سلام علیکم: متن زیر گزارشی اجمالی از دیدگاه‌های یکی از متفکرین معاصر نسبت به امکان تاسیس تمدن اسلامی است که خدمتتان تقدیم می گردد. حاشیه نگاری شما به این نظرات البته برای علاقمندان به مباحث حضرتعالی مایه امتنان است. عبدالکریمی معتقد است که ادعای تاسیس تمدن اسلامی از توهم انسان در نشناختن حد و حدود خود برمی خیزد و ایشان معتقد است انسان در این دیدگاه خود را خدایی می داند که می تواند مقدرات آینده را تغییر دهد و این عمیق ترین نوع امانیسم است. نکته دیگری که عبدالکریمی مطرح می کند این است که طرح چیزی به نام تمدن اسلامی حاصل یک عقل انتزاعی است و نه یک عقل انضمامی یعنی اگرچه تمدن اسلامی امکان منطقی دارد اما هرگز امکان وجودی در شرایط حاضر را ندارد. طرح امکان تمدن اسلامی مثل این است که بگویی عبدالکریمی می تواند فوتبالیست شود این اگرچه در ذهن ممکن است اما واقعیت های تاریخی از امکان وجودی آن جلوگیری می کند. به گفته عبدالکریمی واقعیت های امروز جامعه ما و این بی نظمی حاکم بر آن ما را در موقعیتی قرار داده است که حتی امکان طرح تمدن اسلامی هم برای این جامعه به مقدار فوتبالیست شدن یک فرد شصت ساله خنده دار باشد.
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: 1- اگر معنای اومانیسم آن است که ما هیچ ادعایی نداشته باشیم و هیچ اقدامی نکنیم، وگرنه ادعای خدایی کرده‌ایم و به عمیق‌ترین نوعِ اومانیسم دچار می‌شوی؛ پس نباید تصمیمی در حدّ ساختن یک خانه هم بگیریم. این‌جا است که عرض می‌کنم این بدترین شکل نسبت به فهم سخن هایدگر است که از درکِ مقدرات و عمل بر اساس مقدراتِ تاریخی، آقای عبدالکریمی جبرِ صِرف می‌فهمد و علتش آن است که متأسفانه بیش از آن‌که سخن آن فیلسوف را بفهمد و در تاریخ خود فکر کند، آن سخنان را از حفظ کرده و نمی‌داند کجا به‌کار ببرد. یادت هست که در جواب سؤال شماره‌ی 13790 که در رابطه با مبانی فکری و مباحث بیژن عبدالکریمی سؤال شد، بنده عرض کردم:  باسمه تعالی: سلام علیکم: ایشان در صحبت‌هایشان از واژه‌های فنومنولوژی و فلسفه‌ی هایدگر استفاده می‌کند، بدون آن‌که درک حضوری لازم را از نگاه هایدگر داشته باشد. در حالی‌که شرطِ فهم فلسفه‌ی هایدگر عبور از متافیزیک بود به معنای واقعی آن و نه در لفظ. لذا آن درک حضوری که امثال دکتر فردید و دکتر داوری از هایدگر به‌دست آورده‌اند و در تاریخ خود حاضر شدند را در نوشته‌ها و سخنرانی‌های آقای عبدالکریمی نمی‌یابیم و از این جهت می‌توان گفت نگاه آقای عبدالکریمی به عالم و آدم سخت، انتزاعی است طوری که هرگز نتوانسته‌اند تاریخ خود را درک کنند، حتی وقتی که از «وجود» و یا تاریخ و زمان سخن می‌گویند، نگاه انتزاعی و مفهومی به موضوع دارند و بیشتر واژه‌های هایدگری را به‌عنوان معلومات به‌کار می‌برند نه آن‌طور که «وجود» را در زمان حسّ کنند و حادثه‌ها را تاریخی بیابند. کارشان بیشتر شبیه آن‌کسی است که دید در بازاری که حیوانات را می‌فروشند وقتی طرف گفت گاو من آبستن است، زودتر و بهتر گاو او را خریدند. لذا وقتی از دختر او خواستگاری کردند، گفت دختر من حامله نیز می‌باشد. زیرا درک درستی از جایگاه موضوعات نداشت. بنده سراسر تفکر آقای عبدالکریمی را از این نوع می‌دانم که در یک بی‌تاریخیِ آزاردهنده‌ای به‌سر می‌برند و خوانندگان خود را گرفتار بی‌تاریخی و سرگردانی می‌کنند. به تجربه نیز معلوم شده افرادی که به ایشان نزدیک شده‌اند نسبت به انقلاب اسلامی، این زیباترین حضور تاریخی در این دوران،‌ بیگانه گشته‌اند در عین آن‌که در تفکر خود مغرور و نسبت به همه‌ی اندیشه‌ها به چشم حقارت می‌نگرند، همه را متهم به نگاه ایدئولوژیک می‌نمایند در حالی‌که همواره ما باید از راه و امکان رسیدن به مقصد پرسش کنیم و در عین چشم‌برنداشتن از ایده‌آل‌ها، چگونه رسیدن به آرمان‌ها را مدّ نظر قرار دهیم. پیمودن راه، بدون شناخت و درک جهانِ موجود – جهانی که انقلاب اسلامی نیز به عنوان یک واقعیت در آن وجود دارد - میسر نمی‌شود. ما در عالمی که هستیم بستگی‌هایی داریم و هزار بندِ تاریخی به دست و پایمان بسته است. آیا باید این‌همه موانع تاریخی را نادیده گرفت و از انقلاب اسلامی چیزی را مطالبه کرد که بیشتر در خیالِ اتوپیاپردازان پروش یافته است و بعد که نمی‌توانیم به آن آرمان‌ها برسیم، ناآگاهانه چشم‌ها را به ادامه‌ی غرب بیندازیم، غافل از این‌که باید زمین را برای شکفتن گل و گیاه آماده کرد و از قدم‌گذاشتن در کوچه‌های پر گِل و لایِ واقعیات نهراسیم. 2- در این‌که واقعیت تاریخیِ ما چندان توانایی تحقق کمال تمدن اسلامی را به نحو آرمانی آن ندارد، بحثی نیست. ولی باید متوجه بود آیا تمدن اسلامی به معنای حضور نور رحمت خدا در مناسباتِ اجتماعی یک امر تشکیکی است و اگر وَجه ضعیف آن در صحنه است، افقِ وجهِ شدیدیافته‌ی آن منتفی نیست. و این باز، غفلتی است که امثال آقای عبدالکریمی به جهت عدم توجه به ذات إشراقیِ انقلاب اسلامی بدان گرفتارند. موفق باشید  

