بسم الله الرحمن الرحیم
گروه فرهنگی لب المیزان
به لب المیزان خوش آمدید.
گروه فرهنگی المیزان

موضوعات

دسته بندی: حضرت امام خمینی(ره)

تعداد نمایش
کتاب
جزوه
یادداشت ویژه
نمایش چاپی
شماره عنوان پرسش
19435
متن پرسش
باسمه تعالی با عرض سلام و آرزوی قبولی طاعات: آنچه امام دانای ما طرح موضوع نمودند بگونه ای یادآوری قاعده نفی سبیل بود اصالتا. ملاحظه فرمایید «این سند ۲۰۳۰ سازمان ملل و یونسکو و این حرفها، اینها چیزهایی نیست که جمهوری اسلامی بتواند شانه‌اش را زیر بار اینها بدهد و تسلیم اینها بشود. به چه مناسبت یک مجموعه‌ی به‌اصطلاح بین‌المللی‌ای - که قطعاً تحت نفوذ قدرت‌های بزرگ دنیا است - این حق را داشته باشد که برای کشورهای مختلف، برای ملّت‌های گوناگون، با تمدّن‌های مختلف، با سوابق تاریخی و فرهنگی گوناگون، تکلیف معیّن کند که شما باید این‌جوری عمل کنید؟ اصل کار، غلط است. (۱۳۹۶/۰۲/۱۷) به نظر می رسد که تقلیل دستورالعمل 2030 به صرف برابری جنسیتی یا همجنس بازی صحیح نباشد. تایید می فرمایید؟
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: همین‌طور است که می‌فرمایید. اساساً روحی بر دولت موجود حاکم است که متوجه نیست باید تمام مناسبات اجتماعی جامعه‌ی ما با رجوع به اسلام شکل بگیرد. و در همین رابطه حضرت امام خمینی«رضوان‌اللّه‌تعالی‌علیه» می‌فرمایند: «ما جمهورى اسلامىِ لفظى نخواستيم؛ اينكه ما دائماً راجع به اين معنا سفارش مى ‏كنيم كه بايد حالا كه رژيم، رژيم اسلامى شده است محتوا محتواى اسلامى باشد، براى اين است كه يك مملكتى مدعى است من مُسْلم هستم، افرادش ادعا مى ‏كنند كه ما مُسْلم هستيم لكن در بسيارى جاها ديده مى‏ شود كه پايبند احكام اسلام نيستند. بسيارى از اشخاص ادعاى اسلام مى‏ كنند، همان ادعاست؛ ديگر در عمل وقتى كه مشاهده بكنيد مى ‏بينيد كه خبرى از اسلام نيست. ما كه مى ‏گوييم حكومت همان طور كه اسلامى است، محتوايش هم اسلامى باشد، يعنى هرجا كه شما برويد، در هر وزارتخانه كه شما برويد، در هر اداره كه شما برويد، در هر كوچه و برزن كه شما برويد، در هر بازار كه شما برويد، در هر مدرسه و دانشگاه كه شما برويد، آنجا اسلام را ببينيد؛ احكام اسلام را ببينيد. اين براى اين است كه ما حكومت اسلامى خواستيم. ما جمهورى اسلامىِ لفظى نخواستيم. ما خواستيم كه حكومت اللَّه در مملكتمان - و ان شاء اللَّه در ساير ممالك هم - اجرا بشود.»[1]موفق باشید.

 


[1] - صحيفه‌ي امام، ج‏8، ص 282.

19413
متن پرسش
با سلام خدمت استاد عزیز: استاد سوالی ذهنمان را درگیر کرده است. مقام معظم رهبری نظر منفی داشتند نسبت به ورود آقای احمد نژاد به عرصه انتخابات و از طرفی هم به ایشان گفتند که ورود نکنند، علت اینکه فرمودند ورود نکنند هم بخاطر ایحاد فضای دو قطبی ایی که در جامعه حاکم می شد بود. اما سوالم این است چرا جمنا با کنار رفتن آقای قلیباف به نفع آقای رییسی از عرصه انتخابات موافقت کرد؟ مگر رهبر نمی خواستن که فضای جامعه دو قطبی نشود؟ پس چرا جمنا مطابق با فرمایش رهبری عمل نکرد؟ و سوال دومم: در آمارهایی که در سایتهای خبر زده بودند حکایت از آن داشت که علمای قم بیشتر به آقای روحانی رای داده اند. این رای دادن به آقای روحانی آن هم از جانب علما و مراجع به چه معناست؟
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: 1- شاید منظور مقام معظم رهبری«حفظه‌اللّه» از دو قطبی‌بودنی که با آمدن آقای احمدی‌نژاد پیش می‌آمد، ایجاد فضای تکفیر یک جبهه در مقابل جبهه‌ی دیگر بود؛ شاهد این مطلب آن است که می‌بینیم رفقای انقلابی آقای احمدی نژاد، پس از عدم احراز صلاحیت ایشان به همان معنایی که اصلاح طلبان اساس شورای نگهبان را نفی می‌نمایند آن‌ها نیز در همان مسیر قدم گذاشتند. بنابر این باید توجه داشت که ما با این افراد مواجه‌هستیم که حتی با نهاد شورای نگهبان این‌چنین برخورد می‌کنند و اساسا بدون نظر به جایگاه شورا، به خاطر اختلاف نظر با آن‌ها حاضر‌اند بدترین تعابیر را در مورد اعضاء آن و یا اصل آن نهاد به کار برند. با توجه به این، شما قضاوت کنید که پس از حضور آقای احمدی نژاد در رقابت‌های انتخاباتی، این طیف که از جوانان انقلابی نیز هستند، با طیف‌های مقابل چه برخوردی می‌کردند؟ آیا غیر از تکفیر سیاسی چیز دیگری بود؟ آیا هر کسی که مقابل این جریان پا به صحنه‌ی رقابت می‌گذاست ـ‌حتی شخصی که نامزد «جمنا»یی باشد که تشکّلی از نیروهای سابقه دار انقلاب اسلامی هستند‌ـ تکفیر نمی‌شد؟ وقتی می‌بینیم بعضی از طرفداران آقای احمدی‌نژاد او را ولیّ الهی می‌پندارند و حقِ حیاتی برای طرف مقابل قائل نیستند با چه صحنه‌هایی در انتخابات روبرو می‌شدیم؟ آیا این دو قطبی، مثل دو قطبی‌های عادی معمول در انتخابات‌ها است؟

 2- با توجه به این‌که از سه استانی که رأی آقای رئیسی بالاتر از رأی آقای روحانی بوده است شهر قم می‌باشد، نمی‌توان گفت روحانیون به آقای روحانی رأی داده‌اند. موفق باشید 

19356
متن پرسش
سلام: می‌خواهم از مجال اُنسی که به من داده‌اید، پا را فراتر گذارم و شما را «تو» خطاب کنم. می‌دانی، نمی‌دانم گم‌گشته‌ام چیست؟ نمی‌دانم کجاست؟ تنها می‌دانم، چیزی را گم کرده‌ام و در به در آنی هستم که نمی‌دانم چیست. انگار هیچ نشانی هم از او ندارم و از آن بدتر، انگار هیچ کس گم‌گشته‌ام را نمی‌شناسد. وضع این روزهایم، وضعِ گنگی‌ست که از کران، نشانی مجهولی مطلق را می‌خواهد بپرسد، امّا فقط می‌تواند طلبش را ناله کند و دیگران هم از پریشانی‌اش، تنها به مجهول بودنِ طلبش پی می‌برند. می‌دانی، فلسفه مأوا نیست. در فلسفه تنها بی‌پناهی‌ام آشکار شد. تجربه‌ی رخدادِ بی‌پناهی و آوارگی، قطعاً آدمی را به جستجوی مأوا بر می‌انگیزد؛ گم‌گشته‌ی من که نمی‌دانم چیست و کجاست، همین مأواست. اگر این مأوا، پیامی از سوی دوست نباشد، دیگر هیچ‌جا، نباید در جستجوی آن بود. کجاست مأوا؟ اگر مأوا، سروش دوست در سمع و بصر و قلب محمّد نباشد، من، نابودی را در تمامیّت اش خواهم چشید. آیا محمّد بر من رخ خواهد گشود؟ آیا بی‌پناهی را که، آوارگی به ستوهش آورده، در آغوش خواهد کشید؟ کجاست قرآن؟ کجاست محمّد؟ بخوان محمّد! دوباره بخوان! حدیثِ بی‌گناهی و عسرت و بی‌خبریِ ما را! بخوان، به نامِ خدایت! در گوشِ کرِ ما، بخوان حدیثِ غربتِ انسان را! بخوان محمّد! جانمان از بی‌خبری به ستوه آمده است. بخوان! سروش غیب را، در شهادت خبری نیست. بخوان محمّد، به نام خدایت! دیگر بار، قاصدکِ بی‌خبران باش. بخوان محمّد! بخوان تا دوباره سُکنی گزیدن ممکن شود. بخوان! که هر چه خواندیم دروغ و افسانه بود. بخوان محمّد! حدیث دوستی را، ما دوست را از یاد برده‌ایم. بخوان محمّد! به نام خدایت! جان‌هایمان سرد است. بخوان محمّد! کلمه را، زبان‌هایمان بسته است. بخوان تا دوباره زبان، سخن گفتن آغاز کند. بخوان! تا همزبانی دوباره ممکن شود. بخوان محمّد! زمستان است. بخوان محمّد به نام خدایت! سرد است و از خورشید هم انتظار شرری نیست. بخوان! تا از قلم، کلمه، زایش آغاز کند. بخوان! تا بی‌پناهی، پایان، آغاز کند. بخوان محمّد! به نام خدایت! بی‌خبری سخت کشنده است. بخوان! سکوتِ تو در این ظلمت، سخت هراسناک است. بخوان محمّد، به ستوه آمده‌ایم، از دروغ، از فریب؛ بگو راز را و بگیر جان را.
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: همین اندازه می‌دانم إشراقی بر قلب مولایمان حضرت روح اللّه درخشیدن گرفت و عده‌ای را جان بخشید و در سرکشتگیِ با او تا مرز شهادت رفتند و تفکرِ این دوران را، آری برادر! تفکر این دوران را، نه آن‌که فهمیدند، بلکه احساس کردند زیرا وقتی دوران متافیزیک یعنی بی‌فکری، گذشته است هرکس احساس إشراقِ دوران خود را نداشته باشد در بی‌فکری است هرچند که «یحمل اسفارا». رجوع به محمد که صلوات خدا بر او و خاندانش باد، در چنین بستری ممکن است اگر بخواهیم او با ما سخن بگوید، وگرنه «یحمل اسفارا» وگرنه هزاران رکوع و سجده، هزاران قدم برگشت به عقب خواهد بود. موفق باشید

19338
متن پرسش
سلام استاد: 1. اگر بنده هم مباحثه ای ندارم که با او مباحثه کنم چه کنم که مقولات علمی ملکه شوند؟ ۲. آیا هر کتابی که خواندیم باید خلاصه نویسی اش کنیم؟ ۳. یک کتاب از شما بخوانم و یک کتاب از آیت الله جوادی این دو کتاب عالم بنده را به هم نمی زند چون باید شخصیت فکری شکل گیرد و باید یک استاد داشت لطفا به کتاب ادب خیال...ارجاع ندهید. جواب را سر سایت بفرستید.
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: خلاصه‌نویسی جهت تبدیل موضوعات به ملکه، کار خوبی است. در ضمن عنایت بفرمایید عرایض امثال بنده در راستای تبیین و تفصیل سخنان بزرگانی چون امام و علامه طباطبایی و شاگردان ایشان می‌باشد و از این جهت موجب دوگانگی نخواهد شد. موفق باشید

19273
متن پرسش
با سلام خدمت استاد عزیز: در بخش سیر مطالعاتی سایت در زمینه جایگاه انقلا باسلامی بصورت کلی گفته شده مطالب مربوط به مرحوم امام اما اگر لطف بفرمایید سیر دارای ترتیبی در این زمینه بفرمایید با هدف شناخت انقلاب اسلامی و بصیرت افزایی سیاسی اجتماعی بسیار عالی خواهد بود. متشکرم
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: ابتدا خوب است که چهار کتاب «انقلاب اسلامی و بازگشت به عهد قدسی» و «امام خمینی و خودآگاهی تاریخی» و «جایگاه اشراقی انقلاب اسلامی» و «انقلاب اسلامی، برون‌رفت از عهد غربی» مطالعه شود و سپس سه کتاب «سلوک ذیل شخصیت امام خمینی» و «امام خمینی و تقدیرتوحیدی زمانه» و «عقل و ادب ادامه‌ی انقلاب اسلامی» مدّ نظر قرار گیرد. موفق باشید 

19206
متن پرسش
با سلام خدمت شما استاد عزیزم: استاد من امام خمینی (ره) را عجیب دوست دارم و میدونم که معرفت خاصی نسبت به ایشون ندارم. اما قلبا می فهمم که امام راه بزرگی را جلوی پای انسانیت قرار داده، اما همچین حسی را نسبت به آقای خامنه ای ندارم و نمیدونم که ناشی از حرفای مسمومیه که می شنوم یا اینکه کاری که امام کردن را ایشون نمیکنن. ممنون میشم راهنمایی بفرمائید و کتابی در راستای این موضوع معرفی کنید. خدا شما رو حفظ کنه
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: این‌که منوّر به محبت به حضرت امام شده‌اید را غنیمت بشمارید. ولی فراموش نکنید که مقام معظم رهبری در راهی که حضرت امام گشودند، آغازی را شکل دادند که آن دفعِ خطر انحراف انقلاب اسلامی بود. اگر سعه‌ی صدر و آزادمنشیِ رهبری انقلاب نبود، انقلاب اسلامی یا به‌دست متحجرانِ تنگ‌نظر از بین می‌رفت و یا گرفتار روشنفکران سکولار می‌شد. موفق باشید 

19157
متن پرسش
با سلام خدمت استاد گرامی: ما یک گروه پنج نفره هستیم که دور هم جمع شدیم. چیزی که ما را دور هم جمع کرده این است که یک جوان شیعه ی انقلابی تو سال 96 ، چه کارهایی باید انجام دهد؟ در چه زمینه هایی باید روی خودش کار کند؟ در چه کارهایی باید سررشته داشته باشد؟ امام زمان از ما انتظار انجام چه کارهایی را دارند؟ امام و رهبری چه انتظاراتی از ما جوانان دارند؟ تصمیم گرفتیم برای رسیدن به این موارد سیری را برنامه ریزی کنیم. به همین خاطر برآن شدیم نظر چندتن از اساتید را در مورد این موضوع جویا شویم تا بتوانیم برنامه ای کامل و جامع را طرح ریزی کنیم. به همین خاطر به مساعدت افرادی همچون شما داریم. در ابتدا برای اینکه شناختی کلی به افراد گروه داشته باشید بای عنوان کنم که همه ی ما دانشجو هستیم. دانشجو رادیولوژی دانشگاه اصفهان - دانشجو پرستاری اصفهان - مهندسی عمران آزاد نجف آباد - بیوشیمی آزاد نجف آباد - صنایع جهاد دانشگاهی خمینی شهر. همه بچها متولد 75 - 76 هستن. چهار نفر خمینی شهری و یک نفر آبادانی. جدای از این برنامه ای که سعی در انجام آن داریم، تمام اعضای این گروه در برنامه ای دیگر تحت عنوان (سیر معرفتی استاد طاهرزاده) شرکت دارند که در آن روی کتاب های شما کار می کنیم و تا الان معرفت النفس و برهان صدیقین را کار کردیم. (سیر اعتقادی است) تصمیم گرفتیم که در این حلقه ی جدید مباحثی را علاوه بر مبحث سیر فوق کار کنیم. تحقیقاتی انجام دادیم که نتایج آن: مطالعه نهج البلاغه - مطالعه قرآن به همراه معنی - مطالعه ی صحیفه ی امام - مطالعه ی زندگی نامه و وصیتنامه شهدا - مطالعه و بررسی صحبت های رهبری - کار کردن روی معارف دعاهایی همچون مناجات خمس عشر و ... بود که هر کدام به نوبه ی خود نیاز به انجام و کار کردن دارد. و اما درخواست ما از شما: اولا که بنظر شما ما روی چه مباحثی کار کنیم؟ (آیا همین مباحث گفته شده یا چیزی دیگر؟) دوما چون مسلما مطالبی که باید کار شود (چه چیزهایی که مطرح شد، چه چیز های دیگری که نیاز است) بسیار زیاد است خواهشمندم برنامه ی پیشنهادی خود برای اولویت بندی و اهم و مهم کردن مباحث و تحت یک سیر درآوردن مباحث، را برای ما ارسال کنید. تا از برکات تمامی این مباحث به نوبه ی خود بهره مند شویم و همچنین اگر موضوعی هست که لازم است علاوه بر این مباحث کار کنیم را به ما گوشزد نمایید. مخلص کلام : چهار پنج تا جوونیم. میخوایم رو خودمون کار کنیم. یه برنامه به ما پیشنهاد بدین. هم از لحاظ محتوایی هم از لحاظ شیوه ی اجرا.
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: به نظر می‌آید فعلاً خوب است که در دو جبهه‌ی معرفتی و زمان‌شناسی کار شود. مسیر معرفتی را بعد از «برهان صدیقین» با مباحث معاد و شرح صوتی آن ادامه دهند و زمان‌شناسی را با مباحث «انقلاب اسلامی» از کتاب «انقلاب اسلامی بازگشت به عهد قدسی» تا کتاب «سلوک ذیل شخصیت امام خمینی«رضوان‌اللّه‌تعالی‌علیه» دنبال کنند تا إن‌شاءاللّه کار به مباحث قرآنی بکشد. به‌خصوص اگر بتوانند سری به بحثی که در رابطه با سوره‌ی آل‌عمران شده است بزنند که شروع خوبی است. موفق باشید 