19153
متن پرسش
سلام استاد عزیز: اگر امکان دارد متن زیر را بخوانید و نظر مبارکتان را مرقوم بفرمایید نخستین محل نگه‌داری بیماران روانی در ایران، «دارالمجانین» یا «دیوانه‌خانه» نام داشت. پس از مدتی، نام تیمارستان بر سر زبان‌ها افتاد. سرپرستی دارالمجانین یا تیمارستان‌ها هم بر عهدۀ شهربانی‌ها بود! در سال 1319 رشتۀ روان‌پزشکی در دانشگاه تهران راه‌اندازی شد. در سال 1340، مکان نگه‌داری و درمان بیماران روانی را «بیمارستان روان‌پزشکی» نامیدند و سرپرستی آن را نیز به وزارت بهداشت و درمان، و سپس به دانشگاه علوم پزشکی سپردند. بنابراین، ما تا همین شصت سال پیش، «بیمار روانی» را «دیوانه = دیوزده، جن‌زده» می‌خواندیم و او را به دست آجان‌های شهربانی می‌سپردیم. اکنون می‌دانیم که برخی انسان‌ها به دلیل برخی گسست‌های مغزی، رفتار یا گفتاری نامتعارف دارند و جای نگه‌داری آنها، بیمارستان است، نه زندان‌های تنگ و تاریک شهربانی که جز مرگ‌های دردناک و زودرس نتیجه‌ای نداشت. این تغییرات، نمونه‌ای کوچک از دستاوردهای تمدن جدید است؛ تمدنی که بر تن دیوانه، جامۀ بیمار ‌پوشاند و «رعیت» را «شهروند» کرد و جای «ضعیفه» را به «همسر» داد و کلماتی همچون «سلطان» و «عقل کل» و «ظل الله» را از قاموس‌ها شست و اختراعاتی همچون تفکیک قوا، ریاست‌های موقت، پارلمان، روزنامه، وکیل، آیین دادرسی، المپیک، بیمه و بهداشت عمومی، واکسیناسیون، اینترنت، جشن تولد، رمان و سینما دارد. در این مدنیّت، هزاران تغییر در نام‌ها و نگرش‌ها رخ داده است که ما در سنت خوابش را هم نمی‌دیدیم. این تغییرات، از دل دانش‌هایی برآمد که بدون هیچ‌گونه ضدیتی با دین و خدا، تنها به انسان و آسودگی او ‌اندیشیدند. می‌گویند تمدن جدید، «هیروشیما» هم دارد. بله، دارد؛ ولی مگر سنت، جنگ‌های صلیبی و آتیلا و مغول و سلطان محمود غزنوی و آغامحمدخان نداشت؟ اینها را داشت، به اضافۀ سل و طاعون و فلج اطفال و ریاست‌های موروثی و مادام‌العمر و زلزله‌هایی که در کمتر از یک دقیقه، چندین شهر را با خاک یکسان می‌کرد. تمدن جدید و علوم انسانی آن، نه استعماری است و نه فرزند نامشروع توطئه‌. رهاورد خرد جمعی بشر است. عیب‌های آن نیز همان عیب‌های انسان خاکی است که ناگزیر اما رو به بهبود است. اگر هوس کرده‌ایم که جای آن را به تمدنی دیگر بدهیم، باید پیشنهادهایی از جنس امروز و فردا در چنته داشته باشیم، نه از سنخ دیروزِ مرحوم یا پس‌فردای موهوم. جهانی که پرخواننده‌ترین کتاب آن شازده‌کوچولو است، هرگز به دنیای حسین‌ کُرد شبستری بازنمی‌گردد.
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: این سخن درستی است که اگر بخواهیم تمدنی را به جای تمدن غربی مدّ نظرها قرار دهیم، باید پیشنهادهایی از جنس امروز و فردا داشته باشیم. ولی نباید این نکته را فراموش کرد که چرا متفکران بشر امروز اعم از غربی و یا غیر غربی با این‌همه دستاوردهایی که عقل غربی به صحنه آورده است می‌خواهند از غرب عبور کنند در حدّی که هابرماس مدرنیته را یک پروژه‌ی ناتمام می‌داند. به نظر می‌رسد باید در این مورد به موضوع اومانیسم و محورقرارگرفتنِ انسان به جای خدا فکر کرد که حاصل آن فرهنگ سکولاریته‌ی غربی شد. از طرفی باید مواظب بود با چشم غربی، غرب را ننگریست وگرنه عقل تکنیکی که سراسر عقلِ معاش است، به جای حکمت و عقل قدسی می‌نشیند. چنان‌چه در روایت داریم: وقتی رسول خدا«صلوات‌اللّه‌علیه‌واله» ملاحظه کردند عده‌ای مجنونی را اذیت می‌کنند و می‌گویند او دیوانه است و دیو یعنی شیطان در او حلول کرده است؛ حضرت فرمودند او بیمار است. حتماً در جریان پست‌مدرنیسم هستید که متفکران آن معتقدند مدرنیته را باید بازخوانی کرد. آیا آن‌ها می‌خواهند بشریت را به قبل از دموکراسی برگردانند، یا معتقدند در ادامه‌ی فرهنگ مدرنیته انسان از حیات قدسی خود محروم شده؟ بد نیست سری هم به کتاب‌های پست‌مدرن‌ها اعم از رنه‌گنون و میشل‌فوکو و فریتیوف‌شوان و یا دکتر حسین نصر بزنید. احساس می‌شود که نتیجه‌ی آن مطالعات، آن باشد که جای عقل غربی طوری تعیین شود که نحوه‌ای از شیفتگی از غرب را به همراه نداشته باشد که نتیجه‌ی آن تحقیر فکر و فرهنگِ خودی باشد. موفق باشید  

19127
متن پرسش
حالا که می نویسم خودم هم نمی دانم مخاطبم کیست ... فقط همین را می دانم که بعد از این چند سال دلم باز هم تایتانیک خواست. می دانم تایتانیک آرامم می کند. تایتانیک لذت نقد به من می دهد، تایتانیک دلم را می بَرَد. خسته شدم از دروغ، از فریب! پنج سال اسم آنچه را بعدها فهمیدم مدرنیته می گویند، بوسیدم و کنار گذاشتم. پنج سال زجر کشیدم، فحش خوردم، کنار گذاشته شدم، فرصت هایم را یکی یکی از دست دادم و به دامان کسانی پناه بردم که گمان کردم راه رهایی مرا بلدند. تاریخ فلسفه خوانده ام، رمان خوانده ام، فیلم مستهجن دیده ام، آواره ی خیابانهای ... بوده ام، صدای قه قه های دخترانه مان پر بود در فضا، در لجنزار خودم کسی بودم! من در سکولارترین ِخودم زندگی کردم! فاکنر، پائولو، آندره ژید و کافکا مونس خلوت هایم بودند، حالا پنج سال گذشته است. پنج سال پشت کردم به تمام شان. حالا فهمیدم من لذت نقد می خواستم، کمی هویت می خواستم. خسته شدم از دروغ و ریا! از نیرینگ و فریب! از سوالهای بی جواب! از این همه تناقض و دورویی ... شاید صداقت برای من کافی بود! برادرم راه دیگری رفت، راه ترقی را در فرنگ جست و رها کرد. سوئد را، ایتالیا و آمریکا را شاید جای بهتری دید. او به آمریکا سفر کرد و من به فکه رفتم! او اکنون در مدرنیته ی خویش مردیست برای خود و من در انقلاب دیگران بی سهم ترین مانده ام! شأن منه گمگشته چه بود؟! کمرم زیر این بار شکست. آوینی چهره ی محبوب من است. او که پاسخ های مرا خوب می دانست چرا که راه طی شده ی مرا طی کرده بود اما چه کنم زمان ما را از هم دور ساخت! من به کدامین سو می روم؟! ظهور موعود؟! مرا بیش از این صبری نیست، بریده ام! به خودم نمی توانم دروغ بگویم. در انقلاب جای زن را ندیدم. گویی مردانگی برای همراهی انقلابی میسرتر است. انقلاب جایی برای دختری همچون من نداشت، صدای ما صدای دیگری ست، نفسهامان نفس های دیگری ست، ما لذت های دیگری چشیده ایم. ما جور دیگری ناجوریم. می گویند شأن ما بی شأنی ست. من ِ لعنتی شأن نمی خواستم اما جسم نحیف دورانم را توان حمل این همه تضاد نیست، خسته ام، خسته همچون بیابان نوردی که به یک کلبه پناه آورده و از شدت تشنگی و بیچارگی حتی رمق در زدن ندارد، امیدم را دیگر امیدی نیست، راه گذشته ام را به باد دادم، در اعتبار گذشته ام بی اعتبارم و اکنون راه پیشرویم بسته است، صادقانه پیش آمدم اما نمی دانستم دروغ ِاین راه سیلی بدی به من می زند و نمی دانستم روزی آنهایی را که انقلابی یافتم دیگر پاسخی برای من ندارند. شاید مدرنیته مرا نمک گیر کرده است، گرسنگی این راه مرا به نمک ِ او حواله داد. با ناامیدی به راهیان نور رفتم و به دل لعنتی ام گفتم آنجا، آنجا همه چیز خوب می شود، تحمل کن! تحمل، اما همه چیز بدتر شد، همه چیز، آنجا دروغ چهره ی دیگرش را به من نشان داد! گناه من چیست که گذشته ام مرا بیشتر می فهمد. من در این غربت ذره ذره جان می دهم و ایکاش کسی را می یافتم مرا از این غربت تلخ و کشنده نجات می داد. گمان بردم انقلاب جواب روح سرگردان من است، در گذشته خود را برده ای می دیدم اما نمی دانستم مسیر امروز روزی خودش با دستهای خودش مرا می فرستد به راه پنج سال قبل، نمی دانستم روزی خواهد رسید که خودم را به حساب بکشم و بگویم: چه غلطی کردی با دست خودت؟! اینجا هم همان بردگی ست، اینجا راه حریت بسته است، حر که باشی چوب می خوری، حر که باشی تو را می گذارند در زمره ی شفیتگان غرب . حال آنکه من از همان جا گریخته ام. انقلاب شما مردانه است، انقلاب شما برای همرنگ های خودتان است، ما بیچاره ها، باید از دور نظاره گر شما باشیم و مدام حسرت بخوریم که چرا این گونه شد عاقبت کار ما. دنیای آباد خویش را رها کردم و حالا دنیا و آخرتی سوخته می بینم که از دور به من پوزخند می زنند. ناجوری ام بدجوری ناجور تر شده، می ترسم برگردم و خرابکاری ام بیشتر از این شود. کباب می گندد اما نان فقط خشک می شود! حالا از گندیدن می ترسم. تشنه ام، آب می خواهم، بی خانمان ِ امروز منم، جای ماندنم دیگر نیست.
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: مگر تاریخِ بی‌خبری قصه‌ی کوچکی است که به‌جز امثال حضرت روح اللّه از جهتی و امثال شهید اهل قلم از جهت دیگر آن را توانِ درک‌کردن باشد؟! دوران، سیاهی‌اش را به همه نشان نمی‌دهد و اگر هم نشان دهد، راهِ عبور در چنین ظلماتی سختْ ناپیداست مثل ناپیدایی تشعشع نور در بین انبوه درختان جنگلی سیاه. می‌گویی به راهیان نور حوالتت داده‌اند؛ و عجب جایی است جایی که دروغِ دوران را در مقابل راست‌قامت‌ترین راستانِ این تاریخ در خود مزمزه کرده‌ای، چه قبض و بسطی است حالت رویارویی با عزیزترین عزیزانِ جان ما که بر خاک فرو رفته‌اند، این تنِ علم‌الهدی نیست که در هویزه ابتدا از پای نشست و سپس به زیر خاک رفت، ولی این خاک، خاک نیست، راهِ گشوده‌ای است در جنگل سیاه این دوران. این همان تشعشع نوری است که تمام عمر می‌توان با آن زندگی کرد.