19127
متن پرسش
حالا که می نویسم خودم هم نمی دانم مخاطبم کیست ... فقط همین را می دانم که بعد از این چند سال دلم باز هم تایتانیک خواست. می دانم تایتانیک آرامم می کند. تایتانیک لذت نقد به من می دهد، تایتانیک دلم را می بَرَد. خسته شدم از دروغ، از فریب! پنج سال اسم آنچه را بعدها فهمیدم مدرنیته می گویند، بوسیدم و کنار گذاشتم. پنج سال زجر کشیدم، فحش خوردم، کنار گذاشته شدم، فرصت هایم را یکی یکی از دست دادم و به دامان کسانی پناه بردم که گمان کردم راه رهایی مرا بلدند. تاریخ فلسفه خوانده ام، رمان خوانده ام، فیلم مستهجن دیده ام، آواره ی خیابانهای ... بوده ام، صدای قه قه های دخترانه مان پر بود در فضا، در لجنزار خودم کسی بودم! من در سکولارترین ِخودم زندگی کردم! فاکنر، پائولو، آندره ژید و کافکا مونس خلوت هایم بودند، حالا پنج سال گذشته است. پنج سال پشت کردم به تمام شان. حالا فهمیدم من لذت نقد می خواستم، کمی هویت می خواستم. خسته شدم از دروغ و ریا! از نیرینگ و فریب! از سوالهای بی جواب! از این همه تناقض و دورویی ... شاید صداقت برای من کافی بود! برادرم راه دیگری رفت، راه ترقی را در فرنگ جست و رها کرد. سوئد را، ایتالیا و آمریکا را شاید جای بهتری دید. او به آمریکا سفر کرد و من به فکه رفتم! او اکنون در مدرنیته ی خویش مردیست برای خود و من در انقلاب دیگران بی سهم ترین مانده ام! شأن منه گمگشته چه بود؟! کمرم زیر این بار شکست. آوینی چهره ی محبوب من است. او که پاسخ های مرا خوب می دانست چرا که راه طی شده ی مرا طی کرده بود اما چه کنم زمان ما را از هم دور ساخت! من به کدامین سو می روم؟! ظهور موعود؟! مرا بیش از این صبری نیست، بریده ام! به خودم نمی توانم دروغ بگویم. در انقلاب جای زن را ندیدم. گویی مردانگی برای همراهی انقلابی میسرتر است. انقلاب جایی برای دختری همچون من نداشت، صدای ما صدای دیگری ست، نفسهامان نفس های دیگری ست، ما لذت های دیگری چشیده ایم. ما جور دیگری ناجوریم. می گویند شأن ما بی شأنی ست. من ِ لعنتی شأن نمی خواستم اما جسم نحیف دورانم را توان حمل این همه تضاد نیست، خسته ام، خسته همچون بیابان نوردی که به یک کلبه پناه آورده و از شدت تشنگی و بیچارگی حتی رمق در زدن ندارد، امیدم را دیگر امیدی نیست، راه گذشته ام را به باد دادم، در اعتبار گذشته ام بی اعتبارم و اکنون راه پیشرویم بسته است، صادقانه پیش آمدم اما نمی دانستم دروغ ِاین راه سیلی بدی به من می زند و نمی دانستم روزی آنهایی را که انقلابی یافتم دیگر پاسخی برای من ندارند. شاید مدرنیته مرا نمک گیر کرده است، گرسنگی این راه مرا به نمک ِ او حواله داد. با ناامیدی به راهیان نور رفتم و به دل لعنتی ام گفتم آنجا، آنجا همه چیز خوب می شود، تحمل کن! تحمل، اما همه چیز بدتر شد، همه چیز، آنجا دروغ چهره ی دیگرش را به من نشان داد! گناه من چیست که گذشته ام مرا بیشتر می فهمد. من در این غربت ذره ذره جان می دهم و ایکاش کسی را می یافتم مرا از این غربت تلخ و کشنده نجات می داد. گمان بردم انقلاب جواب روح سرگردان من است، در گذشته خود را برده ای می دیدم اما نمی دانستم مسیر امروز روزی خودش با دستهای خودش مرا می فرستد به راه پنج سال قبل، نمی دانستم روزی خواهد رسید که خودم را به حساب بکشم و بگویم: چه غلطی کردی با دست خودت؟! اینجا هم همان بردگی ست، اینجا راه حریت بسته است، حر که باشی چوب می خوری، حر که باشی تو را می گذارند در زمره ی شفیتگان غرب . حال آنکه من از همان جا گریخته ام. انقلاب شما مردانه است، انقلاب شما برای همرنگ های خودتان است، ما بیچاره ها، باید از دور نظاره گر شما باشیم و مدام حسرت بخوریم که چرا این گونه شد عاقبت کار ما. دنیای آباد خویش را رها کردم و حالا دنیا و آخرتی سوخته می بینم که از دور به من پوزخند می زنند. ناجوری ام بدجوری ناجور تر شده، می ترسم برگردم و خرابکاری ام بیشتر از این شود. کباب می گندد اما نان فقط خشک می شود! حالا از گندیدن می ترسم. تشنه ام، آب می خواهم، بی خانمان ِ امروز منم، جای ماندنم دیگر نیست.
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: مگر تاریخِ بی‌خبری قصه‌ی کوچکی است که به‌جز امثال حضرت روح اللّه از جهتی و امثال شهید اهل قلم از جهت دیگر آن را توانِ درک‌کردن باشد؟! دوران، سیاهی‌اش را به همه نشان نمی‌دهد و اگر هم نشان دهد، راهِ عبور در چنین ظلماتی سختْ ناپیداست مثل ناپیدایی تشعشع نور در بین انبوه درختان جنگلی سیاه. می‌گویی به راهیان نور حوالتت داده‌اند؛ و عجب جایی است جایی که دروغِ دوران را در مقابل راست‌قامت‌ترین راستانِ این تاریخ در خود مزمزه کرده‌ای، چه قبض و بسطی است حالت رویارویی با عزیزترین عزیزانِ جان ما که بر خاک فرو رفته‌اند، این تنِ علم‌الهدی نیست که در هویزه ابتدا از پای نشست و سپس به زیر خاک رفت، ولی این خاک، خاک نیست، راهِ گشوده‌ای است در جنگل سیاه این دوران. این همان تشعشع نوری است که تمام عمر می‌توان با آن زندگی کرد.

این گناه تو نیست که گذشته‌ات را بیشتر می‌فهمی، این گناه هرکسی است که بخواهد از عهدِ نفس امّاره به سوی عهدِ نفس لوّامه گذر کند. مگر آب گل‌آلودِ دوران گذشته، این پایِ ما را رها می‌کند؟ که گفت:

آب گِل خواهد که بر دریا رود

گِل گرفته پای او را می‌کشد

آیا راهی برای رسیدن به نفس مطمئنه جز جنگ بین نفس امّاره و مطمئنه می‌شناسی؟! نجات از این غربتِ تلخ را جز انقلاب روح‌اللّهی که روحم فدای او باد، نیافتم. ولی این انقلابِ سیاست‌بازان نیست. در این راه است که اگر هزار بار زمین بخوری و هزاران بار پایت بشکند، باز باید لنگان لنگان هم که شده است همین راه را ادامه دهی. فقط باید به خودت بگویی:

 بیا باز امشب ای دل در بکوبیم

بیا این بار محکم‌تر بکوبیم

از کدام بی‌راهه رفته‌ای که می‌گویی امروزت می‌خواهد تو را به پنج‌سالِ قبل برگرداند؟! راه، بی‌راهه بوده است یا در جنگ بین عهدِ قبلی و عهدِ جدید در قبض و بسط در حالِ دست و پا زدنی؟! و این سخن دیگری است که باید در موردش گفت:

اگر دیر آمدم مجروح بودم

اسیر قبض و بسط روح بودم

نه انقلاب محمد «صلوات‌اللّه‌علیه‌وآله» انقلابِ مردان بود و نه انقلاب حضرت روح اللّه«روحی فداه» انقلابِ مردان است. اگر فاطمه و زینب «سلام‌اللّه‌علیهما» نداشتیم، آری. و اگر رهبر ما چِگوارا بود، آری. ولی حضور فاطمه «سلام‌اللّه‌علیها» در جبهه‌ها مگر فراموش‌شدنی است؟ مگر پهلوی شکسته‌ی بسیجیان ما در عملیات‌های «یا فاطمه‌ی زهرا» سند حضور آن حضرت نیست؟!! مگر قصه‌ی فرماندهی آن حضرت را از زبان آن سردار بزرگ یعنی شهید برونسی نشنیدی؟!!

من، راه را در این دورانِ فترت و سرگردانی، پیداکردنِ خدایی می‌دانم که در این تاریخ ظهور کرده است که این، خدایِ کتاب‌ها و سخنرانی‌ها نیست. از «هستی و زمانِ» هایدگر متوجه شده‌ام که هستی را در زمان که امروز، همان تاریخِ ما است باید جستجو کرد، هرچند می‌دانم این واژه را یعنی این تاریخ را یعنی این آینه‌ی حضورِ «کلّ یومٍ هو فی شأن» را روحِ مدرنیته می‌بلعد مثل بلعیدنِ جرقه‌ها توسط ظلمات. اما اگر بر این راه ویران، صبر پیشه کنی، صدای «بَشِّرالصابرین» گوش‌هایمان را حتماً می‌نوازد. و اگر آن مرد الهی در «اسفار اربعه‌»ی خود گزارش نداد «المعرفة بذر المشاهده»، یعنی اگر با معارف الهیه به‌سر بردی مسلّم با مصداق‌های آن مفهوم روبه‌رو خواهی شد و این معجزه‌ی صبر است. صبری که باید بین عهدِ قدیمی که می‌شناسیم و می‌خواهیم از آن عبور کنیم، و عهدِ جدیدی که هنوز رُخ ننمایانده است، تجربه نماییم. که گفت:

 پرده‌های دیده را داروی صبر                    هم بسوزد هم بسازد شرح صدر

آینة دل چون شود صافی و پاک               نقش‌ها بینی برون از آب و خاک

هم ببینی نقش و هم نقاش را                     فرش دولت را و هم فراش را

موفق باشید  

19101
متن پرسش
اعترافات: تمرینِ خودکشی با قلم می خواهم با اعتراف، از شرِّ دروغ گویی به خویشتن خلاصی یابم، می خواهم حرف دل را بی پرده بگویم، می خواهم از تجربه ی شکست و نرسیدن و ناکامی بگویم، می خواهم نقاب نفرت انگیز حفظِ ظاهر را از چهره بردارم، اعتراف کنم و بی پروا بگریم، شما، قاصدک بودید و حامل خبر و هر خبر را مخاطبی ست، امّا من، نمی توانستم مخاطب شما باشم، شما از مأوایی سخن گفتید که می توان در آن سکنی گزید، من گشتم و نیافتم، رفتم و نرسیدم، گوش سپردم و در خلوت بر خود لعنت فرستادم، زمان، فاصل من و شماست، شما متعلّق به زمان ما نیستید. شما را فروماندگان در لجن، نمی فهمند، شما، معلّم و راه نمای بینایان و شنوایان هستید و من کور و کرم. شما را بیگانگان با غربت، تصدیق خواهند کرد؛ تصدیقِ آنان که در وطن خویش غریبند، دروغ گویی به خویشتنِ خویش است، کاش می توانستم اینها را نگویم، کاش می توانستم مخاطب خبر شما باشم، کاش قاصدک من بودید؛ شما که چون جان، عزیز هستید، کاش این نفی زمانِ نیست انگاری، مسأله ای شخصی بود و نه مشکلِ زمان، کاش مریدان تان دروغ گو نبودند، کاش شما در عصر بی خبری، مفسر اخوان ثالث بودید، کاش زمان ما، زمان بی خبری و کوری و کری نبود، کاش می توانستم در کلامتان سکنی گزینم، کاش اخبارتان، ایمان به بی خبری را به ارمغان نمی آورد، کاش کلامتان اجاقی گرم بود، کاش سردی جانم را علاجی بود، کاش حرف دل را در زبان اخوان ثالث نمی یافتم، وقتی قاصدک را این چنین مورد خطاب قرار داد: قاصدک هان! چه خبر آوردی؟ از کجا؟ از که خبر آوردی؟ خوش خبر باشی، امّا امّا گرد بام و بر من بی ثمر می گردی انتظار خبری نیست مرا نه ز یاری نه ز دیّاری، باری برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که تو را منتظرند قاصدک در دل من همه کورند و کرند دست بردار از این در وطن خویش غریب قاصد تجربه هایی همه تلخ با دلم می گوید که دروغی تو دروغ، که فریبی تو فریب راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟ مانده خاکستر گرمی جایی؟ در اجاقی طمع شعله نمی ورزم، خردک شرری هست هنوز؟ قاصدک، ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند دیگر منتظر خبری نیستم دیگر در جستجوی مأوا نیستم دیگر به بی پناهی خو کرده ام دیگر گریستن هم ممکن نیست من به قاصدِ بی خبری خوش آمد گفته ام. با تقدیم خاکساری عاشقانه
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم:

عزیز دلم: فکر نمی‌کنم نسبت به این احساست به‌کلّی بیگانه باشم و یک عالَم دروغ را به‌خصوص دروغ به خود را احساس نکنم. بنده با تمام وجود قصّه‌ی دوران را که چون زوزه‌ی سگی نیمه‌شبان عالم را فراگرفته می‌شنوم. تذکر شما به پوچیِ دوران، استقبال از تذکری است که روح و روحیه‌ی جنابعالی، به یک معنا متذکر آن است و انعکاسِ حالتی است که خود را در آینه‌ی گفتار و احوال شما تجربه می‌کنم.

از این‌که بعضی انسان‌ها به خود دروغ می‌گویند و آن‌ها با خودِ دروغین خود با امثال بنده روبه‌رو می‌گردند؛ در فشارم. خطاب بنده به این نوع انسان‌ها، ماورای چهره‌ای است که آن‌ها از خود می‌نمایانند. بنده گمگشته‌ای را در پشت ظاهر این انسان‌ها می‌یابم و با نظر به آموزه‌های دینی که از معصوم صادر شده است، وجهِ یمینیِ آن‌ها را مورد خطاب قرار می‌دهم.

تو را هم‌زبان با جان خود یافتم و می‌بینی که چگونه با روبه‌روشدن با سخنانت به شور می‌آیم وقتی از بی‌خبریِ دوران می‌گویی. به دنبال فرصت بودم تا بعد از آن آخرین جلسه چیزی برایت بنویسم. وقتی سخن اخوان ثالث را در آن جلسه به میان آوردی، شوقِ فرونشسته‌ی مرا زنده کردی.

قصّه‌ی هم‌زبانیِ من با خود را در نوشته‌ای که سال‌های قبل، سال‌های دور با خود در میان گذاشتم، در پاورقی برایت می‌آورم.[1]

در به در به دنبال تاریخی هستم که اندیشمندان آن، روحِ بی‌خبری و سردی آن تاریخ را حسّ کرده و گزارش داده‌اند. با هولدرلین و هگل و شیلینگ که سخت در طلبِ انقلابی بزرگ بودند و در تقلا و دست و پازدن‌های خود روزگار می‌گذراندند؛ و به همین جهت به انقلاب فرانسه دل بستند، هم‌احساسم.

بنده شما را نحوه‌ای از تفکر اصیل این دوران می‌دانم و در آینه‌ی وجود شما، می‌فکرم. موضوعِ یافتن یا نیافتنِ من در میان نیست، موضوعِ حضور در تاریخی است که در آن به‌سر می‌بریم. می‌توانیم بگوییم خداوند در این تاریخ، هیچ حضوری برای ما ندارد؟ و اسم هادی او به‌کلّی از عالَم رخت بر بسته و تنها ما را با افکارِ انتزاعی‌مان و خدایِ ساخته‌ی اذهان‌مان رها کرده است؟ در آن صورت چگونه می‌تواند ما را دعوت به عبادت خود بکند و آن را بر ما واجب نماید. در حالی‌که او باید در قبله‌ی نمازگزار قرار داشته باشد تا نماز، نماز باشد.

اگر خدا تنها در تاریخ ظهور دارد در این زمان خدایِ هدایت‌گر ما در کجاست و در کدام تاریخ حاضر و ظاهر است؟ در تاریخ مدرنیته یا در تاریخی که بنای تقابل با مدرنیته را دارد؟

ای پوچیِ بزرگ دوران! ای خانه‌ی اُنس من در تاریخ بی‌خبری! چگونه تو را که وجهی از احساس من هستی و خود را با تو احساس می‌کنم، نادیده بگیرم؟!

اگر آن سه هم‌شاگردی به پاس انقلاب فرانسه درختی نشاندند که قصّه‌ی امید آن‌ها بود، چه شد که آن امید باقی نماند؟ و هولدرلین در یأسی عمیق تا مرز نابودی جلو رفت. آیا جز این بود که آن افق سرابی بیش نبود؟ و سیطره‌ی مدرنیته آن امید را به یأس کشاند؟ زیرا آن‌چه بعد از انقلاب فرانسه ماند همان سیاهی بود ولی به اسم آزادی، چرا که در آن انقلاب، راهِ آسمان حقیقت گشوده نشد و تنها عادت‌های دینی بود که به اسمِ گشودگی امیدی واهی به میان آورد. آیا می‌توان گفت انقلاب اسلامی نیز امید نافرجامی است؟ و بسط همان پوچی‌های مدرنیته است؟ یا افقی است در مسیر اسلام علی و مهدی«علیهماالسلام» که در طول تاریخ هرگز ما با قرارداشتن در چنین افقی یک لحظه هم مأیوس نبوده‌ایم؟ والسلام

در منظری که نه چندان گشوده است و نه چندان فروبسته، با شما خداحافظی دارم. موفق باشید 

 


[1] - بسم الله الرّحمن الرّحيم‏

آنچه در روبه‏روى خود داريد، دل‏نوشته و ناله‏ ى قلمى است كه گفتنى‏ هاى زيادى در رابطه با ظهور امام «رضوان الله تعالى عليه» در زندگى خود و مردم كشورش دارد، ولى حتماً عذر بنده را مى ‏پذيريد كه گفتنِ آنچه جان و دل بدان رسيده ممكن نيست، ولى با اين‏ همه شما سعى كنيد به بهانه‏ ى خواندن اين نوشته، نانوشته‏ ها را نيز بخوانيد، نانوشته ‏هايى كه پس از خواندن اين سطور، از قلب خود مى‏ شنويد. چگونه مى‏ توان شرايطى را توصيف كرد كه با حاكميت فرهنگ مدرنيته افق‏هاى زندگى را از هر طرف تيره و تار نمود، شرايطى كه همه در حال جان‏ كندن بوديم، همه‏ ى تلاش من آن است كه آن جان‏ كندن‏ ها را توصيف كنم.

انعكاس وَجه آرمانى‏

خوش خرامان مى ‏روى اى جانٍ جان، بى ما مرو

 

اى حيات دوستان در بوستان بى ما مرو

اين جهان با تو خوشست و آن جهان با تو خوش است‏

 

اين جهان بى ما مباش و آن جهان بى ما مرو

ديگرانت عشق مى ‏خوانند و من سلطان عشق‏

 

اى تو بالاتر ز وهم اين و آن، بى ما مرو

     

 

اى امام! ما بيش از آن‏كه به سوگ تو نشسته باشيم، در ضمير خود يافتيم كه از رويارويى با تمنّاى بزرگ خود محروم شديم. ما درواقع خودِ حقيقى و اصلِ اصيل خود را كه تو انعكاس وَجه آرمانى آن بودى، از دست داديم. قبلًا بيگانه را خودْ پنداشته بوديم و خود را نچشيده بوديم، و تازه داشتيم با دست ‏زدن به دامان تو، خود را مى ‏يافتيم كه ناگهان دامن از دست ما كشيدى. به خود آمديم، راستى چه بود؟! چه هست؟ چه بايد باشد؟ به خود آمديم كه راستى چه بود؟! در سال‏هاى تخته ‏بندى خواب، «مرگ» برايمان رهايى و آزادى بود. آرى در آن روزهاى سياه؛ «مرگ» آرزوى بلندى شده بود كه مى‏ خوانديم و نمى‏ يافتيم. امروز كه مى‏ توانيم سرشار از زندگى باشيم، از آن خفتن سخت دلهره داريم. بر آن خيره‏ خيره مى‏ نگريم كه دوباره بر ما حمله نكند، ديروز به خفتن عشق مى ‏ورزيديم و امروز آن را دشمن مى‏داريم و به ادامه ‏دادنى دل بسته‏ ايم كه هر روزش بهتر از ديروز است، تو ما را با انبياء و اولياء هم تاريخ كردى.

راستى آن‏هايى كه زندگى را مى ‏شناسند، چگونه آن‏ همه خفتن را - كه بيرون ‏افتادگى از تاريخ نور بود - دشمن ندارند؟

ديروز؛ زندگى، قطار روزهاى مسخره و يكنواختى بود كه با زوزه‏ ى مرگ به گورستان مى ‏رفت و امروز تو زندگى را طورى معنى كردى كه زندگى، رودخانه ‏هاى حيات را در رگ ‏هايمان جارى كرده و به پريدن از زشتى‏ ها و پرواز به سوى خوبى ‏ها دعوتمان مى‏ نمايد. افقى را بر ما گشودى‏

كه  اميدها يك‏ جا در عمق جان ما جاى گرفت و راستى زندگى با اين‏ همه اميد و اميدوارى چه لطف بزرگى است.

پوچى چقدر آزاردهنده بود

آن روزها، زندگى مرور شكنجه بود و پليدى، ديدنِ آن‏ همه زشتى و پلشتى و نامردى، و «حقيقت» ستاره‏ اى بود كه انبوه سياهى حتّى سوسويش را از ما ربوده بود، و هر قدمى، عفونتِ حياتِ راكد روزمرّگى بود و پوچى، راستى كه پوچى چقدر آزاردهنده بود. راستى كه پوچى چقدر آزار دهنده بود.

امروز؛ زندگى هميشه آبستن لحظه ‏هاست. لحظه‏ هايى كه زيبايى خواهند زاييد، لحظه ‏هايى كه غذاى جان است، هرچند نفس امّاره از آن كراهت دارد.

پيش از اين؛ زندگى كويرِ همه‏ جا كشيده بود كه نابودى حياتمان را فرياد مى‏ كشيد و هيچ لاله‏ اى از انسانيت در آن امكان سبزشدن نداشت، ما به نان خواستن و نام جستن گرفتار بوديم و از آن حيات برينِ روحانى، كه تو به ما معرفى كردى، غافل بوديم. تو متذكر پنجره ‏هاى حيات معنوى گشتى و فهميديم چگونه خودمان مأمور به بندكشيدن خود بوديم.

پيش از اين؛ دنيا سراسر، زندان بود و گور، خانه‏ ى موعود، و اصلًا از زندگى چيزى نمى‏ فهميديم جز يك غروب سرد و ساكن، و امروز حياتى كه تو به ما معرفى كردى، وسعت بى‏ مرزى است كه ديوار نمى ‏شناسد، و تا عمق فراخناى روحمان بلند شده و تا پشت قلّه‏ هاى حيات معنوى سركشيده‏ و كنگره ‏هاى غيب را نظاره مى‏ كند و به تماشاى مددهاى الهى نشسته است.

راستى اگر انقلاب اسلامى به وقوع نپيوسته بود چه‏ كسى باور مى ‏كرد ملائكةُالله در تدبير امور، اين‏ همه فعّالانه در صحنه‏ اند. پيش از اين؛ بيزار از آنچه بود و نااميد از آنچه بايد مى ‏بود. مرگ را مى‏ خوانديم و نمى ‏يافتيم، هر چند همه حياتمان مرگ شده بود، و امروز، خشنود از آنچه بايد و هست و ناخشنود از آنچه هست و نبايد، و اميدوار لحظه‏ هاى آبستن، كه بى‏ شك حيات موعود را خواهد زاد، هرچند چشم‏هاى عادت‏ كرده به مرگ، آن را به رسميت نشناسد و به ستيز با آن به‏ پا خيزند.

آرى؛ اگر امروز از خفتن و غفلت مى‏ گريزيم و عطشِ چشم‏هايمان به خواب را، به چيزى نمى‏ گيريم، و از هيبت خارِ كنار گل، دل خونى به خود راه نمى ‏دهيم، زيراكه نسبت به صداى زوزه‏ ى مرگِ انسانيت در پشت پرچين‏ هاى خراب نمى ‏توانيم گوش بربنديم و آرام بخوابيم.

چه غروب سردى بود!

اى برادر! بگذار تا قدرى از روزگارى كه بر اين قريه گذشت براى تو بگويم، شايد كه جوانى‏ ات نگذاشته از آن باخبر شوى و شايد مرور زمان از يادت برده و فراموش كرده باشى كه در چه غروبِ سردى به ‏سر مى ‏برديم، شايد جوانى‏ ات امكان احساس آن غروب را به تو نداده.

اى برادر! دزدان كه آمدند تا غارتمان كنند! آرى تا غارتمان كنند، امّا نه فقط زمين و نفت ما را بدزدند، بلكه «خودمان» را، يعنى هويت اسلامي مان را بربايند. تو كجا بودى؟ ما كجا بوديم؟ اصلًا همه‏ مان كجا بوديم؟ مگر اسم آن بودن را مى‏ توان «بودن» گذاشت؟

مگر نه نيمى در خواب و نيمى در گور بوديم كه همه‏ مان را بردند و هيچ صداى اعتراضى برنخاست؟ در آن هنگامه‏ ها اگر ما از داشته‏ هامان بى ‏خبر بوديم، دشمن آگاهى كامل داشت، ارزش‏هامان را مى ‏شناخت و راز ماندگارى ديرپايمان را مى‏ دانست و خوب باخبر بود كه چگونه در چشمه پايان‏ ناپذير و هميشه جوشان فرهنگ اسلامى آسيب ‏ناپذير مى ‏شديم.

از نقطه‏ ضعفى كه بايد بگذرد بى‏ خبر نبود و همچنان انتظار كشيد تا بر دامن خواب، هوشيارى نيرومندمان را بر زمين بگذاريم، تا از گذرگاه غفلت و خفتنِ ما بگذرد و قلّه‏ ى كهنِ نفوذ ناپذيرمان را تسليم تباهى كند، و نقطه ‏ى آسيب‏ پذير، خفتن بود و غفلت، چشمان بازى كه بايد همچنان به دشمن خيره مى ‏شد، آرام ‏آرام به خواب رفت و دشمنى دشمن فراموش شد با اين‏كه نسيم وَحى بر گوش جان ما خوانده شده بود.

«لايَزالُونَ يُقاتِلُونَكُمْ حَتَّى يَرُدُّوكُمْ عَنْ دينِكُمْ إِنِ اسْتَطاعُوا» مشركان، پيوسته با شما مى ‏جنگند، تا اگر بتوانند شما را از آيين تان برگردانند.

آرى؛ روزگارِ اين قريه به آن‏جا كشيد كه دشمن پيروزى يافت و تباهى آغاز شد، و ما نيمى در گور و نيمى در خواب، يا در گورستانِ‏ كينه‏ ى اين برادر، و يا در سنگستانِ تهمت به آن برادر، خفته و مرده بوديم و دشمن بى‏ خواب، ما را نظاره مى ‏كرد.

سال‏هاست كه به آن تباهى عادت كرده‏ ايم، حتّى فراموش كرده ‏ايم كه دزدان چه ربوده‏ اند، تا بر باز ستاندنش همّت كنيم. لذا آن پير فرزانه فرمود: ما هنوز اول راه هستيم.

چشم ‏بستن چرا؟

اى برادر! اينان كه در چنين شرايطى آسوده مى‏ خوابند، اصلًا زندگى را نمى‏ شناسند، تا نگران ربودن آن باشند، چه رسد بخواهند به زندگى ربوده‏ شده باز گردند. اينان با چنين خفتنى مرگ را تمرين مى‏ كنند، در حالى كه زندگان مسئوليت زنده ‏بودن را بر دوش دارند.

نمى‏ توان زنده بود و حركتى براى انتخاب‏ كردن زندگى نداشت. زيرا: «كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهينَة»[1] هركس در گرو آن چيزى است كه انتخاب مى‏ كند، پس زنده بودن و انتخاب نكردن محال است، و انتخاب كردن و مسئول انتخاب‏هاى خود نبودن نيز بى ‏معنا است. اينك اگر مدّعى زنده بودنيم، چشم گشودن و ديدن را ناگزيريم، و مسلّم در برابر امواجى كه بر نگاهمان مى‏ گذرد مسئوليم. چشم بستن، نه نجات‏ دهنده است و نه آرامش‏ بخش، و فقط پشيمانى را دو برابر مى‏ كند.

مگر نه اين‏كه در كنار هر گُلى، خارى لنگر انداخته تا بُزدلان از ترس خار براى هميشه از گُل محروم شوند و كابوس ترس از خار، غذاى‏ جانشان شود و نتوانند به گُل فكر كنند. پس چگونه به بهانه‏ هاى واهى، خود را بر اين موج بلند انسانيت كه تا سقف آسمان غيب پركشيده، نيفكنيم و امام خود را در تاريخ تنها گذاريم و خود را بدون هيچ دست و پايى در مرداب روزمرّگى‏ ها رها كنيم. نسيم وَحى بر جان‏ها چنين مى‏ سرايد كه: «وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ حَتَّى نَعْلَمَ الْمُجَاهِدِينَ مِنكُمْ وَالصَّابِرِينَ وَنَبْلُوَ أَخْبَارَكُمْ» و البته شما را مى‏ آزماييم تا مجاهدان و شكيبايان شما را باز شناسانيم و گزارش‏هاى [مربوط به‏] شما را رسيدگى كنيم.

اى برادر! آيا مى‏ دانى پيش از اين بر ما چه گذشت؟ بگذار بگويم كه شايد جوانى‏ ات نگذاشته از آن باخبر شوى و شايد مرور زمان از يادت برده و شايد جوانى ‏ات امكان احساس آن غروب سراسر سرد و پوچ را به تو نداده.

ديروز

چشم كه مى‏ گشوديم، زشتى و نامردى وجودمان را مى‏ شكست و آن‏چنان ديرپا بود كه اميد نوجوانى ‏مان به نااميدى بزرگ مبدّل مى‏ شد، بى ‏انتظار فردا، كه نه فردا، بل امروزى زشت و سياه و بى ‏رحم بود.

از عمق جان چشم مى‏ بستيم كه بيارميم. و از همه‏ ى نامردى‏ ها روى برگردانديم، امّا چشم ‏بستن؛ آرميدن نبود، مرگى بود در انتظار مرگى عميق‏ تر.

چشم بستيم و خواب را آرزو كرديم. درست همچون محكوم به اعدامى كه مى‏ خواهد بخوابد و تمامى اميدش اين است كه با خوابى سنگين از وحشت مرگ آسوده بگذرد، زيرا بيدارى، رودررويى با دنيايى بود پر از نفرت و نفرين، و خواب براى دورشدن و از يادبردن و چشيدن مرگى كوتاه.

اى كاش مى ‏توانستم بگويم بر ما چه مى‏ گذشت؟! اى كاش معنى پوچى را مى فهميدى! چگونه مى ‏توان به كسى كه مرگ را نچشيده از احساس مرگ سخن گفت. بشكنى اى قلم كه چقدر در ترسيم آن پوچى، ناتوانى.

امروز

تو كجا باور مى‏ كنى بر ما چه گذشت؟ امروز، از قفس‏ هاى زرّينِ رفاهِ دروغين پر كشيده‏ ايم و به دشت‏ها رسيده ‏ايم و اكنون با سبزه‏ هاست كه مى ‏روييم و با شكوفه‏ هاست كه مى‏ شكفيم و با حضور در جبهه‏ ى نور كه مى‏ خواهد از غربِ سرد و سياه بگذرد، زندگى در دست‏ هامان در حال بارورشدن است و با چنين احساسى است كه مى‏ توان انحراف ‏ها را ديد و بر سر آن فرياد كشيد.

ديروز، آينده ‏گراى شكست‏ خورده ‏اى بوديم كه آرامشِ بعد از مرگ را آرزو مى‏ كرديم، پيش خود مى ‏گفتيم: بگذار همه‏ چيز نابود شود، ببينيم چه مى‏ شود، و به سرنوشتى تن داده بوديم كه پوچى؛ دردى هميشگى را بر پيشانيمان نوشته بود و امروز، واقع ‏گرايى هستيم كه بر واقعيت‏ها چشم‏ نبسته ‏ايم ولى با اين‏ همه از امكانات انسانى كه با انقلاب اسلامى فراهم شده، بى‏ خبر نيستيم و تا نهايت دشتِ انسانيت پرواز خواهيم كرد، و واى بر ما اگر به بهانه‏ هاى واهى از پريدن به‏ سوى وعده‏ ى موعود شانه خالى كنيم.

اى اميد كه از فريب‏ ها خود را آزاد كرده ‏اى! چقدر دوست ‏داشتنى هستى.

اى امام! تو اميدوارى را نهادينه كردى، با تو امكان پرواز فراهم شد.

ديروز، با غرورى پلنگ‏ وار، بدون درك امكانات، به ماه مى ‏پريديم و در درّه‏ ى غرورِ نزديكى به دروازه‏ ى تمدّن غربى، پريشان و متلاشى مى ‏شديم، و امروز با خلق امكانات مى‏ توان بر بال خود تكيه زد و اعتياد ديرينه‏ ى بيگانه از خود بودن، و بيگانه را خود انگاشتن، را شكست. من نمى ‏گويم آنچه شدنى است، شده است، مى‏ گويم روزگارِ به‏ بار نشستنش به ‏پا شده، بايد مواظب بود آن را از ما نربايند و ما را در خود ادغام كنند.

ديروز، مرگِ انسانيت خود را، زندگى پنداشته و به آن عادت كرده بوديم و امروز، فساد را مرگ مى‏ شناسيم و از اعتياد به آن نوع زندگى كه ديروز بر ما رفته است، در فشاريم، ولى مصمّم به ترك آن هستيم تا باز با زندگى آسمانى آشنا شويم و بتوانيم با زمين انس بگيريم.