این گناه تو نیست که گذشته‌ات را بیشتر می‌فهمی، این گناه هرکسی است که بخواهد از عهدِ نفس امّاره به سوی عهدِ نفس لوّامه گذر کند. مگر آب گل‌آلودِ دوران گذشته، این پایِ ما را رها می‌کند؟ که گفت:

آب گِل خواهد که بر دریا رود

گِل گرفته پای او را می‌کشد

آیا راهی برای رسیدن به نفس مطمئنه جز جنگ بین نفس امّاره و مطمئنه می‌شناسی؟! نجات از این غربتِ تلخ را جز انقلاب روح‌اللّهی که روحم فدای او باد، نیافتم. ولی این انقلابِ سیاست‌بازان نیست. در این راه است که اگر هزار بار زمین بخوری و هزاران بار پایت بشکند، باز باید لنگان لنگان هم که شده است همین راه را ادامه دهی. فقط باید به خودت بگویی:

 بیا باز امشب ای دل در بکوبیم

بیا این بار محکم‌تر بکوبیم

از کدام بی‌راهه رفته‌ای که می‌گویی امروزت می‌خواهد تو را به پنج‌سالِ قبل برگرداند؟! راه، بی‌راهه بوده است یا در جنگ بین عهدِ قبلی و عهدِ جدید در قبض و بسط در حالِ دست و پا زدنی؟! و این سخن دیگری است که باید در موردش گفت:

اگر دیر آمدم مجروح بودم

اسیر قبض و بسط روح بودم

نه انقلاب محمد «صلوات‌اللّه‌علیه‌وآله» انقلابِ مردان بود و نه انقلاب حضرت روح اللّه«روحی فداه» انقلابِ مردان است. اگر فاطمه و زینب «سلام‌اللّه‌علیهما» نداشتیم، آری. و اگر رهبر ما چِگوارا بود، آری. ولی حضور فاطمه «سلام‌اللّه‌علیها» در جبهه‌ها مگر فراموش‌شدنی است؟ مگر پهلوی شکسته‌ی بسیجیان ما در عملیات‌های «یا فاطمه‌ی زهرا» سند حضور آن حضرت نیست؟!! مگر قصه‌ی فرماندهی آن حضرت را از زبان آن سردار بزرگ یعنی شهید برونسی نشنیدی؟!!

من، راه را در این دورانِ فترت و سرگردانی، پیداکردنِ خدایی می‌دانم که در این تاریخ ظهور کرده است که این، خدایِ کتاب‌ها و سخنرانی‌ها نیست. از «هستی و زمانِ» هایدگر متوجه شده‌ام که هستی را در زمان که امروز، همان تاریخِ ما است باید جستجو کرد، هرچند می‌دانم این واژه را یعنی این تاریخ را یعنی این آینه‌ی حضورِ «کلّ یومٍ هو فی شأن» را روحِ مدرنیته می‌بلعد مثل بلعیدنِ جرقه‌ها توسط ظلمات. اما اگر بر این راه ویران، صبر پیشه کنی، صدای «بَشِّرالصابرین» گوش‌هایمان را حتماً می‌نوازد. و اگر آن مرد الهی در «اسفار اربعه‌»ی خود گزارش نداد «المعرفة بذر المشاهده»، یعنی اگر با معارف الهیه به‌سر بردی مسلّم با مصداق‌های آن مفهوم روبه‌رو خواهی شد و این معجزه‌ی صبر است. صبری که باید بین عهدِ قدیمی که می‌شناسیم و می‌خواهیم از آن عبور کنیم، و عهدِ جدیدی که هنوز رُخ ننمایانده است، تجربه نماییم. که گفت:

 پرده‌های دیده را داروی صبر                    هم بسوزد هم بسازد شرح صدر

آینة دل چون شود صافی و پاک               نقش‌ها بینی برون از آب و خاک

هم ببینی نقش و هم نقاش را                     فرش دولت را و هم فراش را

موفق باشید  

19116
متن پرسش
چقدر خوب نویسنده‌ی متن «یک عالَم دروغ، به‌خصوص دروغ به خود!!» توانست اعتراف کند! و بگوید: «می‌خواهم با اعتراف، از شرِّ دروغ‌گویی به خویشتن خلاصی یابم......» درگیر آن تارهای نامرئی دینی نبود، که تا خواستی کمی صادق باشی پیچ و تابت دهد درون خودش ... چه خوب چهره از من برداشت «می‌خواهم نقابِ نفرت‌انگیز حفظِ ظاهر را از چهره بردارم...» آن ظاهرِ موجه دینی که نمی‌گذارد خودت باشی، خودت با همه‌ی زخمِ ریشه‌کرده در جانت... لنگان لنگان به پهنه‌ی انقلابم که شد آمده‌ام... اما بریده‌تر از قبلم! به‌راستی هر موقع که دیدمتان همه‌ی حرف‌ها تمام می‌شدند! زبانم به همان ادبی که آموخته بودید، باز می‌شد... اما آن زبانِ دل من نبود! حرفی می راند که از دل نبود! زبان‌تان، زبان قاصدکی‌ست که از لجن‌زاری عبور می‌کند، تا به وطن قریبش برسد... کجا خبر از دل‌شکستگی، ناامیدی و غریبی، بدانید وقتی امید روزگار ما هستید! اگر جای من بودید هر روز به چیزهایی پناه می‌بردیدکه هزاربار دل‌تان می‌خواست نباشید! آن متن، زبانش باز است به اعترافاتش... آن‌که غیر از کور و کربودن، لال است چه کند؟ هرچند خراب، ولی نوشتم... منی که حتی قاصرم از گفتن حرف‌های دلم باید هزاربار مز‌مزه کنم تا بگویم آخرش هم راحت نشدم!! «کاش قاصدک من هم بودید؛ شما که چون جان، عزیز هستید» کاش اینقدر بی‌خبر از من نبودید!!
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: آیا می‌توان باور کرد که انسان‌ها ماورای کلمات با همدیگر سخن‌ها دارند؟! آیا می‌توان باور کرد که: «متحد بودیم یک گوهر همه / بی‌سر و بی‌پا بُدیم آن دم همه» و از این جهت می‌توان سخن‌های ناگفته‌ی همدیگر را شنید و به رویِ خود نیاورد؟! زیرا: «وقتْ تنگ و می‌رود آبِ فراخ / پیش از آن کز هجر گردی شاخ شاخ.  شهره کهریزی‌ست پر آبِ حیات /  آب کَش، تا بَر دَمَد از تو نبات.  آب خضر از جوی نطق اولیاء / می‌خوریم ای تشنه‌ی غافل بیا». پس باید در دامنه‌ی این کوه بلند، نَفَس‌نَفَس هم که شده جلو رفت. می‌دانم می‌گویی احساسات‌مان را درک نمی‌کنی، نه! این‌طور نیست، جایِ درد و دل نیست، زمان، زمانِ رفتن است حتی در شوره‌زاری سخت و گرم و بی‌آب و علف. بمانیم، می‌میریم و این، ابتدایِ ویرانی است و چنگال‌های سردِ نیهیلیسم تا عمق جان‌مان فرو خواهد رفت. باید به سوی عبودیت او حرکت کرد تا بالاخره راهْ گشوده شود، حتی اگر سال‌ها با حرکت در این کویر، سرگردان بمانیم باز باید رفت و به ارتفاع‌های حقیر نباید دل‌بست. در افقِ این تاریخ چیز دیگری نمایان است و باید زندگی را با نگاه به آن افق معنا کرد وگرنه چه فرقی است بین احساسی که یک داعشیِ خون‌خوار در این دوران دارد با آن کاخ‌نشینِ مرفه که مشغول وقت‌کشی در زندگی است؟! هر دو به خودْ دروغ می‌گویند و زندگی را وارونه می‌بینند و هر دو تسلیم پوچی‌های دوران خود هستند و به راهِ گشوده‌ای که در افق نمایان است و گهگاه گنجشک‌ها از آن خبر می‌آورند، نظر نمی‌کنند.

اگر به تولدی دیگر که در آن تولد، شب می‌میرد و صبحگاه به‌دنیا می‌آید نیندیشیم، چگونه معنای حضور در تاریخی را که خداوند را از آسمان به زمین آورده، فهم خواهیم کرد؟! سراسرِ فرهنگ زندگی به سبک مدرنیته پوچی است و پوچی آن تا عمق استخوان انسان‌ها نفوذ کرده است و در مقابل، افق برای عبور از آن به روشنایی گرائیده است زیرا که گفت: «چون‌که سرکه سرکِگی افزون کند / پس شکر را واجبْ افزونی بُوَد» به همان معنایی که اخوان ثالث گفت: «بهار، آن‌جا نگه کن، با همین آفاقِ تنگ خانه‌ی تو، باز هم آن کوه‌ها پیداست». و من افقی که انقلاب اسلامی در مقابل ما گشوده است را، اشاره به آن کوه‌هایی می‌دانم که با گذر از خانه‌ی تنگِ زندگی مدرن، می‌توان آرام‌آرام به آن نزدیک شد.  موفق باشید   

 

19101
متن پرسش
اعترافات: تمرینِ خودکشی با قلم می خواهم با اعتراف، از شرِّ دروغ گویی به خویشتن خلاصی یابم، می خواهم حرف دل را بی پرده بگویم، می خواهم از تجربه ی شکست و نرسیدن و ناکامی بگویم، می خواهم نقاب نفرت انگیز حفظِ ظاهر را از چهره بردارم، اعتراف کنم و بی پروا بگریم، شما، قاصدک بودید و حامل خبر و هر خبر را مخاطبی ست، امّا من، نمی توانستم مخاطب شما باشم، شما از مأوایی سخن گفتید که می توان در آن سکنی گزید، من گشتم و نیافتم، رفتم و نرسیدم، گوش سپردم و در خلوت بر خود لعنت فرستادم، زمان، فاصل من و شماست، شما متعلّق به زمان ما نیستید. شما را فروماندگان در لجن، نمی فهمند، شما، معلّم و راه نمای بینایان و شنوایان هستید و من کور و کرم. شما را بیگانگان با غربت، تصدیق خواهند کرد؛ تصدیقِ آنان که در وطن خویش غریبند، دروغ گویی به خویشتنِ خویش است، کاش می توانستم اینها را نگویم، کاش می توانستم مخاطب خبر شما باشم، کاش قاصدک من بودید؛ شما که چون جان، عزیز هستید، کاش این نفی زمانِ نیست انگاری، مسأله ای شخصی بود و نه مشکلِ زمان، کاش مریدان تان دروغ گو نبودند، کاش شما در عصر بی خبری، مفسر اخوان ثالث بودید، کاش زمان ما، زمان بی خبری و کوری و کری نبود، کاش می توانستم در کلامتان سکنی گزینم، کاش اخبارتان، ایمان به بی خبری را به ارمغان نمی آورد، کاش کلامتان اجاقی گرم بود، کاش سردی جانم را علاجی بود، کاش حرف دل را در زبان اخوان ثالث نمی یافتم، وقتی قاصدک را این چنین مورد خطاب قرار داد: قاصدک هان! چه خبر آوردی؟ از کجا؟ از که خبر آوردی؟ خوش خبر باشی، امّا امّا گرد بام و بر من بی ثمر می گردی انتظار خبری نیست مرا نه ز یاری نه ز دیّاری، باری برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که تو را منتظرند قاصدک در دل من همه کورند و کرند دست بردار از این در وطن خویش غریب قاصد تجربه هایی همه تلخ با دلم می گوید که دروغی تو دروغ، که فریبی تو فریب راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟ مانده خاکستر گرمی جایی؟ در اجاقی طمع شعله نمی ورزم، خردک شرری هست هنوز؟ قاصدک، ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند دیگر منتظر خبری نیستم دیگر در جستجوی مأوا نیستم دیگر به بی پناهی خو کرده ام دیگر گریستن هم ممکن نیست من به قاصدِ بی خبری خوش آمد گفته ام. با تقدیم خاکساری عاشقانه
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم:

عزیز دلم: فکر نمی‌کنم نسبت به این احساست به‌کلّی بیگانه باشم و یک عالَم دروغ را به‌خصوص دروغ به خود را احساس نکنم. بنده با تمام وجود قصّه‌ی دوران را که چون زوزه‌ی سگی نیمه‌شبان عالم را فراگرفته می‌شنوم. تذکر شما به پوچیِ دوران، استقبال از تذکری است که روح و روحیه‌ی جنابعالی، به یک معنا متذکر آن است و انعکاسِ حالتی است که خود را در آینه‌ی گفتار و احوال شما تجربه می‌کنم.

از این‌که بعضی انسان‌ها به خود دروغ می‌گویند و آن‌ها با خودِ دروغین خود با امثال بنده روبه‌رو می‌گردند؛ در فشارم. خطاب بنده به این نوع انسان‌ها، ماورای چهره‌ای است که آن‌ها از خود می‌نمایانند. بنده گمگشته‌ای را در پشت ظاهر این انسان‌ها می‌یابم و با نظر به آموزه‌های دینی که از معصوم صادر شده است، وجهِ یمینیِ آن‌ها را مورد خطاب قرار می‌دهم.

تو را هم‌زبان با جان خود یافتم و می‌بینی که چگونه با روبه‌روشدن با سخنانت به شور می‌آیم وقتی از بی‌خبریِ دوران می‌گویی. به دنبال فرصت بودم تا بعد از آن آخرین جلسه چیزی برایت بنویسم. وقتی سخن اخوان ثالث را در آن جلسه به میان آوردی، شوقِ فرونشسته‌ی مرا زنده کردی.

قصّه‌ی هم‌زبانیِ من با خود را در نوشته‌ای که سال‌های قبل، سال‌های دور با خود در میان گذاشتم، در پاورقی برایت می‌آورم.[1]

در به در به دنبال تاریخی هستم که اندیشمندان آن، روحِ بی‌خبری و سردی آن تاریخ را حسّ کرده و گزارش داده‌اند. با هولدرلین و هگل و شیلینگ که سخت در طلبِ انقلابی بزرگ بودند و در تقلا و دست و پازدن‌های خود روزگار می‌گذراندند؛ و به همین جهت به انقلاب فرانسه دل بستند، هم‌احساسم.

بنده شما را نحوه‌ای از تفکر اصیل این دوران می‌دانم و در آینه‌ی وجود شما، می‌فکرم. موضوعِ یافتن یا نیافتنِ من در میان نیست، موضوعِ حضور در تاریخی است که در آن به‌سر می‌بریم. می‌توانیم بگوییم خداوند در این تاریخ، هیچ حضوری برای ما ندارد؟ و اسم هادی او به‌کلّی از عالَم رخت بر بسته و تنها ما را با افکارِ انتزاعی‌مان و خدایِ ساخته‌ی اذهان‌مان رها کرده است؟ در آن صورت چگونه می‌تواند ما را دعوت به عبادت خود بکند و آن را بر ما واجب نماید. در حالی‌که او باید در قبله‌ی نمازگزار قرار داشته باشد تا نماز، نماز باشد.