اميدِ طلوع مرده بود، نمى ‏دانم باور دارى آن روزها، همه ‏جا غروب بود و در چشمانمان خورشيد به خسوف گراييده بود و اميد طلوع در خشك گونه‏ هايمان مرده‏ بود؟ باور مى ‏كنى در خاموشى روز، ما نيز به مرور خاموش مى‏ شديم و با روز پايان مى‏ گرفتيم، پايانى بى‏ آغاز؟

نمى ‏دانم باور خواهى كرد كه در آن غروبستان، طلوع را از ياد مى ‏برديم و به تماشاى غروب مَردان آمده بوديم، نه به نجاتشان. با كوله ‏بارهاى سنگين بر دوش و اشك‏هاى خشكيده در چشم و با دردى آماس ‏كرده در قلب، به غروب مى‏ رفتيم و همه ‏چيز با ما و در وجدان ما سياه مى‏ شد و مى‏ مرد.

در جان خود داشتيم خاموش مى ‏شديم و به آخرين طلوع - كه شايد اصلًا نبود، چراكه آن طلوع را در آن غروب چشيده بوديم - آرى به آخرين طلوع مى ‏انديشيديم تا غروب كردن انسانيت را، يعنى غروب كردن خودمان را آسان كرده باشيم، و فكر مى ‏كرديم چه تماممان خواهد كرد.

خورشيد از غروب بالا آمد

داشتيم به مرگ رضايت مى ‏داديم، و زمين ما را به درون خود مى ‏كشيد و چون سگى اين پاره استخوان‏ ها را مى‏ جويد و مى ‏بلعيد. داشتيم در غروبِ همه‏ ى اميدهاى انسانى فرو مى‏ رفتيم كه صدايى از جنس صداهاى ديگر، صداى پيرمردى آشنا از جنس صداى دوردست‏هاى 15 خرداد سال 1342 به گوشمان رسيد. گفتيم: چيزى نيست، اين آخرين طلوع به غروبمان مى‏ خواند. ما ديگر داشتيم به غروب همه‏ ى اميدهاى انسانى خود فرو مى‏ رفتيم كه طنين صداى او غروب را پر كرد، ولى انگار ما ديگر تن به مرگ داده بوديم و جز صداى گشوده‏ شدن دهان خاك و جويده‏ شدنِ همه‏ ى اميدهاى انسانى، صدايى را نمى‏ خواستيم بشنويم. اصلًا به صداهاى سرد و سراسر پوچ عادت كرده بوديم؛ داشتيم غروب مى‏ كرديم و خاك ما را مى ‏بلعيد، كه ديديم خورشيدى در دل غروب بالا مى ‏آيد، گفتيم: نه؛ اين همان آفتاب است كه دارد مى‏ ميرد - مگر طلوع و غروب در نهايت همانند نيستند؟ - خواستيم اميدوار شويم، پيش خود گفتيم: اميدوارى در پايان، مردن را سنگين‏ تر مى‏ كند، اميد را برانيم و مرگِ تسكين ‏دهنده را بپذيريم. گفتيم: چشم ببنديم تا غروبى كه اميد طلوع را در ما انگيخته، كامل شود و شب، مرگ را بشارتمان دهد. پلك‏هايمان گرم شد، چشم بستيم و به شبى انديشيديم كه بايد پشت پلك ‏هايمان مى ‏بود، كه ديديم نه! پلك‏هايمان گرم شد، گفتيم: اين مرگ است كه بر پلك ‏هايمان مى‏ گذرد و پايان را بشارت مى‏ دهد، پلك‏هايمان داغ شد! گفتيم: اينك آرامش مرگ. پلك‏ هايمان سوخت، خواستيم بگوييم: نفرين بر مرگ راحت‏ كننده كه اين همه رنج ‏آور است، كه ديديم طلوع! كه ديديم آفتاب! كه ديديم روز! تو كجا بودى در آن غروب اميدزا، من چگونه آن را توصيف كنم؟! گفتيم: نه، ديوانگى است، طلوع در غروب ممكن نيست و همچنان بين يأس و اميد دست و پا مى‏ زديم، چشم گشوديم، خيره شديم، هراسان نظاره كرديم، ديديم آرى اين بار به ‏واقع خورشيد طلوع كرد، درست در انتهاى روز كه همه چيز داشت تمام مى‏ شد، خورشيد تابيدن را شروع كرد و هر خانه ‏اى نورى از آن گرفت، و نورِ «الله اكبر- خمينى رهبر» از پنجره‏ ى هر دلى به بيرون مى ‏تابيد. گفتيم: اين ‏همه خورشيد! آنچنان ظلمات دوران غرب‏زدگى در مغز استخوان‏مان فرو رفته بود كه باز باورمان نمى ‏شد، فكر كرديم اين خاصيت مرگ است، پايان دنياست. در پايان، دنيا پر از آتش مى ‏شود و هر چه هست را مى‏ سوزاند. اين همان آتش پايان است و ما داريم مى‏ سوزيم. خورشيدى نيست، ناله و فغان مرگ است. يك شورش كور و مذبوحانه است تا همه‏ چيز به نفع تاريكى تمام شود. چشم بستيم و گفتيم: تمام!

صدايى محمّد وار

امّا آن صدا در ما انقلابى بر پا ساخت، مثل صدايى كه بر موسى (ع) در طور و بر محمّد (ص) در حراء ريخت، كه «تَعالَوْا»؛ بيا و بالا بيا ... و ما بى آن‏كه ياراى اميدوار شدن داشته باشيم، از وحشت آكنده بوديم، گفته بوديم، يا داشتيم مى ‏گفتيم: اين مرگ است كه مى‏ وزد و اين ماييم، لقمه ‏اى در دهان گرگ هميشه آدم‏ها، مثل همه‏ ى اعتراض‏ هاى بى ‏هدف. دوباره چشم بستيم، و اين ‏بار ما بوديم كه مرگ را صدا مى ‏زديم چون او را پذيرفته و به آن عادت كرده بوديم. كه صدايى مثل صدايى در طور، مثل صدايى در حراء، ما را خواند، به قيام خواند؛ اما نه قيامى پلنگ‏ وار بر ستارگان، كه محّمدوار بر بتانِ پليد روزگار و شوريدن بر هر آنچه غير انسانى است.

تمام باغ‏هاى جهان در ما سبز شد

صدا بر ما باريدن گرفت و ما رها شديم. از دست يأس و از دست ترس، از خاك جدا شديم، و خاك از ما دور مى ‏شد، راه پرواز به سوى آسمان در حال گشودن بود و آن صدا همچنان مى‏ خواند، از نجف، از پاريس، نامه‏ اى بعد از نامه ‏اى، رهنمودى بعد از رهنمودى، اعلاميه ‏اى بعد از اعلاميه ‏اى ... به برخواستنمان مى‏ خواند، به رهايى از قيد همه‏ چيز جز حق. ديديم وه!! بهارِ تاريخى‏ مان وزيدن گرفت و تمام باغ‏هاى دنياى اولياء الهى در ما سبز شدند، جوانه زدند، در حال شكفتن و به ‏بار نشستن اند و تاريخ جديدى به پيش رويمان گشوده شد. با ناباورى تمام، اميدوار شديم در حالى كه همه ‏ى سرمايه‏ ى انسانى‏ مان در حال پوچ‏ شدن بود، آيا باز مى‏ شود زنده بود و دوباره معنى زندگى را در آغوش خدا تجربه كرد؟ و بدين شكل ظلمت روزگار شكاف برداشت. تابِ چشم ‏بستن‏مان نماند. چشم گشوديم و ديديم كه نه در خاك، كه بر خاكيم، و آفتاب از همه‏ سو مى‏ رويد و مى‏ بارد و آن صدا، ما را در وسعت چشمانش پناه داد، و اميد زندگى به اهل زمين برگشت.

تولّدى ديگر، و زاده‏ شدنى نو! از درون خود مهر و عشق ريشه‏ دارى را به آن صدا احساس كرديم. اصلًا او آشنايى بود گم‏شده. به مهرش نشستيم، مهر او خورشيدى شد در جانمان، در چشمه‏ ى مهر او چرك و خون سال‏هاى درد و تنهايى و مرگ را شستيم و عرياني مان را با تن پوشى از ارادت و اطاعت از او پوشانديم، و آهسته و آهسته داشتيم انسان و دنياى حقيقى انسانيت را مى‏ يافتيم. به ما گفته بودند مدرنيته پايان تاريخ است و بشر در آن به تماميت خود رسيده است و راه ديگرى نيست، و ما نيز پذيرفته بوديم. و نيز به ما قبولانده بودند ديگر خدا با انسان‏ها سخن نمى‏ گويد و بايد در ظلمتكده‏ ى فرهنگ مدرنيته همه ‏ى اميدهاى بلند انسانى را دفن كنيم و به بدترين مرگ، آرى اى برادر به بدترين مرگ تن دهيم ولى آن صدا ما را به حيات، آن هم حياتى كه در سينه ‏ى پيامبران جستجو مى ‏كرديم، خواند.

ديگر پس از آن، ما با او بوديم و آسودن در زير سايه ‏ى آن بيد كهن، كه متذكر سايه‏ ى آرامش ديانت بود و عبوديت، سايه به سايه‏ ى او مى‏ رفتيم. باز هم دروغ بود و نيرنگ، سود بود و سرمايه، و دندان نمودن و انسان دريدن، ولى ديگر ما در آن غروب به سر نمى ‏بريم. دعوت او دعوتى بود به اميد و زندگى و انسان‏ ماندن. او چشم ما را به آب‏هاى زلال باز كرد و نگاهمان را از مردابى كه مى‏ بلعيدمان و ما ناخودآگاه به سوى آن قدم مى ‏گذاشتيم، رهانيد.

اى امام! تو انسانيت را به ما نمودى و امكان‏ هاى سالم انسانى را و بصيرتِ شناختِ انحراف را.

اينك چگونه مى ‏توانيم چشم بر هم گذاريم و به خفتن و غفلت رضايت دهيم و از غروب مرگ‏بار ديروزين نهراسيم؟! در آخرين كلام‏ات به ما گفتى: «هميشه با بصيرت و با چشمانى باز به دشمنان خيره شويد و آن‏ها را آرام نگذاريد و گرنه آرامتان نمى‏ گذارند» و ما عهد كرده ‏ايم همه ‏ى زندگى را به پاى اين سخن به ‏پايان بريم و راه رسيدن به عالَم قدس را از اين طريق بر جان خود بگشاييم.

ما را سرِ خفتن نيست‏

چنين است كه چشمانمان در عطش يك قطره خواب مى ‏سوزد، امّا ما را سر خفتن نيست، بيدار مى ‏مانيم و به زوزه‏ ى گرگ‏هايى گوش مى‏ دهيم كه با خشم منتظرند و بر چهره‏ ى شب ناخن مى‏ كشند تا در خوابِ دوباره ‏مان، دوباره بر ما حمله كنند.

بيدار مى ‏مانيم، چون تمام زندگى ‏مان در خواب گذشت، و طعم آلوده‏ى خواب هنوز از مزاق مان پاك نشده. اكنون از يك لحظه چشم بستن نيز مى‏ هراسيم، كه هر چشم‏ بستن، بى‏ خبر گذشتن از كنار چشمه‏ ى هدايتى است كه تو جارى‏ اش كردى و بى ‏تفاوت از كنار اين انقلاب الهى گذشتن، غافل ‏شدن از شبيخونى است كه دشمنِ بيدار، منتظر آن است. بيدار مى ‏مانيم تا دشمن قدّار را مأيوسانه به خستگى و يأس بكشانيم و در اين راستا زندگى خود را معنى بخشيم.

بيدار مى ‏مانيم، زيرا چگونه مى‏ توان از انقلابى كه هديه‏ ى خدا است در اين قرن به ملّت مسلمان، پاسدارى نكرد؟! آيا مى ‏شود راز ماندگارى‏مان را، رها كنيم و به خواب، رضايت دهيم؟

اى امام! هر چه در لابه‏ لاى كلامت مى‏ نگريم، راه گمشده‏ ى انسان سرگشته‏ ى قرن را مى‏ يابيم، تو در عصرى كه بشر بيش از هميشه به هدايت اسلامى نياز داشت، با سخن‏ات و زندگى‏ ات مفسر اسلام و هدايت گشتى.

فتح قله‏ هاى آينده ‏ى تاريخ‏

اى امام! تو به ما درس صحيح زندگى‏ كردن دادى و تا تو را شاگردى مى‏ كنيم، زنده‏ ايم، از خود انقلابى به جاى گذاشتى كه خورشيدى است در شب تاريك و يخ‏ زده اين قرن.

تو رمز و راز حيات آسمانى و عزّت زمينى را بر جاى گذاردى، حال از خدايت بخواه تا بتوانيم از آن پاسدارى كنيم. ما خوب فهميده‏ ايم كه اگر مى‏ خواهيم شور و شوق زندگى در ما فرو ننشيند بايد دست در آغوش انقلاب اسلامى، همه‏ ى قله ‏هاى آينده‏ ى تاريخ را فتح كرد.

اى امام! هر چه زمان بگذرد بيشتر معلوم مى ‏شود كه چه بانگى زير اين آسمان به صدا درآوردى، سال‏هاى سال بايد بگذرد تا پژواك اين بانگ در فضاى فرهنگ بشرى بپيچد و اثراتش پى در پى به گوش بشريت برسد. اكنون پژواك آن صدا شروع شده و خانه‏ ى كفر و استكبار را به لرزه انداخته، اين طور نيست؟

وقتى به ما گفتى: «هميشه با بصيرت و با چشمانى باز به دشمنان خيره شويد و آن‏ها را آرام نگذاريد و گرنه آرامتان نمى ‏گذارند»؛ هرچه گفتنى بود، گفتى.

بسيار تلاش مى‏ كنم تا معنى آن را بفهمم و نيز بسيار تلاش مى ‏كنم تا آن را عمل كنم، آن‏چه مرا در اين راه پايدار نگه مى ‏دارد، سوزِ فراق توست كه عجيب تصميم‏ ساز و عزم‏ آفرين است، مثل اشك بر حسين (ع).

هر پگاه از فراق آن خورشيد

 

داغ در صحن سينه مهمان‏

     

 

در عزاى تو اى بهار سپيد

 

تا ابد چشم لاله گريان‏

     

 