اگر خدا تنها در تاریخ ظهور دارد در این زمان خدایِ هدایت‌گر ما در کجاست و در کدام تاریخ حاضر و ظاهر است؟ در تاریخ مدرنیته یا در تاریخی که بنای تقابل با مدرنیته را دارد؟

ای پوچیِ بزرگ دوران! ای خانه‌ی اُنس من در تاریخ بی‌خبری! چگونه تو را که وجهی از احساس من هستی و خود را با تو احساس می‌کنم، نادیده بگیرم؟!

اگر آن سه هم‌شاگردی به پاس انقلاب فرانسه درختی نشاندند که قصّه‌ی امید آن‌ها بود، چه شد که آن امید باقی نماند؟ و هولدرلین در یأسی عمیق تا مرز نابودی جلو رفت. آیا جز این بود که آن افق سرابی بیش نبود؟ و سیطره‌ی مدرنیته آن امید را به یأس کشاند؟ زیرا آن‌چه بعد از انقلاب فرانسه ماند همان سیاهی بود ولی به اسم آزادی، چرا که در آن انقلاب، راهِ آسمان حقیقت گشوده نشد و تنها عادت‌های دینی بود که به اسمِ گشودگی امیدی واهی به میان آورد. آیا می‌توان گفت انقلاب اسلامی نیز امید نافرجامی است؟ و بسط همان پوچی‌های مدرنیته است؟ یا افقی است در مسیر اسلام علی و مهدی«علیهماالسلام» که در طول تاریخ هرگز ما با قرارداشتن در چنین افقی یک لحظه هم مأیوس نبوده‌ایم؟ والسلام

در منظری که نه چندان گشوده است و نه چندان فروبسته، با شما خداحافظی دارم. موفق باشید 

 


[1] - بسم الله الرّحمن الرّحيم‏

آنچه در روبه‏روى خود داريد، دل‏نوشته و ناله‏ ى قلمى است كه گفتنى‏ هاى زيادى در رابطه با ظهور امام «رضوان الله تعالى عليه» در زندگى خود و مردم كشورش دارد، ولى حتماً عذر بنده را مى ‏پذيريد كه گفتنِ آنچه جان و دل بدان رسيده ممكن نيست، ولى با اين‏ همه شما سعى كنيد به بهانه‏ ى خواندن اين نوشته، نانوشته‏ ها را نيز بخوانيد، نانوشته ‏هايى كه پس از خواندن اين سطور، از قلب خود مى‏ شنويد. چگونه مى‏ توان شرايطى را توصيف كرد كه با حاكميت فرهنگ مدرنيته افق‏هاى زندگى را از هر طرف تيره و تار نمود، شرايطى كه همه در حال جان‏ كندن بوديم، همه‏ ى تلاش من آن است كه آن جان‏ كندن‏ ها را توصيف كنم.

انعكاس وَجه آرمانى‏

خوش خرامان مى ‏روى اى جانٍ جان، بى ما مرو

 

اى حيات دوستان در بوستان بى ما مرو

اين جهان با تو خوشست و آن جهان با تو خوش است‏

 

اين جهان بى ما مباش و آن جهان بى ما مرو

ديگرانت عشق مى ‏خوانند و من سلطان عشق‏

 

اى تو بالاتر ز وهم اين و آن، بى ما مرو

     

 

اى امام! ما بيش از آن‏كه به سوگ تو نشسته باشيم، در ضمير خود يافتيم كه از رويارويى با تمنّاى بزرگ خود محروم شديم. ما درواقع خودِ حقيقى و اصلِ اصيل خود را كه تو انعكاس وَجه آرمانى آن بودى، از دست داديم. قبلًا بيگانه را خودْ پنداشته بوديم و خود را نچشيده بوديم، و تازه داشتيم با دست ‏زدن به دامان تو، خود را مى ‏يافتيم كه ناگهان دامن از دست ما كشيدى. به خود آمديم، راستى چه بود؟! چه هست؟ چه بايد باشد؟ به خود آمديم كه راستى چه بود؟! در سال‏هاى تخته ‏بندى خواب، «مرگ» برايمان رهايى و آزادى بود. آرى در آن روزهاى سياه؛ «مرگ» آرزوى بلندى شده بود كه مى‏ خوانديم و نمى‏ يافتيم. امروز كه مى‏ توانيم سرشار از زندگى باشيم، از آن خفتن سخت دلهره داريم. بر آن خيره‏ خيره مى‏ نگريم كه دوباره بر ما حمله نكند، ديروز به خفتن عشق مى ‏ورزيديم و امروز آن را دشمن مى‏داريم و به ادامه ‏دادنى دل بسته‏ ايم كه هر روزش بهتر از ديروز است، تو ما را با انبياء و اولياء هم تاريخ كردى.

راستى آن‏هايى كه زندگى را مى ‏شناسند، چگونه آن‏ همه خفتن را - كه بيرون ‏افتادگى از تاريخ نور بود - دشمن ندارند؟

ديروز؛ زندگى، قطار روزهاى مسخره و يكنواختى بود كه با زوزه‏ ى مرگ به گورستان مى ‏رفت و امروز تو زندگى را طورى معنى كردى كه زندگى، رودخانه ‏هاى حيات را در رگ ‏هايمان جارى كرده و به پريدن از زشتى‏ ها و پرواز به سوى خوبى ‏ها دعوتمان مى‏ نمايد. افقى را بر ما گشودى‏

كه  اميدها يك‏ جا در عمق جان ما جاى گرفت و راستى زندگى با اين‏ همه اميد و اميدوارى چه لطف بزرگى است.

پوچى چقدر آزاردهنده بود

آن روزها، زندگى مرور شكنجه بود و پليدى، ديدنِ آن‏ همه زشتى و پلشتى و نامردى، و «حقيقت» ستاره‏ اى بود كه انبوه سياهى حتّى سوسويش را از ما ربوده بود، و هر قدمى، عفونتِ حياتِ راكد روزمرّگى بود و پوچى، راستى كه پوچى چقدر آزاردهنده بود. راستى كه پوچى چقدر آزار دهنده بود.

امروز؛ زندگى هميشه آبستن لحظه ‏هاست. لحظه‏ هايى كه زيبايى خواهند زاييد، لحظه ‏هايى كه غذاى جان است، هرچند نفس امّاره از آن كراهت دارد.

پيش از اين؛ زندگى كويرِ همه‏ جا كشيده بود كه نابودى حياتمان را فرياد مى‏ كشيد و هيچ لاله‏ اى از انسانيت در آن امكان سبزشدن نداشت، ما به نان خواستن و نام جستن گرفتار بوديم و از آن حيات برينِ روحانى، كه تو به ما معرفى كردى، غافل بوديم. تو متذكر پنجره ‏هاى حيات معنوى گشتى و فهميديم چگونه خودمان مأمور به بندكشيدن خود بوديم.

پيش از اين؛ دنيا سراسر، زندان بود و گور، خانه‏ ى موعود، و اصلًا از زندگى چيزى نمى‏ فهميديم جز يك غروب سرد و ساكن، و امروز حياتى كه تو به ما معرفى كردى، وسعت بى‏ مرزى است كه ديوار نمى ‏شناسد، و تا عمق فراخناى روحمان بلند شده و تا پشت قلّه‏ هاى حيات معنوى سركشيده‏ و كنگره ‏هاى غيب را نظاره مى‏ كند و به تماشاى مددهاى الهى نشسته است.

راستى اگر انقلاب اسلامى به وقوع نپيوسته بود چه‏ كسى باور مى ‏كرد ملائكةُالله در تدبير امور، اين‏ همه فعّالانه در صحنه‏ اند. پيش از اين؛ بيزار از آنچه بود و نااميد از آنچه بايد مى ‏بود. مرگ را مى‏ خوانديم و نمى ‏يافتيم، هر چند همه حياتمان مرگ شده بود، و امروز، خشنود از آنچه بايد و هست و ناخشنود از آنچه هست و نبايد، و اميدوار لحظه‏ هاى آبستن، كه بى‏ شك حيات موعود را خواهد زاد، هرچند چشم‏هاى عادت‏ كرده به مرگ، آن را به رسميت نشناسد و به ستيز با آن به‏ پا خيزند.

آرى؛ اگر امروز از خفتن و غفلت مى‏ گريزيم و عطشِ چشم‏هايمان به خواب را، به چيزى نمى‏ گيريم، و از هيبت خارِ كنار گل، دل خونى به خود راه نمى ‏دهيم، زيراكه نسبت به صداى زوزه‏ ى مرگِ انسانيت در پشت پرچين‏ هاى خراب نمى ‏توانيم گوش بربنديم و آرام بخوابيم.

چه غروب سردى بود!

اى برادر! بگذار تا قدرى از روزگارى كه بر اين قريه گذشت براى تو بگويم، شايد كه جوانى‏ ات نگذاشته از آن باخبر شوى و شايد مرور زمان از يادت برده و فراموش كرده باشى كه در چه غروبِ سردى به ‏سر مى ‏برديم، شايد جوانى‏ ات امكان احساس آن غروب را به تو نداده.

اى برادر! دزدان كه آمدند تا غارتمان كنند! آرى تا غارتمان كنند، امّا نه فقط زمين و نفت ما را بدزدند، بلكه «خودمان» را، يعنى هويت اسلامي مان را بربايند. تو كجا بودى؟ ما كجا بوديم؟ اصلًا همه‏ مان كجا بوديم؟ مگر اسم آن بودن را مى‏ توان «بودن» گذاشت؟

مگر نه نيمى در خواب و نيمى در گور بوديم كه همه‏ مان را بردند و هيچ صداى اعتراضى برنخاست؟ در آن هنگامه‏ ها اگر ما از داشته‏ هامان بى ‏خبر بوديم، دشمن آگاهى كامل داشت، ارزش‏هامان را مى ‏شناخت و راز ماندگارى ديرپايمان را مى‏ دانست و خوب باخبر بود كه چگونه در چشمه پايان‏ ناپذير و هميشه جوشان فرهنگ اسلامى آسيب ‏ناپذير مى ‏شديم.

از نقطه‏ ضعفى كه بايد بگذرد بى‏ خبر نبود و همچنان انتظار كشيد تا بر دامن خواب، هوشيارى نيرومندمان را بر زمين بگذاريم، تا از گذرگاه غفلت و خفتنِ ما بگذرد و قلّه‏ ى كهنِ نفوذ ناپذيرمان را تسليم تباهى كند، و نقطه ‏ى آسيب‏ پذير، خفتن بود و غفلت، چشمان بازى كه بايد همچنان به دشمن خيره مى ‏شد، آرام ‏آرام به خواب رفت و دشمنى دشمن فراموش شد با اين‏كه نسيم وَحى بر گوش جان ما خوانده شده بود.

«لايَزالُونَ يُقاتِلُونَكُمْ حَتَّى يَرُدُّوكُمْ عَنْ دينِكُمْ إِنِ اسْتَطاعُوا» مشركان، پيوسته با شما مى ‏جنگند، تا اگر بتوانند شما را از آيين تان برگردانند.

آرى؛ روزگارِ اين قريه به آن‏جا كشيد كه دشمن پيروزى يافت و تباهى آغاز شد، و ما نيمى در گور و نيمى در خواب، يا در گورستانِ‏ كينه‏ ى اين برادر، و يا در سنگستانِ تهمت به آن برادر، خفته و مرده بوديم و دشمن بى‏ خواب، ما را نظاره مى ‏كرد.

سال‏هاست كه به آن تباهى عادت كرده‏ ايم، حتّى فراموش كرده ‏ايم كه دزدان چه ربوده‏ اند، تا بر باز ستاندنش همّت كنيم. لذا آن پير فرزانه فرمود: ما هنوز اول راه هستيم.

چشم ‏بستن چرا؟

اى برادر! اينان كه در چنين شرايطى آسوده مى‏ خوابند، اصلًا زندگى را نمى‏ شناسند، تا نگران ربودن آن باشند، چه رسد بخواهند به زندگى ربوده‏ شده باز گردند. اينان با چنين خفتنى مرگ را تمرين مى‏ كنند، در حالى كه زندگان مسئوليت زنده ‏بودن را بر دوش دارند.

نمى‏ توان زنده بود و حركتى براى انتخاب‏ كردن زندگى نداشت. زيرا: «كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهينَة»[1] هركس در گرو آن چيزى است كه انتخاب مى‏ كند، پس زنده بودن و انتخاب نكردن محال است، و انتخاب كردن و مسئول انتخاب‏هاى خود نبودن نيز بى ‏معنا است. اينك اگر مدّعى زنده بودنيم، چشم گشودن و ديدن را ناگزيريم، و مسلّم در برابر امواجى كه بر نگاهمان مى‏ گذرد مسئوليم. چشم بستن، نه نجات‏ دهنده است و نه آرامش‏ بخش، و فقط پشيمانى را دو برابر مى‏ كند.

مگر نه اين‏كه در كنار هر گُلى، خارى لنگر انداخته تا بُزدلان از ترس خار براى هميشه از گُل محروم شوند و كابوس ترس از خار، غذاى‏ جانشان شود و نتوانند به گُل فكر كنند. پس چگونه به بهانه‏ هاى واهى، خود را بر اين موج بلند انسانيت كه تا سقف آسمان غيب پركشيده، نيفكنيم و امام خود را در تاريخ تنها گذاريم و خود را بدون هيچ دست و پايى در مرداب روزمرّگى‏ ها رها كنيم. نسيم وَحى بر جان‏ها چنين مى‏ سرايد كه: «وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ حَتَّى نَعْلَمَ الْمُجَاهِدِينَ مِنكُمْ وَالصَّابِرِينَ وَنَبْلُوَ أَخْبَارَكُمْ» و البته شما را مى‏ آزماييم تا مجاهدان و شكيبايان شما را باز شناسانيم و گزارش‏هاى [مربوط به‏] شما را رسيدگى كنيم.

اى برادر! آيا مى‏ دانى پيش از اين بر ما چه گذشت؟ بگذار بگويم كه شايد جوانى‏ ات نگذاشته از آن باخبر شوى و شايد مرور زمان از يادت برده و شايد جوانى ‏ات امكان احساس آن غروب سراسر سرد و پوچ را به تو نداده.

ديروز

چشم كه مى‏ گشوديم، زشتى و نامردى وجودمان را مى‏ شكست و آن‏چنان ديرپا بود كه اميد نوجوانى ‏مان به نااميدى بزرگ مبدّل مى‏ شد، بى ‏انتظار فردا، كه نه فردا، بل امروزى زشت و سياه و بى ‏رحم بود.

از عمق جان چشم مى‏ بستيم كه بيارميم. و از همه‏ ى نامردى‏ ها روى برگردانديم، امّا چشم ‏بستن؛ آرميدن نبود، مرگى بود در انتظار مرگى عميق‏ تر.

چشم بستيم و خواب را آرزو كرديم. درست همچون محكوم به اعدامى كه مى‏ خواهد بخوابد و تمامى اميدش اين است كه با خوابى سنگين از وحشت مرگ آسوده بگذرد، زيرا بيدارى، رودررويى با دنيايى بود پر از نفرت و نفرين، و خواب براى دورشدن و از يادبردن و چشيدن مرگى كوتاه.

اى كاش مى ‏توانستم بگويم بر ما چه مى‏ گذشت؟! اى كاش معنى پوچى را مى فهميدى! چگونه مى ‏توان به كسى كه مرگ را نچشيده از احساس مرگ سخن گفت. بشكنى اى قلم كه چقدر در ترسيم آن پوچى، ناتوانى.

امروز

تو كجا باور مى‏ كنى بر ما چه گذشت؟ امروز، از قفس‏ هاى زرّينِ رفاهِ دروغين پر كشيده‏ ايم و به دشت‏ها رسيده ‏ايم و اكنون با سبزه‏ هاست كه مى ‏روييم و با شكوفه‏ هاست كه مى‏ شكفيم و با حضور در جبهه‏ ى نور كه مى‏ خواهد از غربِ سرد و سياه بگذرد، زندگى در دست‏ هامان در حال بارورشدن است و با چنين احساسى است كه مى‏ توان انحراف ‏ها را ديد و بر سر آن فرياد كشيد.