19068
متن پرسش

سلام استاد: به مناسبت سالگرد شهید «راه هنر انقلاب»: «آئينه اي به نام آويني» : بسمه تعالي: قرار شد در مورد کسی سخن گفته شود، که گفتن از او جز به حجاب بردنش حاصلی ندارد، چرا که اینقدر بر امروزه‌ی ما مشهورات و روزمره‌گی ها استعلا پیدا کرده که دیدن چون اویی در این مشهورات و با عینک همین مشهورات که انگار ندیدن است. و بلکه باید گفت حضور حقیقی او را به حجاب‌بردن است، بدبختی ماجرا اینجاست که ندیدن‌های امروز، از جنس نادانی نیست بلکه ندیدنِ امروز از جنس دانایی‌هاست. فرا گیرشدن دانایی ای که بشر امروز را از عالم معنا دور کرده و در زیر خروارها از حرف‌های فلسفی دفن کرده و او را وادار کرده که امور غیر اصیل را اصیل پندارد. در این فضا سید شهیدان می‌فرماید: «.... «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود، و حتی از این بالاتر، دانایی نیز با «تحصیل فلسفه» حاصل نمی‌آید....» بنابر این به تبع در این وضع است که آدمی گرفتار تجربه‌های مادی می‌شود و از عالم معنا غافل مي‌شود و به تبع نسبتی با حقیقت در تاریخ خود پیدا نمی‌کند و دیگر طلبی در مسیر آن حقیقت اصیل نخواهد داشت. شهید آوینی نیز چنین می گوید: «باید در جست و جوی حقیقت بود و این متاعی است که هرکس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد یافت.» حال وقتی وضع این دوران را می‌بینم از گفتن چیزی در وصف او ناامید می‌شویم. اما از طرفی چاره ای هم نیست جز این که به اشاره سخن بگوییم شاید اهل تامل و تذکر از این حجاب، خود به حضوری دست يابند. و یک نکته اینکه امیدوارم از این چیزی که می نویسم گمان مشتی شعارگویی نشود چرا که سخن از غیر عادات گفتن در امروز، به ظاهر مضحک و شعاري است اما چاره‌ای هم جز تذکرش نداریم. فقط محدودکردن حقیقتی به نام آوینی در یک جسد شناسنامه ای به نام «سید مرتضی آوینی» جفایی است به این حقیقت. آوینی را فقط یک شخص نباید دانست او آیینه‌ی نمایانگر تاریخ امروز ماست. او بشرِ امروز را خارج از روز مره گی های رایج امروز متذکر حقیقتی فراتر می‌کند شاعران در هر تاریخ آن هویت اصیل تاریخ خود را متذکر می‌شوند چرا که ایشان گرفتار هوای مسموم غیر ملموس زمان خود که از شدت آمیخته گی با محیط خود برای عموم بدیهی شده، نشده اند و باید گفت آوینی بیرون از لجن‌زار عادات تاریخ خود و با نفی هر "من" و تعینی برای خود، همان شاعرِ هویت‌یابی است که انسانِ گرفتار و غافل زمان خود را با آن شأن شاعرنه‌ی خود متذکر اصالت هاي تاریخ خود مي‌كند. «... شاعر، هرگز دعوت به خاک نکرده است ... او به ترک عادات می‌خواند و عالم خلافِ عادات هم عالم وَهم است و هم عالم عشق... » آويني اگر از نفسانیت غرب و مدرنیته سخن می‌گفت همراه با یک نحوه خودآگاهی بوده است چرا که او خود سالکِ سیرِ از نفسانیت به سوي فناست. او جنس روشنفكري اي كه خود را در دخمه هاي فلسفيدن‌های مملو از پز و ژست و کوری از حقیقت گم کرده به ‌خوبی لمس کرده. اما با سلوکی عارفانه و ذیل حقیقتی به نام انقلاب که چشمان روشنفكريِ فلسفي امروز از ديدنش عاجزند به آن حضور اصيل نايل آمد و خود آيينه براي ديگری شده. شهید آوینی خود را چنین از زبان خود می‌شناساند: «تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری ناآشنا هستم، خیر! من از یک راهِ طی‌شده با شما حرف می‌زنم. من هم سال‌های سال در یکی از دانشکده‌های هنری درس خوانده‌ام، به شب‌های شعر و گالری‌های نقاشی رفته ام. موسیقی کلاسیک گوش داده ام. ساعت‌ها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره‌ی چیزهایی که نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جلوه‌فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام. ریش پروفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و کتاب «انسان تکِ ساحتی» هربرت‌مارکوز را - بی‌آن‌که آن زمان خوانده باشم‌اش- طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: «عجب فلانی چه کتاب‌هایی می‌خواند، معلوم است که خیلی می‌فهمد.»... اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده است که ناچار شده‌ام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم ...» پس اگر از انقلاب و حضرت روح الله با تمام جان دم می‌زند، نه این‌که دم از ایدئولوژی خاصی زده باشد و نه این‌که در فضای سیاست زده‌ای سخن گفته باشد، چراکه آخرِ خاستگاهِ ایدئولوژی‌ها، قدرت‌خواهی و سیاست است و قدرت به درد کسی می‌خورد که مرگ‌اندیش نباشد و به درد کسی می‌خورد که دچار نفسانیت‌های خود باشد. او خود از مرگ این‌گونه می‌گوید: «... حقیقت آن است که زندگی انسان با مرگ در آمیخته است و بقائش با فناست... مرگ، پایان زندگی نیست. مرگ، آغاز حیات دیگری است، حیاتی که دیگر با فنا درآمیخته نیست، حیاتی بی‌مرگ، مطلق...» آوینی همان‌طور که گفتم همان سالک راهی‌ست که مرگ‌اندیشانه دغدغه‌ی حقیقت دارد و با این مشی و مرام خود را ذیل انقلاب و امام قرار می‌دهد و در این مسیر هم جان خود را می‌دهد تا ابدی شود، و چه زیبا بارها و بارها مستانه و شیدایی با شهادت عشق‌بازی می‌کند و فریاد حسرت دم می‌دهد: «ای شقایق‌های آتش‌گرفته! دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود دارد. آیا روزی خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟» آويني ذيل امام روح الله نفي همه‌ي تعينات و تعلقات كرد، او هم شاعر و اديب و هنرمند بود، هم اهل تفكر و فلسفه بود، هم يك بسيجي جهادگر بود. ولی باز صدها توصیف دیگر نیز می‌شود از او گفت اما در عین حال هیچ‌یک از این‌ها هم نبود، بلکه فراتر از هر "من"ی و فراتر از هر قید و قیودی،...«در یک کلام؛ آوینی، آوینی بود»اما ما مثلاً دوست‌داران سید مرتضی در فضای ایدئولوژی‌های منفعت‌طلبانه‌ی خود، او را به حجابِ تعاریفِ ناقص خود برده‌ایم. در پایان. امیدوارم هر چه کمتر ایشان را در این الفاظ‌پراکنی‌هایم پنهان کرده باشم.

متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: همین‌طور که می‌دانید شهید آوینی از یک طرف با جان خود زهرِ کشنده‌ی ظلمات دوران یعنی نیهیلیسم را تجربه کرده بود و از آن طرف، با عبور از سیطره‌ی روح متافیزیک و مفهوم‌گرایی، گشودگی تاریخی که با انقلاب اسلامی پیش آمد را احساس نمود. یعنی اشراقی که بر قلب حضرت روح اللّه«رضوان‌اللّه‌تعالی‌علیه» تجلی کرد را در سیره و سخن آن مرد الهی یافت و در قلم خود آن را منعکس و متذکر کرد. اگر عده‌ای با او درگیر شدند این اقتضای راه توحید است، زیرا این راه بدون دشمن نمی‌تواند باشد وگرنه باید بگوییم هیچ‌گونه تفکرِ استکباری در جهان نیست. و البته این نوع درگیری‌ها مثل درگیری‌های دروغین ساخته‌شده توسط فرهنگ لیبرالیته نمی‌باشد که هر دو طرفِ دعوا ظلمت است. در تقابل دشمنانِ تفکر آوینی با او، تقابل جبهه‌ی نور با جبهه‌ی ظلمت است و قرار گرفتن در جبهه‌ی نور، انسان را تا اوج معراج جلو می‌برد و زندگی در این تاریخ را که تنها زندگی حقیقی است به انسان ارزانی می‌دارد. و این مسلّم بسط مدرنیته نیست، این، گشودگیِ عبور از مدرنیته است و دیدن نور آزادی و آزادگی که در این انقلاب ظهور کرد. موفق باشید

19043
متن پرسش
سلام علیکم: ضمن تبریک میلاد با سعادت امام جواد علیه السلام، با عنایت به فرمایشات گهربار استاد در ارتباط با نفس ناطقه و روح انسان در بخشهای مختلفی از بیانات از جمله صفحه 152 کتاب «خویشتن پنهان» و «شرح ده نکته از معرفت نفس» که فرموده اید: «هر کس در قیامت در محدوده ی آنچه انتخاب کرده است می ماند و آنچه را در این دنیا به ما داده اند - مثل بدن دنیایی و زن و مرد بودن - در آن دنیا نزد ما نیست» سؤال من اینست که طبق این بیانات معاد جسمانی را چگونه باید تبیین کرد؟ التماس دعای بسیار دارم. متشکرم
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: به تعبیر علمایی مثل حضرت امام و علامه‌ی طباطبایی، جسم قیامتی جسم است ولی جنس دنیایی ندارد. مطلب را می‌توانید در جزوه‌ی «نحوه‌ی حیات بدن اخروی» که بر روی سایت هست، دنبال فرمایید. موفق باشید

19033
متن پرسش
سلام استاد: خدا قوت. در قضیه موسی و تجلی خدا به کوه، یعنی آن نحوه تجلی فراتر از توان موسی بود یا یک تجلی خاص وجود دارد که هیچکس توان مشاهده‌ش رو نداره؟
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: به گفته‌ی حضرت امام خمینی«رضوان‌اللّه‌تعالی‌علیه» آن تجلی موجب شد تا کوهِ أنانیتِ حضرت موسی«علیه‌السلام» مندک گردد. موفق باشید

18998
متن پرسش
باسمه تعالی: با توجه به سفری که به سوی جبهه‌های جنوب در کاروان راهیان نور داشتید، چه پیامی برای ما دارید و ما چگونه به این موضوع باید بنگریم که تنها در حدّ یک سیاحت و یا بازخوانیِ خاطره‌های خوب گذشته محدود نگردیم؟
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: حضور در این سرزمین، حضور در گذشته‌ی ما نیست بلکه تابلوی سعادت ما در آینده است و معنابخشی به زندگی از طریق آن‌هایی که ماورای همه‌چیز که آن‌ها را مجبور می‌کرد بهترین اراده و بهترین انتخاب را کردند. در هویزه و طلائیه و فکّه و شلمچه، انسان خود را در جمع عقلای این تاریخ احساس می‌کند. مگر نه آن‌که عقلْ تاریخی است و هرکس که متوجه‌ی رخدادِ زمانه‌ی خود نشود، در بی‌عقلی و تفکر انتزاعی به‌سر می‌برد؟ در هویزه و فکّه و طلائیه و کانال کمیل و شلمچه، با کسانی هم‌تاریخ می‌شوید که بر سر آزادی و ایمان معامله نکردند و اعتماد به نفسِ تاریخی را که دشمنان ما از ما ربوده بودند، به ما برگرداندند. 

 در جمع این سجاده‌نشینانِ خط‌شکن همه‌ی افق‌های نور در مقابلت گشوده می‌شود و آن ها عقل پنهان ما را که حضرت روح‌اللّه «رضوان‌اللّه‌تعالی‌علیه» متذکر ما بود، به ما برگرداندند تا معلوم شود ما از آنِ همه‌ی جبهه‌های حق هستیم و حال که شهید نشده‌ایم با این بغض‌ها خود را از همه‌ی منیّت‌ها باید آزاد کنیم. چه معجزه‌ای می‌کند اشک برای این شهیدان! و چه عزم بزرگی را در ملاقات هویزه و نهر خیّن می‌توان در خود ایجاد کرد! اینان به هنگام گریستن، صادقانه گریستند و غمِ غربت خود را در این دنیا به‌خوبی احساس کردند و هنگام جنگ آگاهانه جنگیدند، و همین امر است که توانستند از پل صراط دنیا به‌خوبی بگذرند.

گمان نکن که اگر این روح‌های بزرگ را پاس می‌داریم و برای اُنس با آن‌ها له‌له می‌زنیم، آنان را در حدّ عصمت بالا برده‌ایم؛ ولی بدان اینان در جهت‌گیریِ کلّی در تاریخ خود آن‌چنان عمل کردند که مطابق وعده‌ی الهی، حضرت الهی از ضعف‌های جزئی و کوچک آن‌ها به‌راحتی چشم‌پوشی نمود. مگر نخواندی سخن حضرت حق را که فرمود: «إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ نُدْخِلْكُمْ مُدْخَلاً كَريماً (31)/نساء) اگر از گناهان بزرگی که ما شما را از آن‌ها نهی کرده‌ایم، اجتناب کنید، نه‌تنها از از گناهان کوچک و لغزش‌های جزئی شما چشم می‌پوشیم، بلکه در جایگاهی بس بزرگ و کریمانه داخل‌تان می‌کنیم. معنای «کبائر» یا گناهان بزرگ، غفلت از جهت‌گیریِ اصلی ما است در هر تاریخی به همان معنایی که به ما فرموده‌اند شخصیت کلّیِ امامان خود را در نظر بگیرید تا لغزش‌های جزئی شما، به شما آزار نرساند. در این رابطه رسول‌خدا«صلوات‌اللّه‌علیه‌وآله» می‌فرمایند: «حُبُّ عَلِيٍّ حَسَنَةٌ لَا يَضُرُّ مَعَهَا سَيِّئَةٌ وَ بُغْضُ عَلِيٍّ سَيِّئَةٌ لَا يَنْفَعُ مَعَهَا حَسَنَة»[1] دوستى على حسنه‏اى است كه با داشتن آن، سيئه زيانى نمى‏رساند و دشمنى على سيئه‏اى است كه با وجود آن، حسنه سودى ندارد.  زیرا با محبت علی«علیه‌السلام» جهت‌گیری انسان تصحیح می‌شود و قلب، با نظر به عصمت امام جایگاه گناه را که مهمان ناخوانده‌ای است درک می‌کند. همه‌ی تأکید بنده برای آن است که ضعف‌های جزئی این رزمندگان بزرگ، برای تو حجابی نشود تا روح و روان آسمانیِ اینان را نبینی و از وَحیِ الهی که بر قلب آن‌ها شد غافل گردی. مثل همان وَحی‌ای که خداوند در وصف آن برای حواریون حضرت عیسی«علیه‌السلام» فرمود: «وَ إِذْ أَوْحَيْتُ إِلَى الْحَوارِيِّينَ أَنْ آمِنُوا بي‏ وَ بِرَسُولي‏ قالُوا آمَنَّا وَ اشْهَدْ بِأَنَّنا مُسْلِمُونَ (111)/ مائده) آن‌گاه که به حواریون وحی کردیم که به من و به رسول من ایمان بیاورید و آن‌ها گفتند خداوندا ما ایمان آوردیم و شاهد باش که ما از تسلیم‌شدگان در مقابل فرمان تو هستیم.[2]  که البته معلوم است این، غیر از وحیِ تشریعی است که بر پیامبران خود نازل فرمود.

حرکات و سکنات رزمندگان ما یعنی آن شهیدان شجاع، صورتِ وحی‌ای است که بر قلب آن‌ها شد و ما در فکّه و هویزه و شلمچه ناظر جمال آن الهامات غیبی هستیم تا حقیقت را به قدرِ واقعیتی گذرا حقیر و بی‌مقدار نگردانیم و متوجه باشیم در صحنه‌هایی حاضر شده‌ایم که مردانِ مردِ آن صحنه‌ها در مقابل دشمنانشان که از مرگ فراری بودند، شهادت را در متن زندگی می‌شناختند و این راز پیروزی ما در این تاریخ است. وای اگر یک لحظه فراموشش کنیم! اینان بستری را فراهم کردند که اگر کسی خواست در آزادی زیست کند و با ایمان رشد نماید، بتواند که چنین کند.

 قرآن می‌فرماید: «إِنَّ اللَّهَ لا يُضيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنينَ»(120) / توبه)  هرگز خداوند اجر و پاداش و نتایج کار محسنین را ضایع نمی‌گرداند و مسلّم اجر شهیدان ما یعنی اینان که بناست تاریخ توحیدی را ذیل شخصیت حضرت امام خمینی«رضوان‌اللّه‌تعالی‌علیه» و مقام معظم رهبری«حفظه‌اللّه‌تعالی» بسازند، ضایع نخواهد شد و حتماً آن‌چه در پیشِ روی ما است، تاریخی است که با پشت‌کردن به فرهنگ سکولاریته، خدا را به زندگی‌ها برمی‌گرداند. و اگر با عقلِ روشنفکری غرب‌زده بخواهیم رخداد انقلاب اسلامی و حرکت تاریخی این شهیدان را بنگریم، هیچ‌چیزی از آن نخواهیم فهمید و به مقاطع بزرگی که فخر تاریخیِ بشریت بودند، هیچ نگاهی نخواهیم انداخت و ناجوانمردانه و با نگاه «اکنون‌زدگی» انقلاب اسلامی و حرکات شهداء را بسطِ مدرنیته می‌دانیم زیرا که به تصور چنین افرادی، انقلاب یک واژه‌ی مدرن است و جز ادامه‌ی مدرنیته نخواهد بود. آری! اگر خانه‌ی ارتجاع تنگ و تاریک است که هست، آه که قلعه‌ی روشنفکری چه اندازه ظلمانی و سیاه است! گفت: «از همه محروم‌تر خفاش بود / که عدوی آفتاب فاش بود». موفق باشید   

 

 

 


[1] - نهج الحق و كشف الصدق، ص 259. كنوز الحقائق، طبع بولاق مصر، ص 53، 57، 67، ينابيع المودة، ص 19.

[2] - از نمونه‌هایی که شهیدان انقلاب در معرض نحوه‌ای از وحی تکوینی بوده‌اند به عرض می‌رسانم که: در کتاب «شهید بعد از ظهر» به روایت آقای حمید داودآبادی صفحه‌ی 23 نوشته شده است که او وقتی به جهت زخمی‌شدن در فروردین 1365 از بیمارستان به خانه برمی‌گشت، متوجه‌ی شهادت حمیدرضا سعیدی از بچه‌های نااهل محله می‌شود که پدرش از پاسبانان شهربانی قبل از انقلاب بوده و هیچ آثاری از صفای ایمانی از خود نشان نمی‌داد؛ متعجب شد که چگونه می‌توان حمیدرضا سعیدی را که به جهت خدمت سربازی به جبهه رفته است، شهید نامید. در همین حال مادر حمیدرضا، آقای داودآبادی را سرکوچه می‌بیند و چند تکه کاغذ به دست او می‌دهد و می‌گوید بچه‌های بسیج آمده‌اند که وصیت‌نامه‌ی حمیدم را بگیرند، ما چیزی به نام وصیت‌نامه از او نداریم. این برگه‌ها آخرین نامه‌های اوست، بگو اگر به دردتان می‌خورد از آن استفاده کنید. راوی کتاب می‌گوید با سابقه‌ای که از حمیدرضا داشتم خواستم نامه‌ها را پاره کنم. نامه‌ی اول را بازکردم دیدم حمیدرضا با خط خرچنگ‌قورباغه‌ایش نوشته:

بسم رب الشهدا و الصدیقین: «مامان بابا سلام:

مامان بابا به خدا بسه دیگه، من توبه کردم و از همه‌چی دست کشیدم. به خودش قسم درِ توبه همیشه بازه. شما رو به خدا بیایید دست از کارای گذشته بردارید.

من توبه کردم و قسم خوردم که دیگه از اون کارا نکنم.

نمی‌دونین این‌جا چه خبره. من همه کارای گذشتم رو گذاشتم کنار.

مامان بابا شما هم توبه کنید به خدا خیلی خوبه.»

آقای داودآبادی می‌فرماید به تاریخ نامه که نگاه کردم مربوط به دو روز قبل از شهادت او بود. همه با دیدن نامه اشک‌مان درآمد و فهمیدیم که حقیقتاً خداوند شهیدان را گل‌چین می‌کند.