ديروز، آينده ‏گراى شكست‏ خورده ‏اى بوديم كه آرامشِ بعد از مرگ را آرزو مى‏ كرديم، پيش خود مى ‏گفتيم: بگذار همه‏ چيز نابود شود، ببينيم چه مى‏ شود، و به سرنوشتى تن داده بوديم كه پوچى؛ دردى هميشگى را بر پيشانيمان نوشته بود و امروز، واقع ‏گرايى هستيم كه بر واقعيت‏ها چشم‏ نبسته ‏ايم ولى با اين‏ همه از امكانات انسانى كه با انقلاب اسلامى فراهم شده، بى‏ خبر نيستيم و تا نهايت دشتِ انسانيت پرواز خواهيم كرد، و واى بر ما اگر به بهانه‏ هاى واهى از پريدن به‏ سوى وعده‏ ى موعود شانه خالى كنيم.

اى اميد كه از فريب‏ ها خود را آزاد كرده ‏اى! چقدر دوست ‏داشتنى هستى.

اى امام! تو اميدوارى را نهادينه كردى، با تو امكان پرواز فراهم شد.

ديروز، با غرورى پلنگ‏ وار، بدون درك امكانات، به ماه مى ‏پريديم و در درّه‏ ى غرورِ نزديكى به دروازه‏ ى تمدّن غربى، پريشان و متلاشى مى ‏شديم، و امروز با خلق امكانات مى‏ توان بر بال خود تكيه زد و اعتياد ديرينه‏ ى بيگانه از خود بودن، و بيگانه را خود انگاشتن، را شكست. من نمى ‏گويم آنچه شدنى است، شده است، مى‏ گويم روزگارِ به‏ بار نشستنش به ‏پا شده، بايد مواظب بود آن را از ما نربايند و ما را در خود ادغام كنند.

ديروز، مرگِ انسانيت خود را، زندگى پنداشته و به آن عادت كرده بوديم و امروز، فساد را مرگ مى‏ شناسيم و از اعتياد به آن نوع زندگى كه ديروز بر ما رفته است، در فشاريم، ولى مصمّم به ترك آن هستيم تا باز با زندگى آسمانى آشنا شويم و بتوانيم با زمين انس بگيريم.

اميدِ طلوع مرده بود، نمى ‏دانم باور دارى آن روزها، همه ‏جا غروب بود و در چشمانمان خورشيد به خسوف گراييده بود و اميد طلوع در خشك گونه‏ هايمان مرده‏ بود؟ باور مى ‏كنى در خاموشى روز، ما نيز به مرور خاموش مى‏ شديم و با روز پايان مى‏ گرفتيم، پايانى بى‏ آغاز؟

نمى ‏دانم باور خواهى كرد كه در آن غروبستان، طلوع را از ياد مى ‏برديم و به تماشاى غروب مَردان آمده بوديم، نه به نجاتشان. با كوله ‏بارهاى سنگين بر دوش و اشك‏هاى خشكيده در چشم و با دردى آماس ‏كرده در قلب، به غروب مى‏ رفتيم و همه ‏چيز با ما و در وجدان ما سياه مى‏ شد و مى‏ مرد.

در جان خود داشتيم خاموش مى ‏شديم و به آخرين طلوع - كه شايد اصلًا نبود، چراكه آن طلوع را در آن غروب چشيده بوديم - آرى به آخرين طلوع مى ‏انديشيديم تا غروب كردن انسانيت را، يعنى غروب كردن خودمان را آسان كرده باشيم، و فكر مى ‏كرديم چه تماممان خواهد كرد.

خورشيد از غروب بالا آمد

داشتيم به مرگ رضايت مى ‏داديم، و زمين ما را به درون خود مى ‏كشيد و چون سگى اين پاره استخوان‏ ها را مى‏ جويد و مى ‏بلعيد. داشتيم در غروبِ همه‏ ى اميدهاى انسانى فرو مى‏ رفتيم كه صدايى از جنس صداهاى ديگر، صداى پيرمردى آشنا از جنس صداى دوردست‏هاى 15 خرداد سال 1342 به گوشمان رسيد. گفتيم: چيزى نيست، اين آخرين طلوع به غروبمان مى‏ خواند. ما ديگر داشتيم به غروب همه‏ ى اميدهاى انسانى خود فرو مى‏ رفتيم كه طنين صداى او غروب را پر كرد، ولى انگار ما ديگر تن به مرگ داده بوديم و جز صداى گشوده‏ شدن دهان خاك و جويده‏ شدنِ همه‏ ى اميدهاى انسانى، صدايى را نمى‏ خواستيم بشنويم. اصلًا به صداهاى سرد و سراسر پوچ عادت كرده بوديم؛ داشتيم غروب مى‏ كرديم و خاك ما را مى ‏بلعيد، كه ديديم خورشيدى در دل غروب بالا مى ‏آيد، گفتيم: نه؛ اين همان آفتاب است كه دارد مى‏ ميرد - مگر طلوع و غروب در نهايت همانند نيستند؟ - خواستيم اميدوار شويم، پيش خود گفتيم: اميدوارى در پايان، مردن را سنگين‏ تر مى‏ كند، اميد را برانيم و مرگِ تسكين ‏دهنده را بپذيريم. گفتيم: چشم ببنديم تا غروبى كه اميد طلوع را در ما انگيخته، كامل شود و شب، مرگ را بشارتمان دهد. پلك‏هايمان گرم شد، چشم بستيم و به شبى انديشيديم كه بايد پشت پلك ‏هايمان مى ‏بود، كه ديديم نه! پلك‏هايمان گرم شد، گفتيم: اين مرگ است كه بر پلك ‏هايمان مى‏ گذرد و پايان را بشارت مى‏ دهد، پلك‏هايمان داغ شد! گفتيم: اينك آرامش مرگ. پلك‏ هايمان سوخت، خواستيم بگوييم: نفرين بر مرگ راحت‏ كننده كه اين همه رنج ‏آور است، كه ديديم طلوع! كه ديديم آفتاب! كه ديديم روز! تو كجا بودى در آن غروب اميدزا، من چگونه آن را توصيف كنم؟! گفتيم: نه، ديوانگى است، طلوع در غروب ممكن نيست و همچنان بين يأس و اميد دست و پا مى‏ زديم، چشم گشوديم، خيره شديم، هراسان نظاره كرديم، ديديم آرى اين بار به ‏واقع خورشيد طلوع كرد، درست در انتهاى روز كه همه چيز داشت تمام مى‏ شد، خورشيد تابيدن را شروع كرد و هر خانه ‏اى نورى از آن گرفت، و نورِ «الله اكبر- خمينى رهبر» از پنجره‏ ى هر دلى به بيرون مى ‏تابيد. گفتيم: اين ‏همه خورشيد! آنچنان ظلمات دوران غرب‏زدگى در مغز استخوان‏مان فرو رفته بود كه باز باورمان نمى ‏شد، فكر كرديم اين خاصيت مرگ است، پايان دنياست. در پايان، دنيا پر از آتش مى ‏شود و هر چه هست را مى‏ سوزاند. اين همان آتش پايان است و ما داريم مى‏ سوزيم. خورشيدى نيست، ناله و فغان مرگ است. يك شورش كور و مذبوحانه است تا همه‏ چيز به نفع تاريكى تمام شود. چشم بستيم و گفتيم: تمام!

صدايى محمّد وار

امّا آن صدا در ما انقلابى بر پا ساخت، مثل صدايى كه بر موسى (ع) در طور و بر محمّد (ص) در حراء ريخت، كه «تَعالَوْا»؛ بيا و بالا بيا ... و ما بى آن‏كه ياراى اميدوار شدن داشته باشيم، از وحشت آكنده بوديم، گفته بوديم، يا داشتيم مى ‏گفتيم: اين مرگ است كه مى‏ وزد و اين ماييم، لقمه ‏اى در دهان گرگ هميشه آدم‏ها، مثل همه‏ ى اعتراض‏ هاى بى ‏هدف. دوباره چشم بستيم، و اين ‏بار ما بوديم كه مرگ را صدا مى ‏زديم چون او را پذيرفته و به آن عادت كرده بوديم. كه صدايى مثل صدايى در طور، مثل صدايى در حراء، ما را خواند، به قيام خواند؛ اما نه قيامى پلنگ‏ وار بر ستارگان، كه محّمدوار بر بتانِ پليد روزگار و شوريدن بر هر آنچه غير انسانى است.