 

18954
متن پرسش
سلام: من دارم صوت های سلوک ذیل شخصیت امام را گوش میدم یه سوالی برام پیش اومده اینکه مباحثی مثل وحدت، مردم توی این صحبت ها بسیار پرزنگ نشان داده میشه می خواستم از استاد بخواید یه سری منابع (توی صحبت های خودشون) که بیشتر شرح داده شده را معرفی کنن.
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: پس از مطالعه‌ی اصل کتاب و مطالعه‌ی دو کتاب بعدی که تفصیل کتاب  سلوک است، یعنی کتاب «امام خمینی و سلوک در تقدیر توحیدی زمانه» و کتاب «عقل و ادب ادامه‌ی انقلاب اسلامی»؛ آرام‌آرام مسائل برایتان روشن می‌شود. موفق باشید

18941
متن پرسش
بسم الله الرحمن الرحیم سلام محضر استاد عزیزمان حفظه الله: استاد جان وقتی تاکید و تکیه اساتید بزرگ عرفان مبنی بر ضرورت استاد در سیر و سلوک را می بینیم بسیار غمگین و نا امید می شویم. استاد صمدی آملی می فرمودند یکی از شاگردان علامه حسن زاده خوابیده بود و روپوش و لباس از او کنار رفته بود علامه ساعت 2 بعد از نصف شب به او زنگ می زند که این چه وضع خوابیدن است تا این حد حواسشان به شاگردانشان است که چه ذکری بگویند، چه مقدار غذا بخورند، چگونه بخوابند و قص علی هذا. آیت الله کشمیری از قول آیت الله قاضی رحمه علیهما بارها می فرموده اند استاد نوع اذکار از نظر کمی و کیفی لفظی و قلبی زمانی و مکانی روحی و جسمی دنیوی و اخروی را برای خواص متذکر می شدند و این کار ساده ای نیست و کسی می تواند که هم خود راه رفته باشد و هم حاذق به طالبان باشد. راستی استاد ماها که دسترسی به چنین اساتیدی نداریم از سیر و سلوک و رسیدن به توحید نا امید و محرومیم راستی چه خاکی برسرمان بکنیم؟ و یه سوال دیگر که لطف بفرمائید پاسخ دهید خود شما جناب استاد این مسیر را چگونه طی کردید استاد سلوکی داشتید تحت مراقبه و مواظب کسی بودید؟ در یک کلام مسیر عرفان تا به این پایه عالی و به روز را چگونه طی نمودید؟ جزاکم الله خیرا. التماس دعا
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: عنایت داشته باشید این تاریخ، تاریخی است که با امام خمینی شروع شده و سالکان آن راه یعنی شهداء (ره) صد ساله را یک‌شبه طی کرده‌اند لذا اگر انسان ذیل شخصیت امام خمینی سلوک کند، جایِ آن نگرانی‌ها که می‌فرمایید در میان نخواهد بود. ملاحظه نکرده‌اید آن اشک نیمه‌شبان را که عارفان بعضاً به‌دست می‌یابند امثال شما به صورتی بس عمیق‌تر با تشییع شهداء به‌دست می‌آورید؟ این تاریخ، تاریخ سلوک ذیل شخصیت امام خمینی است و راه و رسم خود را دارد در آن حدّ که اگر مرحوم قاضی هم در این تاریخ حاضر بودند، راهی را طی می‌کردند که امثال شهید چمران‌ها طی کردند. موفق باشید    

18952
متن پرسش
سلام علیکم: با عرض سلام و تبریک سال نو و آرزوی موفقیّت روز افزون برای استاد گرانقدر شرمنده که مجدّدا مزاحم میشم. بنده از طلبه های قزوین هستم و چندی قبل از شما سوالی راجع به ارتباطم با یکی از دوستان داشتم که فرمودید از ایشان بخواهید مطالعه کتاب و... را بر عهده خودتان بگذارد و از رابطه مرید و مراد بازی بپرهیزید. بنده بالأخره اون نوع رابطه ام با اون دوست بزرگوارم که واقعا به گردنم حق دارد قطع شد و از شما به خاطر مشورتتان تشکر می کنم. بنده تقریبا 6 - 7 سالی (دو سه سال قبل از ورود به حوزه) است که کما بیش وارد مباحث معرفتی و ارتباط با کتب علما أعلی الله مقامهم شده ام ولی چون غالبا در انتخاب کتاب و فکر مستقلّ نبوده ام متأسفانه نوعی عدم رشد کافی و مدیریت در خود احساس می کنم و شاید بتوان گفت که از فضای خودم خارج می شوم. بحمد الله استعداد ذهنی و فکری خوبی هم خداوند به بنده عنایت کرده است و در مورد دروس رسمی حوزه مشکلی ندارم. با عرض پوزش از اطاله کلام چند سوال داشتم: 1. از این به بعد آیا شما برای بنده ارتباط خصوصی با اساتید و شرکت در جلساتشان را توصیه می کنید یا نه؟ متأسفانه در قزوین وضع جلسات اخلاقی خیلی تعریفی ندارد و بنده به شدت احساس می کنم که باید با یک استاد در ارتباط باشم، مرا موعظه کند و قلبم را بیدار کند. آیا در پی استادی باشم یا نه؟ (مدّتی است که حتّی بر سر انتقالی گرفتن به اصفهان هم فکر می کنم، یا تهران و ارتباط با استاد احمد عابدی أیّدالله اگر بپذیرند). شرمنده من راستش رو میگم اگر چه که میگن «هر راست نشاید گفت» چون معتقدم با کسی که از او مشورت می گیرم رو راست باشم. 2. در کل آیا انسان می تواند خودش به سراغ کتاب های علماء برود و تکلیف خود را بفهمد و سیر کند، اگر چنین است پس اینکه می گویند در این صورت «منِ» انسان برای خودش تعیین تکلیف می کند یعنی چه؟ استاد که اینقدر سفارش شده جایگاهی دارد؟ 3. ذهن بنده خوشبختانه یا متأسفانه یک مقدار قابل توجهی جوال است و اصطلاحا حسّ کنجکاوی قوی دارم، در مورد مسائل فردی و سلوک شخصی نقطه ابهام های زیادی در ذهنم دارم و متأسّفانه همراه با آشفتگی. در مورد ادامه راه مطالعات دینی چه توصیه ای دارید؟ (تمرکز بر سر نقاط ابهام یا....) گاهی با دیدن اختلاف نظرهای علماء به این نتیجه می رسم که شاید تنها راه برون رفت از این آشفتگی و پیدا کردن راه، انس با قرآن و تفسیر است، وقتی می خواهم به سراغ کتاب علما بروم می بینم این عالم در این موضوع کتاب دارد، آن عالم هم دارد و... و با دیدن اختلاف نظرها آشفته تر از قبل به نقطه اول بر می گردم. 3. آیا شما تمرکز بر روی کتاب های یک عالم مثلا آیت الله جوادی آملی حفظه الله یا حضرت امام رضوان الله علیه را برای بنده صحیح می دانید یا نه از همه علما حتّی المقدور استفاده کنم؟ 4. بنده الان اگر اراده ازدواج بکنم پدرم حمایت می کند و إن شاء الله مشکل مالی چندانی نخواهم داشت با توجه به اینکه هم در خود نیاز جنسی و هم نیاز عاطفی احساس آیا اقدام به این امر را شما صلاح می دانید؟ (آیا انسان برای رفع نیازش اقدام به ازدواج بکند مصداق روایت «من أنکح لله أصاب ولایة الله» می تواند باشد). 5. آیا ازدواج مانعی برای سلوک بنده نخواهد بود؟ شاید که نه حتما در صورت مجرّد بودن می توانم بیشتر و عمیق تر بر روی دروس حوزوی کار کنم؟ 6. در مورد دروس رسمی حوزه هم بنده یک مقداری شاید بتوان گفت وسواسی هستم و همواره سعی می کنم مثلا در ادبیات، منطق، اصول و... بگردم و حرفی را که مستدل است بپذیرم و نه هر حرفی را، لذا به کتاب های مختلف مراجعه می کنم و شاید بتوان گفت مطالعه زیادی می کنم که همین کثرت کار علمی غالبا باعث این می شود که در نماز و ... تمرکز ذهن ندارم چه برسد به حضور قلب؟ اینکه برخی از علما می گویند کار علمی طلبه همان ذکر اوست یعنی چه؟ 7. میل زیادی به علم دارم که اگر با خودم باشد دوست دارم هیچ نخوابم و فقط درس بخوانم (البته هر مطلبی نمی خوانم سعی دارم در فضای درسی و معرفتی باشد)، آیا در پی این میل رفتن و مطالعه کردن غلط است؟ بنده می ترسم از آن کسانی باشم که روز قیامت جزو اولین گروهی هستند که وارد جهنم می شوند و به ایشان می گویند شما برای خدا درس نخواندید بلکه برای این بود که نگویند نمی دانید؟ اگر لطف کنید و سوال را بر روی سایت نگذارید ممنون می شوم. با عرض پوزش مجدّد، خیلی عذر می خواهم، خیلی طولانی شد ببخشید. جزاکم الله خیراً. و السّلام علیکم و رحمة الله و برکاته
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: 1- بالاخره باید اگر می‌توانید با صوت هم که شده درس اخلاق و تذکری داشته باشید 2- اساتید محترم به این امید این کتاب‌ها را نوشته‌اند که با ما سخن بگویند 3- مطالعه‌ی کتاب «ادب خیال و عقل و قلب» را پیشنهاد می‌کنم. مطالعه‌ی آثار علمایی که سیره‌ی حضرت امام و علامه طباطبایی را دنبال می‌کنند برای طلبه لازم است 4 و 5- اگر به درس‌هایتان لطمه نمی‌زند، اشکال ندارد 6- باید مزه‌ی عبادات و اُنس با خدا را به قلب چشاند 7- علم‌جویی در مسیر دین، یک نحوه حقیقت‌یابی و تقرب به خدا می‌تواند باشد. موفق باشید

18899
متن پرسش
جناب استاد با سلام و آرزوی سلامتی، سوالی از حضورتان داشتم که پاسخ محکم و دلایل قانع کننده حضرتعالی به آن می تواند بسیاری از گره های ذهنی همسرم و مشکلات زندگی ما را حل کند. همسرم تحت تاثیر القائات مخالفان و اطلاعات غلطی که به دروغ لباس حقیقت به آن می پوشانند و از طریق دنیای مجازی و شبکه های ماهواره ای به خورد افراد می دهند، می گوید که انقلاب اسلامی ایران از ابتدا با هدایت و نقشه آمریکا و انگلیس آغاز و به ثمر رسید و حتی حضرت امام و این همه شهدایی که خالصانه ایثار کردند به نوعی ناخواسته آلت دست آنها شده اند. دلایلی می آورد که شاه بسیار میهن پرست بود و برنامه های بسیار خوبی برای توسعه کشور و تبدیل شدن به قدرتی جهانی داشت و در اواخر حکومتش چون کم کم داشت از فرامین اربابانش (آمریکا) سرپیچی می کرد و می خواست مستقل شود آنها این برنامه انقلاب را طراحی کردند تا او را از سر راه بردارند. من خودم بسیار به انقلاب، شهدا و همه ایثارگران مخلص این راه علاقه دارم و بویژه به حضرت امام (ره) عشق و ارادت خاصی دارم و شنیدن چنین مطالبی برایم بسیار کشنده و عذاب آور است ولی توان علمی کافی ندارم تا دلایل مستند و قانع کننده ای برایش بیاورم و ذروغ بودن این ادعاها را ثابت کنم. خواهش می کنم کمکم کنید.
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: حدّ اقل این افراد کتاب آقای بهنود را که هم‌اکنون ایشان در لندن در جمع مخالفان انقلاب اسلامی هستند و در دستگاه نظام شاهنشاهی فعال بوده‌اند مطالعه کنند تا ببینند در آن نظام چه خبرهایی بوده‌است. نام کتاب عبارت است از «از سید ضیاء تا بختیار». موفق باشید

18897
متن پرسش
با سلام: استاد بزرگوار مشکل من عصبانیته. اولین بار هفت سالم بود که به شدت عصبانی شدم، مرتبه ی بعدی در دوران راهنمایی و ... امروز صاحب همسر و یک دختر دو ساله هستم و علی رغم توسل به اهل بیت و تلاشهای مکرر از عهده کنترل خشم بر نمی آیم و بعد از به دنیا آمدن دخترم عصبانیت ها تعدادش بیشتر و شدتش زیاد تر شده... همیشه عذاب وجدان دارم در شرایط خارج از عصبانیتم همه تلاشم خوش خلقی و رعایت حقوق کودکانه ی فاطمه و رعایت حق همسرم است اما ناگهان با بهانه هایی برای دقایقی همه چیز را خراب می کنم. امیدی هم به مراجعه به روان پزشکان ندارم. لطفا راهنمایی ام کنید.
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: از جهتی می‌توان گفت عبور از غضب، عبور از آخرین سنگر است که انسان برای آزاد شدن از سیطره‌ی شیطان باید طی کند و برای این کار، باید بتوانید برنامه ریزی کنید. کتاب «شرح حدیث جنود عقل و جهل» از حضرت امام با شرح صوتی بنده ان‌شاءالله می‌تواند مفید بیفتد. موفق باشید

18883
متن پرسش
بسم الله الرحمن الرحیم با سلام خدمت استاد عزیز: با توجه به سوال 18862 می توان گفت روح در مقامی برتر از مقام نوری اهل البیت و حقیقت محمدیه است؟ با تشکر و التماس دعا
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: ظاهراً باید روح را منطبق با مقام نوری اهل‌البیت«علیهم‌السلام» و حقیقت محمدی«صلوات‌اللّه‌علیه‌وآله» گرفت. اصل بحث به طور نسبتاً مفصل در شرح کتاب «مصباح الهدایه» حضرت امام مطرح شده. موفق باشید

18842
متن پرسش
سلام علیکم استاد بزرگوار: موضوع سوالات ام؛ «ناکارآمدی نظام ولایت فقیه و جمهوری اسلامی طی ۳۸ سال» بسیاری از اندیشمندان و علما و مردم بعد از عملکرد ۳۸ ساله این نظام اسلامی ، الان به نتیجه رسیدن که روحانیت و نظام ولایت فقیه نتوانسته پاسخگو نیازهای خاص جامعه مدرن قرن ۲۱ باشه ، من کاری به عرصه نظریه‌پردازی و سخنوری و مباحث تئوری ندارم «بحث سر عمل و عملکرد و نتیجه آن هست» (اشاره به بخشی از کمبود های فراوان در بخش های عظیم و حیاتی) ۱) اقتصاد اسلامی ؛ و بانک داری که = شده با بانک ربوی که میشه جنگ با خدا و فجایع بانک ها نسبت به امور ساختمانی و برج سازی و .... ۲) بحث مسکن سازی برای مردم = که کاملا ناموفق بوده و طبق آمار یکی از علت عدم ازدواج همین نبود مسکن هست و ... مستاجر بودن اکثریت مردم و هزینه های سنگین آن ۳) بحث محیط زیست و آب در کشور ، که در اثر سو مدیریت در سد سازی و حفر چاه عمیق، الان از نظر خشکسالی و بیابان زایی و نشت زمین و ...که کشور رو دچار بحران و فاجعه‌ای کرده (مسائل خوزستان و خشک شدن دریاچه ارومیه) که پشت بند و پیامد بی آبی می شود؛ سیل های ویرانگر و مهاجرت به شهرها و افزایش حاشیه نشینی و نابودی کشاورزی و روستاها. افزایش فقر و فحشا و بیکاری و کودکان کار و خلاصه نابودی کرامت انسانی و نابود فرهنگ و ... ۴) مسئله آلودگی هوا، ریزگرد ها خوزستان ... که نتیجه مهاجرت ها و خودروهای غیر استاندارد و سوء مدیریت در سایر بخش هایش مربوطه که = باعث مرگ و میر و افسردگی و سایر مشکلات ۵) بحث اشتغالزایی و کار ؛ که برمی گردد به سیاست های غلط که باعث، افزایش آمار طلاق و کاهش ازدواج و نارضایتی مردم و... شده ۶) بحث آموزش و پرورش؛ که به گفته خود مسولین امر ، بشدت بحرانی است ، که نتیجه اش شده ، عدم یادگیری مهارت و تخصص کارآمد و عدم پرورش و تربیت صحیح انسان توسط تعالیم الهی و اسلامی و همچنین نابودی استعداد ها و خلاقیت ها و ..... ۷) فساد شدید مالی و لابی‌گری ، بصورت گسترده؛ - هم در تمام ساختمان اداری حکومتی کشور = که بصورت رشوه‌خواریه - هم متاسفانه در سیستم قضایی کشور که = است با فاجعه، فاجعه ... ۸) بحث صنعت خودرو که بی کیفتی آن کاملاً ملموسه ، و باعث آلودگی هوا و مرگ میر جاده‌های... ۹) بحث فرار مالیاتی و گم شدن آن ، که طبق ارقام اعلام شده فوق العاده وحشتناک است و فاجعه بار. ۱۰) بحث واردات کالا و قاچاق سازمان یافته؛ که طبق آمار ارقام اخبار صدا و سیما، بسیار کالاهایی بی ارزش و مزخرف وارد شده که نتیجه اش شده نابودی تولید داخلی و صنایع و بی کاری و تورم و هزاران بحران و فاجعه‌ای دیگه... و هزاران بحران دیگه... حالا با توجه به مطالب بالا سوالات ۱. مسولیت این سو تدبیر ها با کیست؟ ۲. آیا همه اینا تحت رهبری ولایت فقیه نبوده؟ ۳. چرا رهبری در این گونه موارد حساب خودش را جدا می کند از دولت؟ در نهایت بعد ۳۰ سال ناکارآمدی و «نابود کردن» منابع طبیعی و انسانی و نفتی ؛ ۴. چطوری این از دست رفته ها بناست جبران بشه؟ ۵. نظام ولایت فقیه وقتی در این ۳۸ سال نتوانسته دیگر ، چه وقت خواهد توانست؟ _ فرصت ها نابود شده منابع نابود شده _ (حالا اگر خدماتی هم بوده ، خب وظیفه دولت و نظام اسلامی بوده ، و منتی در آن نباید باشد طبق نامه مالک اشتر) نتیجه این ناکارآمدی ها شده بد بینی گسترده مردم به دین اسلام، و این فاجعه است فاجعه، مردم به روحانیت بد بین شدند ۶. چه کسی پاسخگو این همه ناکارآمدی بنام دین و نظام اسلامی خواهد بوذ؟ ۷. چه طور آبروی هزار ساله دین با این عملکرد نادرست جمهوری اسلامی بر خواهد گشت؟ و در آخر ببخشید که کمی زیاد شد و مصدع اوقات شریف شما هم شدم. ممنون میشم اگه جواب بدین. با تشکر فراوان
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: عنایت داشته باشید برای عبور از یک نمدن و تحقق یک تمدن باید فرایندی طی شود. همه‌ی تلاش بنده آن است که ما در رخداد عظیم تاریخیِ خود چشم بر هم نگذاریم. این‌طور سخن‌گفتن‌ها که شما پیش کشیده‌اید آیا راهی برای ظهور آموزه‌های اصیل‌ترین راهِ هدایت یعنی قرآن کریم باقی می‌گذارد؟ بهترین راه را برای آزادشدن از افکار انتزاعی و کلیشه‌ای، رجوع به متون مقدس اسلامی به‌خصوص قرآن می‌دانم. تنها برای آن‌که متوجه شویم حضور تاریخی انقلاب اسلامی را نباید در چهل‌ساله‌ی تولد آن تمام‌شده دانست و ارزیابیِ ما محدود در این حدّ باشد؛ به عرض جنابعالی می‌رسانم:

 عهد مدرن که تقريباً از اواخر قرن چهاردهم ميلادي آغاز شده است در تاريخِ بسط و تطور خود ادواري را طي کرده است. اين مراحل را مي‌توان اين گونه فهرست کرد: دوره‌ اول: آغاز مدرنيته يا دوران رنسانس، زمان تقريبي آن از نيمه قرن 14 تا نيمه‌ي قرن 16 ميلادي است . دوره‌ دوم: دوران بسط رفرماسيون مذهبي و تکوين فلسفه مدرن است که زمان تقريبي آن از نيمه قرن 16 ميلادي تا نيمه قرن هفدهم که مصادف با رحلت دکارت مي‌باشد. دوره سوم: دوران مهم کلاسيسيسم و عصر روشنگري و آغاز انقلاب صنعتي است و زمان تقريبي آن از نيمه‌ي قرن هفدهم تا آغاز قرن نوزدهم يعني تا سال 1800 است . دوره چهارم: دوره‌ي اعتراض رمانتيک به عقل‌گرايي و کلاسيسيسم عصر روشنگري است که زمان تقريبي آن از آغاز قرن نوزدهم تا نيمه قرن نوزدهم يعني سال‌هاي 1850 - 1800 مي‌باشد. دوره پنجم: روزگار بروز بحران‌هاي گسترده‌ي اقتصادي - اجتماعي و بسط انقلاب صنعتي در اروپا و گسترش آن به ايالات متحده و ظهور زندگي و توليد صنعتي - شهري مدرن به عنوان وجه غالب معاش و سلوک مردمان در غرب و آغاز ترديدها نسبت به مباني مدرنيته است که زمان تقريبي آن از 1850 تا 1900 مي‌باشد. دوره ششم: آغاز زوال مدرنيته و سرعت‌گرفتن سير انحطاطي آن و بسط وضعيت پست مدرن به عنوان نحوي خود آگاهي نسبت به بحران است که از آغاز قرن بيستم تا حدود سال 1980 ميلادي است . دوره هفتم: عصر موسوم به فراصنعتي، تداوم و تعميق رويکرد پست مدرن‏، قدرت گيري نئوليبراليسم راست گرا در کشورهاي اصلي غربي و گسترش دامنه و نفوذ رويکرد معنوي در جوامع غربي است و زمان تقريبي آن از 1980 ميلادي است تا به امروز.

در قرن پانزدهم و باشکوفايي رنسانس در ايتاليا، «لورنزو والا» (1457)، «نيکولاي کوزايي» (1464) و به ويژه «پيکودلا ميراندولا» (1494) و «مارسيليو فيچينو» (1499) هر يک به طريقي شؤوني از روح اومانيستي رنسانس را با خود جلوه‌گر ساخته‌اند. «لورنزو» داعيه‌دار لذت‌طلبي جسماني و دنيوي و «هدونيسم» فارغ از قيود اخلاقي و ديني بود. «مارسيليو فيچينو» روح سيطره جويانه بشر مدرن را در رساله «الهيات افلاطوني درباره جاودانگي روح»‌ منعکس کرده و آشکارا از بشر سالاري نام مي‌برد. در نگاه «فيچينو» بشر، سالار هستي بود و مصداق بشر نيز در اين زمانه بيشتر در اَشراف و به ويژه بورژواهاي اروپايي جستجو مي‌شد. اين نگرش خودبنيادانه به آدمي به عنوان دائر مدار عالم به نحوي ديگر در «پيکودلا ميراندولا» خودنمايي مي‌کند. نيکولاي کوزائي اگرچه گرايش‌هاي پررنگ نوافلاطوني داشت اما با اهميت ويژه‌اي که براي «عقل» و «حس» و تفسير «نوميناليستي» مفاهيم «کلي» قائل بود و نيز تأکيدي که بر دور کردن فلسفه از صبغه ديني و بخشيدن صبغه طبيعي بدان داشته است از پيشروان تفکر مدرن غربي است. پيکودلا ميراندولا، مارسيليو فيچينو و به ويژه نيکولاي کوزايي هيچ يک آشکارا ملحد نبودند و حتي ظاهري مذهبي و مسيحي داشتند اما تفسيري که از عالم و نسبت بشر با خود و جهان و جايگاه و حقيقت بشر ارايه مي‌دادند (به ويژه فيچينو و ميراندولا) به گونه اي بود که نحوي خودبينانه‌ي نفساني در آن غلبه داشت و اين چيزي نبود مگر بيان روح عهد مدرن. در اين ميان هنرمنداني چون «لئوناردو داوينچي» {1519}، «رافائل» {1520} و «ميکل آنژ»{1564} در گستره نقاشي و پيکره سازي به ارائه تصويري بشرانگارانه از آدمي و حتي موضوعات و روايت‌هاي مذهبي پرداختند. لئوناردو داوينچي به ويژه تفسيري رياضي و کمّي‌انديشانه از طبيعت داشت و نگاه او به شدت تکنيکي بود. مارتين لوتر روح فرد گرايي بورژوايي رنسانس را به حوزه تفکر مسيحي وارد کرد. در واقع ژروتستانتيسمِ او نحوي تداوم روح رنسانس در قالبي به ظاهر مذهبي‌تر در اروپاي شمالي بود. اگر کاتوليسم مذهب مطلوب قرون وسطاي غرب و مورد حمايت و پذيرش فئودال‌ها، پادشاه و روستاييان تنگدست بود، پروتستانتيسم، صورتي از مذهب مدرن شده‌اي بود که مورد حمايت و استقبال شاهزادگان و بورژواهاي نوظهور آلماني بود.

دوره‌ي دوم از تاريخ تطور غربِ مدرن را مي‌توان دوره‌ي پيدايي فلسفه مدرن دانست. بزرگ‌ترين نماينده و سخنگوي اصلي و پدر معنوي اين فلسفه جديد رنه دکارت است که روح عصر جديد و افق مدرنيته بيش از هر فيلسوف اين دوره در آراء او به صورت يک دستگاه منسجم فلسفي ارايه گرديده است. هرچند مي‌توان از «مونتني» (1598) و «جوردانو برونو» (1600) نيز به عنوان چهره‌هايي که پيشتاز و نماينده برخي افق‌هاي فلسفه جديد بوده‌اند نام برد. اما فلسفه سياسي مدرن در آغاز قرن شانزدهم و با «نيکولو ماکياولي» آغاز گرديده است. ماکياولي به بيان اجمالي مباني انديشه سياسي غربِ مدرن در دو کتاب معروف «شهريار» و «گفتارها» پرداخته است. به راستي جالب است که در بحث‌هايي که ماکياولي در خصوص مفاهيمي نظير «آزادي»، «وحدت ملي» و «قدرت سياسي» کرده است، به روشني گرايش‌هاي سلطه طلبانه و امپرياليستي و نفسانيت مدار مشهود است. با ماکياولي، فلسفه سياسي غرب مدرن براي خود ماهيت و مبنايي غيرديني و غيراخلاقي تعريف مي‌کند و تفکر سياسي در اين افق سير مي‌کند. دوره‌ي سوم: کلاسيسيسم و عصر روشنگري تدوين جهان‌بيني مدرن از نيمه قرن هفدهم ميلادي در تاريخ غرب مدرن آغاز مي‌شود و تا قرن نوزدهم ادامه دارد و «عصر روشنگري» و دوران غلبه‌ي کلاسيسيسم ناميده مي‌شود، شايد مهم‌ترين مقطع در پي ريزي بناي تمدن مدرن بوده است. اين دوران از چند نظر اهميت دارد: اولا از نظر تدوين جهان بيني مدرن و اين که اصالت عقلِ منقطع از وحي خود بنيادِ نفسانيت مدارِ ابزاري و در عبارت کوتاه‌تر «عقل‌گرايي اومانيستي» يا «راسيوناليسم دکارتي» در عصر روشنگري از صورت معرفت‌شناختي و مابعدالطبيعي خارج شده و در هيأت انديشه‌ها و تئوري‌هاي سياسي و نظريات اقتصادي و نظام‌هاي حقوقي، بسط و تفصيل مي‌گيرد. در اين دوره مباني نظري ليبراليسم در آراء «جان لاک» و «منتسکيو» تدوين مي‌گردد و «فرانسوا ماري ولتر» درباره تساهل و تسامح ليبرالي و سکولاريسم و ضديت با تفکر ديني به بحث مي‌پردازد و «ژان ژاک روسو» با طرح نظريه «اراده اجتماعي» خود، مباني تئوريک دموکراسي‌هاي مدرن را بيش از پيش بسط مي‌دهد. جهان‌بيني روشنگري تفسيري مکانيکي از عالم ارايه مي‌کرد و با تکيه بر روش‌شناسي تجربي- حسي طرح شده توسط بيکن و جان لاک و ديويد هيوم، ارکان تئوريک علوم جديد، به ويژه بر پايه فيزيک نيوتوني، تدوين گرديد.

در مورد فرايندي بودن انقلاب اسلامي نسبت به مسيري که بايد به اهدافش برسد، نيز نبايد غفلت کنيم، مگر يک تمدن يک شبه به دست مي‌آيد؟ بنده معتقدم حرکت ما به سوي اهدافي که بايد با آن روبه‌رو شويم خيلي خوب بوده و وعده‌هاي رهبري در رابطه با نزديکي اهداف متعالي انقلاب، يک واقعيت انکارناپذير است. به همان صورتي که خداوند به رسولش در سوره‌ي نصر وعده داده است که «إِذَا جَاء نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ * وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا» (نصر/1و 2) مثل فرآیند رشد یک کودک که در ابتدا حتی نمی‌تواند دست خود را به‌سوی دهان خود هدایت کند ولی در مسیر بلوغ خود تا آنجا همه‌ی اعضایش با هم هماهنگ می‌شود که در یک لحظه ده‌ها عضو او به کار است، در حالی که در ابتدا که راه رفتن را شروع کرده بود اگر شما او را صدا می‌زدید و او روی خود را به طرف شما برمی‌گرداند، زمین می‌خورد.

وقتي در آينده‌اي نه چندان دور، مردم دل از فرهنگ مدرنيته کندند و با تمام وجود به سوي انقلاب اسلامي و وعده‌هاي آن روي نمودند اگر ما زيرساخت‌هاي درستي از نظر فکري و فرهنگي نداشته باشيم آن‌‌وقت است که مردم حيران و سرگردان مي‌شوند. همين‌طور که اگر ما آثار شهيد مطهري را نداشتيم کمونيست‌ها در ابتداي انقلاب، انقلاب را به نفع خود مصادره مي‌کردند و جوانان را تحت تأثير افکار خود قرار مي‌دادند، اگر بعد از پشت‌کردن به غرب، مردم جهان با تمدني روبه‌رو نشوند که جواب‌گوي همه‌ي نيازهاي مادي و معنوي آن‌ها باشد عده‌اي فرصت‌طلب از زحمات شما به نفع خود بهره مي‌گيرند و باز تحقق تاريخ توحيدي به عقب مي‌افتد. با توجه به اين امر است که بنده تأکيد دارم در آينده‌اي نه چندان دور که منحني رجوع به غرب تغيير خواهد کرد، اگر ما شخصيت عرفاني امام را در صحنه نداشته باشيم و اگر معناي زندگي با جنبه‌ي ملکوتي امام، به عنوان يک راه‌کار عملي، نهادينه نشده باشد، کم مي‌آوريم و آن انقلابي که بايد آماده بشود تا به مهدي (عج) ختم گردد به زحمت مي‌افتد. رهبري عزيز«حفظه‌اللّه» در جمع فرماندهان سپاه فرمودند:

«ما ترديدى نداريم كه آينده‌ى روشنى داريم؛ البتّه اين‌كه اين آينده زود باشد يا دير باشد، دست من و شما است: اگر خوب حركت كنيم، آينده زودتر خواهد رسيد؛ اگر چنانچه تنبلى و كوتاهى و خودخواهى و دنياپرستى و دل دادن به اين ظواهر، چشم ما را يك قدرى پُر كند، ما را ساقط كند، در درون خودمان ريزش - چه ريزش شخصى در درون، چه ريزش اجتماعى - پيدا بكنيم، البتّه ديرتر به دست خواهد آمد؛ امّا بدون ترديد به دست خواهد آمد و اين به بركت مجاهدت ها و فداكارى‌ها است».[1]

اين‌ها حرف‌هايي نيست که يک آدم احساساتي بزند. حقيقت اين است که تاريخي با رويکرد توحيدي شروع شده که دارد جلو مي‌رود و موحدين را ياري مي‌کند.

اين که تأکيد مي‌شود تمدن غرب را بشناسيد چون بايد بدانيم هر تمدني با مبادي مخصوص به خودش در تاريخ ظهور مي‌کند. حال سؤال مي‌شود تمدن اسلامي با کدام مبادي مي‌تواند ظهور يابد؟

رجوع به حضرت امام خميني«رضوان‌الله‌تعالي‌عليه» وقتي با عقلي باشد که آن عقل از قلب جدا نبود و به جاي تقليد، تفکر را به صحنه آورد، حتماً ‌گوهر تفاهم در بين افراد و جريان‌هاي موجود در جامعه به صحنه مي‌آيد و تاريخ جديد ما شروع مي‌شود و از رنج بي‌تاريخي و گسست تاريخي رها مي‌شويم. حتماً در بين خود تجربه کرده‌ايد که چرا بعضاً فکرِ دو شخص متعهد را که هر دو در يک موضوع سخن درستي مي‌گويند، نمي‌توانيم جمع کنيم و هر کدام بر وَجه درست سخن خود تأکيد دارند بدون آن که متوجه وجه درست سخن طرف مقابل خود بشوند و در سخن طرف مقابل هم فکر کنند. بنده بعضاً تأسف مي‌خورم که جرا بعضي از مؤمنين و انقلابيون چطور حرف خود را مي‌فهمند اما صحت حرف طرف مقابل را نمي‌فهمند. حتي در اين حد هم به توحيد نرسيده‌اند که بتوانند وجوه مختلف يک حقيقت را جمع کنند در حالي‌که در توحيدي که ما همه به آن معتقديم آيه‌ي «هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ»(حديد/3) هست که مي‌گويد او هم اول است و هم آخر به آن صورت که از همان جهت که اول است، از همان جهت آخر است. خدا توفيقمان بدهد تا به اين مرحله برسيم، اين نوع توحيد به سلوک نياز دارد، سالک به جايي مي‌رسد که در نظر به حضرت حق از همان جهت که او اول است او را آخر مي‌بيند و درست از همان جهت که ظاهر است او را باطن مي‌بيند. توحيد تا اين‌جاها انسان را در جمع اضداد جلو مي‌برد حالا دو انسانِ موحد در انديشه‌هايي که با همديگر متضاد هم نيستند سخن همديگر را نمي‌فهمند. ما نياز به تفاهم قدسي داريم تا ابعاد نوراني انديشه‌هاي همديگر را احساس کنيم و از اين ظلمات بزرگ آزاد شويم که انديشه‌هاي افراد را در ماهيات مختلف نگاه مي‌کنيم و نه در وجودي که داراي ظهورات مختلف است و در عين شدت و ضعف‌داشتن، سراسر وجود است. ماهيت‌ها منشأ کثرات‌اند و با هم جمع نمي‌شوند، «وجود» است که به عنوان يک حقيقت بدون هرگونه کثرتي در صحنه است. اگر دو سخن و دو انديشه در ذيل توحيد قرار داشته باشد و نتوانيد آن دو سخن را جمع کنيد به موحدبودن خود شک داشته باشيد و بدانيد از حقيقتِ «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ» (حجرات/10) بيرون هستيد زيرا «اَلْمُؤْمِنُ مِرْآتُ الْمُؤْمِن» يعني هر مؤمني آينه‌ي ايمان مؤمن ديگري است و هر کدام بايد حقيقت را در آينه‌ي وجود ديگري ببيند، زيرا مؤمنين حقيقي به جاي نظر به ماهيات و کثرات، به «وجود» نظر دارند. گاهي از بعضي از عزيزان تعجب مي‌کنم که مي‌پرسند در اين‌ موضوع خاص علامه طباطبایي درست مي‌گويند يا حضرت امام؟ طوري حرف مي‌زنند که معلوم مي‌شود در اسارت ماهيات‌اند. مگر مي‌شود انديشه‌ي علمائي که در ذيل توحيد سخن مي‌گويند و نظر به حق دارند، جمع نشود؟ همان طور که اول و آخر و ظاهر و باطن در توحيد حضرت حق جمع مي‌شود.