تمام باغ‏هاى جهان در ما سبز شد

صدا بر ما باريدن گرفت و ما رها شديم. از دست يأس و از دست ترس، از خاك جدا شديم، و خاك از ما دور مى ‏شد، راه پرواز به سوى آسمان در حال گشودن بود و آن صدا همچنان مى‏ خواند، از نجف، از پاريس، نامه‏ اى بعد از نامه ‏اى، رهنمودى بعد از رهنمودى، اعلاميه ‏اى بعد از اعلاميه ‏اى ... به برخواستنمان مى‏ خواند، به رهايى از قيد همه‏ چيز جز حق. ديديم وه!! بهارِ تاريخى‏ مان وزيدن گرفت و تمام باغ‏هاى دنياى اولياء الهى در ما سبز شدند، جوانه زدند، در حال شكفتن و به ‏بار نشستن اند و تاريخ جديدى به پيش رويمان گشوده شد. با ناباورى تمام، اميدوار شديم در حالى كه همه ‏ى سرمايه‏ ى انسانى‏ مان در حال پوچ‏ شدن بود، آيا باز مى‏ شود زنده بود و دوباره معنى زندگى را در آغوش خدا تجربه كرد؟ و بدين شكل ظلمت روزگار شكاف برداشت. تابِ چشم ‏بستن‏مان نماند. چشم گشوديم و ديديم كه نه در خاك، كه بر خاكيم، و آفتاب از همه‏ سو مى‏ رويد و مى‏ بارد و آن صدا، ما را در وسعت چشمانش پناه داد، و اميد زندگى به اهل زمين برگشت.

تولّدى ديگر، و زاده‏ شدنى نو! از درون خود مهر و عشق ريشه‏ دارى را به آن صدا احساس كرديم. اصلًا او آشنايى بود گم‏شده. به مهرش نشستيم، مهر او خورشيدى شد در جانمان، در چشمه‏ ى مهر او چرك و خون سال‏هاى درد و تنهايى و مرگ را شستيم و عرياني مان را با تن پوشى از ارادت و اطاعت از او پوشانديم، و آهسته و آهسته داشتيم انسان و دنياى حقيقى انسانيت را مى‏ يافتيم. به ما گفته بودند مدرنيته پايان تاريخ است و بشر در آن به تماميت خود رسيده است و راه ديگرى نيست، و ما نيز پذيرفته بوديم. و نيز به ما قبولانده بودند ديگر خدا با انسان‏ها سخن نمى‏ گويد و بايد در ظلمتكده‏ ى فرهنگ مدرنيته همه ‏ى اميدهاى بلند انسانى را دفن كنيم و به بدترين مرگ، آرى اى برادر به بدترين مرگ تن دهيم ولى آن صدا ما را به حيات، آن هم حياتى كه در سينه ‏ى پيامبران جستجو مى ‏كرديم، خواند.

ديگر پس از آن، ما با او بوديم و آسودن در زير سايه ‏ى آن بيد كهن، كه متذكر سايه‏ ى آرامش ديانت بود و عبوديت، سايه به سايه‏ ى او مى‏ رفتيم. باز هم دروغ بود و نيرنگ، سود بود و سرمايه، و دندان نمودن و انسان دريدن، ولى ديگر ما در آن غروب به سر نمى ‏بريم. دعوت او دعوتى بود به اميد و زندگى و انسان‏ ماندن. او چشم ما را به آب‏هاى زلال باز كرد و نگاهمان را از مردابى كه مى‏ بلعيدمان و ما ناخودآگاه به سوى آن قدم مى ‏گذاشتيم، رهانيد.

اى امام! تو انسانيت را به ما نمودى و امكان‏ هاى سالم انسانى را و بصيرتِ شناختِ انحراف را.

اينك چگونه مى ‏توانيم چشم بر هم گذاريم و به خفتن و غفلت رضايت دهيم و از غروب مرگ‏بار ديروزين نهراسيم؟! در آخرين كلام‏ات به ما گفتى: «هميشه با بصيرت و با چشمانى باز به دشمنان خيره شويد و آن‏ها را آرام نگذاريد و گرنه آرامتان نمى‏ گذارند» و ما عهد كرده ‏ايم همه ‏ى زندگى را به پاى اين سخن به ‏پايان بريم و راه رسيدن به عالَم قدس را از اين طريق بر جان خود بگشاييم.

ما را سرِ خفتن نيست‏

چنين است كه چشمانمان در عطش يك قطره خواب مى ‏سوزد، امّا ما را سر خفتن نيست، بيدار مى ‏مانيم و به زوزه‏ ى گرگ‏هايى گوش مى‏ دهيم كه با خشم منتظرند و بر چهره‏ ى شب ناخن مى‏ كشند تا در خوابِ دوباره ‏مان، دوباره بر ما حمله كنند.

بيدار مى ‏مانيم، چون تمام زندگى ‏مان در خواب گذشت، و طعم آلوده‏ى خواب هنوز از مزاق مان پاك نشده. اكنون از يك لحظه چشم بستن نيز مى‏ هراسيم، كه هر چشم‏ بستن، بى‏ خبر گذشتن از كنار چشمه‏ ى هدايتى است كه تو جارى‏ اش كردى و بى ‏تفاوت از كنار اين انقلاب الهى گذشتن، غافل ‏شدن از شبيخونى است كه دشمنِ بيدار، منتظر آن است. بيدار مى ‏مانيم تا دشمن قدّار را مأيوسانه به خستگى و يأس بكشانيم و در اين راستا زندگى خود را معنى بخشيم.

بيدار مى ‏مانيم، زيرا چگونه مى‏ توان از انقلابى كه هديه‏ ى خدا است در اين قرن به ملّت مسلمان، پاسدارى نكرد؟! آيا مى ‏شود راز ماندگارى‏مان را، رها كنيم و به خواب، رضايت دهيم؟

اى امام! هر چه در لابه‏ لاى كلامت مى‏ نگريم، راه گمشده‏ ى انسان سرگشته‏ ى قرن را مى‏ يابيم، تو در عصرى كه بشر بيش از هميشه به هدايت اسلامى نياز داشت، با سخن‏ات و زندگى‏ ات مفسر اسلام و هدايت گشتى.

فتح قله‏ هاى آينده ‏ى تاريخ‏

اى امام! تو به ما درس صحيح زندگى‏ كردن دادى و تا تو را شاگردى مى‏ كنيم، زنده‏ ايم، از خود انقلابى به جاى گذاشتى كه خورشيدى است در شب تاريك و يخ‏ زده اين قرن.

تو رمز و راز حيات آسمانى و عزّت زمينى را بر جاى گذاردى، حال از خدايت بخواه تا بتوانيم از آن پاسدارى كنيم. ما خوب فهميده‏ ايم كه اگر مى‏ خواهيم شور و شوق زندگى در ما فرو ننشيند بايد دست در آغوش انقلاب اسلامى، همه‏ ى قله ‏هاى آينده‏ ى تاريخ را فتح كرد.

اى امام! هر چه زمان بگذرد بيشتر معلوم مى ‏شود كه چه بانگى زير اين آسمان به صدا درآوردى، سال‏هاى سال بايد بگذرد تا پژواك اين بانگ در فضاى فرهنگ بشرى بپيچد و اثراتش پى در پى به گوش بشريت برسد. اكنون پژواك آن صدا شروع شده و خانه‏ ى كفر و استكبار را به لرزه انداخته، اين طور نيست؟

وقتى به ما گفتى: «هميشه با بصيرت و با چشمانى باز به دشمنان خيره شويد و آن‏ها را آرام نگذاريد و گرنه آرامتان نمى ‏گذارند»؛ هرچه گفتنى بود، گفتى.

بسيار تلاش مى‏ كنم تا معنى آن را بفهمم و نيز بسيار تلاش مى ‏كنم تا آن را عمل كنم، آن‏چه مرا در اين راه پايدار نگه مى ‏دارد، سوزِ فراق توست كه عجيب تصميم‏ ساز و عزم‏ آفرين است، مثل اشك بر حسين (ع).

هر پگاه از فراق آن خورشيد

 

داغ در صحن سينه مهمان‏

     

 

در عزاى تو اى بهار سپيد

 

تا ابد چشم لاله گريان‏

     

 

نمایش چاپی
متأسفانه هیچ نتیجه ای در رسانه ها پیدا نشد!