عرض بنده با توجه به موضوع فوق اين است که در پذيرفتن فکر منسجمِ حضرت امام خميني«رضوان‌الله‌تعالي‌عليه» عقل‌ها و قلب‌ها در ذيل شخصيت حضرت امام، آينه‌ي همديگر مي‌شوند و مي‌بينند که هر کدام متذکر وجهي از حقيقت‌اند و همه با هم مي‌توانند در کنار هم منشأ تمدني باشند که جواب‌گوي همه‌ي ابعاد انسان‌ها است.[2] موفق باشید

 


[1] - بيانات در ديدار فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامى در تاريخ ۱۳۹۲/۰۶/۲۶.

[2] - مي‌توان زيربناي توصيه‌هاي مکرر حضرت امام«رضوان‌الله‌تعالي‌عليه» را نسبت به وحدت جامعه‌ي اسلامي در مبناي فوق که مبنايي است توحيدي جستجو کرد.

18847
متن پرسش
با سلام محضر مبارک استاد گرانقدر: بنده قبلا از حضرتعالی مجموع سئوالات مرتبطی را پرسش که یکی از این سئوالات عبارت بود از این که آیا مقام عرفانی دکتر چمران و امام عزیزمان یکسان است که جنابعالی فرمودید که خیر امام در مقام واصل است و دکتر چمران تابع، پیرامون این پاسخ سئوالاتی دارم: 1. استاد عزیز مگر غیر از آن است که خداوند متعال این دو را تربیت و هدایت کرده!؟ پس چرا باید یکی تقرب و توحیداش بیشتر باشد؟ 2. آیا حضرتعالی معتقد هستید که رسیدن به مقام توحیدی امام رضوان الله تعالی علیه دست نیافتنی است؟ 3. استاد بنده با فرمایش جنابعالی موافق هستم که امام در مقام واصل هستند و دیگر بزرگوران در مقام تابع ولی در پیشگاه حضرت حق امام و دیگر بزرگوران نمره ی واحد دارند! مثلا اگر مقام توحیدی امام 20 هست و فرضا آیت بهشتی (ره) 17 هست اگر آقای بهشتی که به امام اقتدا کردند مثل امام نمره تقرب و توحیدشان در پیشگاه حق یکی است و هر دو بیست هستند آیا موافق هستید با نظر این حقیر؟ 4. لازم به ذکراست بنده دقیقا معانی واصل و تابع را نمی دانم اگر مایلید توضیح دهید.
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: 1- این‌جا بستگی به قابل دارد نه فاعل. آری! حضرت حق هادی مطلق است ولی انسان‌ها در رجوع به حق متفاوت هستند 2- خیر 3- حرف خوبی است. شواهد در روایت هم این نکته را تأیید می‌کند که بعضاً ائمه به بعضی از اصحاب فرموده‌اند شما در بهشت با ما خواهید بود 4- این موضوع در شرح مقدمه‌ی کتاب «عقل و ادب ادامه‌ی انقلاب اسلامی» در جلسه‌ی اول در حدّ ممکن تبیین شده است از آن جهت که صاحب نور توحید جاری در زمانه‌ی خاص که نور حق به قلبش اشراق شده است، واصل است و آن عده که با نظر به آن صاحبِ نور توحید با حق مرتبط‌اند، تابع خواهند بود. موفق باشید

18831
متن پرسش
با تقدیم سلام و احترام: 1. آیا وقتی در خواب ما گوینده معارف عقلی برای دیگران هستیم باز هم با دریافت حضوری این معارف روبه روییم؟ 2. چون در همه انواع کشف به معرفتی می رسیم پس در همه انواع کشف تجلی اسم علیم را داریم، تفاوت تجلی این اسم در کشف صوری با تجلی خاص آن در کشف حدسی و خفی در اجمال و تفصیل است؟ 3. در موطن تجلی یک اسم اسامی منازل بالاتر هم به اجمال حضور دارند و مقصود از تجلی اسم در یک موطن یعنی ظهور تفصیلی. درست است جناب استاد؟ با تقدیم سپاس.
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: 1- معلوم نیست. زیرا ممکن است ما با همان ملکات حصولی خود که در عالم بیداری داریم در آن‌جا نیز به‌سر ببریم 2- به نظر می‌آید همین‌طور است و این نکته‌ی مهمی است 3- از آن‌جایی که ذات از صفات جدا نیست، پس هرجا هر صفتی یا اسمی باشد، ذات با همه‌ی اسماء در آن‌جا حاضر است. مفصل این موضوع را حضرت امام در کتاب ارزشمند «مصباح الهدایه» مطرح فرموده‌اند. موفق باشید

18813
متن پرسش
سلام خدمت استاد بزرگوار جناب طاهرزاده: استاد در مورد رسالت طلبه عصر انقلاب اسلامی کتاب یا جزوه معرفی می فرمایید؟ همچنین توضیحی در مورد هویت طلبه این عصر می فرمایید که امروز وقتی طلبه ایی متوجه جایگاه تاریخی این انقلاب شده است چگونه باید در راستای نظام سازی و ایجاد تمدن رسالت خود را به احسن وجه در حوزه های مختلف انجام دهد؟ قطعا نباید مثل طلاب قبل از انقلاب حرکت کند اما با توجه به نظام آموزشی حوزه های علمیه و نگاه غیر انقلابی آن، حال طلبه در این نظام آموزشی چگونه رسالت عظیم خودش را تعریف کند و موضوع درامد اقتصادی خود را چه کند استاد؟ باور کنید ذهنم درگیر این موضوع شده استاد خواهشمندم کمکم کنید.
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: 1- عرایضی در جزوه‌ی «طلبه‌ی عصر انقلاب» که بر روی سایت هست شده است 2- در مورد رسالت تاریخی که یک طلبه دارد و باید در عین به صحنه‌ی اجتماعی‌آوردنِ متون مقدس مثل قرآن و روایات، تلاش کند با مقایسه‌ی با آموزه‌های سایر مکاتب، انسانی را معنا نماید که آن انسان بتواند از فضای سکولاریته به فضای حیات قدسی سیر کند و این با روش و فکر حضرت امام خمینی قابل عمل است. موفق باشید

18760
متن پرسش
بسمه تعالی با عرض سلام: بنده دانشجوی کارشناسی ارشد یک رشته مهندسی در دانشگاه امیرکبیر هستم. مدتی بود و هست که نحوه برخورد با سخنان حضرت آقا برایم سوال شده که آیا واقعا ایشان نائب امام زمان (عج) است؟ اگر هست پس تقریبا حکم مسلم ابن عقیل را باید برای ما داشته باشد و وای بر ما اگر چنین باشد و.... که خداوند مثل همیشه بنده را هدایت فرموده و توفیق خواندن جزوه «گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت» استاد را نصیب من کردند اما سوالاتی در ذهن بنده پیش آمد که هم برای بنده دانستنش ضروری ایست هم شاید به بهبود متن حاضر در آینده کمک کند ان شاالله، آن نکات و سوالات از این قرارند: 1. چرا امام خمینی (ره) یک انسان قدسی است؟ (این مهمترین سوالی است که باید قبل از خواندن چنین متنی پرسیده شود و خیلی خوب و قوی از آن دفاع شود تا بتوان ادامه بحث را پیگیری و تامل نمود....) 2. چرا نائب امام زمان (عج) است؟ 3. این انسان قدسی چطور مامور به این امر شده؟ آیا روایتی از معصوم راجع به چنین موضوعی داریم که انسان قدسی غیر از امام زمان هر عصر وجود دارد که به انسان ها نظر ولایت داشته و روح و جان آنها را متاثر کند یا فقط به اشعار چند شاعر باید بسنده کرد؟! 4. شما می فرمایید که انسان با جنبه روحانی خود متوجه چنین فردی (انسان قدسی) می شود حال اگر فردی به هر دلیل متذکر چنین وصفی نشد، آیا نمی توان از راه دیگر این موضوع را به او فهماند؟ بسیار بسیار متشکر. بنده منتظر لطف پاسخگویی به این سوالات از طرف شما هستم. یا علی (ع)
متن پاسخ

باسمه تعالی: سلام علیکم: مبانی عرایض بنده به‌خصوص در رابطه با اشراقی که به قلب امام به صورتِ انقلاب اسلامی ظهور کرد، در دو کتاب «سلوک ذیل شخصیت امام خمینی«رضوان‌اللّه‌تعالی‌علیه» و «امام خمینی و سلوک در تقدیر تاریخی زمانه» باید دنبال شود. آن‌چه مهم است توجه به آن نوع معارفی است که قرآن در نسبتی که بین خدا و رسولان است و بین خدا و امت رسولان می‌باشد، متذکر می‌شود که وَحی را نه‌تنها بر رسولان بلکه بر امت آن‌ها مثل حواریون به میان می‌آورد. این آن معرفتی است که در دنیای جدید مورد غفلتِ جدّی قرار گرفته و باید بازخوانی شود. در شرح مقدمه‌ی کتاب «عقل و ادب ادامه‌ی انقلاب اسلامی در این تاریخ» تا حدّی سعی شد این بازخوانی صورت گیرد و معنای «گویا ولیّ شناسان رفتند از این ولایت» روشن شود که حقیقتاً ولیِّ الهی در این تاریخ کیست.

نکته‌ی دوم موضوعِ روایتی بود که از امام رضا«علیه‌السلام» در جزوه‌ی مذکور مطرح شد که مي‌فرمايند: «إِنَّ‌ الْعَبْدَ إِذَا اخْتَارَهُ اللَّهُ لِأُمُورِ عِبَادِهِ شَرَحَ صَدْرَهُ» اگر خداوند بنده‌اي از بندگانش را جهت امور مردم انتخاب کرد، سينه‌ي او را گشاده مي‌گرداند. تا در مديريت خود کوچک‌ترين لغزشي نداشته باشد و امور بندگان را با وسعت نظر سر و سامان دهد. «فَلَمْ يَعْيَ بَعْدَهُ بِجَوَابٍ وَ لَمْ تَجِدْ فِيهِ غَيْرَ صَوَابٍ» در نتيجه آنچنان توانا مي‌شود که در جواب‌گويي به هيچ نيازي در نمي‌ماند و غير از صواب از او نخواهي يافت و به‌خوبي مصلحت مردم را در نظر مي‌گيرد. «فَهُوَ مُوَفَّقٌ مُسَدَّدٌ مُؤَيَّدٌ»[1] پس او در کار خود موفق و محکم و مورد تأييد الهي است.

از همه مهم‌تر مگر به ما نفرموده‌اند که: «اعرف الحقّ تعرف اهله» حق را بشناسید و مطابق آن اهل آن را بشناسید. حال از خود بپرسید مثلاً اگر در این کنفرانس بین‌المللی دفاع از حقوق فلسطین که اخیراً تشکیل شد، وجودِ مقدس حضرت حجت«عجل‌اللّه‌تعالی‌فرجه» تشریف داشتند و می‌خواستند یک راه‌کارِ جامع برای جهان اسلام بدهند، جز همین سخنانی را می‌فرمودند که مقام معظم رهبری«حفظه‌اللّه» مطرح کردند؟ آیا تصور بالاتری نسبت به آن‌چه گفته شد، می‌توان داشت؟

قبول دارم باید بر روی موضوع ولیّ شناسی مطابق این تاریخ کاری جدّی صورت بگیرد و در همین رابطه به رفقا عرض شد بر روی جزوه کار شود تا إن‌شاءاللّه اجمال آن به تفصیل در آید و مطالب آن که معارف گمشده‌ی ما است، به تاریخ ما برگردد و بحمداللّه شنیدم کار را شروع کرده‌اند تا پس از چند جلسه‌ای که کار می‌کنند و سؤالات تنظیم می‌شود، بنده در خدمت‌شان باشم. موفق باشید 


[1] - تحف العقول، ص443

18721
متن پرسش
با سلام و عرض خسته نباشید خدمت استاد گران قدر: استاد موضوعی ذهنم را مشغول کرده و آن مطرح کردن بحث تمدن ذیل شخصیت و عرفان امام خمینی و انقلاب اسلامی است. راستش لازمه این تمدن جامعه ای سرشار از صدق و راستی، عدالت و معنویت، همبستگی قلبی و خودسازی تک تک افراد جامعه به دور از فاصله طبقاتی هست، که طرح این بحث توسط یک شخص که استاد بزرگوارمان باشید به مانند یک دست می ماند که صدایی ندارد و نیاز به یک جریان سازی ملی دارد، و مانند حرکت مدرس ها و شیخ فضل الله نوری ها کم رنگ جلوه کردن و به هدف غایی نرسیدن آن دور از انتظار نیست. تمدنی که باید همه دلبستگی ها و راحتی ها و تکنولوژی ها را دور زد و تقریبا از صفر شروع کرد، عرفانی که نیاز یا حداقل پیش زمینه دست یافتن به آن به مراتب بسیار سخت تر از زمانی شده که بزرگان عرفان ما در نجف اگر طلبه ای آن کرامات را نداشت متعجب می شدن و امروزه داشتن آن جای تعجب شده، دست یافتن به این تمدن را بسیار دور دست نمایانده. خواستم بدانم این هدف که بیشتر به رؤیا شبیه است، چگونه آن گرمی و روحیه دست یافتن به اینگونه تمدنی را در ما یا بهتر بگم در بچه حزب اللهی ها حفظ کند و ما را در حرکت به جلو تشویق کند؟ زمانی که دولت یا رسانه یا سیستم آموزش یک ملت با این هدف کاملا بیگانه باشند و کوچک ترین خبر از این بیداری نداشته باشند و در خواب زمستانی باشند...، برای نابودی زحمت دانشمندانمان و بتن کردن تمام دانشمان جشن و مدال فتح بگیرند و حتی تشویق به تدریس آن در دروس ابتدایی کنند، از رسانه و دولتی که مرگ هاشمی را بزرگ تر از مرگ یک امام زاده جلوه دهند، چه انتظاری ما داشته باشیم؟ پوزش می طلبم بابت اطاله کلام، ممنونم از بذل توجه گرانقدرتان.
متن پاسخ

 باسمه تعالی: سلام علیکم: عنایت داشته باشید وقتی تاریخی شروع شود تا منجر به تمدن گردد سال‌ها در قبض و بسط خواهد بود تا از یک طرف آرام‌آرام و با افتان و خیزان‌ها از عهد قبلی به‌در آید؛ و از طرف دیگر آرام‌آرام و با افتان و خیزان‌ها به سوی هدف مدّ نظر جلو رود. بخواهند و نخواهند تاریخی که با انقلاب اسلامی شروع شده است، جلو می‌رود. و هر اندازه نسبت به درست‌جلورفتن حساس‌تر باشیم با آسیب کم‌تری روبه‌رو می‌شویم ولی همان‌طور که رهبری انقلاب اخیراً در صحبت با مردم آذربایجان فرمودند: «اگر با همین سبک حرکت و به تعبیر رایج با همین فرمان جلو برویم، قطعاً پیروزی متعلق به ملت ایران است». پس بحث در پیداکردن راه نیست، بحث در بهترطی‌کردنِ راه است. و بحث «سلوک ذیل شخصیت امام» راه نمی‌گشاید، بلکه متذکر راهی است که گشوده شده تا با دقت بیشتر طی کنیم و خود را نسبت به راهی که گشوده شده، بیگانه نپنداریم. قبلاًها عرض شد این دولت، میهمان ناخوانده‌ای است که از جنس اهداف انقلاب اسلامی نمی‌باشد و باید حضور انقلاب را در جای دیگر جستجو کرد، نه در آینه‌ی حرکات چنین دولتی. اگر انقلاب اسلامی رویداد حقیقت در این تاریخ است‌. باید درستی انقلاب اسلامی را به افراد معرفی کرد. مردم به‌خوبی متوجه‌ می‌شوند چگونه حقیقت در این دوران پوشیده می‌شود وقتی آمریکا و آل ‌سعود که پدیدآورنده‌ی داعش و جبهة‌النصره هستند تا با ایران مقابله کنند، ایران را به عنوان بزرگ‌ترین کشور تروریست معرفی می‌کنند؛ مردم، وارونگی تاریخی را به عنوان حقیقت تاریخ احساس می‌کنند و عملاً متوجه می‌شوند علاج واقعه‌ی فلاکتِ این زمانه، رجوع به حقیقتی است که انقلاب اسلامی در مقابل آن‌ها گشوده است. موفق باشید   

نمایش چاپی